در زندان تاریکی همه جارو گرفته
همه غرق در سکوت مطلق و خاموشی تنها صداهای دادو بیداد مردی از اتاق بازرسی زندان می یومد
آبر که در وسط اتاق بازرسی رژه می رفت ایستاد و با فریاد بر سر اون دو جوون گفت: سرباز تو به دوسال زندگی در پادگان محکوم می شی! خانم شماهم بلند شو از جلو چشمم دور شو یکدفعه دیدی.... بلند شو دیگه! یعنی چی راه گم کردم! عجب حرفا!
هنوز خانم رو صندلی نشسته بود و جم نمی خورد
آبر که کفرش در امده بود باز گفت: بلندشو خانم زود سریع یالله!
سرباز با پوزخند آبرو نگاه می کرد
یکدفعه آبر برگشت طرف سرباز و دستشو گرفت و پیچوند
سرباز با حالت زاری: من... من .... غلط.... غلط.... بکنم.....
آبر با پیروزی به سرباز نگاه کرد و گفت: حالا خوب شد!
از اون لحظه تا حالا هری کنار در نگهبانی می داد
یکدفعه صدای باز شدن در اتاق امد هری صاف ایستاد
آبر: این سربازو ببر بده دست حاجی تا برای این دوسالش برنامه ریزی بشه
این خانم اینجا هست تا کار سرباز تموم بشه بعد از سرباز ببرش پیش حاجی تا تکلیفش روشن بشه وقتی رفتی اونجا از جات تکون نمی خوری تا فتوایه دوتاشون صادر بشه اگر احتیاج به شکنجه بود مسولش تویی
هری: چشم قربان
هری که هنوز باید امر به معروف و نهی از منکر می کرد سربازو از تو اتاق اورد بیرون و همونطور که تفنگشو رو گردن طرف گرفته بود گفت: آخه برادر من این چه کاری بود بدبخت شدی رفت زندگیت برباد رفت ...
سرباز رو کرد به هری: توهم شدی حاجی! معلومه رو مخ توهم با تریلی رفته ....بدبخت
هری: هی حرف دهنتو بفهم نبینم حرف بزنیا واگرنه ..
سرباز: واگرنه؟
هری: هیچی جادوت می کنم!
سرباز: ها ها ها چه حرفا!
بعد از اون ماجرا تا رسیدن به مرکز فرماندهی حاجی حرفی زده نشد جز اینکه هری هر لحظه تفنگ رو بیشتر فشار می داد!
بعد از رسیدن به مرکز هری یارو رو هل می ده تو
حاجی تو مرکز پشت میزش نشسته یکدفعه شکه می شه
حاجی: ها بابا یک ندایی بده برادر که داری می یای تو
هری: حکم صادره از آبر ملقب به مملی استکبار به شرح زیر است
1- این برادر را ارشاد کن
2- برای دوسال زندگیش در پادگان برنامه ریزی کن
3- مجازاتش کن
حاجی: خوبه با دومی حال کردم ای برادر دوسال پیش منی آخی همدم منی مونس منی خب برادرا بشینید رو صندلی
هری و سرباز می شینن رو صندلی
حاجی شروع می کنه حرف زدن
- خب روش من اینکه اول مجازات بشه بعد بریم سر مراحل دیگه!سرباز 1 برو اون ضبط رو بیار
هری می پره سه سوت ضبط رو از قفسه می یاره بیرون و می ده حاجی
حاجی: من این جمله رو می گم تو باید اینو 2005 بار به نیت سال 2005 برای شادی روح معلق تکرار کنی! سرباز 1تو اینو ضبط می کنی و بعد چک می کنی فعلا من برم به توبه روز یکشنبه برسم
و از در مرکز خارج می شه
جمله با خطی واضح رو کاغذ روی میز خودنمایی می کنه!
من بسیجی بودم... من بسیجی هستم.... من بسیجی خواهم بودهری یک نگاه به اطرافش می کنه یک نگاه به نوشته می کنه یک نگاه به سرباز می کنه
و داد می زنه: ماااااااااااااااااااااااااااااا اینکه جمله ی معروف مازمولایه خودمونه!
سرباز: چیزی گفتی؟
هری: دارم دیوونه می شم واییییییییی دارم دیوونه می شم اینجا چه خبره .....
و می زنه تو سر خودش و شروع به گریه می کنه!
************************************
نتونستم جالب بنویسم باز سعی می کنم بهتر بنویسم!