سلام اربابا!
خوبید؟
با گرما چه می کنید ارباب؟
ارباب میشه لطفا این رول نسبتا کوچولو رو نقد بفرمایید.
بنظرتون خوب شده؟ خودم حس میکنم افت کردم! دیالوگه ها خوبه بنظرتون؟
بعد از سوال مرگخواران، بچه نگاهی به آنان کرد.
-چه موهای قشنگی داری عمو!
مرگخوار مذکور لبخندی ملیح به بچه زد. متاسفانه چون مرگخوار بود چنان لبخند ملیحی هم نزده و کودک بعد از دیدن لبخند او شروع به جیغ زدن کرد!
کودک جیغی زد و همانجا نشست و شروع کرد به گریه کردن.
-بلا جدی هیچ بچهای این ورا نیست که ازش سوال کنی؟ حتما باید همین باشه؟!
بلاتریکس برگشت و به بچهی دیگری نگاه کرد که سوییشرتی مشکی رنگ به تن و بادکنکی به شکل عجیبی در دستش دارد.
مرگخواران فقط میتوانستند بلاتریکس را صدا کنند و به ارباب اشاره کنند تا هر دفعه که بچه او را خشمگین میکند، کمی آرامتر شود.
بالاخره بعد از تلاشهای پیدرپی، کودک آرام و بلاتریکس خشمش آرام گرفت.
ارباب مدت طولانیای نبودم. میدونم که کار درستی نیست برای پستهای پشتِ سر هم درخواست نقد بدیم اما ارباب اگر میشه این پست رو نقد کنین، تا بفهمم در چه حدی هستم. بازم عذر میخوام بابت اینکه قانون رو نقض کردم.
آیا لایق یه نقد کوچک فوق العادتون هستم؟
زیر چشمان کتی، گود افتاده بود و لایشان کبریت نهاده بود. از صبح همان روز، کتاب تربیت پشمالو های چغر را آغاز کرده بود و متاسفانه تا نیمه شب همان روز، ادامه پیدا کرده بود.
_ خب، نکته هایی که زیرشون خط کشیدمو یه بار دیگه مرور میکنم.
لبخندی شوم بر لب های کتی نقش بست. او تا به حال گول قاقارو را نخورده بود، جز... جز وقتی که شکلات های قورباغه ای اش را در شرط بندی مسخره ی قاقارو از دست داد. یا وقتی که به خودش آمد و متوجه شد دویست گالیون خرج خوراکی های قاقارو کرده، یا وقتی که...
جای لبخند، اخم هایش را در هم کشید. ساحره جایزالخطاست! ممکن است گاهی گول بخورد.
_ آنها شبیه بی دندان درون کارتون اژدها سوارانند.
کتی، اخمانش را در هم کشید و متن مورد نظر را خط خطی نمود. به نظر او قاقارو از همشان خنگ تر بود. پس چرا ریاست را به او سپرده بودند؟ پشمالو های کم عقل!
کتی، چندین بار متن مذکور را خواند. اما آبنبات و شکلات و لواشک، جزو زنجیره غذایی پشمالو ها نبود. قاقارو قطعا خاص بود! خاص از نوع بد!
اربابا امتحانا تموم شده! تابستون اومده! با خودش شادی و شور آورده!![]()
نه؛ نمی شد، گیاه دیگر بد عادت شده بود و اگر به او رو می دادند همینطور تا روزهایی نه چندان کم، پس کله ی لرد مجبور بود ضربه های زیادی را تحمل کند.
نگاه پر استرس مرگخواران بین لرد قرمز شده و گلی که گویی پوزخند بر لب داشت، در حال گردش بود.
از طرفی لرد واقعا آن میوه را می خواست و از طرف دیگر درختی که در اصل دو گیاه در هم پیچیده بود بد اعصابش را می خراشید.
مرگخواران دایره تشکیل داده و در پی یافتن چاره ای بودند... شاید هم باید از راهی که روباه روی کلاغ برای دزدیدن برتی بات با طعم همه چیزش، استفاده کرده بود، استفاده می کردند؟ شاید.
از بین مرگخواران کتی انتخاب شد که جلو برود، او تعریف کرده و قارقارو هم ژانگولر بازی در می آورد. حتی دو جفت بال هم برایش گذاشته بودند که برای درخت پرواز کند.
چشمه ی های خروشان شاعری در کتی جوشیده بودند و قل قل می کردند، اگرچه این قل قل روی اعصاب مرگخواران بود؛ اما گیاه به خودش نگاه کرد، نه سر داشت، نه دم و پا، تازه برتی باتی هم نداشت؛ اما شکوه که داشت!