هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای دولت هجدهم
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۱
#26

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
کارمند مذکور همچنان در شوک بود. به ناگاه چنان تحولاتی به صورت ناخواسته روش اجرا کرده بودن که خودش هم نفهمیده بود چی شده. تنها چیزی که قبل از بسته شدن در آسانسور دیده بود، سایر کارمندان بودن که به سرنوشتی مشابه خودش دچار می‌شدن. حتی یکیشون به زور کنار خودش چپونده شده بود!

وضعیت کارمند دیگه بهتر از خودش نبود. اونم هاج و واج غرق در سیر تحولات شده بود و متوجه نشده بود چی در اطرافش در حال رخ دادنه.

کارمند اول از سکوت ایجاد شده و آسانسوری که هنوز تلق‌تولوق‌کنان رو به پایین در حرکت بود و فاصله زیادی تا مقصد داشت استفاده می‌کنه تا نگاهی به خودش در آینه بندازه.

- جـــیــــغ!

کارمند دوم با شنیدن صدای جیغ کارمند اول برای دومین بار در یک روز شوکه می‌شه. که البته حرکتی بود بسیار ناشایست از جانب کارمند اول، چرا که هر انسانی قادر به تحمل دو شوک در یک روز نیست و ممکن بود جان به جان‌آفرین تقدیم کنه.
ولی از بخت خوب کارمند اول، این کارمند دوم داستان ما قادر به تحملش بود. پس جان سالم به در می‌بره و رو به کارمند اول می‌کنه.
- خجالت بکش مرد حسابی! مرد که جیغ نمی‌کشه، نهایتا فریاد می‌زنه!

کارمند اول، کارمند دوم رو از پشت می‌گیره و به زور می‌چرخوندش تا به سمت آینه قرار بگیره.

- جـــیـــغ!

و این چنین می‌شه که کارمند دوم، نه تنها علت جیغ کارمند اول رو درک می‌کنه بلکه خودش هم بهش ملحق می‌شه!
- یا ریش مرلین. این چیه تن ما کردن؟ چرا فقط چشم و دهن و دماغمون ازش زده بیرون؟
- حتما اشتباهی شده. شاید وزارتخونه رو بیگانگان اشغال کردن! بیا بریم ببینیم چه خبره!

کارمند اول رسیدگی به وظایف دولتیش رو از دستور کارش خارج می‌کنه و به جاش، جلو می‌ره و نزدیک‌ترین طبقه رو فشار می‌ده تا هرچه زودتر از آسانسور بزنن بیرون و ببینن دقیقا چه بر سر وزارتخونه، یا شاید حتی جامعه داره میاد!




پاسخ به: ماجراهای دولت هجدهم
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۱
#25

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۰۰:۴۹
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
بسمه تعالی



توضیحات: سوژه های تاپیک ماجراهای دولت دوازدهم همزمان با هر ایونت یا فعالیتی که توسط وزارتخانه صورت بگیره آغاز می‌شن و پایان می‌پذیرن و نتیجتاً بعد از هر چند پستی که در آن مدّت کوتاه بخورند بسته می‌شن تا فقط آیندگان خبرداشته باشن که چه کردیم.

آغاز بخش دوّم سوژه:

نخست وزیر مشنگ‌ها پشت میزش نشسته بود. روی میز او ستون های بلندی از کلاسور قرارداشت که روی سرش سایه افکنده و پناهگابلهی مناسب از آفتاب گرم ظهرگاهی بودند. در زیر پرونده‌ها نخست وزیر که عینک مطالعه‌ تا نوک بینی‌اش سرخورده بود، با جدیت متنی را می‌خواند و با ماژیک بعضی بخش‌های آن را هایلایت می‌کرد.

-اهم...

تابلویی که در انتهای اتاق ایشان قرارداشت گلویش راصاف کرده بود تا توجه نخست وزیر را به خودش جلب کند و موفق شده بود. نخست وزیر بدون آنکه سرش را بلند کند، به مرد کچل دماغ گنده درون تابلو نگاه کرد.
- باز این یارو شامورتکی می‌خواد بیاد؟

مرد درون تابلو آهی کشید و گفت:
-بله... وزیر سحر و جادو جناب لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ ... زاموژسلی. به زودی به اینجا می آن. برای هشتمین بار در این روز.
- مشنگ‌آ، ما را می گوید.

پیش از تمام شدن جمله، آتش درون بخاری به رنگ سبز زمردین درآمده و اکنون آقای زاموژسلی وسط اتاق صدارت انگلستان ایستاده بود.
نخست وزیر بدون آنکه سرش را بلند کند نگاه نفرت‌باری به مرد انداخت؛ اگرچه او انسان فروتنی بود ولی هیچ خوشش نمی‌آمد که آخر عمری یک نفر ساعت به ساعت از ناکجا وارد اتاقش بشود و مشنگ صدایش کند، از او راجع به علت کچل شدنش بپرسد یا مثلا بگوید حشره‌ی نمیری که در آشپزخانه خانه‌اش رفته بود و هرچقدر با دمپایی زدنش را او فرستاده و بعد به راهی شدن زنش به بیمارستان قاه‌قاه بخندد. او حتی از اینکه یک تبعه خارجی ناخواسته به هیئت دولتش تحمیل شده نیز دل خوشی نداشت. پس بدون آنکه حتی ذره‌ای لحن غیردوستانه صدایش را پنهان کند گفت:
- ناهار خورده؟
- خیر تناول منمودیم... پرسشی نخست وزیر‌آ!

مطمئن بود که نه از شنیدن آن سوال خوشش خواهد آمد و نه از جوابش:
-از تبار جنون خانگی می‌باشید؟ زیرا که از باب سوّم شخص سخن می گویید.

درست فکر می‌کرد. نه از مسخره شدن لهجه‌ی مشهدی-سلتی‌اش خوشش آمده بود و نه از این که به او بگویند دیوانه... دیوانه خانگی؟ به هرحال هر چه که بود، اطمینان داشت حرف خوبی نیست.
-نِه.
- گمان می‌کنیم حقیقت را پنهان می‌دارید لیک می‌پذیریم. ثانی‌، این چیست که می خوانید؟

نخست وزیر اگر از تبدیل شدن به قورباغه نمی‌ترسید هرچه دم دستش بود را به سمت وزیر سحر و جادو پرت می‌کرد.
ولی می‌ترسید.
- این یه جزوه از یه کشور دور هسّه. راجع به فرهنگ و پوشش و ای چیا شون. مِگِن واسه پررو نشدن مردمه. بیبن، ایجوری...

آقای زاموژسلی به تصویر شخص برقع پوشی که تنها چشمانش پیدا بود نگاه کرد و برای اوّلین بار در طول آن روز به فکر فرو رفت.
- مثمر نیز واقع گشته است؟

نخست وزیر دستی به چانه‌اش کشید و بعد گفت:
-بِگی نِگِی...ها.

پاق!

وزیر سحر و جادو غیب شده بود و همینطور تصویری که مربوط به فرهنگ شرقی می‌شد.


تصویر کوچک شده



کارمندان وزارتخانه مثل هر روز دیگری از سیفون ها پایین رفته و به سمت آسانسورها می رفتند تا به محل کارشان برسند که ناگهان با موجودی شبیه به دمنتورها متوجه شدند که به جای شنل‌های سیاه در پارچه‌ای گل‌گلی پیچیده شده بود و البته بسیار درشت هیکل‌تر بود.

- بپوشونید!

کارمند تازه وارد شده که از همه جا بی‌خبر بود، تنها لحظه‌ای چهره خشمگین روبیوس هاگرید را دیده و لحظه بعد در پارچه‌ای پیچیده شده بود و اکنون نیز در حالی که همان چیز را محکم گرفته بود، در آسانسور به پایین می‌رفت...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای دولت هجدهم
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱
#24

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۰۰:۴۹
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
بسمه تعالی





پایان بخش اوّل سوژه:

در هنگام پخش دستبند میان مرگخواران، محفلی‌ها سر رسیدند. گل سرسبدشان هم هاگرید بود که نعره می‌زد و نیمکت ها وصندلی‌ها را به این طرف و آن پرت می‌کرد و با دیدن پروفسور دامبلدور که با یک شلوارک هاوایی آن وسط ایستاده بود و پیکت از ریشش بیرون زده، یهویی بغض کرد.

- پروف. فّک کردیم دزیدنتون.
- خب تقریبا هم دزدیده بودن...

هاگرید منتظر بقیه صحبت دامبلدور نماند؛ هاگرید عجول بود و احساساتی و وقتی یک چیزهایی می‌انداخت بالا عجول‌تر و احساساتی‌تر هم می‌شد. پس تصمیم گرفت اقدام خصمانه - یحتمل مرگخواران - را پاسخ بگوید.

- عه! ما رو کجا می‌بری؟ یارانمون!

مرگخواران با دیدن لرد که در دست بسته در دستان هاگرید بود وحشت کردند و جیغ و دادکنان به دنبال او رفتند.

آقای زاموژسلی وزیر که در تراس وزارتخانه ایستاده بود و از دور با دوربین شلنگ تخته انداختن جبهه‌های سیاه و سفید را می‌دید که دور میدان دنبال هم گذاشته بودند لبخندی زد.
-آه... می‌بینید؟ چگونه جماعتی از وزارت جنابمان خرسند و محظوظ گشته اند؟

کسی نمی‌دید.
آقای زاموژسلی خودش تک و تنها درون تراس بود. اندکی بیشتر جماعت را تماشا کرد و با خودش اندیشید باید چند نفری را پیدا کند تا در زمان‌هایی که دنگی که دینگ خطابش می‌کند نبود، جملاتش را تایید کنند. سپس آهی کشید و دوربین شکاری‌اش را به پشت سرش انداخت و بعد رفت تا چندتایی از جشن گیرندگان را برای کابینه‌اش سوا کند...


قسمت بعدی، به زودی...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای دولت هجدهم
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۱
#23

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۰۶ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از جیب ریموس!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 41
آفلاین
- پیست، پروفسور.

دامبلدور به دور و اطرافش نگاه کرد. تنها چیزی که به چشمش میخورد، مرگخوارا و سربازایی بودن که به دور شدن دوریا بلک نگاه میکردن. برای لحظه ای خوشحال شد که هیچ سربازی بهش نگاه نمیکنه و پوزخند نمیزنه. با خودش فکر کرد که حتما توهم زده که دوباره صدا رو شنید.

- پیییییست! پروفسور!

دوباره به دور و اطراف نگاه کرد، کسی نبود. به بالا نگاه کرد، بازم کسی نبود. به پایین نگاه کرد...
- پیکت باباجان؟ تویی؟ توی ریش من چیکار میکنی؟
- من توی ریش شما زندگی میکنم پروفسور. یادتون رفته؟

یادش رفته بود. فکرش درگیر این بود که بعد از چند صد سال زندگی با آبرو، حالا لخت کادو پیچ شده و جلوی مرگخوارا و لرد، داشت تقدیم وزیر میشد. حداقل حالا، خوشحال بود که یه عضو هم از محفل ققنوس اونجاست و میتونه یه مقدار عشق و روشنایی...

- میخواین چشماشونو در بیارم؟
- باباجان... اون رنک محفل توی پروفایلت چه مفهومی داره برات؟
-
- ببین علی الحساب میتونی کاغذ کادومو باز کنی؟ دستام دارن بی حس میشن.

پیکت میخواست دامبلدور رو باز کنه، ولی اول باید یه فکری به حال لباساش میکردن.
در همین حین، کمی اونطرف تر، فرمانده هم که مثل دامبلدور، با آبروی چندین ساله ش بازی شده بود، با دستپاچگی دنبال راهی میگشت که به مرگخوارا دستبند بزنه. نمیخواست وقتی لرد و مرگخوارا میفهمن اوضاع از چه قراره، بتونن به راحتی از چوبدستیشون استفاده کنن.

- ببینید، این زیبایی و ظرافت و سیاهی رو فقط دستبندهای ما دارن. خصوصا این زنجیر بینشون. مطمئن باشین، هیچ جای دنیا نمیتونین یه همچین دستبندایی پیدا کنین. فقط فکر کنین وقتی وزیر شماها رو با این دستبندا ببینه، چجوری جلوی ابهت و جذبۀ شما سر خم میکنه.
- پس چرا دارین به یارانمون هم میزنین؟ این ابهت و جذبه فقط مخصوص ماست.
- آخه اینا دستبندای ست هستن. برای کل یه گروه. نگران نباشین، پر ابهت ترینشو به شما میزنیم.

لرد از این فکر خوشش اومد. سوال بعدیش این بود که چرا به دامبلدور هم دستبند نمیزنن، ولی الان فهمیده بود. دامبلدور لیاقت اینهمه ابهت رو نداشت. در حالیکه دلیل اصلی فرمانده، اطمینان از این بابت بود که دامبلدور از طلسم های خطرناکی استفاده نمیکنه. شاید هم چون چوبدستی ای همراهش نداره!

- هر کی دستبند میخواد، بیاد جلو.

فرمانده اینو گفت تا تاثیر حرفش روی مرگخوارا رو ببینه، و نتایج راضی کننده بود، وقتی که دید مرگخوارا، یکی یکی صف کشیدن تا دستبنداشونو دریافت کنن.


ویرایش شده توسط پیکت در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۵ ۲۲:۵۶:۴۸
ویرایش شده توسط پیکت در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۵ ۲۳:۲۱:۲۳

یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: ماجراهای دولت هجدهم
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ سه شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۱
#22

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۶:۲۶:۵۱
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 308
آفلاین
-دامبلدور اینجا چه می‌کند؟

اینکه دامبلدور در آنجا حضور داشت و همانند لرد با او برخورد شده بود اصلا به مذاق لرد سیاه خوش نیامده بود.
تقریبا کسی نبود که از احساس مهربانانه‌ی این دو نفر بهم باخبر نباشد.
اما همین تقریبا بود که باعث شد یک نفر از وسط تیم آلفا به سخن دربیاید.

-کادوپیچش کردیم ببریم برای حضرت وزیر! آخه امروز قراره ایشون سخنرانی داشته باشن و می‌خوان سران قدرت هم حضور داشته باشن.

از وسط صحبت‌های فردِ بسیار باهوش جمع، همه شروع به داد و فریاد کردند بلکه صدای او به لرد نرسد اما طرف بی خیال نمی‌شد و لرد همه‌ی صحبت‌ها را شنید. سرباز پستِ اسبق هم ریز ریز می‌خندید و زیرچشمی به فرمانده نگاه می‌کرد.

-چه گفتی؟ قرار نیست از ما تجلیل شود؟
-آره دیگه! مگه نمی‌دونستی؟

طرف واقعا بی خیال نمی‌شد. همه منتظر بودند تا جان عزیزشان را ببینند که کف آسفالت‌های داغ جزغاله می‌شود که دوریا با قدم‌های آهسته و اعتماد به نفسی ساختگی یا واقعی، مسئله این است! خودش را جلوی لرد رساند.
زمزمه‌هایی از کلماتی همچون «خنگ، نادان، دیوانه و جونتو بردار در رو» پشت سر او شکل گرفته بود.

-حضرت والا! این جوانک سال‌ها بوده که در بیمارستان سنت مانگو بستری بوده و الان به این دلیل وارد تیم آلفا شده که بتونه بقیه رو سرگرم کنه و خودش هم از بیکاری نجات پیدا کنه. اگر دقت بفرمایید وجود چنین فردی میتونه بسیار برای گمراه کردن اعضای محفل مناسب باشه و الان هم که دامبلدور رو کادوپیچ و ناتوان داریم، شما می‌تونید سخنرانیتون رو به بهترین نحو پیش ببرید و در انتها هم حساب این پیرِ فرتوت رو کف دستش بذارین!

چشم‌ها همه روی لرد ثابت باقیمانده و نفس‌ها در سینه گیر کرده بود.

-بد نمی‌گویی! جشن باشکوهی خواهد شد! این جوانک دیوانه را هم می‌توانیم به عضویت مرگخواران درآوریم تا برایمان جاسوسی کند!

و با گفتن این جملات لرد با سری بالا گرفته، شروع به حرکت روی فرش قرمز کرد.

نفس‌ها از سینه به بیرون راه یافت و ابری از نفس بالای سر تیم آلفا و مرگخوارن و حتی کادوپیچِ دامبلدور شکل گرفت.
حالا همه لبخند به لب داشتند اما سرباز پست اسبق، پیچش مو را می‌دید پس به سمت دوریا و فرمانده که کنار هم ایستاده بودند رفت.

-خب الان که برسیم اونجا علاوه بر اینکه میفهمه تو...
-میفهمن!
-چی؟
-باید با احترام صحبت کنی!
-قضیه جدیه! وقتی برسیم اونجا اول دامبلدور رو میکشن...
-خب خوبه که!
-...و بعدش هم میفهمن که دروغ گفتی و تو و بقیه رو میکشن!
-پس به جای اینکه بیای و نکات آموزنده یادمون بدی، یه کاری کن نکشنمون!

و دوریا با گفتن این جمله، پشت چشمی نازک کرده، سرش با چنان شدتی چرخاند که موهای لختش مثل شلاق روی صورت فرمانده فرود آمد و از آن‌ها دور شد.




Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: ماجراهای دولت هجدهم
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ جمعه ۳۱ تیر ۱۴۰۱
#21

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۷:۰۵ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 703
آفلاین
- خبر داشتید آدم باید از مسیر هم لذت ببره نه فقط از مقصد؟

فرمانده که از نگاه خیره و ثابت لرد ولدمورت در عذاب بود، قدمی به عقب برداشت و تلاش کرد فاصله‌ی ایمنی را بیشتر کند.
- ملاحظه بفرمایید لرد سیاه، ما براتون فرش قرمز پهن کردیم که بتونید به زیبایی هر چه تمام‌تر از مسیرتون لذت ببرید!

دستان فرمانده رو به خیابانِ خالی و عاری از هرگونه فرش گرفته شده بود و به آسفالت داغ و ترک‌خورده اشاره می‌کرد.
متاسفانه گیرایی سربازانش پایین‌تر از آن بود که بتوانند بدون اشاره‌ای کلامی، متوجه دستور بعدیشان شوند. مهم نبود فرمانده چندین بار دستانش را بالا و پایین می‌کرد و همچون مرغی پرکنده از جا می‌پرید تا با اشاره به زمینِ خالی به سربازان بفهماند باید هر چه سریع‌تر فرش قرمز جور کنند؛ آنها هرگز نمی‌فهمیدند.

- د لامصبا با شمام! نیم ساعته دارم خودمو می‌کشم اینجا، یه نفرتون نفهمید چی دارم میگم؟ فرش قرمزا رو بیارید دیگه!

جماعت سرباز به تکاپو افتادند و داخل جیب‌هایشان به جستجوی فرش پرداختند. لحظاتی بعد، سربازی از جیب شلوارش فرشی طویل بیرون کشید، که متاسفانه آبی بود. با سرافکندگی و درحالی که از این آبروریزی‌ای که به راه انداخته بود اشک می‌ریخت، فرش را دوباره داخل جیبش چپاند.

- پیدا کردم! بفرمایین!

سربازی که این حرف را زده بود، با خوشحالی لوله‌ی فرش بزرگی که مادرش آن را لقمه کرده و داخل کوله‌پشتی‌اش گذاشته بود را بیرون کشید و مقابل پای لرد سیاه پهن کرد. فرش تا چندین متر جلوتر ادامه داشت.

- خیلی خب، عالی شد. بفرمایید جناب لرد. شما هم همینطور پروفسور دامبلدور. و البته شما مرگخوارا. راه بیفتید و از مسیرتون لذت ببرید!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای دولت هجدهم
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۱
#20

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۰۸:۰۲
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
فرمانده که تازه مشغول فکر کردن شده بود با اومدن لرد سیاه و بسیج شدن مرگخواران پشت سرش به فکر کردنش پایان میده و آماده میشه اونا رو انتقال بده.

- ماشین کو؟ نکنه میخواهید پیاده از ما تجلیل کنید؟

فرمانده تقصیری نداشت. بودجه دولت کم بود و نمیشد باهاش هیچ کاری کرد. پس فرمانده سعی کرد قضیه رو ماستمالی کنه.
- راستش چون هیچ ماشینی رو پیدا نکردیم که در شأن شما باشه ...به همین خاطر هیچ ماشینی با خودمون نیاوردیم.

با توجه به حالت صورت فرمانده میشد حدس زد که دروغ گفته ...ولی از اونجا که لرد سیاه در ذهنش داشت برای تجلیل از خودش رویا پردازی می کرد به صورت فرمانده هیچ توجه ای نکرد.

- برای ما مسئله ای نیست. به جای ماشین برایمان هواپیما بیاورید...رنگش هم سیاه باشد به ردایمان بیاید.

حالا فرمانده از چاله در چاه افتاده بود و فقط همین نبود. سربازی که در پست قبلی او را دست انداخته بود حالا داشت جلوی خودش را می گرفت تا خنده اش سرازیر نشود.

فرمانده لحظه ای فکر کرد و بعد تصمیمی گرفت.


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۳۰ ۱۷:۱۰:۲۴



پاسخ به: ماجراهای دولت هجدهم
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱
#19

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
- پیست پیست!

یکی از سربازان تازه‌کار خطاب به فرمانده چنین کرده بود. عجیب نیست اگه فرمانده برگرده و نگاهی ترسناک به سرتاپای سرباز خاطی بندازه.
- با من بودی ابله؟ به تو یاد ندادن چطوری باید با یک فرمانده صحبت کرد؟ کدوم تسترالی تو رو آموزش داده ابله؟

سرباز خاطی که دستی در نوشتن داشت، بدون این که از رو بره پاسخ می‌ده:
- راستش خیلی صحیح نیست که تو یک جمله دو بار کلمه‌ای رو تکرار کنین. بهتر بود خلاقیت به خرج بدین و از کلمات هم‌معنی اون استفاده کنین. اما در پاسخ به سوالتون باید بگم که با اجازه‌تون، شما آموزشم دادین.

فرمانده همچون لبو سرخ می‌شه، اما هزاران جفت چشم که متعلق به تیم آلفا بود، بهش زل زده بودن و بهتر بود اعتبار خودش رو با حرکت اشتباهی خدشه‌دار نکنه.
- خیله خب حالا بگو چی می‌خواستی بگی!

سرباز خاطی سرشو جلو میاره و اشاره‌ای به گوش فرمانده می‌کنه. فرمانده غرولندی می‌کنه و به سمت سرباز خم می‌شه. سایر تیم آلفا که با طلسم گستردگی روی صندلی و کنار سرباز خاطی جا گرفته بودن، سعی می‌کنن تا جای ممکن گوششون رو تیز کنن.

- قربان می‌خواستم بدون جلب توجه همگان که به لطف شما محقق نشد، بپرسم که مگه قرار نبود فقط سران دو جبهه رو پیش وزیر ببریم؟ ایشون که مرگخواراشم باهاش راه افتادن!

سرباز حق می‌گفت. اما فرمانده هم جوابی تو آستینش داشت که بلافاصله رو می‌کنه.
- مطمئنم وزیر از این که ببینن جشنشون شلوغ‌تر شده خوش‌حال هم می‌شن.
- بله البته تا وقتی که لرد خیال می‌کنه قراره ازش تجلیل بشه!

سرباز باز هم حق گفت و این‌بار فرمانده جوابی نه تو آستینش داشت و نه توی جیبش. پس فقط حواسش رو به جلو و مسیری که در حرکت بودن معطوف می‌کنه و به فکر فرو می‌ره.




پاسخ به: ماجراهای دولت هجدهم
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱
#18

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۳۸:۱۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
- افراد آماده، چوبدستی هاتون رو حاضر کنید... وارد بشید!

شپلخ!

تیم آلفا جلوی درب ورودی عمارت پخش زمین شده و گیج و منگ به یکدیگر نگاه می‌کردند. در باز بود و خود با چشمانی که متعلق به خودشان بود، دیدند که مرگخواران یک به یک از همان در خارج شده و به دنبال بستنی یخی به عقب کامیون پریده بودند. البته مرگخواران تقصیری نداشتند، هوا گرم بود!

-چی شد؟ چرا نرفیتن داخل؟
-نمیشه... یه چیزی جلوی در بود.
-طلسم محافظه.

همه به طرف سو برگشتند که به دیوار تکیه داده و آنها را تماشا می‌کرد.

-ارباب این طلسم رو کار گذاشتن که جز مرگخوارا کسی نتونه وارد بشه. الکی تلاش نکنید.

آرایش نظامی تیم آلفا شکل تازه ای به خود گرفت که بی شباهت به محاصره نبود.
- و تو هم مرگخواری! ما رو ببر داخل.
- چیزه... آخه... نمیشه.
-می‌خوایم لرد سیاه رو به یه جشن ببریم. دوست نداری که بفهمن باهامون همکاری نکردی. نه؟

سو نگاهی به مردان عجیب روبرویش، نگاه دیگری به در و در آخر هم نگاهی به پنجره‌ی بالای سرش انداخت.
- ارباب! ارباب! ارباب! ارباب! ارباب! ارباب!

سربازان همگی ترسیده و آماده‌ دفاع شدند.

-سول! وقتی یه بار صدامون می‌کنی صبر کن تا جواب بدیم. اگه جواب ندادیم هم دیگه صدامون نکن چون مطمئنا صداتو شنیدیم و قصد پاسخگویی نداریم!
-ارباب اینا می‌خوان شما رو ببرن جشن!

سر لرد سیاه از پنجره نمایان شد. چشمانش را ریز کرده و نگاهی به سربازان انداخت.
-قرار است از ما تجلیل کنند؟
-قطعا ارباب! هیچ دلیل دیگه ای نمی‌تونه داشته باشه.

دقیقه ای بعد، لرد سیاه پشت کامیون در حال پرواز در کنار مرگخوارانش نشسته، به ضیافتی که به افتخار او بود و متن سخنرانی اش می‌اندیشید. درست مثل وزیر سحر و جادو!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: ماجراهای دولت هجدهم
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱
#17

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۲۵:۳۷ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 215
آفلاین
این آخرین چیزی بود که دامبلدور شنید چون چند پنبه داخل گوشش فرو کرده و چشمانش را بستند بعد هم با روبان قرمز کادو پیچش کردند و رویش برچسب شکننده چسبانند و با احتیاط روی صندلی ماشین گذاشتند و خودشان هم سوار ماشین اسکورت شدند و به پرواز درآمدند.


خانه ریدل

تیم آلفا سخت مشغول عملیات جنگ غیرمنظمِ شهری در محدوده خانه ی ریدل بود. دستور داشتند لردولدمورت را برای جشن با خودشان پیش وزیر ببرند؛ اما با وجود مرگخواران این کار آسانی نبود.

یکی از سربازان در خانه ی ریدل را زد و بلافاصله پشت پرچین شیرجه رفت، یکی از مرگخواران سرش را از لای در بیرون آورد.
-کیه؟ هممم؟!

نظر مرگخوار به تکه سنگ های ریز که به قرمزی برق میزدند و تا بیرون فنس های خانه ی ریدل ریخته شده بودند، جلب شد.

-اون سنگ جادوعه؟ وای اگه ارباب بفهمه این همه سنگ جادو براش اوردم... .

مرگخوارِ از همه جا بی خبر، شروع به جمع کردن سنگ ها کرد و همینطور پیش رفت تا بالاخره پایش را بیرون از حیاط خانه ی ریدل گذاشت. همان لحظه ده تا سرباز با هم روی او پریدند و خفتش کردند و چوبدستی و نقاب و سایر لوازش را گرفتند، دست و پایش را بستند بعد هم او را پشت کامیون انداختند.

-گفته بودم این نقشه جواب میده. سلام منو به شخص وزیر برسونید.

گوینده در کسری از ثانیه غیب شد و تیم آلفا را در بهت و تعجب تنها گذاشت. فرمانده ی تیم تشری بر سربازان زد و حواسشان را دوباره جمع کرد.

- یادتون نره. وسط ماموریت هستیم. با همین نقشه پیش میریم. آهای تو. برو دوباره زنگ رو بزن.
-بله قربان.

یک ساعت بعد

کرکره ی پشت کامیون پایین کشیده شد و صدای ناله مرگخواران از پشت در بسته ی آن، به گوش میرسید.

-آخریشونم گرفتیم قربان.
-خوبه. حالا میریم سراغ اصل کاری. وارد میشیم و لرد رو میگیریم. فقط مواظب باشین تا آسیب نبینن.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۸ ۱۹:۵۶:۴۷

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.