چهاردونه پلاکس
پلاکس تلفن همراه نجینی را گرفت و شماره مادربزرگش را وارد کرد.
پس از چند ثانیه صدایی گرفته در گوشش پیچید.
_ الو، الو مادربزرگ؟ چی؟ ... کجایید؟ ... مگه شما مادربزرگ شنل قرمزی هستین؟
... مسابقه اسکی با گرگا چیه دیگه؟
... مادربزرگ من به کمکتون نیاز دارم! ... خواهش میکنم. ... خب بیخیال مسابقه بشین. ... من بیام اونجا؟
... باشه میام.
پلاکس تماس را قطع کرد و تلفن را به دم نجینی داد.
_ باید برم قطب شمال.
و قبل از اینکه جوابی بشنود، مانند رباتی برنامه ریزی شده به سمت قطب شمال به راه افتاد. البته نه مستقیما، به سمت رمزتازی به مقصد قطب شمال.
چند ساعت بعد_ پیست اسکی مرکزی جنگلپلاکس درحالی که زیپ کاپشنش را تا پیشانی کشیده بود، به دنبال مسابقات سالانه میگشت تا مادربزرگش را ببیند. فلش های بزرگ و قرمز، پرتگاهی در آن سوی پیست را نشان میدادند.
کاپشن ِِپا دار، به سمت پرتگاه دوید و قبل از سقوط، در اتاقک نگهبانی کنار آن توقف کرد.
_ آفا، من دنفال مادربسرگم میگردم.
نگهبان قلوپی از چای داغش خورد و بعد زیپ کاپشن پلاکس را کمی پایین کشید.
_ حالا بگو چی میخوای؟
پلاکس نفس نفس زنان به پیست اشاره کرد:
_ اسلاگـ... اسلاگهورن قمار کرده... با... با اسکورپیوس... بعد تولیدی باز کرده... وزارتخونه پشتشه... من دنبال مادربزرگم میگردم.
_ من که نمیفهمم چی میگی، اسم مادربزرگت چیه؟
_ اسم مادربزرگم؟ مادربزرگ پلاکس دیگه، چه اسمی؟
_ تو دیوونه ای چیزی هستی؟
_ نه من فقط دنبال مادربزرگم میگردم.
نگهبان از زیر عینک مستطیلی اش به لیست شرکت کنندگان نگاهی انداخت.
_ خب، امسال فقط یه پیرزن توی مسابقه شرکت کرده، اسمشم مادربزرگ پلاکسه.
_ آره آره، کجا میتونم ببینمش؟
نگهبان به اتاقک های آن سمت پیست اشاره کرد.
_ اون اتاقک هارو رو میبینی اونجا؟
_ آره، میبینم.
_ خوبه، مادربزرگ تو اونجا نیست، دوتا کوه اونور تر، اتاقک شخصی رزرو کرده.
پلاکس با ناامیدی سعی کرد دو کوه آنورتر را ببیند. اما چیزی پیدا نبود.
_ تلاش بیخودی نکن، از اینجا دیده نمیشه. فقط میتونم یه قطب نما بهت بدم که تا میرسی به اونجا گم نشی.
پلاکس کمی تامل کرد.
_ یعنی راه آسون تری نیست؟
_ اسکی بلدی؟ میتونی تا اونجا اسکی کنی؟
_ بلد که... خب یاد میگیرم.