دیروز ساعت ۹ شب یه جغد از طرف دوستم اومد(دیروز ننوشتم تو دفترچه ام چون دیگه خاطره مو نوشته بودم .):
سلام
پرمیس جان!دیروز یه کار پیش اومد مهمونی کنسل شد.بهتر که نیومدی.خوشحال میشم فردا بیای.البته اگه دوباره کنسل نشه!اگه پدرتم تشریف بیارن خوشحال میشم.باعث سرافرازیمه که میزبان خانواده ی دورانین باشم.اگه مادرتم میومدن که خیلی خوب بود.
منتظرتونم فردا
قربانت
تِرسین
وقتی این نامه رسید پدر رفته بود.براش یه جغد فرستادم که فردا بیاد خونم با هم بریم.نامه ی تِرسینم فرستادم نگه الکی میگم!فکر کنه هر جاش به مزاجم خوش نیومده ول کردم بقیه رو براش نوشتم!
---------------------------------------------
شنبه:امروز صبح ساعت ۸ پدر اومد دنبالم.(این سحر خیزیا از پدر بعیده!)من:پدر!این ساعت صبح اینجا چی کار میکنین؟!
پدر:اومدم بریم مهمونی!من:آخه این ساعت صبح کی میره مهمونی؟!
پدر:هیچکس نمیره ولی اومدم یه موقع نخوای بدون من بری.من:پدر!چی میگین؟!بدون شما؟!(من باید چی کار کنم یه روز چشمم به جمالشون روشن نشه؟!)پدر:نمیخوای پدرتو دعوت کنی بیاد تو؟!من:اوا!ببخشین!اصلا حواسم نبود!آخه خوابم میاد یه ذره.
پدر:جوونای الان همشون همینن!ما که جوون بودیم هر روز صبح ساعت ۶ از خواب پا میشدیم...من:پدر!هوا سرده٬بیاین تو مریض نشین.(اگه میذاشتم تا سه ساعت دیگه این داستان همچنان ادامه داشت!)پدر:حواس نمیذاری واسه آدم که تو!من:
تو خونه:
من:پدر این بسته چیه؟پدر:هیچی واسه دوستته.راستی اسمش چی بود؟تِر...من:تِرسین.یه قلم بده اسمشو رو بسته بنویسم.وقتی قلمو بهش دادم یکی در زد.من:من میرم درو باز کنم.الان میام.ولی کی میتونه باشه این ساعت صبح؟!پدر:باشه.منم دارم فکر میکنم چه جوری بهش بسته رو بدم بیشتر ذوق میکنه!من:
وقتی درو باز کردم:
من:رودی!تو اینجا چی کار میکنی کله ی سحر؟!رودی:چرا آروم حرف میزنی؟بعدشم سحر خیز باش تا کامروا...من:هیس!آروم!رودی(با صدای آروم):چرا؟من:چون پدرم هنوز از اینکه سر من هوو آوردی ناراحته.رودی:یعنی چه قدر؟من:یعنی انقدر که اگه تو رو ببینه ممکنه منم مجبور شم قید زندگی رو بزنم!رودی:
یعنی الان اینجاست؟!من:آره متاسفانه.میخوای کامروا بشی بمون!حالا تا ندیدتت برو.رودی:خوب من کارت دارم.من:فردا ساعت ۱۱ صبح تو ردا فروشی منتظرم باش میام.رودی:باشه.فعلـ...
من:چیه؟چرا واستادی؟چرا اینطوری میکنی؟رودی:پپپپششششت سرت...من:مگه چیه...!
پدر:به به!از این ورا جناب لسترنج!راه گم کردین؟!رودی:چیزه...پنیره...نه یعنی سلام!
پدر:سلامو...من چه جوری به دخترم اجازه دادم با تو عروسی کنه نمیدونم!رودی:از بس که من خوشتیپم!
پدر:بله بله نفهمیدم!یعنی دختر من اصلا قیافه اش خوب نیست که تو...من:پدر!الان که بحث قیافه و...پدر:اتفاقا خوبم بحث این چیزاست.میخوام بدونم تو از چیه این پسره خوشت اومد.من:خوب مثلا این که مرگخواره.پدر:همین کافیه دیگه؟من:نه.کافی که نیست ولی یکی از شرایط مناسب...پدر:بسه!رودی:کافی نیست٬قهوه است!
پدر:منو مسخره میکنی؟!رودی:من!
...نه چیزه...پدر:تو هم مثل اینکه هوس کردی مثل پرمیس ادبت کنم!رودی:
پدر:قیافتو واسه من اونجوری نکن!وسط این همین حرفا بود که یه صدایی اومد.پدر:چی بود؟من:نمیدونم.رودی:شاید مانیاست!من:رودی!بس کن!پدر:تو همین جا وایسا من برم ببینم چی بود!رودی:چشم!
من:نگا کن ببین رفت؟رودی:آره.من:تو مثلا مرگخواری دیگه؟!رودی:چرا داد میزنی؟من:آخه تو...تو چه جور مرگخواری هستی که جلو پدر من موش میشی؟رودی:خوب مگه ندیدی قیافه اش چه ترسناک میشه؟من:اون بیشتر جادوی سیاه بلده یا تو؟رودی:فکر کنم من.تو باید بگی که جفتمونو میشناسی.من:آره تو.در ضمن اون وقتی عصبانی نیستم خیلی از وردا رو خراب میکنه.چه برسه به اینکه عصبانیم باشه!رودی:پس چرا تو ردا فروشی گفتی که اگه گیرم بیاره دیگه هیچی؟یه خورده پیشم همینو گفتی.من:تو ردا فروشی میخواستم بترسونمت!
ولی خوب اگه گیرت میاورد دیگه هیچی!رودی:خوب باشه.سعی میکنم دیگه ازش نترسم. من:مطمئنی که این کارو میکنی؟رودی:آره.پدر:Vol بود.افتاده بود دنبال یه جن خاکی.من:پدر!شما کی اومدین؟!
پدر:همین الان که غرق صحبت های عاشقانه بودین!خوب جناب لسترنج!نگفتین؟!از این طرفا؟!وردی:چیزه!
من:رودی!
رودی:آهان!بله!داشتم رد میشدم اومدم یه سر به پرمیس بزنم.
من:مرسی رودی جان!رودی:قابل نداشت عزیزم!
پدر:بسه بسه!منو میخوای...فکر میکنی من نمیفهمم اومدی قرار بذاری ببریش مهظر طلاقش بدی؟!من:پدر؟!
پدر:پدرو...رودی:نه اصلا!به هیچ وجه!در ضمن اومدم بریم خونه ی تِرسین.من:تو از کجا میدونستی میخوایم بریم اونجا؟!
رودی:از اونجا که من رودیم!
من:فعلا که زوده.پدر:گویا جناب لسترنج هم میخوان یه موقع بدون ایشون تشریف نبرین٬پرمیس خانوم!من:
(من بدون پدر میرم ولی بدون رودی هرگز!
)رودی:خوب بریم تو.هوا سرده.من:آره آره میبینی؟اصلا حواسم نبود!پدر:شما نمیاین.
رودی:چرا؟
پدر:تا بدونی خانواده ی دورانین هیچ بی احترامی رو نسبت به خودشون قبول نمیکنن٬جناب لسترنج!من:پدر!چیه جناب لسترنج جناب لسترنج؟!لااقل بگین رودولفس.رودی:راست میگه.
پدر:من غریبه ها رو به اسم کوچیک صدا نمیکنم.من:
غریبه چیه؟!دامادتونه.پدر:من داماد خائن نمیخوام.رودی:منم بی احترامی رو تا این حد تحمل نمیکنم.پدر:با جرئت شدی!
رودی:بودم!
احساس کنم بهم بی احترامی میشه از لرد سیاه کمک میگیرما!پدر:پای لرد سیاهو نکش وسط خائن!رودی:خائن؟!
پدر:به دختر من خیانت کردی کافی نیست؟!من:کافی نیست٬قهوه است!
پدر:بله بله!نفهمیدم!تو هم زبون درآوردی مثل این؟من:نه چیزه!از دهنم پرید! ولی پدر دیگه اون مسئله حل شد.دیگه ازش دلخور نیستم.پدر: من سه ساعته واسه کی دارم خودمو میکشم؟من:نمیدونم!
اگه رودی جرئت پیدا نکرده بود الان جفتمون تو سنت مانگو بودیم!خلاصه جرئت پیدا کردن رودی همان٬جرئت پیدا کردن منم همان و شکستن پای پدر در دوئل دو به یک هم همان!
فکر کنم دیگه مشکل به کلی حل شد!به همین دلیل مهمونی کنسل شد!(طفلکی تِرسین امیدوار بود کنسل نشه دوباره!
)چون پدر گفت اونم میخواد بیاد.ولی امروز دیگه حوصله نداره.میببینین چه دوست ماهی دارم؟!بدون من مهمونی نمیده!
بعد از دوئل!:
رودی:تو خودت چرا از پدرت میترسیدی؟من:نمیدونم!از اوان کودکی همین بوده!چه میشه کرد؟!
نتیجه ی اخلاقی روز:ترسیدن از والدین خودتون یا همسرتون اشتباه محضه!در ضمن گاهی شیطنت های بچه ها هم مفید واقع میشه!مثلا به شما وقت واسه نصیحت دیگران و شجاع کردنشون میده!راستی یه ذره هم هوای والدین گرامی رو تو دوئل کردن داشته باشین.هر چی باشه پدر مادرتونن.حق دارن به گردنتون!یه عمر واستون زحمت کشیدن!خون دل خوردن!(خیلی!)اونارم مهمونی ببرین.بدون دوستاتونم مهمونی نگیرین.خون آشاما هم که دیگه تو این زمینه خیلی ماهن و پایبند آداب و روسوم.در کل دوستای خوبین.قدرشونو بدونین!