هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
#60

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
آن شب هوای دهکده با روزهایه دیگر کاملا متفاوت بود.ابر سیاه و بزرگی تمام دهکده را پوشانده بود و با شدت در حال باریدن بود.هر از گاهی آسمان خشمش را بر هاگزمید نشان میداد و قسمتی از دهکده را روشن میکرد گویی میخواست محلی را به همگان نشان دهد.
هوا هر لحظه تاریکتر میشد و باران بیشتر از پیش شدت میگرفت.نوری در یکی از خانه ها روشن شد و شخصی آهسته از پلکان خانه اش به سمت طبق بالا در راه بود.مرد در کنار پنجره ایستاد و به آسمان چشم دوخت.انگار قرار بود آن شب اتفاق بدی رخ دهد.
آسمان دوباره غرید بلند تر از دفعات قبل و مرد برای دوری ماندن از خطر به سمت طبقه پایین براه افتاد.به اطراف نگاهی انداخت تا مطمئن شود همه چیز خوب است.بر رویه یکی از کاناپه هایه داخل اتاق نشست.بر لباس خود دستی کشید تا آن را صاف کند.آن شب لباسی تیره پوشید بود.می خواست بسیار آراسته بنظر برسد.
از جایه خود بلند شد و به سمت میز حرکت کرد.میز را برای دو نفر چیده بود.نگاهی به ساعت انداخت.هنوز تا ساعت هفت چند دقیقه مانده بود.شروع به قدم زدن در اطراف اتاق کرد.نزدیک پنجره که رسید دوباره به بیرون نگاه کرد.هوای بیرون بسیار وحشناک بود.ترسیده بود.پرده را کشید و دوباره سمت کاناپه برگشت.صدایی شنید.کسی در میزد.با شتاب به طرف در دوید و آرام آن را گشود.
سایه مردی در برابرش قرار گرفت.خود را کنار کشید تا او وارد شود.باورش نمیشد که او بالاخره بعد از مدتها بازگشته باشد.کوییرل در را بسرعت بست.تازه وارد لباس خور را که از قطرات بارن خیس شده بود تکاند و بسمت مرد برگشت.کوییرل که قدرت نگاه کردن در چشمان او را نداشت فقط با اشاره دست به مرد فرمود که بنشیند و مرد نیز چنین کرد.
کوییرل نمیدانست که چه بگوید فقط در مقابلش ایستاده بود.جرات حرکت کردن را نداشت.بسختی نفس میکشید فقط در دل آرزو میکرد که او را بخشیده باشد.
مرد بر رویه کاناپه مقداری جابجا شد و با چشمان سرخ رنگش به او خیره شد.کوییرل که دیگر طاقت سکوت را نداشت آهسته سرش را بالا آورد و سعی کرد کلمات را بسیار آرام و شمرده بر زبان آورد."قربان اگر لرد سیاه اجازه بدهند میخواستم در خدمت ایشون بمونم برای همیشه"
ولدرمورت که دیگر از نگاه کرد به کوییرل خسته شده بود چشمانش را کمی در اتاق چرخاند و با لحنی کاملا جدی و خشک شروع به صحبت کرد."جالبه! خیلی وقت پیش منتظر این درخواست از جانب تو بودم.چرا حالا؟یکم دیر نیست؟"
کوییرل که تمام بدنش از عرق خیس شده بود و احساس ترس بر تمام وجودش افتاده بود در حالی که سعی میکرد ترسش را نشان ندهد به آرامی گفت"حق با شماست من اشتباه کردم و حاضرم تاوان این اشتباه رو بدهم"
ولدرمورت دست در ردایش کرد و چوبدستیش را بیرون آورد.آن را مدتی در میان انگشتانش حرکت داد و بعد او را بسمت کوییرل نشانه گرفت.کوییرل که از ترس زبانش خشک شده بود نتوانست چیزی بگوید.فقط در دل دعا میکرد لرد یک فرصت دیگر به او بدهد.ولدرمورت لبخندی بر لبش نشست و بعد از اینکه ابروهایش را بالا برد گفت"فرصت؟تو یه فرصت دیگه میخوای؟"
کوییرل که حالا دیگر رنگ بر چهره نداشت فقط توانست بگوید بله.ولدرمورت از جایش بلند شد.چرخی بدور کوییرل زد و با غرور خاصی که همیشه در کلماتش وجود داشت گفت"تو چه کمکی میتونی به من بکنی؟درستکه زمانی من رو در وجود خودت مخفی کردی اما اون ماله سالهاپیشه"ولدرمورت نگاهی به کوییرل انداخت و اینبار چوبدستیش را بر روی قلب کوییرل قرار داد"می خوای دوباره یه مرگخوار باشی؟هان؟آره اینو میخوای؟باشه این فرصت رو دوباره بهت میدم.اما اینو بدون که این آخرین مهلت برای توئه پس خوب ازش استفاده کن"
کوییرل چشمانش را بست.دردی را در بازویه سمت چپش احساس کرد.درد نبود سوزشه عمیقی بود که انگار در تمام بدنش جریان دارد.میخواست فریاد بزند اما در یک لحظه همه چیز تمام شد.
چشمانش را باز کرد.هیچ کس نبود.به سمت در رفت و آن را باز کرد.باران قطع شده بود و ماه در میان ابرهای آسمان خودنمایی میکرد.بوی باران در سراسر دهکده پیچیده بود.نفس عمیقی کشید.ریه هایش از هوایه سرد پر شد.از ته دل خندید.او زنده بود و فرصتی دیگر بهش داده شده بود.کوییرل الان دیگر یک مرگخوار بود.





سرژ و دارون
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ شنبه ۵ آذر ۱۳۸۴
#59

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
يك ماه قبل قبل:

جمعيت متظاهر به تظاهرات در خيابان هاي هاگزميد دست به تظاهراتي وسيعي زدند...!
صداي جمعيت:ما سرژ نميخواييم...ما سرژ نميخواييم.....اي سرژ ارزشي...اي كه چه بي ارزشي...!بگو مرگ بر سرژ...بگو مرگ بر سيستم او ا دون
پشت خانه سرژ تانكيان تجمع كرده اند...!
يك ماه بعد بعد شب پنج شنبه...
صداي جمعيت:اي سرژ ارزشي...اي كه چه بيشتر بي ارزشي....اي كاربر ارزشي...برو زين مكان ورزشي...(زين:از اين)..
جمعيت يك ماه پشت در هاي سرژ دست به تظاهرات زده بودند...
صداي دارون از توي خونه مياد:سرژژ...هوشت...هوي..با توام...بيدار شو...برو جواب اينارو بده...الان يه ماهه كه به خاطر اينا نميتونم از خونه برم بيرون...هويي
سرژ:هممممم؟باشه...الان ميرم...حالا چي ميگن؟
دارون:بوق و شعر...ويليام ادوارد سر دستشونه...اون شعار ميده همه عين بز تكرار ميكنن...
سرژ:الان ميرم جواب ميدم...
سرژ از قصرش كه با پول اضافه كاري ها با سه شناسه(السامور...سرژ و ولدمورت) خريده بود پايين مياد و به طرف در ميره...در رو باز ميكنه و ملت شوت ميشن تو خونه و سرژ زير دست پا له ميشه...
بعد از دو دقيقه كه ملت دنبال سرژ گشتن بالاخره صداي ناله سرژ رو شنيدن و فهميدن اون زيره...

ويليام ادوارد:اون ملعون اونجاست...حمله...بزنديش...
همه با گوشكوب اچ سي او ميافتن به جون سرژ و تا ميخوره ميزنن...
سرژ در بين كتك خوردن ها:اخ...چي؟...گوشكوب اچ سي او؟....خودم...كردم...كه...اخ...لعنت بر خوردم باد...اوي
جمعيت شعار ميدن:اي كار بر ارزشي....حتي نيستي پشه كشي...!
سرژ:باشه..من از اين شهر ميرم...باي باي
صداي جمعيت:هووم؟ماااا...اي سرژ با ارزش.....تو نبايد بري اي راز آفرينش.....دوستت داريم برگرد...خاطرخاتيم برگرد
ناگهان صداي غمناك «فرهاد مهراد» با طنين زيبا به گوش ميرسه...
صدا:اي كاااااااش آدمي وطنش را همچون بنفشه ها ميشد با خود ببرد هر كجا كه خوااااااست...
صداي ريموس لوپين:تو نميتوني بري..اين خلاف قوانينه...الان حذف كاربرت ميكنم...روهاهاهاها..
صداي غمناك ويليام ادوارد:نه...تو نبايد بري...بچه ها شعار بدين:ما دوست داريم سرژي...تو نبايد بري سرژي...

دارون و سرژ بار بنديل رو ميبندن و به آفتابي كه در پشت خانه هاي هاگزميد در حال غروب كردن بود نگاهي كردند...جمعيت در حال buzz دادن بودند...سرژ به پشت نگاه كرد...به غير از چند نفري كه كه يا زيرك به نظر ميرسيدن و يا خندان...بقيه چهره اي ماتم زده و نالان و ناراحت داشتند و دستشان آويزان بود!
سرژ:ميدوني چيه دارون؟...هيچ وقت غروب آفتاب برام تا اين اندازه غم انگيز نبود...!هيچ فكرشو ميكردي اينجا موندگار بشيم؟جان و شيو رو از دست بديم؟...هيچ جا وطن ادم نميشه...لبنان...من ميخوام برگردم لبنان...تو كجا ميري؟
دارون:هر جا باشم بهتر از نزديك بودن به مدرسه هاليووده...منم باهات ميام...هاگزميد را پشت سر گزاشتن...از كنار قبرستان هاگزميد رد شدند...با آرامش قدم ميزنن...با آرامش.
سرژ:دارون...يه سوال بكنم درست جواب ميدي؟..اگر جاي من بودي چي كار ميكردي؟
دارون كمي فكر ميكنه...
دارون:همين كاري كه تو كردي....ببينم...ديگه بر نميگردي به لندن؟
سرژ:نميدونم...!
دارون از غيب گيتارش را ظاهر ميكنه و آرام آرام موسيقي غم انگيزي مينوازه...
و سرژ هم به آرامي ميخواند:
نميتوانم پنهان كنم
اين همه درد معده را
و پرسه در ميان نيزار را
و در گوش من ميخواني
از زندگي تراژيك من

حتي نميتوانم رشد كنم
تا تو باقي مانده مرا هم تباه كني
فقط ميزبان ديگري بياب
فقط بوق ديگري پيدا كن تا كباب كني

دارم راه ميروم
با تفكراتي كه ذهنم را انگولك ميكند
تنها در انتظار آرامگاه

سرژ نفسي ميگيرد و با فريادي به بلند فريادش ميخواند: circumventing circuses
your sacred silence
losing all violence

___
كوييرل عزيز...شرمنده كه بي ربط بود



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۴
#58

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
" پس از آنکه ارتش سیاه بر ارتش سفید پیروز گشت، در هاگزمید دیگر خبری از شادی نبود، هاگواتز را بسته بودن و مردم عادی نیز دیگر سری به دهکده ی زیبای هاگزمید نمی زدند، ولی با این وجود ...
هاگزمید پس از آن پیروزی و شکست بزرگ هیچ گاه کوچه های خلوت به خود ندید! چرا که آنجا ...
مقر فرماندهی ولدرمورت و کمپ تفریحی مرگخوارانش شده بود!

لرد سیاه به دلایل نامعلومی به این دهکده سرسبز رنگ پریده عشق می ورزید، او به قدری عاشق هاگزمیدش بود که به محض اینکه عضوی از اعضا در آن اثر از خود به یادگار می گذاشت، آن را زیر افسون شکنجه گر نقد خود میگرفت و تا جان در جسم اثر آن شخصیت بود، او را شکنجه میکرد و پس از آنکه از آن فلک زده بدبخت، چیزی جز لاشه ی خونین ( رنگ جوهر نقد ولدرمورت ! ) باقی نمی ماند، با صراحت و رویی که به سنگ پای قزوینی مار مانند شباهت داشت، به او می گفت: من پشيزي نيستم كه بخوام شکنجه ی نقد افسون كنم ( چه گفتیم ! به به )
ولی آیا او پشیزی ست ؟!

نه !!!

او ولدرمورت است، جادوگری که نامش، تا ابد در خاطر سیاهان به سفیدی و در خاطر سفیدان به سیاهی باقی ست ...
جادوگری که روح خود را درید ... دریدنی به هفت ... هفتی که دوتا یش رفت ...
جادوگری که رموز جاودانگی را کفش کرد ! و بر عرش کبریایی اش واقع در کافه سه دسته جاروی هاگزمید تکیه زد و با فرمان و کن فیکون هایش عالمی را خاکستری و آدمی را خاکستر نشین کرد ...
او جادوگری ست که پاچه خوارانش درهای عرش هاگزمیدی اش را از پاشنه در آورده اند و با فریاد های بلندشان گوش فلک کر کرده اند
- ولدی دوست داریم ... بوق بوق ... ولدی دوست داریم

آری این اوست که یارانش وفادارش ( مقلب به مرگخواران ) تا آخرین قطره خونشان در برابر حوس عوض کردن و تغییر دادن نشان سیاه امضاهایشان، نشانی که او برایشان درست و انتخاب کرده بود، ایستادگی کردن و دل دشمنش را به خاک و خون کشیدن، دشمنی که در یک توطئه ی بزرگ دست به ساخت نشانی بهتر زده بود، نشانی که به نظر گواهان کیفیت جهانی داشت و لایق دریافت یک ( ایزو ) بود.
آری آن دشمن یا " بدومن " با این کار سعی کرد، با ایجاد نفاق و شکاف میان اتحاد او و مرگخوارانش، به عرشی که او هم اکنون بر آن تکیه داده دست یابد !
ولی ذهی خیال باطل ! تاریخ با چشمان عادلش شکست دشمن او را دید و حال ای دوستان، ای حافظان حقوق بشر، ای جادوگران توریستی که به این دهکده تاریخی آمده اید، بیایید همه با هم برای آزادی و آبادی این تاپیک – ببخشید این دهکده فریاد زنیم :

پاینده باد ولدرمورت ... زنده باد کوییرل

و اینک در پایان یکی از پاچه خوارن آن والا حضرت با خلوص نیت و قلبی پاک همچون مرواید ! در برابر صلیب مقدس جادوگران زانو زده ! و میگوید :
" درود بر ارواح پنج گانه تو ای بزرگ مرد تاریخ سیاه ... ای بزرگ مردی که به ما رخصت دادی اثری ناب از خود در این مکان نیک به یادگار گذاریم ... اثری که بیشتر مناسب برای نوشتن در مقاله های روزنامه جام جم هست نه هاگزمیدیه "

ها حالا اینایی که نوشتی یعنی چه؟
والا به جون ولدی من یک کلمم نفهمیم چی نوشتی.اینجا الان چه خبر بود؟جنگ بود فکر میکنم.عمرا اگه بزار ولدرمورت جنگرو به هاگزمید بکشونه؟حالا چون از منم تو نمایش تقدیر شده بود ماست مالیش میکنیم بره.
راستش یکم نمایشنامت گیج کننده بود چون سرو تهش معلوم نبود اما از کلماتی که توش بکار بردی خیلی خوشم اومد.فقط نفهمیدم چرا بعد از ولدی دوست داریم نوشتی بوق بوق اگه وقت کردی فرهنگ اصطلاحات فروم رو یه نگاهی بکن بعد منظورم رو میفهمی در ضمن هوس درسته نه حوس.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۲۷ ۲:۵۶:۳۲

این نیز بگذرد !


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۴
#57

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
*تقدیم به سرژ

دیگر هاگزمید به زیباییه گذشته نیست.تمام دهکده در زیر سکوتی بلند تر از فریاد سرژ فرو رفته است.حتی دیگر صدای باد شنیده نمیشود.نه صدای باد نه ناله درختان که از سرما خشک شده اند.با اینکه هنوز مردمانی هستند که نفس میکشند راه میروند حرف میزنند اما دهکده انگار مرده است.هیچ صدایی شنیده نمشود جز صدای سکوت.
اولین باری رو که وارد دهکده شدم را هنوز بخاطر دارم.گم شده بودم بدنبال کسی میگشتم تا از او راه را بپرسم.هاگزمید آنقدر بزرگ بود که من در میان جمعیت درون آن اصلا دیده نمیشدم.آنقدر جمعیت داشت که واقعا قدم زدن در میان آنها مشکل بود.آنجا رو دوست داشتم چون به من آرامش میداد.
یادمه اولین کاری که کردم این بود که اسم خودم رو به عنوان یه تازه وارد در دهکده ثبت کردم.مردمان اونجا بسیار مهربان بودند با اینکه درمیانشان غریبه بودم اما احساس تنهایی نمکردم.هر روز هزاران نفر در آنجا رفت و آمد میکردند و من با گذشت روزها و هفته ها که در آنجا ساکن شده بودم اما هنوز هیچ جای دهکده رو بلد نبودم. قوانین شان را نمیدانستم و اصلا هیچ دوستی پیدا نکرده بودم .اما این را بخوبی فهمیده بودم که این دهکده قوانین سختی دارد که حتما باید به آنها وفادار بود.مردمانشان رو دوست داشتم چون در هر شرایطی به همدیگر کمک میکردند.
بعد از مدتها و تقریبا آشنا شدن به بعضی چیزها برای خودم در دهکده مغازه ای به راه انداختم تا از این راه هم با مردم بیشتر آشنا شوم و هم اینکه در آمدی بدست بیاورم.دوستان زیادی پیدا کردم و بیش از 50 نوع چوبدستی به مردمان این دهکده فروختم .چند بار بخاطر دلایل مختلف از قبیل نپرداختن مالیات و یا خریدن چوبهای قاچاق به آزکابان فرستاده شدم.اما در آخر با پولهایی که بعد از شش ماه زحمت بدست آوردم توانستم خانه ای در هاگزمید خریداری کنم و در کنار دیگر دوستانم ساکن شوم.
هرگز فراموش نخواهم کرد السامور را سوسک را بن را و یا سنتور را کسانی که رفتند و دیگر باز نخواهند گشت.کسانی مثل هاگرید آبرفورث کالین مک گونگال و یا حتی کرام.کسانی که زمانی حکومت را بدست داشتند کسانی که باعث دلگرمی مردم دهکده میشدند و کسانیکه با ما همراه بودند.
پس چه شد این همه اتحاد این همه یکدلی چرا همه رفتن چرا باید دهکده در سکوت به انتظار تنها صدایی هر چند آرام بماند چرا هر روز دهکده سردتر غمگین تر و خلوتر از گزشته میشود.با اینکه هنوز کسانی هستند که در هاگزمید رفت و آمد میکنند سخن میگویند و گه گاهی نامه ای میفرستند اما دیگر دهکده مانند گذشته گرم نخواهد شد و این تقصیر ماست که دهکده مان را به سرزمینی متروک مبدل کردم که هر کس براحتی وارد آنجا میشود و بعد از نیم نگاهی به آنجا احساس میکند میتواند جایی ماند آنجا نه, خیلی بهتر از آنجا را او هم بسازد.جایی که هیچوقت خراب نشود.
گرچه الان هزاران دهکده مانند هاگزمید ساخته شده و میدانیم که حتی نقشه شان را از روی هاگزمید برداشته اند اما هیچ کدامشان به پای دهکده سرسبز ما نخواهد رسید.با اینکه هاگزمید سراسر در سکوت غرق شده و شاید مدتها در سکوت فرو بماند و یا کسان دیگری جمع ما را ترک کنند اما هرگز فراموش نخواهم کرد که حتی نمای دهکده هر چند خلوت باعث آرامش خاطر من خواهد شد.





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ سه شنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۴
#56

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
مكاني سرد و بي روح...تنها صداي پر زدن كلاغ...در گوشه اي...در دشتي وسيع كه سر در ورودي ان نوشته شده است«قبرستان هاگزميد»...كنار قبري بزرگ...موشي در حال جفت گيري...
ترق
ته رنگ سبز فضا رو اشغال كرد...سياه پوشي ظاهر ميشود و به كنار همان قبري ميرود كه موشي در حال جفت گيري بود...!
روي همان قبري كه موشي در حال جفت گيري بود از بالا تا پايين نوشته شده:
نام و نام خوانوادگي:سالازار اسليترين
شهرت:نيش نيش
تولد:كسي چه داند؟
مرگ:چه داند كسي؟

چو صبح تيره گشت به لطف او......شب روشن چه شد؟ جوان مرگ شد و او نبود
بنيان نهادي سياهي جادو ،هاگو....چه سود بدون تو كه سوروس اسنيپ شد كفور؟*

كنار قبر مي ايستد...او كه بود؟...اما از زير ردا اين عبارت در ذهن ما پديدار ميشود«او مافوق مافوق مرد بود»
مرد:اي جد بزرگ...آمده ام تا اولين و اخرين درد دلم را بسرايم
صداي از اعماق قبري كه موشي در كنار آن در حال جفت گيري بود:بگو ميشنوم
مرد:چرا اينقدر صدات از اعماق مياد؟
صدا:داريم پايين با بروبچز پلي استيشن 2 بازي ميكنيم..ولي صبر كن الان ميام بالا...
صداي ديگر از قبر:نيش نيش كجا ميري..چهار جانبه زديم ترسيدي ؟
صدا:الان ميام پايين..بزارين اين نوه ام يه خورده خالي بشه...!
مرد:جد بزرگ...من دچار چند گانگي شخصيت شدم...هر چند مدت ناگهان شخصيتم عوض ميشه..با اينكه من همونم ولي اخلاقم عوض ميشه...يهو خشن ميشم...بعد از چند مدت اروم ميشم..بعد عشق جنگ يدا ميكنم...الانم علاقه مند به موسيقي شدم
صداي سالازار از قبري كه موشي در كنار آن در حال جفت گيري بود:دركت ميكنم...حالا چه موسيقي گوش ميدي؟
مرد:سيستم آو ا دون
صداي سه نفر از اعماق قبر:ايول..نيش نيش..بيارش پايين..اهل حاله..از خودمونه...
سالازار:نه ...اين فعلا كار داره...بابا اينهمه خودشو تيكه تيكه كرده نميدونم چيچي كراكس درست كرده كه نياد پيش ما ها...
مرد:جد بزرگ..اون پايين كيا هستن؟
سالازار:همين بروبچز رفقا قبر هاي همسايه...مرلين...گودريك...هلگا هم هست...
مرد:يه چيزه ديگه هم هست بايد بگم...
روي قبر مينشيند...ناگهان صداي آژير پليس از اعماق قبر مياد..
مرد:جد بزرگ..اين صداي چيه
سالازار:بلند شو..بلند شو..از منكرات قزوين كاراگاه فرستادن
مرد مي ايستد:داشتم ميگفتم...هر چي هوركراكس درست ميكنم اين ملت ميزنن نابود ميكنن...مگه هوركراكس علف خرسه؟...ميدوني تيكه تيكه كردن روح چقدر درد داره...خصوصا اگر قيچيش كند باشه....

تيكه تيكه كردي روح منو....سر به سرم نزار من هوركراكس ميخوام...تيكه تيكه بردي...(زنگ مبايل)

مرد:بله بفرماينن..؟..سلام...ميدونم لوسيوسي...كر كه نيستم...
صداي انفجار از گوشي مياد
مرد:خب.بگو...چي؟صدا نمياد...انتن نميده
ميره بالاي قبر:اها..حالا خوب شد بگو...چي؟..خب اينكه مشورت نميخواد..بكشش...اره بكشش..الو..صدا نمياد...
صداي بومي از گوشي مياد و و با جيغي خوفناك قطع ميشه
مرد:خب..جد بزرگ...من بايد برم...مرسي كه به حرفام گوش دادي
دستي روح مانند از درون قبر بيرون مياد و يقه مرد رو ميگيره
سالازار:هوي..كجا...پول مشاوره رو بده...
موش نر به سيم آخر زد و به موش ماده چشمك زد...موش ماده چشم غرره رفت و دور شد...بعد از چند ثانيه برارد موش ماده در حال شكنجه دادن موش نر بود

_______
معني شعر:
در دوران وجود او حتي صبح روشن هم تحت تاثير سياهي او تيره ميشد.......وقتي او جوان مرگ شد ديگر حتي شب ها هم در نبود او روشن شدند
سالازار..تو جادوي سياه را در هاگوارتز بنيان نهادي(هاگو=هاگوارتز).....چه فايده كه وقتي تو نيستي شخصي به نام سوروس اسنيپ دامبلدور را كشت(كفور در اينجا يعني كافور زننده...و در اين بيت كنايه از قاتل كسي بودن يا شدن)

اینقدر از کلمه جفت گیری استفاده کردی که من موقع خوندن همش فکر اون دوتا موشای روی قبر بودم وقتی نشستی رو قبر گفتم اون دو تا بیچاره حتما له شدن فکر میکردم آخرشم لرد پاشو بزاره رو اونا یا با یه طلسم نابودشون کنه آخه منظره جالبی بنظر نمیومد اونم رو قبر سالازار بزرگ.نمایشنامت همه چیزش خوب بود فضاسازی و موضوع عالی بود فقط یه چیزی تو میتونی از طنز خیلی بهتر و بیشتر استفاده کنی پس بیشتر سعی کن.خیلی خوبه که معنی شعرا رو مینویسی چون من اصلا از سبک و معنیش هیچی نمیفهمم.موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۱۷ ۱۳:۴۲:۰۳


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۸۴
#55

برتی بات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۱ شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ جمعه ۹ تیر ۱۳۸۵
از اعماق شهر لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 203
آفلاین
_نمی تونی. جراتشو نداری.
_خوبشم دارم. سر چی شرط می بندی؟
_اگه نتونستی من به تو میگم غضنفر اگه تونستی تو به من بگو ممل.
_خیله خوب ممل.
----------------------------------------------------
سیاهی عظیم الجثه ای از ته یکی از کوچه های بن بست هاگزمید جلو میاد و صدای ضربات پاش شیشه ی تمام خانه های رو می لرزونه به جز یکی.این چه خونه ایه؟ چطور؟
سیاهی:ژوهااااااا...
بوف بوف بوف(صدای پای هیولا) چرق چرق چرق( صدای شیشه ی خانه ها)
کله ی سیاهی: برو جلو...هنننش...هوووو...
پای سیاهی: خفه شو...بیدار میشن.
هیولا با ضربه ای ناگهانی درب منزل رو میشکنه و وارد میشه. گرومپ(صدای افتادن در)
هیولا:ژوووهاااا...بمیرید
ناگهان از پشت یکی از دیوارهای خانه هیکلی بیرون می پره و فریاد میزنه:آواداکداوارا...
نوری ارغوانی رنگ از سر چوبدستی بیرون میاد و پیش از برخورد به هیولا به دلیل نامعلومی کمانه کرده و به سمت زمین بر می گرده و با برخورد به زمین تکه ای از فرشو می سوزونه و سوراخ می کنه.فرد دیگری جلو می پره و فریاد می زنه:آواداکداوارا.... . و باز هم همون اتفاقات می افته.
اولی:یعنی چی؟ چرا اینطور؟
دومی:هرچی هست از گور این سرژ بلند میشه...هزار بار گفتم اینقدر از خودت آی کیو در نکن که همه مونو به کشتن میدی. تو گوشش نمیره که، من که حناق و طاعون و سلاطون و سیا سرفه و اچ آی وی و سرطان مغز و حنجره و وبا و آنفولوانزای گاوی گرفتم از بس داد زدم.هی بهش می گم اون زهر ماری رو نخور گوش نمی کنه. تازگیام که شده گاو. دلم می خواد بزنم تو پوزش هی این یارو طرفداری می... .
صدایی از طرف سر هیولا:زهر مار...بگو خفه شه تا خودم خفه ش نکرده م.
دست و پاهای هیولا:هیسسسسسسسس.
مرد دوم: لوموس... . نور آبی رنگی از سر چوبدستی خارج میشه و با برخورد به تنگ ماهی باعث میشه ماهی بالا بره و به سقف بخوره و نهایتا صدای مرغ بده.
اولی چراغ قوه ی ماگلی در میاره و روشن می کنه و صدا می زنه: سیاهی کیستی؟
هیولا:گراپی
مرد:در دستت چه داری؟
سیاهی: ششمیر...نه. هیچی.
مرد:بایست تا به دو نیمت کنم.
هیولا:فرررررررررت(شیشکی)
صدایی از داخل اتاق میاد:کیه؟ مارغولک، ققی، کوجاین؟
و به دنبال صدا، مردی که نصف صورتش گاوه و نصفش انسان،( ولی ریش زیبایی داره) جلو میاد و صورتش توی نور چراغ قوه قرار می گیره.
هیولا:ماااااااامان...گراپ هگر خواست...گراپی از آقا گاوه ترسید...آی مامااااااان...گراپی کربن هیدروکسید نخواست!
مرد گاوی:کربن هیدروکسید؟
سر هیولا: مگه هاش سی او فرمول شیمیایی کربن هیدروکسید نیست؟راستی قلیاییه یا ترکیب آلی؟
اعضای اچ سی او:هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها....
هیولا:گراپ عصبی شد. گاوا خفه...گراپ زد خونه خراب کرد...
مرد گاوی:این خونه مقاوم سازی شده.به من میگن سرژای کیوس.
ناگهان مارغولک به سمت هیولا حمله می بره و عربده می کشه.
سر هیولا:نه نه...نیا ...آی بش بوگو نیاد...
دست هیولا:ووووی...آآآآآآآآآآآ
هیولا عقب عقب میره و ناگهان به میزی برخورد میکنه و از داخل شکم هیولا 5 نفر می ریزن بیرون.لی جردن،برتی بات و سه نفر ناشناس. سه نفر بلافاصله در میرن.
مارغولک فریاد میزنه: فلیپیندو
برتی و لی شروع میکنن به خودشون می پیچن و صدای خوک میدن.
سرژ:بسه. اینجا چی میکنید؟
طلسم شکنجه گر آروم میشه و بالا خره دو نفر روی زمین از جاشون بلند میشن و پا به فرار میزارن.
----------------------------------------------------
از فردا همه به جای اینکه به برتی بات سلام کنن، به غضنفر بات سلام میکنن.


من که حناق و طاعون و سلاطون و سیا سرفه و اچ آی وی و سرطان مغز و حنجره و وبا و آنفولوانزای گاوی گرفتم از بس داد زدم
____
شما ديگه داد نزني بهتره

اين تيكه كربن هيدوركسيد خيلي باهال..تاحالا خودم دقت نكرده بودم.
خداييش خيلي مرموز بود و زيبا.ولي من اصلا نفهميدم اينا چيكار ميخواستن بكنن...خيلي مشكوك بود
سرژ گاو شده؟هان؟كه اين طور...
فضا سازي قابل قبولي بود.البته بعد از دوبار خوندن تازه فهميدم كجا تو كوچن كجا نيستن.
كلا خيلي خوب بود..آفرين.
ايرادات:من كلا خيلي خوشم مياد اول يك نمايشنامه مرموزشروع بشه.و شخصيت ها نامشخص باشن.ولي به شرطي كه آخر نمايشنامه مشخص بشه كي چه حرفي زده.و كي چه حرفي نزده.مثلا من اگر بخوام شخصيت امپراطور رو نامشخص نشون بدم ولي بفهمونم امپراطوره.بعد از هر ديالوگش يا«آهين» يا«هن؟» ميزارم.طرف ميفهمه اين يارو امپراطوره.برتي بات رو ميتونستي از خوشمزگي بودنش استفاده كني و در حال خوردن شكلات نشو بدي تا بفهميم ديالوگ هارو كي گفته
ولي كلا خيلي خوشم اومد.ايول.نشون ميدي كه ميتوني خيلي بهتر بنويسي!


جلد هفتم کتابهای هری پاتر:"هری پاتر و چهل دزد بغداد."


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۴
#54

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
نزدیک غروب بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد.دهکده هاگزمید ساکت تر از همیشه به نظر میرسید.از دور صدای قدمهای پای کسی سکوت را در دل شب شکست.سایه مردی زودتر از خود بر روی یکی از خانه های های دهکده افتاد و لرزش دستش که سعی میکرد از میان کلیدها کلید خانه را پیدا کند.
غیژژژژژژژژژژژژز
در با صدای همیشگیش باز شد و مرد به آرامی وارد خانه شد.ساعت روی دیوار شروع به نواختن کرد.8 ضربه به نشانه تمام شدن روز و آغاز دوباره شب.لباسهایش را در آورد و خود را بر روی کاناپه ای در گوشه اتاق انداخت.آهی از سر سر خستگی کشید و چشمانش را بر روشنی بست و وارد سیاهی ها شد.
مدتی گذشت و مرد با صدای در خانه از خواب بیدار شد.زمانن زیادی نبود که بخواب رفته بود.از جایش بلند شد و بر روی دیوار بدنبال کلید برق گشت.
"کیه؟اومدم"
بسوی در حرکت کرد و با زحمت خود را به در رساند.کلید را در قفل چرخاند و در را آهسته به سمت خود کشید.
"بله بفرمایید"
دختری در پشت در ایستاده بود با ردایی سیاه و چوب جارویی در دستش.
-پروفسور کوییرل
"بله خودم هستم"
دختر دست در ردایش کرد و پاکتی را با دو دست به کوییرل داد
-این مال شماست
کوییرل با تعجب به دختر نگاهی انداخت و پاکت را گرفت
"من شما رو میشناسم"
-بله .من کاپیتان تیم کویدیچ گریفیندور هستم.شما چند هفته قبل درخواستی رو برای عضویت در تیم داده بودند و حالا درخواست شما پذیرفته شده.
"من راستش یادم نمیاد"
-خسته بنظر میرسین.کمی استراحت کنین چون فردا اولین روزه تمرینه.لطفا راس ساعت 10 در زمین تمرین باشید.خداحافظ
کوییرل رفتن دختر را تماشا کرد تا جایی که دیگر دیده نمیشد.وارد خانه شد و بر روی صندلی نشست.
بعد از مدتی از جایش بلند شد و خود را به طبقه بالا رساند.در اتاق خوابش را باز کرد و به سمت کشوی میزش که درست در زیر پنجره قرار داشت حرکت کرد.آن را باز کرد و به دنبال کاغذی به رنگ قهوای که مدتها پیش درخواستش را برای عضویت تیم کوییدیچ بروی آن نوشته بود گشت.بعد از مدتی کل انجار رفتن با وسایل داخل کشو بالاخره آن را پیدا کرد.
آن را برداشت درست در زیر آن پاکت سفیدی به چسم میخورد که با مرکب سرخ رنگی بر اون آن این جملات به چشم میخورد
-برای پروفسور کوییرل
کوییرل پاکت را برداشت آن را باز کرد و کاغذی را از داخل آن به بیرون کشید.
کوییرل عزیز در خواست شما را برای گردش در هاگزمید میپزیرم.هفته آینده یکشنبه ساعت 10 صبح با شما دیدار خواهم کرد.
کوییرل مات و مبهوت به نامه ای که در دست داشت نگاه میکرد.فردا یکشنبه بود و او کاملا چو را از یاد برده بود.





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۴
#53

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
هاگزمید تمیز و زیبا در خواب خوش به سر میبرد. همه جا آرام بود. سکوت فضای هاگزمید را فرا گرفته بود.بوی چمن خیس خرده در فضا پراکنده بود.کمی دورتر از خیابان اصلی گوشه پیادرو ،کنار تک درخت خیابان مردی روی نیمکت کهنه و زنگ زده ای نشسته بود. نور ماه از لابهلای برگ های درخت قسمتی از صورتش را روشن میکرد. عکسی را محکم درمشتش نگه داشته بود.نگاهش خیره بود.چنان به زمین نگاه میکرد انگار تا به حال آن را ندیده است.به زمین نگاه میکرد ولی آن را نمیدید. اید گذشته افتاده بود.روزی گرم در زیر سایه های درختان مدرسه روی چمن دراز کشیده بود و با ملون و جاش از امتحانش سخن میگفت.آن روز ها که جوان بود و یاغی.آن روزها که هیچ کس و خیچ چیز جلودار او نبود.به یاد ابتنی های شبانه در دریاچه مدرسه و اخراج شدن از کلاس.
آهی کشید و به عکس نگاه کرد. درون عکس خودش در 16 سالگی به چهره امروزش پوزخند میزد. دوستانش هم کنارش بودند.
روزی که آن عکس را گرفته بودند به یاد داشت.لحظه لحظه اش را به یاد میاورد.
روز آخر مدرسه بود. شون و مارک سمندر های درس مراغبت از موجودات جادویی را کش رفته بودند وآنها را زیر ردایشان پنهان کرده بودند.آن روز را خوب به یاد داشت.خوب به عکس نگاه کرد. به چهره های دوستانش خیره شد.همه انها رفته بودند.
جاش سال بعد از گرفتن آن عکس از روی جارو افتاده بود و حافظه اش را از دست داده بود.
ملون چندسال بعد توسط دو مرگ خوار مست وحشیانه به قتل رسیده بود.
فرانک خود مرگ خوار شده بود و بعد از دستگیری توی آزکابان جان داده بود.به صورت دوست هایش نگاه کرد. از آن جمع فقط او مانده بود.
به پشتی نیمکت تکیه داد.با خود فکر کردچقدر عوض شده.دیگر آن جوانک پر شر و شور نبود.گذشت زمان از او مرد غمگینی ساخته بود.غفط به کارش فکر میکرد. و آن را هم داشت از دست میداد. تمام امیدش و تکیه گاهش عشقش که او هم داشت ترکش میکرد. قطره اشکی از گونه هایش جاری شد.دوست داشت به عقب برگردد. به دوران مدرسه. به زمانی که آزاد بود.به روزگاری که تنها غمش تنبیه شدن و نگرفتن نمره بود. کم آورده بود.
بعد از سال ها زندگی فهمیده بود تحمل زندگی را ندارد. فهمیدی بود کسی نیست که از پس زندگی بر بیاید.دوست داشت شب ها که میخوابید دیگر بلند نمیشد و یا در حمله به مرگ خواران به دست آنان کشته میشد.
ولی آن اتفاق نیوفتاده بود.انگار مرگ از او فرار میکرد. زندگی برایش بازی مسخره ای بود که هر لحظه او رابیشتر به لبه نابودی و پوچی سوق میدهد.
نسیم خنکی شروع به وزیدن کرد و برگ زرد کوچکی را با خود بر روی زمین همراه ساخت. شون به برگ زدر نگاه کرد. حتی ار آن هم کمتر بود...چون توانایی حرکت را نداشت.دوستانش درون عکس برایش شکلک درمیاوردند.
عکس را درجیبش گذاشت. خسته بود. باید میخوابید. باید فکر میکرد. باید تصمیم میگرفت.
از جایش برخواست...نیمکت هنگام بلند شدن قژ قژ صدا میداد. صدا درگوشش میپیچید.
ردای سیاهش را محکم به دورش پیچید و راه افتاد.
جغدی با چشمان باز زفتن او را زیر نظر داشت. شون آنقدر رفت تا از نظر ها دور شد.جغد هوهویی کرد.ماه میتابید. هاگزمید تمیز و زیبا همچنان درخواب بود...
=====================================
ببخشید اگه داستان زیاد تیره و تار بود. تمام ایرادات رو هم قبول دارم. به هر حال اگه بد بود ببخشید.

آفرين.صخنه سازي اولش واقعا آدم به اين فكر وا ميداره كه تو خودت،يعني نويسنده،كاملا اون مكان و صحنه رو درك كرده و خودش اونجا بوده و تمام جزئيات رو ميدونه..ايول
«درون عکس خودش در 16 سالگی به چهره امروزش پوزخند میزد»
توصيف بسيار زيبايي بود.
خوبي كه زياد داره ولي فعلا ايرادات رو بگم:
اين نوشته از فقدان طنز رنج ميبره.و ميشه گفت اينچنين نثري اصلا طرفدار نداره در سايت.شايد عده خيلي معدودي((يك يا شايدم سه نفر...يكيش من))كه طرفدار اين نثر در اين سايت باشن.
و همچنين كمي نثر خسته كننده بود.در توصيف صحنه افراط كردي.اگر بينش كمي ديالوگ هاي شون در مغزش بود بهتر ميشد.
اينها ايرادات حاشيه اي هستند.ايراد اصلي همون فقدان طنز بود((كه البته با توجه به نوع رول پلينگ سايت ميشه روش واژه ايراد رو گزاشت))
حد اقل اگر طنز موضوعي نداشت كمي طنز لحظه اي((اينها اصطلاحات من هستند و شايد غلط باشند)) داشت بهتر بود.مثلا در هنگام توصيف صحنه اتفاق جالبي ميافتاد.
من پشيزي نيستم كه بخوام نقد كنم.ولي با عرض جسارت اينها به فكرم رسيد


ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۷/۱۸ ۲۳:۰۴:۳۸
ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۷/۱۸ ۲۳:۰۵:۱۱

تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۴
#52

برتی بات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۱ شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ جمعه ۹ تیر ۱۳۸۵
از اعماق شهر لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 203
آفلاین
یک ماه پیش از این

هاگزمید،ساعت5/1بعد از نیمه شب

همه جا تاریک است.تاریک تاریک، چراغ تمام خانه ها و کافه ها و مغازه ها خاموش است.تنها کورسویی که در خیابان اصلی هاگزمید می درخشد چشمان گربه ای است که بالای شیروانی خانه ای نشسته و به تاریکی زل زده و هر از گاه با پاهای عقبش کله اش را می خاراند.
هیچ اثری از زندگی به چشم نمی خورد تنها گه گاه معتادانی در حال مصرف X و هروئین دیده می شوند و هری پاتر نیز یکی از آنهاست. اما نه، در خیابان شهید سردار شیو، در خانه ای نوریعجیب مشاهده می شود. یعنی در این خانه چه خبر است؟ این چیست که چنین عجیب می درخشد. آری اینجا پایگاه حذب لیبرات دموکرات جادوگریالیستی است. برادر حمید که به طور خود به خودی سررهبر حذب شده ، سخنرانی می کند.
برادر حمید: شما می توانید، می توانید نورانی باشید، فقط باید مهربان باشید، به هم مهر بورزید، همدیگر را در آغوش بگیرید و به دستور من ساحره ها را محکم تر.
همه:جااااااااااااان...
برادر حمید: بله همه باید به هم شوکولات بدهید. حتی با مرگ خواران مهربان باشید.
همه:اااااااااااااییییییییییییی...
برادر حمید:از جان و مال و شرف و مهم تر از همه ناموستان دفاع کنید. گیلدی را بر اندازید، من اعلام میکنم که وزیر باید این ساحره ی خوش سیما باشد که به دلایل شرعی و ناموسی در جمع ما حاضر نمی باشد.
همه:آااااااااااااه...
برادر حمید: من از همینجا فتوا میدم که نا امنی ایجاد کنید. جامعه را دچار اغتشاش کنید.
همه:وااااااااااااااااااو...
برادر حمید: من به شما میگم که این به نفع شماست. به نفع همه ست. تازه باعث خودکفایی میشه. وقتی همه تون نورانی شدید این باعث خود اکتفایی از نظر انرژی های ماگلیه.
همه:اووووکییییییییییییییی...
برادر حمید: حالا من از سرژ دعوت میکنم که همراه با گیتارش برامون از خودش موسیقی در بکنه.
سرژ:ممنونم. لطفا با من همراهی کنید. ولی قبل از هر چیز پیشنهاد می کنم به سلامتی آسلام ناب حمیدی زهر ماری کوفت کنیم.
همه:هیپ هیپ هوراااااااا...
نور شدید تر می شود. و این شدت در مدتی که حذب با سرژ همراهی می کنند، ادامه می یابد. و بالاخره...

هاگزمید، ساعت 5/3 بعد از نیمه شب
در پایگاه به خیابان شهید شیو باز شده و خیابان مثل روز روشن می شود. تعدادی کپه ی نور در حالی که از منابع نورانی نامعلومی می درخشند، پا به خیابان میگذراند. در حالی که شعری را که در یک ساعت اخیر اجرا میشده را زیر لب تکرار کرده و تلو تلو می خورند.
_ میم مرامتو، جیم جماتو، کاف کمالتو، عشق است... جیم جفری ژیگول جمالتو عشق است...عشق است و علاقه، کفگیر و ملاقه، از عشق تو من مرغم باور نداری قدقد...(با ریتم راک بخوانید)

یک ماه بعد
هاگزمید، ساعت 5/1 بعد از نیمه شب
همه جا مثل روز روشن است. اگر کسی نداند گمان می کند که سر ظهر است. به تازگی نیروگاه برقی به سبک ماگلی احداث شده که از منابع انرژی جدیدی تغذیه می کند. و آن ذخایر انرژی نورانی اعضای حذب لیبرات دموکرات جادگریالیستی است.
(توجه: هیچ گونه آرایه ی ادبی در این متن وجود ندارد. نه تشبیه نه استعاره نه تلمیح نه ایهام و نه هیچ چیز دیگه...)
-------------------------------------------------------------------------

صحنه سازي اولش حرف نداشت.ايول..
ديالوگ هاي برادر حميد و سرژ طوري بود كه به آدم شور ميداد...من كه واقعا احساس كردم يكي داره سخنراني ميكنه
تيكه خيابان شيو خيلي باهال بود.ايول از سوژه ها خوب استفاده كردي
ايول...اون پيچيدگي يه رول خوب رو داشت.يعني كسي كه ميخونه بايد با دقت بخونه.در كل عالي بو و فقط قضيه اكس خوردن و هري پاتر رو خيلي بدون مقدمه اوردي و تو از كجا متوجه شدي كه مثلا هري پاتر هست.مثلا يه تيكه از حرفارو مياوردي مثلا هري:جك...بروبچز پادگان ژيگه منو ژژ حساب نميارن...ميگن نميد از دستت ناراژيه.
مثل اوردم.
موفق باشي..


جلد هفتم کتابهای هری پاتر:"هری پاتر و چهل دزد بغداد."


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۰:۱۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
#51

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
هوا رو به روشنی میرفت و باد سردی از لای پنجره به صورت کوییرل میخورد.کوییرل به پشت بر روی تخت خوابی از جنس بلوط با پرده هایی که اطراف آن را احاطه کرده بودند به خواب عمیقی فر رفته بود و سردی هوا باعث بیداری او نشده بود.از زمان اسباب کشی به هاگزمید چند روزی گذشته بود ولی خانه درست نظم و ترتیب پیدا نکرده بود.تمام اسباب اساسیه به همراه چمدانها در اطراف اتاق پخش بود و تعدادی از چوب دستی های مغازه بطور نا مرتبی بر روی زمین افتاده بودند.
نور خورشید از پنحره عبور کرد و درست بر روی چشمان کوییرل فرود آمد.کوییرل چشمهایش را باز کرد و به نور خیره کننده ای که از بیرون به داخل آمده بود نگاه کرد سوزش نور خورشید برچشمانش خواب را از سرش پراند.پتو را از روی خود کنار زد و بر روی تخت نشست به اطراف نگاهی کرد بلکه چوبدستیش را پیدا کند.از روی تخت بلند شد و به طرف در اتاق حرکت کرد."تق"
کوییرل به زیر پایش نگاهی انداخت چوبدستی مایکل بود که زیر پایش به دو نیم تقصیم شده بود.بدون توجه به آن از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت.چوبدستیش آنحا برروی میز آشپزخانه بود.شومینه را روشن کرد و با چوبدستیش مقداری آب کدو حلوایی و نان برشته را بر روی میز ظاهر کرد.بر روی صندلی نشست و شروع به خوردن کرد.
کوییرل به فکر فرو رفت تازه به یاد خواب عجیبی افتاده بود که دیشب دیده بود .او شون و لارا را در حال که در مورد مقداری سبزی با هم جر و بحث میکردند بیاد آورد و همینطور در آنطرفتر مرلین را که در مورد شخصی صحبت میکرد بخاطر آورد.درست مثل این بود که خودش در هم آنحا بوده است.
صدای جغدی که از بیرون پنجره هو هو میکرد کوییرل را بخود آورد .بلند شد و پنحره را برای حغد باز کرد .جغد به نرمی بالهایش را باز کرد و بر روی میز صبحانه نشست.کوییرل نامه ای را که به پای جغد بود باز کرد و متن آن را خواند.
"کوییرل عزیز لطفا چوبدستیم رو به این آدرس بفرست.خیابان ماگونیا پلاک 45 منتظرم "
این نامه مایکل بود .کوییرل چند دقیقه قبل چوبدستی اونو در زیر پاهایش به دونیم کرده بود.

ايول.اخر توصيف صحنه بود.كلا حركت تميزيه كه اصلا توي پست براي تنوع اصلا ديالوگ نباشه.ايول.
نه طنز كلامي و لحظه اي داشت و نه طنز موضوعي.ولي چنان پرقدرت بود كه اخر داستان ادم به مدت چند ثانيه ميخ كوب ميشه.
كاملا مشخص هست كه قبل از نوشتنش روش فكر كردي و اخر و اول داستان رو پروروندي.افرين
اخرش رو خيلي خوب تموم كردي و مثل خيلي ها نوشتي«كه ناگهان....» كه نفر بعدي ادامه بده و تو قفل باشه.
به نوعي شخصيت خودتو كه چوبدستي فروشي داري به زيباي پرورش دادي.
ايرادش:نبود هيجان و يه زندگي ساده.فقط در اخر داستان هيجان بوجود اوردي.اين نوع نوشته در تاپيكهاي كه نمايشنانه هاي هم را ادامه ميدهند خيلي خوب هست.ولي اين تاپيك كمي فرق دارد و فكر نكنم ادامه اي باشه.كلا اگر هم ادامه بود الان ديگه نيست.اگر كسي پستت رو ادامه ميداد كلي سوژه داشت چون در اخر اتفاقي رو ذكر كردي كه كمك ميكنه.
خيلي كلمه چوبدستي رو بكار بردي خواننده يخورده ختسه ميشه.


ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۷/۱۴ ۱۶:۳۰:۵۰









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.