هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ دوشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۳
#41

پرمیس دورانین(شومیساین)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۴ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲
از كوچه ناكترن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 108
آفلاین
جمعه:امروز خواستم قرارم با اون دوستمو بهم بزنم(همون که خون آشامه!).چون دیدم با این وضع پدر اونجا آبروریزی راه میندازه!ولی نمیدونم کی به پدر گفته فوضولی کار خوبیه؟!چون وقتی داشتم نامه می نوشتم واسه دوستم رسیده بودم به اینجا که:((خوب٬میدونی؟پدر خیلی متعصبه و اگه حواست نباشه یه موقع میبینی که))که یهو یکی پشت سرم گلوشو صاف کرد!(آقا جان!گوشه این!کر شدم!)من نمی فهمم که این پدر چرا انقدر مؤدبه؟!اصلا کسی بهش انگار یاد نداده میره تو اتاق در بزنه!من همچین قلبم میزد که نگو!دیگه داشتم میشمردم ببینم چند ثانیه دیگه زنده ام که دیدم خبری نیست!برگشتم که دیدم بله!پدر تو اتاقه.ولی فقط صورتش قرمزه!اونم چه جور!ولی چوب دستیش دستش نیست.خوب٬به نظرم اومد که باید یه نفس راحت بکشم و به آینده فکر کنم٬چون از قراره معلوم جوون مرگ نمیشم!و اما پدر به من یه نگاهی انداخت و گفت:که اینطور!من چی کار میکنم اونوقت؟من:هیچی پدر!داشتم ازتون تعریف میکردم!پدر:که تعریف میکردی؟!من:بله!(فکر کنم بیخودی به زنده موندنم امیدوار شدم!)پدر:دیدم چه تو نامه ات از من تعریف کردی!من:یعنی همه شو خوندین؟پدر:آره!(یکی بیاد کمک!)من:آره نه بله!پدر:چی؟من:هیچی هیچی!فقط داشتم شوخی میکردم!پدر:که شوخی میکردی؟!حالا بهت نشون میدم!من...ااااا٬چوب دستیم کوش؟(من نفهمیدم تکلیفم چیه بالاخره!زنده میمونم یا نه؟!)من:پدر!این یعنی این که درست نیست منو اذیت کنین!واسه همین گم شده!پدر:اذیت؟!من فقط دارم ادب و تربیت رو که مادرت بلد نبود یاد بده بهت یاد میدم!(خدا برسه به داد!)من:پدر!میگم چه طوره الان بریم دیاگون با هم٬فردا هم من میرم خونه ی دوستم.آخه شما اونجا حوصله تون سر میره!پدر:با قسمت اولش موافقم!ولی قسمت دومش یه ذره اصلاحات میخواد!یعنی منم فردا باهات میام!(میگم شما موافقین که اگه قراره اتفاق بدی بیفته هر چه زودتر بیفته بهتره؟)من:نه٬پس همین امروز بریم.پدر:نه٬من امروز کار دارم ولی فردا باهات میام تا بفهمی و واست درسی بشه که آدم سر پدرشو نمیتونه شیره بماله!(چه نکته ی جالبی!)من:پس من براش همینو مینویسم.(من میخوام گریه کنم!)پدر:بعدشم میدی من بخونمش و پستش کنم!من:چشم!(چاره چیه؟!مگه میشه مخالفت کرد؟!)بقیه ی روزم که تا ساعت ۵ دیاگون بودیم بعدشم پدر رفت که به کاراش برسه!
نتیجه ی اخلاقی روز:فوضولی بده!زشته!عیبه!چه اجباریه نامه ی دیگرانو تا ته بخونین!شاید خوششون نیاد!اینو به کی بگم من!اگرم رفتین تو اتاق اول در بزنین!بچه باید مؤدب باشه!اصلا یاد دادن ادب و تربیت که مال بالای ۱۸ سال نیست!به بچه ها یاد بدین!به زندگیم همواره امید داشته باشین!


طرفدار جادوی سیاه ـ وفادار


Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۳
#40

پرمیس دورانین(شومیساین)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۴ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲
از كوچه ناكترن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 108
آفلاین
پنج شنبه:امروز داشتم فکر میکردم چه جوری این دو روز باقی مونده رو با پدر بی دردسر بگذرونم!که یهو گفت:راه بیفت بریم هاگزمید!این پدر هم وقت گیر اورده ها!امروز میخواستم کتاب طلسممو مرور کنم.با داشتن کار به این مهمی!خلاصه رفتیم.پدر گفت:بشین پشت جاروی من ببین من چه جوری پرواز میکنم فقط حال کن!خلاصه ما هم جوونی کردیم!(البته چاره ی دیگه ای هم نبود!)و نشستیم پشت سرش.اخه کجای دنیا دو نفری سوار میشن!یکی نبود اینو به من بگه؟!در ضمن میخواستم جاروی تازه ام رو هم امتحان کنم.خلاصه بماند که تو راه ۱۰۰ بار گفتم:دیگه تمومه!ولی بعدش میدیدم که هنوز زنده ام!و بالاخره بعد از ۱۰۰ بار مردن و زنده شدن رسیدیم!نمیدونم من این خوب پرواز کردنو از کی به ارث بردم!پدر که پروازش تعریفی نداره!البته به روش نمیارم٬چون هنوز جوونم!هزار تا ارزو دارم!هنوز نرفته بودیم تو مهمونخونه ی سه دسته جارو که یه خوناشام اومد بیرون.وای حالا اشنا دراومدن!نمی دونم چرا همه ی بدبختی های جهان بر سر من بیچاره نازل میشه!بابا من امروز حوصله ندارم٬اینو به کی بگم!بالاخره بعد از سه ساعت و اندی حرف زدن رضایت دادن!وسطشم هر وقت میخواستم برم تو٬پدر میگفت:صبر کن با هم بریم.واقعا گاهی ادم به خون همنوعانشم تشنه میشه!من یکی از دوستام که فردا دعوتم کرده خوناشامه!داشتم فکر میکردم که هنوز دوستش دارم یا نه که به سلامتی صحبتشون تموم شد!یادم باشه یه طلسم برای این خوناشام بفرستم!ولی یادم رفت بپرسم از پدر که اسمش چیه.نه اصلا ول کن٬شاید یه بلایی سرم اورد!سرانجام رفتیم تو!فکر کردم دیگه دردسری در انتظارم نیست ولی کاملا در اشتباه بودم!نشستیم نوشیدنی کره ای بخوریم.تا وامدم یه قلپ بخورم٬دوباره این پدر جان لب به سخن گشودند.من نخوام حرف بزنه کیو باید ببینم اخه!چون هر وقت یه چیزی میگه یعنی دردسر تو راهه!پدر:صبر کن!میخوام یه کاری کنم.نخور!لیوانتو بده به من.(تا اومدیم یه روز خوش باشیم نشد که نشد!)من:چی کار میخواین بکنین؟پدر:هیچی!از اون زهر افعی محلی همرامه.میخوام به یکی بخورونم ببینم چی میشه.من:پدر!چیزه!یعنی من خیلی وقت بود که هوس نوشیدنی کره ای کرده بودم.بذارین اینو بخورم!پدر:چی؟!ببینم!نکنه این جا دوست موست داری نمیخوای به اون بدم.باشه٬بگو کیه بهش نمیدم.ولی صبر کن بینم!اینجا که همه از این سفیدای رنگ پریده ان!نکنه تو داری به جبهه ی سفید خدمت میکنی؟خائن!من:نه پدر!باور کنین من منظوری نداشتم.فقط هوس...پدر:که هوس کرده بودی هان!نشونت میدم!نمیذاری یه روز راحت زندگی کنم که!از روزی که اومدم ثابت کردی سفید شدی!دورو!خائن!ابروی من و خونواده ات رو بردی!خانواده ی من نسل اندر نسل سیاه بودن!حالا تو...من:پدر چی میگین؟!من سفیدا رو که می بینم حالت تهوع بهم دست میده!حالا من خائن...پدر:حالا نشونت میدم!منو میخوای فریب بدی؟!من پیرمرد جهاندیده ای هستم.شما جوونای تازه به دوران رسیده خیال میکنین کی هستین؟!شماها انگشت کوچیکه ی منم نمیشین!حالا نشونـ...من:پدر!بس کنین!نه!چیو کروشیو...وای دوباره شروع شد!...برین کنار...همه برین کنار!...ببخشین...میشه برین کنا...پدر صبر...نه!...این کروشیو رو بهش گیر...وای نه...از کنار گوشم رد شدا!...خلاصه جونم براتون بگه که فقط نیم ساعت من میدویدم و پدر هم به دنبال من!تا بالاخره نگهش داشتن.وقتی اروم شد بالاخره قبول کرد من طرف سفیدا نیستم.(سفیدا کجا من کجا؟!)اصلا تا من این پاترو نکشم قبول نمیکنه من سیاهم!به همه شک داره٬حتی به دخترش!
نتیجه ی اخلاقی روز:اولا:لازم نیست سه ساعت و اندی با دوستاتون حرف بزنین بقیه رو معطل خودتون کنین!شاید روشون نشه بهتون بگن منتظرن!ثانیا:خوناشاما یه ذره خطرناکن!از فرستادن طلسم براشون جدا خودداری کنین!ثالثا:حرف دلتونو برای خودتون نگه دارین!بخصوص اگه طرف مقابل ثعصب داره!رابعا:اعتماد شرط دوستیه(مخصوصا بین والدین و فرزندان!)!ادم انقدر شکاک!دیگه دختر ادم که خودیه و ادم خوب میشناستش!خامسا:دعایی رو که قبلا گفتم شبی سه بار بخونین!حتما!یادتون نره ها!سادسا:خیلی عربی شد!نه؟!


طرفدار جادوی سیاه ـ وفادار


Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۳
#39

پرمیس دورانین(شومیساین)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۴ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲
از كوچه ناكترن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 108
آفلاین
چهارشنبه:با پدر امروز رفته بودیم کوچه ی دیاگون ردا بخریم.من سرم درد میکرد و اصلا حوصله ی هیچی رو نداشتم حتی اینکه طلسم کنم یا معجون درست کنم حالم خوب شه!بنابراین وقتی پاترو تو دیاگون دیدم داشتم دنبال یه راهی میگشتم که پدر نبینتش.نمیدونم این جوجه ی مغرور چرا همه جا سر راه من سبز میشه!سفید رنگ پریده ی بی خاصیت!به چیش مینازه نمیدونم!نصفش که گندزاده است!خلاصه اگه سرم درد نمیکرد جون سالم به درد نمیبرد!یه دفعه ام که سر ارهم بود من حوصله اش رو نداشتم.خلاصه هر جوری بود نذاشتم نگاه پدر بهش بیفته وگرنه اونو که میشناسین!اگه عصبانی بشه به سیاها رحم نمیکنه٬سفیدا که دیگه جای خود دارن!خلاصه به خیر گذشت و ندیدش.امیدوارم هر چه زودتر خبر مرگشو برام بیارن!اونطوری جناب لرد هم مشعوف خواهند شد!واقعا که فقط بلده واسه خودشو دیگران همش دردسر درست کنه!یه اذرخشم خریدم.
نتیجه ی اخلاقی روز:سعی کینین واسه سلامتی خودتونم که شده سر راهه دیگران سبز نشین!در ضمن هر شب قبل از خواب این دعا رو هم بخونین:اللهم!اجعل مناء جمیع ابناء البشر موت هذا الثاتر(اخه عربا که پ ندارن٬حواستون کجاست؟!می بینین؟!حتی تو زبون عربی هم باهاش مشکل دارن!)!امین!یا رب العالمین!ثواب داره!


طرفدار جادوی سیاه ـ وفادار


Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ جمعه ۲۵ دی ۱۳۸۳
#38

پرمیس دورانین(شومیساین)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۴ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲
از كوچه ناكترن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 108
آفلاین
سه شنبه:پدر امروز برگشت ولی تمام روز پیش بورگین بود و من یه مدت کوتاه باهاش بودم(چه خوب!) و اونم سر صبحونه بود.صبحونه اش رو هم سریع خورد و رفت.منم با یکی از دوستام رفتم بیرون.تو این سه روز خیلی بهم خوش گذشته خلاصه!نتیجه ی اخلاقی روز:در بعضی مواقع ادمایی مثل این بورگین حقه باز مفید واقع میشن!ازشون استفاده کنین!


ویرایش شده توسط Yek_Sahereh در تاریخ ۱۳۸۳/۱۰/۲۵ ۱۹:۳۳:۵۳

طرفدار جادوی سیاه ـ وفادار


Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ جمعه ۲۵ دی ۱۳۸۳
#37

پرمیس دورانین(شومیساین)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۴ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲
از كوچه ناكترن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 108
آفلاین
دوشنبه:امروز یه نامه از پدر رسید که توش نوشته بود نمیتونه بیاد و یه روز دیگه هم کمتر پیشم میمونه.منم انقدر خوشحال شدم که نفهمیدم تا شب چندتا طلسم واسه اینو اون فرستادم!از شماره خارجه!نتیجه ی اخلاقی روز:بهترین راه ابراز احساسات فرستادن طلسم برای دیگرانه!مطمئن باشین!


طرفدار جادوی سیاه ـ وفادار


Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ جمعه ۲۵ دی ۱۳۸۳
#36

پرمیس دورانین(شومیساین)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۴ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲
از كوچه ناكترن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 108
آفلاین
پاتر!به تو یاد ندادن با بزرگترت درست حرف بزنی؟گرچه تو که مادر پدر نداشتی که این چیزا رو یادت بدن.این منم که باید به تو راه و رسم زندگی کردن رو یاد بدم نه تو!حواست باشه من ازت بزرگترم و در حالی که جنابعالی دارین زور میزنین تا سال ۷ بخونین من خیلی وقته که تحصیلات عالیه رو هم تموم کردم.بعدشم باید بگم من افتخار میکنم که به خاطر خدمت به جادوی سیاه کمی ناراحتی رو هم تحمل کردم!بعدشم مثل اینکه تو کله ات فرو نمیره من نبودم که خوردم به درخت.این حرفا رو به اون جادوگر یا ساحره ای که به درخت خورده بگو!خودتم برو عینکت رو عوض کن یه موقع جای گوی زرین بازدارنده رو نگیری!نکته ی بعدی که باید به تو بگم اینه که من خودم اومدم بیرون از تیم بیرونم نکردن.چون کارای مهمتری از جمله سر و سامون دادن به وضع مشنگا ور داشتم!تو هم نمیخواد به من درس بدی جوجه کوچولو!هنوز بلد نیستی درست حسابی ورد کروشیو رو اجرا کنی.بعدشم خیلی فضولی میکنی ها!روابط خونوادگی من چه ربطی به تو داره!اگه جناب لرد اجازه دادن که یه خورده از خاطراتشون مطلع بشی برای مصلحت بود.هر وقت نیاز بود دفتر خاطراتمو بخونی خودم برات با پست سفارشی میفرستمش!مطمئن باش!


ویرایش شده توسط Yek_Sahereh در تاریخ ۱۳۸۳/۱۰/۲۵ ۱۹:۰۳:۴۷

طرفدار جادوی سیاه ـ وفادار


Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ جمعه ۲۵ دی ۱۳۸۳
#35

پرمیس دورانین(شومیساین)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۴ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲
از كوچه ناكترن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 108
آفلاین
يکشنبه:ديروز که گذشت.ولي امروز تو آشپزخونه چای ميخوردم که يهو کله ی پدرم تو آتيش ظاهر شد.منم هول شدم همه چاييا رو از دهنم ريختم بيرون!پدر: اوی!چه خبره!مگه داری آب پاشي ميکنی؟!من:نه پدر!شما رو ديدم ذوق کردم!(خيلي)پدر:خوب خوب!نميخواد زياد ذوق کنی.چون امروز مجبوری تنها بمونی.(اخیش!)اقای بورگین یه سفر میره افریقا.پسرخاله اش تازه اومده میگه اونجا یه جور افعی محلی هست که زهرش خیلی خوبه.اگه تو غذات بریزن تا ۲۴ ساعت سرت گیج میره بعدشم گاهی سردرد؛تب؛لرز؛دل پیچه ی شدید و هزار درد و مرض دیگه داری.ولی فقط تا ۲۴ ساعت.مگر اینکه مقدارشو زیاد کنی.منم باهاش میرم.(آخ جون!)میخوام حال مشنگا رو بگیرم!الانم فقط اومدم بهت خبر بدم که نگران نشی.فردا بر میگردم.ولی گفته بودم یک هفته پیشت میمونم.حالا با دیروز حساب کنی ۶ روز میمونم.چون من در هر حال باید شنبه برگردم خونه.کار دارم.من با قیافه ی محزون(ساختگی!)گفتم:وای پدر!واقعا که!من دلم تنگ میشه!پدر:حالا عیبی نداره!یه دفعه ی دیگه میام یه ماه میمونم نه اصلا یه سال.من:نه پدر!نه!من میدونم کارتون خیلی زیاده.درکتون میکنم.حالا هر موقع اومدین یه نظر ببینمتون که دلم تنگ نشه کافیه.من که از شما توقعی ندارم.پدر:میدونم.من همیشه به داشتن دختر فهیمی مثل تو افتخار میکنم!من:شرمنده میکنین!حالا برین تا دیر نشده.مواظب خودتونم باشین!پدر باشه!فعلا خداحافظ!من:خداحافظ پدر!خداحافظ!پدر رفت و من وقتی رفت رفتم بالا تو اتاقم و شروع کردم به بالا پایین پریدن و خوشحالی کردن!چون اتاق من شومینه نداره که اگه دوباره اومد بد بشه.چون اگه دید نمیشه بگم که نرمش میکردم.خنگ گه نیست میفهمه!هر چی باشه پدر خودمه میشناسمش!تا نیم ساعت مشغول بالا پایین پریدن بودم!بعدشم رفتم به کارام برسم.اصلا تنهایی چه عیبی داره.ادم قدر زندگی رو بیشتر میدونه.با این حساب یه روز دیگه هم زنده میمونم.چه عالی!ولی به نظرم تا یه حدودی قصد داشت تو غذای منم از اون زهر بریزه!نتیجه ی اخلاقی روز:مسافرت خیلی چیز خوبیه!به مامان باباهاتون سفارش کنین زیاد برن مخصوصا از نوع طولانیش!یکی دو روز که حال نمیده!قدر تنهایی رو هم بدونین!خوب چیزیه!مگر این که دنبال دردسر بگردین!اونوقت دیگه خود دانید!همون طلسم فرستادن واسه پر کردن اوغات فراغت بهتره!اصلا بهترین تفریحه!در ضمن تو غذای بچه هاتون هم چیزی نریزین گناه دارن!


طرفدار جادوی سیاه ـ وفادار


Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ جمعه ۲۵ دی ۱۳۸۳
#34

Irmtfan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۹:۵۷ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
از پریوت درایو - شماره 4
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3125
آفلاین
والا من که هیچکدومو ندیدم شما که هر دو رو دیدی حتما بهتر میدونی آزکابان و سنت مانگو چه شباهت ها و فرقایی با هم دارن
در ضمن آدم عینک بزنه همه چی رو ببینه ننگ نیست ولی اینکه عینک نزنه و به درو دیوار بخوره رو چه عرض کنم.
یکی دیگه اینکه حالا کویدیچو ول کردی کجا رو گرفتی مثلا... حتما انداختنت بیرون دیگه ...و گرنه آدم اگه کارش درست باشه ول نمیکنه ورزش به این مفرحی و خوبی رو
و دیگه اینکه من با تو شوخی دارم مگه؟ درسی بود که دادم تو خواه اسنیچ گیر خواه بلاجر میخوره تو ملاجت
در ضمن من مشتاقم از روابط گرم خونوادگیت بیشتر اینجا بنویسی یه چند تای دیگه بنویسی کم کم درد یتیم بودن خودمو فراموش میکنم


Sunny, yesterday my life was filled with rain.
Sunny, you smiled at me and really eased the pain.
The dark days are gone, and the bright days are here,
My sunny one shines so sincere.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the sunshine bouquet.
Sunny, thank you for the love you brought my way.
You gave to me your all and all.
Now i feel ten feet tall.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the truth you let me see.
Sunny, thank you for the facts from a to c.
My life was torn like a windblown sand,
And the rock was formed when you held my hand.
Sunny one so true, i love you.


Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ جمعه ۲۵ دی ۱۳۸۳
#33

پرمیس دورانین(شومیساین)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۴ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲
از كوچه ناكترن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 108
آفلاین
اولا سنت مانگو بیمارستانه نه آزکابان که توش آب خنک بخورن پاتر!ثانیا برات متاسفم که چشمات انقدر زود شمارش میره بالا و باید هی عینکت رو عوض کنی و خرجت زیاد میشه!چون اون من نبودم که دیدی خورده به درخت و من هم اصلا اونو نمیشناسم!من همین جا بهت اعلام می کنم یا دست بردار یا دوباره شکایت می کنم ازت!این قضیه قبلا تموم شد.در ضمن به من میگی بی استعداد!من تو زمان تحصیل بهترین جستجوگر بودم.حیف ولش کردم و الان بدنم یه ذره از ورزیدگیش کم شده وگرنه حالیت میکردم!بعدشم من موقع پرواز پرواز نیشم تا بنا گوش وازه!برای خودت میگم که سعی کن با یک ساحره مخصوصا اگه سیاه باشه شوخی نکنی وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا!


ویرایش شده توسط Yek_Sahereh در تاریخ ۱۳۸۳/۱۰/۲۵ ۱۸:۱۸:۲۹
ویرایش شده توسط Yek_Sahereh در تاریخ ۱۳۸۳/۱۰/۲۵ ۱۸:۲۲:۲۲

طرفدار جادوی سیاه ـ وفادار


Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۳
#32

پرمیس دورانین(شومیساین)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۴ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲
از كوچه ناكترن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 108
آفلاین
شنبه:امروز طبق قرارمون پدرم در کمال وقت شناسی سر ساعت ۱۱ خونه ی من بود.البته با یه تاخیر ۳ ساعته یعنی ساعته ۲!من چون میدونستم عادت داره ۳ ساعت دیر بیاد قبول کردم ۱۱!خلاصه اومد.دم در رفتم به استقبالش.اونم چه استقبالی!البته من کاری نکردم فقط پدرم دم در خورد به گلدون.بعد اومد درستش کنه زد اون یکی رو همچین خراب کرد که قیافه اش به جن خاکی بیشتر شباهت داشت.بعد رفتیم تو.ناهار به سلامتی بی دردسر بود.بعد ناهار اومد چمدونشو ببره بالا من گفتم:شما نبرین خودم میبرم.براتون زحمته!حالا بیا و خوبی کن!اول چهار چشمی بهم نگاه کرد.بعد داد بلندی زد و گفت:تو ساحره ی تازه به دوران رسیده خیال میکنی کی هستی!منه پیر مرد تمام عمرمو صرف خدمت به جادوی سیاه و پرورش جادوگرای سیاه کردم اونوقت تو این همه زحمت منو نمی بینی و میگی من هیچی بلد نیستم!بعد از یه عمر تلاش و کوشش خستگی ناپذیر!(حالا بیا و درستش کن!شنوندگان عزیز!در یک کلمه بدبخت شدم!)من:پدر باور بفرمایین منظوری نداشتم!فقط می خواستم خسته نشین.ملاحظه ی شما رو کردم!پدر:که ملاحظه ی منو کردی هان!یک ملاحظه ای نشونت بدم که تا عمر داری یادت نره!وایسا ببینم دختره ی چشم سفید!من:وای نه!پدر!نه ..من...پدر ..نه نه چی چیو کروشیو ..من دخترتونم..بابا غریبه که نیستم...وای نه..چی ...این طلسما...چیه...بالاخره به اتاقم رسیدمو درو پشت سرم بستم.ولی هنوز صدای داد و بیدادش از پشت در میومد.شانس آوردما.آخه نمیدونین.این پدر من وقتی عصبانی میشه هیچکسی جلودارش نیست.باور ندارین!عیبی نداره بفرمایین امتحان کنین!ضرری نداره فقط من زنده موندنتونو تضمین نمیکنم!گفته باشم بعدا یه روح سفید نیاد پیشم ازم خسارت بخواد!با همه ی احترامی که با تمام وجود برای جناب لرد(لرد سیاه)قایلم باید بگم در این مواقع پدرم حتی دست ایشونو هم از پشت بسته!خلاصه بعد از ۱ ساعت همه جا امن و امان شد و تونستم از اتاقم بیا بیرون!و اما پدر:یا ازم عذر می خوای یا کروش...من:نه نه پدر جان!صبر کنین چشم!من از صمیم قلب ازتون عذر میخوام و قول میدم دیگه تکرار نشه!پدر:حالا شد یه چیزی!من میرم چمدونمو بذارم.حرفی نداری که؟من:نخیر چه حرفی!بفرمایین.پدر رفت تو اتاق.ولی عجیبه ها!این همه از جادو و جادوگری میگفت آخرم با دست چمدونشو برد نه با ورد!واقعا برای یه جادوگر سیاه که این همه به خودش مینازه شرمآوره!از اولم دستش گرفته بود.یه جادویه به این سادگی!منم رفتم پایین و یه لیوان چای درست کردم.پدر اومد و نشست.ولی هنوز صورتش از عصبایت قرمز بود.منم چیزی نگفتم.داشتم با آرامش چایمو میخوردم که گفت بیا بریم یه سری به Vol بزنیم.گرچه برای امنیت جونی Vol نگران بودم ولی چاره چی بود خودم که اینطوری دم مرگ بودم!در حالی که داشتم تصمیم میگرفتم من زنده بمونم یاVol!پدر پرسید:پس چی شد؟نکنه می ترسی بلایی سرش بی..من:نه نه به هیچ وجه!من از بابت شما خیالم راحته!(خیلی!)میدونم که مخصوصا با اژدها ها چه خوب رفتار میکنین!پدر:پس معطل چی هستی؟نکنه بازم دلت طلسم...من:نه نه اصلا!بریم.من تو راه آشپزخونه تا حیاط که اونجا Vol رو نگه می داشتم و با جادو پنهانش کرده بودم به فکر این بودم که این یه هفته چه جوری تموم میشه!بالاخره رسیدیم و پدر شروع به تعریف و تمجید از Vol کرد و منم تایید می کردم.یهو پدر گفت:باید براش اینجا رو یه جور دیگه درست می کردی.من:چه جوری؟پدر:بذار نشونت بدم.بعد زیر لب یه وردی گفت و منم منتظر نتیجه شدم.نتیجه این که تمام حیاط شد پر از کاکتوس!Vol پوستش قوی بود ولی من وحشت کرده بودم.پدر:اصلا ول کن!من اینو یادم رفته چه جوری بود!تو که جوونتری حافظه ات خوبه درستش کن!بعدشم رفت!منم با هر زحمتی بود ورد صحیحو به یاد آوردم و اونجا مثل اولش شد.پدر هم رفت تا با بورگین معامله کنه.همه رو از این بورگین حقه باز یاد می گیره!هر چی میکشم از دست اون بورگین لعنتیه!نتیجه ی اخلاقی روز:مامان ها و مخصوصا باباهاتونو دعوت نکنین خونتون.یه جور دیگه سر خودتونو گرم کنین!مگه از جونتون سیر شدین؟!بعدشم بهشون یاد بدین با چه جور آدمایی رفت و آمد کنن که ایراد نداشته باشه ولی بهشون با ملایمت بگین!اینطوری زندگی تونم به خطر نمیفته!مواظب حیووناتونم باشین!همه مثل Vol مقاوم نیستن!همیشه هم ورد ها رو به یاد داشته باشین!


طرفدار جادوی سیاه ـ وفادار







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.