هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۶:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
ایوی و زاخی توی قصر زاخی ( هر جایی من چه می دونم!!هر جایی زندگی می کنن!!) و داشتن در مورد یه سری مسائلی که این جا جاش نیست صحبت می کردن و ایوی هم پاهاش روی هم بود و با اونا ضرب گرفته بود(با چه اهنگی خدا می دونه!!)که یه هو چشم زاخی به یه جغد صورتی می یفته که داره میاد طرف اونا.زاخی که خیلی تعجب کرده بود : این دیگه چه نوع جغدیه؟؟
ایوی که داشت می خندید : اون جغد اندروه!!عجیبه !فقط نامه های خیلی مخصوصه شو با این می فرسته!!
جغد میاد پایین اما طرف هیچ کدوم نمی ره زاخی پا می شه تا بره بسته ی صورتی رنگی که بهش بسته شده رو باز کنه که جغد به دستش نوک می زنه.
زاخی : اوخ!!چرا این کارو کرد؟؟
ایوی : نمی دونم.فکر کنم منتظره..اره..نگاه کن..
و با دستش به جغد دیگه ای که داشت میومد اشاره می کرد.
زاخی : سبزه!!
ایوی : اینو دیگه ندیده بودم.
هر دو جغد با هم به سوی زاخی و ایوی پرواز کردن و یه نامه ی صورتی به ایوی و یه نامه ی سبز جلو پای زاخی انداختن.
زاخی نامه رو بر می داره .
زاخی : بهتره من اول باز کنم.از این دوست شما هر کاری بر میاد!!
زاخی نامه رو باز می کنه و شروع می کنه به خوندن :
سلام
زاخی تو این قدر به من بی اعتمادی؟!چرا اول تو باز کردی؟!
ایوی : بقیه شو بخون.
زاخی ادامه می ده :
خب..من می خوام به عنوان یکی از دوستان شما به خاطر اینکه با هم عروسی کردید یه مهمونی بدم.البته فقط یه سری افراد رو دعوت می کنم که البته اگه شما جشن می گرفتین من همون یه سری رو هم دعوت نمی کرد اما..به هر حال.
به خاطر عروسیتون می خوام یه جشن بدم که البته می خواستم یه جور دیگه باشه که نمی شه*(اون زیر نوشتم)..اما نشد دیگه.به هر حال(چه قدر من می گم به هر حال)خب.... .حالا تو باز کن ایوی بقیه ی نامه رو توی مال تو نوشتم!!
ایوی نامه رو باز کرد و شروع کرد به خوندن :
خب احتیاط حکم می کنه این جا هم بگم سلام که اگه پیش بینی من درست از اب در نیومد و زاخی اول نامه رو باز نکرد من گفته باشم سلام.
سلام
ادامه از مال زاخی : من می خوام ..توی...یه کم حدس بزنین و کنجکاو بشین تا بگم.....یه کم دیگه هم معطل بشین...خوبه..اهان حالا شد..من می خوام توی مغازه ی ایوی یه جشن بگیرم که فقط یه چند نفر رو دعوت می کنم (نگین چرا چون ایوی واسه ی من یه دوسته عزیزه)(راستی دلم خواست دوباره بگم به شما چه؟) و یه هدیه ی باحال به زاخی و تو بدم!!(خیلی با حاله!!)خب جشن من این طوریه و زمان و دعوت شده ها :
دعوت شده ها :
چو چانگ
الناز
جانی ( اگه خواست بیاد یه کم خاله بازی ببینه)
رزمرتا ( که البته مسافرته و نمیاد)
دنیس ( اگه اومده باشه تا اون موقع و...)
و هر کدام از مدیران که خواستن!!
(اگه کسه دیگه ای رو شما می خواین دعوت کنین به من بگین حتما.)
زمان : ممکنه تغییر کنه به احتما خیلی کم : دوشنبه عصر ساعت 5 بعد از ظهر!
چگونگی جشن : به مدت حدود یه ساعت و توی این جا یه سری کارها می کنیم(اون پایین رو بخونین) و البته هدیه ی من به شماها!!
خب..الان دیگه باید یه جغد زرد ببینین که داره میاد طرفتون.نظرتون رو با اون بهم برسونین.(البته حق مخالفت ندارین!) بای بای!!
اندرومیدا بلک
در همون لحظه یه جغد زرد به سمت ایوی اومد و روی میز جلو اون نشست.ایوی که متعجب شده بود اصلا به جغد چیزی نگفت چون روی ظرفی نشست که توی اون یه سری از شیرینی های محبوب اون بود.زاخی روش رو کرد به طرف ایوی .
زاخی : خب؟؟
-------------------------------------------------------------------
بچه ها چه بخواین چه نخواین من این جشنو می گیرم و از زاخی و ایوی خواهش می کنم حتما توش شرکت کنن.
خب من اول می خواستم فقط یه کنفرانس توی یاهو باشه که به دلیل اینکه مسنجر ایوی مشکل داشت نمی شه.
من تمام برنامه ریزی هاشو کردم و این طوریه که میایم و عین ادم قشنگ با یه سری نمایشنامه های درست و بدون خاله بازی میایم و یه جورایی مثل کلاس رقص نمایشنامه میزنیم. و من نمایشنامه ی اول رو می زنم یا زاخی یا ایوی!! و در اخر..من هدیه مو از طریق نمایشنامه به جفتشون میدم!!(خیلی باحاله!! شایدم نباشه!!)
هیچ کس حق نداره رد کنه فقط اگه با ساعتش مشکلی بود به من بگین که البته فقط زاخی و ایوی حق دارن روی ساعت اعتراض کنن!!
من فکر کنم به این جشن ها می گن پا گشا!!نمی دونم فکر کنم اشتباه بود منو مسخره نکنید ها!!روم نمی شه از مامانم بپرسم یه هو سوال می کنه برا چی می خوای و...!!!
هدفم هم از این جشن این بود که این همه برای عروسی این دو تا پیام زدیم و....نمی شه همین جوری خشک و خالی تموم بشه.مگه می شه؟نه نمی شه!!
البته می دونم که ممکنه در اون موقع ان تاپیک خیلی شلوغ بشه ولی طوری نیست بزرگ می شیم یادمون میره.اگه کسی چیزه دیگه ای به نظرش می رسه به من بگه.


ویرایش شده توسط اندرومیدا در تاریخ ۱۳۸۴/۶/۲۶ ۲۱:۲۳:۲۳
ویرایش شده توسط اندرومیدا در تاریخ ۱۳۸۴/۶/۲۶ ۲۱:۲۴:۵۶

" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۳:۰۵ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۶ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
از قدح انديشه دومبول!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 837
آفلاین
اندرو با اخم:به همین راحتی؟!
ايوي:بله.به همين راحتي!
اندرو:خب...خب....من نميدونم چي بگم!ولي من اصلا انتظار نداشتم....خب....خب....يعني شما نميخواين اصلا عروسي بگيرين.
قبل از اينكه ايوي بخواد حرفي بزنه زاخي ميگه:خب چرا!ولي خودت كه ميدوني چون اوضاع خرابه كاري نميكنيم.ما الان با هم ازدواج كرديم و در اولين فرصت يه جشن خوب و درست و حسابي ميگيريم.
اندرو كه كمي تو ذوقش خورده بود:چه جالب!
ايوي داشته به زاخي نگاه ميكرد.
زاخي:چيه؟چيزي شده؟
ايوي:نه.فقط يه سوال ازت ميكنم كه بايد جوابمو بهم همين الان بدي!
زاخي:خببب...باشه.بپرس.
ايوي:بريم شهر بازي؟!
زاخي: همين سوالو ميخواستي بپرسي؟اي بابا ذهرم تركيد!خب براي چي نميام!
ايوي:خب پس بريم؟
زاخي:خب بريم!
و زاخي به سمت در حركت ميكنه و ميبينه ايوي همون جا وايستاده!
زاخي:پس چي شد بيا بريم ديگه!
ايوي:بيا اينجا بابا!شوخي كردم!ميخواستم امتحانت كنم.ميخواستم ببينم اينا راست ميگن كه آدما بعد از ازدواج شخصيتشون عوض ميشه.ولي ديدم نه اصلا عوض نشدي.براي همه چيز پايه اي! و در ضمن به تجملاتم كاري نداري!چون اگر به تجملات كاري داشتي ميگفتي بريم سرزمين عجايب نه شهر بازي با اون جوادايي كه توشن!
زاخي:خب آره.من كه قبلا گفته بودم مثل بقيه نيستم.اون موقع فكر كردي دارم از خودم تعريف ميكنم ولي اشتباه ميكردي.خب حالا نظرت در مورد اينكه واقعا بريم شهر بازي چيه؟من دلم لك زده براي رنجز!
ايوي: واي نه بابا.من كجا رنجر كجا.حوصله داريا!
زاخي:قرار نشد مخافت كنيا!
ايوي:خب آخه من حالم بد ميشه حالت بدي بهم دست ميده!
زاخي:خب باشه چون من سلامتي همسرمو به همه ي دنيا هم نميدم باشه.پس نريم شهر بازي!
اندرو همين جوري داشت به اون دوتا نگاه ميكرد و از گوش دادن به حرفهاي زيباشون سير نميشد.
****پنج دقيقه بعد!****
اندرو:اي بابا خسته شدم.بسته ديگه.چقدر شماها حرف ميزنين.
زاخي:اندي جان شما يه چيزي بهش بگو.بابا من ميگم بريم شهر بازي هي ميگه نريم.
ايوي:مثل اينكه ما آبمون تويه يه جوق!نميره!بابا من.....شهره.....بازي....نميام!(تك تك كلمات را جدا بخوانيد!)
زاخي:خب نيا به جهنم!
ايوي: به من ميگي به جهنم؟
و ناگهان اندي ميپره و ميفهمه كه تويه عالم خودش بوده و زاخي و ايوانا با خوشي و شادي دارن جلوش با هم حرف ميزدن!
(يعني از اون قسمتي كه ستاره زدم تويه روياي اندي بوده! )
**دو دقيقه بعد**
زاخي:بچه ها فردا بريم كلاس رقص جادوگران اونجا از موقعي كه دبي رفته مسافرت همين شكلي افتاده!
ايوي و اندي:
(البته اين قسمت رو نميخواد اداه بديم چون بيشتر ميخواستم همين موضوعي رو كه پايين گفتم رو براتون روشن كنم!اين پايينو بخونين!)
====================================
پايين!:
اول از همه بگم اگر شما خودتونو دوست دارين بياين به اين تاپيك و اعتراض كنين كه دوباره كلاس رقص جادوگرانو باز كنن!
تاپيك بيا جونم...بيا مشكلتو بگو حل كنم...بيا مجوز بگير---------اينم لينكش:اينجارو كليك كنيد!
--
تعجب نكنيد!
تمام شد!
اين بود قصه من و ايوانا!
اين تصميم دوجانبه بود!



Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴

ایواناold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۰ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گریفیندور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 246
آفلاین
اندرو دوباره ظاهر میشه:

ــ ایوانا من میخواستم بگم که....کجا رفتین؟!

***نیم ساعت بعد***

ایوانا و زاخی به فروشگاه برگشتند...اندرو که حسابی حوصله اش سر رفته بود با عصبانیت گفت:

ـــ به به!خوش گذشت؟!منو اینجا کاشتین که چی.....ایوی چرا اونجوری میخندی؟!

ایوانا که سعی میکرد عادی باشه گفت:

ـــ اندرو تو هم جای من بودی اینجوری میشدی....وای من اصلا نمیتونم خودمو کنترل کنم!

زاخی:منم همینطور!!حیف که میگن خاله بازی و فرند شیپ وگرنه.....

اندرو:خب میخواین معما گفتنو بس کنید؟!

ایوانا:آره................خب راستش.....من و زاخی ازدواج کردیم!!

اندرومیدا:

****فلاش بک به نیم ساعت پیش!****

ایوانا و زاخاریاس از فروشگاه بیرون رفتن.ساعت ۱۰ صبح بود و هوا خنک!چندی پیش بارون نم نم باریده بود و خلاصه صفا!!

ایوی نفس عمیقی کشید و با خوشحالی گفت:

ــــ زندگی یعنی این زاخی...!وای من عشق میکنم تو این هوا باتو بیام بیرون!!

زاخی که چندان حواسش جمع نبود گفت:هان؟باشه باشه....

ایوی : چی باشه؟!اتفاقی افتاده زاخی؟خیلی تو فکری.....

زاخی:نه چیزی نشده.....

ایوی یهو وایساد و گفت:اگه چیزی شده خواهش میکنم به من بگو...!

زاخی:خب حالا که گفتی....ببین ایوانا....همه از دست عروسی ما ذله شدن!همین اندرومیدا حالش بهم میخوره!

ایوی:خب آره!منم همینو میگم!ما باید زودتر این عروسی رو راست و ریستش کنیم!امروزم که گفتم...میخوای همین امروز عروسی کنیم؟!

زاخی:من که میخوام...ولی نمیشه!نمیشه تو یه روز یه جشن عروسی خوب برگزار کرد.....ای کاش میتونستیم همین الان بریم محضر....

ایوی لبخندی زد و گفت:خب بریم!

زاخی:خل شدی؟!

ایوی:نه!فکر کن!چرا نریم؟تو این اوضاعی که سایت داره ما نمیتونیم یه عروسی خوب بگیریم.همه هم کلافه شدن.پس چاره اش چیه؟همین الان.....

زاخی:راست میگی ایوانا!!خب بیا بریم!

** در محضر**

محضردار دفترشو باز کرد و شروع به خوندن کرد:

ــ خانم ایوانا تینی...فرزند دیسموند....آیا من وکیلم که شما رو به عقد زاخاریاس اسمیت....بچه پولدار سایت!در بیاورم؟!(الان متنش یادم نیست شرمنده!! )

ایوی که خیلی خوش اخلاق شده بود گفت:

ــــ بله!!

**در راه فروشگاه**

زاخی پرسید:

ــ چرا همون اول گفتی بله؟!

ایوی: :bigkiss:

زاخی:بالاخره....من مطمئنم تو دیگه نامزد آخرم بودی!!

ایوی اخم کرد:منظورت چیه؟!یعنی تو بعد از مانیا و کتی وحالا.. من بازم...؟!

زاخی:نه نه اشتباه نکن ایوی....(بعد از دیدن قیافه ی ایوی)اصلا بی خیال!!!

**برگشت به زمان حال!**

اندرو با اخم پرسید:

به همین راحتی؟!

----------------------------------------------------------------------------

اینم پایان ماجرای من و زاخی!!!


!!Let's rock 'n' ROLE



Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
اندرو :
ایوی : خوبه؟
اندرو که داشت خودشو نشگون می گرفت ببینه بیداره یا خواب : همین امروز؟
ایوی که دیگه داشت کلافه می شد : اره.همین امروز.
اندرو که دیگه داشت به خودش سیلی م زد که ببینه بیداره یا خوابه دست کشید و گفت : خب..من یه نظر دیگه دارم.
ایوی که مشتاق به نظر می رسید گفت : چی؟
اندرو : خب..
زاخی حرف اندرو رو قطع کرد : نه!کی از تو نظر خواست؟
ایوی :
زاخی که هول شده بود : من با این پشه هه بودم ها!!تو بگو!!
اندرو : خب..البته این فقط یه نظره..اگه شما امروز بخواین برگزار کنین هیچ کس نیست بهتره یه ساعتی رو مشخص کنید برای فردا من سعی می کنم به همه خبر بدم ....فقط یه چیزی عصر نذارین من یه جای دیگه دعوتم!
ایوی : نمی دونم..باید فکر کنم..می شه تنهامون بذاری؟
اندرو که واقعا داشت حالش به هم می خورد : اوه..اره..چه تصمیم ...هیچی!
و غیب می شه.
-----------------------------------------------------------
امیدوارم از این پیشنهاد خوشتون بیاد چون من فردا صبح هم کله سحر یه سری به این جا می زنم هم در طول صبح اما عصر شرمنده جای دیگه دعوت دارم که البته بعد از ساعت 7 میام.وای به حالتون اگه یه ساعتی بذارین که من نتونم بیام!!


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴

ایواناold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۰ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گریفیندور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 246
آفلاین
بعد از غیب شدن اندرو ایوانا که بد جوری لیست رو نگاه میکرد گفت:

ــ این چیه؟!

زاخی:چی چیه؟

ایوی:قراره تو عروسی من به جای گل شمعدونی جهنده دستم بگیرم؟!

زاخی:خب مگه چیه؟!اتفاقا خیلی هم قشنگه!

ایوی:خب حالا اون هیچی.....نوشته به جای نقل و نبات گالیون پرت میکنن هوا!!!

زاخی:فقط بدیش اینه که ممکنه بخوره تو سر یه یخت برگشته!!

ایوی:وای زاخی!!!من خیلی دلم میخواد این عروسی زودتر تموم بشه بره تا من و تو بتونیم یه زندگی آروم رو شروع کنیم......(اندرو:جمش کن بابا حالم بهم خورد!)یعنی اگه تو اصرار نداشتی که عروسی باشکوه داشته باشیم....

زاخی:خب اگه ناراحتی....

ایوی که دوباره جدی شده بود:نه..ولش کن.خب تو فک و فامیل داری؟!

زاخی:مگه تو داری؟

ایوی:نه!یعنی داشتم....الان ندارم!

زاخی:چه تفاهمی!

ایوی:خب میگم بیا عروسی رو امروز بذاریم!

اندرو دوباره جلوی زاخی ظاهر میشه:خل....اوخ ببخشید!

ایوی:

اندرو:خب...خل شدی ایوانا؟!امروز؟!

ایوی:خب چه اشکالی داره؟! اصلا میخوای الان خودم برم آرایشگاه....بعدم بریم تالار پادمور؟!

-------------------------------------------------------------

اندرو میدونم حالت بهم خورده برای همین جلو انداختم!

خواهش میکنم زاخی!!


!!Let's rock 'n' ROLE



Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۷:۳۱ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
ایوی در حالی که هر سطر رو می خوند اخم هاش می رفت پایین انگار که با پایین رفتن هر سطر ابروهای او هم به پایین کشیده می شد.زاخی که نمی دونست این عادت ایویه و فکر می کرد اون داره عصبانی می شه : چیزی شده؟
ایوی : نه!خوبه!فکر کنم همه چی رو اماده کرده باشیم.
زاخی که نفس راحتی کشیده بود : خب!حالا می مونه اینکه....اخ!
اما اومدن اندرو حرف اون رو قطع می کنه.اندرو ناگهان جلو زاخی ظاهر می شه و میخوره بهش و هر دو میفتن روی زمین.
اندرو در حالی که بلند می شد : وای!1ببخشید!نمی دونم تازگی ها چرا این جوری میشه!
ایوی که داشت لباس زاخی رو می تکوند(انگار خودش دست نداره! ): باشه!طوری نیست.حالا چی شده؟
اندرو : چیزی نشده اومده بودم بگم نمی خواین این عروسی رو برگزار کنین؟
زاخی که دیگه حالاپا شده بود : باید از من معذرت می خواستی!
اندرو :
زاخی : خب.فعلا داریم کارهاش رو کاملا چک می کنیم(!)و بعدش چرا می گیریم.
اندرو : ااا...خب..پس من می رم بازم ببخشید زاخی!
و غیب می شه.

---------------------------------------------------------------------
من اینو نوشتم تا اینو به توصیه ی زاخی زیرش بنویسم.
بهتره قبل از اینکه مدرسه ها شروع بشه این عروسیتون رو بگیرید بهتره یه روز عصر یا صبح یه سری ساعت رو معین کنید بعد همین جا در موردش پست بزنین و.....
البته می دونم به من ربطی نداره ولی دیگه از بس کلمه ی عروسی رو شنیدم داره حالم از هر چی عروسیه به هم می خوره!
یه چند تا چیز دیگه هم می خواستم بگم که یادم رفت!!


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۳:۰۵ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۶ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
از قدح انديشه دومبول!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 837
آفلاین
ايوي و زاخي ازدواج كردن و بعد از يك عروسي مفصل در كنار هم در قصر زاخي بودند.
ايوي:زاخي ديروز اندي زنگ زد گفت بريم كوه.
زاخي:بريم عزيزم
ايوي:اوه من تورو خيلي دوست دارم زاخي!
زاخي منم همين طور :bigkiss:
متاسفم!...اين داستان شما نيست!...همش دروغ بود! (چيه همه(مخصوصا ايوي!) ذوق كردين؟! )(من كه خسته شدم!يكي شروع كنه!من نميتونم يك چنين كاري رو بكنم!)
داستان اصلي:
فقط يك روز به عروسي مونده!
زاخي:اووووف.....بالاخره تموم شد!
ايوي:نه يه چيز ديگه هم مونده!
زاخي:چي؟ نه تورو خدا ديگه خسته شدم!
ايوي:فقط مونده يه دونه عكس.
زاخي:عكس؟ما كه اين همه تابلو خريديم واسه خونه.كل قصر شده تابلو!
ايوي:ميگم عكس!عكس خودت!
زاخي:عكس من؟عكس ديگه براي چي؟من كه هميشه پيشتم!
ايوي:ميدونم.ولي خب اگر مردي عكستو داشته باشم!
زاخي:خدا نكنه!
ايوي:بسته بسته!
زاخي:چي بسته؟
ايوي:فرند شيپ بازي!
زاخي:من دارم فرند شيپ بازي ميكنم يا تو؟!
ايوي:هيچ كدوم! از عروسيمون معلومه!
زاخي:آره
ايوي:خب ديگه تموم شد رفت شوخي كردم.عكست هميشه در ذهن منه!
زاخي:باز شروع نكن به كاري نكن من از اينا برات بفرستم!
ايوي:
زاخي:خب ديگه ايشاالله فردا تمومه!
ايوي:آره تمومه.ولي يادت باشه از فردا ديگه حق نداري با هيچ دختري حرف بزني!
زاخي:هووومك!ولي اين تو قرارامون نبودا!
ايوي:حالا جزو قرارداد شد!
زاخي:خب باشه.من كه هميشه دارم به زمين نگاه ميكنم.بازم همين كارو ميكنم.
ايوي:شوخي كردم بابا!
زاخي:ميدونم.
ايوي:خب ديگه بهتره بريم يه كم به خودمون برسيم.به آرايشگاه زنگ زدي؟
زاخي:آره.هم براي خودم هم براي تو.
ايوي:بقيه چيزا هم كه مرتبه!
زاخي:آره اين ليست تمام كاراييه كه انجام دادم.اگه چيز ديگه اي مونده بگو كه تمومش كنم.
ايوي يه نگاه به ليست ميندازه:......
========================
در مورد زمان آن شدنم بايد بگم كه موقع مدرسه ها درست ميشه
من هميشه همين طور بودم و خواهم موند!
در ضمن بهتره همه آخر پستاشون چيز ميز بنويسن چون اگر اول باشه ناظر پاك ميكنه.اين نصيحت به من!(مثل من آخر بنويسين!)
----
مرسي ايوانا با اين پست زدنت
------
الي جان بهتر نبود اصلا پست نميزدي؟!



Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۳ پنجشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۱۲ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۶
از قاتی اشباح تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
الی که بعد از مدت ها برگشته بود با عجله وارد مغازه می شه
الی:سلام بچه ها
اندی:سلام .کجا بودی؟؟؟
الی:رفته بودم 6-7 روزی به درد خودم بمیریم
اندی:خوبه
الی:تو این مدت که من نبودم چه خبر بود؟؟؟
اندی:هیچ خبره خاصی نبود. تو مثلا می خواستی تو آوردن جنس جدید کمک کنی ؟ بعد گذاشتی در رفتی؟؟؟؟
الی: هنوز که نیوردی خالا کمکت می کنم
ایوی:چه عجب شما بر گشتی
الی:ببخشید حالا به نعفت هم که شد از دستم راحت بودی!!!!
ایوی:ولی یه نفر برای کمک کردنه کم داشتم
الی: همون من فکر کردم بلاخره یه نفر دلش برام تنگ شده
ایوی:نه ... بدو که کار زیاد داریم می تونی برای شروع کارت هم وسایل رو از دسته زاخی بگیری
الی:چشم
زاخی:بازم که هم جمع شدن و..
الی: ناراحتی برم . در ضمن مگه من اینجا دنبال دوست یابی بودم
زاخی:هوووم... بازم که شروع شد
الی:نه .. شوخی بود..ا راستی من اومدم کمک


فقط گریفندور !!!


Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴

ایواناold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۰ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گریفیندور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 246
آفلاین
زاخی همونطور زیر لبی:کوفت!!

ایوی که داشت حاضر میشد بره گفت:کاری داری زاخی؟

زاخی :هان؟!..نه..من؟!

ایوی:اگه خسته شدی بمون اینجا استراحت کن! :bigkiss:

زاخی:نه ایوانا...من...

اندرو با عصبانیت:بسه...بسه...اینجا خاله بازی راه نندازین حال نداریم!

ایوی:خب پس ما میریم بقیه شو هم بخریم!

رزی:ایوانا میشه بپرسم بقیه ی چی؟!

زاخی:نه نمیتونی بپرسی....!ما دیگه باید بریم!

و شترقی غیب شدن!

اندرو:مشکوک میزنه!

رزی:کاملا!

بعد از مدتی که رزی و اندرو به در و دیوار زل زدن رزی پرسید:

به نظرت اون پلاستیکا چی بودن رزی؟شاید چیز خطرناکی باشن.....

رزی:اندرو باور کن میتونی یه کارآگاه عالی بشی!اون طفلکی ها ۳روز دیگه عروسیشونه!باید با هم برن خرید،قدم بزنن،حرف...

اندی:وای بس کن رزی!دیگه از هرچی رمانتیکالیه(!) بدم میاد!

در باز شد و ایوی و زاخی با ۴ تا بسته ی پلاستیکی و یه چیز بزرگ اومدن تو!

ایوی به زاخی که همه ی چیزا رو برداشته بود یه نگاهی انداخت و به اندی و رزی گفت:

ــ خب بچه ها نمیاین کمک؟!

رزی:چرا خودت کمک نمیکنی؟!

ایوی که دستپاچه شده بود گفت:

ـــ من کار مهمتری دارم!

زاخی که کم کم حوصله اش سر رفته بود زیر اون همه فشار:

ـــ حتی مهمتر از اینکه من این زیر له بشم؟!بابا یکی بیاد کمک!!

ایوانا:حتی مهمتر! خب دیگه من باید برم!!

و رفت بیرون.

اندی،رزی و زاخی:

------------------------------------------------

از ذوقم چرت و پرت نوشتم!!

خیلی خوشحالم که آشتی کردین!
:bigkiss:


!!Let's rock 'n' ROLE



Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
حالا شدی همون زاخی قبلی!
ما اگه بخوایم توی مسنجر بات صحبت کنیم باید کله ی سحر بیدار شیم پس بی خیال اون.
سعی کن همیشه این جوری بمونی!
--------------------------------------------------------------------
مادام رزمرتا چشم همه رو دور دیده و پاشو گذاشته روی میز و داره با صندلی هی میره جلو..هی می ره عقب..هی میره جلو ..
رزی : اخ!اندرو!
اندرو که داشت از روی میز میومد پایین : به به!!...چرا پاتو گذاشته بودی روی میز؟
رزی که داشت پاشو می مالید : تو چرا روی میز ظاهرش شدی؟
اندرو : خب..برای اینکه..عجله داشتم.
رزی که حالا پاش ده بود و داشت می رفت یه لیوان اب بخوره : چرا عجله داشتی؟
در همون لحظه زاخی و ایوانا میان تو و هر دو شون 5 تا پلاستک بزرگ دستشونه.
اندرو که خوشحاله که از زیر جواب دادن به سوال رزی در رفته : اا....سلام.اینا چین؟
ایوی در حالی که پالتوی خودش و زاخ رو می ذاره روی جالباسی : سلام.اینها یه سری چیزهایین که خریدیم.
رزی حالا پیش اندرو وایساده.اندرو روش رو می کنه طرف رزی و در گوشش می گه : انگار من گفتم اونا رو دزدیدن!!
ایوی : چیزی گفتی؟
اندرو : نه.
زاخی که هر 5 تا بسته دستش بود و کاملا می شد فهمید داره از نفس می ره : خب..نمی خواین اینها رو از من بگیرین؟
اندرو : باشه الان.
اندرو می ره جلو و 2 تا شونو می گیره.
ایوی : خب می شه اونا رو بذارین اون طرف؟(به سمت چپ مغازه اشاره می کنه.تنها جایی که اثری از اجناس فروخته نشده دیده نمی شه)
اندرو در حالی که بشته ها رو می ذاشت سر جاش : خوب..حالا دیگه سه روز دیگه که عروسیتون هست دیگه..نه؟
زاخی و ایوی:
ایوی : در حالی که داشت بسته ها رو با لیستش کنترل می کرد : وای!!یادمون رفت اینها رو بخریم!اندرو تو و رزی اینجا بمونین من و زاخی می ریم چند تا چیز دیگه هست بخریم.
زاخی در حالی که به اندرو و رزی به طور ملتمسانه ای نگاه می کرد زیر لب به اونا گفت : یکی یه چیزی به این بگه !!
اندرو و رزی : خوش بگذره.من و رزی این جا می مونیم1


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.