هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۰۹ جمعه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۴
#19

دلورس  آمبریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۵ سه شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۰:۵۳ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۴
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
آقای سالازار اسليترين عزیز...و دیگر ناظران این فروم، لطفا هیچ گونه اظهار نظری در مورد نوشته های دیگران در پایین اونها نکنید...ناظرا کی حق این کارا رو دارند؟
حیف که نمی تونم اون نوشته رو بردارم...ولی از مدیران تقاضا دارم هر چه زودتر اون نوشته رو بردارن
در ضمن هیچ نمایشنامه ای از اینجا زیر قیچی هیچ کسی نمیره.

ایلیدان عزیز...فک کنم همون مورد سوم میشه..باید داستانی بنویسی که به این عکس مربوطی باشه!

خودم می دونم عکسش مشکوکه! ولی راستش عکس کارتونی دیگه ای پیدا نکردم! حالا برای دفعه ی بعد بهترشون می زارم!
ولی چو با اینکه طرح نویی نداشتی...ولی پرداختت خوب بود.
همزاد عزیز من...که تقریبا همیشه اولین نفر ها می نویسه...اولا یه افرین به خاطر پشتکارت..و یه افرین به خاطر ساده نویسی!درسته منو اینطوری به خنده ننداخت( در صورتی که فکر کنم منظورت این بود!) :lol2: ولی من وقتی خوندم اینطوری شدم!ببین!

در مورد روماسلا
موضوعی که انتخاب کرده بودی، با توجه به قیافه ی پیرزنه، درست بود!
ولی بسیار زیاد کشش دادی!می تونستی در 3 4 خط تمومش کنی...اگر صرفا برداشتن دندون مد نظر بوده!نه اینکه 956 خط بنوسی!

در مورد شکنجه دادن...
نوشتن یه نمایشنامه در مورد شکنجه دادن..شاید بشه گفت جزو اسون ترین موارد هست!طرفو میگیری..از چیزی که بدش میاد...ازارش میدی!
حالا پرداختش به صورت طنز یه حرف دیگه اس...

دوستان این رو مد نظر قرار بدید که همیشه لازم نیست طنز باشه...البته خوب ما چون برای داشتن اوقاتی خوش اینجا هستیم..همه ترجیح می دن یه متن طنز بخونن تا یه متن صرفا ساده! ولی این دلیل نمیشه اگر کسی طنز ننویسه..بد نمایشنامه می نویسه!


دلورس جین آمبریج
سازمان ملل جادوگری!
سفیر صلح.


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۰۶ جمعه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۴
#18

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
والا من يكي كه چيز خاصي به ذهنم نرسيد!اين عفريتس؟

باديدن اين قيافه تنها چيزي كه به نظرم رسيد قصه هاي مامان بزرگا كه توشون ديو داره يادم افتاد!
______
هري داشت تو زمين كوييديچ چرخ ميزد كه ميبينه يه چيز گنده و زشت داره نگاش ميكنه! نزديك كه شد ميبينه آمبريجه!

آمبريج: پاتر زود بيا پايين ببينم!
هري: ولي من دلم نميخواد بيام!
آمبريج: يا مياي پايين يا گراپي رو خبر ميكنم!
هري: تو مگه گراپي رو ميشناسي!
آمبريج: تو چيكار داري بچه ميگم بيا پايين يعني بيا!
هري: نه نميشه بايد بگي!
آمبريج: اكسيو پاتر!
هري مياد كنار امبريج!
آمبريج: حالا به عنوان تنبيه يه هفته ميدمت دست آداسيا كه شكنجت بدن...بعد هم ميدم اليشيا بخوردت!
هري: مگه اليشيا ادم خواره؟
امبريج: نه ولي معتاد خواره!
هري: مگه من معتادم؟
امبريج: علاوه بر اون زز هم هستي!
هري: اِ راست ميگي؟
امبريج: معلومه كه راست ميگم! چي فكر كردي؟
هري: يعني تو اينقدر نابغه بودي من نميدونستم!
امبريج: خوب ميخواستي بدوني!
هري: حالا بگو ببينم زز يعني چي؟
امبريج: يعني زير زمين!
هري: ببينم تو فرق بين انسان و جسم رو ميدوني؟
امبريج: اره تو جسمي من ادمم!
هري:
__________
با معذرت از آمبريج عزيز هيچ چيز ديگه اي به ذهنم نرسيد! ميدونم واقعا افتضاح بود!


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ پنجشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۴
#17

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
هري و رون بعد از ناهاري سير رفتن كه يخورده به درسشون برسن..آخه هنوز تمرين تغييره شكل به كامپيوتر رو انجام نداده بودن..در راهه رفت به سالونه عموميه گريفيندور رون رو ميكنه به هري و ميگه:
- هري الان حوصله درس خوندن داري؟آره
هري زيره چشمي به رون نگاه ميكنه...البته قيافش اصلا مثله آدمهايه زيرك نبود..اتفاقا خيلي خنگ نشون ميداد و ميگه:
- گطور مگه؟چيزي شده؟باز ميخواي بريم پيشه هرميون...بابا چقدر بهت بگم هرميون ديگه برايه تو نيست....مالفوي بهش معجونه عشق خرونده...چند دفعه بهت بگم؟
- خره...چرا حاليت نيست....منظورم اين نبود....بيرونو نگاه كن..ببين چقدر هوا آفتابيه...آفتابيه مهتابيه....پروفسور هارو ببين دارن جارو يواري ميكنن...پروفسور مكگونگالو ببين
- ايي....راست ميگي....چقدر خنده دار..... ولي خب به ما چه؟
رون كه ديگه داشت ميتركيد از خنگيه هري گفت:
- نميدونم تو چطور تونستي از دسته اسمشو نبر با اين خنگيت فرار كني......چرا نميفهمي؟.....منظورم حاظري كرم بريزيم؟
هري يه خورده عينكش را بالاي داد و گفت:
- ما كه كرم نداريم....الان كرم ها رفتن زيره خاك...بايد بريم از هاگريد كرم بگيريم...راستي چه نوع كرمي ميخواي؟
رون ديگر كنترلش را از دست داد و يك مشته مهكم روانه صورته منگه هري كرد.....
- هري...چت شده؟نكنه نوشيدني خوردي؟
هري كه از دماغش خون ميومد تازه ميفهمه كه چي شده و ميگه:
- آره...يه خورده به غذام افسون مست كنندگي زدم
- اه بسه ديگه..پاسس؟
- اره
- پس بريم...
_____________________
هري و رون جاروشونو از اتاقه خواب ميگيرن و ميدون به طرفه محوطه بيرونه قلعه....همينطور كه دارن ميدون و پروفسور هايه سواره جارو رو نگاه يكنن و ميخندند چششون به يك ليوان كناره زمين ميافته....ليوان درست كنجه ديوار بود...از توش هم يه نوره خيره كننده اي بيرون ميومد...با توجه به اين نور باز هم ميشد فهميد كه اون ليوانه....رون ليوانو برميداره و ميگه:
- به نظرت هري..اين چيزي كه توشه چيه؟
هري عينكشو تميز ميكنه و با دقت به ليوان و شي درخشان درون اون نگاه ميكنه و ميگه:
- نميدون بزار درش بياريم
همون موقع صدايه مسخره دامبلدور را از دور ميشنون كه فرياد ميزنه:
- منم بازي...منم بازي...حوصلم سر رفته
صدايه نامفهموه كسي اومد گه ميگفت:
-پلوفشور...يه خولته شنگين فاشين...فرا مششله پچه ها حرف ميشنين؟
هري و رون به طرفه صدا برگشتند و فهميدن كه اين صدايه كسي نبود به جز...
- مكگونگاله..
هري كه داشت از خنده روده بر ميشد گفت:
- آره...
رون دستش را در ليوان كرد و خيلي سريع آن شي رو بيرون آورد...وقتي از آب بيرون اومد نوره خيره كنندش از بين رفت و هري و رون ناگهان فهميدند كه:
- دندونه پروفسور مكگونگاله
رون اين را گفته بود...ناگهان يه چيزي فهميد و بشكن زد:
- بيا ورداريمش.
- باشه
آنوقت رون و هري آن را ورداشتند و در جيبه هري پنهان كردند....آنها به هوا برخواستند و رفتند به طرفه پرو فسور كه ديگر بازيه آنها تمام شده بود..((البته دامبلدور خيلي ناراحت بود ..چون تازه ميخواست بازي كند))....
وقتي هري از كناره پروفسور گزشت فهميد پروفسور چيزي به خودش ميگويد:
- پس چرا نور نداره:
بيشك منظورش همان دندان بود.وقتي پروفسور به طرفه ليون رفت صدايه جيغش بلند شد :
- كي شننوممو گرفت؟
رون و ري خنديدن و گفتند:
- ما گرفتيم..فقط به شرطي ميديم كه ما ديگه تكليف تغييره شكل نداشته باشيم...
آندو در حالي اين جملات را ميگفتند كه سواره جارو بودن...ناگهان پروفسور رو به رون كرد و گفت:
- اگه به بابات نگشتف
رنگه صورته رون گچ شد و پا به فرار گزاشت.هري رو با پروفسور كرد و گفت'
- چيه؟.ميخواي به كيه من بگي ..من كه مارد پدر ندارم...پدر خوندمم كهبه دستوره خودوم كشته شد..
- بيا پايين وخر نه حشابفو ميخستم
- نه نميامم نه نميام...
ناگهان پروفسور حالتي به خود گرفت كه تاحالا كسي نديده بود..يه چيزي شبيه به وحشتناكيه مودي و التماسه مرگخواران....:
- هري...يو وانتو اين ماي روم؟
هري كه گيج شده بود گفت:
-چي؟
- همون كه شنفتي



((راستي آمريج جون...يه عكسه باحال بزار تا نوشتن حال بده..اين عكسه ميدونم خوب بود ولي اصلا حال نميداد....ميدونم بايد از چيزهايه ضايع بهترين چيزهار در بياريم ولي بازم بايد يه عكسي باال باشه...از ما گفتن...اگه صحنه شكنجه بزارين كه خراكه..اونوقت بهتون ميگم چطوري بايد نمايشنامه نوشت...))
-=-=-=-=-=-=-


ویرایش شده توسط سالازار اسليترين (نيش نيش كبير)! در تاریخ ۱۳۸۴/۲/۳۰ ۰:۱۳:۵۱
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۴/۲/۳۰ ۹:۳۰:۵۸


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ پنجشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۴
#16



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۷:۵۶ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 131
آفلاین
یه روز هری جون سوار جارو شده بود بعد مک گونگال میفهمه میگه هری بیا پایین ولی هری نمیاد چون میخواد ببینه شنل قرمزی در چه حالیه
----------
شوخی بود ولی ادم یاد این داستان ها میفته من یه چیزی رو نفهمیدم خودم رو بذارم جای کدوم شخصیت به صورت شخص سوم فقط صحنه رو بنویسم یا انگار نوشته ای باشه که این عکس براش در نظر گرفته شده باشه ( یه کم فرق داره ) هان؟



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ پنجشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۴
#15

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶
از برزخ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 375
آفلاین
نمید هری رو مجبور میکنه که ساعت 9 شب بخوابه اما هری خودش رو به خواب میزنه و وقتی نمید خوابید میره سراغ کامپیوتر و میره تو نت و تا نزدیک های صبح تو سایت پرسه می زنه و ضد حال میزنه و صبح از روی خستگی پشت کامپیپتر خوابش می بره
نمید صبح که از خواب بیدار می شه و هری رو تو اون وضع می بینه

نمید : هری هری بلند شو پاشو که باید تنبیه بشی

هری با صدای خواب آلود : پات رو از رو سیم بردار الان داد مردم در میاد
نمید : بلند شو وگرنه میرم لباس کارتمو می پوشم و ...

هری: باشه باشه الان میام ... باز هم تنبیه ؟!

نمید : اندفه یه تنبیهی برات در نظر گرفتم که دیگه وقتی من خوابیدم دزدکی نری تو نت

اما هری از روی تجربه یواشکی جارویی که قدرتش دو برابره آذرخش هست رو با خودش به حیات می بره

نمید : خب صاف اون گوشه وایسا تا من با این سیم حالت رو جا بیارم ... آماده ؟ یک دو سه ...

تا نمید خواست به خودش بجنبه و هری رو کتک بزنه هری سوار جارو شد و پرواز کرد

نمید تعجب زده : صبر کن هری تا ابد که نمی تونی اون بالا یمونی بالاخره تو هم میای پایین اندفه جریمت دو برابر میشه فهمیدی تازه گراپی هم میارم تا اینجا نگهبانی بده و به محض این که پات به زمین رسید من رو صدا کنه


شک نکن!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ پنجشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۴
#14

دلورس  آمبریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۵ سه شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۰:۵۳ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۴
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
خوب خوب..می بینم که دوستان کلی ایده ریختن!
خوب من ماله همه رو خوندم...
در مورد بعضی ها نکاتی رو قابل ذکر می دونم..

اول در مورد آلیشیای عزیز...
اولین نکته این بود که شما برای توصیف یه صحنه ماشالا این همه نوشتی! اگه بهت یه صحنه ی متحرک! یعنی چند تا تصویر در واقع بدم..چقدر می نویسی!!
بنا بر سوژه ای که داشتی...جملات زائد خیلی توی متن به چشم می خورد...
این یه جمله ی خوب بود توی متنت:
نکنه دوباره اون زخمت درد گرفته.این که مسئله ای نیس.ما که دیگه با ولدی این حرفا رو نداریم.بخور قوت بگیری.

البته نظراتی که من می دم کاملا شخصیه!!!

ولی از این که بازم برای اینجا وقت گذاشتی متشکرم! امیدوارم بازم ازت کار ببینم!

در مورد گودریک:

یه نمایشنامه ی کاملا عادی...و می شه گفت مثه قسمتی از کتاب! کاملا در واقع...خشک و چی بهش می گن...هومممم...نمی دونم چی می گن! یعنی معمولی و عادی!!دیگه!
یه اتفاقی که واقعا ممکن بود برای هری بیفته و توصیف کردند.

در مورد پاتر:

اولا که پاتر قرار نبود کسی ادامه بده..قرار بود یه ایده بدی و در کوتاه ترین حالت تمومش کنی!
دوما...توی متن تو هم...مکالمات زائد خیلی زیاد بود..و می شد در واقعا ازشون فاکتور گرفت..مکلاماتی که طنز نبودن که در صورت حذف شدن لطمه ای بزنن..و یا حادثه ساز...مکالمات توصیفی!

در مورد بقیه دوستان چیز خاصی به نظر نیومد که بخوام ایراد بگیرم!
سوژه ی بعضی دوستان واقعا تازه و جالب بود.
مثلا گیلدی ...کریچر... چو چانگ!واقعا سوژه ی جالبی بود!
و در اخر هم سیریش عزیز!

خوب من عکس بعدی رو می زارم!


دلورس جین آمبریج
سازمان ملل جادوگری!
سفیر صلح.


بدون نام
هري : بچه ها اينجا رو ببينيد !
رون : هان چي شده ؟ دوباره سيريوس نامه نوشته ؟ رولينگ نامه نوشته بايد توي كتاب بعدي بميري !؟ نميدم كه رفته مسافرت ...
هري : نه بابا نميتوني حدس بزني چي شده !
هرميون : نميد مرده حتما .... ميدونستم ! هيچ چيزي انقدر تورو خوشحال نميكنه ! دختره بيچاره ! هووووي هري ! بابا اون نامزدته بي غيرت !
هري : نه بابا ! يه نامه از سيريوسه ... از مشهد برام فرستاده !!! يه عكسم از خودش برام فرستاده نيگا كنين !
( عكسش از اين عكساست كه عكس خونوادگيشون رو قيچي ميكنن ميذارن روي بك گروند مرقد! )
رون : بَهَع ! پدر خونده اين يكيو داشته باش !
هري : تازه گفته با جغد بعدي دو بطري عطر مشهدي برام مياره !
( يه هو يه جغد مشكي مياد و دو تا بطري گلاب پرت ميكنه پايين ! جفتشون ميخورن توي سر هري . هري بيهوش ميشه و سرش ميفته روي ميز بعد همونجور كه چشاش بسته ميزو كه از گلاب خيس شده بود ليس ميزنه ! )


ویرایش شده توسط دنيس كريوي در تاریخ ۱۳۸۴/۲/۲۹ ۹:۲۷:۱۰


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ سه شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۴
#12

آلیشا اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱:۳۳ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 186
آفلاین
ساعت ناهار بود و هری و رون و هرمیون تو سرسرا نشسته بودن.رون و هرمیون بدون این که فرصت رو از دست بدن مشغول خوردن بودن اما هری دستش رو به زیر چانه زده بود و به نقطه ای در دوردست نگاه میکردو لب به غذا نزده بود.
رون محکم میزنه به پشت هری و با دهان پر میگه:هییی!!!چته پسر؟چرا غذا نمیخوری.نکنه دوباره اون زخمت درد گرفته.این که مسئله ای نیس.ما که دیگه با ولدی این حرفا رو نداریم.بخور قوت بگیری.
هری بدون این که چشم از اون نقطه برداره میگه(با لهجه):دلم برای ولایتمون خیلی تنگ شده...خیلییی...برای نمید که هر روز واسم کته نیمرو درس میکرد...
رون و هرمیون:
(همون موقع دسته ای جغد وارد سرسرا میشن)
هری ادامه میده:برای بوی پهن...برا نم نم بارون...
همون موقع هری برخورد چیزی با سرش رو احساس میکنه.به بالا نگاه میکنه.بله این جغدی بود که بارون رحمت خودشو بر هری نازل کرده بود.جغد نامه ای رو رها میکنه که میخوره تو سر هری.هری با بی حوصلگی نامه رو باز میکنه و شروع میکنه به خوندن.
با خوندن نامه برقی از شادی در چشمهای هری نمایون میشه.
هری(با خوشحالی):فکر میکنین از طرف کیه؟
رون و هرمیون:کی؟
هری:نمید!!!.وای باورم نمیشه...یعنی ممکنه که...
رون و هرمیون:چی ؟
هری:زایید!!!
رون و هرمیون:کی؟ نمید؟؟؟؟!!!!
هری:نه بابا!!گاومون!دوقولو زایید...نگاه چی نوشته
(و مشغول خوندن نامه میشه(با لهجه)):
((سلام هریووووووووووو!حالت چطوره؟درس و مشقاتو خوب میخونی یا نه؟نرفتی اونجا که پول بابای منو هدر بدی!ها؟؟حدس بزن چی شده!خال خالی رو که یادته.؟؟.همون که قدر بچمون دوستش داشتیم.دوقلو زایید...آره دوقلو...باید ببینیشون.
هرررری خان نمیشه مرخصی بگیری بیای ولایت؟؟؟....))
هری به سرعت از جاش بلند میشه و به رون و هرمیون میگه:میرم بقچمو ببندم
و به سرعت از اونجا دور میشه!


ویرایش شده توسط alishia spint در تاریخ ۱۳۸۴/۲/۲۷ ۱۷:۵۹:۳۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ یکشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۴
#11

Irmtfan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۹:۵۷ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
از پریوت درایو - شماره 4
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3125
آفلاین
ادامه نمایشنامه خودم:
هری که میبینه اینا دارن داد و بیداد راه میندازن به دست و پاشون میافته: تو رو به جون هر کی دوس دارید بس کنید بابا من غلط کردم هرمیون جان بی خیال شو هی رون رفیق جون من داد نزن دیگه
رون یه نگاهی به هرمیون میکنه بعد هر دو از جیغ و داد دست ور میدارن: خب حالا اگه خفه خون بگیریم چی گیرمون میاد؟
هری: هر چی بگید هر چی بخواید؟
رون: خب با توجه به اینکه بچه مایه داری و زندگی رو به راهی هم داری من فقط یه چیز کوچولو ازت میخوام همین نصف گالیونای گریگاتنزو بهم بدی کافیه
هری: آی دس رو دلم نزار اونا رو که همه رو خرج پیدا کردن این نمید مادر مرده کردم
رون: خب من این حرفا حالیم نیست باید ...
هرمیون میپره وسط حرفشون: رون بیا اینور مشورت کنیم بعدا ردیفش میکنیم
در نتیجه هرمیون رون رو به کناری میکشه: ببین این که الان به این سادگی ما رو عمری سر کار گذاشته بود حتما کلی اسرار دیگه داره من یه فکری دارم یخورده معجون حقیقت میدیم میخوره بعد که از همه اسرارش با خبر شدیم اونوقت میتونیم با دید باز تصمیم بگیریم
رون: افرین الحق که الکی نیست بهت میگن خانم همه چیز دان
هرمیون رو میکنه به سمت هری و با مهربونی میگه: هری من و رون تصمیم گرفیتم که مرام بزاریم واست و چیزی ازت نخوایم خب الانم مثل اینکه رنگت خیلی پریده بیچاره بیا این فنجون آب کدوی حلوایی رو بزن ردیف بشی
در حالیکه هری داره فنجونو سر میکشه هرمیون یه نگاه از سر کیف به رون میندازه دو دقیقه بعد سوال های اساسی آغاز میشه
هرمیون: خب هری جون عزیزم بگو ببینم از نظر تو من چطور آدمی هستم
هری: تو آخرشی من بدون تو چی کار میکردم از کجا یکی مث تو پیدا میکردم که
هرمیون به شدت ذوق زده میشه
هری: آره دیگه همه کتابا روئ که از حفظی راست کار امتحانا بالاخره یه جوری همیشه خرت میکنم سوالا رو بهم بدی
هرمیون دستاشو مشت میکنه
هری: و تو رون دوست خوبم جون میدی برای اینکه بتونم تقصیرا رو همیشه بندازم گردنت از بس که هالو بازی در میاری
دوباره رون و هرمیون شروع میکنن به داد زدن:
آی بچه ها اسلایا گریفینیا بیاید اینجا باید این یه فس کتک مفصل بزنیم طلسم های نابخشودنی از همه رقم خریداریم


Sunny, yesterday my life was filled with rain.
Sunny, you smiled at me and really eased the pain.
The dark days are gone, and the bright days are here,
My sunny one shines so sincere.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the sunshine bouquet.
Sunny, thank you for the love you brought my way.
You gave to me your all and all.
Now i feel ten feet tall.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the truth you let me see.
Sunny, thank you for the facts from a to c.
My life was torn like a windblown sand,
And the rock was formed when you held my hand.
Sunny one so true, i love you.


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ یکشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۴
#10

گیلدروی لاکهارتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۵۸ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 594
آفلاین
یه ربع قبل از گرفته شدن عکس...پشت در خوابگاه دخترا...

مچ رون که توسط دین توماس اخفال شده بود تا بره یواشکی از خوابگاه دخترا عکس بندازه توسط هرمیون گرفته میشه!!!
هرمیون: خودت که میدونی من اعصاب درست حسابی ندارم... اون دوربینو بده به من!!!
رون: عمرا!!! تو عمرم عکس به این تیمزی نگرفته بودم...
هرمیون: پس نمیدی؟؟
رون: نمید که زن پاتر بدبخته.... ولی به هر حال نخواهم داد...
و در این لحظه هرمیون از شدت عصبانیت میزنه دوربین رون، که با پول تو جیبی های سه سالش خریده بودو میشکونه و رون قات میزنه و در گیری شدیدی پیش میاد...

یه ربع بعد (هنگام گرفته شدن عکس) رون و هرمیون که حواس هر دو تاشون شدیدا پرته میان دو طرف هری که از طرف نمید براش نامه اومده میشینن!!!
هری که داره از خوشحالی میمیره: رون... رون... حدس بزن چی شده؟!! نمید میخواد با دوستاش بره مسافرت...
رون: خوب به من چه... بیا این نونو بگیر، من مرگ موشا رو بریزم لاش، بعد بده به هرمیون!!!
هری که میبینه رون بهش محل نمیزاره، روشو میکنه سمت هرمیون که بهش خبرو بگه ولی با دیدن اینکه هرمیون داره محتویات یه بطری که روش عکس اسکلت داره رو توی چایی خالی میکنه و هم میزنه، متن خبرو فراموش میکنه!!!
هرمیون توی دل خودش: حالا اینو به چه بهانه ای بدم دست رون؟!!
=======================
نکته بهداشتی: خداییش عکسش خیلی ردیفه!!! قیافه رون و هرمیون شبیه ایناس که دفعه اولشونه آدم میکشن و هنوز تو فکر قتلن!!! هری هم که اون وسط اصلا تو باغ نیست، برای خودش خوشه...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.