هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
خودکارش را روی میز انداخت و در حالی که با رضایت به لیست بلند و بالایی که نوشته بود نگاه می‌کرد، کش و قوسی به خودش داد.
-آخ! لعنت بهت...

کمرش تیر بدی کشید. چندین روز بود که کمر درد دست از سرش برنمی‌داشت. در حالی که یک دستش را به کمرش گرفته بود و زیر لب غر می‌زد، بلند شد. لیست را که شامل تمام کارهای عقب افتاده در هفته گذشته بود را ازنظر گذراند. مریضی بی موقع هفته قبل، برایش گران تمام شده بود.
کامپیوترش را روشن کرد و در حالی که منتظر بالا امدن ویندوز بود، بی هدف شروع به چرخیدن در اتاق کرد.
احسلس گرما می‌کرد. از ذهنش گذشت که انبوهی از لباس های زمستانی در کمد روی هم تلنبار شده‌اند تا جایشان را به لباس های خنک تر بدهند. در کمد را باز کرد و لباس ها را از نظر گذراند.
-امروز دیگه نه. باشه برای بعد.

خواست در را ببندد که توجهش جلب صندوقچه ای شد که از آخرین باری که در آن را گشوده بود، چند ماهی می‌گذشت.
صدای بالا آمدن ویندوز او را به خود آورد. در حالی که هنوز در کمد را نگه داشته بود، نگاهی به کامپیوتر انداخت و دوباره به سمت صندوقچه برگشت.
-نه... کلی کار مشنگی دارم که باید انجام بدم...

در کمد را بست و به سمت سیستمش برگشت. رمز عبور را وارد کرد و به صفحه مانیتور خیره ماند. حواسش به کل جای دیگری بود.
در یک لحظه تصمیمش را گرفت. از جا بلند شد و مجددا به سمت کمد رفت. صندوقچه را بیرون آورد.
قفلی روی آن دیده نمی‌شد. اما خوب می‌دانست که جز خودش کسی قادر به باز کردن آن نیست.
قانون مشخصی وجود داشت. تا وقتی که در آن صندوقچه به دست او باز می‌شد، به معنای آن بود که اتاقش در خانه دست نخورده باقی مانده است. خالکوبی روی ساعدش گواه بر آن بود که لرد سیاه جای اورا در میان حلقه مرگخواران حفظ کرده است، اما به دلیل نامعلومی ترس باز نشدن صندوقچه را داشت.
-چم شده من؟ خالکوبی که سرجاشه. مگه میشه هنوز مرگخوار باشم اما اتاق نداشته باشم؟ خجالت بکش. بلاتریکسی تو خیر سر رودولف!
نفس عمیقی کشید و دستش را روی صندوقچه گذاشت. با صدای تق ریزی که شنید، نفسش را با آسودگی بیرون داد.
-خب؟ ترس داشت؟ بیا! باز شد.

چوبدستی اش را به دست گرفت. بعد از آن مدت طولانی دور بودن از جادو، گرمای شیرینی که به دستش منتقل شد، لبخندی روی لبش کاشت.
خنجر نقره‌ای رنگش نیز همانجا بود. دستی بر تیغه آن کشید.
-هوم... چرا خون نیومد؟

بار دیگر امتحان کرد. اما جز خراشی صورتی رنگ، چیز عایدش نشد.
-کند شدی... معلومه که کند میشی... قلب آهنی کوچولوت به این همه یکجا نشینی عادت نداره... می‌دونی چند وقته سمت هیچکس پرتت نکردم؟ اما نگران نباش... کم مونده... بالاخره به روتین قبلیمون برمی‌گردیم و دوباره مثل قبل تیز میشی.

خنجر را کنار جوبدستی‌اش گذاشت و ردای مشکی رنگ مرگخواری‌اش را برداشت.
لمس آن کافی بود تا تصمیمش را بگیرد. به سمت در اتاق رفت و آن را قفل کرد. ترجیح می‌داد کسی متوجه غیبتش نشود.
ردایش را پوشید، اما مشکلی وجود داشت. ردایش مثل قبل نبود. شاید آن هم مثل خنجرش کند شده بود.
به سمت سیستمش رفت. سوالش را تایپ کرد: آیا پارچه ها کند می‌شوند؟
موتور جستجو چند مقاله برایش یافت.
-کدام پارچه ها پرز میدهند... پرز چیه؟ من دارم میگم کند! کند!

بار دیگر تلاش کرد اما هیچ پاسخی نیافت. تصمیم گرفت سوال را عوض کند.
-آیا لباس ها به در اثر پوشیده نشدن... هوم... در اثر پوشیده نشدن چی؟... شاید کوچیک شده... آره... آیا لباس ها در اثر پوشیده نشدن کوچک می‌شوند؟

موتور جستجو این بار نیز چند عنوان برایش یافت. یکی از آن عناوین توجه اش را جلب کرد: چاقی!
چشم چپش دچار پرش شد.
-چاق؟... چاق شدم!؟ مالی ویزلی!؟

در آینه اتاق نگاهی به سرتا پایش انداخت. نیم رخ و تمام رخ خود را از نظر گذراند. اما هیچ شباهتی به مالی ویزلی در خود نیافت. پس چرا ردایش به راحتی قبل نبود؟
سرش را تکان داد و تصمیم گرفت یافتن پاسخ را به زمان دیگری موکول کند. پس چوبدستی‌اش را به دست گرفت و چشمانش را بست.
خانه درست پیش رویش بود. بدون کلام یا حرکتی از جانب او، در باز شد... نفس راحتی کشید. به دلیل نامعلومی همچنان میترسید که چیزی تغییر کرده باشد.
وارد سالن شد. تعجبی نداشت که در آن ساعت روز، هیچکس خانه نبود.
ناخودآگاه به اولین جایی که سر زد، اتاق جلسات بود. چهار ردیف پوشه روی هم چیده شده بودند... گزارشات روزانه مرگخواران. پوشه مربوط به خود را در انتهای قفسه دید. از آخرین گزارش رسمی‌اش دقیقا ده ماه می‌گذشت. بار دیگر روزها را شمرد... ده ماه... در تصورات او، تنها دویا سه ماه گذشته بود.
قلم پر و کاغذ پوستی روی میز را برداشت و مشغول به نوشتن گزارشی شد.
با رضایت گزارشش را درون پوشه مربوط به خود گذاشته، باقی پوشه ها را به طور نامحسوسی جا به جا کرد تا مطمئن شود نامش از هرگوشه اتاق قابل رویت است. سپس مطمئن شد که در بین هر پوشه، سهوا یک تار مویش را جا گذاشته باشد تا یادآوری از او برای اربابش باشد. در انتها دستی در ردایش کرد و عطرش را بیرون آورد و در هر گوشه یک پیس زد، تا حضورش را بیشتر و بیشتر در دماغ مرگخوارانی که قصد سواستفاده از غیبت او را داشتند، فرو کرده باشد.
در چهارچوب در ایستاد و اتاق را از نظر گذراند. همه چیز عالی به نظر می‌رسید. پس با رضایت از اتاق خارج شد تا به ادامه ماموریت کارشناسی ارشدش در دیار دور بپردازد.








I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
- واااای باورم نمیشه، اخه مگه تو کوری ایوان؟ نوشتم کاغذ کادوی مشکی با روبان سبز تیره! یه وقت هایی واقعا احساس میکنم چشمات مشکل داره.
ایوان جمجمه اش را به سمت صورت لینی چرخاند و با دو حفره خالی سیاه که به جای چشم در صورتش خودنمایی میکرد به لینی زل زد. اگر قرار بود قواعد و اصول عقلانی را در نظر بگیریم ایوان نابینا محسوب میشد چون اساسا از وجود عضوی به نام چشم بی بهره بود. با این حال به طریقی میتوانست ببیند. همان طور که بدون داشتن حنجره و تارهای صوتی حرف میزد. به نظر خودش همین که میتوانست این کارها را انجام بدهد هنر بزرگی کرده و لایق تقدیر بود، نه اینکه به خاطر اشتباهات اندک و گاه و بی گاه مورد سرزنش قرار بگیرد.

- لینی جان اینقدر به من استرس نده. از صبح دارم هرچیزی که بهم دادین رو کادو میکنم. حتی حاضرم قسم بخورم که یه جایی وسط کادوها اشتباهی رودولف رو هم کادو پیچ کردم! یه استراحتی چیزی آخه.

با شنیدن کلمه استراحت برق از کله لینی پرید و باعث شد بال هایش با سرعت بیشتری وز وز کنان بهم بخورند:
- استراحت؟ استراحتتت؟ حتی فکرشم نکن، هنوز کلی کار داریم. ارباب هر لحظه ممکنه برسه و ما هنوز آماده نیستیم.

ناگهان در تالار نشیمن با صدای بلندی باز شد و همه حضار نفس هایشان را در سینه حبس کردند. اما با نمایان شدن بلا در آستانه در نفس راحتی کشیدند و به سر کارهای خودشان برگشتند. بلا با گام هایی استوار به لینی نزدیک شد و همان طور که به اطراف نگاه میکرد با نارضایتی گفت:
- باورم نمیشه که هنوز این سالن آماده نشده! معلومه دارین چیکار میکنین؟

لینی به ایوان اشاره کرد و گفت:
- تقصیر اونه! تنبل و از زیر کار در بروئه، هنوز که هنوزه نتونسته تزئین کردن کادو ها رو تمام کنه.

بلا آهی کشید و گفت:
- رودولف کجاست؟ امیدوارم باز با یه ساحره جلسه توجیهی نگذاشته باشه که پوست از سرش میکنم. بگو بیاد به این استخوان کمک کنه.

لینی که بال زنان به نزدیک سقف رفته بود تا ریسه‌ای سیاه رنگ و مخوف را از لوستر سالن آویزان کند گفت:
- روی اون حساب نکن، احتمالا ایوان اشتباهی کادو پیچش کرده باشه.

بلا نگاهی به کوه هدایا انداخت، یک حجم استوانه ای کادوپیچ شده که مدام تکان میخورد توجه اش را جلب کرد. با خودش فکر کرد که آنقدرها هم بد نیست. حداقل بعد از آنکه لرد کادو را باز کند و او را ببیند با شکنجه اش اندکی تفریح خواهد کرد.

- اهای...صبر کن ببینم ای نابکار! داشتی اونجا چیکار میکردی؟

هکتور با ترس و لرز از جا پرید و چیزی را پشت سرش مخفی کرد و گفت:
- من؟ هیچی...داشتم رد میشدم!

بلا با گام هایی خشانت بار به سمت هکتور رفت و پس از چندین بار چپ و راست کردنش توانست چیزی که پشت سرش مخفی کرده بود را بیابد:
- صد بار بهت گفتم روز تولد ارباب معجون نداریم! در اصل هیچ موقع سال نیازی به معجون های تو نداریم! اگه ارباب معجون تو رو میخورد و اتفاقی براش میفتاد چی؟

هکتور که احساس میکرد حسابی به او توهین شده با ناراحتی شیشه بزرگ معجون را از دست بلا بیرون کشید و گفت:
- نخیرم...معجون های نشاط آور من همیشه خوب کار میکنن. تازه این یه نسخه اصلاح شده از دستور تهیه باستانی...

فشار نگاه سنگین جمع انچنان به هکتور فشار آورد که او درجا مابقی جملاتش را قورت داد و شیشه معجونش را هم در سطل زباله انداخت!
- حالا بهتر شد...اینطوری همه در امان خواهیم بود. ببینم راستی کسی کتی رو ندیده؟

ایوان آخرین بسته کادو شده را روی کوهی از هدایا گذاشت و در حالی که قلنج کمر و بازوانش را میشکست گفت:
- کتی رفته مراقب باشه که اگه لرد نزدیک شد بهمون خبر بده.

لینی که کار تزئین سقف را به پایان رسانده بود چرخی در سالن زد تا همه چیز را یک بار دیگر بررسی کند. به نظر میرسید همه چیز آماده بود. کادوها مرتب و منظم در وسط سالن چیده شده بود. شمع ها دور تا دور سالن روشن بود و ریسه های سیاه و تزئینات تمام سالن را سیاه و باشکوه کرده بود.

- یا جد...سالازار کبیر...عجله کنین! ارباب داره میاد...!

کتی در حالی که نفس نفس زنان خودش را به داخل سالن پرتاب کرده بود این جملات را بر زبان آورد. همهمه ای در سالن به راه افتاد و همه با اضطراب از سویی به سوی دیگر میدویدند. ایوان اما فارغ از تمام این هیاهو همچنان در وسط سالن ایستاده بود و با انگشت جمجمه اش را میخراشید:
- من نمیفهمم چرا همه داریم در میریم!

لینی خودش را به ایوان رساند و سعی کرد یقه اش را بگیرد، اما چون ایوان ردای جلو باز پوشیده بود به گرفته دنده‌های قفسه سینه اش اکتفا کرد و گفت:
- اسکلت...ناسلامتی تولد اربابه! ارباب خوشش نمیاد کسی تولدش رو بهش تبریک بگه. ولی ما هم نمیتونیم رویداد به این بزرگی رو بهش تبریک نگیم! پس غیر حضوری این کارو میکنیم! زودباش استخون هات رو تکون بده!

لینی و بلا دست های ایوان را کرفتند و او را همراه با بقیه از سالن خارج کردند و سالن در سکوت محض فرو رفت. صدای قدم های لرد در فضای راهرو نزدیک و نزدیک تر میشد و پس از چند لحظه درهای سالن باز شدند.

- مرگخوارانم چرا....
جملات لرد نیمه تمام ماند. چشمان نافذ او مشغول بررسی سالن و تزئیناتش بود. جایی در میانه سقف یک پارچه با عبارت "ارباب بزرگ، ارباب تاریکی، تولدتان مبارک!" به چشم میخورد.
لرد قدم زنان تمام کارهایی که مرگخواران برای خوشنودی‌اش در این سالن انجام داده بودند را از نظر گذراند و بعد برای یک لحظه، یک لحظه کوتاه و تاریخی لبخند محوی بر روی صورتش پدیدار گشت. به آرامی دستی به یکی از کادوها تل انبار شده روی هم کشید و گفت:
- یادشون بود...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۰۲ جمعه ۲۷ آبان ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۵۸:۴۴
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 306
آفلاین
در صحنه نبرد، گاهی اوقات شروع، با پایان یکیست...

.................................

-نه! نمی تونی! نباید بری!

با قاطعیت دست او را گرفت؛ ولی او به آرامی دستش را رها کرد و نگاهی پر از کلام به او انداخت... کلماتی که هرگز بر زبان نمی آورد...
رفت و دیگر پشت سرش را نگاه نکرد...
باید با او می رفت...
خارج از ساختمان امن، غوغایی برپا بود...

اکنون در میان نبرد بودند؛ صدای فریاد ها گوش را پاره می کرد. آسمانی که آبی بود اکنون با نور های سبز رنگ پر شده بود و زمین سنگی روز پیش، اکنون سرخ بود. از این سو و آن سو، گرد و خاک به هوا بر می خاست...
ذهنش آنجا نبود... به خودش فکر نمی کرد... و این از وقتی شروع شد، که قلبش را به او فروخت...
بله... از زمانی که چشمش به چشم او افتاد، انتظار این روز را داشت.
همانطور که با تمام توان می جنگید، لحظه ای به جایی که او ایستاده بود نگاه کرد... و وقتی صدای افتادن او را شنید، دیگر هشیار نبود و وقتی چشمان او را که دیگر روحی پشت آنها وجود نداشت دید، در لحظه ی کوتاه، وجودش را از دست داد... حسی مانند بوسه دیوانه ساز.
قلبش ترک خورد، و نفرتی که تمام عمر در آن زندانی کرده بود، از لا به لای ترک های قلبش بیرون آمد و آن را خرد کرد، روحش را کشت و وجودش را فرا گرفت.
نفرت انباشته شده، ناگهان به شکل فریادی از دهانش بیرون آمد و با این فریاد، ناگهان تمام فریاد های دیگر خاموش شد و تمام جنب و جوش حیات، که تا لحظه ای پیش در اوج بود، به پایان رسید.
فضا با "هیچ" پر شد...



............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۲۹:۴۸
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 308
آفلاین
دوریا روبروی دروازه‌ی آهنی سیاه و باشکوه خانه‌ی ریدل ایستاده بود.
چشمانش تک تک پیچ و خم‌های باشکوه آن را از نظر گذراند و سپس روی دستگیره‌ی دروازه ثابت ماند. چشمانش را که می‌دیدی، به راحتی می‌فهمیدی او غرق در تصویری است که از دید تو پنهان است. گویی سیلی از داستان‌های غم انگیز پشت چشمانش جریان دارد و هر لحظه ممکن است او را با خود به دوردست‌ها ببرد.
نگاهش را از دستگیره برگرفت و به آرامی در را گشود.
طنین صدای قدم‌هایش در سکوت سرد عمارت، گویای تنهایی سنگینی بود که بر گلوی خانه چنگ انداخته بود.
دوریا روبروی اتاق تجمعات مرگخواران ایستاد. تک تک لحظاتی که با ترسی آمیخته با شادمانی در آن‌ گذرانده بود در ذهنش مرور می‌شد.
لبخندی بر لبش نشست و به سمت اتاق لردسیاه حرکت کرد.
لایه‌ای ضخیم از خاک روی وسایل را گرفته بود و رنگ سیاه اتاق از رو رفته بود.
برگشت و روی یکی از مبل‌های مشکی در راهرو نشست.
به همه افرادی که روزی از این راهرو گذشته بودند فکر کرد و با خود اندیشید که الان هر کدام کجا هستند و چه وضعیتی دارند.
دوباره به اطراف نگاهی انداخت و وقتی کسی را ندید، چشمانش را بست و منتظر ماند تا صدای قدم‌هایی را بشنود که قرار بود دوباره در خانه به طنین درآیند.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
- نیستن... ارباب نیستن... می فهمی؟ همه جا رو گشتم. نبودن.

لینی وارنر یقه دوریا را گرفته و او را به دیوار تکیه داده بود. در حالی که فریاد می زد، دوریا را به دیوار می کوبید و دوریا نمی فهمید چرا!
- خب منو چرا می زنی! مگه من گمشون کردم؟

- فعلا تو دم دستمی. بقیه رو هم همینجوری می کوبم. صبر کنین و ببینین.

لینی با قدرتی که مشخص نبود از کجا آمده بود می زد و دوریا در حال کوبیده شدن، به صبح همان روز فکر می کرد. در حال پرواز صبحگاهی با جاروی جدیدش، لرد سیاه را کنار استخر دیده بود؛ در حالی که به اعماق آب خیره شده و غرق در تفکر بود.

- اومممم... می گم... دور و بر استخر رو خوب گشتین؟

لینی که بال هایش چروکیده و نیشش لهیده و تا خورده شده بود. یقه دوریا را رها کرد و به سمت استخر شتافت!

کسی اطراف استخر نبود. داشت ناامید می شد که جسم سیاهی را ته استخر دید. کمی دقت کرد...

لرد سیاه ته استخر نشسته و زانوهایش را در بغل گرفته بود.

-ارباب؟

لرد سرش را بلند نکرد.

- زنده این؟

- زنده می باشیم.

- چرا ته استخر نشستین؟

- اولش بالا بودیم. همین یک ساعت پیش ته نشین شدیم.

لینی که نگرانی اش از بابت سلامتی لرد برطرف شده بود روی لبه استخر نشست.
- ما حشرات ارتش سیاه، ساعت هاست که داریم دنبال شما می گردیم. الان نفس عمیق بکشین ریه هاتون پر از هوا بشه و بیایین بالا.

- ما ته آب چطوری نفس بکشیم؟

لینی قصد داشت بگوید "چطوری دارین حرف می زنین؟ همونجوری هم نفس بکشین خب"... ولی لرد سیاه بیش از حد افسرده و غمگین به نظر می رسید.
- شاید هم ردای ما سوراخ بود. برای همین اومدیم ته آب. الانم داریم می میریم.

-دامبلدور خیلی خوشحال می شه ها...

-کنسل شد. نمردیم. ولی همینجا می مانیم تا حیف و میل شویم.

لینی تکه پارچه ای که در دست داشت به لرد سیاه نشان داد.
- ببینین. این یقه دوریاست. داشتم می کشتمش. بعدش هم می رفتم سراغ تری و بقیه رو به نوبت می کشتم تا شما رو پیدا کنم.

لرد سیاه به محض شنیدن اسم تری به هم ریخت. چند حباب نامفهوم از دهانش بیرون آمد و در سطح آب ترکید.
- تری لکه ننگ ماست. چند روزه برای فروش گذاشتیمش. تخفیف بسیار خوبی هم زدیم. حراج آخر فصلش کردیم. ولی فروش نرفت. روی دستمان ماند. همه شاهدند که حتی ایوان روزیه را هم در کنارش اشانتیون دادیم. باز کسی نخرید. ما بیرون نمی آییم. همینجا مانده و ترجیحا می میریم.

لینی خیلی مصمم از جا بلند شد.اخم هایش را در هم کشید. مشت کوچکش را در هوا گره کرد و بال های چروک شده اش را به هم زد.
- شما نگران نباشین. تا لینی رو دارین غم ندارین. خودم می فروشمش...




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
نقل قول:
برای فرزندی که هرگز نداشتم...

فرزند دلبندم، بسیار خوشبخت و مسرورم که به تو بگویم هیچ گاه وجود نخواهی داشت. باور کن این شیرین ترین اتفاقی است که میتوانست برای تو بیفتد. احساس میکنم اگر وجود داشتی تو هم امروز از اینکه پیوندی با من داشتی شرمسار و افسرده بودی...

حدس زدنش برای من کار زیاد سختی نیست‌. از واکنش اطرافیانم به راحتی و وضوح میتوانم حس کنم که اگر تو به دنیا امده بودی تا پایان عمر از اینکه من پدرت بودم شرمنده میشدی. آن ها حق دارند و تو هم اگر وجود داشتی حق داشتی که این احساس را داشته باشی.

من خودم هم در همین لحظه که این خطوط را برای تو مینویسم همین احساس را دارم. یک خنجر را تصور کن، وظیفه خنجر چیست؟ چیزی به جز دریدن و بریدن؟ حالا تصور کن که این خنجر زنگ زده نبرد، ندرد! دیگر چه فایده ای خواهد داشت؟

من در این لحظه حس همان خنجر را دارم. همانقدر بیهوده و بی حاصل. کاری که باید انجام میدادم وظیفه ذاتی ام بود. کشتن یک دشمن! کاری که پیش از این هزاران بار انجام داده بودم اما این بار...این بار نتوانستم! به همین راحتی در انجام وظیفه ای که سال ها تکرارش کردم شکست خوردم.

بدترین چیز این است که این اتفاق باید درست حالا میفتاد. درست در آخرین وظیفه ای که به من محول شده بود. قرار بود آخرین دوئل به یک واقعه تاریخی تبدیل شود تا همیشه در خاطره ها بماند و سینه به سینه نقل شود. اما شکست من فاجعه بار بود. حالا این شکست با فراری بزدلانه از صحنه نبرد تکمیل شده است. فکر نمیکنم هیچ کدامشان حتی بخواهند که یک بار دیگر من را ببینند.

در این لحظات چه کاری میتوانم بکنم؟ شاید ندانی ولی اصالت و شرافت برای خاندان ما یک اصل حیاتی است. در حالی که در این لحظه من شرافت حاصل از قرن ها زندگی پر بار خاندانم را به باد داده ام. اما فرزندم، هنوز راهی هست. آخرین راه برای بازپس گیری شرافتی از دست رفته.

تو هیچ گاه به دنیا نیامدی پس هیچ وقت این سطور را نخواهی خواند. باور کن این بزرگترین هدیه ای است که میتوانستم به تو بدهم...
به زودی تو را در دیار نیستی خواهم دید.
بدرود...


مامور وزارتخانه کاغذ پوستی کهنه ای را که مشغول خواندنش بود کنار گذاشت و نگاهی به پایین انداخت. جسد پوسیده مردی پیچیده شده در ردای مشکی روی صندلی اتاق به چشم میخورد. بدنش به جلو خم شده بود و صورتش رو میز تحریر قرار داشت. در دست چپش چاقویی جواهر نشان قرار داشت و دست راستش از بدنش آویزان بود.

روی فرش کهنه زیر پایش لکه وسیع قرمز و خشک شده ای به چشم میخورد.
مامور نامه را تا کرد و آن را داخل جیب ردایش گذاشت، بعد به سمت در اتاق رفت و با صدای بلند فریاد زد:
- بیاین بالا...فراری رو پیدا کردم. جای نگرانی نیست. به نظر میاد خودش زحمت ما رو کم کرده.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ یکشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۵۳:۵۰
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 237
آفلاین
- در این غوغای جادوگر کش...

صدای ضبط کل اتاق را پر کرده بود. خانه قدیمی بار دیگر رنگ و بوی تازه ای به خود گرفت و در و دیوار های خانه هم باز صاحب فعلی خود را نفرین کنند. حق هم داشتند بیچاره ها! شما هم بودید اگر به جای بوی یک صبحانه جانانه، هر روز صبح دلنشینتان را با بوی تخم مرغ سوخته آغاز میکردید دست به نفرین صاحب خانه می زدید.

- آخ.... آخ....! مادربزرگ کجایی که ببینی خونت، بعد از فوتت هم هنوز پا برجاست.

پنجره به نشانه اعتراض به لولا هایش تکانی داد و صدای قیژ قیژ ریزی در آورد. نه تنها پنجره بلکه تمامی اسباب خانه در این مدت کوتاهی که فرد جدیدی صاحب و ساکن این ملک شده بود، لب، دست، پیچ، مهره و لولاهایشان را به اعتراض گشوده بودند.

- نگاه کن روونا وکیلی! این خونه مثل ماه از تمیزی برق میزنه!

برق زدن و درخشش برای هر شخصی معنای نسبتا خاصی دارد. برای او تنها تمیز بودن ضبط صوت، یخچال و تخت خوابش به مَنزَله تمیزی کل آن خانه کلنگی بود.
در سرفه ی کوتاهی کرد و صدای کوبیده شدنش با گردی که از گلویش خارج میشد در هم آمیخت. شاید فکر کنید این صدای در هم از روی اعتراض به نیک سخنان صاحب خانه بوده است ولی کاملا در اشتباه هستید. مهمان صاحب خانه، دقیقا به موقع رسیده بود.
- بیا این در رو باز کن، آبپز شدم!
-پس دیگه به درد نمیخوری ، باید همراه ناهار بخورمت!

ضربه ی محکمی نثار در رنگ و رو رفته کرد و وارد خانه شد. این خانه قدیمی در و پیکر درستی هم نداشت حتی!

- دیشب تو آب نمک خوابیدی؟! اوه... اوه... اینجا رو! خونه که نیست، کوچه ی دیاگونه!
- دلتم بخواد! همچین ملک نابی رو جانی املاکی سر کوچه ده برابر قیمتی میخوام بهت بفروشم، بهت میندازه.
-از بس که خونه خوبیه به ارزش های نداشته هم افتخار میکنه.

رفت و روی مبل راحتی نشست. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که فنری پارچه سبز آبی مبل را شکافت و بسیار زیبا رخ نمایی کرد. نمی دانست چه به صاحب خانه بگوید. سری از روی تاسف تکان داد و چوب دستی اش به سمت فنر گرفت و بعد از زمزمه کردن وردی مبل مانند روز اول درست شد.

- تنها راه نجات این خونه اینکه بکوبی از اول بسازیش....
- که تو این مسئولیت رو به عهده میگیری!

نان تست و مربای هویج را روی میز گذاشت و درست رو به روی دوست قدیمی اش نشست.
- ببین من عجله دارم! هر چه سریع تر پول خونه رو به دستم برسونی بهتره!

همانطور که لقمه مربا را در دهانش جا میداد، دستش را درون کیفش برد و پاکت پول را روی میز گذاشت.

- بوم! چه خوب! پس به امید روونا شب رسیدم اونجا.
- چی؟! کجا؟
با تعجب به او می نگریست. صاحب خانه سریع برخاست و به سمت گوشه سالن رفت. کوله خاکستری رنگی را برداشت و به سمت در خروجی حرکت کرد.

- وایسا ببینم! کجا با این عجله؟!
- همون جا که از این بدبختی راحت بشم.
- آخه همینجوری....
- آره همینجوری! نگران نشو! هر چند میدونم نمیشی. سعی میکنم زود برگردم. عه عه.... داشت این رو یادم میرفت.

به سمت میز برگشت. پاکت پول و روزنامه نیازمندی ها را برداشت داخل کوله اش گذاشت و خیلی سریع از خانه خارج شد.
همه چیز عجیب بود. تنها نکته آشکار این ماجرا این بود که خانه قدیمی دیگر با بوی تخم مرغ سوخته از خواب بر نمی خیزد و فردی ناشناس تا چند ساعت دیگر در این شهر نبود.

به همین سادگی و به سرعت همه چیز تمام شده بود.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱

آماندا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۲
از وسط خواب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
آزاد : صفت. رها، وارسته، مستقل. نقیض بنده.
----------

زنجیر افکار را به پاهایش بسته بود و نمی‌توانست راه برود. نمی‌توانست قدمی به جلو بردارد. بنده افکارش شده بود. افکاری که از هر درزی که در قلب و روح و ذهنش بود، وارد می‌شدند و دوباره آنجا را تسخیر می‌کردند؛ و اهمیتی نداشت چقدر تلاش کند، دوباره قلبش از آن افکار تلخ و تاریک شده بود. دوباره افسار ذهنش را به افکارش داده بود. مثل همیشه. مثل هربار که ناراحت می‌شود.

تلاش برای رهایی برابر بود با دوباره باختن. دوباره نشان دادن ضعف خودش در برابر افکار خودش! عجیب بود که انقدر می‌تواند دربار خودش ضعف نشان دهد. چگونه حتی راه شکست دادن خودش را بلد نبود؟
جوابش واضح‌تر از هرچیزی بود؛ او خودش را هم نمی‌شناسد، چه برسد به شناختن نقاط ضعفش.

ایستادن. فعلی که تا به حال به معنای آن فکر نکرده بود. فعلی که گاه دلش می‌خواست به آن پایبند باشد و انجامش دهد. بایستد. فقط بایستد. حرکت کردن نیازی نیست. فقط بایستد و نگاهی به خودش بیاندازد. دیگر از پایین به همه چیز نگاه نکند. دیگر از درون چاله‌ای به بیرون از آن فکر نکند. از درون مشکلات و تاریکی‌ها بودن خسته شده بود. می‌خواست بایستد ولی نمی‌شد. تلاش می‌کرد ولی همیشه یه جای کار می‌لنگید. یا پاهایش درد می‌کردند، یا ذهنش همراهی‌اش نمی‌کرد، یا دستانش تحمل کمک کردن به پاهایش را نداشتند. و یا هر چیز دیگری. همیشه مشکلی بود که نتواند از پس آن بربیابد.

همیشه در زندان و زنجیر بود.
انگار خودش خودش را زندانی کرده بود؛ خودش از خودش آزادی را سلب کرده بود. چرا او تا به حال به خودش فکر نکرده؟ چرا تا به حال دلش برای خودش نسوخته‌است؟ چرا حتی به مانند بیچاره‌ای که نیاز به کمک دارد هم به خودش نگاه نمی‌کند؟ چرا برای آزادی «خود» از بند بیگانگی، تلاشی نمی‌کند؟ او بنده‌ی چراها و کاش‌های ذهنش شده بود.
سوالاتش را از خود پرسید. خود... خود جوابی ندارد. نمی‌داند که بخواهد جوابی بدهد. اگر می‌دانست سوالی هم نمی‌پرسید.

خودش را در آغوش گرفت. دلش برای در آغوش کشیدن تنگ شده بود. چقدر دلش می‌خواست در آغوش بکشد و در آغوش کشیده شود. اما حیف! امان از دست خودبیگانگی؛ امان از فراموشی؛ امان از از دست دادن آزادی...

سرش را از میان زانوانش بلند کرد و برای اولین بار خواست به جز ترسیدن از دنیا با آن رو به رو شود. می‌خواست به جز دیدن حصار انگشتانش روی چشمانی ترسیده، دنیا را ببیند. می‌خواست آزادانه دنیا را ببیند.

دنیایی که تا به حال آن را درست و حسابی ندیده بود. تا به حال آن را نگشته بود. کنج اتاقکی گیر افتاده بود. خودش را در زنجیری از هیچ و پوچ به بند کشیده بود. نور را برای خود ممنوع کرده بود.

برای دیدن دنیا باید ایستاد؛ باید محکم روی پاهای خودت بایستی. چیزی که گاهی غیرممکن خوانده می‌شود.
هرچیزی را غیرممکن بخوانی، فقط رسیدن به آن را سخت‌تر می‌کنی. هروقت آزادی را در بند هم نزدیک به خودت حس کردی، قطعا به آن خواهی رسید.

«از آزادی بپرس که چگونه سحر را از بند نیمه شب رها کنیم و بارانی بر این کویر جهل ببارانیم.»

دفترچه خاطرات ناشناسی به اسم آماندا


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
ماگ صورتی اش را در دست گرفت. صورت اخموی لرد سیاه روی ماگ در زمینه صورتی رنگ بسیار نامتناسب بود. ملانی به یاد می آورد که اخم اربابش هنگامی که ماگ را در دست ملانی دید غلیظ تر بود.
اما ملانی ترجیح داد آن را به نشانه لبخند تلقی کند. ارباب خیلی کم لبخند میزد اما او اخم های مهربانانه، حمایت کننده و دور شو ننده او را زیاد دیده بود. شاید این هم اخم لبخند زننده بود!

-خب... فکر کنم بهتره این اینجا بمونه.

ماگ را روی میز گذاشت. نگاهی به اتاقش کرد. یعنی بعد از او چه کسی ساکن این اتاق می شد؟ آیا یادی از او و خدمت بی دریغ به اربابش باقی می ماند؟
هیچ ایده ای نداشت.
خاطرات قشنگ زیادی از این عمارت و افراد درونش داشت.

-جعبه کمک های اولیه رو همینجا میذارم... شاید کسی لازم داشت.

او چندروز بود که چمدانش را بسته بود اما هنوز دست دست میکرد.
-شاید به وسایل جراحی و آمپول ها نیاز داشته باشن؟

دلش نمی آمد چیزی ببرد. شنل سیاهش را کنار کیف رنگارنگ و اکلیلی پزشکی اش گذاشت. وسایل اندکش را زیر تختش گذاشت و تنها و دست خالی از اتاق بیرون آمد.

درست بود؟

نمی توانست تشخیصش بدهد، نمی توانست از اربابش کمک بخواهد. تصمیم گرفت هرچه بود انجامش بدهد. شاید...

بی صدا از در خانه ریدل خارج شد. بدون نگاهی به عقب، دور و دورتر شد.
اما ماگ صورتی دیگر روی میز نبود.


بپیچم؟


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
زیر چشمان کتی، گود افتاده بود و لایشان کبریت نهاده بود. از صبح همان روز، کتاب تربیت پشمالو های چغر را آغاز کرده بود و متاسفانه تا نیمه شب همان روز، ادامه پیدا کرده بود.
_ خب، نکته هایی که زیرشون خط کشیدمو یه بار دیگه مرور میکنم.

سپس، کتاب کلفت را دوباره از صفحه ی اول آغاز کرد تا نکات خط کشی شده را مجدد بخواند.
_ پشمالو ها حیواناتی شبیه گربه هستند، منتها گردالی تر و زبان دراز تر.
_ زبون دراز رو خوب اومد!

قلپی از قهوه ی کنار دستش نوشید و به ادامه کارش بازگشت.
_ آنها، بسیار آب زیر کاه هستند و در مواردی ممکن است شما را فریب دهند، پس فریبشان را نخورید.
نکته: اگر سخنگو نبودند، ممکن بود کار شما آسان تر شود.

لبخندی شوم بر لب های کتی نقش بست. او تا به حال گول قاقارو را نخورده بود، جز... جز وقتی که شکلات های قورباغه ای اش را در شرط بندی مسخره ی قاقارو از دست داد. یا وقتی که به خودش آمد و متوجه شد دویست گالیون خرج خوراکی های قاقارو کرده، یا وقتی که...
جای لبخند، اخم هایش را در هم کشید. ساحره جایزالخطاست! ممکن است گاهی گول بخورد.

_ بریم سر ادامش!

ته قهوه اش را هورت کشید و متن خط کشی شده اش را بلند خواند.
_ آنها شبیه بی دندان درون کارتون اژدها سوارانند. در حالت عادی دندان های معمولی و کندی دارند. اما امان از وقتی که دندان های نیششان تیز شود.

کتی، با شک و تردید، تاریخ چاپ شدن کتاب را نگاه کرد. در سال ۱۹۸۸ کارتون اژدها سواران وجود داشت؟ شاید!
سپس به ادامه کتاب پرداخت.
_ پشمالو ها اکثرا به صورت گله ای زندگی می کنند و اغلب، پشمالویی که از بقیه شان باهوش تر است را برای ریاست برمیگذینند. گفته شده که پشمالو های مشکی رنگ،از بقیه پشمالو ها باهوش تر هستند.

کتی، اخمانش را در هم کشید و متن مورد نظر را خط خطی نمود. به نظر او قاقارو از همشان خنگ تر بود. پس چرا ریاست را به او سپرده بودند؟ پشمالو های کم عقل!

_ پشمالو ها گوشت خوارند، اما خوردن میوه نیز، در آنها مشاهده شده.

کتی، چندین بار متن مذکور را خواند. اما آبنبات و شکلات و لواشک، جزو زنجیره غذایی پشمالو ها نبود. قاقارو قطعا خاص بود! خاص از نوع بد!

_ آخرین نکته ای که میتوانیم بهتان بگوییم، این است که آنها خواب عمیقی ندارند و بسیار پاچه گیرند. مواظب خود باشید!
_ این یکی رو که قطعا درست گفته.



ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.