سلام کتی! و سلام قاقارو!
1. برای این جلسه، یه نقاشی از پشمالویی که هدیه گرفتین بکشین.در ادامه لحاظ شده.

(پیشاپیش بابت کیفیتش معذرت میخوام، همیش تقصیر این برنامه های به درد نخور ماگلیه!

)
2. تکلیف این جلسه به صورت روله. ازتون میخوام که در مورد تغذیه و پوشاک پشمالوتون بگین. و اینکه... نژاد پشمالتون از کودوم نوعه؟ از کجا فهمیدین؟آلنیس پس از اتمام جلسه، به سرعت از کلاس خارج شد و به سمت تالار عمومی ریونکلاو رفت. نمیخواست بگذارد حیوان بیچاره در جعبه خفه شود. به محض ورود به خوابگاه، جعبه کادویی آبی رنگی روی تختش که با روبان نقره ای بسته شده بود، توجهش را جلب کرد. روی تخت پرید و روبان جعبه را با دهانش کشید. به محض باز شدن روبان، در جعبه باز شد و
موسیقی ای از درون آن به گوش خورد.
موجود پر موی کلاه به سری، سرش را از جعبه بیرون آورد. موجود کامل از جعبه خارج شد و با بشکنی، موزیک قطع شد.
- هولا سنیوریتا.
پشمالو در حالی که تعظیم کوچکی میکرد، این را گفت. آلنیس با دهانی باز به او خیره شد. از روی لهجه اسپانیایی اش و همینطور
کلاه و
پانچویی که پوشیده بود، میتوانست با اطمینان بگوید که او مکزیکی است. ولی متوجه نمیشد که چرا کتی
با توجه به خلق و خویش این پشمالو را برایش در نظر گرفته. هیچ چیز آلنیس و آن پشمالو به هم نمیخورد.
با صدای جیغ دختری از کنارش، سرش را به آن سمت گرداند. متوجه پشمالویی شد که پارچه ای را مثل اساطیر یونانی به خودش بسته و تاجی از برگ زیتون بر سر دارد. با چپه شدن جعبه کادویی، توپی کوچک و چند عدد کاپ کیک هم روی تخت افتادند. دختر از خوشحالی جیغ میزد و پشمالو را در بغلش میفشرد. آلنیس حدس زد که احتمالا معلم عزیز و حواس جمعش، پشمالوهای او و هم اتاقی اش را جابجا گذاشته. دختر طوری ذوق داشت که آلنیس ترسید به سمتش برود و از او بخواهد پشمالوهایشان را عوض کنند. مجبور بود با پشمالو مکزیکی جدیدش یک طوری سر کند.
- خب... جناب شما حرفای من رو متوجه میشین الان؟
- سی سنیوریتا، پرو نو پوِدو هابلار تو ایدیوما؛ ای جِمامه فرناندو.
آلنیس از سیستم ترجمه چوبدستی اش کمک گرفت و متوجه شد که پشمالو اسمش فرناندو است و میتواند حرف هایش را بفهمد، فقط نمیتواند به این زبان صحبت کند. آلنیس هم خودش را به فرناندو معرفی کرد، و بعد از او خواست همراهش بیاید. ولی فرناندو مخالفت کرد.
- لو سیِنتو، نو پوِدو اَلَنیس. تِنگو هامبره.
فرناندو گرسنه بود. وقتی هم که گرسنه بود نمیتوانست همراه او جایی بیاید. به همین دلیل آلنیس از باقی مانده کیک های داخل کمدش (که سربروس نخورده بود.) برای فرناندو آورد.
- نو تاکوس؟ نو بوریتوس؟ پودو تِنِر اون چیلاکیلس؟
ظاهرا فرناندو غذاهای وطنی خودش را میخواست. ولی آلنیس نه تاکو داشت و نه بوریتو. فقط بلد بود کیک بپزد و اینکه آن پشمالوی مکزیکی، از او تقاضای چیلاکیله داشت، انتظار بیجایی بود. به هر حال، فرناندو به قدری گرسنه بود که وقتی دید گرگ سفید مثل یک گرگ به او زل زده و هیچ عکس العملی در مقابل خواسته بیان شدهاش ندارد، شروع به خوردن کیک کرد. او کارد و چنگالی را از زیر پانچویش درآورد و خیلی شیک و باوقار تکه ای از کیک را در دهانش گذاشت؛ ولی کمی چهره اش در هم رفت. ظاهرا به خوراکی های شیرین عادت نداشت.
- ماس پیمیِنتا! پور فَوُر.
فرناندو خیلی محترمانه تقاضای فلفل کرد. او اهمیتی نمیداد که کسی در کیک فلفل نمیریزد، ذائقه یک پشمالوی مکزیکی این گونه بود.
آلنیس با استفاده از چوبدستی اش متوجه صحبت او شد. اول متعجب به فرناندو نگاه کرد، ولی بعد با سرعت به سمت آشپزخانه رفت تا خواسته دوست جدیدش را برآورده کند.
دقایقی بعد، با یک فلفل دان برگشت و آن را به فرناندو داد. فرناندو کل فلفل را روی کیک ریخت و بعد برشی از آن را خورد.
- ااااااِی مه گوستا!
آلنیس لبخند رضایت را روی صورت فرناندو دید. او بقیه کیک را با ولع خورد و بعد روی تخت لم داد. کمی در سکوت گذشت. هر دو حوصلهشان سر رفته بود. آخر سر فرناندو به حرف آمد:
- توکار لا موزیکا!
او از آلنیس خواسته بود موسیقی را پخش کند. بعد به جعبه ای که از آن بیرون آمده بود اشاره کرد. آلنیس که نمیدانست باید چه کار کند، در جعبه را بست و باز کرد. با باز شدن دوباره در جعبه، موسیقی پخش شد و فرناندو از خوشحالی بالا پرید. بعد کلاهش را وسط اتاق گذاشت و دورش شروع به رقصیدن کرد. آلنیس هم از شدت بیکاری به او ملحق شد. یک گرگ و یک پشمالو که دور یک کلاه، مکزیکی میرقصیدند، صحنه ای نبود که هر کس بتواند در زندگی اش ببیند.
شاید داشتن یک پشمالوی خانگی واقعا جذاب و سرگرم کننده بود.
3. در آخر... نگهش داشتین یا فروختینش؟آیا حقوق حیوانات برای شما یک لطیفه است؟!
اول اینکه فرناندو خیلی پشمالوی مهربون و بامزه ایه کی دلش میاد اونو رد کنه بره؟ بعدشم اگر هم نمیخواستم نگهش دارم، هیچ وقت نمیفروختمش! این خیلی غیراخلاقیه که روی یه موجود زنده قیمت بذاری!
من بهش حق انتخاب دادم که اگه میخواد از پیشم بره و برگرده به زادگاهش؛ ولی خودش خواست پیشم بمونه چون خانواده ای اونجا نداشت. تا هر موقع بخواد میتونه تو خوابگاه من زندگی کنه و وقتایی هم که میرم خونه گریمولد، زیر تختم یه جای مخصوص داره برا خودش! البته که من به چشم یه دوست بهش نگاه میکنم نه یه حیوون خونگی! و باهم هم به توافق رسیدیم؛ اون هر از گاهی میره مکزیک چون با آب و هوای اونجا سازگارتره، اگه منم کاری نداشته باشم باهاش میرم. اگرم اینجا بمونم، همیشه برام از اونجا خوراکی های خوشمزه (و البته تند!) میاره.
هر موقع هر موجود دیگه ای رو دستت مونده بود، با آغوش باز پذیرای وجود گرمشونم. در خونه من همیشه به روشون بازه.
(سربروس و فرناندو هم سلام میرسونن!)