قبل از اینکه بیشتر به غر زدن ادامه دهد، کسی در زد. آهی کشید و زیرلب زمزمه کرد: شاید باید آرومتر میگفتمشون ..
به طرف در رفت و همزمان برای دیدن چهره ای حداقل عصبانی، آماده شد اما برخلاف انتظارش وقتی در را باز کرد، اولین چیزی که پس استشمام عطر غلیظ گلی که نمیشناخت، دید، دختری با لبخندی ملایم و نگاهی آرام تر از آن که بخواهد بابت شنیدن آن جمله ها ابراز ناخشنودی کند، بود که پشت در ایستاده بود.
موهای پلاتینی روشن اش، چشم های نقره ای شفاف و پوست بیش از حد سفیدش باعث شده بودند شبیه روحی سرگردان به نظر برسد. نگاه رولف به گوشواره های بنفش نامتعارف اش افتاد که اصلا مشخص نبود چه شکلی داشتند.
تدی با تعجب نگاهی به سنگ داخل دستانش انداخت.
-اما قانون...
-اما نداره! قانون ها هم برای زیرپا گذاشتنن دیگه. تازه بابا و دایی و زن دایی هم خودشون قوانین رو زیرپا می ذاشتن.
جیغ بلندی، از برای دردی که در پهلویش حس میکرد، کشید. چاقو، تا انتها درون پهلوی او، فرو رفته بود. دیگر نتوانست تحمل کند و چشمانش را بست.
تمام خاطرات خوشش به یادش افتاده بود. از لحظه ای که کلاه گروهبندی او را در گروه گریفیندور قرار داده بود، تا گردش هایی که با دوستانش رفته بود. در میان تمام این خاطرات واضح، در رویایی تار، غوطه ور شد.
زن جوانی که نهایتا ۲۵ سال سن داشت، با موهای بافته شده خرمایی و چهره ای شبیه به تلما، در حال نوازش کودک کوچکی بود که روی گهواره خوابیده بود.
پیرمرد نگاهی به اطرافش انداخت؛ انگار برایش سوال شده بود چرا کلبه اش از غیب ظاهر شده. البته لوسی کم و بیش می دانست چرا؛ او به "کلبه ی آقای تولیو" فکر کرده بود و بعضی خانه ها، کافی بود به آنها فکر کنی تا پیش رویت ظاهر شوند.
آسمون، امروز آبیتر از همیشه بود. لااقل از پنجرهی کوچیک اتاقت اینشکلی به نظر میاومد. دمدم های سپتامبره. صبحهای بارونی و عصرهای آفتابی و گرم. با اینکه هیچوقت از جنوب لندن و لیتل وینگینگ خوشم نمیاومد ولی خب، انگاری غروب قشنگی داره و این دلگرمکنندهست. این روزها مجبورم میکنن فکر نکنم. کسی، چیزی نمیگه و منم که فقط سرِ پام. ولی من، تو رو میشناسم. اگه حقیقت رو بدونی هم، باز سرزمین ناشناخته رو رها نمیکنی به احتمال پیدا کردن جایی بهتر. به زعم خودت باید شونه به شونهی سایهها حرکت کنی. فکر میکنی لحظهات که برسه، انگار که رعد و برق وردها و سکوت گلولهها، موسیقی متن پایانیات باشه، خودت رو باید قربانی کنی و ما رو تنها بذاری. با قلبهایی شکسته و روحی پشیمان.
لرد ولدمورت:
ماندانگاس دستش را به طرف جورابش برد و چوب دستی بسیار کوتاهی را از آنجا خارج کرد.
آمبریج یا ولع چوب دستی را گرفت و در حلقومش فرو کرد! به این امید که شاید بتواند چیز مهمی را که در معده پنهان کرده بود بالا بیاورد!
-آهای...شما دو تا!
-ما دوتا؟
-نه! شما دو تای دیگه!
-ما دو تا؟
-شما که همون قبلیا هستین.گفتم دو تای دیگه!
-من دو تا؟
-تو هم که یه نفری...گفتم دو تا!
-خب چیکار کنم؟ من که نمی تونم دو تا بشم.
-دو تا نشو.دهنتو ببند بذار اون دو تا جواب بدن!آهای...گرگینه هه و بچه کوچیکه...دستور رسیده شما دو تا نباید کنار هم باشین.زیادی بهتون خوش می گذره.یکیتونو باید ببرم سلول روبرو!
ویولت بودلر:
- پروف تو به سوروس هم اعتماد داشتی، نه؟
- البته، عشق خاصیت سوروس بود، همونطور که خاصیت ویولته.
جیمز و تدی به همدیگه نگاه کردن. تفاوت ِ "خاصیت" کسی که عاشق لیلی اوانز/پاتر میشه با "خاصیت" کسی که عاشق ریگولوس بلک میشه انقد فاحش بود که حتی نمیدونستن از کجا شروع کنن!
:جا:
نتیجتاً جیمزتدیا از اونجا! شروع کردن.
مورچیز گانت:
عطر تند پشکل ها لرد سیاه و مرگخوارانش را به خلسه می برد و آنگاه بود که لرد سقوطش را پذیرفت و در دل با ابرقهرمان موقرمز اینگونه نجوا کرد:
رونالد!
تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟
وقتی سرخی موهایت،
در پشت ملافه های بیدزده ی مالی پنهان بود،
با من بگو از لحظه لحظه های عقده های کودکی ات،
از فقر معصومانه دست هایت…
آیا می دانی که در هجوم تحقیرها و فقرهای آرتور
و در گیر و دار ملال آور دوران زندگی ات در تراکم جمعیت خفقان آور بارو
حقیقت پسر برگزیده بودنت نهفته بود؟
رونالد!
اکنون آمده ای تا دست هایت را
به ضامن بویناک بمب های پشکلی بسپاری،
در عطر بیکران پشکل ها
به پرواز درآیی!
و اینک رونالد!
تکیه بر سریر پشکلین قدرت در انتظار توست …
در انتظار توست ...
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﭽﮑﺮﯾﻢ! ﺑﺎ 7 ﺍﻣﺘﯿﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﻪ ﺻﻌﻮﺩ ﮐﺮد.
آشاold نوشته:
- شنیدی لودو زن گرفته؟
- نــــه بابا! ... چی میگی؟ کی به لودو زن میده؟
- کراب!
- کراب؟ مگه کراب دختر داره؟
- نه!
- هی وای من! زن خودشو داده؟
- نه! خودش زن لودو شده!
- چی میگی؟ یعنی چی؟ مگه میشه؟
- نمی دونم والا! شده دیگه! ... اول یه عده اومدن شکایت کردن خواستن به خاطر تشویش اذهان عمومی وفساد فی العرض از هاگورتز بیرونشون کنه ولی دامبلدور نذاشت. گفت من مثل یه مرد پشتشونم.
جیمز سیریوس پاتر نوشته:
جمله اش را که تمام کرد، ریشش را فرو کرد توی یقه ردایش و همانجا نشست. زانوانش را بغل گرفت و شروع به گریه کرد.
ویزلی ها که همگی دست یکدیگر را گرفته بودند، از سمت چپ صحنه وارد شدند و زنجیر وار دور دامبلدور حلقه بستند در حالیکه می خواندند:
- این تام ریییدل، اینجا نشسته، گریـــه میکنه، زاری میکنه، از برای مـــن، پرتقال من، یکی رو بزن!
دوباره جیمز سیریوس پاتر نوشته:
رون با ابروهای درهم کشیده زمزمه کرد:
- از مردهت هم خیری به ما نمیرسه دامبلدور. چرا همیشه معما میگی جای جواب آخه.
هرمیون با چشمهایی تنگ به جیمز نگاه میکرد اما او را نمیدید.
- تا نگردی آشنا، زین پرده رمزی نشنوی.. گوش نامحرم..تا نگردی آشنا..رمز..نامحرم.. هری!!
هری و رون از جا پریدند. جیمز هیجانزده به زندایی اش نگاه میکرد.
هرمیون برای یک لحظه با ناباوری به هری نگاه کرد، بعد بدون اینکه چیزی بگوید از دفتر هری بیرون دوید.
جیمز مات و مبهوت به در باز پشت سر زنداییاش نگاه کرد، پرسید:
- کجا رفت!؟
هری و رون که به نظر نمیرسید خیلی تعجب کرده باشند، یکصدا جواب دادند:
- کتابخونه وزارت.
یه بنده خدایی نوشته:
- هـــــــوشـــــ ... نچ نچ نچ ... کیش کیش کیش ... هـــــــــوی ... پیشته عجب گوسفند گاویه ها
رودولف لسترنج نوشته:
ماندانگاس دزد بود،دست کج بود،قالتاق بود،آب زیرکاه بود،شرخر بود،ولی خب شریف هم بود!