-چه کا کنم... چه کا کنم... چه کا کننننننمممم...
چلیکالا قبل از اینکه ریموند از فرط ندونستن تلف شه درب رو قفل کرد!
اما هر کسی که پشت در بود سخت تلاش داشت در و باز کنه!
-کسی اونجاست؟ کمکککک... یکی این در و بازه کنه... سِر مقاومت کن...
از داخل اتاق اما صدای کسی که سعی داشت در و باز کنه به سختی شنیده میشد!
-چی گفت؟
-هیچی باو، بِلا بِلا بِلا... فک کنم خون آشامه!
از فرضیه ای که الا به زبون آورد مو به تن هر دو سیخ و چوب دستی ها ناخود آگاه به سمت در بالا گرفته شده!
هر کسی که پشت در بود لحظه به لحظه بیشتر تقلا میکرد!
و البته کم کم، صداهای مبهم بیشتری از پشت در به گوش میرسید!
الا گوشش رو به سینه ی در چسبوند و به دقت گوش داد!
-سِر... این در باز نمیشه این دیگه آخر راه ماست!
-تسلیم نشو همرزم، من سرگرمشون میکنم تو در و باز کن!
الا لحظه ای به فکر فرو رفت، صدا انگار شبیه صدای آرتور بود! اِلا، آرتور رو قبلا توی هاگوارتز دیده بود!
-رِی باید در و باز کنیم! آرتور پشت دره به کمک نیاز داره!
ریموند ابتدا از شنیدن اسم آرتور خوشحال شد ولی بلافاصله جلوی الا رو گرفت و مانع از باز کردن در شد!
-از کجا معلوم که خودش باشه؟ شاید یه خون آشامه که اَدای آرتور و در میاره!
-ریموند چی میگی اونا به کمک...
ریموند سُمش رو جلوی دهن الا گرفت و ضربه ای به در زد و بعد با صدایی بلند شیهه کشید!
-به ما ثابت کن که تو آرتوری!
چند لحظه همه جا ساکت شد!
تا اینکه...
-ری؟ ری خودتی؟ باز کن... وای مرلینا نجات پیدا کردیم! سِر طاقت بیار...
ریموند از شنیدن صدای آرتور خیالش راحت شده بود ولی نه کاملا!
ریموند با خودش فکر کرد که اگه این واقعا صدای آرتور نباشه چی؟
-آرتورِ ما که صداش اینقد کلفت نبود اگه راست میگی دستت و از زیر در بیار تو ببینم!
ترققققهمونطور که ریموند با وسواس سعی داشت متوجه بشه آرتور پشته دره یا نه الا درب و باز کرد و در محکم به پیشونی ریموندی برخورد کرد که پشت در خم شده بود!
زمانی که گوزن بی شاخ و، سَرْ کوفتهِ شده، از درد به خودش روی زمین های آغشته به خون می پیچید آرتور و سرکادوگان با سرعت وارد اتاق شدن و درب و پشت سرشون بستن!
آرتور به در تکیه داد وشروع کرد به نفس نفس زدن.
-سِر... کوتوله کوش؟
کادوگان بر خلاف همیشه که شوالیه ای دلیر و محکم بود، روی زانو بند های زرهی خودش افتاد و همونطور که زانو زده بود، گریه و زاری سر داد!
-کوتوله از پسش بر نیومد... آه اِی همرزم دلیر... درست در میانه ی میدان از هم جداشدیم...
اِلا کنار کادوگان خم شد، دستی به شونه اش گذاشت و با لحنی ملایم شروع به دلداری دادن کادوگان کرد!
-اونجا چه خبر بود سِر....
گومپپپ گومپپپبا صدای ضربه های محکمی که به درب چوبی و زمخت اتاق خورد همه علاقه شون و به فهمیدن اینکه کادوگانِ زخمی که خون از بازوش می چکید با چه موجود یا موجوداتی میجنگیدند منصرف شدن.
کادوگان با تکیه به شمیرش از روی زمین بلند شد، شمشیرش رو بالا گرفت و با لحن شجاعانه ای که دوباره به خودش گرفته بود فریاد زد:
-همرزمان به خط! این درب دیگه طاقت نمیاره باید آماده نبردی بزرگ باشیم! نبردی که تا پای جان، دوش به دوش هم...
-این چیه؟
ریموند که روی زمین به خود میلولید و بسی ملول شده بود، دریچه ی آهنی و زنگ زده ای پیدا کرده بود که ما بین کثافت های کف اتاق مخفی شده بود!