هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۴:۱۸
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
سه

هوریس اسلاگهورن چشم هایش را مالید و مجددا به رو به رویش نگاه کرد... نه! هیچ تغییری رخ نداده بود. همچنان بلاتریکس با رودولفی بر دوش رو به رویش ایستاده بود.
-جدی جدی؟ یعنی... یعنی واقعا داری میگی؟

بلاتریکس ابرویی بالا انداخت.
-واقعا قیافه من شبیه کساییه که شوخی می‌کنن؟

و سرش را به اسلاگهورن نزدیک کرد.
-اصلا تو تا حالا شنیدی من شوخی کنم با کسی؟

-هی فاصله اجتماعی رو رعایت کن! دور شو از زن من!

اسلاگهورن آب دهانش را قورت داد و چهره جدی بلاتریکس را از نظر گذراند.
-ببین... آخه... بیا منصف باش. من با رودولف چیکار کنم؟ چه دردی از من دوا می‌کنه؟

بلاتریکس نگاه چپ چپی به رودولف روی دوشش انداخت.
-دردی که دوا نمی‌کنه! اما من نمی‌دونم... باید ببریش. ببر بازار به عنوان جن خانگی بفروش.

اسلاگهورن ابعاد رودولف را با آخرین جن خانگی که اخیرا دیده بود مقایسه کرد. احتمال باور کردن اینکه او اژدهای شاخ دم مجارستانی‌ای است که منبع اگزوزش دچار مشکل شده و آتش ندارد، خیلی بیشتر بود.

-باشه... اصلا این اشانتیون ما به توئه. یه تشکر بابت اینکه این همه راه تا اینجا واسه وصول طلبت اومدی. خوبه؟

و رودولف را روی میز رو به روی اسلاگهورن گذاشت و رفت.



I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
نارلک- ۱

- نــارلــک! بیا اینجا.
لرد ولدمورت در حالی‌که در پیش هوریس اسلاگهورن ایستاده‌بود، به سقف خانه‌ی ریدل‌ها نگاه می‌کرد و لک‌لکی به نام «نارلک» را صدا می‌کرد.

نارلک نیز از لانه‌اش درآمد.
- بله ارباب؟ با من کاری داشتین؟
- نارلک، چرا پرواز نمی‌کنی تا اینجا بیای؟
- ارباب حقیقتش من فوبیای ارتفاع دارم، نمی‌تونم از این راه بیام پیشتون.
- خیرِ سَرِت پرنده‌ای و پرواز می‌کنی.
- ارباب حس پرواز فقط وقتی از ارتفاع کم می‌پرم میاد، آخه.
- گفتیم بپر.


نارلک تاب دیدن چهره‌ی عصبانی اربابش را نداشت، به این‌خاطر در طی پرشی افتضاح، از روی سقف به پایین پرید.
در اثر این پرش، ناخن کوچک پای نارلک، شکست.
- آااااااااااخ!
نارلک دادی از ته دل کشید.

- نارلک! ما چیز های ارزشمندت را می‌خواهیم. زود باش آنها را بده به ما تا به این مردک بدیم.

نارلک که هنوز تحت درد شدید شکستن ناخن انگشت کوچک پایش بود، با بغض پاسخ لرد ولدمورت را داد.
- ارباب، به جون ناخن کوچیکه‌ی شکسته‌م قسم که من هیچ چیزی با ارزش مادی زیادی ندارم.
- البته غرض از فضولی، می‌دونستین پر های لک‌لک یکی از خاص ترین پر های جهانه؟ در ضمن ناخناشونم پر از پتاسیم و کلسیمه.

هوریس اسلاگهورن تصمیم به سوء استفاده از لک‌لک بودن نارلک داشت.

لرد ولدمورت قدمی به سمت نارلک نزدیک شد. با آن چشمان سرخگونش، به پر های نارلک خیره شد و با دیدن انبوه پر ها گفت:
- نارلک! همین حالا پر هایت را بِکَن و به اسلاگهورن بده. ناخن هاتم بگیر و به این مردک بده.

نارلک در شرایط سخت و دشواری قرار گرفته‌بود.



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۳۸:۴۷
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
پیام: 238
آفلاین
دومیشون!


به گوشه ای زل زده بود و به صدای رادیو قدیمی گوش میداد. از صبح امروز همه چیز با او سر نازسازگاری داشت. اول که کلکسیون روزنامه هایش را پای بدهی اسکورپیوس داده بود تا حتی الان که برعکس میل باطنی اش رادیو سخنان انگیزشی میگفت.
- به دنیا و تقدیر خودتون خوش بین باشید. به این فکر کنید قطعا امروز روز شما نبوده ولی حتما فردا روز شانستونه! همانطور که...
- یه سوال! این جمله قبلی رو کی گفته بود؟
- پروفسور چینگ چین چونگ!

دیزی حس میکرد این نام برایش آشناست. خواست دوباره از رادیو سوالی بپرسد که خود رادیو جوابش را داد.
-این پسر کوچیکه پروفسور چانگ چین چونگه!
- من یه روزی به حساب این خاندان چین چونگ میرسم.
- به خاطر اشتباهات خودتون دیگران رو مقصر ندونید.

فقط مانده بود رادیو قدیمی نصیحتش کند تا شعله های خشم در دیزی کم کم پدیدار شود.
- این جمله رو هم احتمالا چینگ چین چون گفته، نه؟
- آفرین! از کجا فهمیدی؟
- از اونجایی که تا ده دقیقه دیگه هیچ اثری نه از تو و نه از خاندان چین چونگ تو این اتاق هست.

آن آتشفشانی که همین چند دقیقه قبل غیر فعال شده بود، دوباره داشت فوران میکرد. وضعیت رادیو هم بدتر از دیزی نبود. از شدت ترس سیگنال هایش جابه جا میشد. از روی موج رادیو انگیزش پرید روی رادیو آوا و لحظه ای بعد روی موج رادیو انگلیس بود. به قول خودش امروز روز او نبود.


ده دقیقه بعد– دوباره اندر میان سالن خانه ریدل

هوریس اسلاگهورن همانطور مشغول لیست کردن غنیمت هایش بود، برای چندمین بار به رادیو نگاه کرد.
- هر چقدر اون روزنامه ها به کارم نمی اومد، این رادیو قدیمی خیلی ارزش داره.

رادیو را روشن کرد تا امتحانش کرد. چند ثانیه گذشت و دود سیاهی از رادیو برخاست. رادیو مرحوم از شدت ترس سکته رادیویی کرده بود.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
ایوان روزیه - ۳

ایوان عصبانی شد:
- ای بااباا! منو نسخره کردی هوریس؟ کل دار و ندارم رو برات آوردم هی میگی بیشتر بیار بیشتر بیار! اصلا مگه این اسکور چقدر باخته تو قمار؟

هوریس برگه ای که در دست داشت را به ایوان نشان داد. اگر چشم های ایوان در سر جایشان بودند حتما دیدا آن همه صفر چپ میشد و دوباره از کاسه بیرون میفتاد!
ناله کنان رو به ارباب کرد:
- ارباب این رفته باخته چرا من باید زندگیم رو حراج کنم؟

لرد آرام و موقر به نزد ایوان آورد و سرش را به سمت جمجمه ایوان خم کرد و گفت:
- دنبال دلیل میگردی؟ بذار برات بشمرم، اولا چون من دستور دادم، دوما چون اگه کم کاری تو باعث اختلال در حضور من در انتخابات ویزگامونت بشه استخوان هات رو پودر میکنم و ازش برای نجینی مکمل تقویتی میسازم؛ سوما...

- ارباب غلط کردم ببخشید! کاملا متوجه شدم چرا باید این کار رو بکنم.
ایوان این را با کمترین صدایی که میتوانست از خودش در بیاورد به لرد گفت اما از انجا که حنجره ای نداشت تا شدت و ضعف صدا را کنترل کند لرد تنها صدای خش خش ساییده شدن چند استخوان را شنید.

لرد به کوهی از وسایل و لوازم که کتار هوریس و مامور چیده شده بود اشاره کرد:
- ببین بقیه مرگخوارها دارن تمام هستی و دار و ندارشون مایه میذارن. تو هم همین کارو بکن!
ایوان به سمت اسکورپیوس برگشت و با نگاهش به او فهماند که اگر دستش به او برسد به هفتاد قسمت نامساوی تقسیمش خواهد کرد! پس از ان دوباره تعظیمی در برابر ارباب کرد و گیج و سردرگم روانه یافتن اشیا قیمتی بیشتر شد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
کتی یه دنده


دخترک قد کوتاه، گوشه ای از گوشه ها خودش را جا کرده بود تا مثلا نامرئی به نظر برسد.
پشمالوی نق نقوی تخسش را در بغلش نیز میفشرد تا صدایی از خودش در نکند و جایشان لو بدهد.
_ ملعون! فقط تو موندی! بلند شو یه چیزی اهدا کن!
_ اما ارباب! من خیلی بی چیز...
_ از مرگخوار بودن اخراجی!
_ نه! غلط کردم.

سپس، با کلی ناز و عشوه آمدن، از جایش بلند شد و پشمالوی مذکور را روی میز گذاشت.
_ اینم چیز غیر با ارزشم. مال شما.
_ جدیدا قیمت پشمالو ها بالا رفته‌. میتونم به قیمت خوبی بفرو...

قاقارو دست اسلاگهورن را با تمام زورش گاز زد و بعد از نشان دادن زبانش، فحش بدی نثار اسلاگهورن و کتی کرد. سپس، از روی میز پایین پرید و به اتاق تاریکی پناه برد.

_ یه چیز دیگه بیار! پشمالوعه به درد نخورد.

کتی، فین دیگری در دستمالش کرد و موی سفیدی روی میز گذاشت.
_ راستش این موی ریش مرلینه. نشان خوش شانسیمه.
مال شما!
_ کمه!
_ پس...

در خانه ریدل ها که به نظر در حال ترکیدن بود، باز شد. لرد سیاه و مرگخواران، زیر هر چه توانستند پناه گرفتند و فک و فامیل قاقارو داخل ریختند.
_ خودم که فک و فامیل ندارم. پس فک و فامیل قاقارو تقدیم به شما!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۳ ۱۲:۳۳:۲۷

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۱۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
هکتور دگورث گرنجر_ فصل اول- قسمت اول

- چرا باید به حرفتون گوش بدم؟
- این بی مغز چی گفت؟

هکتور در حالی که تلاش میکرد اضافه مغزش رو توی حفره خالی سرش جا بده، رو به لرد کرد.
- اقای کچل محترم! خب من که شما رو یادم نمیاد. میبینید که بخش زیادی از مغزم رو از دست دادم متاسفانه!
- از دست نداده بودی هم خیلی تاثیر نداشت!
- خانوم حشره ی آبی با من بودین؟
- اممم... نه نه من اصلا چیزی نگفتم که!

لرد با ورود به این گفت و گو، خیلی زود تمومش کرد!
- به ما مربوط نیست. اگر میخوای اینجا بمونی باید یه چیزی تقدیم کنی!

هکتور دوباره دهنش رو باز کرد تا اعلام مخالفت کنه ولی بعد از کلی باز و بسته شدن دهنش اون بخشی از مغزش که مربوط به حرف زدن بود باهاش همکاری لازم رو نکرد. در نتیجه رای لازم صادر شد و قرار بر این شد که هکتور هم مثل بقیه چیزی ارزشمند رو اهدا کنه!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۳۸:۴۷
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
پیام: 238
آفلاین
اولیشون!

- شماره یک... دو.... سه.... نه نمیتونم!

برای دهمین بار این جمله را در یک ساعت پیش تکرار کرده بود. بین زمین و هوا بلاتکلیف مانده بود.

- پروفسور چانگ چین چونگ میگه " نتایج بزرگ با گذشتن از دل بستن از دلبستگی های کوچیک به دست میاد"...

نمیدانست چرا دقیقا در همین ساعت، همین روز، همین ساعت و همین ثانیه باید پروفسور چانگ چین چونگ همچین حرفی را بزند. چند ثانیه گذشت تا اینکه کائنات هر طوری که بود تاثیر خودش را گذاشت.

چندی بعد – اندر میان سالن خانه ریدل

همانطور که ناخن هایش را می جوید، سعی میکرد بغضش نترکد. برای بار بیستم به کلکسیون روزنامه هایش نگاه کرد. زیر لب چانگ چین چونگ را به باد نفرین گرفت و به سمت سیل جمعیت رفت. پس از چند دقیقه به زور خودش را به میز رساند.

- بفرمایید اینم ارزشنمد ترین چیز من.

هوریس اسلاگهورن اول با تعجب به روزنامه و سپس به دیزی نسبتا قدیمی نگاه کرد.
- دقیقا چند ورق روزنامه به چه درد من میخوره؟
- نمیدونم ولی برای من که اینا کوله باری خاطره و تجربه است.
- بزار ببینم با اینا چیکار میتونم بکنم.

هوریس دوباره به روزنامه ها نگاه و سپس فکر کرد. میتوانست با این روزنامه ها پنجره های باشگاهش را تمیز کند.

- باشه این چندتا رو هم با خودم میبرم؛ کاچی بهتر از هیچیه! ولی باید چندتا چیز دیگه هم بیاری. این چند ورق خیلی کمه.

نفس عمیقی کشید تا آتشفشان خشم درونی اش فوران نکند، اگر می ماند قطعا یک بلایی سر خودش یا هوریس می آورد. بنابراین راهش را در پیش گرفت که برود. پله ها را به این امید بالا میرفت که رادیو باز هم سخنان گهر باری از پروفسور چانگ چین چونگ پخش نکند.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
2


- به ما زل زده اید؟

این سوالی بود که لرد سیاه با لحنی طلبکارانه از اسلاگهورن و مامور همراهش پرسید و باعث وحشتشان شد.
البته جواب به وضوح، مثبت بود. ولی کسی جرات ابرازش را نداشت.

نجینی به آرامی دور گردن لرد سیاه پیچید و فس فسی در گوشش کرد.

- دخترمان می گوید که درست است و به ما زل زده اید. از ما نیز انتظاری دارید؟ اگر دارید بگویید که جمله معروف "نجینی، شام" را بر زبان بیاوریم.

اسلاگهورن و مامور به هم نگاه کردند. نمی خواستند شام بشوند. اگر عصرانه بود می شد درباره اش فکر کرد ولی شام... هرگز!

نجینی به طرف میز خزید و کاغذ ثبت نام ریاست ویزنگاموت را با دمش بالا آورد و جلوی چشمان لرد سیاه گرفت.

لرد سیاه به خودش آمد!
-اوه. بله. هم اکنون اندیشیدیم که ما نیز باید سهمی در این خسارت وارده از طرف مرگخوار عزیزمان(چشم غره به اسکورپیوس) داشته باشیم. برویم ببینیم چه چیزی داریم!


و به سمت اتاقش حرکت کرد.




پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۴:۱۸
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
دو

پس از دستور لرد سیاه، بلاتریکس دست از یقه رودولف کشید.
-سرورم یعنی هیچ راهی...

رودولف وسط حرف او پرید.
-ارباب قدر قدرت و قوی شوکت من! من همه دار و ندارم بلاتریکسه.... همه زندگیم... همه مال و منالم اونه. بده می‌خوام همه زندگیم رو فدای اوامر شما کنم؟
-فرمودیم نه!

رودولف قدمی به لرد سیاه نزدیک شد و صدایش را پایین آورد.
-ارباب به رداتون قسم این بهترین فرصته که از شرش خلاص شیم. بیاین و قبول کنین. میدیم میره... یه خونه ریدل رو خلاص می‌کنیم. ارباب ترس باعث هزار جور درد و مرض میشه. همه درد و مرض این مرگخوارای طفل معصوم زیر سر این بلاتریکسه.

و صداش رو پایین تر آورد.
-خودم دیشب شنیدم سدریک تو خواب جیغ میزد.

در نهایت قدمی دور شد تا تاثیر صحبت هایش را ببیند.
لرد سیاه چند دقیقه‌ای به رودولف خیره شدند و سپس به سمت بلاتریکس برگشتند.
-نظرمون عوض شد بلا! می‌تونی بدیش بره!

رودولف در ابتدا با شادمانی مشتی بر هوا و کوبید و سپس دو گالیونی‌اش افتاد.
-سرورم! این همه قصه بیدل نقال نگفتم که... نیا جلو! بلا نیا جلو! سرورم یه چیزی بهش بگین!

و بلاتریکس بی توجه به داد و قال رودولف، او را روی دوشش انداخت و به سمت اسلاگهورن رفت.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۳ ۱۱:۴۶:۵۵

I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
ایوان روزیه - ۲

ایوان استخوان جمجمه اش را خاراند و گفت:
- اخه دیگه چی بیارم که بتونم بدهی این...عزیز دل رو باهاش پرداخت کنم؟!

هوریس شکم گنده اش را بالا داد و به حفره خالی چشمان ایوان نگاه کرد و شمرده شمرده گفت:
-هر...چیز...با ارزشی...که داری!

ایوان احساس کرد با هوریس به نتیجه نمیرسد. برای همین به سمت لرد رفت اما حتی قبل از اینکه استخوان فکش را باز کند لرد مسیر اتاقش را با انگشت نشان داد و گفت:
- هر... چیز... با ارزشی...که داری...ایوان!

ایوان دوباره از ترس تعظیم کرد به سمت اتاق شتافت. نگاهی به کوه وسایل وسط اتاق کرد و چند شئی دیگر را بیرون کشید:
- هییی روزگار، عصای جواهر نشانم! یادگار دوران زنده بودنم! چاره ای نیست، اینم باید ببرم...این چیه؟ یه نسخه از کتاب تغییر شکل زمان تحصیل هاگوارتزم؟ هوووم به هر حال نسخه کم یابیه، اینم میبرم!

ایوان به جست و جو ادامه داد و توانست تکه قلوه کن شده دماغ مودی، نامه دعوتش به هاگوارتز و سر خشک شده یک تسترال را لا به لای وسایلش پیدا کند. همه را داخل کیسه ریخت و دوباره به نزد هوریس و مامور وزارتخانه رفت.

اسکورپیوس همان طور که در چنگال مامور وزارتخانه اسیر بود نگاهی ملتمسانه به ایوان انداخت ولی با دیدن چهره خشمگین او ترجیح داد به مورچه ای که از دیوار سالن بالا میرفت نگاه کند!
ایوان کیسه را جلوی پای هوریس خالی کرد:
-این عصا ارثیه خاندان روزیه است. جواهر روشم کاملا اصله. کتاب قدیمی تغییر شکل هاگوارتز، لیمیت ادیشن! هم هست. بقیه اش هم که مشخصه.

هوریس تکه غضروف دماغ مودی را برداشت و با تعجب پرسید:
- این دیگه چیه؟
- تیکه مفقود شده مودیه. یادگاری نگهش داشته بودم!مطمئنم برای برگردوندنش پول خوبی بهت میده!

هوریس که چندشش شده بود غضروف دماغ مودی را داخل کیسه پرت کرد و دستش را با گوشه ردای اسکورپیوس پاک کرد و گفت:
- خیلی خب اینا هم بدرد میخورن. ولی هنوز خیییلی تا تسویه حساب اسکور فاصله داری! برو...بقیه اش...رو هم بیار!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.