هري و رون بعد از ناهاري سير رفتن كه يخورده به درسشون برسن..آخه هنوز تمرين تغييره شكل به كامپيوتر رو انجام نداده بودن..در راهه رفت به سالونه عموميه گريفيندور رون رو ميكنه به هري و ميگه:
- هري الان حوصله درس خوندن داري؟آره
هري زيره چشمي به رون نگاه ميكنه...البته قيافش اصلا مثله آدمهايه زيرك نبود..اتفاقا خيلي خنگ نشون ميداد و ميگه:
- گطور مگه؟چيزي شده؟باز ميخواي بريم پيشه هرميون...بابا چقدر بهت بگم هرميون ديگه برايه تو نيست....مالفوي بهش معجونه عشق خرونده...چند دفعه بهت بگم؟
- خره...چرا حاليت نيست....منظورم اين نبود....بيرونو نگاه كن..ببين چقدر هوا آفتابيه...آفتابيه مهتابيه....پروفسور هارو ببين دارن جارو يواري ميكنن...پروفسور مكگونگالو ببين
- ايي....راست ميگي....چقدر خنده دار.....
ولي خب به ما چه؟
رون كه ديگه داشت ميتركيد از خنگيه هري گفت:
- نميدونم تو چطور تونستي از دسته اسمشو نبر با اين خنگيت فرار كني......چرا نميفهمي؟.....منظورم حاظري كرم بريزيم؟
هري يه خورده عينكش را بالاي داد و گفت:
- ما كه كرم نداريم....الان كرم ها رفتن زيره خاك...بايد بريم از هاگريد كرم بگيريم...راستي چه نوع كرمي ميخواي؟
رون ديگر كنترلش را از دست داد و يك مشته مهكم روانه صورته منگه هري كرد.....
- هري...چت شده؟نكنه نوشيدني خوردي؟
هري كه از دماغش خون ميومد تازه ميفهمه كه چي شده و ميگه:
- آره...يه خورده به غذام افسون مست كنندگي زدم
- اه بسه ديگه..پاسس؟
- اره
- پس بريم...
_____________________
هري و رون جاروشونو از اتاقه خواب ميگيرن و ميدون به طرفه محوطه بيرونه قلعه....همينطور كه دارن ميدون و پروفسور هايه سواره جارو رو نگاه يكنن و ميخندند چششون به يك ليوان كناره زمين ميافته....ليوان درست كنجه ديوار بود...از توش هم يه نوره خيره كننده اي بيرون ميومد...با توجه به اين نور باز هم ميشد فهميد كه اون ليوانه....رون ليوانو برميداره و ميگه:
- به نظرت هري..اين چيزي كه توشه چيه؟
هري عينكشو تميز ميكنه و با دقت به ليوان و شي درخشان درون اون نگاه ميكنه و ميگه:
- نميدون بزار درش بياريم
همون موقع صدايه مسخره دامبلدور را از دور ميشنون كه فرياد ميزنه:
- منم بازي...منم بازي...حوصلم سر رفته
صدايه نامفهموه كسي اومد گه ميگفت:
-پلوفشور...يه خولته شنگين فاشين...فرا مششله پچه ها حرف ميشنين؟
هري و رون به طرفه صدا برگشتند و فهميدن كه اين صدايه كسي نبود به جز...
- مكگونگاله..
هري كه داشت از خنده روده بر ميشد گفت:
- آره...
رون دستش را در ليوان كرد و خيلي سريع آن شي رو بيرون آورد...وقتي از آب بيرون اومد نوره خيره كنندش از بين رفت و هري و رون ناگهان فهميدند كه:
- دندونه پروفسور مكگونگاله
رون اين را گفته بود...ناگهان يه چيزي فهميد و بشكن زد:
- بيا ورداريمش.
- باشه
آنوقت رون و هري آن را ورداشتند و در جيبه هري پنهان كردند....آنها به هوا برخواستند و رفتند به طرفه پرو فسور كه ديگر بازيه آنها تمام شده بود..((البته دامبلدور خيلي ناراحت بود ..چون تازه ميخواست بازي كند))....
وقتي هري از كناره پروفسور گزشت فهميد پروفسور چيزي به خودش ميگويد:
- پس چرا نور نداره:
بيشك منظورش همان دندان بود.وقتي پروفسور به طرفه ليون رفت صدايه جيغش بلند شد :
- كي شننوممو گرفت؟
رون و ري خنديدن و گفتند:
- ما گرفتيم..فقط به شرطي ميديم كه ما ديگه تكليف تغييره شكل نداشته باشيم...
آندو در حالي اين جملات را ميگفتند كه سواره جارو بودن...ناگهان پروفسور رو به رون كرد و گفت:
- اگه به بابات نگشتف
رنگه صورته رون گچ شد و پا به فرار گزاشت.هري رو با پروفسور كرد و گفت'
- چيه؟.ميخواي به كيه من بگي ..من كه مارد پدر ندارم...پدر خوندمم كهبه دستوره خودوم كشته شد..
- بيا پايين وخر نه حشابفو ميخستم
- نه نميامم نه نميام...
ناگهان پروفسور حالتي به خود گرفت كه تاحالا كسي نديده بود..يه چيزي شبيه به وحشتناكيه مودي و التماسه مرگخواران....:
- هري...يو وانتو اين ماي روم؟
هري كه گيج شده بود گفت:
-چي؟
- همون كه شنفتي
((راستي آمريج جون...يه عكسه باحال بزار تا نوشتن حال بده..اين عكسه ميدونم خوب بود ولي اصلا حال نميداد....ميدونم بايد از چيزهايه ضايع بهترين چيزهار در بياريم ولي بازم بايد يه عكسي باال باشه...از ما گفتن...اگه صحنه شكنجه بزارين كه خراكه..اونوقت بهتون ميگم چطوري بايد نمايشنامه نوشت...))
-=-=-=-=-=-=-
ویرایش شده توسط سالازار اسليترين (نيش نيش كبير)! در تاریخ ۱۳۸۴/۲/۳۰ ۰:۱۳:۵۱
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۴/۲/۳۰ ۹:۳۰:۵۸