هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

دیانا کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۰ یکشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱:۱۱:۰۸ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
از خونت خوشم میاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید.
۲-
بعد از اینکه پروفسور دامبلدور از کلاس بیرون رفت، دانش‌آموز ها پرده ها رو کشیدن و در حالی که از کلاس بیرون می رفتند، گرم صحبت شدن. چند لحظه ی بعد، دیانا از داخل کیفش بیرون اومد، به شکل انسان برگشت و با وسایلش از کلاس خارج شد. با آرامش به سمت کلاس قندیل بسته پیشگویی می‌رفت که با پروفسور دامبلدور روبه‌رو شد. پروفسور دامبلدور لبخندی زد و گفت: دیانا چرا سر کلاس تاریخ جادوگری نبودی؟ دیانا به چشم های پروفسور دامبلدور خیره شد و گفت: بودم، ولی شما حواستون به من نبود و پرده هارو کشیدین. برای همین رفتم توی کیفم تا حداقل تو نور آفتاب جزغاله نشم. راستش، فکر میکنم اگه تو کلاس فلسفه میموندم بهتر بود. حداقل بهش علاقه دارم. پروفسور دامبلدور آهی کشید و با شرمندگی گفت: درسته. من حواسم به تو نبود. ولی دیانا چرا تو اینجوری شدی؟ قبلاً رفتار بهتری داشتی. دیانا کیفش رو روی شونه اش جابه‌جا کرد و گفت: نه. قبلاً هیچی نمی‌فهمیدم‌. قبلاً تو راه اشتباه بودم ولی الان دارم کار درست رو میکنم. اگر میشه اجازه بدید برم به کلاس پیشگوییم برسم. من وقت زیادی ندارم که هدرش بدم. بعد راهشو کج کرد و به سمت کلاس پیشگویی رفت. توی مسیر بود که تابلویی توجهش رو جلب کرد. وقتی خوب به تابلو نگاه کرد، متوجه شد چیزهایی توی تابلو درست نیست. دیانا این راه رو می شناخت ولی تا به حال متوجه این تابلو نشده بود. دیانا از خیر کلاس پیشگویی گذشت و به سمت تابلو رفت. خواست اونو از دیوار برداره که دست خاکستری رنگی از درون تابلو بیرون اومد و دست های دیانا رو گرفت. دیانا سریع دندون هاشو در دست ها فرو کرد. با جاری شدن خون توی دهن دیانا، جیغ بلندی شنیده شد ولی دیانا نتونست با مزه خون تشخیص بده چی دستش رو گرفته. مطمئنا اون موجود، جن یا جن خونگی نبود چون دیانا طعم خون اونها رو می شناخت.
دیانا سرش رو عقب کشید و خون توی دهنش رو قورت داد. میدونست خوردن خونی که نمی دونه مال چه موجودیه ریسک بالایی داره ولی ریسکش رو پذیرفت. با قورت دادن خون، چشماش سیاهی رفت و روی زمین افتاد. چشم هاش رو که باز کرد، با زن قدبلندی روبه‌رو شد که موهای بلوندی داشت و با ردای زرد و مشکی اش روبه‌روی دیانا ایستاده بود. زن جلو اومد و گفت: خب، ظاهرا این همه اینجا موندن من الکی نبوده. دیانا روبروی زن ایستاد و گفت: اینجا کجاست؟ و شما کی هستید؟ زن جواب داد: من نگهبان اینجا هستم. اینجا تالاریه که روونا ریونکلاو و هلگا هافلپاف باهم ساختن. تالاریه برای گردهمایی، آموزش، تفریح و کارهای دیگه ای که دانش آموز های هاگوارتز می خوان انجام بدن. من یکی از دختران هلگا هافلپاف، هیستوریا هستم. من سالهاست منتظرم تا بالاخره پای دانش آموز ها به این تالار باز بشه. نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحال شدم. دیانا با تعجب به هیستوریا خیره شد و گفت: این‌همه سال اینجا منتظر موندی؟ راستش، خیلی جوان تر به نظر میای. هیستوریا خنده ای کرد و گفت: درسته. من مثل تو خون آشامم برای همین فکر می‌کنی جوانم. راستی، خون آشام دیگه ای هم توی هاگوارتز هست؟
+نمی دونم. بین دبیر ها که هست، ولی بین دانش آموز ها رو خبر ندارم. هیستوریا با ذوق گفت: وای، چه خوب میشه زیاد باشیم. خیلی دوست دارم ببینم چند نفر به اینجا رفت و آمد میکنن. این تالار فقط مخصوص خون آشاماست و دوست دارم بدونم چند نفر دیگه پاشون به اینجا باز میشه. دیانا نگاهی به تالار وسیع پشت هیستوریا انداخت. تالار بزرگ و تمیزی بود که واقعا همه‌چیز داشت. گوشه ای از تالار کتابخونه عظیمی قرار داشت و در کنارش، میز ها و صندلی های زیبایی چیده شده بود. از سقف تالار، پرچم های چهارگروه هاگوارتز تا زمین کشیده شده بود و در گوشه‌ای، دو در وجود داشت که ظاهراً به سمت خوابگاه می رفت. تالار پنجره بزرگی داشت که با پرده ی سیاهی که شکل خون در وسطش خود نمایی میکرد پوشیده شده بود. دیانا رو کرد به هیستوریا و گفت: تالار جالبی به نظر میاد. موجودی که دستشو از تابلو بیرون آورد چی بود؟ هیستوریا گفت: نمی دونم. روونا اونو با خودش آورد. فقط می‌دونم اگر خونش رو بخوری منتقل میشی به اینجا. این حرفا رو ولشون کن. بیا بریم یکم خون بهت بدم. ولی قبل از اون، کاری هست که باید بکنی. و دیانا رو به سمت تخته ی سیاهرنگی کشید. روی تخته اسم هیستوریا با جوهر زرد رنگی نوشته شده بود و کنارش هم تاریخ تولد و مشخصات هیستوریا رو زده بود. هیستوریا رو به دیانا کرد و گفت: اسمت چیه؟
+من دیانا کارترم.
همون لحظه اسم دیانا با جوهر سبز رنگی نوشته شد و مشخصات دیانا کنارش قرار گرفت. هیستوریا با شادی گفت: پس تو اسلیترینی هستی. دیانا، خون چه طعمی دوست داری؟ دیانا گفت: برام فرقی نداره. خون انسانه دیگه؟ هیستوریا سرش رو تکون داد و گفت: بله. همه جور خونی داریم از همه موجودات با همه طعم ها. الان بهترینشو بهت میدم. و دیانا رو به سمت بخش کافه مانند تالار کشید. هیستوریا گفت: حالا که اسمت تو تخته ی معرفی هست وقتی به تابلو دست بزنی بدون خوردن خون به اینجا میای. دیانا گیلاس خون رو از هیستوریا گرفت و سر کشید. بعد گفت: خیلی ممنون. ببخشید ولی من دیگه الان سریع باید برم به کلاس پیشگوییم. شاید آخرشو برسم. دفعه بعد که اومدم، دوست دارم کتابخونه ی اینجا رو ببینم.
هیستوریا گفت: حتما. منتظرت هستم. بعد گوی عجیبی رو در انتهای تالار نشون داد و گفت: برو دستت رو روی گوی بکش و بعد به اون گوی بگو کجای قلعه می‌خوای بری تا منتقلت کنه. دیانا تشکر کرد و به سمت گوی رفت. دستش رو روی گوی کشید و گفت: کلاس پیشگویی.


بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

دیانا کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۰ یکشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱:۱۱:۰۸ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
از خونت خوشم میاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
۱.برام توضیح بدید که به نظر شما در گذشته هاگوارتز توی چه پوشش ضدماگلی ای بوده و چطور ساخته شده که ماگل ها متوجهش نشدند؟ آیا فقط جادو دخیل بوده؟ چه جادویی؟ آیا از حیله های ماگلی و جادویی با هم استفاده شده؟ با تخیلتون برام توضیح بدید! حداقل سه پاراگراف ازتون تکلیف میخوام.

۱-
به روش های مختلفی میتونسته ساخته بشه. مثلاً به ماگل ها گفته بشه که قراره مدرسه یا قصری اونجا بنا بشه و یا ذهن ماگل هارو پاک کنن. اونها نمی تونستن فقط از جادو استفاده کنن چون در هر صورت ماگل ها مشکوک می‌شدن. از طرفی چون قبل از تصویب قانون رازداری، هاگوارتز ساخته شد میتونستن با جادو ماگل هارو فقط دور نگه دارن ولی ماگل ها بدونن اونجا چه خبره.
اگر نمی خواستن از حیله های ماگلی استفاده کنن می تونستن با جادو ذهن ماگل ها رو پاک کنن، یا از جادویی استفاده کنن که ماگل ها با دیدن کل اون محوطه خرابه ببینن، یا کاری کنن ماگل ها از کل اون اطراف فراری بشن و هیچ ماگلی اونجا زندگی نکنه.
اگر میخواستند از حیله های ماگلی استفاده کنن مسلما سالازار اسلیترین مخالفت می کرده یا بعضی ماگل ها باعث می شدند کارشون خراب بشه ولی اگر همزمان از جفتشون استفاده می کردند به احتمال زیاد می تونسته موثر باشه ولی خب برای قسمت های بلند قلعه خیلی به درد نمی خوره.


بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۰:۰۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
تکلیف ثانی:

*چون اطمینان مداشتیم که رول می خواهید یا پاسخ، پاسخی طولانی بنوشتیم.

ما در گذشتگان مبودیم ای پیر مملوء از فسفرآ، لیک گر بودیم اصلا پوشش نمی گذاشتیم، مزایده می گذاشتیم. در قدیم الایم جمله ممالک توسط ملوک اداره می گشت و ایشان بسیار حریص و طمعکار بوده و از پی جادوگرانی بودند که بر ایشان خدمت رسانیده و برایشان کارانی انجام دهند و نمونه‌اش نیز مرلین که بر سلاطینی چون اوتر و آرتور خدمت می نمود. ریکای نیک گریفیندور نیز خود خویشتنش علاوه بر جادوگر شوالیه نیز بود و آن زمان ها مشنگ و ماگل مداشتند و جملگی یک رنگ و یک دل بودند و شاید هاگوارتز را نیز مسپنسور می نموده و بر ایشان مال و اموال روا می داشتند تا جادوگرانک‌های خویش را داشته باشند، چونان ملعبه قلعه نسخه افسانه‌هایش که گاه می گفت «سرورم مردم شما را ریشخند می کنند.» و ما نیز زان سبب که ریشی مداشتیم وقعی نمی نهیدیم.

گرچه ما اگر مردک مشاور می گفت «آذوقه رو به پایان می باشد.» یا «پیامی از پیگ.» سراپای گوش شده و مزارع سیب و گاو بنای نهیده و به شدّت دشمنان در هم کوبیده و از فرار آن رَت ریقوی و آن پیگ که گرزدار داشت و نمی گذاشتند ما گرزدار داشته باشیم لیک وی را در هم کوفیده و با «کمانداران عرب» و آن بردگان مشعل بر دست طومارش را در هم میپیچانیدیم. لیک گر بنای هاگوارتزی بود و بر ما «جادوگر نوجوان» یا قص علی هذا می بخشید نیز خب گرفته و می گفتیم بر دشمنان طلاسم مختلفه روای دارند. گرچه آن ملعبه نیز خودش تاختی کهنگی یافته و دلمان را زد و ما بر کیش قاتلان و پاتوپ 2007 روی آوردیم که ما را بسیار خرسند می ساختند و هر سنه نسخه‌ای نوین ز ایشان می آمد و تولیدکنندگانشان که خیر، لیک کپی‌گران بی‌وجدان محلی ما را به واسطه ایشان مورد دوشش قرارداده جیبمان را تهی می ساختند و مای نیز مشتی اطفال جاهل بوده و قدر مال دنیا را نمی دانستیم و کف دست خویش را مبوییده بودیم که اروز خوارج به ناگهان ثمین می گردد که چون می دانستیم سکه‌های بیت را مستخرج نموده و کنون ثروتمند گشته و بر چرخ روزگاران خنده می کردیم، که خب کنون چنین نمی نماییم.

گر بپرسید کنون چه می کنیم، می بایست گستاخی نموده و گوییم که نمی‌گوییم و فکر کنیم که بر دیگر کلاسان چه نویسیم که نمره‌ای گیرد و چنگال زاغیان ز باب شیردال پیش افتاد و دسیسه‌ها در سر بپرورانیم و بعد از آن برویم و یک لیوان چای بریخته و با بیسکیوتان تناول بنموده و بیاندیشیم که آن کتاب که لینی گفت در تالار معرفی می‌نماید ولی منمود چه بوده و سپس خویش را از اخبار مطلع بنموده و عالم شویم که دنیا در دست چه کسی می باشد و با آن فرهادی که خویش را جم می خواند چه کرده‌ است؟ پاپوش و یوکرانیان در چه حالند و که برده و که باخته و بعد پیامرسانکانمان را چک می کنیم و ...
پوزش می طلبیم، خود خویشتن خویشمان گاهی ز مبحث اصلی دور می گردیم. می فرمودید بوسنده همگان‌آ، خودتان چطورید؟


پوشان و پیچان،
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۰:۰۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
بسمه تعالی




مکشّف می‌شویم:


شب پرده سیاهش را بر پهنه آسمان گسترانده و در غیاب ماه، تاریکی را بر همه چیز حاکم کرده بود تا فرصتی مناسب برای هرکس که قصد داشت "یواشکی" کاری را انجام دهد به ارمغان آورد. فرصتی که در همان لحظه هم توسط مردی که با سرعت ولی محتاطانه در کنار دیوار قلعه حرکت می کرد غنیمت شمرده شده بود.
و همینطور توسط شخص دیگری که در تعقیب مرد بود.

پلاکس بلک با خودش می‌اندیشید که اگر بتواند پرده از راز رقیبش در راه وزارت بردارد و او را نزد جامعه جادویی بی‌آبرو کند نیمی از راه وزیر شدن را طی می کند، حتی اگر پای عمل شرم آوری در میان نبود نیز می توانست با یک توجیه ساختگی و ناپسند از ثروتی که آن مرد عجیب و غریب در مدّت کوتاهی به دست آورده بود وجهه احتماعی او را نابود کند و با چنین تصوری نخودی خندید ولی یک لحظه بعد از ترس لو رفتن با دو دست جلوی دهانش را گرفت، اما چنان لذتی وجودش را در برگرفته بود که نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، پس با دهان بسته به خنده‌اش ادامه داد و به دنبال هدفش رفت.

سرانجام پس از عبور از چندین بوته در هم گوریده - که چند لانه داکسی هم درونشان بود - و گذر از جلوی پنجره‌ای که بد عنق از آن به بیرون تف می کرد، مرد در مقابل مجسمه قورباغه بزرگی که از دل دیوار قلعه بیرون زده بود، متوقف شدند. مرد در جلوی مجسمه ایستاد و پلاکس در سایه دیوار، او را تحت نظر گرفت. مرد چوبدستیش را بیرون کشیده و دو بار بر سر قورباغه زد.

- گشاده شو ای مکروه!

دهان قورباغه چنان با سرعت و ناگهانی باز شد که پلاکس را از جا پراند. حالا در مقابل آقای زاموژسلی یک دریچه بزرگ قرار داشت که سه مرد قوی هیکل می توانستند در کنار هم از آن عبور کنند. آقای زاموژسلی سرش را به اطراف چرخاند تا مطمئن شود کسی او را نمی بیند و پلاکس هم خودش را به دیوار چسباند تا متوجه‌ش نشوند و زمانی که سرانجام سرک کشید تا ببیند اوضاع از چه قرار است، مرد وارد دریچه شده بود و دهان قورباغه آهسته آهسته بسته می شد. به سرعت کفش هایش را در آورد تا بتواند با سرعت و بی صدا حرکت کند و هر لنگه آن ها را در یک دست گرفت و به سمت دریچه دوید و در دلش تکرار می کرد که «تو رو خدا بسته نشو! تو رو خدا بسته نشو!» قلبش به شدّت در سینه می کوبید و درست چند لحظه قبل از بسته شدن دهان قورباغه موفق شد خودش را به درون آن پرت کند. کمی روی زمین غل خورد و درست یک لحظه قبل از آن که آقای زاموژسلی برگردد و او را ببیند، خودش را پشت بشکه بزرگی قایم کرد.
تا جایی که توانست مچاله شد و آرزو کرد صدای تپیدن قلبش او را لو ندهد. نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد.

راهرو چندان طولانی نبود و همان لحظه هم لادیسلاو به انتهای آن رسیده بود؛ سالنی نسبتا بزرگ که صدای ضعیف جریان آب از آن به گوش می رسید و با نور چند مشعل روشن شده بود. از آن نقطه پلاکس می توانست ردیف‌ بشکه‌های روی هم چیده شده و پاتیل‌هایی که به آرامی پرواز می کردند تا بشکه های را نیز ببیند. ابروهایش را در هم کشید و سپس چیزی به خاطرش آمد؛ بشکه‌ای که درست چند لحظه پیش پشت آن پناه گرفته بود. چوبدستی اش را بیرون آورد و زیرلب گفت «مافلیاتو» و سپس با چوبدستی‌اش به بشکه ضربه ای زد.

- ریداکتو.

درب بشکه در هم شکست و تعداد زیادی برتی باتز با طعم همه چیز را مشاهده کرد. با خودش اندیشید «خب پس... می خواد مردم رو مسموم کنه!» و بعد به ذهنش رسید که «نکنه می خواد چیزخورشون کنه تا هرچی می گه رو انجام بدن؟!» به آرامی دستش را جلو برد و یکی را برداشت و مقدار کمی از آن را گاز زد و بلافاصله مزّه ترش و ناخوشایندی دهانش را پر کرد. آن را به گوشه‌ای انداخت و با دل به هم خوردگی عق زد. سپس جلوتر رفت تا پرده از راز آن فضای مرموز بردارد.

در آستانه سالن ایستاد و به کل فضا نگاه کرد. آقای زاموژسلی در مقابل چندین آبشار که مایع بدرنگی را به درون یک حوضچه بزرگ می ریختند ایستاده بود و چوبدستیش را با حرکات موجی شکلی تکان می داد و دانه‌های برتی باتز از درون آن ها بیرون می آمدند و پاتیل هایی که در هوا بودند را پر می کردند و پاتیل ها نیز وقتی پر می شدند به درون بشکه ها می ریختند.

صبح روز بعد وقتی پلاکس در سرسرای اصلی یک گوشه میز اسلیترین نشسته و با انزجار به گوشه‌ای خیره شده و حاضر به خوردن هیچ چیز نشده بود، کسی از دلیل رفتارهایش خبر نداشت. کسی نمی دانست پلاکس در آن لحظه تا چه اندازه از زبانش و دانه‌های برتی باتز با طعم "همه‌چیز" متنفر و منزجر است. فقط خودش می دانست. دیگر چیزی که می دانست این بود که دانه‌هایی با طعم روغن سوخته و صابون گلنار و اَن دماغ از کجا می آیند و البته اینکه فاضلاب مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز دقیقا در کجا قرار داشت...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۱

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)

- آیییییییی ولم کنننننن.
- متجاوز .....متجاوز.....

ققنوس نقره ای با شتاب به سمت راهرو پرواز کرد.

نیم ساعت قبل
از اونجایی که جیانا ذاتا" کاراگاه بود و شدیدا کنجکاو و از همه مهم تر تحمل داستان نصفه نداشت دنبال پروفسور دامبلدور به راه افتاد.
- پروفسور ببخشید میشه یه لحظه نگاهی به کتابتون بندازم.
- اوه فرزندم میتونم دلیلش رو بپرسم؟
- خب ... میخواستم یکم ...اطلاعت جدید به دست بیارم.

دامبلدور یکی از آن نگاه های زیر عینکی معروفش را به جیانا کرد .
- مطمئنی چیز دیگه ای نیست؟

جیانا نفس عمیقی کشید.
-بله پروفسور.
- در این صورت ... مراقب باش فرزندم .
-ممنونم.

جیانا دور شدن دامبلدور رو تماشاش کرد.
- خب ببینم صفحه چند بود؟
-بانوی جوان اینجا چه کار دارید.
- نیکلاس تقریبا بی سر عزیز.
- دنبال چیزی می گردین؟
- نه ممنونم.
-مطمئنین؟
-بله.

نیکلاس بی سر با شک تعظیمی کرد و رفت .

- خب... نشونم بده چی قایم کردی.
نقل قول:
من از نگاه های سالازار متوجه شدم که تنها یه حصار که ماگلی باشه کافی نیست ولی من نمیتونستم کامل بی خیالش بشم برای همین یه خندق کندم ( همون چاله ماگلی فقط پر از آب ) این طوری دیگه هیچ ماگلی نمیتونست داخل قلعه ها نفوذ کنه...

جیانا با تعجب به کتاب نگاه کرد ، او هیچ وقت خندقی ندیده بود که اطراف هاگوارتز باشد.
- چه بلایی سر خندق اومده؟ باید صفحه بعد باشه. این... این چیه؟

جن کتابی وحشتناکی به بزرگی یک غول از صفحه بعد بیرون آمد.

چند دقیقه بعد

جیانا در راهرو ها می دوید و جن پشت سرش بود.
- آیییییییی ولم کنننننن.
- متجاوز .....متجاوز.....
- فایرایموس .(طلسم آتش)
- فسشیو .(طلسم سیاه چاله )

کتی و آلبوس همراه پروفسور مک گانگال که دنبالشان می آمد به جن حمله کردند . جن کم کم از بین رفت و صورتش که از جنس کاغذ خط دار بود در حالی که نیمه سوخته بود در سیاه چال ناپدید شد. آلبوس دست جیانا را گرفت و او را از زمین بلند کرد.
- ممنونم.
- قابلتو نداشت.

پروفسور مک گانگال در حالی که نفس نفس می زد .
- میشه یکی درست توضیح بده اینجا چه خبره؟ مرلین نیکلاس رو بیامرزه که خبر داد.

جیانا کتاب را در دست گرفت و از صفحه ای که رها کرده بود دوباره نگاه کرد.

ولی وقتی دیدم خندق بی فایده است تبدیلش کردم به دریاچه.

جیانا آهی کشید و روی پله سنگی ولو شد.
- همه اش به خاطر همین بود؟


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۱

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۰:۱۰
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 217
آفلاین
سلام پروفسور.

۱.برام توضیح بدید که به نظر شما در گذشته هاگوارتز توی چه پوشش ضدماگلی ای بوده و چطور ساخته شده که ماگل ها متوجهش نشدند؟ آیا فقط جادو دخیل بوده؟ چه جادویی؟ آیا از حیله های ماگلی و جادویی با هم استفاده شده؟ با تخیلتون برام توضیح بدید! حداقل سه پاراگراف ازتون تکلیف میخوام. (۱۰نمره)

پروفسور شما توجه کنید به این نکته. اون زمان که قلعه رو داشتن می‌ساختن اصن امکانات قابل توجه ای نبود و چهار بنیانگذار باید شبانه روز کار و تلاش می کردند تا قلعه ساخته بشه ... البته این خیلی زمان بر بود و باعث می شد در همین زمان ساخته شدن توجه خیلی از مشنگ ها به هاگوارتز جلب بشه و چهار بنیانگذار باید یه راهی پیدا می کردند.
از اونجایی که چهار بنیانگذار خیلی تنبل بودند اولش سعی کردند راهکار های ساده و کم هزینه رو در پیش بگیرند چون همین جوریش وقت کمی داشتند و داشتند زیر بار هزینه های ساختن هاگوارتز وا می رفتند و باید یک جوری سر هزینه ها رو کم می کردند.
نظریه ای که من دارم هم پیچیدس و هم سادست. بنیانگذارا یه تابلو رو در فاصله چهارصد متری هاگوارتز نصب می کنند و حدس بزنید چی روش می‌نویسند؟ ``منطقه خطرناک است وارد نشوید.``... البته راه های جایگزین هم داشتند مثل اینکه اگه از اون تابلو گذر می کردند به تابلوی بعدی می‌رسیدند که می گفت ``مگه با تو شوخی دارم وارد نشو بی پدر``
اینم بگم این راه حل های جایگزین خودشون راه حل های جایگزین دیگه ای لازم داشتند و به همین خاطر این طرح با شکست رو به رو شد ... البته بنیانگذاران هنوز روی قضیه ساده و کم هزینه اعتقاد نظر داشتند.
بعد از شکست طرح قبلی بنیانگذارا سعی کردند فکر های بهتر و مفید تری داشته باشند و همینطور کم هزینه.

بنابراین تصمیم گرفتند طرحی رو اجرا کنند که باید تو اون ملت بی جادو رو گول بزنن. این طرح این جوری بود که یکی از بنیانگذاران با قرعه کشی انتخاب می شد تا بساط رمال و دست فروشی راه بندازه تا اگه کسی پیدا میشد حواسش گرم بساط بشه و دیگه سرشو نکنه تو فضای اطرافش.
البته این طرح هم منحل شد...شاید بگید چرا؟ معلومه بنیانگذارا شروع به دعوا با هم دیگه کردند چون دلشون نمی‌خواست خودشون رو کوچیک بکنند. جرقه اختلاف ها هم از همونجا رقم خورد.

اینبار دیگه بنیانگذارا که از دفعات قبلی درس عبرت گرفته بودند با تلاش فکر و درس خواندن در دانشگاه جولسفورد فکری به ذهنشون رسید.

اونا تصمیم گرفتن به محیط اطراف قلعه و خود قلعه که خود شما اشاره کردید قدرت تفکر بدند که باعث می شد هر کی نزدیک قلعه میشد سر از یه جایی در بیاره و اینطوری شد که مردم بخاطر افراد ناپدید شده در اون منطقه هیچوقت به اون منطقه و خود قلعه نزدیک نشن و اونجا رو نفرین شده بدونن.

۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)

در روز آفتابی و آرام با زوم کردن روی مدرسه هاگوارتز میتوانستید متوجه فاجعه اتفاق افتاده و در حال اتفاق شوید و همه ی این اتفاق ها در یک روز آفتابی در حال انجام شدن بود. فاجعه آنقدر عجیب بود که آدم در آن لحظه بیشتر ترسیدن باید درباره اش فکر میکرد. درختان جنگل هاگوارتز کنده شده و هر کدام به کناری پرت شده بودند. دانش آموزان و معلمان در حال فرار بودند و بعضی ها هم پناه گرفته بودند.
همگی در حین فرار داشتند به قلعه هاگوارتز نگاه می کردند که از جایش کنده شده بود و در حال خراب کردن منطقه اطراف و تعقیب کردن دانش آموزان و معلمان بود.

همه این اتفاق ها در عرض چند دقیقه اتفاق افتاده بود.

فلش بک

دانش آموزان با کیف پول در دست حلقه ای را تشکیل داده بودند و در حال خرید کردن بودند و هر چند لحظه به تعدادشان اضافه میشد.

- دانش آموز...سبد رو ور دارو بیار. هر چی بخواین داریم. از آبنبات های معلم مسموم کن تا پشه کش مخصوص انتقام و هر چی که فکرش رو بکنین داریم...حراجه نصف قیمت...فقط امروز.


مثل هر روز اسکورپیوس بازارچه پهن کرده و مشغول فروختن جنس هایش بود تا بتواند پولی در بیاورد و بتواند بخشی اش را بزند به زخم زندگی اش و بخش دیگری ازش را ذخیره کند.

فقط پول نقد قبول میکنیم...کارتخوان نداریم. مالیات لرد سیاه گرون شده...نمی صرفه.

چند دانش آموز مذکور، آه کشیده و صحنه را ترک کردند.


بعد از چند دقیقه اسکورپیوس بازارچه اش را جمع کرده و مشغول رفتن به تالار اسلایترین شد تا بتواند استراحت کند و خودش را برای فردا آماده کند.



- جیلینگ.

اسکورپیوس که متوجه صدا شده به پشت سرش نگاه می کند و متوجه سکه و کیسه سوراخ شده اش می شود.
ولی چیزی عجیب نظرش را متوجه خود و بی اهمیت به پول های روی زمین کرده بود.

تکه ای از دیوار کنده شده و مشغول خوردن سکه ها بود و این نه تنها اسکورپیوس را نترسانده بلکه باعث تعجب او شده بود.
لنگان لنگان و بی سر صدا به سمت شکاف خالی دیوار رفت و وارد آن شد.


- یا مرلین.

اتاق پر از سکه و طلا بود. بنظر می آمد بجامانده از دوره ها و سال ها قبل است و هر سال داشت افزایش می یافت.

اسکورپیوس به دستگاهی نگاه کرد که خیلی شبیه به دستگاه های پلی استیشن و بازی مشنگی بود و با توجه به عکس هر چهار بنیانگذار بنظر می آمد ساخته آنها و یک راز باشد.

- بزن بریم.

اسکورپیوس نمی دانست آن دستگاه در واقع کنترل کننده قلعه هاگوارتز بود و با دستکاری کردنش فاجعه ای پیش می آمد.

پایان فلش بک




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۱

گودریک گریفیندور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۲ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۵۲:۲۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 76
آفلاین
۱.برام توضیح بدید که به نظر شما در گذشته هاگوارتز توی چه پوشش ضدماگلی ای بوده و چطور ساخته شده که ماگل ها متوجهش نشدند؟ آیا فقط جادو دخیل بوده؟ چه جادویی؟ آیا از حیله های ماگلی و جادویی با هم استفاده شده؟ با تخیلتون برام توضیح بدید! حداقل سه پاراگراف ازتون تکلیف میخوام. (۱۰نمره)

ببینید، بذارید صادقانه بگم. ما هاگوارتز رو اولش اینطوری نساختیم. یه کلبه محقر خیلی کوچیکی بود با حمام، مرلینگاه و خوابگاه مشترک. حتی خودمون که بنیانگذار و پروفسور بودیم هم کنار جادو آموزا تو یه اتاق بودیم عملا. کلاسا هم مشترک بود حتی محلشون. در این حد بود. طبیعتا در اون زمان همچین نیازی به اقدامات ضد ماگلی نداشتیم، چون اصلا ماگلی نمیومد در عمق جنگل، مگر بچه ماگلایی که دنبال رد شیرینی بودن... که خب، قبل از رسیدن به کلبه هاگوارتز میرسیدن به گرگینه های ساکن جنگل متاسفانه.

البته که کم کم تعداد جادوآموزا بیشتر شد و طبیعتا حتی نمیتونستیم نفس بکشیم توی کلبه، شروع کردیم به ساختن قلعه، تعداد زیادی جن خانگی هم استخدام کردیم که هم کمک کنیم به ایجاد شغل براشون، هم اینکه بتونیم با سرعت بیشتری قلعه رو بسازیم. البته توی این مدت سالازار غیب شده بود و هیچوقتم نفهمیدیم کجاست و چرا. اگر یه وقت تاریخدانا و اینا فهمیدن، خواهشا به منم بگن.

خلاصه که قلعه ساخته شد، منتها اونموقع چون هوا خیلی خیلی تمیز بود و ارتفاع هاگوارتز هم بالا بود، حتی از لندن هم میشد هاگوارتزو دید. طبیعتا مجبور شدیم یه قراری با پادشاه مشنگا بذاریم و بهشون بگیم که طی چند صد سال آینده سعی کنن به انقلاب صنعتی برسن، تا اونموقعم ما با جادوی توهم زا، ماگلا رو دور نگه میداریم. طبیعتا پادشاه مشنگا خوشحال شد و استقبال کرد. و مشنگا کم کم شروع کردن به تغییر جهت به سمت انقلاب صنعتی تا بتونن هوا رو آلوده کنن که دیدن هاگوارتز از فواصل زیاد سخت تر بشه. ما هم بلافاصله شروع کردیم به تسخیر کردن جنگلای اطراف هاگوارتز با انواع تله ها و توهم های بی خطر. مثلا دیدن شبح، پرتاب کردن ماگلای گرامی به فاصله چند متر به بیرون از جنگل و حتی پخش شدن انواع صداهای جیغ و داد توی جنگل واسه ماگل ها.
البته که اگر ماگل گرامی گیر سانتورها، یا گرگینه ها، یا آکرومانتیولاها، یا سایر وحشت های حاضر در جنگل نیفته و زنده برسه به تله های بی خطر ما.

۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)

ساخت هاگوارتز حدود یک هفته قبل به اتمام رسیده بود و بنیان گذاران و جن های خانگی کم کم داشتن کار انتقال دادن جادو آموزا و سایر وسایل راحتی و زندگی و تدرس به قلعه رو انجام میدادن. همه چیز داشت به طور کاملا خوب و درستی پیش میرفت، غیر از یک چیز... از حدود یک ماه قبل، سالازار ناپدید شده بود و هیچکس هم ندیده بودش.
گودریک بیشتر از همه به خاطر این موضوع عصبانی بود. آخرین بار خودش با سالازار بحث نسبتا شدیدی داشت به خاطر اینکه سالازار مخالف پذیرش ماگل زادگان بود، و گودریک طبیعتا موافق بود و نمیخواست اجازه بده حتی یک قطره خون جادویی، چه اصیل و چه ماگل زاده، بدون آموزش بمونه.

گودریک توی یکی از راهروهای فرعی طبقه پنجم به روونا برخورد که داشت تابلوهای نقاشی متحرک رو به دیوارها آویزون میکرد.
- سلام روونا، روزت بخیر... احیانا از سالازار خبری نشده همچنان؟
- سلام گودریک. روز تو هم بخیر. همچنان هیچی. حس میکنم خیلی بهش بخورد توی بحثش باهات...
- تقصیر من نیست که میخواست واسه تاثیرگذاری بیشتر در رو به هم بکوبه ولی موفق نشد. واقعا تقصیر من نیست.

روونا خندید و سرشو به تایید تکون داد. و گودریک هم اونجا رو ترک کرد و به سمت طبقه دوم رفت. باید یکی از کتابخونه های طبقه دوم رو مرتب میکرد. وارد راهروی اصلی طبقه دوم شد و از بین تمام نقاشی هایی که روی دیوارها بودن و زره ها و کلاهخودهای طلسم شده توی راهرو عبور کرد.
و بعد صدایی مثل صدای فش فش مار رو از سمت راستش شنید.
در واقع اگر راهرو انقدر خلوت و ساکت نبود، نمیتونست چنین صدای ملایمی رو بشنوه. در نتیجه به سرعت از پیچ راهرو عبور کرد، چوبدستیشو در دست راستش گرفت و دست دیگه ش رو آماده روی شمشیرش گذاشت.
صدا از داخل دستشویی بانوان میومد. گودریک آروم به در نیمه باز نزدیک شد، و از لای در تونست ردای سبز سالازار رو ببینه که داشت وارد یه مجرای مخفی در وسط دستشویی میشد.
- اینجا بودی پس!

طبیعتا اونجا بود و گفتن این موضوع با صدای بلند توسط گودریک چیزیو عوض نمیکرد. بهرحال سالازار وارد مجرای مخفی شد، مشخصا صدای گودریک رو نشنیده بود یا اهمیتی نداده بود. گودریک با تمام سرعت وارد دستشویی شد و با دیدن رو شویی ها که دارن برمیگردن سر جای خودشون، با یه پرتاب سریع خودش به جلو موفق شد وارد مجرا بشه.
و بعد فهمید که مجرا با شیب نود درجه به سمت پایین میره. در نتیجه اولین واکنشش کاملا غریزی بود، و اونم جیغ زدن از ته دلش بود و بد و بیراه گفتن به ترسش از ارتفاع.

گودریک با نشیمنگاه فرود اومد. بدون طلسمی برای کم کردن سرعت سقوطش. بدون هیچ صدا و حرفی حتی. در واقع شدت ضربه انقدر زیاد بود که نفسش بند اومد و برای چند ثانیه کبود شد.
و بعد شمشیرشو کشید، از شمشیرش به عنوان عصا استفاده کرد و در حالی که نمیتونست کمرشو صاف کنه، شروع کرد به راه رفتن از توی فاضلاب.
طبیعتا به خاطر نو ساز بودن مدرسه و سیستم فاضلابی، همه چیز کاملا خشک و حتی تمیز بود... در واقع گودریک متوجه شد که فاضلاب، حتی زیادی تمیزه... انگار که هر چند ساعت یک بار تمام کف، دیواره ها و سقفش با شدت ساییده و تمیز شده و جسم دایره ای و بزرگی از توش حرکت داده شده.

گودریک به فکر فرو رفت. ولی نه در حدی که بخواد متوقف شه. همونطور فکر کرد و دولا دولا با کمک شمشیرش جلو رفت.
انقدر رفت تا به یه تالار عظیم رسید.
اولین چیزی که توجهشو جلب کرد، کاملا خالی و تاریک بودن تالار نبود. حتی رطوبت زیاد و عجیب تالار هم اذیتش نکرد. بلکه سنگ تراشی بسیار عظیمی از صورت سالازار بود که دهانش به طرز عجیبی باز و تاریک بود... گودریک چشماشو تنگ شد تا شاید بتونه سالازار رو پیدا کنه...

تق!

صدای برخورد دو جسم محکم با همدیگه به گوش رسید و گودریک که کاملا گیج شده بود روی زمین افتاد و بیهوش شد.

- آبلیوی ایت!

سالازار به نرمی گفت.
- هیچوقت نباید این پایین رو به یاد بیاری دوست من. الان زمانش نیست. نه برای تو و نوادگانت.


,I was tucked in snow
,And beaten by the rain
And covered in dew
I've been dead for so long


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
سلام پروفسور قشنگ ریشو!

سوال اول:

به نظر من اونا از یه پرده ی سفید استفاده کرده بودن. البته یه پرده ی سفید خالی نه. بنظرم نشستن قسمتی از دشت و دره و که قرار بوده مدرسه بشه رو با هم روی پرده کشیدن و بعدش با جادو رو هوا نگهش داشتن. اینجوری هرکی رد میشده، فکر میکرده دشت هنوز سر جاشه و با صدای ساخت و سازی که معلوم نبوده از کجا میاد، از ترس فرار میکرده.
البته چند تا احتمال شکستم وجود داشته. مثلا ممکن بوده نقاشی یکی از بنیان گزار ها بد بوده باشه و نقاشی کلی، بسیار نا متقارن در بیاد.
و ممکن هم بوده گاهی وقتا باد بیاد و پرده رو ببره کنار و کارشون فاش بشه. شاید برای همینه تو هاگوارتز زیاد باد نمیاد؟ چون جادوی ضد بادشون هنوز کمابیش پا بر جاعه؟

ـــــــــــــــــــــــــــــ

سوال دوم:

-قاقارو! بهتره جعبه ی آبنباتامو پس بدی... اگه جونتو دوست داری!

کتی در عجب بود. قاقارو چگونه میتوانست با آن پاهای کوچک و به درد نخورش، اندازه ی جت سرعت داشته باشد؟

- نمیدم. مال خودمه!
- عه؟ خودم پولشو دادما.

اگر بار اولشان بود، جادو آموزان دیگر با کنجکاوی و تمسخر، نگاهشان می کردند. اما خوشبختانه، به گرگم به هوای کتی و قاقارو عادت کرده و یاد گرفته بودند که برای سالم ماندن، بهتر است مسخره شان نکنند. سوزن هایی که کتی روی صندلی هایشان میگذاشت و آبرنگی که ناگهانی روی سر و کلشان میریخت، خیلی بد بود.
دنبال کردن پشمالو و صاحبش، به راهروی تاریکی کشیده شد که جز مشعل های کم نور متصل به دیوار، نور دیگری نداشت. زمین کثیف و پر از آشغال راهرو، به هیولایی میمانست. کتی، سرعتش را کم کرد و به قاقارو نیز، هشدار داد که همین کار را بکند. اما در کمال تعجب، قاقارو با سرعت به سمت جهت مخالف حرکت کرد و در بغل کتی کز کرد.
- یه... چیزی... اونجا بود!

کتی، دوپا داشت و چهار پای دیگری هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت. هر دو، آنقدر ترسیده بودند که متوجه نشدند جن خدمتکار از سایه ها بیرون آمده و با جارو و خاک اندازش، متعجب به آنها نگاه میکند.
اما، این نقطه ی اوج کتی و قاقارو بود. چون چند روز بعد، شایعه ی کشف محترمانه و پیروز مندانه ای، در کل مدرسه چرخید.

- هی، میدونستی یه هیولا داره تو یکی از راهرو های مدرسه زندگی میکنه؟ کتی و قاقارو اون رو دیدن. شنیدم که میگفتن حتی از یه باسیلیسکم ترسناک تر بوده! با اینحال بازم زنده بیرون اومدن. اون دوتا فوق العادن!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۸ ۱۰:۴۳:۳۸

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۱

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۲
از میتوانی درون هاگوارتز مرا بیابی :>
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
نقل قول:
۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)

رکسان که طبق معمول داخل قلعه با گربه کوچکش که کیکی نام داشت ، بیخود و بیجهت پرسه میزد
ناگهان کیکی از بغل رکسان در آمد و شروع به دویدن کرد
رکسان:کیک..
و انگار زمین دهان باز کرد و کیکی عزیزِ رکسان محو شد
رکسان که کم مانده بود در اشک هایش غرق شود فریاد میزد:کیکی..کیکی عزیزم..قول میدم هرچی بخوای واست بگیرم فقط..فقط خودتو نشون بده باشه؟!
رکسان چندین بار درنقطه ای که کیکی در آن ناپدید شده بود رفت و آمد! آخرین دفعه که از روی آن نقطه رد شد خودش هم درجایی که چه گویم.. خلاصه رکسان هم از ناکجا آبادی زیبا درکنار کیکی سردراورد
رکسان که با بغض لبخند میزد گفت:کی..کیکی خودتی ؟!
و سر کیکی را نوازش کرد :)))
کیکی که اهمیت نمیدهم خاصی در چشم هایش نمایان بود به خوردن غذایش ادامه داد
رکسان:وایسا ببینم ..
اینجا کجاست!؟غذای کیکی از کجا آمد!؟
در این فکر بود که چندی بعد به همان نقطه که از طریق آن وارد آن دنیا عجیب شده بود بازگشت.‌
انگار نه انگار.. کیکی به بغل اندرون قلعه
رکسان در به در دنبال بهترین دوستش..یا شاید تنها دوستش میگشت.
بهترین دوستش:هی رکس به کجا چنین شتابان؟!
رکسان:خدای من اینجایی..داشتم دنبالت می‌گشتم..
بهترین دوستش:چیزی شده؟!
رکسان: مرلینی یه اتفاقاتی افتاد که باورت نمیشه،بشین من باید واست تعریف کنم.
رکسان از سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرد
بهترین دوستش: این همون اتاق قدیمی معروف نیست که..اسمش..اسمش یادم نیست ولی همون.
رکسان:نه نه‌.
بهترین دوستش:باشه،کیکی به غذا نیاز داشته و همچنین تو به کیکی نیاز داشتی پس فکر کنم فقط فکر کنم..
رکسان وسط حرفش پرید
رکسان:اون اتاق شخص رو به چیزی که بهش احتیاج داره می‌رسونه..
بهترین دوستش:اره دقیقا.سوال اینجاست اسم اون اتاق چیه ؟!
رکسان:اینو باید از خانومِ کیکی بپرسیم که کشفش کرده
و هردو خندیدند :))))
پ ن:هنوزم که هنوزه کسی اسم اون اتاق عجیب و دوست داشتنی رو نمیدونه!


و اما بشنوید از گربه ای گریفیندوری به نام رکسان :>


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور، محفل ققنوس

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۶:۵۵
از دفتر کله اژدری
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 76
آفلاین
جلسه اول کلاس تاریخ جادوگری!


-حالا یکم برو اونور، هروقت اومد من صدات میکنم به مرلین.
-نخیر! باید خودم ببینم!

جادوآموز که از سمج بودن خورشید خانوم کلافه و گرمازده شده بود از نیمکتش که جلوی پنجره بود بلند شد تا جای بهتری پیدا کنه. اما همه صندلی ها از قبل پر شده بود.
پس ترجیح داد پرده های بزرگ کلاس رو بکشه تا آب پز نشه. مثل اینکه خورشید هم میخواست تاریخ جادوگری رو پاس کنه!

کلاس تاریخ جادوگری همیشه یکی از خسته کننده ترین کلاسهای هاگوارتز بود. اما از وقتی که مشخص شد آلبوس دامبلدور به جای روح پیر،پروفسور بینز، تدریس میکنه همه کنجکاوانه هجوم آوردن تا ببینن این کلاس ایندفعه چطور از آب درمیاد.
شاید هم چون مدیر مدرسه درس خودشو جزو دروس پایه و درس اجباری اعلام کرده بود همه اومده بودن، کسی چه میدونه.

جادوآموزان مشغول پچ پچ و حدس و گمان بودند که صدای قدم هایی از بیرون اومد و چنددقیقه بعد آلبوس دامبلدور با ردای بلند بنفش و لبخند بر لب وارد شد.
-فرزندان عزیزم، به هاگوارتز خوش اومدید. خوشحالم که چهره های خوشحال و سرحالتون رو میبینم. سال تحصیلی جدید رو...
-آقا اجازه؟ ما جشن ورودی رو گذروندیم ها، الان تو کلاسیم!

-چه زود دارید پیشرفت می کنید، چرا فضا رو یکم روشن تر نکنیم؟

با اشاره چوبدستی دامبلدور، پرده های کلاس کنار رفتند و دانش آموز جلوی پنجره زیر لب شروع به غرغر کرد.

خورشید تمام کلاس را روشن کرده بود و دامبلدور با شادی مضاعف شروع به قدم زدن کرد.
-میدونم که ناامید شدید که پروفسور بینز به کلاستون نیومد. ایشون ترجیح دادن یک ترم رو به مرخصی برن و از مزیت روح بودن برای گردش دور دنیا استفاده کنن. این ترم رو من بهتون درس میدم و میدونم که شما هم مشتاق یادگیری هستید.

دامبلدور از پشت عینک هلالی اش به جادوآموزانی که از خبرِ نبودن پروفسور بینز نیششان باز شده بود نگاهی کرد.
نیش آنها به سرعت بسته شده و همه شروع به گشتن درون کیف و جیب کرده و بعضی به هوا و اجرام شناور نگاه کردند.
-خب، چونکه احتمالا همتون کتاب تاریخچه هاگوارتز رو خوندید...

دامبلدور در همین حین کتاب قطوری را از درون ریشش درآورد و باز کرد.
-من براتون یکی از کتابهای قدیمی خودم رو آوردم.

بچه ها با دیدن قطر کتاب با ناراحتی سر جاشون جابجا شدند، اما هنوز کنجکاو بودند که چه اتفاقی قراره رخ بده.

-همونطور که میدونید در جهان، مدرسه های جادوگری متفاوتی وجود داره. هرکدوم از مدرسه ها معماری خودشون رو دارن و همچنین رازها و قوانین خودشون. مدرسه هاگوارتز هم در طی سالیان سال و با پروسه دقیق و رازآلود ساخته شده... هیچکس جز خود چهار بنیان گزار از همه رازهای قلعه خبر ندارن. حتی خود چهار بنیان گزار هم بعضی وقتا یادشون میرفته که راهرو مخفی یا اتاق خاصی در فلان قسمت قلعه تعبیه کردند و پس از مدتی خود قلعه هم از این سورپرایزها خوشش اومد.
-پروفسور! یعنی قلعه زنده س و فکر میکنه؟
-اصولا ما به چی میگیم زنده فرزندم؟ قلعه هاگوارتز با جادو و خاطرات اعضایی که توش بزرگ شدن عجین شده و بعد از اینهمه مدت، میتونه بهشون کمک کنه یا حتی سرکارشون بذاره. من تو این سالها نتونستم مدرک مشخصی برای زنده بودن یا خودمختار بودن قلعه پیدا کنم. اما درواقع علاقه ای هم نداشتم بدونم.

دامبلدور جامی پر از آب آلبالو حاضر کرد تا خودش و دانش آموزا گلویی تر کنن. مسلما کدو حلوایی توی تابستون پیدا نمیشد تا بتونن آب کدوحلوایی به ملت برسونن.
-مثلا بارها شده که من وارد راهروهایی شدم که فقط یکبار تونستم ببینمشون. بعضی هاشون تاریک و پر از راز و بعضی چشمه آب گرم و حمام دلگشا. بذارید قسمتی از این کتاب که خاطرات چهار بنیان گزاره براتون بخونم.

روز بیست و دوم-روونا ریونکلاو
-امروز بلاخره قسمت غربی قلعه تموم شد. ارتفاع قلعه برامون دردسر ساز شده بود چون ممکن بود ماگل ها از فاصله چندصدمتری مارو مشغول ساخت و ساز روی برج و باروها ببینن. اول سعی کردیم از پایین کارها رو انجام بدیم اما حاصلش برج کج و معوجی شبیه به برج پیزا شد که سالازار اصرار داشت که درخور جادوگران اصیل نیست و گودریک بهش گفت... خب، این قسمت رو میگذریم... بعله... بعد از مدتی، تعداد ماگل های حیران و گیج در شهرهای اطراف زیاد شد و ما تصمیم گرفتیم به جای طلسم گوهومیاستینوس(برو-خونه-چیزیو-جا-گذاشتی) از چیزی که کمتر جلب توجه کنه استفاده کنیم. اول از حیله ی یه خونه تسخیر شده توسط ارواح استفاده کردیم و خودمون هم گریم ها و لباسهای ترسناک به تن کردیم. برج شرقی هم با این وضع ساخته شد اما عده ای از ماگل های عشق خطر و به اصطلاح شجاع وارد عمارت میشدن و وقتی یکیشون با دیدن هلگا که گریم نکرده بود از هوش رفت، به احساسات هلگا خیلی ضربه خورد و ما تصمیم گرفتیم نقشه رو عوض کنیم. شاید باید قسمت مرکزی رو در پوشش اینکه اینجا تشعشعات مضر داره بسازیم؟ یا چیزی که خود ماگل ها دوست دارن و بعد میگیم زیرساخت نداشت و نشد؟

جادوآموزان نیمی خواب و نیمی ذوق زده به دامبلدور گوش می دادند. تاحالا چیزی از خاطرات بنیان گزاران در هبچ کتابی ندیده و نشنیده بودند.

-بذارید یکم هم از رازهای قلعه براتون بخونم، هوم... کدوم صفحه بود.

دامبلدور به تندی شروع به ورق زدن کرد و جادوآموزان خواب هم بیدار شدند تا رازهای قلعه را بدانند و بعد فیلچ را سرکار بگذارند که ناگهان چیز سفیدی از کتاب بیرون آمد و با دامبلدور دست به یقه شد.
-دامبلدور مدیر بد! دامبلدور نبایست خاطرات رو برای هرکسی خوند. اگه کتاب به دست نااهلش افتاد چی؟ سینگی نذاشت، سینگی قسم خورد تا از اسرار قلعه محافظت کرد!

دامبلدور با زحمت تمام سعی کرد تا دماغش را از دست جنی که نصف بدنش از کتاب بیرون آمده بود رها کند.
-شینگی، من مدیلم، ول کن!

دانش آموزان جرئت نداشتند بخندند و خداروشکر هنوز طلسمی اختراع نشده بود تا بتوانند از آن صحنه تماشایی فیلم گرفته و آبرو و حیثیت مدیر هاگوارتز را ببرند. چند نفر سریع شروع به نقاشی و طرح برداری کردند اما قبل از اینکه طرحشان تمام شود دمبلدور دماغش را از دست جن کتابی درآورد و کتاب را ورق زد.
-شرمنده، هنوز چندین جن کتابی تو این کتاب زندگی میکنن که با هیچ طلسمی بیرون نمیان! ققنوس همش انقد میخنده که چندبار آتیش میگیره.

جادوآموزان که تا آن لحظه به سختی جلوی خودشان را گرفته بودند با صدای بلند از خنده منفجر شدند و خود دامبلدور هم درحالی که دماغش را می مالید شروع به خندیدن کرد.
-خب، قسمت جالب ماجرا، من همیشه شبا به این قسمت سرک میکشم. جن اش خیلی خوابالوعه.

کلاس در سکوت فرو رفت و دامبلدور ادامه داد.
روز چهارصدو هفتادم-گودریک گریفیندور
-روونا پیشنهاد داد که هرکدوم از ما فکر کنیم و ایده هایی رو برای جادویی و خاص تر کردن قلعه پیشنهاد بدیم. فکر کنم با مدیر دورمشترانگ کل انداخته! ما خیلی فکر کردیم اما نفری تونستیم یه ایده بدیم! من بهش گفتم که دیهیمش رو بده تا به نوبت امتحان کنیم و ایده های بیشتری بدیم اما اون به جای دیهیم طلسمی به سمتم فرستاد که... خوب شد بهم نخورد. بگذریم، آخرش هم خودش اکثر ایده هارو داد و ما هم تایید کرده و شروع به اجراشون کردیم. حدودا ۶۰۸ ایده داریم که توی کل قلعه پخششون کنیم. من با ایده هایی که شامل وسایل جادویی مثل ایکس فاکس(نسخه پیشرفته وسیله ماگلی!) و اتاق های خاص مثل اتاق کهکشانی که خلا داره اما در عین حال با جادو میشه توش حرکت کرد کیف میکنم... اما سالازار طبق معمول ساز مخالف میزنه و تو نگاهش برق مرموزی داره. من به هلگا گفتم که مراقبش باشه اما هلگا میگه که اون خیلی خوش تیپه و اصلا قصد بدی نداره فقط ایده آل هاش فرق داره. ایده آل هاش... بعله، خب، خب، اوهوم، خلاصه ش اینه که هر بنیان گزار قسمت های مرموزی رو به این قلعه اضافه کرده. بعضی هاشون دردسرسازن و بعضی ها حتی فرد قانون شکن رو پرت میکنن توی شومینه ی شیشه ای اتاق مدیر.
اینو من تازه وقتی که وسط کلاس آوازم یکی رو توی شومینه اتاقم دیدم فهمیدم. بنظرم اون دانش آموز در همون مدت به اندازه کافی مجازات شد.
کنجکاوی زیاد ممکنه باعث دردسرتون بشه اما من شمارو از کشف کردن رازهای قلعه به اندازه اعتدال منع نمیکنم. خود قلعه هم دوست داره که بیشتر بشناستتون.
-مگه نگفتید زنده نیست؟
-گفتم؟
خورشید خانوم بپر بپر کنان رفت تا برای همه جدال جن کتابی با دماغ مدیر مدرسه را تعریف کنه و دامبلدور هم بدون نگرانی از چهره پر از شیطنت و کنجکاوی دانش آموزان کتاب قطور را به درون ریشش برگرداند و با چوبدستی به سمت تخته کلاس رفت.

تکالیف این جلسه!

۱.برام توضیح بدید که به نظر شما در گذشته هاگوارتز توی چه پوشش ضدماگلی ای بوده و چطور ساخته شده که ماگل ها متوجهش نشدند؟ آیا فقط جادو دخیل بوده؟ چه جادویی؟ آیا از حیله های ماگلی و جادویی با هم استفاده شده؟ با تخیلتون برام توضیح بدید! حداقل سه پاراگراف ازتون تکلیف میخوام. (۱۰نمره)

۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)

بهتره که تکالیفتون رو در دو پست جدا توی همین کلاس بفرستید. اگه سوالی یا ابهامی درمورد تکالیف داشتید میتونید برام جغد بفرستید. من در اولین فرصت راهنماییتون خواهم کرد. موفق باشید!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.