هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





بدون نام
میدونید که اسم کوچیکه من ادریان هست پس من خودمو با این عنوان میذارم
------------------
اهم اهم
ادریان:مشکلی پیش اومده خانم ها
اندرومیدا:فضولیش به شما نیومده
ادریان : بابا این چه وضعشه هیچکی منو ادم حساب نمیکنه
کتی:شما چیزی گفتی؟
ادریان:نه بابا
دوباره هر سه تا به فکر فرو میرن همینجور فکر میکنن فکر میکنن فکر میکنن
ادریان :اهان من فهمیدم چطوره بزنیم بکشیمش
اندرومیدا :اونوقت چی میشه
ادریان:مدرسه بی مدیر میشه
کتی:
ادریان:نه کتی بدون زاخی میشه
کتی:زاخی کوش؟
اندرومیدا:حتما رفته
کتی:ادریان میری دنبالش من یه فکر به ذهنم رسید
ادریان راه میفته میره و میره از دور دامبلدور رو میبینه
میره صداش کنه یه دفعه یکی دیگه بر میگرده (توسط اداره سانسورات وزارت حذف شده )
ادریان با دسته پای شکسته میره یه ذره استراحت میکنه و دوباره میره دنبال زاخی و بالاخره زاخی رو تو یه پارتی تریپ خفنی پیدا میکنه
------------------------------
ادامه دهید


خوب ببين اون فكر ميكنن خوب بود...ولي به نظر من بهتره اينجور همش اسم: ..... ننويسي...يه خورده فضاسازي توضيح در مورد افراد و احساسات و اينا هم بهتر ميكنه...بعدش اونجا كه زاخي بود! دامبلدور نبود كه! اخرشم ميتونستي بيشت توضيح بدي..يه خورده ديش شترق بيم چيزي! جاي پيشرفت داري!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۲۸ ۲۰:۰۹:۲۰


Re: فروشگاه لوازم جادویی با مديريت كتي بل
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۴

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
کتی ایستاد و داد زد.به طوری که چو و زاخی سر جاشون میخکوب شدن.
" خیلی نامردی!بی وفا!( رفتی نموندی بی وفا!)...اصلا یه کم ای کیو توی اون مغزت هست؟....یعنی نمی تونی فرق یه زن غریبه رو با ایوانای خودت نمی شناسی؟....همون بهتر که ..."
زاخی به اهستگی چرخید.
"بله؟"
" زهر..!...اخه من چه طوری می تونم به تو بگم زهر مار؟....پسره ی پرروی احمق!"
اشک در چشمان کتی حلقه زده بود.دیگه خسته شده بود.اخه چه طوری باید به اون ثابت می کرد؟
زاخی در حالی که به ایوی خیره شده بود دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که....
تق!
"سلام!..ببخشید این طوری ظاهر شدم!"
اندرو به اندازه ی یک میلیمتر رودرروی زاخی ظاهر شد و باعث شد اون روی زمین بیفته.زاخی در حالی که بلند می شد با اخم نگاهی به اندرو کرد.در همون لحظه چشم اندرو به کتی افتاد و سر جایش خشک شد.
" تو این جا چی می کنی؟مگه قرار نبود.....؟"
به سمت کتی رفت و اونو کشید اون طرف.
" مگه قرار نبود هر وقت اومدی به منم بگی؟"
"می خواستم بگم!اما نبودی!!"
اندرو نگاهی غضب الود به زاخی انداخت که سعی می کرد حرف های انها را بشنود و با صدایی بسیار اهسته زمزمه کرد.
"باورت می شه نمی تونم برگردم؟"
کتی جیغ کوتاهی زد و جلو دهانش را گرفت.اثار ترس در صورتش به وضوح دیده می شد.
"نگو!...حالا چی کار کنیم؟من هر کاری می کنم زاخی باور نمی کنه!"
اندرو در حالی که قیافه اش با مواقع دیگه خیلی فرق داشت و بسیار عاقل تر و متفکرانه تر و جدی تر به نظر می رسید انگشتان کشیده اش را به دور لبهایش کشید که هر دو با صدای کسی از جا پریدند.
" اهم...اهم..."
----------------------------------------------------------------------
شرمنده اگه گند زدم به موضوع!گفتم منم یه اظهار وجودی بکنم!از ته اعماق وجودم شرمنده که بد زدم!دفعه ی بعدی بیشتر فسفر می سوزونم!


آقا شما خيلي خودتونو دست كم ميگيرين! به نظر من اين نمايشنامه يه نمايشنامه نه در سطح عالي ولي متوسط يا خوب هستش....! اينقدر خودتونو دست كم نگيرين! مثلا حالتهارو خيلي خوب توضيح دادي! اين يكيش بود!

مشكلاتش اين بود كه اولا همش پشت سرهم نوشته بودي! مثلا ميتونستي اون تق رو با فاصله يكي دو خط بذاري! يا بزرگ بنويسي! بعدش به نظر من لحن گفتاري تو اينجور نوشته ها تاثيرش بيشتره. طنز متوسطي داشت و در مجموع خوب بود!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۲۷ ۱:۴۶:۴۳

" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


بدون نام
چون اولین پستم هست فقط میخواستم خودمو وارد کنم و بگم که منم هستم
------------------------------------------
کتی:اصلا ولش کن بابا
و به حرکت میفته
وجدان کتی:ها کتی کجا وری ( میری)؟
کتی:شما کی هستید؟
وجدان:من وجدان تو هستم تو میخواهی زاخی رو ول کنی
کتی:چی کار کنم باورش نمیشه
وجدان:یه ذره بیشتر تلاش کن خب
کتی:راست میگی
کتی را میفته دنبال زاخی
کتی:زاخی
زاخی:بابا ولم کن مثل مار چنبته زده رو زندگیه من منو ول نمیکنه خانم من زن و بچه دارم
چو میزنه تو پای زاخی و در گوشش میگه
در گوش زاخی:تو که بچه نداری
زاخی:حالا!!!!!!!!!!!!
کتی:تو فکرش نه اینجوری نمیشه
و ...


ها ببين اون مثل مار چنبته زده رو زندگيمش خوب بود! ..ببين الان كتي با اون همه اصرار تو پست قبلي يهو نمياد منصرف بشه! بعد اينطور فلان: بهمان : فلان: زياد چيز قشنگي از اب درنمياد. ديگه...همين!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۲۴ ۱۵:۳۱:۱۱


شاهزاده خانم ايراني؟
پیام زده شده در: ۱:۵۴ شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۴

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
آيا او توسط شنهاي زمان تسخير شده است؟

هوا باراني بود و دو نفر در زير چتر با يكديگر صحبت ميكردند.
-حالا نگاه كن ديگه!مرده و قولش!
-به من ربطي نداره اين كار در حوضه اختيارات من نيست!
-خالي بند آخه تو ناظر اينجايي!بعد ميگي در حوضه اختياراتت نيست؟
چو:ميگم نيست ديگه گيزر نده! به خودشم گفتم!
زاخي:به من ربطي نداره!...يا همين الان پاك ميكني يا ميزنم....
بوووووق!
چو:
زاخي:
-زاااخي!
صدايي دخترانه از دوردست ها شنيده ميشه
-زاخييي!
زاخي رو به چو:خودشه!...بزار بياد!...اگه جلوش حالتو نگرفتم!
صداي ايوانا از اون طرف خيابون مياد:زاااخي...زااااخي....بيا منو ا خيابون رد كن! من ميترسم!
زاخي صداي ايوانا رو ميشنوه ولي هر چي چشماشو تيز ميكنه از شدت بارون كسي رو اونور خيابون نميبينه!
زاخي به چو:اين دختر عجب چشمايي داره!تو اين هواي باروني از اون ور خيابون منو ديد!...چو منتظر باش الان برميگردم!
زاخي به سمت اون ور خيابون ميره و تازه ايوانا رو ميبينه كه شنلي پشمالو به دور خود پيچانده بود.
زاخي به سمت ايوانا ميره
زاخي:بيا عزيزم!كجا بودي پس؟چقدر طولش دادي!
ناگهان ايوانا شنلشو برميداره و فردي ديگر در زير شنل پديدار ميشه!
زاخي: ولي تو كه ايوانا نيستي!
-نه من ايوانام!
زاخي:چي رو من ايوانام؟ايوانا اين شكليه؟...تو فقط صدات شبيهشه!
-بابا من ايوانام فقط يه كم تغيير چهره دادم!
زاخي:ها؟...برو بابا حوصله داري!
-بابا من همون ايوانام منو به زور تغيير شناسه دادن!(
به قول عله:آخه چقدر خارج از رول در رول؟!!)
زاخي:برو خانم مزاحم نشو!
-بابا من همون ايوانام فقط شدم كتي بل!
زاخي:برو خانم مزاحم نشو من زن و بچه دارم!
كتي:بابا من ايوانام!....اصلا ميخواي نشوني بهت ميدم!
زاخي:ها؟...خانم ميگم مزاحم نشو!يعني چي من همون ايوانا؟...برو بزار باد بياد!
زاخي دوباره به سمت چو كه اونور خيابون منتظرش بود ميره.
كتي بل هم پشت سرش.
كتي بل:زاخي!...من آينده ايوانام!...چرا اينو متوجه نميشي؟...من از يه زمان ديگه اومدم!
زاخي بلند بلند:بابا اين قاطيه!....هه!
كتي بل با خودش:يعني چي كار كنم كه بفهمه من همون ايوانام؟
----------------------------------------------------
كتي چگونه به زاخي ميفهمونه كه همون ايواناست؟(من خودمم در اين موندم! )....شما فهميدين به منم بگين!



هوم....يه نمايشنامه خوشگل و قشنگ! حال كردم! فقط من اخرش نفهميدم اين شنهاي زمان يعني چه! فهميدي به منم بگو!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۲۴ ۱۵:۲۰:۱۵

شناسه ی جدید: اسکاور


ایوانا یا کتی؟!مسئله این است!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴

ایواناold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۰ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گریفیندور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 246
آفلاین
هوای سردی بود.سوز سرما و برف و بوران و تگرگ....خب سرد بود دیگه!ابرا جلوی ماهو گرفته بودن...صداهای مشکوک و وحشتناکی میومد که دیاگون رو ترسناک تر از همیشه نشون میداد....مغازه های خاک گرفته مثل اشباح سرگردان...

(کات!بابا این مال دوماه پیشه که!)

چی؟!؟آهان....خب آفتاب قشنگ و طلایی(!)میتابید.مغازه های رنگارنگ تو کوچه دیاگون میدرخشیدن!ایوانا اسمی...(هوی!)آهان یادم نبود!کتی بل...نه همون ایوانا اسمیت!(اینجا ایوانا نباشه نمیشه!)( )اه ول کن دیگه!سیریش!کجا بودم؟!ایوانا با نگرانی نگاهی به مغازه ها انداخت."امکان نداره پاکش...یعنی بسته باشنش!چه بلایی سر اینجا اومده؟!؟"

آمورش ساخت انواع نوسیدنی به وسیله مادام ررمرنا

ایوانا:"نه اسمش این نبود....شاید اشتباه اومدم!"میخواست بره که چشمش به عکس کهنه ای افتاد...که روی در مغازه چسبونده بودنش."این چیه؟!؟"یهو چیزی یادش اومد!جلوتر رفت و پایین عکسو خوند:


زاخاریاس و ایوانای عزیز...پیوندتان مبارک!

اشک تو چشاش جمع شد...(هوی!)یعنی پوزخندی زد و عکس روبرداشت.مادام رزمرتا و اندرومیدا بلک با هم حرف میزدن.الناز با اشتها مشغول خوردن یک کیک بزرگ بود.سرژ تانکیان و چوچانگ به عنوان ناظرای افتخاری...(اونموقع سرژ نبود که!)راست میگی؟!خب پس اصغر پاتر و مهشید گرنجر ناامیدانه دنبال گرفتن یک مجوز از چو بودن..زاخاریاس اسمیت دنبال چیزی مثل پشه روی سقف بود.فقط ایوانا تینی بود که دستشو گذاشته بود زیر چونه اش و داشت فکر میکرد.خنده اش گرفت."داشتم فکر میکردم ایوانا اسمیت بشم یا ایوانا تینی بمونم!"بالاخره از اون مغازه رد شد و به فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا....یعنی فروشگاه لوازم جادویی با مدیریت کتی بل رسید.

نه گرد و خاک گرفته بود نه بسته شده بود.تمیز و مرتب....با تعجب رفت تو!(اهم...یعنی داخل!)ایوانا داشت با چو بحث میکرد.اندرومیدا هم اون وسط نشسته بود و به در و دیوار نگاه میکرد.هیچکس متوجه ورود ایوانا(کتی)نشد.انگار کسی اون رو نمیدید....

ایوانا:ببین چو....یا اینجا رو پاک میکنی یا دفترتو رو سرت خراب میکنم!

چو:امکان نداره.کسی حق پاک کردن این تاپیکو نداره!

ایوی با حرص گفت:سیریش!

چو:همینی که هست! راستی از زاخی چه خبر؟!؟

ایوی:چه میدونم...اصلا به من چه!پسره ی پرروی زبون دراز....مسخره!بازم غیبش زده.خیال میکنه نمیدونم که...اصلا همین امروز ازش طلاق میگیرم!

اندی:خودتو کنترل کن ایوی!

ایوانا(کتی)خشکش زده بود.اون به یه زمان دیگه رفته بود...حالا یا گذشته یا....آینده!شایدم اینا نوه نتیجه های دوستاش بودن!

----------------------------------------

هوم....زیاد خوب نشد.با عجله نوشتمش.بیشتر واسه افتتاح دوباره اینجا بود!


(زاخي اينجا نيست؟؟؟) خوب خوب خوب! با اينكه با عجله نوشتي ولي به نظر من نسبت به نمايشنامه هاي قبلي خيلي باحال بود! اين سري اتفاقاتي كه افتاده رو خيلي قشنگ گفتي..حالي بردم! طنزشم نسبتا خوب بود! در كل به نظرم خيلي قشنگ بود!

حالا نكات منفي...ببين اونجا نوشتي كه « خندش گرفت. داشتم فكر ميكردم ايوانا اسميت بشم يا ايوانا تيني!» بعد اخرشم اوردي گفتي كه به يه زمان ديگه رفته بود! اين الان يعني چه!؟؟؟

به نظرم تنها نكته مشكوك همين بود!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۲۴ ۱۵:۲۲:۰۳

!!Let's rock 'n' ROLE



Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ پنجشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۴

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
خب اینو زودتر می گفتی ما حضور سبز مونو پررنگ تر می کردیم!!


خوب حالا بكنين! منتظرم!!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۱۹ ۲۲:۱۶:۱۳

" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ پنجشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۴

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
هوم.....هيچكس خيال نداره اين تاپيكو پاك كنه!!!!

فكر نكنين اگه به يه چيزي گفته شد خاله بازي ديگه تموم شد! رفت! و ديگه قابل درست شدن نيست! ولي اين تاپيك كلا ماجراهاي جالبي داشته و فقط سلام من يه كيلو پرتقال ميخوام باي نبوده.

من منتظر حضور سبز شما در اين تاپيك هستم! و پستاتونم به تقليد از سرژ نقد خواهم كرد.


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ پنجشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۴

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
هوم.....هيچكس خيال نداره اين تاپيكو پاك كنه!!!!

فكر نكنين اگه به يه چيزي گفته شد خاله بازي ديگه تموم شد! رفت! و ديگه قابل درست شدن نيست! ولي اين تاپيك كلا ماجراهاي جالبي داشته و فقط سلام من يه كيلو پرتقال ميخوام باي نبوده.

من منتظر حضور سبز شما در اين تاپيك هستم! و پستاتونم به تقليد از سرژ نقد خواهم كرد.


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ شنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۴

ایواناold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۰ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گریفیندور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 246
آفلاین
ناظرای محترم....چو جان....سرژ کمی تا قسمتی خشن!

من یه خواهشی داشتم......لطف کنین این تاپیک رو پاک کنید!

من دیگه این تاپیکایی رو که شما بهشون اصطلاحا" میگید خاله بازی رو چشم ندارم نگاشون کنم!اگه دقت کرده باشید فقط تو گریف پست میزنم!حالا خوبه اینو خودم زدم...چند وقت یه بار میبینمش.

از مادام رزمرتا و الناز هم ممنون...(آخرین حرف خاله بازی!)ولی خب.......

این خواهش منم برای پاکسازی رول از تاپیکای چرت و پرته!یکی از دلایلش اینه....


!!Let's rock 'n' ROLE



Re: فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۸۴

مادام رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۹ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
رزي كلاسش رو تعطيل كرده بود و داشت توي كوچه قدم ميزد هواي خنك عصرگاهي تمام بدنش رو ميلرزوند پاهايش ناخوداگاه اون رو به سمتي مي كشوند كه خودش هم نمي دونست كجا از محل هايي اشنا رد مي شد ولي جلوي هيچ كدام از انها نمي ايستاد رفت و رفت تا جلوي مغازه اي اشنا رسيد روي درگاه نوشته بود :

فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا عرضه كننده انواع لوازم مورد نياز

ناخود اگاه ايستاد به دور و اطرافش نگاه كرد خيلي وقت بود كه اينجا نيامده بود از اون روزي كه زاخي اون حرف ها رو زده بود ........................ به داخل فروشگاه خيره شد تمام دوستان صميميش اونجا بودن : ايوي اندرو مري الي و

زاخي ..................... خيلي به خودش فشار اورد كه تو نره ولي با خودش گفت گذشته ها گذشته و در را هل داد و داخل شد

درون فروشگاه جنب و جوشي بر پا بود و هيچ كس به رزي توجهي نمي كرد الي دستهاي زاخي و اندرو پاهايش را گرفته بود و زاخي هي لگد مي پراند و فرياد مي زد :

_:ولم كنين با ناموس مردم چي كار داريد؟؟؟؟؟؟

مري در حالي كه سعي مي كرد طلسمي رو روي زاخي اجرا كنه گفت:

_:اندرو .... الي محكم نگهش داريد

ايوي در حالي كه به يك دستگاه مشنگي ور ميرفت فرياد مي زد : اين فلتون چه جوري كار ميكنه ؟؟؟؟؟

رزي نگاهي به اطراف كرد از توي جيب پالتويش دارو اي مشكي رنگ در اورد جلو رفت و قطره اي در دهان زاخي ريخت و گفت :

_:داشته رول بازي ميكرده و توش مونده اين حالا حالا ها همين طور ميمونه ولي اين قطره باعث مي شه كه وقتي به حالت اصلي خودش بر ميگرده حافظه اش رو از دست نده

سپس قطره رو به ايوي داد و گفت از اين روزي 2 بار بهش بده خوبش نمي كنه ولي از هيچ چيز بهتره

سپس به سمت در رفت و به ايوي گفت:اومدم بگم گذشته ها گذشته .............. اميدوارم با هم دوست بشيم دوباره و زاخي هم .................

اشك هاش امونش نداد ............
به زحمت اضافه كرد :

_:بازم سر ميزنم

از مغازه بيرون رفت .......... اون انتظار استقبال و رفتار گرمتري رو داشت.

_____________________________

خيلي بد شد نه؟؟؟؟

ايوي جون قول مي دم بازم سر بزنم ولي منو يادتون نره ها!!!


[b][size=medium][color=66CCFF]دامبلدور عزيز بدان هر جا كه باشي تا پاي جان ازت حمايت مي كنيم و به تو وفادار خواهيم ماند !!!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.