هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#18

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
تدي، چنان با شدت به عقب پرتاب شده بود، كه سرش محكم به ديوار راه‌پله خورد، و بيهوش، در حالي كه خون هم‌چون دريايي خروشان از پشت سرش جاري بود، از ديوار سر خورد و روي پله‌ها افتاد...
سيوروس هم، چنان تعادل خودش رو از دست داده بود، كه به عقب پرتاب شده، و او ههم به ديوار خورده بود...ولي ، با وجود تركي كه ديوار برداشته بود، چون سيوروس با كمرش خورده بود، بيهوش نشد، ولي تا دقايقي، نتونست بلند بشه و به جنگ ادامه بده...
مكنير، براي لحظه‌اي، دوئل با نيلسون روفراموش كرده بود، و با سرعت در حال دويدن به سمت پله‌ها بود، كه در اين حالت، يه طلسم از طرف نيلسون، بهش خورد، و اون با شدت در هئا معلق شد...بعد، در هوا به پرواز دراومد، و محكم به ميز شيشه‌اي خورد، كه در ميان مبل‌هاي راحتي قرار داشت... ميز تكه‌تكه شد، و مكنير، در حالي كه ذارت شيشه سر و رويش رو خراشيده بودند، به پشت روي شيشه‌ها افتاد، و همان‌جا بي‌حرت ماند...
ويلسون، بدون توجه به بلا، فريادي از شادي سر داد، ولي درست همون موقع، يه طلسم پتريفيكوس توتالوس، از نوك چوب‌دستي بلا خارج شد، و به ويلسون برخورد كرد...ويلسون، در جا خشك شد، و تمامي پله‌ها رو طي كرده، به طبقه‌ي پايين رسيد...
رئيس كاراگاه‌ها، كه حالا خودش رو پشت مبلي انداخته بود، كه در امان بماند، وقتي محيط اطرافش رو بررسي كرد، و تدي و ويلسون رو ديد كه هر دو بي‌حركت بودند، به وحشت افتاد... بعد، در حاليكه بلا، كه حالا سر پا بود و با دقت به اطرافش نگاه مي‌كرد، از جايش بلند شد، و وقتي بلا هنوز اون رو نديده بود، فرياد زد: اينكارسروس...!
يك رشته طناب بسيار محكم، به بلا برخورد كرد، و اون رو محكم بست، و بلا كه جا خورده بود، شروع به جيغ و داد كرد...
رئيس كارآگاه‌ها، داشت بر خودش مي‌باليد و خود را بي‌رقيب مي‌ديد، كه در حالي كه اصلا به اطرافش توجه نداشت، سيوروس كمي به خودش آمد، و به زور خودش رو به چوب‌دستي كه جلوي شومينه بود، رساند، و يه طلسم آواداكداورا رو، از پشت به سمت اون فرستاد... رئيس كارآگاه‌ها، بدون اينكه بدونه قاتلش كيه، به صورت يه زمين افتاد، و تالار رو با سكوتي مرگ‌آور رها كرد...
آسمان، گويي از اين كار اسنيپ، خشن شده بود، با رعدي وحشتناك، سكوت را شكست...سكوتي وحشتناك و هولناك...
نه از طبقه‌ي بالا صدايي ميومد، نه از طبقه‌ي پايين...
اسنيپ، كمي سرجايش ماند، و وقتي درد كمرش بهتر شد، با قدم‌هايي آرام، به سمت پله‌ها رفت...آرام و شمرده...آرام و محتاط...
از پله‌ها بالا رفت، و در حالي كه ذهنش مشغول بود، بدن خشك‌شده ويلسون رو، كه حالا با چشمانش كه از تعجب و حيرت و غم از دست دادن رئيسش، گشاد شده بود، لگد كرد، و از روي بدن تدي بيهوش گذشت...بعد، وارد اتاق دراكو شد، و در كمال حيرت، دراكو رو ديد، كه چوبدستي به دست، بر فيشل مسلط شده بود...
لحظه‌اي بر جا خشكش زد، ولي بعد، حالت چهره‌اش را تغيير داد، تا دراكو زياد مغرور نشود...بعد گفت: كارت عالي بود دراكو...
دراكو، سرش رو كمي تكان داد، ولي از فيشل، كه حالا درمانده روي زمين نشسته بود، برنداشت...
نارسيسا، به زحمت، و در حالي كه با دست محكم از شكمش گرفته بود، بلند شد، و بي‌درنگ، دراكو را كه همه‌ي آنها را نجات داده بود،به آغوش كشيد...ولي بي‌خبر از اينكه فيشل، از فرصت استفاده كرد، و به سمت اونها پريد...
اسنيپ، با خونسردي، و با يك حركت چوبدستي،اون رو توي هوا خشك كرد، و اون با سر به زمين خورد... بعد، به نگاهي خيره، چهره‌ي او را بررسي كرد، و وقتي برقي از شادي در چشمان او ديده شد، طوري به او خيره شد، كه گويي دارد ذهنش را مي‌خواند...بعد، چهره‌ي اسنيپ را ترسي فرا گرفت، و فرياد زد:چي؟نههههههههه...
ولي وقتي داشت به عقب برمي‌گشت، طلسم خلع‌سلاح تدي،كه حالا به هوش آمده بود، به اون برخورد كرد، و در حالي كه جاخورده بود، در هوا به پرواز در آمد، و محكم به دراكو برخورد كرد...
دراكو، تعادلش رو از دست داد، و چوبدستي از دستش خارج شده، و خودش به زمين خورد...اسنيپ هم به دنبال او، محكم به كنر‌ها تخت خورد، و به صورت به زمين افتاد...نارسيسا هم ديگر رنگي به چهره نداشت، تلو‌تلو خورد، وزانو زد...
فيشل، با چشماني حاكي از پيروزي و سرور، به ويلسون خيره شد، در حالي كه نمي‌تونست تكان بخورد...
ويلسون: آكسيو وند(چوبدستي)...
و چوب‌دستي دراكو در هوا به پرواز درآمده، و به دست ويلسون رسيد...ويلسون، لبخندي خسته ولي شاد زد، و قهقهه‌اي سر داد...
و بار ديگر، خانه را سكوت فرا گرفت.....


تصویر کوچک شده


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱:۲۴ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#17

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
ماموران وزارتخوته قبل از اینکه به خود بیان چند تن از مرگخوارها برای کمک رسیده بودن و تونسته بودن اونها رو غافلگیر کنن .
صدای خشنی از طبقه پایین به گوش رسید : بالا ... این جا نیستن احمقا بالا ...!
نارسیسا که در این مدت فقط خشکش زده بود و انتظار این درگیری رو اصلا نداشت از فرصت استفاده کرد و به سمت میزی رفت که چوب دستیش رو برداره و از خودش و پسرش دفاع کنه .
دراکو هم چنان در آرامش بود و دیگه نشونی از اون عرقهای سرد روی چهرش نبود و به نظر میرسید که کم کم تب و لرزش افتاده .
یکی از ماموران فرياد زد : نیلسون تو روی پله ها ! فیشل تو هم دراکو رو باید ببری با خودت ! تدی تو هم از همین جا هوای منو داشته باش ، من میرم پایین بجنگم .
لحظه وحشتناکی بود و اون سکوت سردی که دقایقی پیش اتاق رو فرا گرفته بود به دنیایی از ترس و جنگ تبديل شده بود .
نارسیسا کشوی میز رو باز کرده بود اما به یاد اورد که قبل از اومدن به طبقه بالا اون رو جا گذاشته !
فیشل یک عان متوجه نارسیسا شد که به دنبال چیزی میگرده و به سرعت به سمت اون رفت و با آرنج محکم به پشت گردن اون زد و نارسیسا ناخوداگاه روی زمین افتاد ولی میدونست که یک لحظه غفلت برابره با از دست دادن پسرش برای همیشه و حداقل جرم اون هم زندان آزکابان بود ... تحمل دیدن پسرش پشت میله های زندان و همنشینی با دیمنتورها تنها چیزی بود که عذابش میداد و حاضر بود همین جا میمرد اما اجازه نده که پسرش رو ببرن .
فیشل به سمت نارسیسا رفت و در حالی که روی زمین افتاده بود لگد محکمی بهش زد و چوب دستیش رو بالا گرفت تا هر دوشون رو طلسم کنه اما قبل از این کار نارسیسا ظرفی که توش معجون آرام بخش رو اورده بود رو به سمت فیشل پرتاب کرد و محکم به صورتش خورد و چوب دستی از دستش افتاد . حالا یک اتاق بود که هر دوشون روی زمین افتاده بود و دراکو هم روی تخت کم کم داشت پلک باز میکرد و مثل اینکه معجون داشت اثر میکرد و لوسیوس و یکی از مامورين و جن خونگی هم خشک شده روی زمین ناتوان افتاده بودن . اما از همه چیز مهمتر ترکه ای بود که روی زمین افتاده بود و حکم مرگ و زندگی برای هردوشون بود . اون چوب دستی حالا ارزشش از تمام طلاهای گرين گوتز هم بیشتر بود و میشد تو چشمای هر دو دید که تنها آرزوی زندگیشون رسیدن به اون چوب دستیه !!
در پایین هم درگیری به اوج خودش رسیده بود و نیلسون و تدی به شدت از رييسشون حفاظت میکردن و در عین حال برای نجات جون خودشون هم تلاش میکردن چون میدونستن که افرادی روبروشون هستن که کشتن دیگران براشون از هر چیزی آسونتره .
سوروس همراه مکنیر و بلا برای کمک رسیده بودن و جنگ سختی بینشون در گرفته بود .
سوروس به سمت نیلسون افسونی فرستاد اما موفق نبود و طلسم به تابلوی کناری اون برخورد کرد . رييس مامورين که کلاهی بلند به سر داشت و چهرش به خوبی معلوم نبود بلا رو نشونه گرفت و افسون درست به بازوی راست اون خورد و اون رو روی زمین انداخت . سوروس فرياد زد : بلا ... مراقب پله ها باش !!!!!
تدی که فردی قوی هیکل بود درست روی پله سوم ایستاده بود و اماده کشتن بلا بود . مکنیر هم تمام حواسش به مبارزش با نیلسون بود و اصلا متوجه بلا نبود .
بلاتريکس به محض شنیدن فرياد سوروس به پله ها خیره شد ... برای اون هم لحظه حساسی بود و مرگ رو در یک قدمیش میدید که به مراتب امید زندگیش از نارسیسا هم کمتر بود چون تدی آماده حمله به او بود و از طرفی هم اصلا دلش نمیخواست که سرزنشهای لرد رو دوباره بشنوه که نتونسته از پس یکی از مامورين بر بیاد و همون یک بار در وزارتخونه براش کافی بود .
تدی چوب دستش رو بالا اورد تا زندگی یکی از مرگخواران اصلی لرد رو تموم کنه و فرياد زد : استوپی ... !!!!!!!!!!!!!
استوپیفای ...........!
این سوروس بود که این ورد رو گفته بود . به سختی میشد تشخیص داد که کدوم یکی زودتر این طلسم رو فرستاده چون دقیقا در یک لحظه هر دو این طلسم رو فرستاده بودن و تنها یک ثانیه بعد این دو طلسم به شدت به هم برخورد کردن و نوری قرمز رنگ با قدرت تمام فضای خونه رو روشن کرد ! هردوشون به طرفی پرتاب شدن !! بلا هنوز مبهوت به صحنه نگاه میکرد که چه اتفاقی افتاده ...!!



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۴
#16

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
صدايي از پشت گفت: بله... درسته... الان همه جا دنبال شما هستيم....
لوسيوس به سرعت به سمت صدا مي چرخد و در تاريكي راهرو بيرون، هيكل درشت فردي را مي بيند كه چوبدستي اش را به سمت او نشانه گرفته و لبخند رضايت روي لبانش ديده مي شود... لوسيوس به سمت چوبدستي‌اش كه در روي پاتختي بود، مي پرد ولي فرد ديگري از پشت همان مرد قدبلند فرياد زد: استيوپيفاي...
لوسيوس كه جهش بلندي جهت به دست آوردن چوبدستي كرده بود، در هوا خشكش زد و بيهوش روي زمين افتاد...
سوروس كه اكنون عرق از سر و رويش مي ريخت، با حالتي نااميد و در حالي كه مي دانست لوسيوس صدايش را نمي شنود فرياد زد: لوسيوس... مطمئن باش اين بار هم كمكت خواهم كرد... صبر داشته باش....
و قبل از اين كه ماموران فرصت پيدا كنند كه طلسمي روي او اجرا كنند، صداي ترق بلندي آمد... سوروس غيب شده بود...
يكي از ماموران چوبدستي اش را به شدت روي زمين كوبيد و سر ديگران داد زد: اه... مگه من شما رو آوردم اين جا اونجوري وايستين و منو نگاه كنين...
و بعد گفت: خوب... كمك كنين اين مالفوي رو ببريم...
و ناگهان با حيرت به تخت نگاه كرد و لبخندي شرورانه زد و گفت: مثل اين كه اسنيپ رو از دست داديم ولي مالفوي جوان...
صداي جيرجير مانندي از پشت به گوش رسيد كه گفت: با ارباب كاري نداشته باشيد...
قبل از اين كه ماموران حيرت زده كاري از پيش ببرند، صدا فرياد زد: آواداكداورا...
نور سبزي اتاق را روشن كرد و در راهروي تاريكي كه توسط نور سبز روشن شده بود، حركتي مشاهده شد... و بعد صداي زمين خوردن جسمي سنگين به گوش رسيد...
يكي از ماموران به سرعت به سمت وود چرخيد و بدون اين كه به اين فكر كند كه جرم ديگري به مالفوي، به خاطر آموزش جادو و دادن چوبدستي به جن اضافه شده است فرياد زد: پتريفيكوس توتالوس...
جن به پشت و به آرامي روي زمين افتاد و دستانش در دو طرف بدنش باز ماند...
ماموران كه از شوك مرگ دوستشان خارج نشده بودند، صداي ترق بسيار بلندي از پائين شنيدند... بسيار بلند، شايد صداي ظاهر شدن... ولي صداي ظاهر شدن چند نفر...


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۴
#15

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
دراکو همچنان داشت میلرزيد و از شدت تبی که داشت مدام سرش رو تکون میداد .
نارسیسا که طاقت این صحنه ها رو نداشت به سمت تخت دراکو رفت و در حالی که اشک از چشمانش جاری بود دستان پسرش رو تو دستش گرفته بود و مدام اون رو میبوسید .
سوروس : نارسی خواهش میکنم ... حالش خوب میشه ... مطمئن باش ... .
دراکو چنان عرق کرده بود و هزيون میگفت که هر کمتر کسی امید بهبودی اون رو داشت .
لوسیوس که خودش هم به شدت احساس وحشت از حال دراکو رو داشت به سمت نارسیسا رفت تا اون رو دلداری بده .
سوروس : نارسیسا اون خوب میشه !! این داروی آرام بخش تا ده دقیقه دیگه کاملا اون رو کمک میکنه و از این حال درش میاره .
نارسیسا توجهی نمیکرد و به چشمان آبی رنگ دراکو زل زده بود گويی که اصلا چیزی نشنیده .
لوسیوس : نارسی بهتره بريم فقط ده دقیقه طاقت بیاره تا حالش بهتر بشه . اون خوب میشه ، سوروس وقتی میگه مطمئن باش .
نارسیسا در حالی که گريه میکرد زير لب چیزی میگفت : چرا ... آخه چرا ؟؟؟؟ اون مگه چی کار کرده بود ؟؟ چرا ... خدای من چرا ؟؟
سوروس در حالی که معجون رو به دراکو داده بود روی اون رو کشید و میشد کم کم دید که دراکو در حال بهتر شدنه .
سوروس به سمت پنجره رفت و در حالی که باد پرده رو به شدت تکون میداد به غروب خورشید نگاه میکرد و در ذهنش لحظات ورود و کشتن آلبوس رو مرور میکرد و به عاقبتی که در انتظارش بود فکر میکرد . لوسیوس هم دست روی شونه نارسیسا گذاشته بود و به آرومی اون رو دلداری میداد و نارسیسا هم به آرامی گريه میکرد .
لحظه ای سکوت اتاق رو فرا گرفته بود و غیر از گريه های نارسیسا صدایی به گوش نمیرسید .... آیا همه چیز قرار بود این چنین ادامه پیدا کنه یا این سکوت قبل از طوفان بود ... لوسیوس هم حالا در فکر فرو رفته بود و اون سکوتی بود که هر کسی رو به یاد غمهاش مینداخت و باید کسی اون رو میشکست و سوروس فرد مورد نظر بود .
سوروس : خب دیگه فکر میکنم که باید از بريم لوسیوس !! مامورای وزارت خونه الان سر میرسن . دراکو هم باید بهتر شده باشه .
درست بود ... حال دراکو خیلی بهتر از قبل شده بود و دیگه اون عرقهای سرد روی پیشونی کمتر دیده میشد و خوابی آروم و راحت سراغ دراکو اومده بود .
لوسیوس که نیمی از ذهنش مشغول فکر کردن بود دستش رو از شونه نارسیسا برداشت تا اون رو بلند کنه اما متوجه شد که نارسیسا هم در همون حال که روی تخت افتاده بود خوابش برده .
سوروس نگاهی به لوسیوس کرد . بهتر بود که بهش کاری نداشته باشن تا بتونیم راحت تر اون رو ببرن .
سوروس : بهتره که بريم لوسیوس ... داره دیر میشه ..!!
لوسیوس : ولی چه طوری ؟ این دراکو رو چی کار کنیم ؟ هیچ فکرش رو کردی ؟ الان همه جا دنبال ما هستن !!
ادامه بدید ...



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۴
#14

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
وود، شتابان و با چهره‌اي رنگ‌پريده و با گوشهايي افتاده، به طرف اتاق دراكو مي‌رفت...از بيرون، صداي رعد و برقي اومد، و باراني شديد، بلافاصله، شروع به باريدن كرد...هواي بيرون بسيار سرد بود و باد سوزناكي مي‌وزيد...وود، به طبقه‌ي دوم رسيد، و در حالي كه از پشت سرش، صداي هق‌هق نارسيسا رو مي‌شنيد، با ضربه‌اي آرام، در اتاق دراكو رو زد...بعد از چند ثانيه كه هيچ جوابي نشنيد، دوباره در زد، ولي اين‌بار محكم‌تر...باز هم جوابي نشيند، و در حالي كه نگران شده بود، د رو باز كرد و به سرعت داخل اتاق شد...از منظره‌اي كه جلوي رويش بود، به وحشت و نفس‌نفس افتاد... نمي‌توانست باور كند...جيغ كوتاهي كشيد، و با اين جيغ، سوروس و لوسيوس و نارسيسا از جاشون پريدند... لوسيوس، سرش رو به عقب چرخاند، و زيرلب چيزي گفت كه نارسيسا نشنيد...نارسيسا، در حالي كه اضطراب ، بار ديگر تمامي وجودش رو فراگرفته بود، من‌من كرد، و در حالي كه هيچ تواني در وجودش باقي نمونده بود، در حالي كه از بازوي شوهرش گرفته بود، با تلاشي فراوان، شروع مي‌كنه به قدم برداشتن به طرف راه‌پله ها... سوروس، شروع به دويدن مي‌كنه...وقتي هر سه‌شون سراسيمه و نگران و رنگ‌پريده وارد اتاق مي‌شن، وود رو مي‌بينن كه كنار تخت دراكو، زانو زده، هق‌هق گريه مي‌كنه و زيرلب ارباب ارباب مي‌گه...نارسيسا، با ديدن پسر ناز و رنگ‌پريده‌اش، كه اكنون داشت با شدت مي‌لرزيد و صورتش سرخ شده بود، و معلوم بود كه در تب داغ و سوزاني، مي‌سوخت و زجر مي‌كشيد، با شدت زانو زد، و با دستانش جلوي چشمانش رو پوشاند، و شروع كرد به گريه كردن...لوسيوس هم، در حالي كه با وحشت و ناباوري، به پسري نگاه مي‌كرد كه زماني شرارت از سر و رويش مي‌باريد، در جا خشك شده بود... سوروس، پس از چند ثانيه، دست به كار شد، و با سرعت ه طرف تخت دراكو دويد...وقتي جن خونگي رو كه كه هنوز داشت با تمام وجود، گريه مي‌كرد، كنار مي‌زد، حالتي نسبتا نگران در چهره‌اش ديده مي‌شد... كنار دراكو زانو زد، و در حالي كه چوبدستي‌اش رو به سمت دراكو گرفته بود، زير لب شروع به گفتن وردهايي كرد كه تب اون رو درمان كنه...
نارسيسا،كه نمي‌توانست جلوي اشكاني رو كه با شدت از چشماش جاري مي‌شدن رو بگيره، با صدايي دورگه گفت: چي شده...؟د...د....د...درست مي‌شه؟؟؟
سوروس، با چشماني بي‌حالت به او نگاهي انداخت، و گفت: به يه معجون آرامش‌بخش فوري و قوي نياز دارم...
لوسيوس:داريم فكر كنم...وود...زود باش بدو بيارش...
و در حالي كه نمي‌توانست خودش رو كنترل كند، مي‌ره طرف پسرش، و در حالي كه وود داشت براي آوردن معجون، با سرعت مي‌دويد، دستش رو روي صورت اون مي‌ذاره، و از شدت داغي، فوري دستش رو عقب مي‌كشه...
دراكو؛ در حالي كه غرق در عرق بود، براي دومين بار در طول آن روز، داشت در تبي داغ مي‌سوخت، و زير لب، در حالي كه سرش رو به اين طرف و آن طرف تكون مي‌داد، چيزهايي زمزمه مي‌كرد...
چند دقيقه، در سكوتي وحشتناك و هولناك، سكوتي كه فقط صداي برخورد قطرات باران با پنجره‌ها، و هق‌هق آروم نارسيسا، اون رو مي‌شكست، سپري شد...بعد، وود سراسيمه و شتابان، داخل اتاق شد، و پس از دادن معجون به دست سوروس، به گوشه‌اي رفته و نشت، تا بقيه‌ي ماجرا رو دنبال كنه...


تصویر کوچک شده


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ جمعه ۱۱ آذر ۱۳۸۴
#13

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
اسنیپ دوباره وارد خانه شد و در حالی که به نقطه نامشخصی خیره شده بود گفت : برای بدرقه مرگخوارا رفته بودم
لوسیوس در حالی که سعی میکرد قیافه جدی به خود بگیرد گفت : سوروس ازت متشکرم تو باعث شدی که لرد سیاه من رو ببخشه
اسنیپ سری تکون داد و بدون اینکه به اعضای خانواده مالفوی نگاه کند عرض اتاق رو طی نمود و روبه روی آن ها ایستاد
نارسیسا گفت : سوروس اتفاقی افتاده
سوروس با حالتی مرموز به آنها نگاه کرد و جوابی نداد
نارسیسا که دوباره نگران شده بود گفت : چی شده؟
سوروس با همان چهره مرموز گفت : من دانبلدور رو کشتم از امروز زندگی من تغییر میکنه من دیگه نمیتونم آزادانه با دیگران معاشرت کنم منم باید مثل بقیه مخفی باشم
نارسیسا با چهره ای آشفته گفت : سوروس من واقعا متاسفم انقدر نگران خانواده خودم بودم که کاملا وضعیت تو رو فراموش کرده بودم
اسنیپ در حالی که به نقطه نا معلومی چشم دوخته بود سرش رو به علامت تایید تکون داد و سپس رفت و به آرامی روی مبل جلوی شومینه نشست
لوسیوس در حالی که به اسنیپ نگاه میکرد به آرامی به نارسیسا گفت : بهتره مدتی تنها باشه ما نمیتونیم کاری براش بکنیم
ناگهان وود با صدای تقی در وسط سالن ظاهر شد
نارسیسا به وود گفت : مگه نگفتم پیش دراکو باش ؟
وود در حالی که داشت تعظیم میکرد گفت : همین الان نامه ای بدستم رسیده :
لوسیوس گفت : بده ببینم
وود تعظیم دیگری کرد و نامه را بدست لوسیوس داد لوسیوس به عنوان نامه لحظه ای نگاه کرد و سپس در حالی که صداش میلرزید گفت : نامه از طرف لرد سیاهه
سپس شروع به خواندن آن کرد . نارسیسا لحظه ای به چهره آشفته شوهرش نگاه کرد و بی صبرانه گفت چی شده
لوسیوس در حالی که همچنان به متن نامه خیره شده بود گفت : من باید برم
سپس خطاب به سوروس گفت : لرد سیاه به ما هشدار داده که تا چند ساعت دیگه از طرف وزارت خونه برای بازرسی میایند اینجا باید از اینجا بریم و مخفی شیم
اسنیپ بدون هیچ واکنشی گفت : میدونستم من آماده هستم فقط دراکو رو چی کار کنیم اون نمیتونه اینجا بمونه
لوسیوس : اونم باید با خودمون ببریم
سپس رویش رو به وود کرد و گفت : جن سریع برو و دراکو رو بیار پایین
وود تعظیمی کرد و بلافاصله با صدای تقی غیب شد
نارسیسا گفت : اما لوسیوس
لوسیوس برگشت و صمیمانه نارسیسا رو در آغوش گرفت و گفت : همه چیز درست میشه عزیزم فقط صبر داشته باش...
ادامه دارد....




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ جمعه ۱۱ آذر ۱۳۸۴
#12

بانو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۳۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هر جا كه سكوت و تاريكيش باعث بريده شدن نفس ها مي شه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
اسنيپ به طرف در رفت و خارج شد.نارسيسا مدتي صبر كرد. وقتي صداي غيب شدن تمام مرگخوارها رو شنيد و مطمين شد كه كسي در خانه نيست به سالن رفت.
"وود...وود...كجايي؟... " جن خانگي در حالي كه دستهايش به شدت مي لرزيدند و رنگ صورتش نيز به وضوح پريده بود با همان روبالشتي رنگ و رو رفته مقابل بانويش تعظيم كرد. " بانو وودي رو احضا..... " نارسيسا به ميان حرف جن پريد. "برو معجون تقويتي وردار و به دراكو بده تا وقتي هم كه من نگفتم پيشش مي موني ، اگر هم تغييري كرد يا كه بيدار شد به من خبر بده." وود تعظيمي كرد و به دنبال اجراي دستورات بانويش شتافت.
نارسيسا با خود فكر كرد به اتاقش برود و كمي استراحت كند.از پله ها كه بالا مي رفت دايما در فكر لوسيوس بود.چي ميشد؟لرد اونو مي بخشيد؟اصلا الان كجا بود؟ چي كار ميكرد؟....
به اتاقش كه رسيد توي آيينه نگاهي به خودش كرد و لبخند تلخي رو لباش نقش بست.تا چند وقت پيش زيبايي اون زبانزد همه بود.ولي حالا چي؟زير چشمانش گود بودند و صورتش رنگ پريده بود.حتي موهايش هم داشتند با سرعت سفيد مي شدند.و همه ي اين اتفاقات از زمان بازگشت اون بود.ماموريت وزارتخانه لوسيوس،زنداني شدنش،خشم لرد،ماموريت دراكو،.....همه چيز آنقدر سريع اتفاق افتاد كه گويي كابوس بود يك كابوس وحشتناك كه ظاهرا پاياني هم نداشت.البته فعلا دراكو نجات يافته بود.ولي لوسيوس....با فكر كردن به اون اشك تو چشماش حلقه زد.
ناخودآگاه به طرف اتاق دراكو رفت.فرشته كوچولوش آروم خوابيده بود.ولي صورت معصومش مضطرب بود.تو دلش گفت"نگران نباش پسرم همه چيز تموم ميشه‌ " همش تقصير اون بود تقصير لرد....يك لحظه فكر كرد اگر بلا مي شنيد او چه مي گوييد...ولي بلا كه مادر نبود..اون رو درك نمي كرد....
ناگهان صدايي از ورودي آمد.كسي داخل شده بود.اضطراب سراپاي وجودش رو فرا گرفته بود.با اين حال بر خودش مسلط شد و با وقار هميشگيش به استقبال مهمانش رفت.
مردي كه در آستانه ي در بود قدي متوسط،صورتي كشيده و رنگ پريده و موي بلند و روشني داشت.شنل رنگ و رو رفته اي بر تن داشت و چشمانش حكايت از عذابي مي كردند كه كشيده بود.
نارسيسا به سرعت از پله ها پايين آمد و خود را در آغوش گرم و مطمين شوهرش انداخت. "آه لوسيوس... من..." اما گريه امانش نداد. " سيسي همه چيز تموم شد..منو بخشيد...باورت مي شه؟..بخشيد... " نارسيسا از آغوشش بيرون آمد.با صدايي كه از فرط گريه دورگه شده بود و ناباوري و خوشنوديش را مي رساند به حالت فرياد گفت "بخشيد.....؟ واي لوسيوس باورم نمي شه..ولي چطور..؟." "من هم نمي دونم سوروس گفت بخشيده و مي تونم برگردم .... بخشيد...اين عالي نيست؟ " و با صداي بلند خنديد. "ولي من باورم..... " "نگران نباش سوروس مياد كه بقيه دستورات رو بده حتما تعريف مي كنه... " و دوباره با صداي بلند خنديد.نارسيسا نيز در شادي اون شريك شد و با خوشحالي شروع به خنديدن كرد.
بار ديگر صدايي آمد.براي چندمين بار در اين روز شخص ديگري در آستانه ي در قرار گرفت.....

-------------------------------------------------------------------
ديگه اگه بد بود ببخشيد سعي مي كنم بهتر بشه



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ یکشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۴
#11

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
لرد سیاه لبخندی زد و در اتاق رو باز کرد ...
نارسیسا از آنچه که در طبقه بالا می گذشت کاملا بی خبر بود، هیچ صدایی از طبقه ی بالا به گوش نمی رسید، او با وضعی آشفته همان جا که روی زمین به پای لرد ولدرمورت افتاده بود، نشسته و با درماندگی منتظر معجزه ای بود، معجزه ای برای نجات دراکو...
انتظار نارسیسا چند ثانیه بیشتر طول نکشید، چرا که برای بار دوم صدای چاک بلندی از راهرو به گوش رسید و متعاقبش در سرسرا به تندی باز شد.
اسنیپ در حالی که در را گرفته بود، یکا یک مرگخواران حاضر در آنجا را از نظر گذراند و با دیدن نارسیسا که کنار راه پله ها روی زمین افتاده بود همه چیز را فهمید، او بلافاصله با عجله به طرف پله ها رفت و نارسیسا نیز سراسیمه از روی زمین برخاست و در حالی که گوشه پیراهنش را گرفته بود، دو پله را یکی کرده و خود را به اسنیپ رساند.
قلب نارسیسا در سینه فرو ریخت در اتاق دراکو چهار تاق باز بود و هیچ صدایی شنیده نمی شد، او در حالی که نفس نفس میزد پشت سر اسنیپ وارد اتاق خواب شد.
لرد ولدرمورت در میان اتاق به دراکو چشم دوخته بود که با درماندگی در برابرش زانو زده بود، دراکو با وضعی آشفته در حالی که کف دستانش را روی زمین قرار داده بود و به نظر میرسید هر لحظه ممکن هست بیهوش شود، ملتسمانه گفت: ارباب ... من ... منو ببخشید
در صورت بی احساس لرد ولدرمورت هیچ نشانی از خشم دیده نمی شد، بلکه پوزخندی زننده و وحشتناکی به لب داشت، ولدرمورت با صدای پرطنینی گفت: تو میخوای ببخشمت، در حالی که این ماموریت رو به تو داده بودم ... دراکو متاسفانه تو خیلی ضعیفی، لیاقت مرگخوار بودن رو نداری
نارسیسا با شنیدن این حرف به لرزه افتاد و نگاه مضطربش را از دراکو به اسنیپ انداخت، لرد سیاه چوب دستی اش را به طرف دراکو گرفت که موهای بور و لختش روی صورتش ریخته و رنگ پریدگی آن را پنهان کرده بود.
نارسیسا با دیدن آن صحنه ناله ای کرد و به بازوی اسنیپ چنگ زد، ولی قبل از آنکه اسنیپ حرکتی بکند دراکو فریادی از درد کشید و به روی زمین افتاد ... اسنیپ به سرعت به لرد ولدرمورت نزدیک شد و لرد سیاه با دیدن او شکنجه دراکو را متوقف کرد، دراکو چنان میلرزید گویی روی تکه یخی افتاده، نارسیسا بی درنگ خود را به دراکو رساند و در برابر لرد ولدرمورت به زمین افتاد ...
ولدرمورت در حالی به چشمان اسنیپ نگاه میکرد، با لحن سردی گفت: سوروس ... چیزی می خوای ؟
اسنیپ نگاهی به نارسیسا و دراکو انداخت و قاطعانه ولی آرام گفت: ارباب ... دراکو رو ببخشید
ولدرمورت قیافه ی شگفت زده ای به خود گرفت و با لحن نمایشی گفت: ببخشم ؟ ... چیزی هست که اونو از مجازاتی که مستحقشه نجات بده
اسنیپ با چهره ای گرفته پاسخ داد: دامبلدور از بین رفته ارباب ... خواسته ی شما به هر شکلی که بود، انجام شده، دراکو موفق به باز کردن راه ورود مرگخوارها به قلعه هاگوارتز شده این خودش کار بزرگی بود ... ارباب
قطره های اشک بر گونه های نارسیسا سرازیر می شد و او در حالی که به لرد سیاه چشم دوخته بود گفت: سرورم دراکو رو ببخشید ... خواهش میکنم
ولدرمورت بی توجه به خواهش نارسیسا به تندی گفت: لوسیوس کجاست ؟
نارسیسا ناله ای کرد و اسنیپ گفت: لوسیوس منتظر فرمان شما برای بازگشت هست
ولدرمورت پوزخندی زد و گفت: فرمان ... منتظر فرمان من ... در حالی که میدونه مثل پسرش باید مجازات بشه
اسنیپ به آرامی گفت: لوسیوس هنوز به شما وفاداره و امیدواره شما اونو ببخشید
- سوروس فکر میکنی من احتیاجی به وفاداری اون دارم
اسنیپ بی باکانه گفت: ارباب ... من فکر میکنم برای ارتش پر قدرت و رسیدن به اهدافمون بهش نیاز داریم
و قبل از آنکه لرد سیاه عکس العملی از خود نشان دهد، ادامه داد: هیچ یک از مرگخوارها قدرت لوسیوس رو ندارن ... و اون منتظر فرمان شماست
ولدرمورت پاسخی نداد، به آرامی به طرف پنجره بزرگ اتاق رفت و پس از دقایقی، بدون آنکه چیزی بگوید با صدای ترق بلندی ناپدید شد، نارسیسا هق هق بلندی کرد و از دستان دراکو که همچنان خودش را روی زمین جمع کرده بود چسبید، لوسیوس که به ظاهر آرام میرسید، بلافاصله چوب دستی اش را به طرف دراکو گرفت و گفت: موبیلیکورپوس
تن دراکو در حالی که نارسیسا هنوز دستانش را گرفته بود از روی زمین بلند شد و به آرامی روی تخت قرار گرفت و اسنیپ در حالی که به نزدیکی آنها می آمد گفت: بهش معجون تقویتی بده ... میرم پایین به مرگخوارها بگم لرد سیاه رفته
اسنیپ به طرف در رفت و ...

دوستان عزیزی که می خوان ادامه این نمایشنامه رو بنویسن توجه کنید که دراکو بخشیده شد و لوسیوس نیز به زودی به همون دلایلی که اسنیپ گفت، بخشیده می شه !
چرا که به وجود هر دوی اونها احتیاج داریم و با توجه به داستان اصلی این مجازات ها نیز مثل مجازات " اوری و بود " ( مرگخوارها در محفل ققنوس ) با کمی تفاوت مثبت به پایان میرسه ... پس لطفا نمایشنامه های خودتون رو بر پایه چنین حقیقتی استوار کنید سپاسگذارم


این نیز بگذرد !


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۴
#10

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
ولدرمورت در حالی پوزخند شومی بر لبهای صاف و خطی نشسته بود، گفت :نارسیسا....باز همدیگه رو دیدیم....ظاهرا از دیدن من زیاد خوشحال نشدی؟؟
نارسیسا در حالیکه نهایت سعی خودش رو میکرد که به چشمهای وحشتناک و سرخ لرد سیاه نگاه نکنه زیر لب گفت:نه سرورم من و خانوادم همیشه از دیدن شما خوشحال میشیم....
صدای قهقهه وحشتناک لرد سالن قصرو پر کرد...
کمتر کسی صدای خنده لرد رو شنیده بود....
نارسیسا تا اون موقع خنده ای به اون سردی و وحشتناکی نشنیده بود..حتی بقیه مرگخوارها هم به وضوح میلرزیدن و سعی میکردن لرزششونو زیر شنلهای سیاهشون پنهان کنن...
لرد در حالیکه در سالن قدم میزد:خوب...خوب...خبرهایی شنیدم...
نارسیسا میدونست که لرد از همه چی اطلاع داره با این حال سعی کرد به ناموفق بودن دراکو فکر نکنه...کنترل افکار در مقابل لرد واقعا کار سختی بود...
لرد:مرگخوار جوانمونو نمیبینم....اون کجاس؟
نارسیسا درحالیکه سعی میکرد بیشترین فاصله رو از لرد داشته باشه بی اختیار با خودش فکر کرد:خودت که بهتر میدونی دراکو کجاست...
ولی با دیدن لبخند لرد فورا این فکر رو از مغزش پاک کرد....
لرد:بله خودم بهتر میدونم کجاست فقط خواستم ادبو رعایت کرده باشم....و همون پوزخند شوم روی لباش نقش بست....
بعد ازچند ثانیه سکوت که برای نارسیسا به اندازه یک قرن گذشت لرد بطرف پله ها حرکت کرد....
نارسیسا نمیدونست اون چه تصمیمی داره...کارای لرد همیشه غیر قابل پیش بینی بود... دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره...خودشو جلوی پای لرد انداخت:نه سرورم خواهش میکنم..اون فقط یه بچه اس...اون کاری نکرده...اون حالش خوب نیست...
سه مرگخوار به سرعت جلو اومدن و نارسیسا رو که نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره از سر راه لرد کنار کشیدن....
لرد سیاه در حالیکه شنلش روی زمین کشیده میشد از پله ها بالا رفت....به پشت در اتاق خواب دراکو رسید...
صدای جیغ نارسیسا از طبقه پایین شنیده میشد:نه....دراکو....پسرم....
لرد لبخندی زد و در اتاقو باز کرد......


تصویر کوچک شده


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۴
#9

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
صبح روز بعد نارسیسا با صدای جیر جیر بلندی چشمانش را باز کرد.
- خانم ... خانم صبحانتون

جن خانگی خانواده مالفوی با سینی بزرگ صبحانه کنار کاناپه ایستاده بود؛ قد او حتی به دسته پهن کاناپه هم نمی رسید و تن لاغر و نحیفش را تنها با تکه پارچه ی کثیفی پوشانده بود، چشمانی بزرگ و قهوه ای رنگ داشت و بینی نوک تیز و خمیده اش با گوش های دراز و افتاده ای که موهای سیاهی رویش دیده میشد، از او یک جن خانگی جوان ساخته بود، که به نظر میرسید پس از دابی جن خانگی سابق خانواده مالفوی در آن خانه کار میکرد.
او در حالی که کمرش زیر سینی سنگین صبحانه خم شده بود، سعی کرد در برابر نارسیسا تعظیم کند ولی این کارش باعث کج شدن سینی صبحانه شد و اگر در آن لحظه نارسیسا به سرعت بشقاب کره را نمی گرفت، آن روی زمین افتاده بود.

نارسیسا به تندی گفت: وود احتیاجی نیست وقتی چیز سنگینی دستت هست تعظیم کنی

جن خانگی وحشت زده با صدای جیر جیرش گفت: اوه خانم - وودی رو ببخشید دیگه تکرار نمیشه

- وود ... من صبحانه میل ندارم، ببرشون

وودی سرش را پایین آورد و با صدای چاک بلندی ناپدید شد و نارسیسا در حالی که روی کاناپه جا به جا میشد، به یکباره تمام اتفاقات شب گذشته را به یاد آورد و زمانی که به یاد دراکو افتاد سراسیمه از روی کاناپه بلند شد و به طرف راه پله هایی رفت که به طبقه ی بالا راه داشت.
نارسیسا با سرعت زیادی از پله ها بالا رفت و پس از آنکه در راهروی طبقه دوم کنار در اتاق خواب دراکو توقف کرد، در آن را به آرامی گشود و با دیدن دراکو که روی تخت سایه بان دارش خوابیده بود، نفس عمیقی کشید و با قدم آهسته به سوی تخت او رفت.
چهره ی دراکو سفید و رنگ پریده بود و علاوه بر کبودی زیر چشمانش که زیر نور ملایم خورشید پررنگتر از شب گذشته به نظر می رسید، گونه هایش گل انداخته بود و قطره های عرق روی صورتش برق میزد.
نارسیسا با دیدن آن سرخی غیر طبیعی دستش را به طرف صورت دراکو برد، ولی با تماس کوچکی بلافاصله با وحشت آن را عقب کشید، دراکو در تبی داغ می سوخت!
نارسیسا سراسیمه از اتاق خارج شد و با صدای بلندی جن خانگی شان را صدا کرد، لحظه نگذشت وودی در برابر نارسیسا ظاهر شد و در حالی که تعظیم میکرد، گفت: خانم با وودی کار داشتین

نارسیسا بی توجه به حرفهای جن خانگی با اضطراب گفت: خیلی زود معجون تب رو بیار ... عجله کن
دقایقی بعد نارسیسا روی تخت دراکو نشسته بود و به آرامی معجونی را به او میخوراند، دراکو در حالی که جرئه جرئه از معجون می نوشید، پرسید: مادر - پدر رفت
- دراکو نگران پدرت نباش همه چیز درست میشه
- ولی ...
- دراکو بهتره تا اومدن لرد سیاه بخوابی ... لرد نباید تو رو تو این وضعیت ببینه

نارسیسا با اینکه میدونست این حرف حال دراکو رو بدتر خواهد کرد، لازم دید دراکو قبل از رو به رو شدن با لرد ولدرمورت، از این مسئله با خبر بشه
دراکو که با شنیدن این اسم به وحشت افتاده بود، هراسان پرسید: لرد – لرد سیاه ! مگه قراره اینجا بیاد ؟!
نارسیسا با ناراحتی گفت: بله ... اگه از فرار پدرت با خبر بشه حتما به اینجا میاد و اون - و اون ... لرد سیاه خیلی زود از همه چیز با خبر میشه – باید خودمون رو آماده کنیم

یک ساعت بعد نارسیسا در حالی که با اضطراب زیادی منتظر ورود ناگهانی لرد ولدرمورت بود، سعی میکرد تمرکز کرده و اخبار مهم پیام امروز رو که دقایقی پیش یک جغد خاکستری آورده بود، بخونه.
پیام امروز، خبر مرگ دامبلدور را با تیتر بزرگی در صفحه اول خود چاپ کرده بود و در زیر آن همه اخبار حوادث دیشب را مو به مو نوشته شده بود، حتی گزارش منتقدین درباره ی علت مرگخوار شدن دراکو درست همان حدس و گمانهایی بود که نارسیسا درباره انتقام ولدرمورت از لوسیوس به اسنیپ گفته بود، گویی آنها از همه چیزهایی که در زندگی شان می گذشت خبر داشتن !

نارسیسا دیگر نتوانست اخبار مربوط به اسنیپ را بخواند چرا که در آن لحظه بعد از شنیده شدن چند صدای چاک بلند، در سرسرا با صدای مهیبی چهارتاق باز شده و در برابر دیدگان وحشت زده و هراسان او، در میان چهار چوب بزرگ در قامت بلندی نمایان گشت که در شنل سیاه و مواجی پنهان بود.
نارسیسا برای لحظه ای احساس کرد همه چیز تمام شده، نیروی عظیمی را در برابر خود احساس می کرد که باعث وحشت و سردرگمی اش شده بود، او گیج و منگ با یک بی حسی کامل به مرگخوارانی چشم دوخته بود که پشت سر مرد شنل پوش وارد سرسرا می شدند.
و زمانی که مرد شنل پوش در میان سالن بزرگ ایستاده و کلاه گشاد شنلش را کنار زد، نارسیسا با دیدن چهره مار مانند و چشمان سرخی که با مردمک خطی به او چشم دوخته بود، نفسش را در سینه حبس کرد و با تمام توانی که در خود احساس می نمود، در برابر لرد ولدرمورت، ارباب فرزند و همسرش تعظیم کوتاهی کرد !
نارسیسا در حالی که سعی میکرد ذهن خود را در برابر فشار نیروی ذهن خوانی ولدرمورت ببندد به آرامی گفت: سرورم ...
ولدرمورت در حالی پوزخند شومی بر لبهای صاف و خطی نشسته بود، گفت : ...


این نیز بگذرد !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.