یک رول بنویسید و توی اون خاطره یکی از دفعاتی که مورد آزار قرار گرفتید رو برامون تعریف کنید. این آزار میتونه هرچیزی باشه. هرچیزی که باعث شده شما ناراحت شید. قرار نیست حتما یه چیز منطقی باشه. دقت کنید هدف اینه که ابعاد متفاوت شخصیتتون رو ببینید. چه چیز در کاراکتر شما با بقیه متفاوته؟ چه چیزی میتونه خیلی آزارتون بده؟ و حتما در رولتون واکنشتون نسبت به این آزار دیدن و طریقه مواجهه و رفع این احساس رو برامون بنویسید. در انتخاب سبک نوشتاری (جدی یا طنز) آزادید. (۳۰ نمره)(تو این رول خاطرات یک روز نوشته شده. چون آماندا فراموشی داره و هیچوقت چیز دقیقی از یک خاطره یادش نیست. امیدوارم قابل قبول باشه براتون.)**********چیزی به خاطر نداشت. نه از درسهایش از زندگانیاش. همه چیز را فراموش کرده بود.
اسمها، کلمات، خاطرات، گذشته... همه برایش هیچ و پوچ بودند. نه اهمیتی داشتند نه میتوانست تلاشی برای به خاطر آوردن آنان بکند. پس تنها یک راه مانده بود؛ بیتوجهی.
باید از کلاس به خوابگاه میرفت. دلیلش را نمیدانست، راهش را هم همینطور. پس مثل همیشه پیش یکی از اعضای ریونکلاو رفت و کنار گوشش از او خواست که همراهیش کند. اینگونه احتمال گم شدنش کمتر بود.
----------------------
-هی این همون دخترهست که همه چیز یادش میره!
-ما رو یادته؟!
-فکر کنم اگه همگروهیاش نبودن اون نمیتونست زندگی کنه.
راست میگفتند. او حتی به خاطر نمیآورد الان برای چه دارد در راهرو قدم میزند و برای چه باید این حرفها را بشنود.
چند دقیقهای نگذشت که این گفتگو را هم از خاطر برد. مثل همیشه.
-ممنونم که همراهیم کردی.
-خواهش میکنم. فقط یه چیزی.
ایستاد و به دخترک خیره شد.
- نمیتونی خودت تنهایی بیایی؟
-آم، راستش، منـ...
-آماندا!
سولی بود. مثل همیشه آمده بود تا از جوابهایی که نداشت، فراریش بدهد. از جوابهایی که به سختی به خاطر میآورد و میخواست همانقدر هم نداند تا راحتتر زندگی کند. راحتتر از همه.----------------------
دوباره بدون منتظر ماندن سوالات پیدرپی پسری که همراهش آمده بود، وارد خوابگاه دختران ریونکلاو شد و مثل همیشه روی تختش دراز کشید. زل زده بود به طرحهای چوبین تخت بالایی. اینجا، این مکان، این خوابگاه و آدمهایش، همیشه برایش یادگار حرفهایی بود که به خاطر نمیآورد ولی میدانست قشنگ هستند چون حس میکند پروانه در قلبش به پرواز در میآید و تا مغز و روحش را به لرزشی از خوشی دعوت میکند.
به پنجره نگاه کرد. طبق عادت در این وقت تاریکی شب، او باید دور از بقیه بچهها، درحالی که آنان دارند شام میخورند، او به گوش دادن آهنگش بپردازد.
کیف کوچک وسایل ماگلی که به سختی وارد مدرسه کرده بود را در دستانش گرفت. بازش کرد.
----------------------
-وای تو از وسایل ماگلی استفاده میکنی؟
-مگه... مگه چشه؟ خلاف قوانینه؟
-هی هی! کارش نداشته باشین!
لینی آمد و تازهواردها را از آماندا دور کرد. کم خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد که سریع به خوابگاه برگردد. او رفت و لینی را با تازهواردان سمج ریونکلاو تنها گذاشت.
-چیزی نیست! اشتباه دیدی!
-نه آخه خودشـ...
-میگم چیزی نیست. برگرد به خوابگاهت. وقت خوابه.
-چشم.
ناراحتی در صدایش بود. اینها تقصیر او بود.----------------------
آهنگ با صدایی بسیار ملایم در گوشش پخش میشد. نمیخواست در دردسر بیافتد. او باید قبل از ورود هرکسی متوجه میشد و وسایلش را جمع میکرد. باید دلایل خوشحالیش را، تنها چیزهایی که به خاطر میآورد را از خودش دور کند.
It's coming to the point
Where I'm breaking now
And all my thoughts have sunk
Below the surface now
I don't have
The strength to fight
No I don't have
The strength to fight
با موسیقی خوشحال میشد، گریه میکرد، میخندید و
احساس میکرد.
----------------------
-خدای من! تو تولدم رو یادت رفت؟!
-من... من فقط...
-تو واقعا دوست منی یا چی؟!
-مگه دوست بودن...
-آره! انقدر نگو مگه دوست بودن به اینه یا به اونه! تو حتی یادت میره من کیام و میری با یه دختره دیگه صحبت میکنی!
-آخه...
-بسه! ما بهتره دیگه رفیق نباشیم! من خسته شدم! این همه دختر تو مدرسه هست! چرا تو؟!
با خودش فکر کرد.
واقعا چرا او؟ چرا همیشه او در صحنه جرم بود؟ چرا او همیشه مجرم شکستن قلب مردم بود؟!
این دوستش را هم از دست داد.
به خاطر فراموشی...----------------------
صدای پا شنید.
سریع وسایلش را جمع کرد. اما در زودتر باز شد و چهرهی ترسیدهی لینی در چهارچوب در ظاهر شد.
-تو... تو چرا نیومدی غذا بخوری؟!
-من... حوصله نداشتم.
-چیزی شده؟
-نه.
موزیک بعدی پلی شد.
You gave me a shoulder when I needed it
You showed me love when I wasn't feeling it
You helped me fight when I was giving in
And you made me laugh when I was losing it
لینی بود. همیشه اینجا، در کنارش بود. درکش میکرد. نمیگذاشت گم شود، غرق شود، بیحس شود. او همیشه اینجا بود.
نباید چیزی میگفت. او نباید ناراحت شود.
-نه، چیزی یادم نیست. اتفاقی نیوفتاده.
-واقعا؟ تو گفته بودی وقتی آهنگ گوش میدی خاطرات اون روز یادت میاد. برای همین از اوایل شب تا نصفه شبا بیداری تا بنویسیشون. خودت اینو گفتی، هوم؟
-آره، ولی الان واقعا هیچی یادم نیست.
لینی روی تخت خودش نشست و به آهنگی که به آرامی صدای نسیم در اتاق پخش میشد گوش داد.
And if I could, I'd get you the moon
And give it to you
And if death was coming for you
I'd give my life for you
آماندا زل زده بود به کفشهایش. آری، او همیشه با موسیقی و نوای آن تمام خاطرات آن روزش را به خاطر میآورد. مثل الان.
نه، نباید به خاطر بیاورد. این خاطرات زیبا نیستند، هرگز نبودند که الان باشند!
----------------------
-استاد این دختره مثل همیشه تکلیفش رو یادش رفت بیاره.
-شاید چون یادش رفته کدوم کلاس رو کی داریم.
-این از منم حواسش پرت تره!
استاد سرفهای کرد و قهقهی بعد از تمسخر او آرام گرفت.
به دستانش خیره شد. آنقدر انگشتانش را فشار داد که نفهمید کی دست دیزی روی دستش نشست.
-چیزی نیست. من تکالیفت رو آوردم. الان میدمش به استاد میگم یادم نبود که بهت بگم من میارمشون و برای همین همراهت نبودن. باشه؟
-بـ... باشه. ممنونم.
دیزی لبخندی زد. لبخندی از سر مهربانی و دوستی؛ نه از ترحم و دلسوزی.----------------------
-چرا گریه میکنی؟! آماندا؟! چیشده؟!
-هیچی... من... من خوبم.
-نه نیستی! چیشده؟!
چیزی که به خاطر آورد را گفت.
حالا لینی کنارش نشسته بود و منتظر بود تا آماندا بقیه چیزهایی را که به خاطر میآورد را تعریف کند.
آهنگ بعدی پلی شد.
I've been upside down
I don't wanna be the right way round
Can't find paradise on the ground
----------------------
-تو همهی رفاقتها رو جهنم میکنی چون حتی بلد نیستی خاطره تعریف کنی و جو رو گرم کنی. فقط عین ماتمزدهها یه گوشه نشستی و کتاب میخونی و عین احمقها لبخند میزنی.
-چون...
-بازم نمیتونی حرف بزنی؟
-لال شده.
باز هم این پسرها. همین سال سومیهای قد بلند که چیزی از ادب نمیدانند و قد بلندشان فقط آنان را به دلقکی مسخره و دراز تبدیل کرده است.
-چون دلیلی نمیبینم با هرکسی صحبت کنم؛ چون هرکسی به درد حرف زدن نمیخوره. شما هم جزوشین!
-واقعا؟! مگه ما رو یادته؟
ساکت شد.
نه، یادش نبود. به خاطر نمیآورد. حتی یک اسم. فقط یادش میآمد که از اینها خوشش نمیآید.
-دلیلی نمیبینم شماها رو حتی به خاطر بیارم.
رفت؛ نه، درست این بود که فرار کرد.
صدای خندهیشان را میشنید.----------------------
It's coming to the point
Where I'm breaking now
And all my thoughts have sunk
Below the surface now
I don't have
The strength to fight
No I don't have
The strength to fight
دستانش را روی چشمانش گذاشت و اجازه داد صدایش خفه اما آزاد باشد. اشکهایش روی زمین میریخت.
-از این به بعد سعی نکن با همه همصحبت بشی. با خودمون باش. با کسایی که درکت میکنن. با کسایی که گاها... آره، گاها دوست دارن مثل تو خیلی چیزا یادشون بره.
به قلب و ذهنش اشاره کرد.
-اما هنوز اینجا و اینجا هست. همه اون خاطرات تلخ و سخت اینجا هستن و کاش نبودن! دلم میخواست منم مثل تو یادم بره ولی خب. بیا با هم در لحظه زندگی کنیم. تو، گذشته رو نداری و نمیخوای، و تنها چیزی که داری الانه. ما هم یه جورایی انگار چسبیدیم به گذشته، ولی چیزی که نیاز داریم الانه. نظرت چیه با ما که همدیگه رو کامل میکنیم بمونی؟ هوم؟
آماندا سرش را تکان داد.
لینی کمی او را در آغوش کشید و سپس تنهایش گذاشت تا کمی آرام شود.
باید فکر میکرد. آیا باید فکر میکرد؟ نه نیازی به فکر کردن نبود.
وسایلش را جمع و پنهان کرد. کفشهایش را درآورد و گوشهی تختش گذاشت، هودی سیاهش را پوشید و زیر پتویش خزید.
به او ضربه میزدند؛ اذیت و آزار یک اتفاق همیشگی بود؛ اما او، هنوز میتوانست با کسانی همدم شود و همصحبتی کند.
آنان، هرگز او را فراموش نمیکردند، او هم هرگز فراموششان نمیکرد.