ولی در راه به ایوانا بر خورد!
ایوانا: اوه سلام رزمرتا...
رزی:سلام...جغدم به دستت رسید؟
ایوی:آره همین الان که تو مغازه ام نشسته بودم رسید.
رزمرتا:خب بالاخره میای جشن یا نه؟
ایوانا:البته که میام....راستی کیا دعوتن؟
رزمرتا:دقیق یادم نیست...رومیلدا ، اندرو ، تو، دبی ، زاخی...
ایوانا: اونم میاد؟!
رزمرتا:من که دعوتش کردم...
ایوانا:پس من حتما میام...!ساعت چند؟
رزمرتا:۸:۳۰
ایوی:باشه...پس فعلا خداحافظ!
رزمرتا:خداحافظ....
رزی تو دلش گفت( چه بی ادب! اصلا نگفت مغازه زدی؟!
)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-
ولی خداییش خیلی مغازه ی باحالی شده رزمرتا!