هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





شروعي دوباره!
پیام زده شده در: ۲:۳۷ جمعه ۱۱ آذر ۱۳۸۴
#13

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
-زنداني پاتر!....زنداني پاتر!....ملاقاتي داري!
عله:هووووووم؟ولمون كن كرام!بزار بخوابيم بابا!خودت هواي سايتو داشته باش يه مدت تا من برگردم.
-زنداني!زود باش بيا بيرون مگرنه ملاقاتي بي ملاقاتي!
عله:هوووم؟باشه باشه!نه كينگزلي!من كه جام خوبه.نه بابا اين دفعه دانگ رو بنداز آزكابان بعدش ببينيم چي ميشه.
-زندانــــــــــــــــــــــــي پــــــــــــاتــــــــــر!
هري حدود 4 متري به هوا ميپره....
عله:كي؟من؟كو؟چي؟كجا؟ساعت چند؟
-بيا ملاقاتي داري!
عله:من؟....هووووم!...چه عجب!
عله زير تختش دنبال چيزي ميگرده.هي دست ميكنه اون زير ولي چيزي بيرون نمياد!
عله:اه اين كوش پس؟
عله روي زمين ميخوابه و كلشو ميكنه زير تخت تا بلكه بتونه اون چيز! رو پيدا كنه.
عله:هي نگهبان!يه دسته جارويي....دسته بيلي....چيزي نداري به ما اينو از اين زير در بياريم؟
نگهبان:بيا بگير فقط يادت باشه از جات جم نخوري مگرنه يه گلوله حرومت ميكنم!
عله دسته چيز! رو ميكنه زير تختخواب و لحظه اي بعد چيزي از اون زير مياد بيرون!
عله:بالاخره درش آوردم!خب بريم نگهبان!
نگهبان دست عله رو كه دمپاييش رو از زير تخت پيدا كرده بود! ميبنده و همراه خودش ميبره.

**در اول**
نگهبان دوم:اسم رمز؟
عله:دانه هاي همه مزه برتي بات!
نگهبان دوم نگاهي به عله ميندازه!
نگهبان دوم:با شما نبودم!..ايني كه گفت يعني چه؟!....بي خيال!...اسم رمز؟
نگهبان اول:بي تربيت!!
نگهبان دوم:درسته!
نگهبان دوم در رو باز ميكنه و در اين بين نگهبان اول موقع رد شدن از بقل نگهبان دوم ميگه:فكر كنم لكنت زبون داره!!!!(نكته آسلامي!:برتي بات يه جورايي شبيه بي تربيته!)

**در اطاق ملاقات**
عله:ولي من هر كسي رو فكر ميكردم بياد ملاقاتم به غير از شما!
حاجي!‍(اين حاجي اون حاجي نيستا!....بايد تو جريان اين تاپيك باشيد ديگه! ):حال كه آمده ام!...الا ايحال اومدم خبري رو بهت بدم!
عله:چي؟
حاجي:من ميدونم كه تو الكي از پادگان اخراج شدي و افتادي زندان!واسه همين به بچه ها گفتم بيان كمكت!
عله:كمك؟ اي كه گفتي يعني چه؟!
حاجي:گوشتو بيار!
عله به حاجي نزديكتري ميشه!
حاجي:فردا شب راي ساعت 12 يه تيم ضربت از بچه هاي گروه ليبرات! ميان كمكت!
عله:ليبرات؟!
--------------------------------------------------------------
خب ديدم اينجا خيلي وقته پست نخورده گفتم اولا جريان قديمي رو تموم كنم و يه جريان جديد شروع كنم.البته مربوط به جريان قبليه!
مثلا عله به يه دليل نامشخص كه بعدا معلوم ميشه از پادگاه افتاده بيرون و در زندان اوين به سر ميبره!!
بقيش با شما!
منتظرم!


ویرایش شده توسط آنتونين دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۱ ۸:۲۹:۱۶
ویرایش شده توسط آنتونين دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۲ ۱۷:۰۵:۰۸

شناسه ی جدید: اسکاور


خاطرات حاجي جوان!
پیام زده شده در: ۰:۲۴ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۸۴
#12

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
حاجي به مسجد برميگرده و عله رو در حال گريه كردن ميبينه.

حاجي:هي چي شده سرباز؟
عله در حال هق هق:حاجي من حالم خوب نيست.نميدونم چي شده ولي تمام كسايي كه تويه اين پادگان هستن براي من آشنا ميزنن.منو ياد دوستاي قديميم ميندازن
حاجي:خب اين كه عيبي نداره سرباز.خيلي هم خوبه.تمام سربازهايي كه اينجان آرزو دارن كه مثل تو باشن.حالا بلند شو بيا اينجا توبه كن بعد برو اين سرباز رو شكنجه كن.
عله:نه حاجي!من نميتونم اين شكلي دووم بيارم.همين روزاست كه بيفتم بميرم.
حاجي:خدا نكنه سرباز.حالا بيا اينجا من يه قصه اي رو برات تعريف كنم شايد حالت بهتر بشه.
عله بلند ميشه و ميره بقل حاجي ميشينه و در همون حال سربازي كه ميخواست شكنجه بشه فرار ميكنه ميره!

حاجي:خب سرباز حالا تنهاي تنها شديم.نميخواد به روي خودت بياري.به آبر بگو شكنجش دادي و من هم امر به معروفش كردم...خب ميخواستم برات يه داستاني رو تعريف كنم...داستان يه جوونيه كه با دوستان ناباب ميگرده و بعد ميشه حاجي يه پادگان...آره داستان خودمه...داستاني كه من رو آورد تويه اين پادگان.

حاجي:يكي بود يكي نبود...يه جووني بود كه يه روز تويه خيابون....

**ميريم تو خاطره**
توضيح:تصوير تمام سياه سفيد است(به علت قديمي بودن خاطره)

تصوير جوونياي حاجي رو نشون ميده كه تويه يه خيابون شلوغ داره راه ميره.هر كي كه رد ميشه يه تنه به حاجي جوون ميزنه و حاجي با هر تنه جيباشو ميگرده كه ببينه چيزي ازش نزده باشن.
حاجي جوون وارد يه مغازه كتاب فروشي ميشه.يك فروشنده خانم در پشت بار ايستاده
حاجي با چشماني كه به زمين نگاه ميكنن:سلام
فروشنده:سلام...بفرماييد
حاجي:ببخشيد يه كتاب ميخواستم.
فروشنده:بفرماييد.چه كتابي؟
حاجي:كتاب بوق طلايي!...نوشته عارف قزويني!!!(توضيح:اين جريان داره يادته كريچر!؟ تو مويايل )
فروشنده برميگرده و در قفسه ها ميگرده و كتاب رو در مياره و به حاجي ميده.
حاجي يه نگاه به پشت و روي كتاب ميندازه و از كلفت بودن كتاب كمي تعجب ميكنه و.....
حاجي:ببخشيد اين قيمتش چنده؟
فروشنده:26000 تومان
حاجي:ماااااااااا خب باشه بفرماييد!
حاجي كتاب رو ميخره و ميره تويه پارك و شروع ميكنه به خوندن.
--------------------------------------------------------------
ببخشيد اگر بد شد ولي ديدم اگر همون شكلي بخوايم ادامه بديم سوژه كم مياد گفتم زندگينامه اين حاجي رو بديم زير چاپ كه مثلا يه جورايي مثل جريانات جادوگران خودمونه و مثلا عله بعد از شنيده زندگي حاجي و اومدن به اون پادگان يه كارايي ميكنه.
من به نظرم آخر داستان رو بزاريم هر وقت عله برگشت بياد خودش بنويسه ببينيم تو پادگان چه خبر بوده


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
#11

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۰۹ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
از پاریس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 929
آفلاین
در زندان تاریکی همه جارو گرفته
همه غرق در سکوت مطلق و خاموشی تنها صداهای دادو بیداد مردی از اتاق بازرسی زندان می یومد

آبر که در وسط اتاق بازرسی رژه می رفت ایستاد و با فریاد بر سر اون دو جوون گفت: سرباز تو به دوسال زندگی در پادگان محکوم می شی! خانم شماهم بلند شو از جلو چشمم دور شو یکدفعه دیدی.... بلند شو دیگه! یعنی چی راه گم کردم! عجب حرفا!
هنوز خانم رو صندلی نشسته بود و جم نمی خورد

آبر که کفرش در امده بود باز گفت: بلندشو خانم زود سریع یالله!

سرباز با پوزخند آبرو نگاه می کرد
یکدفعه آبر برگشت طرف سرباز و دستشو گرفت و پیچوند
سرباز با حالت زاری: من... من .... غلط.... غلط.... بکنم.....
آبر با پیروزی به سرباز نگاه کرد و گفت: حالا خوب شد!

از اون لحظه تا حالا هری کنار در نگهبانی می داد
یکدفعه صدای باز شدن در اتاق امد هری صاف ایستاد

آبر: این سربازو ببر بده دست حاجی تا برای این دوسالش برنامه ریزی بشه

این خانم اینجا هست تا کار سرباز تموم بشه بعد از سرباز ببرش پیش حاجی تا تکلیفش روشن بشه وقتی رفتی اونجا از جات تکون نمی خوری تا فتوایه دوتاشون صادر بشه اگر احتیاج به شکنجه بود مسولش تویی

هری: چشم قربان

هری که هنوز باید امر به معروف و نهی از منکر می کرد سربازو از تو اتاق اورد بیرون و همونطور که تفنگشو رو گردن طرف گرفته بود گفت: آخه برادر من این چه کاری بود بدبخت شدی رفت زندگیت برباد رفت ...

سرباز رو کرد به هری: توهم شدی حاجی! معلومه رو مخ توهم با تریلی رفته ....بدبخت

هری: هی حرف دهنتو بفهم نبینم حرف بزنیا واگرنه ..

سرباز: واگرنه؟

هری: هیچی جادوت می کنم!

سرباز: ها ها ها چه حرفا!

بعد از اون ماجرا تا رسیدن به مرکز فرماندهی حاجی حرفی زده نشد جز اینکه هری هر لحظه تفنگ رو بیشتر فشار می داد!
بعد از رسیدن به مرکز هری یارو رو هل می ده تو
حاجی تو مرکز پشت میزش نشسته یکدفعه شکه می شه
حاجی: ها بابا یک ندایی بده برادر که داری می یای تو
هری: حکم صادره از آبر ملقب به مملی استکبار به شرح زیر است
1- این برادر را ارشاد کن
2- برای دوسال زندگیش در پادگان برنامه ریزی کن
3- مجازاتش کن

حاجی: خوبه با دومی حال کردم ای برادر دوسال پیش منی آخی همدم منی مونس منی خب برادرا بشینید رو صندلی
هری و سرباز می شینن رو صندلی
حاجی شروع می کنه حرف زدن
- خب روش من اینکه اول مجازات بشه بعد بریم سر مراحل دیگه!سرباز 1 برو اون ضبط رو بیار
هری می پره سه سوت ضبط رو از قفسه می یاره بیرون و می ده حاجی

حاجی: من این جمله رو می گم تو باید اینو 2005 بار به نیت سال 2005 برای شادی روح معلق تکرار کنی! سرباز 1تو اینو ضبط می کنی و بعد چک می کنی فعلا من برم به توبه روز یکشنبه برسم
و از در مرکز خارج می شه

جمله با خطی واضح رو کاغذ روی میز خودنمایی می کنه!

من بسیجی بودم... من بسیجی هستم.... من بسیجی خواهم بود

هری یک نگاه به اطرافش می کنه یک نگاه به نوشته می کنه یک نگاه به سرباز می کنه

و داد می زنه: ماااااااااااااااااااااااااااااا اینکه جمله ی معروف مازمولایه خودمونه!

سرباز: چیزی گفتی؟

هری: دارم دیوونه می شم واییییییییی دارم دیوونه می شم اینجا چه خبره .....
و می زنه تو سر خودش و شروع به گریه می کنه!

************************************
نتونستم جالب بنویسم باز سعی می کنم بهتر بنویسم!


دلبستگي من به جادوگران و اعضاش بيشتر از اون چیزی که فکرشو میکنید


Re: پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
#10

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
فرداي اونروز
حاجي:خدايا من توبه ميكنم كه ديگه زيرآبي نرم!
هري:اهم ........اهم
حاجي:اومدي سرباز منتظرت بودم.خب شروع كن سه هزار و سيصد و شش ركعت نماز قضاء براي نورممد چورقوش سنگ تپه!!
هري:حاجي جان فقط يه مشكلي هست من بلد نيستم نماز بخونم.
حاجي:استغر ا... بلد نيستي راز و نياز كني اينقدر غرق هري پاتر شدي كه نماز خوندن يادت رفته ما يه عمره داريم فانتزي ميخونيم نماز روزه مون سرجاشه.....
هري:حاجي من راز و نياز بلدم..
حاجي:خب شروع كن!

هري با تعجب به صورت حاجي زل ميزنه
"اولا كه اينجا مسجده و راز و نياز توش اشكال شرعي داره دوما ما اول بايد با هم صميمي بشيم بعد راز و نياز كنيم!"

حاجي كه متوجه حرفهاي عله نشده بود
"اشكال نداره اولش با هم صميمي ميشيم!"

با شنيدن اين حرف هري مي پره رو حاجي

حاجي:پاشو مرتيكه بي ناموس مگه خودت ناموس نيستي!!
هري با خودش:بي ناموس....اين اسم يه نمه برام آشناست.

در همين لحظات كه هري در حال فكر كردنه حاجي موبايلشو از جيبش در مياره...
"الو فرمانده آبر دو نفر ديگه رو بفرست اينجا ، اين كه فرستادي هيچي بلد نيست.....................

به من چه مجرم نداري برو تو حياط به دو نفر الكي گير بده....د برو ديگه نماز قضاي بچه ها داره زياد ميشه"
بوق...........بوق.........بوق

حاجي:هي تو سرباز از الان وظيفه ي تو عوض ميشه تو ميشي ممامور امر به معروف و نهي از منكر هر كسي هم سر پيچي كرد مياريش منكرات!!
هري:چشم فرمانده!!
هري:فرمانده ميخاستم كارمو شروع كنم اجازه هست.
حاجي:شروع كن ديگه!
هري با يه حركت سريع گوشي حاجي رو از دستش مي قاپه...
"به علت داشتن بك گراند غير اسلامي توقيف مي شود"

حياط پادگان
"سلام برادر"
هري:سلام خواهرم.....ا ببخشيد شما چه جوري وارد اينجا شديد مگه دم در ورودي ننوشته ورود خواهران ممنوع..
دو متر اون طرف تر
"خانم شماره بدمasl آي دي !!!"
خانم محترم:برادر اين آقا مزاحم من شدن!
هري غيرتي ميشه و به سمت سرباز بيناموس حركت ميكنه!! ,
دنگ دوش دينگ لاو!! پوووووووووتك دوش دنگ تق


"اينجا چه خبره سرباز اين دوتا رو بفرست انفرادي"
سرباز:چشم فرمانده ابر


در زندان
....................
دوستان مگه قرار نشد زن توی داستان نباشه آخه یکم منطق رو هم وارد داستانتون کنید وسط کویر زن چی کار میکنه؟ اونم تو پادگان


ویرایش شده توسط کريچر در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۳ ۵:۲۸:۵۰
ویرایش شده توسط کريچر در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۳ ۵:۳۵:۴۸

يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين


Re: پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
#9

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
هری وارد مسجد میشه و حاجی رو توی محراب میبینه که داره دعا میکنه
همین طور که یواش یواش داره به حاجی نزدیک میشه صدای حاجی براش قابل شنیدن میشه
_ خدایا توبه میکنم و قول میدم دیگه روزهای 5 شنبه ی ماه مبارک رو دعوا نکنم خدایا توبه ی منر و بپذیر
هری: حاجی این دیگه چه جور توبه ایه؟
حاجی: ای برادر ترسیدم , این چه طرز دخوله , شما نمیدونید برادر توبه ی تدریجی مزایای زیادی داره , شما هم بیا توبه کن فقط دعواهای 5 شنبه ی ماه مبارک رو از دست میدی
حاجی از جاش بلند میشه و میره گوشه ی مسجد که رختخوابش رو پهن کرده
_ حالا چی میخواستی؟
هری: آبر گفت بیام اینجا , تنبیهی جدیدم
حاجی: بسیار خوب , احسنت بر فرمانده آبر
هری: حالا باید چی کار کنم؟
حاجی: کار که زیاده با امر به معروف بیشتر حال میکنی یا نهی از منکر
هری:
حاجی: پس یک کار دیگه میکنیم برو تو پادگان بچرخ نماز قضای بردارا رو سر شماری کن
4 ساعت بعد
هری در حالی که داره از خستگی میمیره و تلو تلو میخوره میا تو مسجد
_ حاجی اینم لیست خاک بر سرا تو عمرشون نماز نخوندن
حالا میتونم برم شب شده؟
حاجی: بسیار عالی بگزار ببینم و یک چرتکه از زیر عباش در میاره و تند تند مهره هاش رو بالا پایین میکنه و حساب میکنه
_چند سالته؟
_ قدت چقده؟
_ وزنت؟
_ زن داری؟
.........
5 دقیقه بعد
حاجی : خوب با محاسباتی که من کردم تو تا 29 سالگی عمر میکنی
وایستا ببینم عجب عمر گنجشکی داری
عله: همش به خاطر هری پاتره من میدونم رولی هری رو تو کتاب هفت میکشه اونموقع من نیمتونم دیگه زندگی کنم
حاجی: آقا این بچه بازیا چیه؟ این بی ناموسیا چیه برو کتاب فانتزی بخون حالش رو ببر هری پاتر کیلو چنده
عله: هوی توهین نکن ها سایتش رو بستی دوقورتو نیمت هم باقیه
حاجی: بیشین بینیم باو از فردا باید روزی 2 ساعت بیای مسجد نمازای قضای برادرا رو میخونی تا خدمت تموم شه اون دو سالم که بعد خدمتت زنده میمونی ارزش نداره مال خودت اگر بیشتر بود باید برای اونا هم روزی 2 ساعت می یومدی پادگان
هری: چی؟؟؟؟؟؟؟ من بخونم؟
حاجی: نه پس من بخونم , فکر کردی برای چی فرستادنت اینجا؟
حالا هم برو بخوب از فردا کارت شروع میشه
اگه احتمالا خواستید ادامه بدید اعلام آمادگی یادتون نره


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ جمعه ۲۲ مهر ۱۳۸۴
#8

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
فعلا به اینجا دسترسی ندارم وگر نه یک دستی به سر و روش میکشم

سیریوس جان خیلی خوب پست الیور رو ادامه دادی من مونده بودم این رو چی کار کنم چون خراب کرده بود پستت خیلی خوب بود دمت گرم
زاخی جان شما هم حواست رو جمع کن دیگه من یک بار گفتم مملی یا آبر همون فرمانده اس و علی باهاش روبه رو شده دوباره اومدی تو پستت مملی رو به عنوان یک شخصیت جدید معرفی کردی
جریان دار زدن هم منطقی نبود
وود عزیز شما نمایشت خوب بود فقط یک مشکل داشت و اون هم نمید بود اینجا پادگانه همه مردن شما نمید رو برای چی آوردی تو نمایشت؟
این نکته که ماهی یک بار میتونه وصل شه هم خوبه چون علی کمابیش به سایت سر میزنه اما نباید این طوری باشه نباید حاجی که هیچی در مورد هری پاتر نمیدونه با دو دقیقه صحبت کردن با عله متقاعد بشه حاجی باید یک جورایی خیره سری کنه در حالی که هیچی در مورد هری پاترنمیدونه اما یک چیزایی شنیده که جوانان رو ضد دین میکنه و از این چرتو پرتا که بعضی ها میگن و به خاطر همین قفل کرده


_________________________________
آبر در حالی که خیلی عصبانیه داره در طول اتاق قدم میزنه
سرباز بوقی تازه وارد آش خور بد بخت حالا دیگه برا من بلبل زبونی میکنی؟
هری: خریت کردم قربان شما ببخشین , عملم دیلیل بر زوال عقلی مصببه از حضور برای اولین بار در پادگانی خشک در منطقه ای خالی از سکنه متضاد با محل زندگی اسبق من بوده
آبر: چی؟؟؟؟؟؟؟؟
هری : همون که شنفتی
ابر از صندلیش بلند میشه و می یاد طرف هری
هری: غلت کردم دست خودم نیست , از بچگی همین طوری بودم نه این که تک فرزند بودم پرروییه دریده شدم شما ببخشید
آبر: یک کاری میکنم تا عادتت از سرت بیفته
هری: هر چی شما بگین فرمانده
آبر: یک بار به روت خندیدم به خاطر خوابت مجازاتت نکردم پر رو شدی
هری: اون بار لطف جناب عالی بر من فزونی کرده بود
آبر: تو چرا این قدر مسخره صحبت میکنی زیر دیپلم حرف بزن سرباز
هری: چشم فرمانده
آبر: برای تنبیه یک روز به همنشینی با حاجی محکومی هر چی گفت اطاعت میکنی
هری با خودش: خدا رو شکر من فکر کردم الان باید 100 دور دور حیاط بدوئم یا نصفه شب کشیک بدم
آبر: مصاحبت با حاجی از اونا بدتره
هری: ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا ذهن جو , بابا ذهن کاو چی جوری این کار رو کردی؟
آبر: انقدر بلند فکر کردی که شنیدم
بگزریم همین حالا برو پیش حاجی بگو تنبیهیه جدیدم
مکان حیاط
زمان یک ربع بعد دعوا
عله: عباس حاجی رو ندیدی؟
عباس: ها؟ وایستا ببینم آبر چی کارت داشت؟
عله: گفت یک روز پیش این حاجی باشم
عباس: خاک وچو
کات آقا کات یعنی چی اینجا جرره نیست که عباس جان دیالوگات رو خوب حفظ کن دیگه
اکشن
عباس: بدبخ شدی بورا , تو تازه یک روزه اومدی گناه داشتی
عله: حالا بگو کجاست
عباس: رفته مجت(مسجد) همیشه بعد دعوا میره اونجا توبه میکنه ولی باز تا دوباره دعوا میبینه نمیتونه خودش رو کنترل کنه
عله به سمت مسجد حرکت میکنه و سرجوخه دریاگشت رو در حال
شک و ناباوری تنها میگزاره

________________________________________________
دوستان میخوام تو این تاپیک عملیات ذخیره برای پست زنی رو اعمال کنم ببینم جواب میده یا نه خواهشن شما هم همکاری کنید چون مفیده منظورم اینه که هر کی خواست پست بزنه بیاد همین جا با یک پست عنوان کنه که من میخوام ادامه ی داستان رو بنویسیم بعد این طوری مطمئن میشه کسی نمیره ادامه ی داستان رو بنویسه و میتونه روی رولش کار کنه یک چیز خوب بزنه و مجبور نمیشه عجله ای یک پست ناقص بزنه من یا هر ناظر محترم دیگه هم اگه دیدم کسی پست بدون نوبت زد پاک میکنیم پس از این به بعد هر کی خواست ادامه ی داستان رو بنویسه با یک پست کوتاه فقط بنویسه من ادامش رو مینویسم و وقتی پستش رو زد ناظر پست قبلی که غیر رول بوده رو پاک میکنه البته دوستان توجه کنید وقتی میگید مینویسم بنویسید نه این که همین طوری یک حرفی بزنید و همه رو سر کار بگزارید حداکثر یک تا دو روز وقت خواهید داشت برای پست زدن و اگر بد قولی کنید در مراحل بعد کمتر رو شما حساب میشه و بد قولیتون از یاد نخواهد رفت


ویرایش شده توسط کارآگاه ققنوس در تاریخ ۱۳۸۴/۷/۲۲ ۱۷:۵۱:۵۱
ویرایش شده توسط کريچر در تاریخ ۱۳۸۴/۷/۲۶ ۹:۰۲:۴۸
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲ ۰:۰۰:۳۱

كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۴
#7

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ یکشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۸
از شب تاريك
گروه:
کاربران عضو
پیام: 351
آفلاین
عباس:نمید نه ...حمیده اسمش حمیده
جاسم:چی میگی الکی اسمه مجیده
مسوول:آهان یادم اومد وحیده
هری:من فک کنم سعیده
عباس:تو که تازه واردی چمیدونی چی به چیه چرا اظهار نظر میکنی؟؟
هری:بلکن اینطور که شما میگید
جاسم:وحیده ...فهمیدید ...یک کلام اعصاب ندارما
مسوول:با همین جارو میزنم تو سرتا وقتی میگم حمیده یعنی حمیده
عباس:بورا یک کلام حمیده
مسوول:من الان گفتم حمیده تو یه چیز دیگه بگو
_وحیده
_مجید
_عباس
_به من میگی الاغ رشتی چی چی نشده
دنگ دونگ دیش شپلخ
سرباز یک:آخ جون دعوا بیاد دعوا شده
سرباز دو:به پر توش
ستوان دو:بپرش توش چیه خجالت بکش بگو بپر روش
سرگرد تمام:این که بدتر شد خجالت بکشید
سرباز سه:آخ جون دعوا..چه حال دروکنیم
هری تریپ کیانوشی نگاه میکنه به دوربین که یوهو حاجی دامن عبا دستش میگیره به سرع از جلوی دوربین رد میشه:برییییییییید کنار من اومد
دوممممممممم!
_آخ
_اوخ
_مردم
_کمر ترکید
عباس از اون زیر:عله بیا توام بپر خیلی ها دروکنیا
هری:حال میده..برید که کنار من میخوام بپرم
در همین حال ابر وارد میشه:اا...چی کار داری میکنی؟
عله که آماده شیرجه بود میگه:هیچی میخوام قلنجمو بشکونم
عباس:ابر اومد بچه ها از روم پاشید
حاجی در حالی که عمامه صاف میکنه:خجالت نمیکشید روی هم میپرید این یعنی چی؟
آستکبار:ای سرباز اسمت چیست؟
عله:بخور خربزه با چیپس
همه میزنن زیر خنده
ابر:جانم؟
عله باخنده:همون که شنیدی
شپلخ چک افسری
_بیا دفترم کارت دارم


وقتي به دنيا مي آيم:سياهم
وقتي بزرگ مي شوم:سياهم
وقتي مريض مي شوم:سياهم
ولي تو
وقتي به دنيا مي آيي:صورتي هستي
وقتي بزرگ مي شوي:سفيد
وقتي مري


Re: پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۴
#6

الیور وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۶ یکشنبه ۱ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 325
آفلاین
در دفتر حاجی
عباس:سلا م حاجی
حاجی:سلام علیکم
عباس:شنیدین یه تازه وارد اومده
حاجی:آره اتفاقآ یک خورده هم حالش بد بید.
عباس:بییییییییییییییید؟
حاجی:پسرم منظورم همون بوده.از بس از این سریالهای بیناموسی میزارن آدم حواسش پرت میشه.
عباس:حاجی هنوز حکم ممنوعیت هری پاتر پابرجاست.
حاجی:چییییییییییییییییییییی؟
عباس:برا خودم نمیخوام.یه نفر گفت این سوال رو از شما بپرسم.
حاجی:حالا کی گفت؟
عباس:گناه داره ببخشیدش.
حاجی:باشه.فقط میخوام باهاش صحبت کنم.بورو بیارش
عباس:الان میگم حاجی
......................................
در راهرو
عباس:عله یه وقت جلو حاجی سوتی ندی ها
عله:باشه
عباس:فقط یادت باشه بهش بگی همیشه نماز جماعت می خونی ها؟
عله:باشه.بریم
....................................
در دفتر حاجی
حاجی:خب پسرم عباس گفت شما مایل به هری پاتر هستی
عله:پس چ.... البته مایله مایل که نه ولی یه خورده علاقه دارم.
حاجی:خب حالا این هری پاتر در باره ی چیه؟
عله میشینه خلاصه ی هری پاتر رو تعریف میکنه.
حاجی:خب زیاد هم بد نبید.یعنی نبود.می تونم برای یه روز قفل رو بردارم.ولی فقط یه بار در فصل.

عله:دست درد نکنه حاجی.انشاالله نماز جماعت رو ساعت چند می خونیم
حاجی:آفرین نماز خونم که هستی.خیلی عالیه.ساعت 12:34
عله:پس الان میتونم برم تو سایت هری پاتری
حاجی:آره.من الان قفل رو باز میکنم.
..................................
در راه کافی نت پادگان
عباس:می خوای بریم مملی رو نشونت بدم؟
عله:نه فعلآ بیا بریم یه سر به سایت بزنیم
.................................
در جلوی کافی نت
عله:اه چرا در اینجا بسته است.
مسوول:نظافتچی اینجا که اسمش نمیده پاش رفته رو سیم سرور خط ها قطع شدن
عله:نمید!!!!!!!!!!!!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱ ۱۸:۰۶:۲۰


پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۰:۵۷ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۴
#5

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۶ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
از قدح انديشه دومبول!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 837
آفلاین
عباس:ببينم مگه تو هم هري پاتر ميفهمي؟
علي با حالت بغض:خب معلومه من وب مس....نه يعني كتاباشو يه كم خوندم.
عباس:كه اين طور...يه موقع كه همراه خودت نياوردي؟
علي:اتفاقا چرا هر 6 تاش رو آوردم.اگه ميخواي بهت قرض ميدم بخوني.
عباس:اي گفتي!برو بيار.يعني نه بزار با هم بريم.خطرناكه.
عله و عباس با هم به سمت ساك عله ميرن.
عله:خب شما تا جلد چند خوندي؟
عباس:هيچي بابا من فقط يه چيزي از يكي دوتا سرباز شنيدم.به نظر ميومد كل كتابارو حفظن.صبح تا شب ميگفتن هري پاتر هري پاتر.تقصير همينا شد كه هري پاتر رو حروم اعلام كردن.
عله:كي حروم اعلام كرد؟
عباس:حاجي!
عله:حاجي؟نكنه اين حاجي هم مثل حاجي خودمون فتوا ميده؟
عباس:مگه حاجي بدون فتوا هم ميشه.
عله:حالا اگر اين كتاباشو بهتون بدم اين سايتاي هري پاتري رو باز ميكنين؟
عباس:نه نه نه اصلا حرفشم نزن.
عله با حالت التماس:جون من!اين تن بميره اين كارو براي من بكن!جبران ميكنم.
عباس آقا هم يه كم فكر ميكنه و به قيافه عله نگاه ميكنه و ميگه:
عله:خب باشه...فقط بايد با حاجي صحبت كنم.برام دعا كن.اگر خشمش بگيره استكبار مملي انگشت كوچيكشم نميشه.
عله: استكبار مملي؟
عباس:آره.يكي از فرمانده هاي اينجائه كه مملي صداش ميكنن و خيلي سختگيره.سربازها هم لقب استكبار مملي رو بهش دادن.
عله:اين مملي و اون دو نفري كه گفتين هري پاتري هستن رو ميشه به من نشونشون بدين؟
عباس:مملي رو ميتونم بهت نشون بدم و يك نفر از اون دو نفر رو.
عله:چرا يك نفر؟
عباس:به خاطر اينكه يك نفرشون رو دار زدن
عله:دار؟ براي چي؟
عباس:براي هري پاتر ديگه.اون كتاب رو آورده بود.
عله:ماااااااااا من نخواستم اين كتابامو بده خودم يواشكي يه كاريشون كنم.
عباس:نه برادر نترس.من هواتو دارم.اگه ميخواي تا دير نشده بيا بريم بهت اينارو نشون بدم.
عله:بريم.
و در راه عله داشت به اين فكر ميكرد كه با اينترنت به سايت جادوگران وصل ميشه و از طرف ديگه خودش رو پاي چوب دار مي ديد!
-----------------
در ضمن من يه سوال برام پيش اومد كه:آيا عله به پاي دار ميرود و بعد طناب دار ول ميشود و عله نميميرد؟ (سوژه كشي به معناي واقعي!)
------------------



Re: پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ یکشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۴
#4

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
عله بعد از پوشیدن لباس رو به عباس آقا: عباس آقا حالا باید چی کار کنیم
عباس: هیچی بریم خوابگاه استراحت کنیم
عله: استراحت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه اینجا پادگان نیست؟
عباس: چرا ولی امروز روز زوجه
عله: مگه روزای زوج چه خبره؟
عباس: ای بابا خیلی ناشی تشریف داشته بیدی ها , روزای زوج مال خانوماست دیگه
عله: مااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
عباس: بخشنامه ی جدیده تمام اماکن دولتی به دو روز مردونه و زنونه تقصیم شن
عله: تا 500 کیلومتری اینجا موجود مونثی وجود نداره که
عباس: مثل این که می خوای بنای ناسازگاری بگزاری نمیفهمی ؟بخشنامه بخشنامه اس
حالا هم راه بیوفت بریم خوابگاه
عله: نمیشه حالا اول اینجا رو به من نشون بدی بعد بریم خوابگاه؟
عباس: چرا نمیشه اول میخوای سایت رو ببینی یا باشگاه بیلیاردو یا .....
عله میپره وسط حرف عباس و میگه: چی؟؟؟؟؟؟؟؟ سایت؟ از این سایتا که کامپوتر داره؟
عباس: اره بابا ندید بدید
عله: میگم احتمالا اینجا به ....
یکم از حرفی که میخواد بزنه خجالت میشکه میترسه مسخرش کنن
اینجا اینتر ... منظورم اینه که اینترنت هم داره؟
عباس: خوب اره
عله:وای خدای من جون عباس راست میگی؟
عباس: تو از کدوم دهات بلند شدی اومدی؟
عله: ولی این یارو حاجیه با اینترنت و اینا خیلی مخالف بود که
عباس: خوب برای همین قفل کردنش رو خود حاجی انجام داده
یک سری کلمات رو قفل کرده
عله در گوش عباس پچ پچ میکنه
عباس: نه بابا اینا که رله اس
عله: مثلا اینا(دوباره در گوش عباس یک چیزی میگه)
عباس: نه اینا که موردی نداره
عله: پس چی رو قفل کرده؟
عباس : روم نمیشه خیلی بی ناموسیه
عله: در گوشم بگو
عباس: گوشت رو بیار جلو
تا صحبت عباس تموم میشه علی داد میزنه:هری پاتر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عباس دستش رو میزاره جلوی دهن علی و : یواش بی تربیت آبرومون رو بردی
علی: یعنی چی اونوقت



ویرایش:سیریوس عزیز حاجی اونجا مسئول مسجد و کارای شرعی و از این چیزاست و زاخی عزیز تر یک بار آبر ( مملی) رو معرفی کردیم دیگه دوباره چرا با یک شخصیت جدید دیگه معرفیش کردی مملی رو هری دیده همون جا که ممل از زیر درخت بیدارش کرد اگه تونسیتی ویرایشش کن ثواب داره یک جوری درستش کن


ویرایش شده توسط کريچر در تاریخ ۱۳۸۴/۷/۱۸ ۵:۱۱:۳۷
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱ ۱۸:۰۵:۵۲

كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.