هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۴
#40

سيبل تريلاني


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۷ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۴۸ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۵
از از برج شمالي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
روزهاست سيبل تريلاني گم شده...كسي ازش خبر نداره و معدود كسايي كه دوسش دارن خيلي نگرانشن...يه عده جادوگر وارد سه دسته جارو ميشن
شون:همه جا دنبالش گشتيم...برج شمالي...موزه...پارك...سالن بدنسازي لي...سه دسته جارو...و هرجايي كه سيبل رفت و آمد داشته..نيست كه نيست...انگار آب شده رفته تو زمين
زاخي:شايد با شنل نامرعي كننده ميگرده و ما نميبينيمش
ايوانا:مگه مرض داره؟
شون:حتما دليل منطقي براي قايم كردن خودش داره...سيبل زن عاقليه
زاخي:به جاي اين حرفا بريم بازم بگرديم
و راه ميافتن...
شون:چه طوره بريم دفتر من تو گروه ضربت جادويي چايي بخوريم.همگي خسته ايم
همگي وارد دفتر شون ميشن و روي مبلهاي راحت دفتر لم ميدن...شون وندشو درمياره و چايي دم ميكنه...كه يهو
زاخي:شمام اين صدا رو ميشنوين؟
ايوانا:آره...مثل واق واق سگ ميمونه....شون تو تو دفترت سگ داري
شون:آيكيو...اينكه صداي سگ نيست...صداي گريه اس
زاخي:شايد از تابلوهاي روي ديوار مياد
شون:نه...نه...از تو كمد اسناد مياد
ايوانا و شون و زاخي:كمد؟؟!!!!؟؟
شون آروم وندشو ميگيره طرف كمد و با ترس ميگه آلاهامورا و در كمد باز ميشه...همه با صورت وحشتزده و چشمهاي پف كرده و قرمز شده سيبل تريلاني كه پشت عينك ته استكانيش چند برابر شده مواجه ميشن
شون:سيبل؟!!تو اينجا بودي؟؟اينجا چي كار داري
سيبل به گريه مي افته و بين هق هق هاش ميگه
سيبل:اين سرنوشت سيبل تريلانيه!!!
زاخي:چي؟
سيبل:و اين پايان داستان منه...
ايوانا:چه داستاني....بابا درت حرف بزن ببينيم چي شده...
سيبل:لرد تاريكي...لرد سياه منو بخاطر اون طالعي كه از بدو تولد اسيرشم خواهد ربود
شون:كي؟!!چي؟؟چرا؟چه طالعي
سيبل اشكاشو پاك ميكنه و ميگه
سيبل:مي دوني شون...پيشگو بودن بدترين و نحس ترين طالعيه كه يك جادوگر ميتونه داشته باشه حتي نحس تر از لرد سياه...من از وقتي به اين استعداد نحس پي بردم فهميدم زندگي خوبي نخواهم داشت...همواره كسايي كه براشون سرنوشت بدي رو پيشبيني ميكردم از من متنفر بودن...ولي من چيزي رو ميگفتم كه ميديدم...من از دروغ متنفر بودم...اين استعداد لعنتي باعث شد من تنها خواهرم لارا رو از دست بدم...
(زاخي و شون و ايوانا متوجه نشدن كه سيبل داره افعال گذشته بكار ميبره)
تا بالا خره اون روز لعنتي رسيد...اون روزي كه در برج شمالي نشته بودم و راجع به طالع نحس تام ريدل فكر ميكردم كه يهو احساس كردم بايد با شارا(شارا نام جديد گوي پيشگويي سيبل تريلانيه كه از شون و لارا گرفته شده)مشورت كنم....و ..و اون پيشگويي لعنتي رو ديدم...چيزي رو فهميدم كه نبايد ميفهميدم...زود رفتم و به دامبلدور گفتم در شارا چي ديدم و دامبلدور منو در هاگوارتز استخدام كرد...تا مو قعي كه اون پيشگويي لعنتي در تالار اسرار نشكسته بود همه چي خوب پيش ميرفت ولي از اون به بعد من مي دونستم كه روزي لرد سياه منو با خودش ميبره و اينك اون روز فرا رسيده...
حالا شون و زاخي و ايوانا هم گريه ميكنن
شون:بايد همينجا بموني سيبل...در دفتر من جات امنه...لرد جرات حمله به اينجا رو نداره
سيبل:سرنوشتو نميشه تغيير داد شون...من زير سنگم برم لرد منو پيدا ميكنه و با خودش ميبره و اين سرنوشت منه
زاخي:ما تو رو دوست داريم سيبل...بايد يه كاري بكني...بايد فرار كني
سيبل:من فرار نميكنم....به برج شمالي ميرم و منتظر ميمونم
سيبل از تو كمد بيرون مياد و سعي ميكنه به صورت هاي وحشت زده شون و زاخي و ايوانا نگاه نكنه...
سيبل:شون لطفا مواظب خواهرم باش
و غيب ميشه
ايوانا:سيبل بي چاره....



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۴
#39

لرد اریک اندرسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۶ دوشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۱ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴
از قلعه شخصی لرد اندرسون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 35
آفلاین
ایوانا لونا رو با زحمت به بیرون از ساختمان برد...توی خونه پر از اجساد بیجان افرادی بود که توسط دیمنتور ها کشته شده بودند و ایوانا فکر میکرد این منظره برای یه زخمی مناسب نباشه...
البته خیابان هم وضعیت بهتری نداشت... اجساد همه جا پراکنده بودند اما خون زیادی ریخته نشده بود...ترق...
شون به همراه گمنام در کنار لونا و ایوانا ظاهر شدند...شون کنار لونا زانو زد و گفت:میتونی تحمل کنی؟؟باید یکی رو پیدا کنیم که از این طلسم ها سر در بیاره...همه جا داغون شده...مرگ خوارای لعنتی... بازم فرار کردن...اگه دستم به یکیشون مرسید....
مثلا چیکار میکردی؟؟؟... صدای سردی از پشت سرشان این جمله رو گفته بود...
شون به سرعت چوبدستیش را کشید اما چوبدستی در دستش اتش گرفت و شون با فریاد ان را به کناری انداخت...
اریک:همش همین بود... زندگی شما به همین تیکه چوبا بستگی داره بیچاره ها...
ایوانا و گمنام چوبدستی هایشان را کشیدند اما قبل از انکه کاری بکنند اریک دستش را به حالت موج تکان داد و قسمتی از خیابان که در نزدیکی انها بود منفجر شد...
ضرب انفجار به حدی بود که انها پنج متر عقب تر پرتاب شدند...اگر استخوان سالمی در بدن لونا مانده بود با این انفجار شکست...
اریک با خنده ای رو به اسمان نگاه کرد که دیوانه سازها داشتند در ان ناپدید میشدند... شب فرا رسیده بود...اریک رو به انها گفت:از دیوانه سازها خوشم میاد...تمیز کار میکنند...سایه ها کثافت کاریشون زیاده...لحنش طوری بود
که انگار داره با خودش حرف میزنه...بعد رو به شون کرد و گفت:یه سورپیریز براتون دارم... وبعد چوبدستیش رو به طرف اجساد گرفت و گفت:inferiuss ... جسدها با چشمان سفید شده و صورت های رنگ پریده به طرف انها راه افتادند...شون با وحشت به موجوداتی که به سمتشون میامدند نگاه میکرد...
اریک:دیگه وقت رفتنه...خوش باشید...به سمت تاریکی راه افتاد اما ناگهان متوقف شد و گفت:یادم رفته بود اصلا برای چی اومدم اینجا... یه کاری هست که دوستام یادشون فته انجام بدن...و چوبدستیش را به سمت اسمان گرفت و
فریاد زد:morse morder و سپس ناپدید شد...
حال افراد گروه ضربت مانده بودند و حدود صد inferi که انها را محاصره کرده بودند و نشان سیاهی که بالای سرشان با نور سبز زیبایی میدرخشید...


When You Kill By Order Of Your Lord There Are No Rulesتصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۸۴
#38

ایواناold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۰ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گریفیندور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 246
آفلاین
ارتش سفید لحظه به لحظه نزدیکتر میشد....اما حیف که دیر رسیده بود! ایوانا زودتر از همه خودشو به لونا رسوند:

ـــ وای لونا ! چه بلایی سرت آوردن؟!

اما لونا نمیتونست جواب بده...در همون لحظه گمنام اومد:

ـــ لعنتیا! فرار کردن؟!

ایوانا:آره....ببین گمنام ....تو ضد طلسم این طلسمو داری؟!

گمنام که تازه متوجه لونا شده بود سرش را تکان داد. زیر لب چیزی را زمزمه کرد و چوبدستیشو برد بالا!!

لونا که سفید شده بود با صدای آهسته ایی گفت: ایوانا...اونا...فرار کردن...

گمنام:کیا؟

لونا:مالفوی...و...لارا...

گمنام:پس اونا اینجا بودن؟!

لونا:

ایوانا:خوبه زیاد ازش حرف نکش! من باید ببرمش به سنت مانگو!

گمنام:کجا؟! سنت مانگو رو هم لرد گرفته!

ایوانا:پس کجا ببرمش؟!

گمنام:نمیدونم...یه جا قایمش کن...من باید به شون اطلاع بدم ! وغیب شد!


!!Let's rock 'n' ROLE



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۸۴
#37

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
لارا رو زمین افتاده بود و ناله میکرد و لونا با خوشحالی به سرعت به داخل یکی از خونه ها رفت .
دراکو سریع به سمت لونا رفت و با وردی اونو که ناله میکرد از زمین بلند کرد و زخمش رو خوب کرد !
لارا : اونا کین ؟
دراکو کمی فکر کرد و گفت : همون طور که گفتم باید فرار کنیم ؟
لارا : چرا آخه ؟
دراکو : دیوانه سازها ! اونا برگشته بودن ولی به نظرم لرد دوباره اونا رو فرستاده ! یه قدر زياد هم هست !
لارا : اونا خیلی زيادن بهتره بريم ! شاید ما رو هم اشتباه بگیرن !
دراکو : درسته ! بريم
لارا : نه من یکی باید تکلیفمو با لونا مشخص کنم !
لارا بهش سمت خونه ای که لونا رفته بود دويد و دید اون دست به سینه وایستاده و میخنده !
لونا : شکست خورديد هان !!
دراکو : کور خوندی اونا دیمنتورها بودن ! این قدر هول کردی که چشماتم از کار افتاد ! جوب حماقتت رو میگیری!
لارا فرياد زد :
- ترولیمانشاء
لونا به طور وحشتناکی خون ازش جاری شد و پاهاش شکست و خشک شد و روی زمین افتاد !
دیمنتورها به سرعت نزدیک میشدن و دراکو و لارا هم از اونجا دور شدن .



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۸۴
#36

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۵ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷
از اون ورا چه خبر؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 339
آفلاین
همه ی مرگ خوارا داشتن از موفقیت چشم گیرشون حرف می زدن که یهو آسمون که به صافی آینه بود تیره می شه و بارون می گیره اول همه فکر می کنن این صدای رعدو برقه اما بعد متوجه ارتش بزرگی می شن که شمارشون از هزارتا بالا می زد
سفیدا!!!!!!!!!!
لارا : واااای ... اینا کین دیگه؟!
دراکو : مثل این که وقت فراره!
یه دفه صدایی از پشت میاد : نه ... کجا با این عجله حالا بودین!
لارا : تو؟!!!!!!!!!!
لونا : کروشیو!!!!!
لارا از درد جیغ می کشه و روی زمین به خودش می پیچه و دست و پا می زنه
اما بقیه ی مرگ خوارا متوجه اون نیستن تمام حواسشون جمع ارتش بزرگیه که لحظه به لحظه نزدیک تر می شه!
...( ادامه دارد )




Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۸۴
#35

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
در حاليكه مرگخواران آماده ترك كردن دهكده بودن صداي ضعيفي از گوشه اي از دهكده به گوششون ميرسه...اونجا تا چند لحظه قبل قصر بزرگ زاخارياس اسميت بود...
دراكو:لارا اگه ممكنه برو يه نگاهي بكن...نميخواييم كوچكترين اثري از اين سفيدا باقي بمونه...
لارا به طرف صدا حركت ميكنه...
كنار آخرين ديوار باقي مونده از قصر يه بچه كوچيك 6-7 ماهه ميبينه..كسي كنار بچه نيست....
دراكو:لارا چي شد؟چه خبره؟
لارا:چيزي نيست دراكو...فقط يه بچه اس...
دراكو:بچه؟تو قصر اون سفيد؟بكشش لارا...
لارا بدون ترديد چوبشو بطرف بچه ميگيره.......
نه..........صداي جيغ زني مياد ...يه نفراز جايي كه پنهان شده بود بيرون مياد...نه...لطفا اونو نكشين......
لارا:خوب...خوب...سلام..شما بايد همسر زاخارياس باشين؟
بله بله...شما همه رو كشتين...شوهرم...پدر و مادرمو...
لارا:خوب ميتونيم يه معامله اي بكنيم...بايد با صداي بلند فرياد بزني:زنده باد لرد سياه....مرگ برهمه سفيدا
زن با ترس و لرز خواسته لارا رو اجرا ميكنه...
دراكو:لارا..بيا...بايد بريم...
لارا:متاسفم..بايد برم...آوادا كداورا


تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۸۴
#34

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
دهکده ای که همیشه ازش صدای خنده و شادی بچه ها و مردم میومو حالا به منطقه ای از شکنجه تبدیل شده بود و ناله هایی از همه جا به گوش میرسید !
دو دیمنتور در حال مکیدن روح دو دختر بودن و دیمنتور دیگه داشت به سمت پیرزنی که از ترس روی زمین افتاده بو.د میرفت .
در گوشه ای دیگه انیگو در حال فرستادن سپر مدافع بود و سپر مدافع ضعیفی فرستاد که تنها تونست دیمنتوری رو دو متر دورتر کنه و انیگو شروع به فرار کرد در حالی که امیدی به زندگی نداشت ! از کنار ایوانا و لی جردن گذشت که در کناری افتاده بودن و دیمنتور ها با کمال اسایش در حال مکیدن روحشون بودن ! اینیگو احساس اونا رو درک میکرد که از اربابشون لرد دارن تشکر میکنن که بهشون اجازه داده حمله کنن و دلی از غذا دربیارن و به ارزوشون برسن !
اینیگو همچنان فرار میکرد تا این که شش دیمنتور دیگه از سمتهای مختلف به سوی اون رفتن و اونو محاصره کردن . حالا دیگه راهی برای فرار نبود و کورسوی امید هم از بین رفته بود و با ناامیدی در حال دفاع بود !
اکسپکتوپاترونوم !!!
اما چهار بار این فریاد زده شد و دیگه صدایی ازش در نیومد و شش دیمنتور اونو گرفتن و روحش رو از بدنش جدا کردن ! انیگو ایماگو مرده بود و لحظه شادی دیمنتورها فرا رسیده بود !
حدود سی دیمنتور هر کدوم در گوشه هایی یا به طور گروهی بیش از بیست نفر رو کشته بودن و مشغول لذت بردن بودن و دهکده به متروکه ای تبدیل شده بود و صدایی در نمیومد !



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۸۴
#33

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۲ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴
از خانه ریدل ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 312
آفلاین
آفتاب در آسمان میدرخشید. صبحی دل انگیز بود و آسمان آبی تر از همیشه...
مردم هاگزمید کم کم برای خرید روزانه خود و لذت بردن از این هوای گرم بیرون می آمدند..
از گوشه و کنار از مدرسه هاگوارتز دانش آموزان برای گردش به هاگزمید آمده بودند و به مغازه های مختلف سرک میکشیدند.. میگفتند و میخندیدند.
رومیلدا وین به همراه ایوانا کنار خانه لی جردن...
رومیلدا: آخه چرا نمیای؟ هوا عالیه! نگاه کن.. میریم تو کافه سه دسته میشینیم شراب میزنیم تو رگ...
لی جردن با شلوار کردی ایستاده بود و جوراب مشکی و سوراخ سوراخش را تا زانو بالا کشیده بود.
- من اصلا حوصلشو ندارم... دیشب با بروبچ یه کوییدیچ مشتی زدیم.. الان بدنم کوفتس هیچ جا نمیتونم برم..
ایوانا رو به رومیلدا: بیا بریم.. ولش کن... پروفسور تریلانی گفت میخواد بیاد کافه.. خوش میگذره..
لی ناگهان از جا پرید: صبر کنین منم میام... برم لباسامو بپوشم!
رومیلدا: آخی... عجب هوای گرمیه.... پختم! یه نوشابه تگری میچسبه..
ایوانا: نه خیلی هم گرم نیست... یه کم بهتر شد.
رومیلدا با تعجب گفت: راس میگی... انگار بهتر شد... یاد شمال افتادم!
لی جردن رسید.. و گفت: بزنین بریم!
کمی به سمت کافه سه دسته جارو حرکت کردند.
رومیلدا: بچه ها شما سردتون نیست؟ انگار هوا به جای اینکه گرمتر بشه داره سردتر میشه...
لی جردن گفت: احساس بدی تو شیکمم دارم... بهتره برگردیم خونه هامون...
ایوانا لباسش را به خود پیچید و گفت: سرده... حس خوبی ندارم.... راس میگه.. برگردیم..
دور و بر آنها همه چیز داشت یخ میزد... همه مردم به سمت کافه ها میرفتند تا سریعتر خود را گرم کنند.
لی نگاهی به آسمان کرد تا آه بکشد.. ناگهان فریاد زد: اا... او.. .اونجا!! .... آآآ..
همه مردم با وحشت به آسمان نگاه میکردند.. بیش از 50 دیمنتور بر بالای هاگزمید پرواز میکردند و هر لحظه نزدیکتر میشدند...
یکی از آنان با شتاب به سمت این سه نفر شتافت...
لی چوبدستی اش را درآورد... بپا!
دیمنتور روی لی خم شد و گردنش را گرفت..
- اکسپکتو پاترونوم!
جرقه سفیدی از نوک چوبدستی رومیلدا خارج شد ودیمنتور عقب کشید... در آن چهره تاریکش چیزی پیدا نبود. اما رویش به سمت رومیلدا رفت... دیمنتور دیگری نیز به سمت ایوانا حرکت میکرد..
- اکسپک...
هر دو دیمنتور شروع کردند به بیرون کشیدن روح از بدن رومیلدا و ایوانا...
اکسپکتوپاترونوم!!!
آرتابانوس گریفیندور از راه رسیده بود.
سپرمدافع به شکل شیر از چوبدستی اش خارج شد و هر دو دیمنتور را راند. رومیلدا، ایوانا و لی جردن بیهوش بر زمین افتاده بودند..
از همه جا صدای جیغ میآمد.. ابرهای تیره آسمان را پر کرده بودند و باران شروع به باریدن کرده بود... تاریکی هر لحظه بیشتر میشد.
دیمنتوری مشغول بوسیدن یک پیرمرد بود... چشمان پیرمرد سفید و ناپدید شد و بیجان بر زمین افتاد..
چندین نفر دیگر در گوشه وکنار از بوسه های دیوانه وار بر زمین می افتادند و کشته میشدند.
جیغ ها به آسمان میرفت...


[b][size=medium]اولین جادوگر در تمامی دوران ها که توانسØ


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۸۴
#32

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
یه سطل آشغال مستقیم میره طرف نور طلسم و طلسم بعد از برخورد به اون به طرف آسمون مسیرش رو عوض میکنه.
شون مسیرش رو از لابه لای جمیت متعجب باز میکنه و میگه:هی شما دوتا دیوونه شدین؟ هی بچه ها این ها رو بگیرین.
سه چهار تا مامور ایوانا و اینی رو میگیرن.
اینی:ولم کن گنده بک.
ایوانا:شما حق ندارین من رو دست گیر کنین. من خبر نگار پیام امروزم.
شون میاد جلو و میگه:ببینم. شما دو تا مشکلی دارین؟
اینی:تو شون پنی. من میشناسمت. مرتیکه(...).
شون رو به اینی میکنه و میگه:ولی من تو رو نمیشناسم. جرم شما دوتا دوئل غیر قانونی و به زدن نظم عمومیه.
اینی:برو بابا.
ایوانا:شما ...حق ندارین.. فهمیدی؟
یکی از مامور ها در گوش شون یه چیزی میگه و شون داد میزنه:لعنتی...هی اونها رو ول کنین. فرسط نداریم به این ها برسیم. رد دوتا از اونها رو تا چند مایلی اینجا گرفتن. باید بریم.
بعد رو میکنه به اونها و میگه:شما دو تا شانس آوردین. ما باید بریم.
اینی دستش رو از توی دست مامور ها درمیاره و میگه:واقعاً که دلقک ها.
ایوانا میگه:گفتم مامور های وزارت خونه عرضه ندارن.
شون که میخواست غیب بشه بر میگرده رو به ایوانا و میگه:این حرفت رو نشنیده میگیرم.
این رو میگه و خودش رو غیب میکنه.


تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۸۴
#31

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۰ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۰۱ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶
از کجایی؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
خارج از رول:
=======
ببينيد لرد ولد يه شخصيتي نيست كه بيايد بهش بگن كله پوك!
همون طور كه خودتون ميدونيد يك جادوگر كاملا قدرتمنده! ولي شما اينو رعايت نميكنيد!
همه سياه ها بايد از ولدمورت بترسند! ا
نه اينكه بهش فوش بدن!
ان طوري رول پلينگ به هم ميريزه!
پس از اعضا به خصوص ايوانا خوهش ميكنم كه اين مسئله رو رعايت كنند!
خواهش مندم به جاي ولد مورت بگين اسمشو نبر! اين جوري خيلي ميچسبه!
نه اين كه بگين ولد مورت كله پوك يا....
متشكرم!


تصویر کوچک شده

آوادا کداورا! طلسمی با دو چهره!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.