اطلاعيه:اين فيلم دست رنج تمام بروبچز هافلپاف هست...لطفا در هنگام خواندن فيلم تامل كنيد و هر جايي را متوجه نشديد به حساب آي كيوي خود آوريد
« سوسك »
خلاصه داستان: سوسك شدن
بازيگران:سرژ تانكيان...شيو اوجانيان....دارون ملكيان...جان دولميان...زاخارياس...پاتريشيا....ولدمورت...مودي....فلور....هري پاتر...چو....رون....هرميون....كرام......
كارگردان: سرژ
تصوير بردار : جان
صدابردار:دارون
گريم جادوگران: فلور و سيبل
گريم ساحره ها: زاخارياس و گيليدي
تداركات و حمل نقل:پاتريشيا
كمپاني:هافلپاف ايميج
____________________
مكان((مكانه صحنه...منحرف نباشيد)):در بيرون كافه اي كه به نظر شلوغ مياد.رويه سر در كافه يه تابلو زده شده به اين عنوان:
« كافه مخفيه خيانت كاران»
جلويه در كافه دو نفر به هم ميرسند...يك نفر از سمته راست كه لباسه مرتب و تميزي پوشيده بود ويه نفر از سمته چپ كه لباسه پاره پوره و قيافه داغون و ريشه نتراشيده...
آدمه سمت چپی:اسم رمز؟؟؟
آدمه طرفه راستي:
هافلپاف قهرمان این دوره کویدیچه!!!-
آدمه طرفه چپي:
منم همینو میگم رفیق!!
-سلام سرژ عزیز
-سلام شيو عزيز
شيو: كجا بودي؟
سرژ: من....من.....ددستشويي بودم....تو كجا بودي شيو؟
شيو:- به تو چه؟خب حاظري يريم تو؟
سرژ:- آره..بريم.
سرژ در كافه رو با صدايه قيريژي باز كرد..كافه پر از دود بود...چند ميزه بليارد جادويي كناره و گوشه پيدا بود...چند تا شمعه سبز هم بالايه اونها روشن بود..خوده كافه نوره ملايمي داشت.چند تا ميز وسط كافه و كناره ها پراكنده شده بود...و دورش صندلي هايه كوتاهي وجود داشت.
يه نفر داد زد:- هي...سرژ....شيو...بياين اينجا...بيا بچه..بيا بابا....بيا آب شنگولي داريم فراوون.
سرژ به طرفه صدا برگشت و ولدمورت را ديد كه رويه يه صندلي كناره ميزه وسطي نشسته و هري پاتر كنارش سرشو گذاشته رو شونه اون...يه ليوانه زرد رنگ هم دسته هري پاتره.
سرژ و شيو روي صندلي در كنار ولدمورت...چهره زاخارياس هم ديده ميشه...
.ولدمورت برايه هري پاتر لاليي ميخوند)(لالا لا لا گله پامچال....بخواب آروم ...بغل عموت...)) سرژ و شيو رو كردند به زاخارياس و گفتند:
- سلام زاخي..خوبي؟
زاخارياس گفت:- سلام...حالا شديم چهارتا هافلپافي....به افتخار هافلپاف...هوراااا..
تخ(صداي پس گردني)
سرژ گردنش را ميمالد و برميگردد و با مودي مواجه ميشود
:- آخ...كيه؟ا..ا..مودي ..توهم...تو هم خائني؟
مودي خندان از پيشه اونها رفت و بلند گفت:- حالا نوبته فلوره بياد قر بده....بندربيوس(كپي رايت از هر كي)...
فلور ميا وسط و شروع به بندري زدن ميكنه
هيچ آهنگي شنيده نميشه...مشخص نبود كه با چه ميرقصيدند.
سرژ:- احتمالا زياد خوردن تو مخشون زنگ پيچيده خيال كردن آهنگه..
5 دقيقه بععععععععععد.....شيو..ولدمورت...سرژ....زاخي...پاتريشيا دارن با هم صحبت ميكنن...
سرژ:- سوسك دو تا شاخ داره....پس هر چيزي كه دوتا شاخ داشته باشه سوسكه...
زاخارياس:- كرگدن هم دوتا شاخ داره....
سرژ:- خب پس اونم سوسكه....
شيو:- صبر كن ببينم...كرگدن آسيايي دوتا شاخ داره...ولي كرگدن آفريغايي يك شاخ داره...
ولدمورت:- شيو..برعكس گفتي...كرگدن آفريغيايي يك شاخ داره...و كرگدن آسيايي دوتا شاخ داره...
سرژ:- ولدي...شيو هم همينو گفت....خب حالا اگر يك شاخه سوسك رو ور داريم چي ميشه؟
پاتريشيا:- تعادلش به هم ميخوره و نميتونه پرواز كنه...
سرژ:-تو طبيعته سوسك اينه كه پرواز كنه.... چون اين غير عادلانست پس درست نيست....منطق يعني عدل...
ولدمورت:- من كه اصلا نميفهمم...
ويژژژژژژژژژژژژژ...سوسكي بزرگ پريد و به سقف چسبيد...
همه جيغ زدند..
.سرژ:- سوسك....اين از كجا اومد؟عجب گندست....اندازه آدمه....
همه گفتند:-اين از كجا اومد؟
ناگهان صدايه نازكي گفت:- آمبريجه....5 دقيقه پيش يواش يواش داشت تغيير ميكرد...ازش پرسيدم كه آيا جانور نماست؟گفت نه...همينجور سياهتر ميشد....
دوربين برگشت و به طرف صدا رفت..اين صدايه چو چانگ بود كه لرزشش كاملا محسوس بود...(اينجا چو چانگ كانديدا بهترين بازيگر زن شد)
رون كه اون ور بود گفت:- راس ميگه....هنوز هم لبخنده دلنشيني داره...
يه سوسكه ديگر پرواز كنان به سقف چسبيد
جيني جيغ زنان گفت:- نويل...نويل...چرا اينجوري شد؟
همه با هم گفتند:- چرا اينجوري شد؟
صاحبه كافه سرشو از زيره ميز((كه معلوم نيست دنباله چي بود)) بيرون آورد و گفت:- خب...تموم سوسكها تموم شدن..برين سره پارتيتون....
ناگهان صدايه جيغي از گوشه كافه شنيده شد كه گفت:- نه ويكتور...نه..چرا اينجوري شدي؟
دوربين با سرعتي سرسام آور برگشت...در گوشه كافه
هرميون كرام را محكم بغل كرده بود تا نگذارد تغييره شكل دهد....يا به نوعي تغيير كند...
كرام:- هرمي اون...چرا اينجوري ميكني؟من كه چيزيم نيست..
هرميون:- چرا صدات نازك شده؟
كرام:- خب شده كه شده....اصلا اينجوري قشنگ تره...به توچه اصلا؟
هرميون ديگر نتوانست طاقت بياورد و با صدايه جيغه خفه اي قش كرد.كرام آرام آرام سياه تر ميشد و صدايش ريز تر ميشد...همه سرها به طرف كرام بود...كرام كه صدايش بيش از اندازه ريز شده بود گفت:-چيه...نيگاه داره؟
چند ثانيه بعد كرام بالي در آورد و دستانش نازك شد و او لباسش را پاره كرد و پرواز كنان به سقف چسبيد...
چند لحظه بعد
هرميون با تكوني ناگهاني به هوش اومد و وقتي كرام را چسبيده به سقف ديد گفت:- الهي...نازي...نازه من....چه با محبت داره لبخند ميزنه...داره منو صدا ميكنه...نميتونم تنهاش بزارم...
همينطور كه هرميون در حاله حرف زدن بود صدايش هم نازك تر ميشد...آرام آرام رنگ پوستش كدر شد...دستانش پرز دار شد...ساعد دستش نازك شد ....دو تا شاخك در آورد..بال در آورد و تبديل به يك سوسك زيبا شد....اين سوسك با سوسكهاي ديگر يه خورده فرق ميكرد....يه نموره زيبا تر بود...دارايه پوسته براق و كمري باريك تر...او هم مثل بقيه چسبيد به سقف...( تريب اما واتسوني
)
تخ...تلوخ....پتوش....تريخت
...ميز جلوي سرژ واژگون شده بود....هري يه خورده هشيار شد...ولي خبري از ولدمورت نبود....سرژ با ناباوري به بالا نگاه كرد(دوربين هم هماهنگ با سرژ به بالا نگاه كرد) و يك سوسك بزرگ با چشمهايه قرمز كه مردمك عمودي داشت ديد....
هري پاتر كه تا آن لحظه حرفي نزده بود گفت:- جادوگر هايه پليد سوسك هايه پليدي هم ميشن...
شيو:- چي؟
هري:- هيچي
آرام آرام صدايه هري هم رو به نازكي بود...رنگ صورت او هم كمي تيره تر شده بود..اما با سرعته كمتر...
سرژ گفت:- هري تو نبايد سوسك بشي..
هري:- چرا نباشم؟حتما يه چيزه خوبي هست كه همه دارن ميشن ديگه....
زاخارياس:- نه هري...تو نبايد سوسك شي....
هري:- شايد يه تجربه اي باشه كه به كردنش بارزه...چرا من تجربه نكنم...
پاتريشيا:- نه هري ..اينطور نيست...تو نبايد تسليم شي...!!
صدايه هري لحظه به لحظه نازك تر و رنگه پوستش كدر و سياه تر...قوز در آورده بود پوستش به ارامي در حاله پرز در آوردن بود...دستانش بلند تر نازك تر ميشد...(طي اين تغيير دوربين دور هري ميچرخه...يه چيزي تو مايه هاي ماتريكس 1)
هري:- شما نميدونيد...نگاه كنين چقدر خوشگلن...چقدر زيبا ميپرن..اصلا شما نميتوني پرواز كنين...تازه پوستشون هم زيبا تره..غذاشون هم راحت تر گيزر مياد...قوي تر هم هستن...
سرژكه خيلي حول شده بود يه ليوان پر از آب گيلاس به دسته نازك هري داد...
هري گفت:- نه..از اينها بدم مياد...اينجا فاضلاب نيست...اين نزديكيا فاضلاب كجاس؟
شيو:- هي..هري..هري...تو هري پاتري...نبايد تغيير كني..
هري:- شما هم بايد تغيير كنين...خب آدم عوض بايد بشه...تازه اين تغيير خوب هم هست...صداشونو بشنوين...چقدر خوب ميخونن...((به صدايه ويز ويز اونها اشاره ميكنه و ميگه : ))مثل سيستم آو ا دون ..خيلي قشنگه...تازه صداشون هم لطيف تره...صدايه شما ناجوره..
سرژ:- هري اين مريضيه...تو داري مريض ميشي...تمامه اينها مريض شدن..
هري :- چرا نميخواهين بفهمين.....اين مريضي باعث دفعه هزار تا مريضي ديگه ميشه....اين مريضي ها باعث دفع افسد ميشه...
ناگهان هري پيراهنش را با دستان نازكش پاره كرد ....پوست تنش خيلي سياه شده بود...زخيم هم به نظر ميرسيد...
سرژ:- هري..تو كه خجالتي بودي....
هري:- چه ربطي داره....تويه اين لباس ها راحت نيستم...مگه سوسك چه عيبي داره كه شما دارين گير(گيزر نه!!) ميدين؟...پوستم حالا بهتر شده...محكم تر شده....هر كسي بايد پوست بندازه....اين لباس ها آدمو اذيت ميكنه...باعث خارش پوست ميشه...ميدونين پوسته زخيم سوسك چه فايده اي داره؟
ديگر فهميدنه صدايه هري خيلي سخت بود....پوستش كامل سياه شده بود..قيافه اش غير قابل تشخيص بود...بال در آورده بود....در اين گيرو دار تعداده زيادي از افراد درون كافه به سقف ميچسبيدن و ديگر سقف قابل تشخيص نبود...
سرژ:- هري....خيلي عجيب شدي...خيلي...هنوز هم ميتوني مبارزه كني...فقط كافيه نخواي سوسك شي....
هري با صدايي كه به زحمت قابل تشخيص بود گفت:- نه..من عجيب نشدم...اين شمايين كه عجيب شدين....
سرژ و شيو و زاخارياس و پاتريشيا به هم نگاه كردند....سرژ يه نگاه به سقف كرد و يه سوسكي با چشمان مشابه باباغوري ديد كه چشمش ديوانه ورا ميچرخيد...همين هنگام هري با صدايه بلند و زيري فرياد زد(( نميد...دارم ميام))و بعد كاملا سوسك شد و پر زد و به سقف چسبيد...(دوربين حركت او را دنبال ميكرد)
________
چهار نفر باقیمانده به هم نگاه کردند.
پاتریشیا با صدای نازکی گفت :منم حس عجیبی دارم
شیو و سرژ به او نگاه کردند.
زاخاریاس پرسید:- اونم داره سوسک می شه؟
سرژ زمزمه کرد : -نه امروز هر چی سوسک دیدیم بس بود پاتریشیا نباید دیگه سوسک بشه.
شیوگفت:-پاتریشیا خواهش می کنم مقاومت کن ...
پاتریشیا پاسخ داد:-ولی سوسک ها خیلی خوب اند اونها...
زاخاریاس داد زد :-پاتریشیا به خودت بیا .اونها فقط سوسک اند .از همون سوسک هایی که من می تونم با يه افسون تيكه تيكشون كنم....ولی تو یه هافلپافی هستي .نباید به سرنوشت اونها دچار بشی.
شیو گفت:نگاه کنید داره کمکم تیره تر می شه.
پاتریشیا با صدایی که کم کم به حالت جیغ جیغ مانند در می اومد پرسید:-هافلپاف؟
سرژ با خوشحالی گفت :بله پاتریشیا هافلپاف ...ما همه دوست های توییم .تو نباید سوسک شی!
پاتریشیا گفت :این دور ور چاه فاضلاب نمی شناسید؟
سرژ گیلاسی رو که دستش بود روی صورت پاتریشیا خالی کرد :-بیدار شو این فقط یه خوابه ...یه کابوسه .ارزش تو بالاتر از اونیه که سوسک شی. ارزش هر کدوم از اونهایی که سوسک شدن
صورتش خيس بود...آب روي گردن او ميريخت...
پاتریشی سرش رو تکون داد:-من... اونها میخواندبرم ...
شيو یکی از دستهای نازک او را گرفت :-ما هم می گیم بمون.....
بعد دهنش را نزديك گوش او كرد و گفت:پاتريشيا....من خيلي دوست دارم
زاخاریاس هم محکم دست دیگر او را گرفت .
سرژ به یکی از سوسک ها اشاره کرد و گفت: -اینه واقعیت سوسک شدن
بعد چوبدستيش رو از رداش در آورد و به طرف سوسك گرفت و فرياد زد:بتركوموس!!
سوسكه با صداي محيبي تركيد ولي خوشبختانه اين ورد باعث ميشد كه قبل از پاشيده شدن ذرات سوسك رو زمين غيب شود.....
همه ساكت شدند...پاتريشيا هم ساكت شد...حتي سوسك هاي روي سقف هم ديگه وز وز نميكردند... بعد کم کم اتفاق عجیبی افتاد.انگار که فیلم سوسک شدگی رو برعکس نشون بدند.
پاتریشیا به اطرافش خیره شد .دوستانش هم با دقت اون رو نگاه کردن .به نظر می رسید که پوستش روشنتر از چند دقیقه قبله ودیگه خطری اونو تهدید نمی کنه.در همین وقت چشمش به جسم براقی روی زمین افتاد .خم شد و ان را برداشت .فکر کرد چقدر به نشان هافلپاف و دوستانش که فقط به خاطر همین نشان سعی در نجاتش داشتند مدیون است .بعد بی اختیار به گریه افتاد.
زاخاریاس:پاتریشیا یه هافلپافی هیچ موقع گریه نمیکنه.
سرژ:تو خیلی بی احساسی زاخی...اون داره اشک شوق میریزه
شیو:اشک شوق؟؟؟مگه چیز خوبی پیش اومده؟؟؟ من فكر ميكنم داره براي من گريه ميكنه
سرژ:نه خنگه اون از این خوشحاله که یه هافلپافیه اصیله...چون اگر هافلپافی اصیل نبود این شکلی نمیشد
بعد همه شروع کردن با هم اشک شوق ریختن....
پايان