هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۵:۰۲
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1502
آفلاین
نقل قول:
برای فرزندی که هرگز نداشتم...

فرزند دلبندم، بسیار خوشبخت و مسرورم که به تو بگویم هیچ گاه وجود نخواهی داشت. باور کن این شیرین ترین اتفاقی است که میتوانست برای تو بیفتد. احساس میکنم اگر وجود داشتی تو هم امروز از اینکه پیوندی با من داشتی شرمسار و افسرده بودی...

حدس زدنش برای من کار زیاد سختی نیست‌. از واکنش اطرافیانم به راحتی و وضوح میتوانم حس کنم که اگر تو به دنیا امده بودی تا پایان عمر از اینکه من پدرت بودم شرمنده میشدی. آن ها حق دارند و تو هم اگر وجود داشتی حق داشتی که این احساس را داشته باشی.

من خودم هم در همین لحظه که این خطوط را برای تو مینویسم همین احساس را دارم. یک خنجر را تصور کن، وظیفه خنجر چیست؟ چیزی به جز دریدن و بریدن؟ حالا تصور کن که این خنجر زنگ زده نبرد، ندرد! دیگر چه فایده ای خواهد داشت؟

من در این لحظه حس همان خنجر را دارم. همانقدر بیهوده و بی حاصل. کاری که باید انجام میدادم وظیفه ذاتی ام بود. کشتن یک دشمن! کاری که پیش از این هزاران بار انجام داده بودم اما این بار...این بار نتوانستم! به همین راحتی در انجام وظیفه ای که سال ها تکرارش کردم شکست خوردم.

بدترین چیز این است که این اتفاق باید درست حالا میفتاد. درست در آخرین وظیفه ای که به من محول شده بود. قرار بود آخرین دوئل به یک واقعه تاریخی تبدیل شود تا همیشه در خاطره ها بماند و سینه به سینه نقل شود. اما شکست من فاجعه بار بود. حالا این شکست با فراری بزدلانه از صحنه نبرد تکمیل شده است. فکر نمیکنم هیچ کدامشان حتی بخواهند که یک بار دیگر من را ببینند.

در این لحظات چه کاری میتوانم بکنم؟ شاید ندانی ولی اصالت و شرافت برای خاندان ما یک اصل حیاتی است. در حالی که در این لحظه من شرافت حاصل از قرن ها زندگی پر بار خاندانم را به باد داده ام. اما فرزندم، هنوز راهی هست. آخرین راه برای بازپس گیری شرافتی از دست رفته.

تو هیچ گاه به دنیا نیامدی پس هیچ وقت این سطور را نخواهی خواند. باور کن این بزرگترین هدیه ای است که میتوانستم به تو بدهم...
به زودی تو را در دیار نیستی خواهم دید.
بدرود...


مامور وزارتخانه کاغذ پوستی کهنه ای را که مشغول خواندنش بود کنار گذاشت و نگاهی به پایین انداخت. جسد پوسیده مردی پیچیده شده در ردای مشکی روی صندلی اتاق به چشم میخورد. بدنش به جلو خم شده بود و صورتش رو میز تحریر قرار داشت. در دست چپش چاقویی جواهر نشان قرار داشت و دست راستش از بدنش آویزان بود.

روی فرش کهنه زیر پایش لکه وسیع قرمز و خشک شده ای به چشم میخورد.
مامور نامه را تا کرد و آن را داخل جیب ردایش گذاشت، بعد به سمت در اتاق رفت و با صدای بلند فریاد زد:
- بیاین بالا...فراری رو پیدا کردم. جای نگرانی نیست. به نظر میاد خودش زحمت ما رو کم کرده.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ یکشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۰:۵۷:۰۴
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 231
آفلاین
- در این غوغای جادوگر کش...

صدای ضبط کل اتاق را پر کرده بود. خانه قدیمی بار دیگر رنگ و بوی تازه ای به خود گرفت و در و دیوار های خانه هم باز صاحب فعلی خود را نفرین کنند. حق هم داشتند بیچاره ها! شما هم بودید اگر به جای بوی یک صبحانه جانانه، هر روز صبح دلنشینتان را با بوی تخم مرغ سوخته آغاز میکردید دست به نفرین صاحب خانه می زدید.

- آخ.... آخ....! مادربزرگ کجایی که ببینی خونت، بعد از فوتت هم هنوز پا برجاست.

پنجره به نشانه اعتراض به لولا هایش تکانی داد و صدای قیژ قیژ ریزی در آورد. نه تنها پنجره بلکه تمامی اسباب خانه در این مدت کوتاهی که فرد جدیدی صاحب و ساکن این ملک شده بود، لب، دست، پیچ، مهره و لولاهایشان را به اعتراض گشوده بودند.

- نگاه کن روونا وکیلی! این خونه مثل ماه از تمیزی برق میزنه!

برق زدن و درخشش برای هر شخصی معنای نسبتا خاصی دارد. برای او تنها تمیز بودن ضبط صوت، یخچال و تخت خوابش به مَنزَله تمیزی کل آن خانه کلنگی بود.
در سرفه ی کوتاهی کرد و صدای کوبیده شدنش با گردی که از گلویش خارج میشد در هم آمیخت. شاید فکر کنید این صدای در هم از روی اعتراض به نیک سخنان صاحب خانه بوده است ولی کاملا در اشتباه هستید. مهمان صاحب خانه، دقیقا به موقع رسیده بود.
- بیا این در رو باز کن، آبپز شدم!
-پس دیگه به درد نمیخوری ، باید همراه ناهار بخورمت!

ضربه ی محکمی نثار در رنگ و رو رفته کرد و وارد خانه شد. این خانه قدیمی در و پیکر درستی هم نداشت حتی!

- دیشب تو آب نمک خوابیدی؟! اوه... اوه... اینجا رو! خونه که نیست، کوچه ی دیاگونه!
- دلتم بخواد! همچین ملک نابی رو جانی املاکی سر کوچه ده برابر قیمتی میخوام بهت بفروشم، بهت میندازه.
-از بس که خونه خوبیه به ارزش های نداشته هم افتخار میکنه.

رفت و روی مبل راحتی نشست. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که فنری پارچه سبز آبی مبل را شکافت و بسیار زیبا رخ نمایی کرد. نمی دانست چه به صاحب خانه بگوید. سری از روی تاسف تکان داد و چوب دستی اش به سمت فنر گرفت و بعد از زمزمه کردن وردی مبل مانند روز اول درست شد.

- تنها راه نجات این خونه اینکه بکوبی از اول بسازیش....
- که تو این مسئولیت رو به عهده میگیری!

نان تست و مربای هویج را روی میز گذاشت و درست رو به روی دوست قدیمی اش نشست.
- ببین من عجله دارم! هر چه سریع تر پول خونه رو به دستم برسونی بهتره!

همانطور که لقمه مربا را در دهانش جا میداد، دستش را درون کیفش برد و پاکت پول را روی میز گذاشت.

- بوم! چه خوب! پس به امید روونا شب رسیدم اونجا.
- چی؟! کجا؟
با تعجب به او می نگریست. صاحب خانه سریع برخاست و به سمت گوشه سالن رفت. کوله خاکستری رنگی را برداشت و به سمت در خروجی حرکت کرد.

- وایسا ببینم! کجا با این عجله؟!
- همون جا که از این بدبختی راحت بشم.
- آخه همینجوری....
- آره همینجوری! نگران نشو! هر چند میدونم نمیشی. سعی میکنم زود برگردم. عه عه.... داشت این رو یادم میرفت.

به سمت میز برگشت. پاکت پول و روزنامه نیازمندی ها را برداشت داخل کوله اش گذاشت و خیلی سریع از خانه خارج شد.
همه چیز عجیب بود. تنها نکته آشکار این ماجرا این بود که خانه قدیمی دیگر با بوی تخم مرغ سوخته از خواب بر نمی خیزد و فردی ناشناس تا چند ساعت دیگر در این شهر نبود.

به همین سادگی و به سرعت همه چیز تمام شده بود.


بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱

آماندا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۲
از وسط خواب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
آزاد : صفت. رها، وارسته، مستقل. نقیض بنده.
----------

زنجیر افکار را به پاهایش بسته بود و نمی‌توانست راه برود. نمی‌توانست قدمی به جلو بردارد. بنده افکارش شده بود. افکاری که از هر درزی که در قلب و روح و ذهنش بود، وارد می‌شدند و دوباره آنجا را تسخیر می‌کردند؛ و اهمیتی نداشت چقدر تلاش کند، دوباره قلبش از آن افکار تلخ و تاریک شده بود. دوباره افسار ذهنش را به افکارش داده بود. مثل همیشه. مثل هربار که ناراحت می‌شود.

تلاش برای رهایی برابر بود با دوباره باختن. دوباره نشان دادن ضعف خودش در برابر افکار خودش! عجیب بود که انقدر می‌تواند دربار خودش ضعف نشان دهد. چگونه حتی راه شکست دادن خودش را بلد نبود؟
جوابش واضح‌تر از هرچیزی بود؛ او خودش را هم نمی‌شناسد، چه برسد به شناختن نقاط ضعفش.

ایستادن. فعلی که تا به حال به معنای آن فکر نکرده بود. فعلی که گاه دلش می‌خواست به آن پایبند باشد و انجامش دهد. بایستد. فقط بایستد. حرکت کردن نیازی نیست. فقط بایستد و نگاهی به خودش بیاندازد. دیگر از پایین به همه چیز نگاه نکند. دیگر از درون چاله‌ای به بیرون از آن فکر نکند. از درون مشکلات و تاریکی‌ها بودن خسته شده بود. می‌خواست بایستد ولی نمی‌شد. تلاش می‌کرد ولی همیشه یه جای کار می‌لنگید. یا پاهایش درد می‌کردند، یا ذهنش همراهی‌اش نمی‌کرد، یا دستانش تحمل کمک کردن به پاهایش را نداشتند. و یا هر چیز دیگری. همیشه مشکلی بود که نتواند از پس آن بربیابد.

همیشه در زندان و زنجیر بود.
انگار خودش خودش را زندانی کرده بود؛ خودش از خودش آزادی را سلب کرده بود. چرا او تا به حال به خودش فکر نکرده؟ چرا تا به حال دلش برای خودش نسوخته‌است؟ چرا حتی به مانند بیچاره‌ای که نیاز به کمک دارد هم به خودش نگاه نمی‌کند؟ چرا برای آزادی «خود» از بند بیگانگی، تلاشی نمی‌کند؟ او بنده‌ی چراها و کاش‌های ذهنش شده بود.
سوالاتش را از خود پرسید. خود... خود جوابی ندارد. نمی‌داند که بخواهد جوابی بدهد. اگر می‌دانست سوالی هم نمی‌پرسید.

خودش را در آغوش گرفت. دلش برای در آغوش کشیدن تنگ شده بود. چقدر دلش می‌خواست در آغوش بکشد و در آغوش کشیده شود. اما حیف! امان از دست خودبیگانگی؛ امان از فراموشی؛ امان از از دست دادن آزادی...

سرش را از میان زانوانش بلند کرد و برای اولین بار خواست به جز ترسیدن از دنیا با آن رو به رو شود. می‌خواست به جز دیدن حصار انگشتانش روی چشمانی ترسیده، دنیا را ببیند. می‌خواست آزادانه دنیا را ببیند.

دنیایی که تا به حال آن را درست و حسابی ندیده بود. تا به حال آن را نگشته بود. کنج اتاقکی گیر افتاده بود. خودش را در زنجیری از هیچ و پوچ به بند کشیده بود. نور را برای خود ممنوع کرده بود.

برای دیدن دنیا باید ایستاد؛ باید محکم روی پاهای خودت بایستی. چیزی که گاهی غیرممکن خوانده می‌شود.
هرچیزی را غیرممکن بخوانی، فقط رسیدن به آن را سخت‌تر می‌کنی. هروقت آزادی را در بند هم نزدیک به خودت حس کردی، قطعا به آن خواهی رسید.

«از آزادی بپرس که چگونه سحر را از بند نیمه شب رها کنیم و بارانی بر این کویر جهل ببارانیم.»

دفترچه خاطرات ناشناسی به اسم آماندا


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
ماگ صورتی اش را در دست گرفت. صورت اخموی لرد سیاه روی ماگ در زمینه صورتی رنگ بسیار نامتناسب بود. ملانی به یاد می آورد که اخم اربابش هنگامی که ماگ را در دست ملانی دید غلیظ تر بود.
اما ملانی ترجیح داد آن را به نشانه لبخند تلقی کند. ارباب خیلی کم لبخند میزد اما او اخم های مهربانانه، حمایت کننده و دور شو ننده او را زیاد دیده بود. شاید این هم اخم لبخند زننده بود!

-خب... فکر کنم بهتره این اینجا بمونه.

ماگ را روی میز گذاشت. نگاهی به اتاقش کرد. یعنی بعد از او چه کسی ساکن این اتاق می شد؟ آیا یادی از او و خدمت بی دریغ به اربابش باقی می ماند؟
هیچ ایده ای نداشت.
خاطرات قشنگ زیادی از این عمارت و افراد درونش داشت.

-جعبه کمک های اولیه رو همینجا میذارم... شاید کسی لازم داشت.

او چندروز بود که چمدانش را بسته بود اما هنوز دست دست میکرد.
-شاید به وسایل جراحی و آمپول ها نیاز داشته باشن؟

دلش نمی آمد چیزی ببرد. شنل سیاهش را کنار کیف رنگارنگ و اکلیلی پزشکی اش گذاشت. وسایل اندکش را زیر تختش گذاشت و تنها و دست خالی از اتاق بیرون آمد.

درست بود؟

نمی توانست تشخیصش بدهد، نمی توانست از اربابش کمک بخواهد. تصمیم گرفت هرچه بود انجامش بدهد. شاید...

بی صدا از در خانه ریدل خارج شد. بدون نگاهی به عقب، دور و دورتر شد.
اما ماگ صورتی دیگر روی میز نبود.


بپیچم؟


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
زیر چشمان کتی، گود افتاده بود و لایشان کبریت نهاده بود. از صبح همان روز، کتاب تربیت پشمالو های چغر را آغاز کرده بود و متاسفانه تا نیمه شب همان روز، ادامه پیدا کرده بود.
_ خب، نکته هایی که زیرشون خط کشیدمو یه بار دیگه مرور میکنم.

سپس، کتاب کلفت را دوباره از صفحه ی اول آغاز کرد تا نکات خط کشی شده را مجدد بخواند.
_ پشمالو ها حیواناتی شبیه گربه هستند، منتها گردالی تر و زبان دراز تر.
_ زبون دراز رو خوب اومد!

قلپی از قهوه ی کنار دستش نوشید و به ادامه کارش بازگشت.
_ آنها، بسیار آب زیر کاه هستند و در مواردی ممکن است شما را فریب دهند، پس فریبشان را نخورید.
نکته: اگر سخنگو نبودند، ممکن بود کار شما آسان تر شود.

لبخندی شوم بر لب های کتی نقش بست. او تا به حال گول قاقارو را نخورده بود، جز... جز وقتی که شکلات های قورباغه ای اش را در شرط بندی مسخره ی قاقارو از دست داد. یا وقتی که به خودش آمد و متوجه شد دویست گالیون خرج خوراکی های قاقارو کرده، یا وقتی که...
جای لبخند، اخم هایش را در هم کشید. ساحره جایزالخطاست! ممکن است گاهی گول بخورد.

_ بریم سر ادامش!

ته قهوه اش را هورت کشید و متن خط کشی شده اش را بلند خواند.
_ آنها شبیه بی دندان درون کارتون اژدها سوارانند. در حالت عادی دندان های معمولی و کندی دارند. اما امان از وقتی که دندان های نیششان تیز شود.

کتی، با شک و تردید، تاریخ چاپ شدن کتاب را نگاه کرد. در سال ۱۹۸۸ کارتون اژدها سواران وجود داشت؟ شاید!
سپس به ادامه کتاب پرداخت.
_ پشمالو ها اکثرا به صورت گله ای زندگی می کنند و اغلب، پشمالویی که از بقیه شان باهوش تر است را برای ریاست برمیگذینند. گفته شده که پشمالو های مشکی رنگ،از بقیه پشمالو ها باهوش تر هستند.

کتی، اخمانش را در هم کشید و متن مورد نظر را خط خطی نمود. به نظر او قاقارو از همشان خنگ تر بود. پس چرا ریاست را به او سپرده بودند؟ پشمالو های کم عقل!

_ پشمالو ها گوشت خوارند، اما خوردن میوه نیز، در آنها مشاهده شده.

کتی، چندین بار متن مذکور را خواند. اما آبنبات و شکلات و لواشک، جزو زنجیره غذایی پشمالو ها نبود. قاقارو قطعا خاص بود! خاص از نوع بد!

_ آخرین نکته ای که میتوانیم بهتان بگوییم، این است که آنها خواب عمیقی ندارند و بسیار پاچه گیرند. مواظب خود باشید!
_ این یکی رو که قطعا درست گفته.



ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ شنبه ۴ تیر ۱۴۰۱

آندرومدا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۸:۰۷ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
از عمارت خاندان اصیل بلک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
تقدیم به بهترین بلک دوریا
~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~
+اون هنوز بچه اس

نارسیسا به بلاتریکس نگاه کرد و این حرف را زد .

-اگه بچه بود لرد سیاه اون رو برای این ماموریت انتخاب نمی‌کرد

+ اون از پسش برنمیاد

-میخوای با لرد سیاه در بیفتی ؟

+خواهش می کنم کمکم کن

- خوب یه کاری میتونیم بکنیم .

سپس به سمت میز رفت و نامه ای نوشت و به پای یک جغد بست

+برای کی نامه نوشتی ؟

-برای سیریوس بلک

+فکر می‌کنی اون می‌تونه کمک کنه ؟

- اممممم آره اگه قبول کنه

+چی تو مغزت میگذره ؟

- اون اگه قبول کنه پیمان ناگسستنی با تو ببنده باید از دراکو مراقبت کنه و به جای اون ماموریت دراکو رو انجام بده

+یعنی قبول می‌کنه ؟

-باید قبول کنه

~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~
روز بعد

+چرا ازم خواستی بیام اینجا ؟

سیریوس به بلاتریکس لسترنج نگاهی مشکوک انداخت

- باید یه کاری برامون انجام....

+خواهش میکنم سوروس تو باید جون دراکو رو نجات بدی اون از پسش بر نمیاد

بلاتریکس از اینکه نارسیسا وسط حرفش پریده بود از عصبانیت سرخ شده بود.

_ چه ماموریتی ؟ از چی حرف میزنید

+ سوروس لرد سیاه به دراکو ماموریت داده که اون دامبلدور پیر رو بکشه ! اون از پسش بر نمی آید من مطمئنم

_ پناه بر ریش مرلین
اهمممم ولی می‌دونی من کاری نمیتونم بکنم این دستور لرد سیاه

بلاتریکس پوست موزی که خورده بود دو انداخت و گفت :

+ سوروس بلک پسر دایی به درد نخورم تو باید پیمان ناگسستنی با نارسیسا ببندی و به جای دراکو عزیزم اون ماموریت رو انجام بدی!

_ چرا فکر می‌کنی یه همچین کاری میکنم ؟

+ مجبوری ! فکر نکن نمیدونم که تو به لرد سیاه خیانت کردی و برای اون پیر سگ ( دامبلدور)
کار می‌کنی

سوروس نگاهی به صورت نارسیسا گریون انداخت و بعد به بلاتریکس

+ نظر من .......





Never take a dragon that is asleep
Not tickle 🐉
هیچ وقت اژدهایی که خفته است را
قلقلک نده 🐉


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ جمعه ۳ تیر ۱۴۰۱

جیسون سوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۴۲:۰۵ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
از پشت سرت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
- گاهی آدم هرچی تلاش میکنه نمیشه!
- هیچ کاری نشد نداره ... خودت این رو بهتر از من میدونی!
-آره هیچ کاری نشد نداره به شرط این که رمقی مونده باشه برات که بجنگی.

نفس عمیقی کشید. اونقدر عمیق که ریه هاش درد گرفت و به سرفه افتاد.

-با کی حرف میزنی جیسون؟

نگاهش را به چشمان اربابش دوخت و از سراحترام بلند شد.
- با خودم ارباب.

لرد چشمانش را باریک کرد. تشخیص احساسات جیسون از پشت آن نقاب همیشه برایش سخت بود.
لرد سیاه , ارباب تاریکی , مردی که شاید دیگران فکر میکردند به هیچ کس و هیچ چیز جز خودش و قدرتش نمی اندیشد. مردی که به وضوح گاهی نگرانی نسبت به مرگخوارانش در چشم هایش هویدا میشد و هیچ تلاشی برای پنهان ساختنش نتیجه نمیداد.

- جیسون اتفاقی افتاده؟
- نه سرورم. نیاز داشتم کمی با خودم خلوت کنم.

شاید در این هفته , دهمین بار بود که لرد سیاه این جواب را از او میشنید.
لرد سیاه متوجه شده بود جیسون به تازگی تنها تر از همیشه در اتاق های خلوت خانه ی ریدل تکیه به دیوار میزند و در تفکراتش غرق میشود.
-ببین جیسون. من متوجهم که هر کسی بالاخره گاهی به تنهایی خودش نیاز داره اما این جوری نمیشه که.
- در وظایفم کم کاری کردم سرورم؟

لرد جوابی نداشت. او به خوبی مسئولیت هایش را انجام داده بود. میخواست رویش را برگرداند و از اتاق خارج شود اما چیزی جلویش را میگرفت.
به سمت جیسون حرکت کرد و به ارامی ماسک را از صورتش کنار زد. مدت ها بود این چهره را ندیده بود.
- بشین جیسون.
- سرورم ...
-دستور میدم!

جیسون هرگز دستورات لرد را هرچقدر هم برخلاف میلش بودند رد نمیکرد. این بار هم به آرامی روی تنها صندلی اتاق نشست.

-بگو جیسون.

سرش را پایین انداخته بود.

- جیسون هرکسی دو هفته تو رو بشناسه میدونه چه جور ادمی هستی ... انتظار داری من نشناسمت؟
- سرورم از من ناراضی ...
- قرار نیست همیشه بحث رضایت و نارضایتی بقیه باشه جیسون. بگو ببینم چی شده؟
- سرورم....

صدای جیسون به وضوح می لرزید. سرش را پایین انداخته بود.
-سرورم من فقط احساس میکنم هیچی سر جاش نیست. حس میکنم اونی که باید باشم نیستم.سرورم حس میکنم هرگز کافی نبودم و نخواهم بود ... برای هیچ کس ... برای خانوادم , برای دوستام , برای شما ...
-به من نگاه کن.

جیسون به سختی سرش را بالا اورد و در چشمان اربابش نگاه کرد.

- جیسون. تو در تمام این مدت برای من کافی بودی. من هرگز تورو به چشم یک موجود ناکافی و ناکارامد ندیدم. اگه این چیزیه که نیاز داری باید بگمش. و نه تنها من که برای تمام کسانی که میشناختنت کافی بودی. کافیه از این اتاق بری بیرون و تو چشماشون نگاه کنی. خودت میفهمی چی میگم.

لرد سیاه از اتاق خارج شد و در را بست. اشک از گونه های جیسون روان شده بود . انگار بار سنگینی را از روی شانه هایش برداشته بودند.
لرد خوب میدانست او نیاز به نصیحت و راه حل و تنبیه و تشویق نداشت.
او در تمام این مدت فقط کسی را میخواست که بشنود , درک کند و کمی از بار احساسات بد او را از دوشش کنار بزند.
همین!




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
تقدیم به تری بوت... با نفرت!



...........................................



لرد بسیار سیاه، بعد از کشت و کشتار و شکنجه های طولانی و قتل عام جادوگران سفید، در اوج ابهت و شکوه به سمت دفتر کارش حرکت کرد.
احتیاج به کمی استراحت و تمدد اعصاب داشت که بتواند به صحنه جنگ برگشته و به کشتار بی رحمانه و خونین خودش ادامه دهد.

- آخ!

این معمولا صدایی نبود که در بدو ورود لرد به دفترش به گوش برسد.
ولی رسیده بود.

صبح آن روز، آلانیس به این نتیجه رسیده بود که باید بطور خودجوش، دفتر کار لرد را مرتب کند و در همین راستا زیاده روی کرده و فرش اتاق را هم مثل رداهای لرد تا زده و جلوی در گذاشته بود.
لرد هم که عادت نداشت زیر پایش را نگاه کند. نگاهش همواره رو به آسمان بود. پایش گیر کرد و نقش زمین شد.
سریعا باید بلند می شد. قبل از این که کسی او را در آن وضعیت ببیند.
ولی چیزی که باید انجام شود و چیزی که انجام می شود، همیشه یکسان نیست.
قبل از این که لرد سیاه، موفق به جمع و جور شدن بشود، سدریک دیگوری دوان دوان وارد اتاق شد. طبیعتا در حین این ورود، از روی لرد سیاه رد شد و او را له و لورده کرد. به طرف میز کار لرد سیاه رفت.
- ارباب که وسط جنگن. من یکی دو ماهی اینجا می خوابم. کسی مزاحمم نمی شه.

و زیر میز گرفت و خوابید.

لرد سیاه زیر لب زمزمه کرد:
- برای این ما رو له کردی؟ حداقل کاش کار مفید تری داشتی.

و سعی کرد از جا بلند شود. ولی متوجه شد که به شدت به زمین چسبیده و باید با کاردک جمعش کنند.
ولی او نمی خواست یارانش او را در این وضعیت خمیر مانند ببینند. برای همین اراده کرد و کم کم از زمین کنده شد.
- آخیش! نجات یافتیم!

نیافت!

کتی بل و جانور قل قلی همراهش، هول هولکی وارد اتاق شدند.
بله... پس از عبور از روی لرد سیاه.

کتی با خوشحالی فریاد کشید:
- ارباااااااااااب... کله زخمی مرده. ما جسدشو دیدیم. نارسیسا هم کنترل و تایید کرد که مرده. خیالتون راحت باشه.

و وقتی متوجه شد که لرد سیاه در اتاق نیست، از همان مسیر خارج شد.
بله... پس از عبور از روی لرد سیاه!

این بار لرد سیاه احساس سبکبالی می کرد. بعد از کمی توجه، دریافت که در اثر ضربات مداوم جانور قل قلی همراه کتی بل، دل و روده هایش از دهانش خارج و در سطح اتاق پراکنده شده اند.

قصد داشت بی خیالشان بشود. ولی نشد. چرا که دل و روده هایش را لازم داشت و این روزها قطعات یدکی یک لرد، به سادگی گیر نمی آمد.

به سختی خودش را کمی بلند کرد که کابوس بعدی از راه رسید.

گابریلی که وسط جنگ، به جای سپر مدافع و چوب دستی، تی و جارو به خودش بسته بود.
- اینجا کثیفه! در حال درگیری شدید با دشمن بودم که یه حسی بهم گفت الان دفتر ارباب آلوده اس و باید سم زدایی بشه. اینجا چه خبره. زواید اجساد رو پخش کردین اینجا، فکر کردین ارباب با دیدنشون خوشحال می شن؟

و دل و روده های با ارزش لرد سیاه را جارو کرد و حتی تی کشید و بیرون رفت.

لرد احساس خلاء می کرد.
البته نه به صورت مجازی... واقعا خالی شده بود. نصف اعضا و جوارح داخلی اش را از دست داده بود.

ولی او می توانست ادامه بدهد. او مغزش را داشت. ذهنش را داشت. روح داشت. می توانست کتاب بخواند و غذای روح بخورد و این گونه به زندگی ادامه دهد.

لرد سیاه در حال گول زدن خودش با این مزخرفات بود که ناگهان سرش با سطح زمین یکی شد.

صدای مبهم تری بوت را شنید که با ذوق و شوق برگه ای را در هوا تکان می داد.
- ارباب! رول اولمو آوردم بخونین. ببینین توش چه اتفاق های مهیجی براتون افتاده. بخونین و لذت ببرین.

کفش های تری درست روی گوش راست لرد بود و سرش را به زمین فشار می داد.

صدای غر غر سدریک که بلند شد، تری هم رول اولش را برداشت و اتاق را ترک کرد.

لرد سیاه روی زمین افتاده بود. سرش باریک شده بود و زبانش از دهانش بیرون افتاده بود.
تصمیم گرفت اول به وضعیت زبانش سرو سامانی بدهد و آن را به داخل دهان برگرداند، ولی دستی به سمت زبانش دراز شد.
-خوراک زبان! دوست دارم!

ایوا، زبان را برداشت و به سمت آشپزخانه شتافت.

دیگر، درخواست کمک هم ممکن نبود.

ولی لرد سیاه بیدی نبود که با این بادها بلرزد.
او هنوز مغز داشت و می توانست با نیروی ذهنش کمک بخواهد.
سعی کرد تمرکز کند... ولی موفق نشد.
چرا که دستی که چند ثانیه پیش به سمت زبانش دراز شده بود، این بار شکاف سرش را باز کرد و مغزش را برداشت.
-خوراک مغز رو هم همینطور...

و رفت!

لرد سیاه داشت فکر می کرد که با جسد تو خالی اش دقیقا چه کاری می تواند انجام دهد که نارلک سر رسید!
- مقداری استخوان... زیاد محکم نیستن. ولی به درد لونه سازی می خورن.

و پلاکسی که رشته های باریکی که تا چند دقیقه پیش رگ های لرد سیاه مسوب می شدند، را از روی زمین جمع می کرد.
- رنگ قرمز... لازم داشتم. براق و خوش ساخته.

و صدای اسکلتی که می گفت:
- کسی از کمی گوشت و عضله اضافه آسیبی نمی بینه.

از گوشه چشم ایوان را دید که عضلات ورزیده اش را به بازو و شکم خودش می چسباند.

چیزی جز کمی پوست برای لرد باقی نمانده بود.

- دستکش!
- پالتو پوست!
- گفتم دستکش!
- تو آخه دستی داری؟

لینی دست های باریکش را جلو گرفت.
- اینا چین پس؟

هکتور پوست ها را به طرف خودش کشید.
- نمی دونم. فرق زیادی با شاخک هات ندارن. این پوست زیبا و با کیفیت، مال منه. قراره باهاش پالتو پوست بدوزم. می دونی که پالتویی ندارم.

لینی با تمام توان پوست را کشید.

کشیدند و کشیدند. تا این که پوست از وسط به دو نیم شد.

- اشکالی نداره. همین برای دستکشم کافیه. اگه با دقت بدوزم می شه یه نیش کِش هم ازش در آورد.
-من پالتوی بلند دوست ندارم. کوتاهشو می دوزم.

و هر دو خوشحال و خندان از اتاق خارج شدند.


اتاق خالی شد...صدایی جز صدای خر و پف آهسته سدریک به گوش نمی رسید.




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۷:۳۸ شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۰

مارکوس فنویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۰۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
از صومعه ی سند رینگ رومانی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
بدترین حسی که میتونی تصور بکنی!

از زبان مارکوس توپی و مارکوس فنویک

خب داستان من از اینجا شروع شد که فکر می‌کردم دنیا دورم میگرده اینقدر خود شیفته و مغرور شده بودم که تصمیم گرفتم با اینکه مرده بودم اما روح خودمو از وسط نصف کنم و یه هورکراس بسازم.

همه جا رو دنبال وسیله ی مورد نظرم گشتم و به نظرم توپ وسیله ی خوبی بود.

بعد یاد یه توپ سیاه قشنگ افتادم که تو ی خونه ی خیلی قشنگ دیده بودم و بدجور چشم مو زده بود!

رفتم و به خونه ای رسیدم که اون توپ توی اتاق شیروانیش بود خونه خیلی زیبا و به رنگ سفید و با سقفی سبز و حیاطی بزرگ بود.

خب اول شکل و شمایل روحیمو به یه زنده تغییر دادم و رفتم و زنگ خونه رو زدم.

خانم مسنی درو باز کرد که بولیز سفید مایل به صورتی همراه با یه دامن بلند مشکی پوشیده بود و پالتوش هم تو دستش بود انگار میخواست جایی بره و من مزاحم شده بودم.

_سلام! ببخشید شما؟

خب سر جام خشکم زده بود که چی بگم به این فکر نکرده بودم پس اسم یکی از جادوگرها و دوستای خیلی خوبمو گفتم.

_سلام خانم محترم من مارکوس هیتچن هستم و برای یه توپ اومدم که چند وقت پیش اتفاقا توی خونتون موقع رد شدن از اینجا دیدم.

_اوه بفرمایید داخل.

تا به حال و تو تمام عمرم به همچین مهمون نوازی ندیده بودم.
داخل خونه خیلی زیبا و مجلل بود و به خاطر یه جشن ماگلی که اگه اشتباه نکنم بهش هالوین یا هالون میگفتن که درست یادم نیست اسمش رو همه ی خونه رو با آویز های مشکی و کدو های خندان که منو یاد خنده ی ایوان مینداختن با اون صورت اسکلتی تزئین شده بودن.
ما از یه راه پله که بسیار زیبا با رنگ سفید و سیاه رنگ‌آمیزی شده بود بالا رفتیم.
چیزی که اونجا بود خیلی برام جالب بود.
یه عالمه خرت و پرت!
از ماسک های ترسناک بگیر تا همون توپی که من دنبالش بودم.

_راحت باشید بشینید!

من روی یه صندلی خیلی قدیمی با کلی گرد و خاک نستم که خیلی کثیف بود اما به روی خودم نیاوردم اما خب راستشو بگم اصلا حواسم به صندلی نبود بلکه توی شکوه طبقه ی دوم اون خانه غرق شده بودم که با صدای اون خانم مسن از فکر در اومدم.

_خب شما دنبال اون توپین؟
_بله!
_برای چی دنبالشین؟
_خب بهش نیاز دارم برای...برای یه یجور مدل!

از توی درس ماگل شناسی یه چیزی در مورد مدل سازی یادم اومد و همونو پروندنم!

_خب چه جور مدلی؟
_ام... من پرفسور نجوم هستم و این توپ رو برای مدل سازی منظومه ی خورشیدی نیاز دارم چون طبق فرضیه ی بنده این خورشید یک جسم سیاه براق هست که نور یه منبع نور بزرگ رو منعکس میکنه.

یعنی من این همه چیزو یادم اومد؟ خب ولش کن من اینطوریم دیگه!
چشمای پیرزن از این فکر من برق زد و بدون هیچ حرفی اون توپ رو همراه با یه نقاب اسکلت قرمز ترسناک انداخت تو دستم منم چیزی نپرسیدم وگ اون منو تا دم در بدرقه کرد و بلافاصله درو بست.
من از این رفتار پیرزن تعجب کردم.
با خودم گفتم چرا؟
جوابش با یه فکر اومد تو سرم که واقعا عجیب بود برای پیشرفت علم ماگلی!
خب با این سوال آپاراتیدم تو خونم!
توپو برداشتم گذاشتم کنا عصامم کرفتم دستم نقابم جولوم گذاشتم.
با عصای خودم به زور و با کلی درد روحمو نصف کردم و نصف رو گذاشتم تو توپ اما از عصام نور عجیبی پخش شد که حواسمو برت کرد و عصام رفت رو نصفه ی روحم و اونم نصف کرد وقتی به خودم اومدم فهمیدم که هم توپ و هم ماسک تبدیل به هورکراس شدن و روح منم دوباره کامل شده اما رنگ ماسک به طلایی و یه صورت خنده عوض شده بود.
ماسکمو گذاشتم تو یه جعبه و اونم دادم به یه صندوق دار ماگل تا نگهش داره.
بعد با یه قلم که با سفیدی پر شده بود روی توپ سیاه نوشتم مدرس مرجع مارکوس فنویک و یه روزنامه برداشتم و روش رو به زور تغییر دادم تا یه آگهی داشته باشه.
اونم این بود که تربیت جن خانگی با بیشترین قیمت و کمترین وقت اونم بردم گذاشتم دم در خونه ی ارباب و اون توپم با کلی تغییر دادن بعد مکانی گذاشتم تو دفتر ارباب اما وقتی برگشتم روزنامه نبود از اینجا به بعد رو مارکوس توپی تعریف میکنه.

من بعد از اینکه مشکل جنی مرگخوار ها رو درست کردم بلاتریکس منو به زور تو جیبش فرو کرد و هرز چند گاهی منو از تو جیبش در میاره و چون که من همیشه خوابم با یه کروشیو بیدارم میکنه.
این بدترین حس دنیاست که چون دست ندارم و نمی تونم از خودم دفاع کنم باید هی از بلاتریکس کروشیو بخورم.


Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۱۳ چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۰

مارکوس فنویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۰۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
از صومعه ی سند رینگ رومانی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
ترسناکترین روز عمرم تو هاگوارتز


اون روز همه ی مدرسه رو یه شکل دیگه می دیدم و این شکلی که می دیدم اصلا جالب نبود چون همه با بد ترین ترسشون جلوی همه روبه رو می شدند به هر حال این معلم دفاع در برابر جادوی سیاه نبود که باعث نگرانی همه بود بلکه بوگارتی بود که قراره بد ترین ترسشون رو به همه نشون بده.

-اه این معلم دفاع در برابر جادوی سیاهم خیلی ...
-خیلی چی مارکوس؟ یادت رفته جلسه ی پیش 150 امتیاز از گروهمون به خاطر اینکه تو از یه وردی که اصلا هیچکس تا حالا اسمش رو هم نشنیده بود استفاده کردی و باعث شدی کلاسمون کامل بره هوا یادت که نرفته ؟
-خب نه خیلی هم یادمه اما...
-مارکوس تو فقط دهنتو تا موقعی که نوبتت نرسیده ببند فهمیدی؟
-باشه.

خب من به خاطر این حرفا ساکت شدم تا نوبتم رسید. من داشتم میدیدم که خب خودتون میدونین همه وقتی از کسی بدشون بیاد می خوان که بفهمن از چی می ترسه خب بهتره بگم نصف مدرسه از من متنفر بودند.
-خب مارکوس تو از چه چیزی میترسی ؟
-آقا من از خیلی چیزا میترسم ولی بهتون پیشنهاد میکنم اون بوگارت رو روی من امتحان نکنین چون بدترین ترس من باعث ترس خودتون از من میشه!
-خب ببینیم چی میشه اما الان باید به بدترین ترست فکر کنی!
بعد وقتی بوگارت رو باز کرد بوگارت دو قسمت شد یک قسمتش یه دلقک زشت و یه قسمت دیگش یه راهبه ی بد ترکیب شد . همه به خاطر این ترسم بهم خندیدن.

-خب لطفا وردتو بگو.
-چشم. بامزه شو.

هیچ اتفاقی نیفتاد.

-یه بار دیگه بگو.
-بامزه شو.

بازم هیچی نشد.

-اینا چین تو ازشون میترسی؟
-خب آقا اون دلقکه آدم خواره و خودش جادوگره وخیلی خوب بلده آدمو بترسونه.
-و اون راهبه؟
-اون راهبه خود شیطانه که من توی کتابخونه ی ممنوعه دیدم.
-خب پس بهتره فرار کنیم؟
-نمیدونم خب شما گفتین به بدترین ترسم فکر کنم.
-خب اینا چطوری میمیرن؟
-راهبه از صلیب بدش میاد و دلغک هم باید بهش فوش بدی بعد قلبشو در بیاری.
-خب اینا راه حل های ماگلین درسته؟
-بله.

راهبه و دلغک با هم یه قدم کوتاه برداشتند.

-خب پس باید دو تا گروه بشیم درسته؟
-بله آقا باید دو تا گروه بشیم .
-خب پس تو یه صلیب درست کن . بعد منو بچه ها بریم به اون دلقکه فوش بدیم.
-حداقل چوب دستی تون رو بدین بهم تا یه چوب اضافه داشته باشم.
-باشه بگیر.

بعد هر کدوم به یه طرف رفتیم.
خب قاعدتا همه تو این دنیا به غیر از جادوگرا بلدن چطوری با دو تا چوب یه صلیب درست کنند .
خب من دقیقا دو تا چوب دست رو به شکل به علاوه چسسبوندم نتیجه اش شد یه صلیب و اون صلیب رو به طرف اون راهبه گرفتم جلو رفتم اون عقب روفت اینقدر جلو رفتم تا اون قسمت از بوگارت برو تو صندقش معلمو بچه ها هم هرچی تونستن به اون دلقکه فش دادن که صورتشون سیاه شد .

-خب مارکوس فکرکنم که دیگه از این به بعد بدترین ترسم این دو تا ترس تو باشه.
-آقا امتیازی چیزی تو دفتر نمیزارین؟

معلم بلند شد رفت دفترشو برداشت و گفت:
-ریون کلاو _15
-آقا؟
-ریون کلاو +85
-ممنون.
-خب این امتیازو به خاطر این دادم چون جون خودمو بچه ها رو مدیون تو شدم.

از اون به بعد دیگه همه فقط بهم احترام میزاشتن.


ویرایش شده توسط مارکوس فنویک در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۱ ۰:۵۵:۴۳

Mr.Marcoos Fenoeek







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.