هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۴:۵۵ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۴
#14

سیبل ایزابل دورست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۴ پنجشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۴۸ دوشنبه ۹ آبان ۱۳۸۴
از هر جایی که یه کاکتوس بتونه زنده بمونه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 163
آفلاین
سیبل از اون جیغ های ابی اسمانی می زننه .
سیبل:زاخی...پاتی!......سرژ ......مردم...فرار کرد.
زاخی:کی؟
سیبل :خاله کوچیکه من ...ولدمورت.
سرژ در جعبه رو با طلسم پلومپیوس می بنده.
پاتریشیا:کدوم وری رفت؟
سیبل:کدوم وری رفت نابغه جانم؟ غیب شد..
زاخی گوشتکوبشو می گیره سمت دیوار :انتیغیبوس...کار نمی کنه.
پاتریشیا:خب تو و سرژ عین پسرهای خوب پاشید برید دنبالش...
سرژ :تو چی؟
سیبل: اب معدنی شهر کم اومد .اینقدر اب بستم به این نمایشنامه با این کم ابی.رها کنید موضوع رو...پاتریشیا با این 10 وجب قدش نمی دونید هنوز هفده سالش نشده؟
سرژ و زاخاریاش می رند.
(به قول سرژ )دوربین می ره اون ور شهر...
اون دو تا جلوی یه کافه پر دختر ظاهر می شند ...
زاخی:پس کوش؟
سرژ :نمی دونم .حالا بریم تو شاید تو باشه...دستگاهه که نشون می ده همین جا اومده.
دو ساعت بعد یه دفه رنگ زاخی و سرژ سفید می شه ...
زاخی:دستم!
سرژ : شکسته...
زاخی:دخترا....
سرژ:پاترشیا...
زاخی:نکنه سام و ولدمورت ...
سرژ با یه طلسم دست هر دوشون رو خوب می کنه.:بریم ما الان...
----------------------------
این داستان تا زمانی که اب پشت سدهای ایران تمام نشده ادامه دارد.


از شما دعوت می شه تا در کلاس پیشگویی شرکت کنید .


کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲:۱۱ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۴
#13

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۶ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
از قدح انديشه دومبول!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 837
آفلاین
سام وایز داشت میرفت تویه تاریکی دوباره که یه دفعه همه بچه ها یرمیگردن....
زاخی:هی تو کجا داری میری؟؟؟
سام:به تو ربطی نداره...
زاخی:سخت در اشتباهی....خیلی هم به من ربط داره...
سام:چطور مگه؟؟؟
زاخی:آخه میخوام با پست سفارشی بفرستمت اونجا...
سام:منظورت چیه؟؟/
زاخی:منظورت کاملا واضحه....تالانتالگرا....
*سام لق وزد***
زاخی:بچه ها جعبه رو بیارین...
پاتریشا:اون بزرگه یا کوچیکه؟؟؟؟
زاخی:خب معلومه جفتشونو...
*****زاخی سام رو میکنه تو جعبه بزرگه..
سرژ:پس جعبه کوچیکه چیه؟؟؟
زاخی:اونم میزارم تو جعبه بزرگه بقل سام جون....یه بمب ساعتیه....که بعد از مدتی که براش تایین کردم میترکه و پودر عطسه پخش میکنه..
سرژ:ایول زاخی...
همه

زاخی:من مطعلق به همتونم........



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱:۴۹ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۴
#12

مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۱۹ جمعه ۱۱ شهریور ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
سام همینطوری داره تو تاریکی میره و گم میشه!
-هو..مگه کوری؟ پس اون فانوسو واسه چی گرفتی دستت؟
سام:اخ ببخشید مثه اینکه عصاتونو له کردم...
- عصا چیه...پامو له کردی!
سام نور رو میگیره تو صورت طرف و از وحشت فانوسو می ندازه زمین..همه جا تاریک تر میشه! و سام بلند میشه که بره گم تر بشه...البته در تاریکی!
- مشکوکه.....چرا اینجا چراغ نداره و تاریکه؟


مشکوکه همه چی..


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۱۸ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۴
#11

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
در همین لحظه از تاریكی های پشت سر ولدمورت سام وایز میاد بیرون:
سام:گوشكوبتو بنداز زمین دارون بازی تمومه.
ولدمورت:
سام:تو ساكت باش بعدا به خدمت توام میرسم.
دارون:حالا میبینیم.
دارون گوششو میخارونه.
ناگهان همه ظاهر میشن.
دارون:چی شد امپراطور رو گرفتید؟
سرژ:نه هنوز نگرف...ببینم سام خودتی.
سام:آره خود خودمم.
سرژ:ای نامرد.ببین مار تو آستین خودم پرورش دادم.
سام:اشتباه نكن.من طرفدار هیشكی نیستم.من فقط اومدم تا به شماها یه درس حسابی بدم كه هیچ وقت یادتون نره.
بچه ها:
هر پنج نفر ديگر: نازالوس
از نوك گوش كوب ها نور قرمزي بيرون زد...6 نورها با هم آميختند و تبديل به سام وایز ديگر شدند....سام وایز قرمز وندش را بيرون آورد....
سام(اصلی):براتون متاسفم.دوستتون دارون همه چیزو لو داد.
لوموس.
ناگهان سام وایز قرمز(ناكام )ناپدید شد.
همه:
سام:
ولدمورت كه تازه به خودش اومده بود گفت:مرسی سام.
سام:تو فعلا دهنتو ببند خوك كثیف.
همه:
سرژ:بچه ها غافل نشید.
هر پنج نفر:استركیتا...
سام سریعتر از آنها گفت:اور شوتیوس
ناگهان هر پنج نفر به سمت دیوار پرتاب شدند.
ولدمورت: ممنونم بعدا جبران میكنم.
سام:خفه بمیر.
و سام در تاریكی گم میشود.


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۴
#10

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
سرژ در هاگزميد داره ساحره هارو ديد ميزنه....يه اب هويج هم دستشه......ميره كنار يه ساحره كه كنار يه ميز بيرون كافه نشسته ميشينه
سرژ:سلام(با صدايي بم)
ساحره(يه نگاه ميكنه): سللللاااااام(سلام رو كش داد )
سرژ:اسم شوما؟
ساحره: فل..
هنوز حرف ساحره تموم نشده بود كه سرژ درد شديدي كف دستش احساس كرد...اين درد تبديل به سوزش شد و بعد خط قرمزي در كف دستش بوجود آمد...و خون بيرون زد....
وووووووووژتزوووووووورست(صداي دوربين كه از اين ور شهر داره به اون ور شهر ميره)

زاخي: آخرين هنر نماييت همين بود؟
امپراطور :آرنه(ميخواست بگه آره بعد گفت نه )...تو چي ميخواي بچه مرغ كوچك؟
زاخي:دنبالت كنم.
امپراطور:هه؟
ووووووووژتزوووووووورست(صداي دوربين كه از اون ور شهر داره به اين ور شهر ميره)
سرژ:زاخي...به كمك احتياج داره...چرا گوششو نخواروند؟به هر حال بايد كمك كرد....
تق(غيب شد )
ساحره:فلامينگو (اسمشو كامل كرد)
----
تق(كنار زاخي ظاهر شد)يه نگاه اينور اونرو كرد ديد كه چه خبره.....زاخي افتاده روي زمين.....امپراطور داره با شمشيرش بهش نزديك ميشه.....ولدمورت يه گوشه رفته و داره انگشتش شصتشو ميخوره.....
تق..(پاتريشيا اومد)
تق...(سيبل اومد)
تق...(هديه اومد)
پوووووزت...(دارون اومد ) از دست هر چهار نفر خون ميريخت.....
امپراطور كه اصلا حواسش به آنها نبود: ميخواي دنبالم كني كه چي بشه؟
زاخي: نميگم كه چي بشه...
_ ولش كن امپراطور....طور....طور...ور...ر...ز..زز..(صداي سرژ با چند بار انعكاس قطع شد و به زز تبديل شد)
امپراطور به اطراف نگاه ميكنه :شما ديگه كي هستين...دارين وقت مرا هدر ميدهيد....
سرژ: گوش كوب ها به جلو...آماده....3...2...1....نازالوس
هر پنج نفر ديگر: نازالوس
از نوك گوش كوب ها نور قرمزي بيرون زد...6 نورها با هم آميختند و تبديل به امپراطوري ديگر شدند....امپراطور قرمز شمشيرش را بيرون آورد....
امپراطور سياه: هر وقت خواستين بازي كنين برين با ولدمورت بازي كنين....خرتوپوس!!
يك شيء كوچك از شمشير امپراطور جدا شد و به طرف امپراطور قرمز رفت...از بدن او گزر كرد..و به ديوار پشتي خورد و ديوار كلكم نابود شد...به نوعي غيب شد..چون هيچي ازش نمونده بود.....امپراطور سياه بر خود ارزيد و چند لحظه سر جاش ثابت موند..
دارون:چيه؟نكنه ....
امپراطور:شما حتي ارزش هدر دادن شمير هم نداريد...من اينقدر ارزشم پايين نيست كه بخواهيم با شما بجنگم...بچه خروس ها...آهين!!!
امپراطور قرمز شمشرش را به طرف سقف برد :فيفور ميشن!!!
امپراطور كه ديگر طاقت نداشت پا به فرار گزاشت.....از امپراطور قرمز گذشت كه داشت حركات موزون انجام ميداد....به طرف ديواري كه نابود شده بود رفت و از آنجا فرار كرد...
ولدمورت:بگريدش
پاتريشيا:تو حق نداري به ما بگي كه چي كار كنيم....بچه ها....حاظرين؟دارون تو حساب ولدمورت رو برس...ما هم ميريم دنبال امپراطور..
دارون:نه.....منم ميخوام بييام....
سرژ:وقتو هدر ندين..خب تو هم ولدمورتو فراري بده بعد بدو دنبالش....
سرژ و پاتريشيا....و زاخي.....و هديه...با سرعت هرچه تمام تر كوشكوب هارو در ردايشان جا دادند و با شتاب هر چه بازم تمام تر دنبال امپراطور دويدند..
دارون به طرف امپراطور قرمز رفت و گوشكوبش را بالا گرفت :لوموس ...
امپراطور قرمز ناپديد شد..
ولدمورت كه تحت تاثير قرار گرفته بود گفت:چرا اينجوري شد؟
دارون: امپراطور قرمز از ورد لوموس ميترسه ....خب....خودت فرار ميكني يا فراريت بدم؟ها؟



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
#9

دارک لرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از پیش دافای ارزشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 821
آفلاین
آواداکداورا!

دنیس می پره پشت بار کافه و طلسم به بار می خوره و بار رو منفجر می کنه!
چوچانگ: ول...ول...ولدمورتتتتتتتتتتتتتت! فرار کنین!
ولدمورت: بگیریدشون! همشون رو !
(مرگ خوارا می ریزن تو)
چو و دنیس و اندرو چوب دستی هاشون رو به ولدمورت می گیرند
دنیس: یه قدم بیایین جلوتر تر اربابتون رو می کشم!
ولدمورت: هه ه ه ه ه ه ه ! هاهاهاهاها! هووووووهوهوهوه! ای خدا مردم از خنده! بزنین! آفرین بچه ها! هر طلسمی بلندین !
چوچانگ: آواداکداورا!
دنیس: کرشیو!
اندرو: لوموس!
دنیس: اندرو اون چی بود؟!
ولدمورت: وای ای خدا! شما بچه ها خیلی باحالین! بسه دیگه حالا باید بمیرین! اول شما رو می کشم! بعدش اون امپراطور ابلهه رو ! آره! با دستای خودم خفش می کنم! آره! هه! چی فک کرده! آره! بهش توهین می کنم! کجایی جوجه ! تبدیل به سوسکت می کنم! ....

مطمئنی تام؟
ولدمورت: لرد سیدوس!
امپراطور: متشکرم تام! این نشانه لطف تو هستش که منو به اسم کوچیک صدا می کنی!
ولدمورت: چی می خوایی اینجا؟!
امپراطور: چیزی نمی خوام! اومدم کافه تفریحات رو ازت برای مدت طولانی یعنی برای همیشه اجاره کنم!
ولدمورت(وندش رو می چرخونه!): جلو نیا سیدوس ! اجازه نمیدم خانه ریدل ها رو از دستم در بیاری....
امپراطور: لازم نیست من چیزی رو از دستت در بیارم ! بی کفایتی تو خودش همچی رو از دستت در میاره! داری با سه تا از بچه های هاگوارتز می جنگی؟! اونام با این همه آدم! بهت احساس غرور هم دست میده؟! لازمه یه سری چیزا تغییر کنه ولدمورت! و یکی از این تغییرات اینه که تو الان از اینجا میری بیرون !
ولدمورت: من با جسد تو از اینجا بیرون میرم! بکشیدش!
امپراطور: متاسفم تام! تو رو راه سخت رو انتخاب کردی! (امپراطور دستش رو میاره بالا و یه صاعقه از دستش شلیک میشه و مرگ خوارا رو به دیار باقی می فرسته!)
ولدمورت وندش رو میاره بالا و یه طلسم خفن به سمت امپراطور می فرسته! امپراطور هم چرخی می زنه و با چرخش رداش طلسم رو بر می گردونه!
ولدمورت: لعنتی! دیفنسیوس! (یه سپر بزرگ انرژی دور ولدمورت رو پوشش میده)
امپراطور: می دونی چیه تام تو خوب می جنگی! ولی من بهتر از تو! (امپراطور شمشیرش رو مثل بومرنگ به سمت ولدمورت پرتاب می کنه. شمشیر سپر ولدمورت رو می شکافه و به دست امپراطور بر می گرده)
امپراطور: من منتظرم تام! چیز دیگه ای برای رو کردن نداری؟!
ولدمورت: سیدوس لعنتی! می دونستم یه روز برام مشکل ایجاد می کنی! باز همدیگه رو می بینیم امپراطور!
امپراطور دستش رو میاره بالا یه نیروی نادیدنی ولدمورت رو از آپارات کردن باز میداره! : صبر کن تام!
ولدمورت: تو نمی تونی منو بکشی!
امپراطور: من نمی خوام بکشمت ولدمورت ! فقط می خواستم بگم کمتر کارتون گجت نگا کن! حالا برو! از این لحظه کافه تفریحات جادوی سیاه در زیر پرچم امپراطوری خواهد بود! همانطور که به زودی همه چیز زیر پرچم امپراطوری خواهد بود!


!ASLAMIOUS Baby!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
#8

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
دنيس و اندرو چوبدستيهاشونو بلند ميكنن و دوتايي با هم ميگن: رينالسوس پيس!

از بدن سياها آتيش بيرون مياد!!!!

دنيس و اندرو:

سياها:

يه نفر از گوشه كافه بيرون مياد!

چوبدستيشو به طرف دنيس ميگيره و ميگه: سريتيان لانكوس!

دنيس ميچسبه به زمين!

اندرو: گوري پوري لينانكا!

همه شيشه هاي نوشيدني خوني خورد ميشه...خورده هاش ميره تو چشم سياها!


شترق!!!! در انباري كافه باز ميشه و يه نفر با چهره پوشيده چوبدستيشو به طرف اندرو ميگيره:و........


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


بدون نام
همه توي كافه نشسته بودن كه يه هو در كافه كنده ميشه و ميفته روي زمين . نور كور كننده اي ميزنه توي كافه ! دو نفر اسلوموشن به صورت دو تا سياهي ميان توي كافه .
دنيس و اندرو دم در كافه وايميسن . دنيس عينكشو از چشش برميداره . و چوبدستيشو بالاي سرش ميبره !
دنيس : آستـــــنا بيــــــستا ! بـــــــيبي ! بگيريد كـه ......
كريچر : بيشين بينيم بابا حال نريم ... بچه ها بندازينش بيرون !
دنيس همون لحظه با يه حركت چوبدستي كريچرو ثل پهن ميچسبونه به سقف !
دنيس : حالا نفس كش ميخوام !!!
دنيس و اندرو چوب دستيهاشون رو .....



Re:کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۳
#6

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
ادامه از دفتر لرد ولدمورت


اسنیپ وارد میشه
هالف با رفقاش داره تفریح غیر سالم میکنه
هالف : کی تو رو اینجا راه داده خائن
اسنیپ: تو به چه حقی این کار رو با ولدی کردی
هالف: اون لیاقت ریاست رو نداره
اسنیپ: اما تو نباید از جلوی خودت این کار رو میکردی
اسنیپ وندش رو میکشه
چهار پنج تا مرگ خوار ونداشون رو در می یارن
اسنیپ پشیمون میشه و میگه: کریچر رو ندیدی؟
هالف: نه ولی اگه ببینمش میکشمش

اسنیپ به سمت مقر خاکستری حرکت میکنه

ادامه دارد ( هر کی خواست ادامه بده بد نیست)


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: کافه تفريجات سياه!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۳
#5

آنتونین دالاهوف LORD MIND


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۰:۱۳ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۶
از نیروگاه هسته ای
گروه:
کاربران عضو
پیام: 255
آفلاین
هری باز جو گرفتتش و گفت:
من میخوام بدونم سیریوس مرده یا نه
دالاهوف:نه نمرده اینجا پیش منه تو جیبمه ایناها...
هری:من میخوام بدونم سیریوس کجاست....
دالاهوف:اه چقد کلکل میکنی بچه ......میخوای بدونی کجاست....پیش مامان باباته.......
نویل:فکر میکدب راست میگه هری
هری:نه شما سیریوس رو کشتید....من هیچ وقت نمیبخشمتون....(هری یه لحظه خون تو چشاش جمع میشه و....)
هری:اون سیریوس رو کشت خودم میکشمش
دالاهوف:خواب دیدی خیره!!
هری:فوتت کنم میری هوا
دالاهوف:فوتتو نگه دار باهاش بادکنک باد کن!!
هری در حالی که جای زخمش میسوزه
دالاهوف:برو پیش سیریوس جونت نخواستیم بابا!!!
هری:بله که میرم تا چشت دراد!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.