هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۱

گریفیندور، محفل ققنوس

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۳:۲۴ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲
از دفتر کله اژدری
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 73
آفلاین
نمرات جلسه پایانی کلاس تاریخ جادوگری


آلنیس اورموند: ۳۰
خیلی جالب بود که از تدریس جلسه قبل هم استفاده کردی، مصاحبه هم جامع و کامل و زیبا بود. گرگ سفید تاثیرگذاری بودی. وجترین هم هست.
لذت بردم.


کتی بل: ۳۰
سلام به دانش آموز نمونه.
خوشحالم که از سوالات و معادلات پیچیده برامون نگفتی‌.
ممنون که نظرت رو گفتی. تو هم توی هاگ با خلاقیت و فعالیت خیلی خوبت واقعا درخشیدی.

پیکت: ۳۰
پس بخاطر توئه که فیزیک کنکور انقد سخته.
زیاد ورجه وورجه نکن و زود برگرد لطفا.
جالب بود بوتراکل خشن و خلاق.

ممنون از همگی بابت تکالیف قشنگ و جالبتون. امیدوارم از کلاس تاریخ جادوگری لذت برده باشین.
من که واقعا اوقات خوشی رو کنارتون گذروندم.
با امید بهترین اتفاقات براتون و لوموس به قلب هاتون.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۲۵:۵۲
از جیب ریموس!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 40
آفلاین
سلام پروفس!

نقل قول:
۱-به انتخاب خودتون یه شخصیت تاریخی رو انتخاب کنید و در قالب یک رول برخوردتون باهاش و اینکه چه اتفاقی میفته رو شرح بدید. ازش سوالی دارید؟ بهتون توصیه ای می‌کنه؟ چی شد که باهاش برخورد داشتید؟ در پرورش موضوع آزادید، طبق معمول خلاقیت و فکرکردن بیرون جعبه هم تو نمره دهی تاثیر خواهد داشت.


- هوی، تو کی هستی؟

پیکت با صدایی که از فاصله نه چندان دوری به گوش میرسید، چشماشو باز کرد. یه بوتراکل از روی درخت بالای سرش، صداش میکرد.

- هوی، با تو ام! زیر درخت من چیکار میکنی؟ برو زیر درخت خودتون بازی کن!

پیکت خیلی بهش بر خورده بود، ولی به این فکر کرد که اگه کسی زیر درختش بازی میکرد، خودش خیلی خشونت آمیز تر رفتار میکرد. پس چیزی نگفت و رفت.

تنها چیزی که یادش بود، این بود که طلسم زمان رو روی خودش اجرا کرده بود تا تکلیف کلاسشو انجام بده. نمیدونست کجاست و چه زمانی، ولی همین که توی یه جنگل بود، بهش آرامش میداد. همچنان که راه می‌رفت و توی افکارش غرق شده بود، به فردی برخورد کرد که زیر یه درخت خوابیده بود. فرد با فکر اینکه پشه روش نشسته، دستشو بلند کرد، اما وقتی زیر چشمی موجود سبز کوچک ناشناخته ای رو دید، از جونش گذشت. چشماشو باز کرد و پیکت رو با دستاش بلند کرد.

- منو بذار پایین!
- تو حرف میزنی؟
- معلومه که حرف میزنم. گفتم بذارم پایین تا چشماتو...

نیازی نبود ادامه حرفشو بزنه. مرد محترمانه اونو زمین گذاشت. پیکت خجالت کشید. یاد دامبلدور افتاد که همیشه خشونت هاشو با مهربونی جواب میداد.

- ببخشید.
- میشه خودتون رو معرفی کنید؟

پیکت از مودبی مرد به وجد اومده بود.
- من پیکتم! شما؟
- من سر آیزاک نیوتون هستم.

پیکت آرزو کرد کاش اسم بلندتری داشت.

-شما اهل اینجا هستین؟
- نه. من با طلسم زمان اومدم اینجا.
- طلسم زمان؟ منظورت ماشین زمانه؟
- نه... ماشین زمان چی هست؟
- نمیدونم، یه یارویی همین چند دقیقه پیش با یه ماشین زمان اومده بود اینجا و قصد جونمو کرده بود. می‌گفت تقصیر منه فیزیک کنکور اینقدر سخته. فیزیک کنکور چی هست؟
-

پیکت گرسنه ش شد. از درخت رفت بالا تا میوه برداره. از اونجا که آیزاک با خیال راحت زیر درخت خوابیده بود، معلوم بود بوتراکل صاحب درخت رفته مسافرت.

ظاهراً دل آیزاک خیلی پر بود. از اینکه مردم نمیفهمنش و چقدر از زمان خودش جلوتره و چیزهایی در مورد فیزیک گفت که پیکت نفهمید. پیکت الان به فکر شکمش بود. البته اگر هم نبود، بازم چیزی از فیزیک سر در نمی‌آورد.

- پس چرا با من نمیای به زمان من؟ اونجام خیلی از زمان تو جلوتره. اونجا میتونی پیشرفت کنی.

پیکت روی شاخه های درخت بالا و پایین می‌پرید و میوه ها رو می‌چید.

- هوووم... به نظر فکر خوبیه...

درست همون لحظه، یکی از میوه ها از شاخه زیر پای پیکت کنده شد و روی سر آیزاک فرود اومد. پیکت که خوشحال شده بود می‌تونه دوست جدیدشو به پروف معرفی کنه، حالا نگران بود که بخاطر بی ادبیش، همراهش نره!

- ب... ببخشی...
- هی... به نظرت چرا سیب بالا نیفتاد و افتاد پایین؟


یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
سلام پروفسور قشنگم!

نقل قول:
این جلسه موضوع درمورد شخصیت های تاریخیه عزیزان من، اما من محدودتون نمیکنم. شخصیت تاریخی میتونه جادویی باشه یا غیرجادویی. حتما نباید کار مهمی کرده باشه و میتونه فقط شاهد قضایا بوده باشه. در هرحال:
۱-به انتخاب خودتون یه شخصیت تاریخی رو انتخاب کنید و در قالب یک رول برخوردتون باهاش و اینکه چه اتفاقی میفته رو شرح بدید. ازش سوالی دارید؟ بهتون توصیه ای می‌کنه؟ چی شد که باهاش برخورد داشتید؟ در پرورش موضوع آزادید، طبق معمول خلاقیت و فکرکردن بیرون جعبه هم تو نمره دهی تاثیر خواهد داشت.(۳۰نمره)
نظرتون رو نسبت به کلاس و تدریسم رو بگید. چه منفی چه مثبت خوشحال میشم بشنوم.


کتی، فرد قد کوتاهی بود که ذهنش همیشه در ریاضیات سر میکرد. دفتر های چک نویس پر از معادلات بود. در وقت های خالی اش مسائل حل نشده را در ذهنش میپروراند و روش های غیر ممکن را ممکن میکرد.
اما، این اخلاقش کار دستش داده بود. چندین هفته بود که از خواب و خوراکش زده بود تا مسئله ای باز را بسته کند. اگر قاقارو را نداشت، قطعا از گرسنگی و تشنگی دار فانی را به دار میگفت. پشمالو کوچک، هر روز دو تخم مرغ برایش آبپز میکرد و با چند خرما و یک بطری آب، برایش میبرد تا روزش را با آن شب کند. سه چهار روز به همین منوال گذشت و قاقارو پس از مواجه شدن با دشنام کتی که میگفت بس تخم مرغ و خرما خورده شبیه مرغی شده که به جای دانه خرما میخورد، منوی غذایی را عوض کرد.
پس از به نتیجه نرسیدن کتی، دخترک بند و بساطش را جمع کرد و در کتابخانه خانه کرد.
وقتی دخترک قد کوتاه، کتابی با عنوان: « فراخواندن فردی معروف از دنیای مردگان.» را پیدا کرد، در پوستش نمیگنجید.
در حالی که دستش از شدت هیجان میلرزید، مراحلی که کتاب گفت را به اجرا در آورد.
- ابتدا تعدادی کاغذ آغشته به جوهر را چوله کرده و به شکل دایره، روی زمین قرار دهید. سپس، دستتان را درون جوهر کرده و اسم فرد را وسط آن بنویسید.
ورد عنوان شده را بخوانید و منتظر فردی باشید که فرا خوانده اید.

کتی، از شدت ذوق، جیغی زد و پس از انجام دو مرحله ی اول، کتاب را در دستان لرزانش گرفت تا ورد را از رویش بخواند.
- هم اکنون تورا فرا میخوانم، تا حاضر شوی و در خدمت این روح حقیر، در بیایی.
باشد که آسمان ها از تو خرسند شوند.

در وسط دایره، سوراخی ایجاد شد. انگار موش کوری آن را سوراخ کرده بود. خاک، به این طرف و آن طرف میپاشید و سوراخ گود تر میشد. تا جایی که صدایی همانند صدای خوردن بیل به فلز، ایجاد شد و پیکر مریم میرزا خانی، میان کپه ای از خاک، ظاهر شد.
دخترک به سمت قهرمان مورد علاقه اش پرید.
- نظری درباره ی الگوی اعداد اول نداری؟



پروفسور، شما تو این ترم یکی از فوق العاده ترین کلاس هارو داشتین و هر بار، موقع نوشتن تکالیفتون، به معنای واقعی کلمه از نوشتن لذت میبردم. مرسی که هستین!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۰:۲۴ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۰۵:۱۴
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 178
آفلاین
سلام پروف!

۱-به انتخاب خودتون یه شخصیت تاریخی رو انتخاب کنید و در قالب یک رول برخوردتون باهاش و اینکه چه اتفاقی میفته رو شرح بدید. ازش سوالی دارید؟ بهتون توصیه ای می‌کنه؟ چی شد که باهاش برخورد داشتید؟ در پرورش موضوع آزادید، طبق معمول خلاقیت و فکرکردن بیرون جعبه هم تو نمره دهی تاثیر خواهد داشت.

آلنیس پس از اتمام کلاس، وسایلش را برداشت و از آنجا خارج شد. بسیار از تکلیف داده شده هیجان زده بود و اشخاص متعددی در ذهنش این طرف و آن طرف می‌رفتند. موقعی که می‌خواست برود و زمان برگردانی را بردارد تا با آن در زمان سفر کند، یاد جلسه گذشته کلاس تاریخ جادوگری افتاد. به خاطر آورد که چه تکلیفی تحویل پروفسور داده بود و در تکلیفش چه نوشته بود... اگر می‌توانست از باد کمک بگیرد و به آزگارد برود، هم به خواسته اش رسیده بود، هم تجربه جدید و مهیجی کسب کرده بود و هم می‌توانست با یک عالمه شخصیت های تاریخی و افسانه ای مواجه شود! یک تیر و سه نشان، چه از این بهتر؟
با این فکر، ورجه وورجه کنان به سمت فضای سبز جلوی قلعه رفت. فرفره ای که جلسه قبل از دامبلدور کش رفته بود را درآورد و درون آن فوت کرد. وزش باد را در میان موهای سفیدش حس کرد. دقایقی بعد، آلنیس از زمین جدا شده بود و داشت به سمت آسمان پرواز می‌کرد.
هرچقدر که می‌گذشت، افراد زیر پایش کوچک‌تر می‌شدند، تا جایی که حتی قلعه هاگوارتز هم به کوچکی یک نات برنزی درآمد.
هنگامی که زمین زیر پایش توسط ابرها از نظرش ناپدید شد، دروازه طلایی رنگی در میان ابرها، رو به رویش پدیدار شد. همانطور که باد او را روی ابر های پنبه ایِ جلوی دروازه می‌گذاشت، آلنیس از آن تشکری کرد و به سمت میله های دروازه برگشت. آرام در را با پوزه اش هل داد و در با صدای قیژی باز شد. اینکه دروازه های جایی همچون آزگارد نه نگهبانی داشت و نه قفلی، اصلا برای آلنیس تعجب برانگیز نبود؛ در واقع آن موقع آنقدر هیجان زده بود که سیستم امنیتی آنجا کوچکترین اهمیتی برایش نداشت.
با عبور از دروازه، شهر بسیار بزرگی رو به رویش پدیدار شد. طوری که انگار آنجا را مثل کف پنجه اش می‌شناسد، راهش را به سمت قصر سلطنتی در پیش گرفت. مردم آزگاردی هم کاری با او نداشتند، انگار هرروز عمرشان یک گرگ سفید می‌دیدند که فرفره ای به دهان دارد و در خیابان هایشان می‌دود.
در قصر سلطنتی آزگارد هم کسی کاری به آلنیس نداشت. حتی به نظر نمی‌آمد کسی متوجهش شده باشد. و آلنیس هم از این قضیه راضی بود. از حس بویایی اش کمک گرفت و در راهرو های قصر پیش رفت، چند طبقه پایین رفت و به اتاقی بسیار تاریک رسید، که حتی چشم های گرگی قوی او هم نمی‌توانست در آن سیاهی چیزی ببیند. آرام آرام به جلو قدم می‌گذاشت تا اینکه بینی اش با دیواری برخورد کرد. هنگامی که دیوار را هل داد و تکان خورد، متوجه شد که آن دیوار در اصل یک در است که با باز شدنش، باریکه ای از نور، وارد فضای تاریکی که در آن ایستاده بود، شد. دلش را به دریا زد و وارد شد.
اتاق، محوطه ای بزرگ پوشیده از سنگ ها و صخره های بزرگ و خاکستری بود و نور کمی که معلوم نبود منبع آن چیست، آن را روشن می‌کرد. در وسط اتاق، گرگ سیاه عظیم الجثه ای با چند زنجیر به زمین وصل شده بود. گرگ سرش را روی دستانش گذاشته و خوابیده، و دور و برش استخوان هایی روی زمین ریخته بود.
آلنیس که در پوست خودش نمی‌گنجید، دوان دوان پیش گرگ رفت و در فاصله یک متری سرش ایستاد.
- شما خود واقعی فنریر گرگه هستین؟!

آلنیس بدون اینکه اختیاری روی هیجاناتش داشته باشد، در گوش گرگ این را جیغ زد. فنریر از جا پرید، موهایش سیخ شده بود و داشت می‌لرزید. در حالی که سعی می‌کرد خودش را جمع کند، دور و برش را نگاهی انداخت. با خشم غرید و دندان هایش را نشان داد؛ ولی کسی را ندید.

- ببخشید! این پایین.

فنریر پایین را نگاه کرد و گرگ سفیدی را دید که مثل سگ های خانگی زبانش را بیرون داده بود و دم تکان می‌داد.
- تو یه فسقل پشم اونجوری جیغ زدی و منو از خواب نازم بیدار کردی؟
- شما فنریرین؟

آلنیس که چشمانش قلبی شده بود، بدون توجه به سوال فنریر، این را پرسید.
گرگ سیاه با بی حوصلگی جوابش را داد.
- بیشتر فنریس صدام می‌کنن.
- پس خودتونین! یا پیژامه مرلین... باورم نمی‌شه بالاخره تونستم ببینمتون! از بچگی عکساتونو می‌زدم به در و دیوار اتاقم! می‌شه پشممو امضا کنین؟ لطفـــــا!

فنریر چشمانش را در حدقه چرخاند و دوباره سرش را روی دستانش گذاشت.
- ببین بچه جون، من حال و حوصله شما جغله ها رو ندارم. دیگه تکراری شده برام. حالا هم برو بیرون می‌خوام استراحت کنم.
- شما سلبریتیا تا یکم معروف می‌شین خودتونو برای بقیه می‌گیرین انگاری که کی هستین مثلا! اگه ما طرفدارا گنده‌تون نمی‌کردیم الان هیچی نبودین! می‌دونی من چقدر زجر کشیدم که بیام اینجا و بتونم از نزدیک ببینمت؟

نهایت زجری که آلنیس کشیده بود، این بود که در یک فرفره آفتابگردانی فوت کرد. ولی خب گرگ سیاه این را نمی‌دانست.
فنریر از حرف های آلنیس متحول و شرمنده شد.
- خیله خب. اسمت چیه؟
- آلنیس، آلن، آل، حتی آ خالی هم اگه خواستین می‌تونین صدام کنین! حالا می‌شه چندتا سوال بپرسم ازتون؟
- بگو.

آلنیس کاغذ پوستی و قلمی از کیفش بیرون آورد و طوری که انگار دارد با فنریر مصاحبه می‌کند، رو به روی خود قرار داد.
- چرا زنجیر شدین؟ زندانی این؟ جرمتون چی بوده؟ نکنه شما هم حجابتونو رعایت نکردین؟

فنریر متوجه جمله آخر آلنیس نشد، ولی چشمانش برقی زد. بادی به غبغب انداخت و گفت:
- جرم؟ هه. منو به زنجیر کشیدن فقط چون کابوسشون بودم. شغلم همینه، به خاک و خون کشیدن آزگارد. ببین جوجه، این آدما ممکنه بتونن ترساشونو سرکوب کنن، ولی هیچوقت نمی‌تونن از بین ببرنش.

آلنیس آب دهانش را قورت داد و با استرس به اطرافش نگاه کرد.
- ام... بله درست می‌فرمایید. می‌شه چند مورد از افتخاراتتون رو مطرح کنین؟

فنریر که تازه چانه اش گرم شده بود، شروع کرد به تعریف داستان های متعدد از جنگ ها و نبرد هایی که در آنها حضور داشته، شهرهایی که نابود کرده و قهرمانانی که کشته. آلنیس هم تمام حرف های فنریر را یادداشت می‌کرد.

- ... یه بار هم قضیه ناموسی شد و دختر رئیس گله رو گروگان گرفته بودن. دختره هم از گرگیّت هیچی کم نداشتا! یه پا آلفایی بود برا خودش. خلاصه که ما جوگیر شدیم افتادیم جلو که بریم خانومو آزاد کنیم. من بودم، ببری سفید، افعی پلید، کرکس ندید بدید، کریم آقامونم بود. کریم پنجه طلا. آره دیگه رفتیم و دختر رئیسو نجات دادیم و همونجا بله رو از خانوم و خونوادش گرفـ...
- مامان بزرگ!
- هن؟
- هیچی هیچی. بگذریم. یه سوال دیگه، توی کتابا اومده که شما اودین رو شکست می‌دین. قضیه چجوریاس؟ خوردینش؟ هنوز نخوردینش؟ بعدا می‌خورینش؟
- هنوز که نه. ولی توی برنامه هام بود. کتابت آینده رو می‌بینه؟ آخرالزمان شده ها! اصلا نگفته چجوری از شر این زنجیرا خلاص می‌شم؟

آلنیس کتابی را درآورد و شروع به ورق زدن کرد.
- نه، راستش فقط گفته که جنابعالی اودین رو شکست می‌دین. همین. خب، به عنوان پرافتخارترین و خفن‌ترین و بزرگ‌ترین و گولاخ‌ترین و پرابهت‌ترین و باشکوه‌ترین و جذاب‌ترین و با-

آلنیس نفس کم آورد. فنریر از او خواست به هیجاناتش مسلط باشد و برود سر اصل مطلب.

- بله ببخشید. میخواستم بگم که شما به عنوان همه اینا، چه نصیحتی برای من دارین که بتونم تو زندگی سگی و گرگی خودم موفق باشم؟
- هوم... مهم ترین نکته ای که باید یادت باشه اینه که هیچوقت گوشت تازه رو از برنامه غذاییت حذف نکنی! همین یه مورد همه چیو ردیف می‌کنه.

آلنیس خواست بگوید «من وجترینم حتی ماکارونی رو هم فقط با سویا می‌خورم!» ولی پشیمان شد. احتمالا اگر فنریر همچین چیزی را می‌فهمید، درجا سکته را می‌زد و دیگر عمرش به شکست دادن اودین نمی‌رسید.
گرگ سفید جواب تمام سوالاتش را گرفته بود و دیگر کاری آنجا نداشت؛ جز یک چیز. با ورد آلوهومورا زنجیر های جدش را باز کرد. فقط به خاطر اینکه دلش برای او می‌سوخت و معتقد بود برخلاف حقوق یک حیوان است که در بند باشد.
فنریر که حالا خودش را آزاد می‌دید، با پنجه بزرگش سر آلنیس را نوازش کرد.
- ممنون فسقلی.
- قربان شما.

و بعد از در خارج شد. چند دقیقه بعد، صدای جیغ و داد خدمتکاران و نگهبانان قصر به وضوح شنیده می‌شد که می‌دویدند و از دست گرگ سیاه فرار می‌کردند.
آلنیس راضی از آزادسازی یک قلاده گرگ در زادگاهش، وسایلش را جمع کرد که برود. ولی متوجه چیزی شد. فرفره ای که به کمک آن به آزگارد آمده بود، توسط فنریر له شده و دیگر به نظر نمی‌آمد قابل استفاده باشد. ظاهرا مجبور بود از جد بزرگش بخواهد تا او را به خانه برساند. ولی او هم سرش شلوغ بود. یک اودین شکم پر برای شام انتظارش را می‌کشید.


Wolfy says woof! :3

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

گریفیندور، محفل ققنوس

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۳:۲۴ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲
از دفتر کله اژدری
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 73
آفلاین
تدریس جلسه پایانی کلاس تاریخ جادوگری


جادوآموزان تمیز و مرتب، دسته به دسته کنار هم نشسته بودن و منتظر جلسه پایانی کلاسشون بودن. تعطیلات پیش رو خیلی هارو از همین الان به تخیلات و توهمات فرو برده بود و اکثرا در سواحل هاوایی و مناظر خفن سیر می کردند.

اما هرچقدر هم سیر کردند پرفسور دامبلدور نیومد که کلاس کذایی رو تموم کنه و انتظار کم کم داشت همه رو اذیت می کرد.
کم کم همه کیف هاشونو گذاشته بودن رو دوششون و منتظر بودن برن حیاط کوییدیچ بازی کنن که صدای لخ لخ دمپایی های ابری دامبلدور در راهرو پیچید.

دامبلدور با صورتی ورم کرده و بدون لبخند همیشگی‌ش وارد کلاس شد و وسط کلاس ایستاد.
-نوگلای باغ دانش، پروفسور دامبلدور مناسفانه کسالت پیدا کرده و الان پروفسور اسنیپ با معجون هاش داره بهش رسیدگی میکنه. بخاطر همین تمرکز حواس برای تدریس رو نداشت.منم به عنوان مدیر مدرسه اومدم بهتون بگم که میتونید برید تو محوطه کوییدیچ بازی کنید. البته، توپ نداریم.

جادوآموزان کمی به هم نگاه کردند و کمی هم به پروفسورشون. اونا میدونستن که دامبلدور پیر شده و به حرفای عجیبش عادت داشتن اما این مدلی‌ش رو دیگه واقعا ندیده بودن.

-آها قبل از اینکه برید، تعطیلات خوبی براتون آرزو میکنن و تکالیفتون رو هم یادداشت کنید.

دامبلدور تکونی به چوبدستی‌ش داد و عبارت هایی روی تخته نوشته شد.

نقل قول:
این جلسه موضوع درمورد شخصیت های تاریخیه عزیزان من، اما من محدودتون نمیکنم. شخصیت تاریخی میتونه جادویی باشه یا غیرجادویی. حتما نباید کار مهمی کرده باشه و میتونه فقط شاهد قضایا بوده باشه. در هرحال:
۱-به انتخاب خودتون یه شخصیت تاریخی رو انتخاب کنید و در قالب یک رول برخوردتون باهاش و اینکه چه اتفاقی میفته رو شرح بدید. ازش سوالی دارید؟ بهتون توصیه ای می‌کنه؟ چی شد که باهاش برخورد داشتید؟ در پرورش موضوع آزادید، طبق معمول خلاقیت و فکرکردن بیرون جعبه هم تو نمره دهی تاثیر خواهد داشت.(۳۰نمره)
نظرتون رو نسبت به کلاس و تدریسم رو بگید. چه منفی چه مثبت خوشحال میشم بشنوم.


همه شروع به نوشتن کردن و کمتر کسی حواسش به این بود که دامبلدور با لبخندی تمایشان می کرد و بعد دوباره لخ لخ کنان دور شد.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱

گریفیندور، محفل ققنوس

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۳:۲۴ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲
از دفتر کله اژدری
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 73
آفلاین
امتیازات جلسه دوم کلاس تاریخ جادوگری


گریفیندور
کتی بل: ۱۵+۱۵= ۳۰
سلام فرزندم. به نکته های خوبی اشاره کردی. بعله باد خیلی مظلوم و مهربونه.
قله اورست رفتی غول پشمالو (یتی) هم دیدی؟ احتمالا اونا رو میگفته.

اسلیترین
اسکندر: ۱۲ + ۱۵= ۲۷
بله همینجاست درست اومدین. ننه قمرو فقط راه نمیدیم، لقمه تو بگیر و بشین.
خوشحالم که فکرت چیز شد.
حیف که مزیت های باد رو ندیدی.
برای مشکلات هم راه حل زیاده مثلا ننه قمر میتونه از چادر ملی استفاده کنه، تو هم که قالی تالارو برداشتی. آدما تو محدودیت ها ستاره میشن.

آندرومدا بلک: ۵+۱۲= ۱۷
سلام فرزندم. مرسی که با چولیتا آشنام کردی اما بیشتر از اینکه درمورد باد و تکلیفت بنویسی درمورد رابرت و صغری گفتی.
خوشبختم از آشناییشون. ولی ایکاش تکلیفت رو طولانی تر و کمی مفصل تر مینوشتی.بهرحال بابت خلاقیت و حضورت در کلاس بهت نمره بیشتری دادم.

دوریا بلک: ۱۵+۱۵= ۳۰
عالی و کامل. دقتت به جزییات و خلاقیت فراوانت بسیار خوشحالم کرد. آفرین بر تو جادوآموز نمونه.
(عدد دو را رو به فرفره اش می گوید)

ریونکلاو
آلنیس اورموند: ۱۵+۱۵= ۳۰
سلام بر فرزند روشنایی.
به چه نکته های خوبی اشاره کردی.
مطمئنم باد درصورت درخواست وسط راه نگه میداره، اما خب باید مواظب باشی نره.
مقصد بسیار خوبی انتخاب کردی. منتظر بودم یکی مقصدهای غیرمنطقی بگه. آفرین.
اونجا رفتی سلام منم به هلا برسون.

هافلپاف
سدریک دیگوری: ۱۵+۱۵= ۳۰
خوشحالم که از مسیر لذت بردی فرزند. بادها موجودات متواضع و ساده ای هستن، احتمالا فکر کرده غازا دارن باهات بازی میکنن.

نیکلاس فلامل: ۱۵+ ۱۵= ۳۰
خلاقیتت رو دوس داشتم.
اما حس نمیکنی سفر با بادکره ای که از قضا تلو تلو میخوره و مقصدو یادش نمیاد کمی خطرناک باشه؟
خب بسیار خوبه که مرلین نیستی.


ممنون از تکالیف قشنگ و جالبتون. بسی خندیدم و خشنود شدم. امیدوارم جلسه بعد هم که جلسه آخره ببینمتون فرزندانم.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۳۱
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 212
آفلاین
۱- بنظرتون سفر با باد ممکن بود چه اتفاقات ناگواری رو به بار بیاره؟ چطوری میتونید جلوی اتفاقات بد رو بگیرید؟ کمی توضیح بدید و دو محدودیت و دو مزیت رو برام نام ببرید.(هرچه عجیب تر و متفاوت تر بهتر) (۱۵نمره)



استاد سفر با باد مزایا و معایب های زیادی میتونه داشته باشه. ولی اول باید مشخص بشه که با کدوم باد میریم؟ با باد معده؟ یا باد کله؟ با باد مشرق؟ با باد مغرب؟ یا اصلا با هوهوخان باد مهربان؟
شما هر هواپیمایی سوار بشین ممکنه تجربه ی متفاوتی کسب کنید! باد ها هم همون طور هستن.
ولی من اینجا نکاتی اشاره میکنم که توی باد ها مشترک هستن.

مزیت سفر با باد میتونه منظره ی زیبایی باشه که باد میتونه به نمایش بگذاره وقتی مارو میبره بالا. وقتی مارو میاره پایین. وقتی پرتمون میکنه اینور اونور. وقتی میره بالای طناب رینگ و با آرنج میپره رومون و میگه: جــــــــــــــــــــــــــان سیــــــــــــنا. آخ. اون که برای یه جای دیگه بود. ببخشید استاد. خب میگفتم... باد خوبی های زیادی داره مثلا هر چه قدر در حین سفر سیگار بکشی بوش نمیمونه و لباست بو نمیگیره. پس میتونی هر چه قدر خواستی سیگار و قلیون بکشی و باد بوشو میبره. البته ممکنه باد اون بوهارو که میبره، روی سر یک بچه ی بدشانس خالی کنه و اون، وقتی میره خونه یه دل سیر از ننه باباش کتک بخوره.

سفر با باد بدی هایی هم داره؛ برای مثال باد سیستم جی پی اس و وِیز نداره که بهش آدرس بده. پس ممکنه به جای اینکه از دلباز و خلوت ترین جای ممکن بره. بندازه و از فاضلاب های زیرزمین رد بشه. جدا از اینکه ساعت ها باید با لاکپشت های نینجا اون پایین درگیر باشیم موقع خروج از فاضلابه که سخته. چون همه ی لوله ها درپوش فلزی دارن پس اگه ما یه کاراکتر ژلاتینی توی انیمیشن های کارخونه ی هیولاها و هتل ترنسیلوانیا نباشیم، کارمون حسابی سخت میشه.


البته میتونیم باد رو کمی آروم و سر به راه کنیم و تجربه ی سفر بسیار نرم و دوستانه ای داشته باشیم. اول نیاز به کلی نوشیدنی الکلی کره ای نیاز داریم. وقتی که گاز اونهارو گرفتیم. گاز رو با باد میندازیم توی اتاق و بعد از مدتی که خوب با هم ترکیب شدن، ما چی داریم؟ آفرین! یه باد کره ای! که هم بوی خوبی میده و هم نرم و لطیف شده و از هر جایی آدرس بدیم و هرجوری که بخوایم مارو میبره. تازه ممکنه از خاطرات شمال و بچگی هاش هم تعریف کنه.





۲- اگه باد با درخواست سفرتون موافقت کنه، حاضرید باهاش سفر برید؟ مقصدتون کجاست و چه اتفاقاتی میفته؟ (۱۵نمره)

من خودم دوست ندارم با باد سفر کنم. کلا از باد و ابر و مه و خورشید و فلک خوشم نمیاد. چون اینا دارن میچرخن تا ما نانی دربیاریم و به غفلت نخوریم. موجودات مریض. شاید ما دلمون میخواد بخوریم و بخوابیم و وقتمون رو به بطالت بگذرونیم. به اینا چه که برای ما تصمیم گیری میکنن. من اگه مرلین بودم، باد رو میفرستادم زیر خاک تا زمین لرزه ایجاد شه و مه رو هم میفرستادم دور خورشید تا یخ کنه و بمیره و یه چوبی هم میکردم توی چرخ فلک تا از حرکت وایسته؛ تا هر روز هفت صبح مجبور نباشم برم دنبال نون. والا با این نوناشون!


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۲
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 693
آفلاین
۱- بنظرتون سفر با باد ممکن بود چه اتفاقات ناگواری رو به بار بیاره؟ چطوری میتونید جلوی اتفاقات بد رو بگیرید؟ کمی توضیح بدید و دو محدودیت و دو مزیت رو برام نام ببرید.(هرچه عجیب تر و متفاوت تر بهتر) (۱۵نمره)

یکی از اتفاقات ناگواری که توی زمانای قدیم میفتاد، ناقص شدن مسافر در اثر سرعت خیلی زیاد باد بود. اون سرعت باعث میشد کسی که سوار باد شده حداقل سه لایه‌ی روییِ پوستشو از دست بده و اشک چشماش خشک بشن و با مشکلاتی از قبیل کم‌پشت شدن موها و از دست دادن آب دهن و اشک چشماش و در موارد نادر، کنده شدن دست و پا و حتی سرش روبه‌رو بشه...
اغلب آدما هم برای جلوگیری از این اتفاق، سیصد لایه لباس و پارچه دور خودشون می‌پیچیدن که در طول سفر یکی یکی اینا رو از دست بدن و مشکلی برای بدن اصلیشون پیش نیاد. که خب طبیعتا این کار هم سختیای خودشو داشت...مثل داشتن اضافه بار، سنگین شدن وزن، از دست دادن حجم زیادی از لباساتون و درنتیجه، زندگی به سبک انسان‌های اولیه با پوشش برگی.

یکی از محدودیتای سفر با باد، محدودیت زمانی بود. درواقع، محدودیت سفر کردن توی فصلای پاییز و زمستون. اینطوری که مثلا ممکن بود یهو حین سفر برف و بارون شروع کنه به باریدن، و در آخر کرایه‌ی شما سه برابر بشه! چرا؟ چون تقصیر شماست که تو مسیرتون دونه‌های برف و قطره‌های بارونم سوار شدن و در نتیجه، کرایه‌شونو شما باید حساب کنید.
یکی دیگه از محدودیتای سفر با باد هم، محدودیت وزن بادها بود. همه‌ی بادها توانایی تحمل یه وزن مشخصیو نداشتن و ممکن بود بادهای جوان و کم‌تجربه که تازه مسافرکشیو شروع کرده بودن، روشون نشه بگن شما برای سواری روی من زیادی بزرگین...و سوارتون کنن و با نهایت توانشون بتونن تا نصف مسیر ببرنتون، ولی دیگه خب بیشتر از این که نمی‌کشن! وسط راه یهو ولتون می‌کنن پایین. و سقوط از اون ارتفاع باعث میشه که پودر بشید.

ولی در عین حال سفر با باد مزیت‌های خاص خودشو هم داشت! مثلا از سرعت زیاد و به موقع رسیدن به مقصد که بگذریم، می‌رسیم به هیجان‌انگیز بودنش که باعث میشد آدم با بند بند وجودش به اون ضرب‌المثل قدیمی که میگه "از مسیر هم باید لذت برد نه فقط از مقصد!" پایبند باشه. شما توی اون حجم از هیجان و ترشح آدرنالین گیر میفتادین و بعد دیگه مجبور بودین از این روند لذت ببرین! توی اون موقعیت نمیشد فقط به فکر مقصد بود.
از مزیت دیگه‌ای هم که داشت، میشه اینو گفت که سفر با باد به نوعی حمایت از اقلیت‌های جامعه حساب میشد. چون شما با این کار به قشر کم‌درآمد جامعه که همون بادها باشن، کمک‌ می‌کردین و باعث می‌شدین اونا هم بتونن یه نونی دربیارن و ببرن سر سفره‌ خانواده‌شون...


۲- اگه باد با درخواست سفرتون موافقت کنه، حاضرید باهاش سفر برید؟ مقصدتون کجاست و چه اتفاقاتی میفته؟ (۱۵نمره)

بله حاضرم. کی دوست نداره همچین موقعیت جدیدیو تجربه کنه؟ اونم وقتی می‌دونی ممکنه این آخرین بار تو زندگیت باشه!
راستش من خیلی به مقصد فکر نکردم...هیچوقت نمی‌کنم. معتقدم زیاد نباید درگیر آینده شد. بنابراین نشستم روی باد و بهش گفتم برو هرجا دوست داری. حس می‌کنم دادن این آزادی عمل بهش خیلی خوشحالش کرد؛ نه؟
در طول سفرم مرلینو شکر مشکل جدی‌ای پیش نیومد چون خیلی مودبانه از باد درخواست کرده بودم سرعتشو متعادل‌تر کنه، بجز یه مورد. و اونم حمله‌ی یه دسته از غازهای وحشی بود! واسه خودم نشسته بودم یه گوشه رو باد و داشتم خروپفمو می‌کردم، که یهو هفت‌تاشون ریختن روم و درحالیکه بالشمو گرفته بودن و پرهای داخلشو بیرون می‌کشیدن، معترض بودن که چرا به بقایای پدربزرگشون بی‌احترامی کردم...
یکم طول کشید تا بهشون توضیح بدم این بالش پدربزرگشون نیست و اصلا هیچ ربطی به غاز نداره و از قو تشکیل شده و این داستانا، ولی خب مهم اینه که بالاخره موفق شدم. بله.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۰۵:۱۴
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 178
آفلاین
سلام پروف!

۱- بنظرتون سفر با باد ممکن بود چه اتفاقات ناگواری رو به بار بیاره؟ چطوری میتونید جلوی اتفاقات بد رو بگیرید؟ کمی توضیح بدید و دو محدودیت و دو مزیت رو برام نام ببرید.(هرچه عجیب تر و متفاوت تر بهتر) (۱۵نمره)

اتفاق ناگوار؟ شما بگو فاجعه! اومدیم و یه از مرلین بی خبری وسط سفر گلاب به روتون زبونم لال دستشوییش گرفت! اون بدبخت چیکار می تونه بکنه؟ نه می تونه به باد بگه همین بغل نگه دار، چون مقصد از پیش تعیین شده؛ نه میتونه خودشو نگه داره اگه راه طولانی باشه! دیگه تنها چاره ای که باقی می مونه... بیاین درباره اش صحبت نکنیم. فقط امیدوارم باد از یه مسیری بندازه بره که زیرش زمینای مسکونی نباشه!
مگر اینکه اون عزیزی که میدونه مسیر طولانیه و نمیتونه خودش رو زیاد نگه داره، یه دستشویی سیار با خودش ببره.
مزیت: 1- خب، اگه باد بتونه سریع تر از نور حرکت کنه، آدم میتونه باهاش در زمان سفر کنه. البته که برای ما جادوگرا این یه چیز نسبتا عادیه، ولی مشنگا اگه اینو بفهمن حتما خیلی هیجان زده میشن مگه نه؟
2- برای افراد مسنی که پا درد، کمر درد، دل درد، سر درد و سایر دردها و مرض ها رو دارن بهترین روش حمل و نقله! اونا نیاز نیست از پله ای بالا برن یا کل سفر روی یه تیکه چوب بشینن و میتونن در حالت های مختلف ایستاده، نشسته، دراز کشیده و هر جور راحتن با باد هم مسیر بشن!
محدودیت: 1- دستشویی! دستشویی نداره. من شنیدم که هواپیماهای مشنگی که برای راه های طولانی ساخته شدن توشون دستشویی هست، ولی باد همچین قابلیتی نداره و همون فاجعه ای که اولش گفتم رخ میده!
2- شما تصور کنین هنوز جارو اختراع نشده بود و ما می خواستیم کوییدیچ بازی کنیم. باید از باد کمک می گرفتیم دیگه؟ ولی خب باد اصلا وسیله خوبی برای کوییدیچ نیست! توی کویی که ما مقصدی مشخص نمی کنیم، صرفا از اینور به اونور می پریم و دنبال توپای مختلفیم. فکر کن هر بازیکن بخواد به باد بگه مقصد: اونجایی که کوافل هست، یا مقصد: دو متر جلو تر از دروازه. آدم دیوونه میشه! دیگه نمیشه کوییدیچ بازی کرد با این وضع!

۲- اگه باد با درخواست سفرتون موافقت کنه، حاضرید باهاش سفر برید؟ مقصدتون کجاست و چه اتفاقاتی میفته؟ (۱۵نمره)

قطعا باهاش میرم! و ترجیح میدم جایی برم که با جاروی عادی نشه بهش سفر کرد... مثلا تالار والهالا! همونجایی که شایعات میگن اودین می زیه! شایدم می زیسته... اها، زندگی میکنه!
دوست دارم برم اونجا رو از نزدیک ببینم، و یه سلامی هم به جد جد جد جد جد جد پدرجدم فنریر گرگه بکنم.
البته که اگه برم اونجا، حتما مرلین رو هم با خودم می برم تا یه دوئل بین اون و اودین برگزار کنم! خیلی کنجکاوم ببینم اودین که این همه ادعای گُندگی میکنه، میتونه از پس مرلین ما بر بیاد یا نه؟


Wolfy says woof! :3

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۴۰:۴۹
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
۱- بنظرتون سفر با باد ممکن بود چه اتفاقات ناگواری رو به بار بیاره؟ چطوری میتونید جلوی اتفاقات بد رو بگیرید؟ کمی توضیح بدید و دو محدودیت و دو مزیت رو برام نام ببرید.(هرچه عجیب تر و متفاوت تر بهتر) (۱۵نمره)

محدودیت‌ها
1. با توجه به اینکه باد از خودش عقل داره، ممکنه بخواد گاهی کرم بریزه طرفش رو اذیت کنه و مثلا دوتا دشمن خونی رو با هم سوار کنه؛ اون وقت دیگه خر تسترال بیار و باقالی کرم فلوبر بار کن! تازه ممکنه درگیر دعواهای خانوادگی بادها هم بشیم! بالاخره یه دونه باد که نیست، یه خاندان بزرگن! حالا اگر این وسط شما سوار بادی بشید که تازه با مامانش دعوا کرده و دوست نداره به حرف مامانش گوش کنه و کارش رو درست انجام بده، یا بگه که با خانوادش فرق داره و نمیخواد مسیر اون‌ها رو ادامه بده، ولی مجبور باشه چون پول توجیبیش رو قطع می‌کنن، چی میشه؟ بله، ممکنه وسط بیابون ولتون کنه و بشینه به گریه کردن! آیا شما توانایی تحمل گریه‌ی باد رو دارید؟ تازه این‌ها بهترین حالاتشه! بادهای قاتل و بچه دزد رو هم نباید فراموش کرد! اگر گیر یکیشون بیوفتید، جونتون در خطر خواهد بود!

2. بالاخره باد هم یه وزن و اندازه‌ای رو میتونه تحمل کنه و شاید نتونه خانواده‌های پرجمعیت مثل خانواده ویزلی رو با هم اینور و اونور ببره!

مزیت‌ها

1. وقتی با باد سفر کنیم، می‌تونیم باهاش دوست بشیم! اینطوری در طی سفرمون تنها نیستیم و می‌تونیم با هم آواز بخونیم یا غیبت کنیم.

2. وقتی سوار باد هستیم، می‌تونیم با افراد جدید که باد سوار می‌کنه هم آشنا بشیم و ببینیم توی دنیا چه خبره! همینطور موجودات جدیدی رو ببینیم و بشناسیم؛ مثلا رعد و برق! یک موجودی بسیار مهربون که همه فکر می‌کنن خیلی خشنه! اما همه‌ش سوتفاهمه و رعد و برق روزی موجود محبوب آسمون بوده اما به خورشید تعظیم نکرده و مغضوب شده!

راه حل‌های جلوگیری از اتفاقات ناگوار:

برای این که با بادهای قاتل، مریض و ... برخورد نکنیم، من به شخصه یک شرکت دانش بنیان تاسیس کردم که توی اون می‌تونید تمام خدمات مربوط به باد رو از روشی مطمئن دریافت کنید! (با توجه به شرایط ویژه‌ و حقوق خوبی که ما برای بادها درنظر گرفتیم، خاندان بزرگ باد قراردادی رو با ما امضا کردند تا فعالیت‌های مسافربری باد از سر گرفته بشه!) ما در شرکت خودمون، سوابق صد سال گذشته‌ی هر باد رو بررسی می‌کنیم و همین‌طور به طور مرتب کارمندهامون رو رصد می‌کنیم تا خطایی ازشون سر نزنه! به فکر افراد استخدامی‌مون هستیم و روانشناس استخدام کردیم تا مشتری‌ها درگیر مشکلات خانوادگی بادها نشن! همینطور برای بادها تمرینات ورزشی در نظر گرفتیم تا توان تحمل تعداد زیاد افراد و وزن‌های بالا رو پیدا کنن!
شما برای استفاده از خدمات ما لازمه که عدد دو رو به فرفره‌ای که در حال حاضر دارید بگید و ما یکی از مجرب‌ترین افرادمون رو می‌فرستیم تا تمام شرایط رو براتون توضیح بده. طی توضیحات به شما یک فرفره‌ی جدید به قیمت یک گالیون داده می‌شه و حق اشتراک شما در ماه اول 1 گالیون، ماه دوم 2 گالیون، ماه سوم 4 گالیون و به همین ترتیب خواهد بود. همینطور تخفیفات ویژه‌ای در روز تولد مرلین برای مشتری‌های قدیمی‌مون در نظر گرفتیم! 5 ماه تا تولد مرلین مونده، به خانواده‌ی اسنپاد بپوندید تا از تخفیفات مشتری‌های قدیمی بهره‌مند بشید!

۲- اگه باد با درخواست سفرتون موافقت کنه، حاضرید باهاش سفر برید؟ مقصدتون کجاست و چه اتفاقاتی میفته؟ (۱۵نمره)

بله قطعا! کارمندان شرکت اسنپاد کاملا قابل اطمینان هستن و من حتما باهاشون سفر می‌کنم! مدتها بود که می‌خواستم سفری به شهر زیبای ادینبرگ در اسکاتلند داشته باشم که اتفاقا محل گشت و گذار بادهای متفاوتیه! پس به این سفر رفتم!
در ابتدای سفر باد بسیار خوبی به نام ق‌باد که مسئول رسوندن من به مقصد بود، از من پرسید که دوست دارم از مسیرهای جنگلی، دریایی و یا صحرایی بریم و وقتی که گفتم همشو دوست دارم گفت پس از همش میریم و من رو به زیباترین اقیانوس‌ها، کویرها و جنگل‌ها برد! در طی سفر موزیک‌های مورد علاقم رو پخش کرد و خاطرات شگفت انگیزی از سفرهاش گفت. وقتی که از کنار همکارش می‌گذشت مودبانه سری تکون می‌داد و به مسیرش ادامه می‌داد تا به موقع به ادینبرگ برسیم! هنگام برخورد با ابرهای سیل آسا، قاطعانه اون‌ها رو رد می‌کرد و به هیچ عنوان سوارشون نمی‌کرد. در انتهای سفر هم به من یک بروشور از مکان‌های دیدنی ادینبرگ داد و گفت که در صورت تمایل می‌تونه در شهر هم من رو جا به جا کنه و این یک هدیه از طرف شرکت اسنپاد با مدیریت دوریا بلکه!
این بهترین سفری بود که داشتم!
شما هم می‌تونید با گفتن شماره‌ی 2 به فرفره‌تون چنین تعطیلات ویژه‌ای رو تجربه کنید!


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۱ ۱۱:۵۴:۵۵


Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.