ریموس، در حالی که داشت سعی میکرد این موضوع را درک کند، با سردرگمی به سیریوسی که کلاه پشمی سرش کرده بود، خیره شد. سپس، دست های سیریوس را، درون دستانش گرفت و تکانش داد.
- سیریوس! تو اینجا چیکار میکنی؟ دامبلدور، بهت ماموریت داده؟ ببین، قدرت من تازه شکوفا شده. به هر کی دست بزنم، به همون تبدیل میشم.
سیریوس، با شک و تردید، خنده ای کرد و پس کله ای، به فنریر زد. سپس، قد سیریوس آب رفت و موهای بلندش، به کوهی موی ژولیده تبدیل شد و کلاه پشمی که روی سرش بود، به گلوله ای پشمالو تبدیل شد.
- اوه، فنریر! مطمئنی داری شوخی میکنی؟
ریموس، به کتی خیره شد، که داشت عقب عقب، به سمت بلاتریکس میرفت. آب دهانش را قورت داد. رازش لو رفته بود.