هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

مرگخواران

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 93
آفلاین
سلام پروفسور!



هرکدوم از شما به اندازه‌ی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلق‌های پیشگویی و روش‌های انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونه‌ست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق می‌شین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد می‌خورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)



نارلک سفت تخم طلایش را در بغل گرفت. آخر می‌دانید، آن تخم، تخم مورد علاقه‌اش بود و هرگاه که نارلک به او نیاز داشت، در کنارش بود. حتی زمانی که بعد از نُه ماه نشستن رو تخم، منتظر جوجه لک‌لک خوشگل و سیاه و طلایی‌ای بود نیز، این تخم دست از سرش بر نداشته‌بود و به جای آن بچه‌ لک‌لک گوگولی، همین تخم مانده‌بود. حتی هنگامی که نارلک به این پی برد که از این تخم آبی گرم نمی‌شود و این فقط برای املت شدن ساخته شده‌است، با انواع و اقسام روش‌ها، از جمله تق‌تق به میز زدن، بکار بردن اره برقی و حتی صحبت با تخم و درخواست بابت اینکه بکشند، جواب نداد و باز هم تخم طلایی لک‌لک ما سر جای خودش، در بغل صاحبش ماند.
نارلک هم از این همه توجهی که از سوی تخم روانه‌ی او می‌شد، به وجد آمده‌بود. آخر می‌دانید، او برای همیشه از جامعه‌ی لک‌لکی طرد شده‌بود و حال اینکه تخمی که از یک لک‌لک زاده شده‌باشد انقدر به او وفادار باشد، برایش موجب شور و شعف می‌شد. اما باید اطمینان خاطر می‌کرد که این تخم هیچ‌گاه او را ترک نخواهد کرد. به این خاطر به کلاس پیشگویی آمده‌بود تا از فردی که به گفته‌ی پروفسور این درس، یعنی سدریک دیگوری، سردمدار عرصه‌ی پیشگویی در میان مشنگ‌ها بود، بپرسد و از وفاداری همیشگی تخمش اطمینان حاصل کند.

- هوی! لک‌لک‌زاده نارلکِ چیژکش، بدو برو تو و تکلیف این پروفسوره رو انجام بده!
پیرمرد پیری که نامش خیلچ بود، این را گفت و نارلک را از تفکر نسبت به تخم طلایش درآورد و به داخل اتاق شرجی و دم‌کرده‌ای فرستاد.

اتاق خلوتی بود. بر روی پرده‌ها طرح افرادی خواب بود، که همه در هنگام خواب و با خواب دیدن توانسته‌بودند پیشگویی‌های بزرگ بکنند.
در یک گوشه‌ی اتاق، پسری مو قهوه‌ای، ابرو کمون و چشم عسلی‌ای بود، که خواب تشریف داشت و در گوشه‌ی دیگر پیرمردی هراسان و شتابان. نارلک قدمی به سمت پیرمرد برداشت.

- فال می‌گیرم، فال پـشـــه! شاید بشه شاید نشه!
پیرمرد این سخن را می‌گفت و با هربار تکرار، یکدانه عنبر نساراء را در آتش می‌انداخت.

نارلک به سمت پیرمرد رفت. در کنار میز کوچک چوبی‌اش، نام نوستراداموس حک شده بود. پیرمرد ظاهر عجیبی داشت، ریش و سیبیلش کثیف و بلند بود، چشمانش بزرگ بود و یکی از چشم‌هایش نیز چپ بود.
او که به قصد انجام تکلیف پروفسور سدریک دیگوری، با نیش‌های تهدیدآمیز لینی و همچنین برای اطمینان از اینکه تخم طلایش هیچ‌گاه او را ترک نخواهد کرد، آمده‌بود، به سمت نوستراداموس چند قدم برداشت. چون که نارلک هنوز از نوستراداموس فاصله‌ی زیادی داشت، چند قدم دیگر نیز به سمتش برداشت. بر روی زمین، در نزدیک میز نوستراداموس نشست و سپس با صدایی آرام شروع به صحبت کرد.
- نوستراداموس؟
- هــــــــــــــــــای! ای اجــنــوی گـــرفـــتـــار در دام مـــنــدل! بشنو فــریــاد مــرا!

نوستراداموس فریادی زد و نارلک یکه خورد و به حالت دراز کشیده درآمد. نارلک پس از چند دقیقه دوباره نشست. اینبار تصمیم گرفت عزمش را جزم کند و پیش از فریادی دوباره کارش را تمام بکند.
- ببینین فقط به من بگو تا کِی این تخم طلایش من وفادار می‌مونه پیشم؟ به مرلین من اصلا جن من نیستم به جان خودم! اصلا من جسم مادی دارم، اجنه که جسم مادی ندارن.‌ درست می‌گم؟

نوستراداموس آن یکی چشمش را که سالم بود باز کرد و به نارلک نگاهی انداخت. سپس صدایش را دورگه کرد و گفت:
- آه، ای لک‌لک تخم طلا! تخم طلای تو می‌شکند... زیاد هم می‌شــــکـــــنـــــــد! مگر در یک صورت... در یک صورت سخت...

نارلک گریه‌اش گرفت. تخم طلایش هم م می‌رفت، او هم بی‌وفا بود، بی‌وفا! او پرهایش را به زمین می‌کوبید ولی چون که پر بود و چندان وزنی نداشت، موجب لرزش زمین و آن حس و حال و فاز دپرسی نمی‌شد. اما به هر حال نارلک می‌زد و می‌زد...

- بابا چرا خودزنی می‌کنی؟ گفتم یه راهی هست!
حتی نوستراداموس هم که خودش سلطان آلودگی صوتی و دادزدن بود، صدایش در آمد.

- چه راهی؟
- فین همایونی منو بهش بچسبون. به همین راحتی.


نارلک که هنوز ناامید بود، حاضر بود دست به هرکاری بزند که تخمش از دست نرود، حتی اگر این کار به منزله‌ی گرفتن خلط دماغ یک فرد غریبه بود.
- تو فقط فین بده!

نوستراداموس یکی از پر های نارلک را به جلوی دماغش گرفت. سپس با نهایت قدرت، سرش را به پشت برد و خلط‌های دماغش را جمع کرد، جمع کرد و... پـــــــــــــــــــــخ! مقادیر زیادی از خلط دماغ نوستراداموس بر روی پر نارلک ریخت.
نوستراداموس در اثر فشار زیادی که بهش وارد شده‌بود، به پشت غش کرد.

نارلک با چندش پر خلط دماغی‌اش را به تخم چسباند.
لامصب خلط بدقلقی بود و کنده نمی‌شد. نارلک چندین بار دستش را به تخم کشید و هربار قسمتی از خلط سبزرنگ دماغ به تخم می‌چسبید، تا اینکه در پنجمین بار دیگر خلطی بر روی دست نارلک نمانده‌بود. نارلک تخم طلایش را که حال با سبز دماغی مزین شده‌بود را بدست گرفت و از کلاس خارج شد. هنوز هم نگران بود اما دیگر زمین را مشت نمی‌زد. او به سمت تالار ریونکلاو به راه افتاد.

روز بعد

- نـــارلـــک! اون تخم دماغی رو بیرون بنداز! تالار شده پر از مگس‌های جانی!
- نارلک اون تخم رو گم و گور کن! بوش داره خفه‌م می‌کنه!
- دِ برو بندازش دیگه لک‌لک پرو!
- اونو می‌ندازی یا می‌ندازمش نارلک.


اعضای تالار ریونکلاو، از بوی بد و مگس‌هایی که دور تخم دماغی نارلک جمع شده‌بودند، خسته و آشفته شدند.
لینی که از بقیه اعضای تالار مستعد بود، مستقیم به لانه‌ی نارلک رفت و تخم طلا را برداشت و به سمت نزدیکترین پنجره رفت. بی‌توجه به زارهایی که نارلک می‌زد، تخم را از پنجره به پایین انداخت. تخمی که تا چند هفته پیش با توپ و تفنگ نیز نمی‌شکست، شکست.
نارلک نوکش باز ماند. خلط سبز رنگ دماغ نوستراداموس، اثر معکوس گذاشته‌بود.


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۹ ۱۷:۲۳:۰۷


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
سلام پروفسور



در آن روز خواب، به شدت کتی را گرفتار ساخته بود و جنگی میان پلک هایش درگرفته بود. تنها چیزی که کتی را کمی بیدار نگه میداشت، عود بوگندویی بود که دودش در تمام فضای کلاس پیچیده بود و سر کتی را به درد می آورد.
_ خب، آقای نمیدونم چی چی!
نگفتی بلدی پیشگویی کنی یا نه.

پیرمرد، نگاه خماری به کتی انداخت و به افق خیره شد.
_ بینیم میخاره.

برای کتی مهم نبود که حرف های پیشگو کاملا بی متحوا بودند. بالاخره حتی بی معنی ترین حرف ها نیز، معنایی نهفته درونشان بود.
_ پس گفتی هر وقت بینیمون میخاره زمان بسیار مناسبی برای پیشگوییه؟ ممنون!
سوال دیگم اینکه...

کتی، دفتر را زیر و رو کرد و پس از نیافتن برگه ی مورد نظرش، دستش را تا شانه در دهان قاقارو کرد و برگه ی مچاله ای آغشته به آب دهن بیرون کشید
_ لطفا دیگه برگه هامو قورت نده. ممنون قاقارو!
خب، سوال بعدیم اینه... من کِی بزرگ میشم؟

کتی، مشتاقانه به پیشگوی زهوار در رفته زل زد.

_ هیچ‌... وقت.

شاید کتی خوشحال تر میشد اگر پیشگو همان جواب بی محتوایش را تحویل میداد.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۸ ۲۳:۳۵:۱۴
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۸ ۲۳:۳۷:۱۵

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۹:۳۱ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
سلام پروفسور.

هرکدوم از شما به اندازه‌ی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلق‌های پیشگویی و روش‌های انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونه‌ست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق می‌شین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد می‌خورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)


اسکورپیوس و نوستراداموس چشم در چشم روبه روی هم نشسته بودند و هم دیگر را با دقت نگاه می کردند. اسکورپیوس با هدف سود بیشتر داشت با دقت داشت پیرمرد گیج و منگ را برانداز می کرد تا بتواند با استفاده از قدرت پیشگویی اش پولی به جیب بزند و از آن طرف نوستراداموس داشت با نیا اینکه این کیه...نکنه نوه من هست اسکورپیوس را نگاه می کرد و اصلا در باغ نبود.


- نوه عزیزم...تو کجا بودی؟...این همه سال من به دنبال تو همه جا رو گشتم.
- ها؟
تو پدر مادرت رو تو یه سانحه رانندگی از دست دادی. من از اون زمان همیشه دنبالت بودم تا بتونم پیدات کنم و ازت مراقبت کنم عزیز پدرجان.
- من که پدر و مادرم زنده هستن.

بنظر می آمد پیرمرد اصلا هوش درست حسابی ندارد و کلا پرت و پلا می گوید.

- ببین پیرمرد. من بابا و مامانم زنده هستن. تو سانحه رانندگی هم نمردن. صحیح و سالمن. خودمم پدربزرگ و مادر بزرگ دارم.

چند دقیقه پیرمرد اسکورپیوس را نگاه کرد و بعد بدون هشدار قبلی شروع به خورو پوف کرد و نقش زمین شد.
اسکورپیوس که می دید پیرمرد کلا از ناحیه هوش چیزی در سرش ندارد تصمیم گرفت زودتر به قضیه خاتمه دهد و خودش را از دست این پیرمرد مشنگ نجات دهد.


تا اسکورپیوس خواست پیرمرد را بیدار کند و از او اطلاعات بکشد پیرمرد با سرعت فرا بشری بیدار و ضربه ای در گوش اسکورپیوس زد.

- چرا میزنی؟
- همین الان به من الهام شد. نوه اقدس خانم خدا بیامرز اومد تو خوابن و گفت هر چی داری بده جیت کوین بگیر که خیلی سود می کنی. ...ولی نوه اقدس خانم بیامرز نمیدونست من اصلا پولی ندارم که بخوام جیت کوین بخرم.

برقی از شادی در چشمان اسکورپیوس پدیدار شد و باعث شد نه تنها چک نوستراداموس را فراموش بلکه به هفت جد و نوه اقدس خانم هم صلوات بفرستد.

دو ساعت بعد

اسکورپیوس در حالی پشت در در حال فریاد زدن بود که چند دقیقه پیش کلا سرمایه اش را در جیت کوین خریدن از دست داده بود و حالا برشکست شده بود.

- گفتم در رو باز کن. منو بدبخت کردی . حالا چکار کنم. دیگه پولی ندارم. حالا چکار کنم. لعنت به پیشگو ها.
- آه پسرم. من پدرتم. تو حادثه آتش سوزی از تو جدا شدم.
-




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۱

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
هرکدوم از شما به اندازه‌ی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلق‌های پیشگویی و روش‌های انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونه‌ست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق می‌شین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد می‌خورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)
----------


لوسی نشسته بود و با چهره ای طلبکار، که انگار ارث پدر بزرگش را خورده بودند، به نوسترآداموس خیره شده بود.
چند دقیقه ی دیگر هم به همین منوال گذشت؛ ولی لوسی دیگر کاسه ی صبرش از لبریز هم گذشته بود.
- ببین عمو جان! من فقط دو ساعت وقت دارم و الان یک و ساعت و ربع رفته و تو نشستی اینجا داری این تخم هیپوگریف ها رو قل میدی! همین الانشم دارن اسکورپیوس رو مثل کنده درخت به در میکوبن که درو باز کنن بیان تو! یه چیزی به من یاد میدی برم نمره مو بگیرم یا نه؟

نوستراداموس هنوز دست از تخم های هیپوگریف نکشیده بود.
-دخترم... تخم هیپوگریف چیه..؟ مگه اینا توپ فوتبال نیستن؟

-فوتبال دیگه چه کوفتیه؟ اینا رو آوردم پیشگویی کردن با نگاه کردن به تخم مرغ ها رو بهم یاد بدی!
اینجا نوشته یکی یه روز صبح با نگاه کردن به تخم مرغا زلزله رو پیش‌بینی کرده! زلزله!

-باشه دخترم حالا چرا داد میزنی سر این پیرمرد؟ بیا بهت یاد بدم!

لوسی خوشحال شد، خیلی خوشحال.
سریع قلم پر، کاغذ پوستی و ماشین حساب عزیزش را آورد و در حالت آماده باش قرار گرفت، انگار که سر کلاس تاریخ جادوگری با پروفسور بینز هستند.
-بگو مینویسم!
-چی بگم دخترم؟
-پیشگویی! ترفنداش! پیشگویی کردن زلزله با نگاه کردن به تخم های هیپوگریف!
-هاا... خب بنویس بنویس.
یه روز با ارشمیدس نشسته بودیم نوشیدنی میخوردیم که...

لوسی قرمز شده بود و از گوش هایش دود می آمد.
-د نگفتم خاطره بگو که! گفتم پیشگویی... ..عه...کجا رفتی؟

لوسی سرش را چرخاند و نوستراداموس را در آنطرف اتاق دید که در حال سرخ کردن تخم های هیپوگریف روی شومینه است و آهنگ "باز منو کاشتی رفتی، تنها گذاشتی رفتی" را می‌خواند.
-چرا داری اونا رو سرخ میکنی پیرمرد خرفت! گفتم با اونا بهم پیشگویی یاد بده!
-ولی دخترم، گشنه مون شده الان! غذا بخوریم بعد!
-
-چرا موهای خودت رو میکنی دخترم؟ بیا یکم تخم مرغ بخور حالت بیاد سر جاش!

لوسی سعی کرد آرامش خود را حفظ کند، نفسی عمیق کشید و خودش و اعصابش را جمع و جور کرد سپس گوی پیشگویی بنفشی را که بر روی بالشتکی قرمز قرار داشت، روی میز آورد.
-ببین جناب آقای نواسترامانوس! من باید این درسو پاس کنم باشه؟ اینم آخرین چیزیه که ذهنم میرسه! جان مادرت توی این گوی نگاه کن و ببین از آینده چی میبینی؟

نوستراداموس نیم نگاهی به آن شئ انداخت.
آرام نزدیک شد و نگاهی به درونش انداخت؛ اما همین که تصویرش خودش را دید، جیغ کشید و رفت گوشه ی اتاق دور خودش جمع شد.

-چت شد یهو؟ توی گوی هم نمیتونی نگاه کنی؟ این چجور پیشکسوتی هست میخوام بدونم؟ پروفسور دیگورییییی!

اما پروفسور دیگوری خواب بود.
لوسی وقتی جوابی نگرفت، جلو رفت تا ببیند پیشکسوت پیشگویی چه دیده که انقدر وحشت کرده، شاید هم واقعا آینده را دیده بود... ولی با یک نگاه...! لوسی کم کم داشت فکر می کرد که زود قضاوت کرده و اون واقعا پیشکسوت است برای همین کمی خجالت کشید.
-جناب نوساواتاناروس چی شد؟

نوستراداموس که مانند جوجه تیغی ها جمع شده بود، از هم باز شد و گفت:
-توی اون گوی... من خودمو دیدم که صورتم پهن شده بود و دماغم شده بود اندازه خرطوم فیل! نکنه قراره یه چیزی بخوره تو صورتم؟ نکنه دردم بگیره؟

بعد هم به دیوار چسبید و بنا کرد به گریه کردن.

لوسی دیگر تحمل نداشت. وسایلش را جمع کرد و لگدی به میز زد و از در بیرون رفت. در حین رفتن فریاد کشید:
- طبق محاسبات من به احتمال ۹۹.۹۹۹۹۹۹۶۷ درصد این پیر خرفت به درد لای جرز دیوار هم نمیخورهههه!

و بعد که از همه چیز و همه کس و همه جا، نا امید شد، به طرف کتاب خانه رفت تا آنجا، شاید بتواند چیزی یاد بگیرد که این درس را پاس کند.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ جمعه ۲۴ تیر ۱۴۰۱

سوزان بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۷ شنبه ۴ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۹:۰۹ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
هرکدوم از شما به اندازه‌ی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلق‌های پیشگویی و روش‌های انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونه‌ست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق می‌شین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد می‌خورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)

****

پس از اتمام سخنان سدریک دیگوری پروفسور درس پیشگویی، جادو آموزان سر از پا نمیشناختند، همهمه و صدای پچ یچ در سراسر کلاس پیچیده بود و گویی به یکباره همه سرمای مکان را از یاد برده بودند.
سوزان اما در انتهای کلاس پشت میز نشسته بود و سخت مشغول نوشتن سوالات جورواجور بود که میخواست از پیر مرد بپرسد، لحظه ای بعد سروصداها آرام گرفت و به یک باره در کلاس کوبیده شد و پیرمردی با ریش های بلند، لباس هایی نسبتا کهنه و نخ نما و عینکی گنده که نیمی از صورتش را پوشانده بود به طوری که فقط نک دماغش معلوم بود، وارد کلاس شد و به نظر می آمد زیر لب چیزی را زمزمه میکند، پروفسور بدون اتلاف وقت به نوبت جادوآموزان را به سراغ پیرمرد میفرستاد؛ جادوآموزان نیز به امید آنکه بتوانند یک چیز معقول از زیر زبان نوستر آداموس بیرون بکشند پشت سر پیرمرد راه می افتادند و او را سوال پیچ میکردند.
دیری نگذشت که نوبت به سوزان رسید؛

_ اِهم، جناب آقای... نه ببخشید خانم سوزان بونز!

سوزان با شنیدن نامش مثل فنر از جا پرید و بلند شدنش از روی صندلی مساوی شد با ریختن دوات بر روی ردایش، این اتفاق آنقدرا هم غیر منتظره و ناراحت کننده نبود و دخترک با کمک وردی سریعا ردایش را تمیز کرد و نگاهی به دور و برش انداخت، بجز جادوآموزانی که ریز ریز به او میخندیدند فرد دیگری به چشم نمیخورد.

_ پروفسور ببخشید نوسترآداموس کجا هستن؟ دفعه آخر کنار ستون ته کلاس بودن و سرشون رو به دیوار میکوبیدن.

_ بعد از صحبت با آخرین دانش آموز از کلاس فرار کرد، احتمالا پیش یک ستون دیگست...

سوزان با شنیدن این حرف اسباب و اثاثیه اش را جمع کرد و باسرعت از کلاس خارج شد، شکرمرلین نوسترآداموس چند قدم آن طرف تر از در کلاس بود، میچرخید و درحالی که دود از سرش بلند شده بود و چشم های قلبه اش از تعجب گرد شده بود زیر لب ناسزا میگفت.

_ جناب نوسترآداموس ؟ میشه دلیل چرخیدنتون رو بپرسم؟

_ نه!

دخترک لحظه ای درنگ کرد و شروع به چرخیدن کرد، از قدیم گفتن دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!

و بعد آنقدر چرخیدند که نوسترآداموس سرش گیج رفت و روی زمین افتاد، حالا که پیرمرد دراز به دراز بر روی زمین افتاده بود، فرصت مناسبی بود که سوزان سوالاتش را از او بپرسد اما متاسفانه آنقدر چرخیده بود که سوالاتش را فراموش کرده بود، دخترک با اضطراب و سریعا حیب های ردایش را می گشت ولی اثری از کاغذ پوستی سوالاتش نبود و ناگهان به یاد آورد که آن را روی میز جا گذاشته است، نفس عمیقی کشید و سعی کرد همه چیز را عادی جلوه دهد.

_ جناب نوسترآداموس، درسته که میگن شما در گذشته پیشگوی قهاری بودید؟ یعنی الان دیگه مهارت های گذشته رو ندارید؟؟؟

_ معلومه که من مثل گذشته عالی و بی همتا هستم! اصلا اون زمان هایی که تو و دوستات وجود نداشتین من در تمامی جنگ ها همراه ارتش جادوگرا بودم و با پیشگویی هام باعث نجات و پیروزی همه شدم!

_ پس میتونم ازتون یه سوال بپرسم؟

_ زود باش بچه!

دخترک لحظه ای درنگ کرد و پرسید:

_ نوشیدنی مورد علاقه شما چیه؟ یعنی از نظر شما بهترین نوشیدنی چی میتونه باشه؟؟؟

_ این سوال احمقانست! نوشیدنی مورد علاقه من دمنوش جوانه درخت باعو باعو عه! علاوه بر اینکه این نوشیدنی باعث باز شدن چشم معنوی و بصیرت میشه برگ های این درخت هم خاصیت دارویی دارن!

سوزان پس از پاسخ پیرمرد به سرعت آن را بر روی تکه دستمال مچاله شده ای که از قرن ها پیش درون جیبش بود نوشت و مثل اسنیچ طلایی که از دست جستجوگری گریخته باشد، به طرف کلاس دوید، سوزان آنقدر هیجانزده بود که متوجه نشد کیف دستی اش با کله نوسترآداموس برخورد کرده است! تفلکی پیرمرد آن یک جو عقلی را که داشت نیز داد! و چرخان و تلو تلو خوران زیر لب چنین زم زمه میکرد:

_ یه اسنیچ دارم قل قلیه ، زرد و سفید و طلاییه....





ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۴ ۱۹:۲۲:۰۶


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۱

آماندا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۲
از وسط خواب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
هرکدوم از شما به اندازه‌ی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلق‌های پیشگویی و روش‌های انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونه‌ست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق می‌شین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد می‌خورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)

**********

آماندا در راهش به سمت کلاس پیشگویی بود تا کتاب و وسایلی را از آنجا قرض بگیرد و دوباره به سالن غذاخوری برگردد. در راهش با مردی رو به رو شد که تلوتلوخوران قدم‌هایش را برمی‌داشت. جلوتر رفت و نگاهی به مرد انداخت. سر و وضعش، کهنگی و فقیری را نشان می‌داد.
-جناب، شما کی هستین؟ کجا دارین می‌رین؟
-اهم اهم. من نوستراداموس هستم. کمی خسته هستم و قرار است به کلاسی بروم که دقیقا یادم نیست کجا بود. تو می‌دانی؟
-راستش یادم بود. حالا مهم نیست. گفتین چی‌کاره هستین؟
-پیشگو هستم. پیشگویی قهار از کشور عشق و دانایی، فرانسه.

آماندا لحظه‌ای درنگ کرد.
-چه جالب. فکر کنم منم داشتم می‌رفتم کلاس پیشگویی.
-جدی؟ مگر چیزی از پیشگویی می‌دانی؟

آماندا نگاهی به او کرد. او که بود که چنین از آماندا سوال می‌کرد؟! مگر او اصلا از پیشگویی سر در می‌آورد که با یکی از ارشدهای ریونکلاو اینگونه صحبت می‌کرد؟! آماندا به لباسش خیره شد و با خودش فکر کرد که باید در برابر چنین جادوگر آشفته‌ای از هوش ریونکلاوی‌ها دفاع کند. البته یادش نمی‌آمد که باید در برابر چه دفاع کند.
-آره.
-بگو چه چیزهایی بلدی که کلاست را از طریق تو بشناسم و سطحش را بسنجم و اصلا هم قصدم به یاد آوردن روش پیشگویی خویش نیست!

خود نوستراداموس هم به نظر نمی‌آمد که بداند چگونه باید سطح کلاس را سنجید. ولی فقط جهت ضعیف نشان ندادن خودش این را گفت. به هر حال باید خفن و باهوش می‌ماند... یعنی هنوز هم بود؛ فقط باید همینگونه به نظر هم می‌آمد!

-خب راستش... من تاریخ رو بسیار خوب بلدم. این تو پیشگویی کمکم می‌کنه!

نوستراداموس که چیزی به خاطر نداشت، ترجیح داد به حرف‌های آماندا گوش دهد.
-اوه. بله. مثلا از تاریخ سال 1566 به بعد چیزی یادته؟
-آم.. آره! قطعا! مثلا می‌دونم چارلی چاپلین ملکه اسپانیا، مالک ابن الصابر پسر پادشاه ناپلئون بودن. ناپلئون هم که ملکه‌ی پاناما بودن، میدونین که؟

نوستراداموس فقط به آماندا خیره شده بود.

-وایولت سوم همراه ویلیام کاسارد بر آمریکا حکومت کردن ولی متاسفانه در جنگی بسیار سخت با باراک حسن اوباما، تخت و تاجشون رو به او و زنش الیزابت چهارم می‌دن.
-آم...
-می‌دونین که در حال حاضر ریچاردها دارن بر بریتانیای کبیر حکومت می‌کنن و در تلاش هستن که حملات داریوش سوم رو از کشورشون دور کنن؟
-راستش...
-تاریخ چیز باحالیه! مثلا زاخاریاس لی حکومتش رو در سوییس به اله دواح باخت! تمام دولت و کابینه و دانش و علمش رو تو جنگ به کار گرفت ولی اون ازش برد!
-آه ببخشید.

نوستراداموس از اطلاعات بسیار پیچیده تقریبا نامفهوم آماندا هیچی نفهمید. ترجیح داد دوباره درباره پیشگویی از او سوال کند. حداقل آماندا که انقدر فراموش‌کار به نظر می‌آمد باید یک چیزهایی از پیشگویی بلد باشد!
-از تاریخ بگذریم. پیشگویی کن.
-پیشگویی؟ باشه.

آماندا نگاهش را مثل پروفسور سدریک خسته و خواب‌آلود کرد و به سقف خیره شد. انگار دارد پیشگویی می‌کند؛ در حالی که هیچ کدام از حرف‌های سدریک را هم به یاد نمی‌آورد و بلد هم نبود پیشگویی کند.
-خب الان مدیر مدرسه عطسه می‌کنه.
-بله؟!
-درست شنیدین. عطسه می‌کنه. مدیر مدرسه، خانم مک‌گونگال، الان عطسه کنان از اینجا به سمت اتاقش فرار می‌کنه.
-ولی...

نوستراداموس که واقعا به دیوانه بودن آماندا مطمئن شده بود سرش را تکان داد و تا قبل از آنکه چیزی بگوید دوباره آماندا گفت:
-بعدا حتما سرتون شروع به خارش می‌کنه.
-ببین نیازی نیست آینده‌ی به این نزدیکی -که قطعا اتفاق نمی‌افته- رو پیش‌بینی کنی! یه چیزی دورتر رو پیش‌بینی کن.

آماندا کم کم ترسیده بود که همین‌هایی هم که گفته بود، درست نباشد! پس ترجیح داد از خودش نوستراداموس سوال کند.
-چقدر دور و چجوری؟
-مثلا...

در میان حرف او، صدای جیغ‌مانند عطسه‌ی زنی در راه‌رو پیچید و حرفشان را قطع کرد. سپس درحالی که به سمت دفتر می‌دوید و غر می‌زد، از جلو آماندا و نوستراداموس رد شد.

-این کی بود؟
-نمی‌دونم ولی همون‌طور که گفتم داشت عطسه می‌کرد!

آماندا که یادش نمی‌آمد آن زن چه کسی بود، ترجیح داد از این موقعیت استفاده کند و ان را به پیشگویی خودش ربط دهد. درحالی که درواقع هم تصادفا درست پیش‌بینی کرده بود!

-خب داشتم می‌گفتم. مثلا پیش‌بینی من قراره چه اتفاقی برام تو راه بیوفته! فکر کنم هنوز تا کلاس خیلی وقت باشه و تا اون موقع رو اگه پیش‌بینی کنی منم یادم میاد چجوری پیش‌بینی می‌کردم می‌فهمم سطح کلاست چجوریه!
-باشه. الان می‌گم... تو راه... اممم... تو راه یه اتفاقی میوفته که حالت از اینم بدتر میشه. بهتر زودتر بری که این اتفاق نیوفته.

آماندا به خاطر نمی‌آورد اصلا چرا دارد باا این مرد صحبت می‌کند. پس ترجیح داد از انجا که زیاد صحبت کردن را دوست ندارد، مرد را پی کار خودش بفرستد و آماندا هم برود به اینکه در راه‌رو چه می‌کرد فکر کند!
نوستراداموس هم ترجیح داد از هم‌صحبتی با دیوانه‌ی فراموش‌کاری مثل آماندا دست بشوید و زودتر برود. هرچند، مطمئن بود هیچ‌کدام از این پیش‌بینی‌هایش نمی‌گیرند.

نیم ساعت بعد – یکی دیگر از راه‌روهای هاگوارتز

نوستراداموس با خستگی در حال قدم زدن بود و سرش هم بدجور به خارش افتاده بود. مثل اینکه پیش‌بینی‌های دخترک کم کم داشت اتفاق می‌افتاد و این خبر خوبی نبود!

-تو هم امروز با استاد سدریک کلاس داشتی و با تاخیر رسیدی؟
-من نوستر...
-راستشو بگو داشتی چیکارا میکردی که انقدر دیر رسیدی. هان؟ اصلا نگران نباشیا! من به "پتونیا رازدار" مشهورم. راز تاخیرت رو با خودم به گور میبرم.

زن شروع کرد به صحبت کردن. نوستراداموس نگاهی با سردرگمی به او انداخت. سرش را محکم‌تر خاراند. کم کم حس کرد سرش را دارد از شدت خاراندن زخم می‌کند! زن رو به رویش همچنان داشت صحبت می‌کرد. میان حرف‌هایش که مثل واگن‌های قطار که پشت سر هم می‌آمدند، گفت:
-من پیش...

زن امان حرف زدن به او نداد.
آماندا را کنار در کلاس دید. با نگاهی ملتمسانه نگاهی کرد که شاید بیاید کمکش کند؛ اما آماندا فقط نگاهش کرد و بعد به درون کلاس خزید. نگاهش فریاد می‌زد که اصلا او را به خاطر نمی‌آورد!
برگشت و به زن خیره شد. غیر ممکن بود! پیش‌بینی آماندا واقعا اتفاق افتاده بود و آماندایی که حتی نمی‌دانست چگونه پیش‌بینی کند، این‌ها را گفته بود!

فلش بک - چندین ساعت قبل از شروع کلاس – سالن غذا خوری

-آماندا جــونـــم! می‌دونی چقدر دوست دارم؟
-من اصلا یادم نمیاد کی هستی که بدونم من رو چقدر دوست داری.

پتونیا از این جواب سر راست و قاطع آماندا شوکه شد. سرش را تکان داد و ادامه داد:
-مهم نیست. فقط بدون خـــیــلـــی دوست دارم و می‌دونی وقتی یکی دوسِت داره باید براش صبحانه‌ش رو همراه صبحانه‌ی خودت رو بیاری؟‍!
-آم... یادم نیست که آیا اینم جزو ابزارهای نشون دادن محبت هست یا نه، ولی باشه.

آماندا رفت و ظرف صبحانه خودش و پتونیا را برداشت. وقتی سر میز رسید، به خاطر نمی‌آورد که کدام سینی برای پتونیا و کدام برای خودش بود. پس شانسی یکی را برای پتونیا گذاشت.

-وای نمی‌دونی عجب اتفاقایی افتا- واااای!

پتونیا آرنجش به ظرف غذایی که آماندا کنارش گذاشته بود خورد و نیمرویی که تقریبا درست و حسابی زرده‌اش نپخته بود، همراه با لوبیا و نان تست کنار روی لباس و شلوار پتونیا ریخت.

-عه. این سینی برای من بود، اشتباهی گذاشتم.

آماندا بدون توجه به جیغ‌های پتونیا، نشست و شروع کرد به غذا خوردن تا بتواند همراه بقیه زودتر به همان کلاسی که داشتند و قطعا آماندا به خاطر نداشت، برود.
واقعا عجب روز سختی بود! همان بهتر که چیزی از آن را به خاطر نمی‌آورد!


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
هرکدوم از شما به اندازه‌ی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلق‌های پیشگویی و روش‌های انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونه‌ست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق می‌شین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد می‌خورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)

***




-اهمممم...
-
-نمیخوای که...
-ها؟چی؟...آها! بله چیشده سدریک؟
-نوستراداموس منتظره.
-عه...کی نوبتم شد؟
-نیم ساعت پیش که من بیدار شدم کسی جز تو اینجا نبود.

گابریل کتابش رو بست و در کیفش گذاشت. به اطراف نگاه کرد، آخرین باری که به محیط اطراف توجه کرده بود بچه ها اطراف یک چادر حلقه زده بودن و منتظر بودن نوبتشون بشه که با نوستراداموس حرف بزنن و گابریل یک گوشه نشسته بود و کتاب "پیشگویی از روی ستارگان" رو میخوند. حالا کلاس خالی بود و اطراف چادر هم کسی نبود، هوای کلاس به طرز عجیبی سرد بود و در گوشه و کنار کلاس پتوهایی با آرم هاگوارتز به چشم میخورد.
گابریل از داخل کیفش یک قلم پر و یک برگ کاغذ پوستی درآورد و به سمت چادر رفت.
پرده رو کنار زد و آروم وارد شد. هوای چادر دم کرده بود و باعث شد گابریل خمیازه ای طولانی بکشه و بر روی نزدیکترین بالش دراز بکشه... وقتی چشماش رو باز کرد روبه روی بخاری هیزمی درازکش افتاده بود و روبه روش روی صندلی ای چوبی، پیرمردی سالخورده نشسته بود و خودش رو گرم میکرد.

-آقای نوستراداموس؟

پیرمرد نگاهی به گابریل انداخت و بعد از روی صندلیش بلند شد و به طرف بخاری رفت تا بازهم چوب به داخلش بریزه.

-میتونم چند کلمه باهاتون حرف بزنم؟
-نه!

به نظر نمیومد نوستراداموس علاقه ی چندانی به همکاری داشته باشه، شاید هم داشته و حالا حوصلش سررفته... هرچی باشه از صبح با پونزده تا جادوآموز حرف زده و آیندشون رو پیش بینی کرده.
گابریل به ساعتش نگاه کرد، نزدیک یک ساعت خوابیده بود و حالا مدت زمان چندانی نداشت؛ کاغذ پوستی و قلم پرش رو داخل کیف گذاشت و ایستاد. به نظر میومد همچنان توی چادر هستن اما چادر به طرز عجیبی بزرگ و جادار بود. فرشی ایرانی بر کف چادر پهن شده بود و به غیر از صندلی چوبی نوستراداموس چند کاناپه هم در اطراف چادر به چشم میخورد.
فضای چادر همچنان دم کرده و خفه بود اما بوی مطبوعی به مشام میرسید.

-پس شما نوستراداموس واقعی هستید؟...میدونید تو کتابا دربارتون زیاد خوندم، انگار به جامعه ی مشنگی کمک های زیادی کردید.
-...
-به نظر میومد خیلی ها از کمک های شما به مشنگ ها ناراضی هستن و دشمنان زیادی برای خودتون با اینکار تراشیدین، اما وزارت سحر و جادو بابت اینکار بهتون مدال مرلین درجه سه داده.
-...
-هنوز مدالتون رو دارید؟...چه حسی داشتید اون لحظه که بهتون مدال رو تقدیم کردن؟ در کتاب ها خوندم که در جوابشون چیزی نگفتید و اینکارو توهین به وزارت سحر و جادو حساب کردن.

نوستراداموس آخرین تیکه چوب رو به داخل بخاری انداخت و بعد روی صندلی نشست.

-صد دفعه بهشون گفتم از سرما خوشم نمیاد، چشم درون رو کور میکنه.

گابریل این نکته رو به ذهنش سپرد و آروم بر روی نزدیکترین کاناپه به نوستراداموس نشست.

-چشم درون شما باید همیشه فعال باشه نه؟...باهاش احتمالا خیلی چیزا میبینید؛ میتونید آینده ی خیلی هارو ببینید.
-آینده چیز جالبی نیست برخلاف تصور خیلی ها...آینده ترسناکه و همه تاب دیدنش رو ندارن.

به نظر میرسید نوستراداموس کمی نرم شده.

-میشه امروز رو پیش بینی کنید؟

نوستراداموس نفس عمیقی کشید و بعد به سمت بخاری رفت و روبه روش نشست.

-گرما باعث ایجاد تعادل بین اعضاء بدن میشه...باعث نرم شدن اعضائ بدنمون میشه و باعث میشه به خواب زمستونی برن و لحظه ی حال رو فراموش کنن.

گابریل متوجه شد که بسیار خسته شده و قابلیت ایستاده خوابیدن رو هم داره اما به این گزارش نیاز داشت، نباید میخوابید.

-یه جسم تار میبینم...مثل شاخه ی یه درخته...خیلی سریع حرکت میکنی...نمیتونم اطراف رو کامل ببینم ولی فکرکنم تو جنگلی...
-جنگل؟ چرا باید برم توی جنگل؟
-یه چیز گنده دستته...خیلی ارتفاع گرفتی...نزدیک چهار متر از زمین فاصله داری...یا ریش مرلین! چجوری اونقدر بالا رفتی؟
-جناب نوستراداموس؟...این آینده ی منه؟
-یا پیژامه ی مرلین!...یه غول غارنشین جلوته!...تو...تو داری باهاش حرف میزنی...آخ! چه محکم زد تو صورتت.
-شاید دارید آینده ی یه غول غارنشین رو پیش بینی میکنید یا...
-حالا توهم یه مشت گنده کوبوندی تو کلش!...اوه! ناک اوت شد!
-آقای نوستراداموس فکرنمیکنم این آینده ی مـ...
-حالا اون ایستاده و میخواد یکی بزنه تو صورتتً!...وای مرلین به دادت برسه به نظر خوشحال نیست!
-بله چون یه مشت تو کلش زدم ولی الان مسئلـ...
-واهاای! تو جاخالی دادی و...یا ریش مرلین یکی زدی تو گوشش! چقدر قوی ای!
-آقای نوستراداموس دارید آینده ی یه غول رو پیش بینی میکنیـ...
-حالا نبردتون تن به تن شده!...تو یکی زدی تو شکمش حالا اون محکم با انگشتش زد تو چشمت!..آخ! این درد داشت...حالا تو میری و مستقیم با چماقت میزنی تو فرق سرش!...یا ریش مرلین نمرده هنوز!

گابریل دیگه تلاشی نمیکرد نوستراداموس رو از پیش بینی آینده ی غول غارنشین بدبختی نجات بده که در آینده ای نه چندان دور در حال مبارزه بود. آروم وسایلش رو جمع کرد و از چادر بیرون اومد.
وقتی بیرون چادر بود هنوز صدای داد و فریاد نوستراداموس که با شوق و اشتیاق به گزارش مسابقه می پرداخت به گوش میرسید.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۰:۵۷ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۱

پتونیا دورسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۵۴ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۵۲ یکشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۱
از دست همسایه های حسود و تنگ نظر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 7
آفلاین
هرکدوم از شما به اندازه‌ی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلق‌های پیشگویی و روش‌های انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونه‌ست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق می‌شین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد می‌خورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)


* * *


پتونیا میان جمعیت دانش آموزان جا مانده از کلاس می دوید. البته در همان حین نیز از گردنش بهترین استفاده را کرده و میان دانش آموزان متشنج سرک می کشید.

-میگن استاد خیلی سخت گیره.
-واویلا! من صبح اشتباهی زرده تخم مرغ پاشید رو شلوارم. تا برم عوضش کنم کلی زمان برد.

پتونیا سرش را میان دو دانش آموز سال اولی نگران آورد.
-به این دوستت که کنارت وایساده نگی ها! من هر روز سر میز صبحونه حواسم بهش هست. انقدر دست و پا چلفتیه که اگرم زرده تخم مرغو رو شلوارش خالی نکنه قطعا مربای تمشکو رو رداش خالی کرده.

هر دو دانش آموز، بهت زده از حضور ناگهانی پتونیا در میانشان فریاد زدند و دانش آموزی که از او غیبت شده بود با گونه ای سرخ به سرعت فرار کرد.

پتونیا خوشحال از عملش به سرعت به پشت در کلاس پیشگویی رسید. در حال فکر به بهانه ای برای توجیه تاخیرش بود که پیرمردی را کنار در کلاس دید.
-تو هم امروز با استاد سدریک کلاس داشتی و با تاخیر رسیدی؟
-من نوستر...
-راستشو بگو داشتی چیکارا میکردی که انقدر دیر رسیدی. هان؟ اصلا نگران نباشیا! من به "پتونیا رازدار" مشهورم. راز تاخیرت رو با خودم به گور میبرم. مثلا من خبر دارم نیکلاس فلامل، کیمیاگر مشهور (که البته اخیرا سمسار مشهور تری شده.) قبل کلاساش میره بالای برج ستاره شناسیو با داد و فریاد به پشه های محوطه قلعه اعتراض میکنه که چرا شبا میان زیر گوشش وز وز می کنن! برا همینم هر روز با تاخیر میرسه به کلاساش. البته من اینو هیچ جا نمیگم و به روی خودشم نمیارم حتی. ببین اصلا کلاس رفتن به با تاخیر رفتنشه! همین دادرز من، همیشه کلاساشو با تاخیر میره چون قبلش سرگرم کتک زدن کمک بچه های مردمه. پسرم آقاست!
-من پیش...
-تو پیش پیش میکنی گربه هارو؟ برا همینم تاخیر داشتی نه؟ لابد گربه هارو تو گونی هم میکنی! واقعا از سنت خجالت نمیکشی؟ من همسن تو بودم...چیز...نه...منظورم این بود اگر یه روز همسن تو بشم هیچ وقت این کارای زشتو نمی کنم. البته بجز اون یه بار که گربه خانم فیگو چون از کنار باغچه گل اطلسیم رد شده بود آتیش با عطوفت و مهربانی به سمت خونه صاحبش همراهی کردم.
-پیش پیش گربه چیه زن مومن؟! من پیشگو ام!

پتونیا نفسش را در سینه حبس کرد.
-یعنی میتونی بگی آخر عاقبت پسر دایی مادر اقدس خانم به کجا میرسه؟ وای چقدر مهارت داری ها! میتونی مهارتتو به منم یاد بدی؟ البته خب...ببین من خودمم مهارت چشمگیری توی پیشگویی دارم. مثلا همین دیروز که دادرز عزیزم محکم با یه مشت بی نظیر کوبید زیر چشم این خدمتکار چهار چشمی خونمون رو نوازش کرد، گفتم زیر چشمش رنگ بادمجون میشه. شاید باورت نشه نوستر جان...تحقق پیشگوییم به یک ساعتم نکشید! زیر چشمش قد یه بادمجون، بادمجونی شده بود.

پتونیا نفسی گرفت و بدون توجه به نوستراداموس که بهت زده سرش را در دستانش نگه داشته بود، ادامه داد.
-من حتی پیشگویی کردم که عمه مارج بعد از باد شدن بازم به اون وزن برسه. البته این بار بدون کارای عجیب غریب خدمتکارمون! اصلا وقتی مارج باد شده بود من یاد روز مراسم خواستگاریم افتاده بودم که مادرشوهرمو دیدم. وزنش دو برابر مارج عزیزم بود. بقیه خواهر شوهرامم که اومده بودن باهاش دیگه نتونستن از در رد شن! از همون بیرون دست و جیغ و هورا می کشیدن برا این زوج خوشبخت. از این متد پیشگوییم خیلی خوشت اومد نه؟ حالا کجاشو دیدی!

به نظر می رسید نوستراداموس بسیار از شنیدن متد های پتونیا هیجان زده شده است زیرا مدام سر خود را به دیوار می کوبید.


چند دقیقه بعد!

نقل قول:
پس از معرفی پرشور سدریک، در کلاس محکم باز شد و پیرمردی که ظاهرا چندان در حال خودش نبود، چرخ‌زنان وارد شد. با هر قدمی که بر‌می‌داشت، خودش را به در و دیوار می‌کوباند و چیزهای نامفهومی زیر لب زمزمه می‌کرد.

چند تن از دانش آموزان که به نوستراداموس خیره شده بودند، با گوش خود شنیدند که او مدام با خود زمزمه می کرد:
-گربه سوخاری...مادر شوهر...اقدس خانم...عروس فضولش...دوماد کچلش...عذرا خانم...پسر خیکیش...دماغ عملیش...



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
"تدریس جلسه اول"


هوا بسیار سرد و فضا مه‌آلود بود. شیشه‌ی پنجره‌ها بخار گرفته و با هر نفسی که جادوآموزان بیرون می‌دادند، ابری از بخار مقابل دهانشان ظاهر میشد. زمین کلاس تقریبا یخ زده بود و سرما تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد.

این اتفاق، درست وسط تابستان بسیار عجیب بنظر می‌رسید. جادوآموزان که تا دقایقی پیش از ورود به کلاس، از گرمای هوا می‌نالیدند، حالا در تلاش بودند خود را هرطور شده گرم نگه دارند.
اینجا و آنجا گروه‌های دو سه نفره تشکیل داده و سعی داشتند گرمای بدنشان را با نزدیک ماندن به یکدیگر حفظ کنند.

- من که بهتون گفتم! دیوونه‌ست این استاد!
- ما که حرفی نزده بودیم که بخوان اینجوری کنن...فقط به مدیریت گفتیم شاید بهتر باشه برای کلاسای بعدی به فکر کولر مشنگی باشن...
- اشتباهت همینجاست دیگه. گفتی وسیله‌ مشنگی، اینا هم بهشون بر خورده اینجوری تلافی کردن.

در همان حالی که جادوآموزان مشغول اظهارنظر درمورد این سرمای عجیب بودند، یکی از آنان نیز جلوی در نگهبانی می‌داد تا با نزدیک شدن سدریک، به دیگران خبر دهد که حرفشان را قطع کنند.

اما درست در همان موقع که همگی با نهایت خشم درمورد هاگوارتز و مدیریتش و استاد جدید پیشگوییشان حرف می‌زدند و خیالشان از این بابت راحت بود که با نزدیک شدنِ کسی زود خبردار می‌شوند، سدریک با کش و قوسی که به بدنش می‌داد از زیر میز بیرون آمد.

دقایقی طول کشید تا جادوآموزان متوجه ظاهر شدن استادشان شدند.
- عه پروفسور...شما اینجا بودین؟

سدریک درحالی که بالش و پتویش را نیز از زیر میز بیرون می‌کشید، بزرگترین لبخندی را که در توانش بود، بر لبش نشاند.
- سلام به همگی! سدریک دیگوری هستم استاد جدیدتون، خوش اومدین به اولین جلسه‌ی درس شیرین پیشگویی!

جادوآموزان بهت‌زده‌تر از آن بودند که بتوانند پاسخی به این خوشامدگویی بدهند.

- خب، دیدم اگه توی خونه‌م بخوابم سخته صبح زود بیدار شم و خودمو به کلاس برسونم.‌..این شد که تصمیم گرفتم همینجا زیر میز بخوابم. خیلی راحته. باید یه بار امتحانش کنین.

پتویش را با نهایت دقت و ظرافت تا کرد.
- ظاهرا یکم از سرمای اینجا ناراضی‌این. اول از همه باید خیالتونو راحت کنم که این موضوع بخاطر انتقام مدیر بابت حرفی که زدین نیست. من خواستم اینجوری باشه؛ چون خوابیدن توی گرما افتضاحه‌. ولی وقتی هوا سرد باشه می‌تونی قشنگ پتو رو تا زیر چونه‌ت بکشی بالا و یه خواب راحت داشته باشی. می‌دونین که چی میگم؟

پچ پچی در سراسر کلاس پیچید. جادوآموزان باورشان نمیشد که این سرمای بی‌سابقه فقط بخاطر بالا بودن کیفیت خواب استادشان باشد. باید دلیل منطقی‌تری پشت این یخبندان می‌بود! اما خب نبود‌.

- حالا که اینقدر ورود قشنگی داشتم و خیلی خوب کلاس شروع شد، می‌خوام بدون تلف کردن وقت بریم سراغ درس.

چشم‌غره‌های جادوآموزان هنوز بابت موضوع سرما از بین نرفته بود و همچنان خشمگین بودند، اما کاری هم از دستشان برنمی‌آمد. بنابراین شروع به گشتن به دنبال گوی پیشگوییشان در زیر و رو و اطراف میزشان کردند.

- اوه راستی! یادم رفت بگم، جلسه اول با گوی پیشگویی کاری نداریم. اون برای وقتیه که یکم پیشرفته‌تر شدین و مباحث تئوری رو تموم کردین.

این بار در پچ پچ جادوآموزان مقادیری حرف‌های زشت و ناپسند نیز نهفته بود.

- به نام مرلین. درسو شروع می‌کنیم. تاریخچه‌ی پیشگویی به هزاران سال قبل برمی‌گرده. زمانی که انسان‌ها شروع به حدس زدن آینده با استفاده از موارد مختلف کردن. مثل وضعیت آب و هوا، ستاره‌ها، شرایط جوی و حتی مواردی مثل چگونگی حمل یک برگ توسط سوسک حمام یا گوش دادن به آواز نکره‌ی هیپوگریف‌ها. ولی چیزی که اهمیت داره، اینه که قِلِق این کار دستتون بیاد. همه می‌تونن موقعیت ستاره‌ها تو آسمونو ببینن، ولی چند نفرشون می‌تونن طبق اون آینده رو پیشبینی کنن؟

سدریک با اشتیاق به جادوآموزان زل زده و منتظر پاسخ بود، اما هنگامی که چیزی جز چهره‌هایی قندیل بسته و لرزان نصیبش نشد، تدریسش را از سر گرفت.
- آفرین درسته. تعداد خیلی کمی! حالا ما اینجا توی جلسه اول می‌خوایم یه سری از نکات ریز و کاربردی توی پیشگویی رو یاد بگیریم. درواقع، قراره سعی کنین قلق پیشگویی رو به دست بیارین...

خمیازه‌ای بلند و طولانی که نزدیک شش دقیقه طول کشید، وقفه‌ای در توضیحاتش انداخت.
- خب داشتم می‌گفتم...برای این جلسه تونستم مهمون عزیزی رو به کلاس دعوت کنم تا شما رو تو این زمینه راهنمایی کنه. ایشون یکی از پیشکسوتان پیشگویی هستن که خیلی چیزا می‌دونن و قلق همه چی دستشونه و فقط باید ازشون یاد بگیرین. معرفی می‌کنم: جناب آقای نوستراداموس*!

پس از معرفی پرشور سدریک، در کلاس محکم باز شد و پیرمردی که ظاهرا چندان در حال خودش نبود، چرخ‌زنان وارد شد. با هر قدمی که بر‌می‌داشت، خودش را به در و دیوار می‌کوباند و چیزهای نامفهومی زیر لب زمزمه می‌کرد.

- خب، راستش ایشون یکم در طول مسیر اذیت شدن. و زندگی سختی هم داشتن. و چون از چندین قرن قبل به اینجا آوردیمشون، یکم عقلشون رو به زوال رفته...ولی اینا دلیل نمیشن که نتونن پیشگویی کنن! و اما تکلیف جلسه بعدتون:

هرکدوم از شما به اندازه‌ی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلق‌های پیشگویی و روش‌های انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونه‌ست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق می‌شین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد می‌خورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)


توجه داشته باشین که خلاقیت اهمیت زیادی داره. خودتونو محدود به موارد پیشگویی توی دنیای واقعی نکنین. اون چیزایی که از نوستراداموس یاد گرفتین هرچی خلاقانه‌تر باشن، بهتر!

هر سوالی هم داشتین پیام شخصی درخدمتم.
موفق باشین!
_______________

* نوستراداموس، ستاره‌شناس و پیشگوی اهل فرانسه، که بسیاری از حوادث و جنگ‌های آینده رو با موفقیت پیشگویی کرده بود.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ سه شنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
ترم 26 سالانه هاگوارتز


تدریس این کلاس در تابستان برعهده‌ی پروفسور سدریک دیگوری خواهد بود.


جلسه اول
تاریخ تدریس: چهارشنبه 15 تیر
مهلت ارسال تکالیف: تا چهارشنبه 29 تیر

جلسه دوم
تاریخ تدریس: شنبه 8 مرداد
مهلت ارسال تکالیف: تا شنبه 22 مرداد

جلسه سوم
تاریخ تدریس: سه‌شنبه 1 شهریور
مهلت ارسال تکالیف: تا سه‌شنبه 15 شهریور


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.