اندرو دوباره ظاهر میشه:
ــ ایوانا من میخواستم بگم که....کجا رفتین؟!
***نیم ساعت بعد***
ایوانا و زاخی به فروشگاه برگشتند...اندرو که حسابی حوصله اش سر رفته بود با عصبانیت گفت:
ـــ به به!خوش گذشت؟!منو اینجا کاشتین که چی.....ایوی چرا اونجوری میخندی؟!
ایوانا که سعی میکرد عادی باشه گفت:
ـــ اندرو تو هم جای من بودی اینجوری میشدی....وای من اصلا نمیتونم خودمو کنترل کنم!
زاخی:منم همینطور!!حیف که میگن خاله بازی و فرند شیپ وگرنه.....
اندرو:خب میخواین معما گفتنو بس کنید؟!
ایوانا:آره................خب راستش.....من و زاخی ازدواج کردیم!!
اندرومیدا:
****فلاش بک به نیم ساعت پیش!****
ایوانا و زاخاریاس از فروشگاه بیرون رفتن.ساعت ۱۰ صبح بود و هوا خنک!چندی پیش بارون نم نم باریده بود و خلاصه صفا!!
ایوی نفس عمیقی کشید و با خوشحالی گفت:
ــــ زندگی یعنی این زاخی...!وای من عشق میکنم تو این هوا باتو بیام بیرون!!
زاخی که چندان حواسش جمع نبود گفت:هان؟باشه باشه....
ایوی : چی باشه؟!اتفاقی افتاده زاخی؟خیلی تو فکری.....
زاخی:نه چیزی نشده.....
ایوی یهو وایساد و گفت:اگه چیزی شده خواهش میکنم به من بگو...!
زاخی:خب حالا که گفتی....ببین ایوانا....همه از دست عروسی ما ذله شدن!همین اندرومیدا حالش بهم میخوره!
ایوی:خب آره!منم همینو میگم!ما باید زودتر این عروسی رو راست و ریستش کنیم!امروزم که گفتم...میخوای همین امروز عروسی کنیم؟!
زاخی:من که میخوام...ولی نمیشه!نمیشه تو یه روز یه جشن عروسی خوب برگزار کرد.....ای کاش میتونستیم همین الان بریم محضر....
ایوی لبخندی زد و گفت:خب بریم!
زاخی:خل شدی؟!
ایوی:نه!فکر کن!چرا نریم؟تو این اوضاعی که سایت داره ما نمیتونیم یه عروسی خوب بگیریم.همه هم کلافه شدن.پس چاره اش چیه؟همین الان.....
زاخی:راست میگی ایوانا!!خب بیا بریم!
** در محضر**
محضردار دفترشو باز کرد و شروع به خوندن کرد:
ــ خانم ایوانا تینی...فرزند دیسموند....آیا من وکیلم که شما رو به عقد زاخاریاس اسمیت....بچه پولدار سایت!در بیاورم؟!(الان متنش یادم نیست شرمنده!!
)
ایوی که خیلی خوش اخلاق شده بود گفت:
ــــ
بله!!**در راه فروشگاه**
زاخی پرسید:
ــ چرا همون اول گفتی بله؟!
ایوی:
:bigkiss:
زاخی:بالاخره....من مطمئنم تو دیگه نامزد آخرم بودی!!
ایوی اخم کرد:منظورت چیه؟!یعنی تو بعد از مانیا و کتی وحالا.. من بازم...؟!
زاخی:نه نه اشتباه نکن ایوی....(بعد از دیدن قیافه ی ایوی)اصلا بی خیال!!!
**برگشت به زمان حال!**
اندرو با اخم پرسید:
به همین راحتی؟!
----------------------------------------------------------------------------
اینم پایان ماجرای من و زاخی!!!