هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۴:۵۵ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۶ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
از قدح انديشه دومبول!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 837
آفلاین
يادم باشه از دلتون در بيارم!
بعدا بياين مسنجر با هم حرف بزنيم.به جون خودم اعصابمو داغون كرد اين ولدمورت!
از بس طعنه زد اعصاب منم داغون كرد!
به هر حال جاي همتون تويه ميتينگ خالي!(چه ربطي داشت! )
قربون شما!
اره من لاپوشونيم عاليه!
يه دفعه ذهنم رسيد كه اين شكلي شايد بتونم از دلتون در بيارم.مثل اينكه نشد!
---------------------------------------------------------------------
زاخي:باشه باشه....نه يادم نميره.
ايوي:سبزي.....كره...ماست يادن نره!
زاخي:نه يادم ميمونه!
و از در ميره بيرون.
زاخي با خودش:كره؟سبزي؟ماست؟اينارو براي چي ميخواد؟
و برميگرده دوباره مغازه!
زاخي:راستي ايوانا اينارو براي چي ميخواي؟
ايوانا:تو هنوز نرفتي؟اوا خاك به سرم!دير ميشه ها!چي ميگي تو؟
زاخي:ميگم سبزي و كره و ماست رو براي چي ميخواستي؟
ايوي:خب بعد از عروسي ديگه!ميخاي يخچالمون خالي بمونه!
زاخي: حالا بزار عروسي بگيريم!در ضمن يخچالم هميشه پره نگران نباش.
ايوي:زاخي من ميترسم!
زاخي:براي چي؟
ايوي:ميترسم دوباره اينا پيداشون بشه بيان بگن شما خاله بازي ميكنيد و تورم جوزده كنن!
زاخي:نه نترس.من ديگه هيچي نميگم.همشونم خفه ميكنم.به خدا اون روز اعصابم داغون بود.ببخشيد گرفتم همشونو زدم تو مغازت.
ايوي:حقشون بود!حالا ولش كن.ببينم با مادام هماهنگ كردي؟
زاخي:نه هنوز.وقت نكردم.بايد اين چند روزه رو بزاريم براي هماهنگي با كل هاگزميد.
ايوي:زود باش ديگه!چقدر لفتش ميدي؟بابا من دارم از اضطراب ميميرم!
زاخي:خا نكنه!اين چه حرفيه ميزني.من بميرم ايشاالله.
ايوي:خدا نكنه.
زاخي:ميگم كه بهتر نيست بريم اين پرده ها رو ببينيم.من گفتم امروز يا فردا ميريم اونجا.گفت باشه منتظريم.
ايوي:بريم براي من كه فرقي نداره!
زاخي:پس بسپار دست اندرو بريم.
ايوي:باشه....اندرو...اندور.
اندي:چيه؟
ايوي:مواظب مغازه باش من ميرم با زاخي الان برميگردم.
اندي:پس تو كي ميخواي اين مغازه روب ندي.ناسلامتي.عروسيتون 3 روز ديگستا!
ايوي:نميدونم.نميتونم دل بكنم ازش.
اندي:اره يه طلسم جذب كننده داره.مگر نه من تا حالا رفته بودم.
ايوي:معلومه!شما كه همش بيروني!
اندي:نه بابا منو به زور ميبرن
ايوي:آره ميدونم!حالا اينجارو داشته باش تا ما برگرديم!
اندي:باشه
ايوي و زاخي ميرن.
اندي:مادام من ميرم الان برميگردم.
مادام:طبق معمول!
اندي:خودت ميدوني ديگه پس لازم به يادآوري بقيه موارد نيست!
مادام:نه برو خيالت راحت.
اندي:اوكي.باباي.
و غيب ميشه!



Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۴

مادام رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۹ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
جغدي سفيد بر فراز دياگون پرواز مي كرد بال هاي زيبا و برفي اش شكوه خاصي به جغد داده بود ارام ارام پايين امد و از پنجره ي گرد فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا داخل شد رو به روي ايوانا متوقف شد و روي چهارپايه اي جلوي ايوانا فرود امد

ايوانا:واي چه جغد قشنگيه !!!!

جغد پايش را جلو اورد نامه اي به پايش بسته شده بود ايوانا نگاهي به نامه انداخت و رويش را خواند :

كوچه دياگون شماره 13 فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا خانم ايوانا اسميت و اقاي زاخارياس اسميت

از طرف مادام رزمرتا

ايوانا نامه رو باز كرد و با صداي بلند براي زاخي خواند :

____________________________________

ايوانا و زاخارياس عزيز سلام

ابتدا از شنيدن حرف هايي كه در فروشگاه شما زده شد ( منظور اين حرف هايي بود كه راجع به فرند شيپ و علافي بود) ناراحت شدم و حق رو به زاخارياس دادم و گفتم زماني كه من در فروشگاه شما باشم بعضي ها فكر مي كنند كه علاف هستم و دنبال دوست مي گردم پس بهتره كه ديگر به فروشگاهتان سر نزنم و لوازم مورد نيازم رو با خدمات جغدي تهيه كنم به دليل مسائل علافي نيز نمي توانم در جشن عقد و عروسيتان حضور يابم ولي به شما تبريك مي گويم و اميدوارم به پاي هم پير شويد

قربان تان:رزمرتا

__________________________________

زاخي منظورت رو كاملا فهميديم نمي خواد با خواب ديدن لاپوشونيش كني
---------------------------------

پستم كاملا جديه!!
________________
بچه ها كلاستون دير شد 1 سر هم به كلاس بزنين ديگه
_____________________


ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۴/۶/۲۳ ۱۹:۴۰:۰۳

[b][size=medium][color=66CCFF]دامبلدور عزيز بدان هر جا كه باشي تا پاي جان ازت حمايت مي كنيم و به تو وفادار خواهيم ماند !!!


فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۵:۲۸ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۴

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۶ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
از قدح انديشه دومبول!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 837
آفلاین
ادامه نمايشنامه قبليم!قابل توجه اونايي كه رفتن و اونايي كه هستن!
چرا ميخواي بري اندرو؟
اينو بخون!
من فقط يه نمايشناممو زدم.بابا ادامش اينجاست!
---------------------------------------------------------------------
-------------------------------------------------------------------
در حالي كه نه كسي رفته بود و نه كسي اومده بود....
زاخي:خب خب خب ...بچه ها همه جمع شين!....خوبه...ميخواستم از همتون معذرت بخوام!چون يه كم تند رفتم!
يه نفر!:حالا ديگه چه فايده داره؟
نفر بعدي:ديگه مارو ناراحت كردي رفت!
زاخي:نه نه دوستان!اشتب نكنيد!اين حرفاي خودم نبود!حرفاي كساي ديگه بود!
همه:واقعا؟
زاخي:پس چي؟فكر كردين دروغ ميگم؟ديگه بسه اصلا ولش كنين!
همه:اين طوري كه نميشه!
زاخي:خب چي كار كنم؟
يه نفر!:بايد بياي دستمو ماچ كني!
زاخي:اي به روي چشم!دستتم ماچ ميكنم!
و به سوي آن يك نفر ميرود!
به او نزديك ميشود و لب مبارك را نزديكتر ميبرد و نزديك و نزديكتر.يك ميليمتر كه ميرسد...........
ايوي:زاخي زاخي!بلند شو بابا چايي يخ كرد!منه بدبخت صبح بلند شدم چايي دم كردم تو گرفتي هنوز خوابيدي؟
زاخي در حالي كه بلند ميشه:اووووف....عجب خوابي بود!جات خالي!
ايوي:مگه چي بود؟
زاخي:هيچي بابا خواب ديدم دارم يه سري رو نصيحت ميكنم و از اين جور حرفا همه هم ناراحت شدن.نميدونم چي شد!ولي بعد اومدم دست تورو ماچ كنم نشد!
ايوي:دست منو؟
زاخي:بله.تازشم نميدونم چي شد ولي اندرو ميخواست بره!
ايوي:اندرو؟واقعا؟
زاخي:آخه من به تو دروغ ميگم؟تا حالا شده؟
ايوي:خب نه!
زاخي:خب پس چرا ميپرسي.بريم عزيزم.بريم صبحونمونو بخوريم كه عروسي نزديك است!



Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۴

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
ببخشید چون ایوانا گفته ادامه ندیم ولی من مجبورم...و اخرش می فهمین چی می شه.
-----------------------------------------------------------------
زاخی با صدایی گرفته : اره!!فکر کنم.صدای من که گرفته!
ایوی در حالی که داره ژاکتشو می ذاره سر جاش اندرو رو می بینه که داره یه چیزی می نویسه.
ایوی : اندرو!چی کا داری می کنی؟
اندرو با قیافه ای نسبتا گرفته : هوممم....می خواستم بنویسم ولی حالا که اومدین طوری نیست...فکر کنم بهتره این موضوع رو فقط به شما دوتا بگم.
ایوی که قیافه ی خیلی مرموزی به خودش گرفته یه عطسه می کنه : بگو دیگه.
اندرو : خب..راستش می دونین..من می خوام رک باشم..تا حالا اینقدر رک نبودم ولی حالا..دیروز زاخی حرف هایی زد که منو یه کم ..ناراحت کرد..البته نه ناراحت ...یعنی سر عقل اورد منو.من..می خوام بهتون بگم من می دونم خیلی چرت می گفتم..وحالا می خوام یه مدت از اینجا برم ..می دونین من اصلا نمی تونم توی این شرایط سخنرانی کنم...پس بهتره برین و اون نوشته رو بخونین..فقط ..فقط ..همتونو دوست دارم با اینکه..فکر نمی کنم..خداحافظ.
و غیب می شه.زاخی و ایوی هنوز نفهمیده بودن چی شده که ایوی می ره سراغ نامه و شروع می کنه به بلند خوندن :

دوستان عزیز
دوستانی که نمی توانستم بهتان بگویم خیلی دوستتان دارم..و .اصلا ولش کنین.
من می خوام از اینجا برم چون..فکر نمی کنم اینجا به وجود من احتیاجی باشه..
زاخی!یا بهتره بگم اقای اسمیت!
من هیچ وقت دلم نمی خواسته چنین کاری رو بکنم که شما گفتید و بدانید که تمام اینها یه بازی بود..به قول خودتان خاله بازی!
ایوانا !
من همیشه تو را دوست داشته و دارم و ..امیدوار بودم تو هم مثل بقیه فکر نکنی...
خب من دیگه باید برم.من برای همیشه(اما قول نمی دم)از اینجا می رم تا شماها هم به خاله بازیتان برسید.
اگر از دست من ناراحت شده اید مرا ببخشید.
قربان شما
اندرومیدا تانکس(قابل توجه همه)

-------------------------------------------------------------------
دلم برای همه تون تنگ می شه!


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۴

ایواناold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۰ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گریفیندور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 246
آفلاین
ایوی که نزدیک بود اشکش در بیاد:خیلی خب حالا چرا دعوا میکنی؟!مگه تقصیر منه که دخترا و دوستام میان اینجا برای فرند شیپ و مسخره بازی....؟!

زاخی:من که نگفتم تقصیر توئه...گفتم اینجا شده خاله بازی....هر کی میاد اینجا دنبال دوست(!) برای خودش میگرده...بابا ذله شدم!

ایوانا هیچی نگفت و فقط نگاهش کرد.هوا هنوز بارانی و سرد بود.ولی انگار بیشتر از اندازه سرد شده بود!بالاخره بعد از یک مدتی زاخی با صدای گرفته گفت:

ــ خب دیگه...باید چندتا چیز رو بهت میگفتم و اگه تو بخوای بازم اینجوری....اوی ایوانا کجا رفتی؟

ایوی:الان میام.....

ایوانا رفت توی اتاق پشتی مغازه:

زاخی: خیلی تند رفتم....!

کم کم میخواست بره دنبال ایوانا که ایوی با دوتا ژاکت اومد بیرون:

ایوی:بیا بپوشش....هوا خیلی سرده...

زاخی:کجا...؟

ایوی: میای بریم قدم بزنیم؟

**۱۰ دقیقه بعد، توی یه جایی!**

ایوی:خب زاخی من خیلی به حرفات فکر کردم..به نظرم تو راست میگی.اینجا واقعا مسخره بازی شده.به قول خودت هر کی بیکار باشه میاد اینجا برای علافی....من تصمیم گرفتم(اینجا رو از زبون من بخونین، نه ایوانا!)نمایشنامه هامو بهتر بنویسم.که خاله بازی و فرند شیپ و ...نشه.

زاخی:چه بهتر.ببین ایوانا من.....

*** نیم ساعت بعد ، توی فروشگاه***

ایوانا ژاکت خیسشو درآورد:

ــ وای نه! (عطسه) فکر کنم سرما خوردم،اونم شب عروسی!!تو که سرما نخوردی نه؟!

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

خب بچه ها لطف کنین اینجا پست نزنین تا خود زاخی ادامه اش بده...!


ویرایش شده توسط ايوانا اسمیت در تاریخ ۱۳۸۴/۶/۲۱ ۱۱:۳۳:۲۴

!!Let's rock 'n' ROLE



فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۵:۲۶ دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۴

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۶ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
از قدح انديشه دومبول!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 837
آفلاین
مغازه خالي از جمعيت بود و بيرون باران شديدي در حال شكل گرفتن بود.در يك روز كاملا تابستاني هوا آنقدر سرد بود كه هيچ كس باورش نميكرد تابستونه.همه از الان كاپشن و لباس گرم ميپوشيدن.
زاخي:هاااااي...روزگار....ياران كجايند.......بيا اي يار....ما را ببر با خود....به آنجا كه دوستش دارم!
ايوي:چيه؟مثل اينكه خيلي تو فكري!
زاخي:آره.
ناگهان در مغازه باز ميشه و پنج نفر با هم ميريزن تو.صداي دلنگ دولونگي كه از زنگوله بالاي در ميومد حسابي هر دوشونو آزار ميداد.
دو سه تا پسر و با دو سه تا دختر اومدن تو مغازه.
ايوي:سلام.كاري داشتين؟مغازه تعطيله متاسفانه.
همه كه خيس خالي بودن خودشونو ميندازن روصندلي ها و همه جا رو خيس ميكنن.
يكي از پسرا:نه بابا.با زاخارياس اسميت كار داشتيم.
زاخي:خودمم.
پسره:اوه...بچه ها خودشه!
همه ميريزن دور زاخي و جيغ و داد ميزنن كه زودتر باهاش حرف بزنن.
زاخي:بابا چه خبرتونه.يكي يكي.شما چي كار داري؟
يه دختر:ببخشيد آقاي اسميت ولي من دنبال يه همسر ايده آل ميگردم.پدر مادرم ميگن بابا دختر بلند شو برو دنبال يه همسر بگرد.ميترشي اگر همين جوري پيش بريا!
نفر بعدي:من بابام گفته اگر همين شكلي ادامه بدي بيات ميشي.ميگه من موقعي كه هم سن تو بودم ازدواج كرده بودم.خاك بر سرت.تا زن نگيري نميزارم بياي تو خونه!
نفر بعدي:...
بعدي:...
زاخي:بستهههههههههههههههههههه مگه من مسخره شمام.يعني چي؟مگه من بنگاه همسريابي باز كردم.من يه غلطي كردم ديگه تموم شد رفت.شماها آدمو پشيمون ميكني.
ايوي:حالا چي شده مگه؟بيچاره ها گناه دارن.بابا ناسلامتي فردا عروسيته ها نبايد كه اينقدر بداخلاق باشي!
زاخي:بابا اينا آخه اولين و آخرينش نيستن كه!اعصابمو داغون كردن.دوست آشنا.همه ميان همينو بهم ميگن.اي بابا!
ايوي:دوست و آشنا؟
زاخي:بله!همه حتي خودت خودم.همش شده خاله بازي!بابا بسته ديگه!اگه اينا خاله بازيه من يكي كه اصلا ميرم.
ايوي:كجا؟مگه تو جايي رو هم جز اينجا داري؟
زاخي:ايوانا تو يكي ديگه اعصاب منو داغون نكن!بابا ناسلامتي توي يكي ديگه بايد بفهمي من چي ميگم.هر روز هر روز يه سري دختر جمع ميشن اينجا.حتي همين دوست موستاي خودت.اندرو-رزي-پامفي- مري و خيلياي ديگه.فكر كردي براي چي ميان اينجا؟همش براي همسريابي.براي فرندشيپ.بيكارن.علافن.همه چيزو مسخره گرفتن.اگه اينا بس نكنن من ديگه نيستم.من خسته شدم.
ايوي:زاخي معلومه داري چي ميگي؟از چي حرف ميزني؟
زاخي:اين پايينو بگو بخونن بفهمن!
=====================================
بروبچز من واقعا اعصابم داغونه!
ولي واقعا شورشو درآوردين.قديما آدم نميشانامه هاي بقيه رو ميخود لذت ميبرد.الان ديگه همتون كارتون شده مسخره بازي و فرند شيپ و خاله بازي.بسته ديگه.تمومش كنين.اصلا من و ايوانا هم عروسي كرديم رفت.خيالتون راحت شد؟



Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ یکشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۴

چارلز پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۴ دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۴
از بغل خانه هاگرید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
ببخشيد اومدم وسط بحث
بايد يه جوري خودمو جا ميدادم ...
-----------------------------------------------------------------------
در اين حين در مغازه...
الي :خب اين هم از اين ...
چارل:سلام خانم الناز خانم ...!
الي:
چارل: بجا نياوردين ... خب نبايد هم بيارين چون تا حالا منو نديده بودين
الي:كمكي از دستم بر مي اد ؟
چارل:(واي چه دوشيزه ي high class هستش ) بله بنده امدم براي اگهي استخدام سه جادوگر همدم كه زده بودين به ديوار
اندي در همين حين وارد ميشه ...
اندي :چي كار دارين شما؟
الي : ايشون اومده براي اگهي سه جادوگر (من اينقدر با حال و نمي دونستم )
اندي : شما برين فردا بيايين بايد با شريكم صحبت كنم
چارل :goodbye ladies


U can if U want

[size=x-large][color=FF0000][font=Georgia]قدم قدم تا روشنايي. از شمعي


Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ یکشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۴

مادام رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۹ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
**********برگشت به زمان حال***********


زاخي:جدا............حالا فهميدم چقدر واست ارزش دارم
ايوي:زاخي..........از اين حرفت خيلي ناراحت شدم تو براي من از كل دنيا هم بيشتر ارزش داري
زاخي:پس بيا بغلم ..............

ايوي و زاخي : :bigkiss: :bigkiss: :bigkiss: :bigkiss:

اندرو كه داشت پشت شون راه مي رفت داد زد:

بسه .................... زشت وسط خيابو !!!!

ايوي و زاخي برگشتند و اندرو رو در لباس مبدل پشتشون ديدند

ايوي : پس تا حالا داشتي تعقيبمون مي كردي؟؟؟
اندرو: نميدونم داشتم ظاهر مي شدم فكر كنم اشتباه مقصدم رو انتخاب كردم
زاخي:اره جون خودت .......................
اندرو:با من بودي؟؟؟؟؟
زاخي:نه همون پشه هست
اندرو:براي هزارمين بار ..... منظورت رو درست بگو بفهميم
زاخي:سعي مي كنم
ايوي:بسه ديگه ..... ..... اندرو زود بر ميگردي تو فروشگاه و ديگه بيرون هم نمياي فهميدي؟؟؟
اندرو:البته
ايوي : من و زاخي هم ميريم پيش رزي 1 چيزي بخوريم
بعدشم مي ريم زاخي از الي معذرت خواهي كنه مگه نه زاخي؟؟؟
زاخي:البته

در اين حين ...........

_____________

چه ربطي داشت خودمم نمي دونم !!!!


[b][size=medium][color=66CCFF]دامبلدور عزيز بدان هر جا كه باشي تا پاي جان ازت حمايت مي كنيم و به تو وفادار خواهيم ماند !!!


Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۴

ایواناold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۰ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گریفیندور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 246
آفلاین
ايوانا:خب راستش....نه ديگه ما بايد زود بريم..من به مامانم گفتم زود ميام!

اندرو يواشکی يه لگد به ايوی ميزنه:تو که مامان نداری!

ايوانا:چيزه...من...يعنی ما ما ميخواستيم چندتا سوال از شما بکنيم!

توماس:جدا؟مصاحبه ست؟خب من حاضرم....

اندرو:نه...ما..فقط چندتا سوال ساده!

توماس:خيلی خب پس بياين اينجا بشينين لطفا! ((به صندلی هايی که شبيه دوران قرون وسطايی بودن اشاره کرد!))

ايوانا:خب...ما ميخواستيم زاجع به دوست شما زاخارياس اسميت صحبت کنيم.اونطور که ما فهميديم....شمات از دوستان صميمی آقای اسميت هستين نه؟!

توماس:زاخی؟بله...من و اون از بچگی با هم بزرگ شديم...همه جا با هم ميرفتيم...

اندرو:ما خودمون اين چيزا رو ميدونيم،آقای جانسون!شما فقط به سوالات ما جواب بدين لطفا!

ايوانا:بله...خب به نظر شما اخلاق آقای اسميت چه جوريه؟مهمترين ويژگيش؟بدترين؟بهترين...

اندرو:بسه ايوی!يکی يکی!

توماس:چی؟هان...زاخی خيلی مهربونه...بچه خوبيه...مهمترين؟! نميدونم....بدترين؟ من(خودمو ميگم!.ايوی )که چيزی نديدم! ديگه...با اين که بچه پولداره...اهم...يعنی نوه ی پولدارترين..چی چی بود؟ همون!به رو خودش نمياره...کمک ميکنه...خانم تينی مشکلی پيش اومده؟!

ايوانا:هان؟! نه! خب مرسی....الان زاخ...يعنی آقای اسميت کجاست؟!

اندرو:ايوی تو که گفتی ميخوای بمونی!

توماس:زاخی رفته....کجا رفتين بابا...؟!


!!Let's rock 'n' ROLE



Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۴

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
شما هم که بهتر از ما خاله بازی کردین!!
به هر حال من ادامه می دهم.
--------------------------------------------------------------
اندرو : نه چی رو می خوایم بمونیم؟؟
ایوی : اندرو!!بعدا!
توماس : مشکلی پیش اومده؟
ایوی : نه.می شه..؟
توماس : اوه.البته.بیاین دنبال من.
--
ایوی : ببین ما باید یه کم اینجا بمونیم.
اندرو : من نم خوام!!
ایوی : چرا؟
اندرو : این یارو یه حالیه!!
ایوی : اندرو!!ما کارهای مهم تری داریم...
اندرو : مثلا اینکه می خوایم..
ایوی : می شه الان بحث نکنی؟
اندرو : نه نمی شه.
ایوی : بس کن.
اندرو : باشه.


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.