هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۸۵
#51

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ارباب وارد کافه مرگخواران شد همه بلافاصله سیخ شدند ارباب گفت بتمرگین بابا!...
همه گرخیدن...ارباب دهان مبارک را تا بناگوش باز کرد و گفت شوخی کردم بابا نترسین...حالا بتمرگین دوباره ...
ارباب به سوی اناکین که پشت دخل بود و گفت کی میخواست تو اتاق خصوصی منو ببینه؟
اناکین:انتونی
ارباب: یه دونه از اون نوشیدنیهای غیر اسلامی برای من بریز تا من برگردم....اوهویییییی...پیشته...کجائی عمو؟گوشی دستته؟...چشماتو درویش کن پدر سوخته تا یه کرشیو حرومت نکردم...اناکین رفته بود تو نخ یکی از ساحره های مرگخوار و بعد از گیلاسی که زده بود چشاش شونصد تا شده بود...
***************
.....ارباب خودشو غیب کرده بود و وارد اتاق شده بود او با منظره عجیب و هولناکی برخورد کرد....دالاهوف بزرگ شکنجه گر برگزیده و دارای عناوین:دکترای افتخاری شکنجه های روحی جسمی/دکترای افتخاری ناخن کشی پوست کنی پوست کله کنی/چشم سیرابی شش پاچه کنی و...
با شونصد تا دستمال کاغذی مچاله شده خودشو ول داده گوشه اتاق داره میگه:ایییییییییی.....ننه...من ننمو(با کلاسا بخونن:مامی)میخوام.........فینننننننننننن و دماغشو پاک میکنه...ارباب پیش خودش گفت این دماغ نیست که دودکش کشتیه...
ارباب یواشکی یه کرشیو به سمت دالاهوف در کرد و دالاهوف یه دفه مثل ماهی توی مایتابه جز و ولزش بلند شد...ایییییییی...سوختم...کی بود؟....بر پدر و مادر کسی لعنت که...ولی دالاهوف جملشو نیمه کاره گذاشت و بلند گفت..بینم اینجا بوی گند سبزی پلو ماهی شب عید میاد غلط نکنم اربابه....سپس تا زاویه 90 درجه خم شد و گفت:ای جونمممممممم...باقلوا زولبیا بامیه هندونه گل پونه ای کچل زشت مامانی خودم کجائی که دل انتونی برات اندازه یک گنجشک یا مرغ مگس خوار شده...اخه دیگه هفته ای یه بار بیشتر نمیتونم بیام و افتخار دست بوسیت را داشته باشم...یه دفه ارباب ظاهر شد و با خنده ای تا بناگوش گفت:ای پدرسوخته از کجا فهمیدی..وببین در پاچه خواری به چه مقام رفیعی رسیدی که بوی منم تشخیص میدی...ولی خدائی بوی من از تو که بوی ابگوشت ننه مش قلی جعفر چوپون را میدی که بهتره...
...ارباب من فعلا برم دیگه تا هفته بعد کار نداری برم بمیرم؟غرض دیدار روی ارباب بود که حاصل شد...
ارباب:چرا یه کار دارم یه لحظه روتو اونور کن..
انتونی:من همیشه میگم چشم ولی میشه بگم چرا؟
ارباب:نه
انتونی:بازم چشم....و روشو پشت به ارباب میکنه و میگه:ببخحشید پشتم به شماست ها...
خواهش میکنم:ماهی دودی که پشت و رو نداره
انتونی:چی چی؟
...در همین حین ارباب یه کرشیو به پشت انتونی در میکنه و میگه حالا میخوای بری برو کار ندارم بری بمیری
انتونی با ماتحتی سوخته چشمانی اشکبار و قلبی مالامال از عشق ارباب غیب میشه....
برگی از خاطرات یک مرگخوار



Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۸۵
#50

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶
از برزخ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 375
آفلاین
ویرایش: ناظر جون من تازه همین الان فهمیدم اسم این تاپیک عوض شده ! این پستو ندید بگیر... شرمنده!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگی از خاطرت یک ساحره؛ در باب بی اف جی (جی=جادوگر!)

و او موجوديست از اجناس ذكور كه بسي اهل دل باشد و او را تفريحات سالم ماگلی سيگار و چارليتري و ضعيفه باشد و ناسالمش نيز آن باشد كه ما را از بيان آن عرق شرم بر جبين آيد! و اوراست عشقي بي پايان به تـِـيك آف و 180و 360 و دستي و او را افه بسيار است بر دست فرمان. لكن روز در ميان از فرط شاسگولي تصادف كند و اتول خويش بر [سانسور] دهد و به خانه بازگردد و گويد كه: اصلا من بي تقصير بودم. يارو از پشت زد. و چون او را گويند كه چون است كه تو را جلوي اتول بر باد رفتست؟ گويد كه: اِاِاِاِ بابا من از اون لحاظ ميگم. چرا نميگيري؟ يعني فكر ميكني تقصير من بوده؟
و چون والن تاين در راه باشد از يك هفته قبل جي اف خود را ندا دهد كه مرا بايد كه به لندن شوم كه كنسرت سيستم آف اِ داون و قق بازی در راه باشد و مرا بايد كه از محضر ايشان تلمذ و كسب فيض كنم! و مدتي در خانه خويش نشيند و دو روز بعد از والن تاين بر جي اف خويش وارد شود و در اينحال همه چيز رله گشته و در اين امر چند حسن باشد كه مهمترين آن صرفه جويي مبلغي حدود 40 تا 50 هزار تومان باشد كه اين مبلغ خود مايه بسي از تفريحات ناسالم باشد كه بسيار مفرح تر از جي اف باشند.
و از ابزار كار اوست ابزاری ماگلی نظیر ژل و تيغ و فندك و تانك. كه ژل بر موي پريشان و ضايع زند تا صاف و ضايع تر شود و تيغ بر صورت كشد تا محاسن ( بلكن معايب ) خويش ژانگولر وار اصلاح نمايد و فندك از براي افه از جيب خويش خارج كند و بر همگان اعلان سازد كه بزرگ شده ام و سيگار ميكشم و كفشهايي بسان تانك بر پا كند و چون او را اعتراض كني كه اين چيست بر پايت؟ گويد كه: مگه نميبيني چقدر شيكه؟
و جي اف خويش اطمينان بخشد كه اين دل خانه ابدي توست لكن او را دل بسان كاروانسرا باشد و رفت و آمد جعفا در آن بسيار باشد كه البت(ــه) اين رفتار ايشان بدليل ضعف جعفا باشد كه در هيچ يك تمام خصايل نيك يكجا يافت نكني كه يكي از ايشان با محبت باشد، دگري را آي كيو زياد باشد، آن دگري با كلاس باشد، عده اي با نمك باشند و دسته اي مايه دار و بي اف نيز برآن است كه تك تك اين خصايل تجربه كند.
و اوراست تبحري خاص در خالي بندي و هماره اظهار دارد كه او را تني چند از بستگان نزديك در يكي از بلاد استكبار باشند و او را عزم بر آن است كه بزودي به ايشان ملحق شده و در بلاد استكبار به صفا مشغول شود.


ویرایش شده توسط سوِروس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۴ ۱۶:۰۶:۱۸
ویرایش شده توسط سوِروس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۴ ۱۹:۵۴:۳۹

شک نکن!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ شنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۵
#49

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
شگفت انگیز بود.فوق العاده بود.تقریبا فراتر از چیزی بود که بتوان باور کرد.
جای زخمم خوب شده بود.دیگری جایی از آن در روی پیشانیه من نبود.
روحیه مرگ خواران مثل حلقه های دودی که از جسد ارباب شعله ورشان بالا میرفت،از وجود آنها پر می کشید،و در همان لحظات،روحیه من به شدت تقویت می شد.احساس می کردم که از شدت شادی و شوق رهایی،چیزی نمانده نمانده قلبم از جایش کنده شود.در سیاه ترین لحظاتی که ما را در بر گرفته بود،با وجود اندک بودت نفراتمان نسبت به مرگ خواران،بر خلاف تمام انتظار ها،ما جنگ را برده بودیم.
نقشه های نابود کننده آنها را از دم تیغ گذرانده بودیم.حتی در پرشورترین رویاهایم،نمیتوانستم شیرین تر از این را تجربه کنم.جای
نگاهم به لوپین افتاد که به طرف لبه سکو می آمد!او لرد را شکست داده بود.جادوگر خشته بود و عرق میریخت.اما برقی در چشمانش می درخشید که همه غار را روشن کرده بود.میان مرگ خوار های مبهوت و حیرت زده،مرا دید،لبخند زد و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید.
در همین لحظه دراکو مالفوی وحشیانه فریاد کشید و از پست سر لوپین خود را محکم بر روی او پرت کرد.
لوپین به طرف جلو شیرجه زد و دستهایش در هوا تکان خوردند و به نرده چسبیدند.انگار در یک لحظه،با وجوداینکه او می خواست نرده را محکم بگیرد و خود را بالا بکشد،وزنش با سرعتی وحشتناک،او را از روی نرده پایین کشید،از نقظه ی امن و بی خطر دور شد...پشت سر ارباب مرگخواران،به طرف گودال پایین رفت.
ریموس مرد!دوست عزیز من!رفیق من!او مرد!
ناگهان!
در خانه ای در پرایوت درایو!هری از خواب بیدار شد!صورتش عرق کرده بود و جای زخمش به شدت میسوخت.عینکش را به چشمش زد و با نگرانی به دور اطراف نگاه کرد.با ترس و لرز از تخت پایین آمد و به طرف پنجره شکسته ای که دادلی از بیرون قبلا یک بار شیشه آن را شکسته بود رفت.بیرون را نگاه کرد.هوا به شدت بارونی بود و او همچنان عرق میریخت.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ پنجشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۴
#48

پرمیس دورانین(شومیساین)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۴ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲
از كوچه ناكترن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 108
آفلاین
سلام!بعد از مدت ها اومدم!!!! آخه امسال پیشم و خوب،یه کمی درسا زیاده!!! (یه کم!!!)ولی در هر حال مهم اینه که وقت شد یه پست بزنم!
حالا گذشته از اینا یه سوالی تو ذهنم هی بالا و پایین میره!اونم اینه که این پستای اخیر چه ربطی به قبلیا داشتن؟!نمیگم کاملا نامربوطنا!ولی آخه اگه دقت کرده باشین من تو اکثر پستام یه جوری طنز رو وارد کرده بودم،درسته؟(شاید به این موضوع که ریشه ی اسمم یعنی طناز،طنزه برمیگرده!!!! )در حالی که اینا یا خشنن یا غمناک!
نمیدونم وقت بشه ادامه اش بدم یا نه ولی اگه نشد خواهشن:
1.ساحره ها ادامه اش بدن!(چون عنوانش همینه!)
2.حتی المقدور سیاه باشن!(بازم به همون دلیل!)
3.طنز یادشون نره!
فکر میکنم با وضعیت امروز جامعه ی ما طنز میتونه خیلی کمک کنه.در پایان حرف دیگه ای ندارم فقط آقا!قربون دستت!بگو بی زحمت کوییدیچشو زیاد کنن!
(راستی دستتون درد نکنه!طلسماتون رسید!ولی خواهشن دفعه ی دیگه جدا جدا نفرستین!همه رو با هم بفرستین!اصلا چه معنی داره!درهمه!سوایی که نیست!)
نتیجه ی اخلاقی روز:لطفا بی بهداشت بازی در نیارین!فقط کتاب طلسم استاندارد!مهم نیست که چی باشه،فقط باید پاستوریزه باشه!
تا پست بعدی،


طرفدار جادوی سیاه ـ وفادار


Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
#47

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۰۹ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
از پاریس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 929
آفلاین
روز آفتابی و در عین حال با نسیم پاییزی زیبایی بود در کنار خانه ی متروکه هنوز هیچ کسی پیدا نیست از بعد از اون ماجرا احدی تویه اون خونه پا نگذاشته (فلو ربا دوربین چشمیش داره مدتی خونه ی متروک رو می پاد)

ناگهان مردی شنل پوش وارد خونه می شه سریع و در عین حال محکم
در رو باز می کنه و وارد می شه
دو نفر دیگه در جلوی در ظاهر می شن و وارد خونه می شن

ناگهان دسته ای شخصی ردا پوش که صورتش معلوم نیست رو در بر می گیرن و از حیاط پشتی خونه وارد خونه می شن ناگهان نور سبزی به بیرون بازتاب می کنه

حس کنجکاویم زیاد می شه و وارد حیاط پشتی می شم و خودمو به در خونه می رسونم اما نه نمی تونم وارد خونه بشم پس پنجره ای رو انتخاب می کنم و با استفاده از خرت و پرتایی که تو حیاط ریخته مکانی رو درست می کنم که بتونم از پنجره تو رو ببینم

مرد ردا پوش در وسط ایستاده و 10-12 نفر حلقه ی دایره ای بستن در دست مرد یک دفترچه خاطرات دیده می شه ازش خون می چکه و سطح زمین رو قرمز می کنه ناگهان مرد ردا پوش با صدایی دو رگه می گه: و این است آن کتاب تاریخ سیاهان این ساحره رو باید هرچه زودتر پیدا کرد حدس می زنم که یک خوناشام باشه فرد خوبیه و انتخابی دقیق بانویی خوناشام

پسری با حالت چاپلوسانه از بین جمع می گه: هرچه لرد سیاه بگه همونه و همان خواهد شد

مرد ردا پوش که حالا رد سیاه هست کتاب رو به طرف پسر پرتاب می کنه و می گه : دلم می خواد بدونم آخرین خاطره اش چیه

پسر با لحن کشداری شروع به خوندن می کنه:

و من می دانم که روزی با این دفتر خاطرات به خدمت لردسیاه در خواهم امد

و لرد قه قه ای می زنه و می گه: همونه همونه خودشه حرکت کنید و اونو پیدا کنید هرچه سریع تر
همه ناگهان غیق می شن

ولی نور سبز سو سو می زنه و خون ریخته در ته اتاق می ردخشه

منکه از ترس می لرزم سریع خودمو به خونه می رسونم و به محفلی ها خبر می دم که بانویی خون آشام به زودی به مرگ خواران می پیونده که ممکنه کارهایه مهمی بکنه!


دلبستگي من به جادوگران و اعضاش بيشتر از اون چیزی که فکرشو میکنید


Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
#46

اندرو  اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۱ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ جمعه ۲۱ بهمن ۱۳۸۴
از unknown
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
به این نمیشه گفت یه خاطره اما ...
روز اولی بود که میخاستم برم مدرسه خیلی هیجان داشتم دوست داشتم زود تر ببینم این هاگوارتزی که میگن چه جور جاییه و ببینم این سوروس درست میگفته یا نه آخه اون 10 سال از من بزرگتره خلاصه رفتیم تو ایستگاه و آماده به رفتن همه بچه ها هم خوشحال بودن هم ناراحت چون که داشتن از خانوادشون جدا میشدن با قطار رفتیم ... خلاصه جشن اول سالو حرفهای دامبلدور و گروه بندی که من رفتم تو اسلایترین بقیشم میدونین من اون موقع شاگرد اول کلاس معجون و دفاع در برابر جادوی سیاه بودم تازه دامبلدورم هوامو داشت خلاصه 7 سال که تو هاگوارتز بودم بعدش رفتم پی کسب تجربه از اروپا افریقا گرفته تا قطب بیشتر کشور ها رو رفتم خیلی برام جالب بود جادوگرای جاهای دیگه خیلی منو تحویل میگرفتن چون من تو هاگوارتز درس خونده بودم از هر فرهنگ و هر جایی چیزی یاد میگرفتم علاوه بر جادوگرا غولها گرگینه ها
و خیلی از موجودات دیگه رو هم ملاقات کردم خیلیاشون اول منو نمیپذیرفتن مثلا خون آشام های هندی حتی میخاستن تیکه تیکم کنن اما وقتی جریان زندگیمو براشون تعریف میکردم همراهیم میکردن اون مو قع که من سفرمو شروع کردم لرده عزیز داشتن قدرت می گرفتن حالام که برگشتم میبینم دوباره هم لرد سیاه دارن حکمرانی میکنن و چه بهتر دیدم که بیام به ایشون خدمت کنم حالام دارم سفر ناممو مینویسم که احتمالا 10 جلد میشه و میتونین بگیرین و از تجربیاتم استفاده کنین
حالا یه خاطره کوچیک براتون تعریف میکنم
خلاصه تو سفرام از ایرانم که رد میشدم اون موقع بین مشنگا جنگ بود منم با چند تا از جادوگرای ایرانی تصمبم گرفتیم بریم یه حالی بکنیم خلاصه یه روز که عراقیا عملیات داشتن من رفتمو با طلسم فرمان فرمانده ایرانیرو کنترل میکردم اون شب تمام نیروهارو جمع کرئم و تصمیم گرفتم نیروهای عراقی رو دور بزنم و غافلگیرشون کنم خلاصه نیرو هارو جمع کردمو سریع راه افتادیم رفتیم از پشت پدرشون رو در آوردیم فرمانده عراقیا باورش نمیشد و زد به سرش میگفت چه توهمیییی سگ و گربه دارن با هم میرخصن

ببخشید که سرتونو درد آوردم


زنده باد لرد سیاه تصویر کوچک شده


Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۱:۰۱ یکشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۴
#45

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
اول سپتامبر سال 1991

امروز قراره دراکو به مدرسه جادوگری هاگوارتز بره، من و پدرش لوسیوس اونو با هم به ایستگاه قطار می بریم
من واقعا خوشحالم ... یک احساس شادی مادرانه آمیخته به غرور ... پسرم بزرگ شده و حالا اون به مدرسه میره
آه هیچ فراموش نمی کنم روزهایی رو که بهش خوندن و نوشتن یاد دادم ...

دوم سپتامبر سال 1991

آه دراکو ... جای خالی اش رو به خوبی احساس میکنم، غیر قابل تحمله ! باورم نمیشه، چه زود بزرگ شد ...
حتی با نقاشی کردن هم نمی تونم خلائی رو که تو فضای قصر احساس میکنم، پر کنم
ساعتها ست که توی سرسرا نشسته و مشغول کامل کردن پرتره " ترتیاس سیلزیا " روی بوم هستم ... آه به نظرم اون تنها کسی که لیاقت کشیدن و جاودانه کردن پرتره اش رو داره، من عاشق اشعارشم ... چقدر دلم میخواست به جای نگاه کردن به چهره ی سیاه و سفیدش تو قدح خاطرات لوسیوس در عالم واقیت ببینمش ...
ولی با هیچ یک از این کارها نمی تونم لحظه ای دراکو رو فراموش کنم ... دلم براش تنگ شده


سوم سپتامبر سال 1991


امروز لوسیوس تعدادی از دوستانش رو برای شام دعوت کرده، جن های خونگی آرامش رو ازم گرفته، لحظه به لحظه غیب شده و چند ثانیه بعد با صدای شترق بلندی ظاهر میشن ...
ساعت نه شب بود که بالاخره کراب و گویل به همران کاترینا و گلوریا بعد از کرنلیوس فاج وزیر سحر و جادو به قصر اومدن ... گلوریا بسته ای بهم هدیه داد که الان که بازش کردم، یک گردنبند طلایی با یاقوت آبی رنگ توش بود ... بد نیست !
مثل اینکه میدونست یاقوت آبی دوست دارم


چهارم سپتامبر 1991

آه امروز هوا ابری هست ... دلم گرفته، ولی لوسیوس ازم می خواد برای تمشای یکی از شوها خواهران عجیب به اپرای دلفانسو بریم
به هیچ وجه حوصله صدای اونها رو ندارم، ولی باهاش میرم ... به هر حال شاید گردشی هم تو پارک فلوریا بکنیم، من این پارک جادویی رو دوست دارم، علل الخصوص گلهای سرخش رو که همیشه در حال تغییر شکل هستن ... گاهی به شکل پرنده ها ... گاهی به شکل قلب سرخ و گاهی ...


این نیز بگذرد !


Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۸۴
#44

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۰۹ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
از پاریس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 929
آفلاین
امروز هوا گرفته است به نظرم رسید یک سر به بیرون بزنم
اوه اینجارو بازم اون خونه ی قدیمی!
خیلی دلم می خواد برای یکبار هم که شده بدونم اون تو چه خبره هوم نه من شجاعم امروز روز گرفته اییه شاید با رفتن به این خونه ی قدیمی روزم باز بشه

قیژژژژژژژژژژژژ تق

هوم چه صدایی معلومه خیلی وقته این لولاهاشو عوض نکردن
اوه چه جالب یک کاناپه ی پاره ولی چرا پاره است؟ وای خدای من خون خون خشک شده حیرت آوره چند وقته اینجا کسی زندگی نکرده

سالنش که جالبه با اون قابهایه خالی و گرد گرفته

قیچ قیچ قیژژژژژژژ

وای خدای من چه میز تحریر قشنگی ببینم تو کشوش چیه!

چه دفتر قدیمی و خاک گرفته ای یعنی چی می تونه باشه؟ خدای من با خون نوشته

دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!

ساحره سیاه اصیل؟ بزار توشو ببینم

چه خط خرچنگ قورباغه ایی داره این ساحره

امروز جمعه است از صبح هوا گرگ و می شه صدای گرگ وحشی از پشت کوه ها می یاد احساس ترس دارم تو خونه تنهام پدر بعد از فرار ناپدید شده هر لحطه احساس می کنم می خواد حالمو بگیره بهتون پیشنهاد می کنم هیچ وقت حال کسی رو نگیرید!

حالا ساعت 3 ظهره هوا بهتره از صبحه ترسم کمتر شده ولی باز شب در راهه بازم زوزه ی گرگ بازم وحشت از تنهایی!

ساعت 12 شبه هوم تازه فهمیدیم برای چی می ترسم آخه امروز هالییونه ولی نه ترس از پدر ربطی به ترس هالیوون نداره می خوام بخوابم دارم شمع رو خواموش می کنم هوم خاموش شد!


هوم جالب نوشته ترس از پدر حالگیری پدر
دفتر خاطرات جالبیه ولی می ترسم ببرمش اینجا جاش امنتره هر وقت تونستم می یام می خونم
نه ...نه... شب شده وای... شب هالیوونه ... زوزه ی گرگ .... ترس ... ترس... ها .... وای مگس خشکیده ... بهتره برم خونه اینجا وحشت آوره!

****************************************

هوم جالب نشد ولی دلم کشیده بود اینجوری بنویسم با اینجوری نوشتن خیلی حال می کنم


دلبستگي من به جادوگران و اعضاش بيشتر از اون چیزی که فکرشو میکنید


Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۴
#43

پرمیس دورانین(شومیساین)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۴ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲
از كوچه ناكترن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 108
آفلاین
شنبه:(اااااا!چی؟!دیروز شنبه بود که!نه بابا!اگه دقت کرده باشین می بینین که چند وقتی میشه ننوشتم!حالا ولللش!!!! قضیه مربوط به انتقام گرفتن پدره! آخه اون بلا که سرش اومد فرداش یه نامه ی عربده کش فرستاد! منم که میدونستم به سلامت پرده ی گوشم اهمیت میدم فقط در رفتم! دویدم رفتم سوار جاروم شدم برم یه جای دیگه٬تازه بعد از نیم ساعت بالاخره آروم شدم!بعد در کمال ناباوری به یه واقعیت وحشتناک رسیدم!یعنی یادم اومد که نامه هه آتیش گرفته تا حالا! منم که علاقمند به چوب! خلاصه خدا پدر خونه مو بیامرزه! تو اون هیر و ویری خودم هم مجروح شدم!این مدت مشغول به دست آوردن سلامتیم!٬فرار مداوم از دست پدر و صد البته خرید لوازم مورد نیاز بودم!آخی!طفلکی رودی! پدرش در اومد!درست مثه خودم!(چه تفاهمی!چه زن و شوهر همدرد و خوبی! )آخه دخل پولاشو آوردم! خوب!حالا میرم سر بخت خاطره!)
امروز nim با یه نامه اومد.رفتم بازش کردم ولی چشمتون روز بد نبینه!یه هفت٬هشت٬ده تایی طلسم چپونده بودن توش!آخه من به کی بگم! تازه داشتم خوب میشدم!اصلا به من باشه میگم خوب نشدم!این شفا دهنده های سنت مانگو هیچی سرشون نمیشه که! خلاصه فقط همین قدر فهمیدم که دیگه هیچی نفهمیدم! بعد که چشمامو باز کردم دیدم بعععععععععععععععلههههههههههههههههه!پدر بالای تختم وایستاده داره مثه ابر بهاری گریه میکنه!خودمو زدم به بیهوشی ببینم چی میگه!!!
پدر(سوزناک و با احساس!):آح پرمیس!دخترم!چرا منو تهنا! گذاشتی!(ملا لغتی بشین خودم حالتونو جا میارما! )آخه من فقط از دار دنیا تو یه دخترو داشتم!(بمیرم!چه قدرم که بهش علاقه داره!منو کشته این علاقه اش!خوبه خودش واسه سه هفته ی تموم منو فرستاد سنت مانگو! )من بدون تو چی کار کنم آخه!اهه اهه اهه!پرمییییییییییییییییییس! (گوشم!مادر!)
من نمی دونم این کارکنای سنت مانگو چرا انقدر فوضولن! تا ما اومدیم یه ذره استراق السمع کنیم یکی از این شفا دهنده های سنت مانگو از نمیدونم کجا آباد پیداش شد و گفت:آه!(چه رومانتیک! )خانم دورانین!شما به هوش اومدین؟!
من:هان؟! چی؟!آهان! آی!وای!دستم!پام!سرم!کمکم کنین!(مثلا!واقعا اگه بخوایم بررسیش کنیم که میتونستم بلند شم همون جا حق این فوضولو بذارم کف دستش! )
پدر:آه!پرمیس!فرزندم!تو به هوش آمده ای؟!!!!!!!
من:
پدر:چیه؟!چرا اینطوری نگام میکنی؟!
من:هان؟!(آهان یادم اومد!حالم بد بود!!!!!! )آهان!نه چیزه!یعنی٬آییییییی!
پدر:من که نفهمیدم!بالاخره حالت خوبه یا نه؟!
من:پدر!حقیقتشو بخواین خودمم قاطی کردم!
شفا دهنده هه!(با قاطعیت تمام!):کاملا معلومه!
من:بله بله!نفهمیدم؟!به شما چه مربوط؟!!!! اصلا چه معنی داره تو روابط خصوصی من دخالت میکنین؟!!! وایستا بینم!!!!
این شفا دهنده هه انگار آوازه ی منو نشنیده بود!چون همین طور بدین صورت که مشاهده میفرمایین!:

وایستاد منو نگا کرد!منم فقط حالیش کردم! خوبه تو سنت مانگو بود! چون اگه دیر بهش میرسیدن تموم کرده بود!!!
خلاصه از طرف وزارتخونه هم که اومدن گفتن من حالم خوب نبوده نفهمیدم چی کارکردم!(اگه میکشتمش دیگه همچین حرفی نمیزدن! من حالم خوب نبوده هان؟!!!! )خلاصه به خیر گذشت!
یک ساعت بعد!:
پدر:ببینم!تو جدا حالت چطوره؟!!!!
من:اگه این دور و اطراف آدم فوضول دیگه ای نباشه خودمم نمیدونم!!!!!!!
پدر:در غیر این صورت؟!!!
من:فکر کنم از اینجا یه راست ببرنم آزکابان!!!!!
نتیجه ی اخلاقی روز:اصلا به شما چه مربوط؟!! ببینم!نکنه میخواین یه کاری کنم که دیگه به سنت مانگو هم نیازی نباشه؟!! این دفعه انقدر عصبانیم کردن که با وجودی که ۳ ساعت از اون ماجرا میگذره هنوزم حالم بده و عصبانیم! بنابراین نتیجه ی این دفعه طریقه ی نوشتنش با دفعه های گذشته فرق داره دیگه نصیحت گونه نیست! چی گفتم! (ااااا!ببینم!اصلا حرفیه؟! )


طرفدار جادوی سیاه ـ وفادار


Re: از دفترچه خاطرات يك ساحره سياه اصيل!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۳
#42

پرمیس دورانین(شومیساین)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۴ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲
از كوچه ناكترن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 108
آفلاین
دیروز ساعت ۹ شب یه جغد از طرف دوستم اومد(دیروز ننوشتم تو دفترچه ام چون دیگه خاطره مو نوشته بودم .):
سلام
پرمیس جان!دیروز یه کار پیش اومد مهمونی کنسل شد.بهتر که نیومدی.خوشحال میشم فردا بیای.البته اگه دوباره کنسل نشه!اگه پدرتم تشریف بیارن خوشحال میشم.باعث سرافرازیمه که میزبان خانواده ی دورانین باشم.اگه مادرتم میومدن که خیلی خوب بود.
منتظرتونم فردا
قربانت
تِرسین
وقتی این نامه رسید پدر رفته بود.براش یه جغد فرستادم که فردا بیاد خونم با هم بریم.نامه ی تِرسینم فرستادم نگه الکی میگم!فکر کنه هر جاش به مزاجم خوش نیومده ول کردم بقیه رو براش نوشتم!
---------------------------------------------
شنبه:امروز صبح ساعت ۸ پدر اومد دنبالم.(این سحر خیزیا از پدر بعیده!)من:پدر!این ساعت صبح اینجا چی کار میکنین؟! پدر:اومدم بریم مهمونی!من:آخه این ساعت صبح کی میره مهمونی؟!پدر:هیچکس نمیره ولی اومدم یه موقع نخوای بدون من بری.من:پدر!چی میگین؟!بدون شما؟!(من باید چی کار کنم یه روز چشمم به جمالشون روشن نشه؟!)پدر:نمیخوای پدرتو دعوت کنی بیاد تو؟!من:اوا!ببخشین!اصلا حواسم نبود!آخه خوابم میاد یه ذره.پدر:جوونای الان همشون همینن!ما که جوون بودیم هر روز صبح ساعت ۶ از خواب پا میشدیم...من:پدر!هوا سرده٬بیاین تو مریض نشین.(اگه میذاشتم تا سه ساعت دیگه این داستان همچنان ادامه داشت!)پدر:حواس نمیذاری واسه آدم که تو!من:
تو خونه:
من:پدر این بسته چیه؟پدر:هیچی واسه دوستته.راستی اسمش چی بود؟تِر...من:تِرسین.یه قلم بده اسمشو رو بسته بنویسم.وقتی قلمو بهش دادم یکی در زد.من:من میرم درو باز کنم.الان میام.ولی کی میتونه باشه این ساعت صبح؟!پدر:باشه.منم دارم فکر میکنم چه جوری بهش بسته رو بدم بیشتر ذوق میکنه!من:
وقتی درو باز کردم:
من:رودی!تو اینجا چی کار میکنی کله ی سحر؟!رودی:چرا آروم حرف میزنی؟بعدشم سحر خیز باش تا کامروا...من:هیس!آروم!رودی(با صدای آروم):چرا؟من:چون پدرم هنوز از اینکه سر من هوو آوردی ناراحته.رودی:یعنی چه قدر؟من:یعنی انقدر که اگه تو رو ببینه ممکنه منم مجبور شم قید زندگی رو بزنم!رودی: یعنی الان اینجاست؟!من:آره متاسفانه.میخوای کامروا بشی بمون!حالا تا ندیدتت برو.رودی:خوب من کارت دارم.من:فردا ساعت ۱۱ صبح تو ردا فروشی منتظرم باش میام.رودی:باشه.فعلـ... من:چیه؟چرا واستادی؟چرا اینطوری میکنی؟رودی:پپپپششششت سرت...من:مگه چیه...! پدر:به به!از این ورا جناب لسترنج!راه گم کردین؟!رودی:چیزه...پنیره...نه یعنی سلام! پدر:سلامو...من چه جوری به دخترم اجازه دادم با تو عروسی کنه نمیدونم!رودی:از بس که من خوشتیپم! پدر:بله بله نفهمیدم!یعنی دختر من اصلا قیافه اش خوب نیست که تو...من:پدر!الان که بحث قیافه و...پدر:اتفاقا خوبم بحث این چیزاست.میخوام بدونم تو از چیه این پسره خوشت اومد.من:خوب مثلا این که مرگخواره.پدر:همین کافیه دیگه؟من:نه.کافی که نیست ولی یکی از شرایط مناسب...پدر:بسه!رودی:کافی نیست٬قهوه است! پدر:منو مسخره میکنی؟!رودی:من! ...نه چیزه...پدر:تو هم مثل اینکه هوس کردی مثل پرمیس ادبت کنم!رودی: پدر:قیافتو واسه من اونجوری نکن!وسط این همین حرفا بود که یه صدایی اومد.پدر:چی بود؟من:نمیدونم.رودی:شاید مانیاست!من:رودی!بس کن!پدر:تو همین جا وایسا من برم ببینم چی بود!رودی:چشم! من:نگا کن ببین رفت؟رودی:آره.من:تو مثلا مرگخواری دیگه؟!رودی:چرا داد میزنی؟من:آخه تو...تو چه جور مرگخواری هستی که جلو پدر من موش میشی؟رودی:خوب مگه ندیدی قیافه اش چه ترسناک میشه؟من:اون بیشتر جادوی سیاه بلده یا تو؟رودی:فکر کنم من.تو باید بگی که جفتمونو میشناسی.من:آره تو.در ضمن اون وقتی عصبانی نیستم خیلی از وردا رو خراب میکنه.چه برسه به اینکه عصبانیم باشه!رودی:پس چرا تو ردا فروشی گفتی که اگه گیرم بیاره دیگه هیچی؟یه خورده پیشم همینو گفتی.من:تو ردا فروشی میخواستم بترسونمت! ولی خوب اگه گیرت میاورد دیگه هیچی!رودی:خوب باشه.سعی میکنم دیگه ازش نترسم. من:مطمئنی که این کارو میکنی؟رودی:آره.پدر:Vol بود.افتاده بود دنبال یه جن خاکی.من:پدر!شما کی اومدین؟! پدر:همین الان که غرق صحبت های عاشقانه بودین!خوب جناب لسترنج!نگفتین؟!از این طرفا؟!وردی:چیزه! من:رودی! رودی:آهان!بله!داشتم رد میشدم اومدم یه سر به پرمیس بزنم. من:مرسی رودی جان!رودی:قابل نداشت عزیزم! پدر:بسه بسه!منو میخوای...فکر میکنی من نمیفهمم اومدی قرار بذاری ببریش مهظر طلاقش بدی؟!من:پدر؟! پدر:پدرو...رودی:نه اصلا!به هیچ وجه!در ضمن اومدم بریم خونه ی تِرسین.من:تو از کجا میدونستی میخوایم بریم اونجا؟! رودی:از اونجا که من رودیم! من:فعلا که زوده.پدر:گویا جناب لسترنج هم میخوان یه موقع بدون ایشون تشریف نبرین٬پرمیس خانوم!من: (من بدون پدر میرم ولی بدون رودی هرگز! )رودی:خوب بریم تو.هوا سرده.من:آره آره میبینی؟اصلا حواسم نبود!پدر:شما نمیاین. رودی:چرا؟ پدر:تا بدونی خانواده ی دورانین هیچ بی احترامی رو نسبت به خودشون قبول نمیکنن٬جناب لسترنج!من:پدر!چیه جناب لسترنج جناب لسترنج؟!لااقل بگین رودولفس.رودی:راست میگه. پدر:من غریبه ها رو به اسم کوچیک صدا نمیکنم.من: غریبه چیه؟!دامادتونه.پدر:من داماد خائن نمیخوام.رودی:منم بی احترامی رو تا این حد تحمل نمیکنم.پدر:با جرئت شدی! رودی:بودم! احساس کنم بهم بی احترامی میشه از لرد سیاه کمک میگیرما!پدر:پای لرد سیاهو نکش وسط خائن!رودی:خائن؟! پدر:به دختر من خیانت کردی کافی نیست؟!من:کافی نیست٬قهوه است! پدر:بله بله!نفهمیدم!تو هم زبون درآوردی مثل این؟من:نه چیزه!از دهنم پرید! ولی پدر دیگه اون مسئله حل شد.دیگه ازش دلخور نیستم.پدر: من سه ساعته واسه کی دارم خودمو میکشم؟من:نمیدونم!
اگه رودی جرئت پیدا نکرده بود الان جفتمون تو سنت مانگو بودیم!خلاصه جرئت پیدا کردن رودی همان٬جرئت پیدا کردن منم همان و شکستن پای پدر در دوئل دو به یک هم همان! فکر کنم دیگه مشکل به کلی حل شد!به همین دلیل مهمونی کنسل شد!(طفلکی تِرسین امیدوار بود کنسل نشه دوباره! )چون پدر گفت اونم میخواد بیاد.ولی امروز دیگه حوصله نداره.میببینین چه دوست ماهی دارم؟!بدون من مهمونی نمیده!
بعد از دوئل!:
رودی:تو خودت چرا از پدرت میترسیدی؟من:نمیدونم!از اوان کودکی همین بوده!چه میشه کرد؟!
نتیجه ی اخلاقی روز:ترسیدن از والدین خودتون یا همسرتون اشتباه محضه!در ضمن گاهی شیطنت های بچه ها هم مفید واقع میشه!مثلا به شما وقت واسه نصیحت دیگران و شجاع کردنشون میده!راستی یه ذره هم هوای والدین گرامی رو تو دوئل کردن داشته باشین.هر چی باشه پدر مادرتونن.حق دارن به گردنتون!یه عمر واستون زحمت کشیدن!خون دل خوردن!(خیلی!)اونارم مهمونی ببرین.بدون دوستاتونم مهمونی نگیرین.خون آشاما هم که دیگه تو این زمینه خیلی ماهن و پایبند آداب و روسوم.در کل دوستای خوبین.قدرشونو بدونین!


طرفدار جادوی سیاه ـ وفادار







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.