ردا پوش1:هيس...ساكت...ردامو ول كن...گفتم
ول كنردا پوش2: آخه تاريكه..جايي رو نميبينم...
ردا پوش 1:باشه...ولي زياد ردارو نكش..يه موقع از سرم ميفته ...هيس...دارن حرف ميزنن
(اين دو ردا پوش در گوشه حياط خانه اي هستند كه بسيار تاريك هست و سعي دارند به صداهاي درون خانه گوش دهند)
صداي درون خانه(صداي پير مرد):باور كن دوست دارم
صداي پير زن:تو؟تو حتي خودتم دوست نداري...تنها كسي كه دوست داري اون پسرست...هموني كه ميدوني
صداي پير مرد:كي...لرد سياه؟
صداي پير زن:نه ..منظورم پاتره...فقط جون اون برات مهمه و فقط اونو دوست داري...الان چند ساله كه به من هي قول ازدواج ميدي...از وقتي استخدام اون مدرسه كوفتيت شدم هي شبها منو ميبري تو دفترت...اما تاحالا فقط گفتب ازدواج خواهيم كرد...يا"الان مسائل مهمتري هست" يا "فعلا جون پاتر مهمتره" خسته شدم از اين حرفات...حالا هم كه خونه خريدي...
صداي پير مرد:چه انتظاري داري..ميخواي تو اين مشكلات برگشتن لرد سياه مراسم عروسي بگيرم؟
رداپوش 2:هه..ديدي...ديدي گفتم اونا با برگشتن من دچار مشكل ميشن...
رداپوش 1:ساكت شو...اون پير مرده اسمتو كه راحت مياره...يه دفعه بگو كه تو هم ارزشت مثل آرتور ويزلي ديگه...ازت نميترسن...اسمتو راحت ميارن..حد اقل بايد دچار مشكل كه بشن...حالا ساكت شو ببينم پير مرده چي ميگه
پير مرد:حالا فعلا قضيه ازدواج رو بيخيل شو...جون مگي بيخيل ديگه...بعدا ازدواج ميكنيم...
مك گونگال:فقط به خاطر ريش نقره فامت اينبار كاري باهات ندارم
دامبلدور:خب...ما مخفي گاه ولدمورت رو پيدا كرديم...فردا صبح بروبچز محفل ميريزن تو يه اسلاميوس ميكنن
ولدمورت(رداپوش2):من كه مخفيگاه ندارم...كجارو پيدا كردن؟
رداپوش1:اونا نميدونن تو حتي عرضه مخفيگاه زدن رو نداري...حتما دنبالت كردن ديدن اومدي مخفيگاه من..منم كه راز دار ندارم...از اين سوسول بازي ها خوشم نمياد...بايد بدونيم فردا كي حمله ميكنن...ما هم آمادشونيم..
.ساكت..دارن يه چيزي ميگن
دامبلدور:از در غربي مخفيگاه وارد ميشيم...
هي يو...هو ار يو؟ (صداي از اعماق سياهي)
رداپوش1:تو كي هستي؟
ولدمورت:اين صدا خيلي آشناست
صدا:من شمارا(به طرف ولدمورت اشاره ميكند) به جرم ولدمورت بودن و شما را(به رداپوش1 آشاره ميكند) به جرم فال گوش وايسادن نميبخشم و
دنبال ميكنم...
ولدمورت:بازم تو تانكيان(كپي رايت از شامپو داروگر)...بهتره بريم..حوصله دويدن ندارم(طرف صحبت با رداپوش1)
رداپوش1:ولي ما هنوز به هدف اصليمون نرسيديم
ولدمورت:تو هم مثل من بايد اينو فهميده باشي كه هميشه مانع اي هست براي رسيدن به هدف...امپراطور...
سرژ:چرا فرار نميكنيد؟
امپراطور(رداپوش1):ببين تام..اين خيلي پررو شده...يه بار منو دنبال كرد چيزي نگفتم...خيال كرده ميتونه با ما مبارزه كنه...حيف كه الان حوصله ندارم وگر نه يه كف گرگي...يه كله...يه تو شكم..يه آپاركات
ولدمورت:آپاركاد
امپراطور:حالا چه فرقي داره..مهم اينه كه كارشو ميساخت
ولدمورت:..آره..بيمارستان سنت مانگو پر از كسياي كه تو اونارو دربه داغون كردي جونه تو..
ترق..ترق
سرژ:چه خوب شد رفتن
مك گونگال: دلم براي تنفس هات تنگ شده..بيخيال نقشه.. :bigkiss:
دامبلدور:ناز تنفست