هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
قسمت دوم

پنجشنبه 8 دی ساعت:2 بعدظهر موقعیت:سری

دوربین از سقف اتاقی را نشان میدهد که پر از ابزار ماگلی هست. گوشه اتاق یه کامپیوتر با تمام تجهیزات قرار دارد و کلی سیم برق و سیم رابط و سیم مودمو و ... در کنار میز قرار داره. هری پشت میز نشسته و داره شعر «دل تنگ نميدم و دارم ميسوزم *** بازم خبري ازش نشد امروزم - سيمام همه نو مونده و سايت دان نشده *** جوراب سوراخممو خودم ميدوزم» را زمزمه میکند و تند و تند تایپ میکنه و اصلا متوجه این نکته نشده که باز پاش رو روی سیم سرور گذاشته:

هری(مسنجر): بله من شانزده سال دارم، خوشتیپ ، کار درست ، پول دار، شما چه طور؟ آها بیام voice. باشه.

صدای جیغی بلند تر از فریاد سرژ از آنسو شنیده میشود. هری چنان از جا می پره که کلش بشدت می خوره تو دوربین و صحنه کاملا کج شده و پسر از کادر خارج میشود. پس از چند لحظه با قیافه ای منهدم به صورت چوله (choleh )در کادر وارد می شود.

نمید: تو کی از این ننر بازیهات دست برمی داری. تو 16 سالته؟!!! تو ناسلامتی هم سن بابابزرگ منی. آدم با هر کی که سلام کرد که زود صمیمی نمیشه.

قلب پسر شروع به دویدن کرد و احساس نا خوشایند پوچی در چاه شکمش داشت

هری:کی؟!!!من ؟!!! بابا این حرفا رو نزن یه وقت یکی میشنوه واسمون دست میگیره. من از کجا می دونستم تویی؟ من فقط می خواستم اونو به لوپین معرفی کنم.

نمید:آره جون خودت. باز تو جو گیز شدی؟ چرا اختر رو برای بیجامه پارتی دعوت کردی؟ مثل اینکه تو باز دلت گراپی رو میخواد. خجالت نمیکشی ؟ باز تو اژدهات یاد مجارستان کرد. الان دارم میام اونجا.

پسر نگاهی ناامیدانه به دوربین می اندازد و فریاد میزنه «من که می دونم همه اینا زیر سره کوییرله. مگه دستم بهت نرسه ». در حالیکه زمزمه می کنه «گریه کن، گریه قشنگه ...» به سرعت صحنه را برای سکانس بعدی ترک میکند. دوربین برای چند لحظه ساکن میماند و بعد فیلمبردار میگه: آدم نباید تو مسائل خصوصی زندگی مردم دخالت کنه بهتره خاموشش کنم. و تاریکی ...

ساعت:4 بعدظهر موقعیت:لندن

دوربین بصورت اسلوموشن در حال فیلمبرداری میباشد و حضور پرشور جمعی از ساحره ها و جادوگران را در میدانی نشان میدهد که بصورت قایمکی خود را با پودر پرواز به درون آتش پرتاب میکنند.دوربین بر روی
علامتی که سر در آتش نوشته شده می ایستپد:

از پذیرفتن باجامگان معذوریم. در صورت سلام کردن بی ناموس خواهید شد

ساعت:4:15 بعدظهر موقعیت:روبه روی بی جامعه پارتی

دوربین از پشت یک ماکسیما که در جلوی مکان جشن ایستاده بالا می آید و پسری را که بعید بنظر میرسد بعد از این جشن زنده بماند را دنبال میکند.گام های پسر بر سنگ فرش خیابان پژواکش داشت.او هنوز موقعیتی برای پارک کردن پیدا نکرده بود چون یک جادوگر بوق پژو 206 مشکی خود را جای او پارک کرده.پسر چوبدستیش را از جیبش درآورده و به سمت 206 میگیرد چنان که نورش به دیوارها پاشیده شد .

هری: جریوس

ماشین بطور غیر قابل توصیفی از وسط به دو نیم شده و پسر بی توجه به آن از آنجا دور شد.

ساعت:4:30 بعدظهر مکان:پی جی 18


دوربین از در وارد میشه و یه کافی شاپ ساده که با جادو بزرگ شده رو نشون میده. هری دم در ایستاده یه نگاه خریدارانه به داخل میکنه. داخل پر از آدمای ارزشیه. اکثرا جادوگر و تک و توکی هم ساحره. وسط سالن روی یه میز یه کیک بزرگ شکلاتی که بسیار شبیه آتشفشان است دیده میشود. کالین کریوی نشسته بغل کیک و در حال ارشاد پسریست که نور از آنجایش در حال تابیدن است.الستو سعی میکند از تمام صحنه های بیناموسی به روش ماگولیسمی عکس بگیرد.هر جادوگری که وارد سالن میشه با توجه به اخطار روی در میگه:چقدر اینجا خلوته. سدریک، مرلین، سالازار و گیلدی میز بعدی نشستن و تا چند تا میز اونور تر هیچ ساحره ای به چشم نمی خوره. آلبوس داره میز به میز می چرخه. یه قدح دستشه. سر هر میز کلی چونه میزنه.

هلگا هافلپاف : «من و خواهرم 2000 گالیون دادیم تاکسی اومدیم تا اینجا. حالا 4000 گالیون بدیم تو. 2000 گالیونم بدم برگردیم. بابام دیگه تو خونه راهمون نمیده»

سدریک: «من که دعوتم. از کسی که دعوتش کردن پول نمی گیرن که». مرلین و سالازار هم با سر تایید میکنن.

اما ایوانز: « چه مسخره. خودتون جشن برگزار می کنید، خودتونم پولشو بدین»

توی قدح آلبوس یه 2000 گالیونیه که اونم مال خودشه. ناگهان زمین میلرزد دوربین دور خودش می چرخه و فیلبردار زمین می خوره. کرام در بالای میزی ایستاده و چوبش در دستش هست. نزدیک سقف یه علامت قرمز رنگ به چشم می خوره، شکل یه آتشفشان خاموش!!! کرام فریاد میزنه این علامت وب مستر اعظم عله پاتر هست احترام بگذارید. همه تازه متوجه ورود هری میشن. نفسها در سینه حبس میشه. هری با غرور قدم جلو میذاره و با صدایی آروم و پرتهدید می گه: اهم، اهم. هر کی تا 5 دقیقه دیگه پولشونده یا میدم حاجی براش یه نوشابه اتک باز کنه...

ناگهان همه میریزن سر آلبوس. دوربین می خوره زمین، هزارپا، نه صدها پا . فریادهای فیلمبردار در التماس بقیه گم می شه.

«تو رو به خدا اول از من بگیر»

« نه من اول»

«نه، نههههههه، کرام داره منو نیگاه میکنه»

«وای بر ما کرام داره میاد این طرف»

در عرض 3 دقیقه پولها در قدح ریخته شده. کرام قدح رو برمیداره. دوربین به آرامی بلند میشه. فیلبردار داره تلو تلو می خوره. تصویر می لرزه. یه چیزی پخش زمین شده. آیا این موجود کوفته و آبلمبو آلبوس دامبولدوره؟!!!

همه سر جاهاشون نشستن و منتظرن هری سخنرانیشو شروع کنه. سرژ و کتی بل(!!!) دارن سعی میکنن آلبوسو حال بیارن. در یک گوشه نیمه تاریک یه نفر وایساده و روشو کاملا پوشونده. میاد جلوی آلبوس و یه ورد می خونه و آلبوس یه دفعه سر پا میشه. آلبوس یه نگاهی می کنه و میگه: هووووم... اونی که تا حالا هیچ کس چهرشو ندیده. خودتی، نه؟ ممنون کوییرل جان.

هری می خواد سخنرانیش رو شروع کنه. با چوبش اشاره می کنه به گلوش و میگه لوموس. در یه چشم به هم زدن نوک چوب روشن میشه. مدیرا میرن کمک.

بلیز زابینی در حالی که از خنده نفسش بند اومده، میگه: اینو، باید بره کلاس دوم.

آلبوس: حقت همینه. آخه تو که فرق دو تا ورد ساده رو بلد نیستی، چه جوری شدی وبمستر.

دوباره بلند میشه. هری به طرز غریبی احساس آب رفتن می کرد زیر گلوش سوخته و قرمز شده. با خنده ای تصنعی میگه: پیش میاد دیگه. خوب اینجا کوچیکه اصلا احتیاجی نیست. همه شما صدای منو میشنوید. و در حالی که سعی می کنه نشون بده هیچ اتفاقی نیفتاده، ادامه میده

هری:بنامه آنکه ساحره را به وجود آورد تا جادوگر به او خدمت کند.شما ها وقتی وارد یه جایه باحال میشید مثل جادوگران باید نکات آسلامی رو رعایت کنید. از نظر من آزادي در انجمنها چيز خيلي مهميه. اصلا اینجور نیست که من تصمیم بگیرم همونطور که شاید خیلی چیزا الان بر طبق میل من نیست ولی در سایت وجود داره.به نظر من آدم نباید نه برای خودش مرز مشخص کنه و نه برای دیگران مرز ها همش تو قوانین اومده و به نظر من هر جایی که توش لذت میبریم رو باید توش بنویسیم حالا هر چی میخواد باشه خلاصه نظر من اینه که انجمنها باید یک مکان آزاد برای نوشتن باشه و مرز بندی ها توش به حداقل برسه.واقعا ما بايد ياد بگيريم وقتي رفتيم جلو تا تهش باشيم الكي رو هوا حرف نزنيم.اين از خصوصيات من هستش كه به يه چيزي گير بدم ول نميكنم تا...تا شو ديگه ميتوني از اينكه چند نفر از سايت رفتن بفهمي. هری اجتماعی نیست تک رو عمل میکنه دوست نداره رهبر جمع باشه و این همون چیزیه که باعث میشه من گروهی کار نکنم..تو شروع کن هر کسی خواست همکاری میکنه هر کسی خواست نمیکنه لازم به این نیست که روی این که همه بیان تو کار بحث کنی.اصلا لازم نیست شما هر روز در تاپیک ها پست بزنید اگه چیزی برای نوشتن ندارید چیزی هم ننویسید. فرق هست بين سكون در يك شخصيت با رفتارهاي منطقي و بيوگرافي تعريف شده اون. هنر اونه که توی یه نوشته تمیز چیزای جالبی بندازی. کلا اون چیزی که در رول بسیار جذابیت داره حداقل برای من سوارشدن روی موج رول هست یعنی باید ببینی الان وضعیت چیه و در اون رابطه کار کنی نه اینکه سرو بندازی پایین و از خودت بنویسی. قرار نيست همه دنيا بتونن خوب و عالي بنويسن.رول ايده آل براي من اينه كه توش هفته اي 20 تا پست بخوره. تمام چيزايي كه مينويسم و كارهايي كه ميكنم برنامه ريزي شده بوده و هست و خواهد بود...

در حالی که همچنان هری بر روی قله آتشفشان نشسته و در حاله سخنرانیست دوربین عده ای از جادو گران رو نشون میده.جاسم و نورممد در حال بریدن کیکن و الستور بعد از چک کردن تک تک اونها به وسیله انگشت اونها رو به ساحره ها و جادوگران میده.کتی بل و آلبوس در آنسوی میز در حال راز و نیاز کردن هستن و عده ای از جادو گران و ساحرها در حال گفتگو.ناظری که از اماکن برای جشن فرستاده شده در گوشه ای از سالن بخواب رفته.ساحره ای که بنظر مادام ماکسیم میرسه در حال خوردن کیکه و به هاگرید که در آنسوی میز با هرمیون در حال گفتگوست چپ چپ نگاه میکنه.کمی آن طرف تر بیل ویزلی به سبک لوری خودشو پرت میکنه رو میزه فلور تا کیکش را با او تقصیم کند. ویلیام ادوارد بوی مکروه رودخانه را که نسیم شبانه به سویشان می آورد تنفس میکرد.
ناگهان صدایی از سمت میز فلور بگوش رسید.سکوت تمام فضا را پر کرد.فلور که الان به سرخی خورشید در هنگام طلوع شبیه شده بود در حال دستو پا زدن بود.گویی نمیتواننست نفس بکشد.در عملیات انحتاری گیلدی بسرعت خود را به وی رسانده و چند بار به او تنفس مصنوعی میدهد.چند لحظه بعد تکه ای از سنگ گداخته آتشفان از گلوی فلور به سمت عله پرتاب میشود.همه نفسی از روی راحتی میکشند و به کار خود ادامه میدهند و در آخر صدایی غیژ مانند از سمت در بگوش میرسد.اسنپ وارد سالن شده ومیگوید:کو کو غدا!
تمامی جادوگران و ساحره ها توسط اسنیپ خورده میشوند.





بیاین جشن بگیریم
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
کویزلی تقدیم میکند:
بیاین جشن بگیریم
بر اساس یک داستان نیمه واقعی

بازیگران: هری پاتر - کرام- آلبوس دامبلدور - گیلدی - آفتابه مرلین - نمید - ریموس لوپین- سرژ تانکیان - مایک لوری - کالین کریوی - الستور مودی- سدریک دیگوری- سالازار - هلگا هافلپاف - اما ایوانز - حاجی - کتی بل - پروفسور کوییرل - جاسم و نورممد - مادام ماکسیم - هاگرید - بیل ویزلی - فلور دلاکرو - پروفسور اسنیپ و با هنرمندی ویلیام ادوارد

نویسندگان و کارگردانان: بیل ویزلی و پروفسور کوییرل

قسمت اول

ساعت: 12 نیمه شب ـ مکان: یکی از خانه های هاگزمید

دوربین از فراز دشتهای سرسبز و نهرهای زیبا و کوههای سر به فلک کشیده می گذرد. موسیقی ملایمی با صدای باد همراه می شود.

فیلمبردار: آخه بابا تو این تاریکی کی این چیزا رو میبینه. این فیلمنامه نویس هم حالش خرابه ها.

در دور دستها شمایی از یک قلعه بزرگ دیده می شود. دوربین با آرامی نزدیکتر می شود و دریاچه و جنگلی مخوف دیده میشود. نه چندان دور از قلعه، دهکده ای کوچک با ظاهری غریب رخ مینماید. دوربین از روی خانه های هاگزمید گذشته و به آرامی بر روی یکی از آنها می ایستد.

فیلمبردار: خوب اینا چرا پنجره رو بستن. من حالا از کجا دوربین رو ببرم تو؟

برای چند لحظه تصویر تاریک می شود و ناگهان شعله های آتش!!! دوربین به سرعت از بخاری دیواری بیرون می آید. موسیقی متن در ناله ها و نفرین های فیلمبردار گم می شود.صحنه اتاقی را نشان می دهد و پشت کله یه کسی. او کیست؟ آها، پسری را که هنوز زنده است. پسر در برابر شعله های آتش نشسته ودر حال گفتگو با یک چهره درهم و دهشتناک است بله او کسی نیست جز کرام بداخلاق دیکتاتور(ک.ب.د(

هری: این بی جامه پارتی رو بهتره زودتر راه بندازیم قبل از اینکه با سیم سرور حساب این دامبل رو نرسیدم
.
کبد رو میکنه به گوشه ای تاریک اتاق و میگه: اوی، دامبل، دو روز وقت داری جشنو راه بندازی.

آلبوس یه قدم میاد جلو. رنگ به روش نیست به آرومی میگه: بچه ها امتحان دارن. کریسمس هم هست و جا گیر آوردن مشکله.

هری یه نگاهی به چهره خسته آلبوس میکنه و اندازه یه فندق دلش می سوزه. اما هنوز دهنشو باز نکرده که کبد با روی افروخته داد میزنه: هری این آلت قتاله رو کجا گذاشتی؟

هری: چی رو؟

کبد: همونی که باهاش اعضا رو حذف می کردیم. آلبوس، یا تا فردا همه هماهنگیهای جشنو انجام میدی یا همینجا حذف شناست می کنم.

آلبوس با صدای پایین و مرده گفت:پول

هری: چی؟ پول؟ من که ندارم. هر کی می خواد بیاد جشن خودشم پولشو بده. اصلا برو از مایک لوری بگیر. کسی که 20 سالگی پژو 206 می خره چند صد هزار تومن نمی تونه بده ما.

کبد: به اون این دامبل خاله باز چیکار داری خودم ترتیب جشن رو میدم. به گیلدیم گفتم حتما بیاد اینطوری از شر ساحره ها هم خلاص میشیم.

هری: هوم خوبه میخوام این جشن در حد تیم ملی باشه. اسامی شرکت کننده ها رو هم بده تا خودم بتائیدمشون

دستی از میان آتش تکه کاغذ سوخته ای را به سمت پسر نشانه میگیرد.

هری:هری پاتر, هدیه پاتر, ممد پاتر , هانی پاتر, جسیکا پاتر, حسین پاتر, حمید پاتر, شیما پاتر, ...اینا که همه فک فامیلای خودمن. پس چی میگن من هیچکس رو تو این دنیا ندارم.درضمن آلبی ریموس هم سفارش کرده برای مکان جشن حتما باهات باشه تا تایید کنه استاندارهای لازم در سالن وجود داره.

گیلدی از سوراخ یکی از دیوارها وارد اتاق میشود در حالیکه آفتابه مرلین رو در دست دارد.

گیلدی:هوووم چه مشکوک!این مرلین چرا آفتابشو اینجا جا گذاشته!؟

هری نگاهی به کبد میندازه و درحالی که از شدت عصبانیت در حال فوران است میگه: باز این خارج از چهار چوب در اومد تو. انگار نه انگار که ما الان تو کنفرانس فراسایتی هستیم.

گیلدی: هن!؟ با منی؟

پسر درحالیکه بشدت لبخند میزند حالت چک زدن را اجرا میکند.کرامم که تقریبا خاکسترشده بنظر میرسد آخرین حرفش را قبل از اینکه دود شود بر زبان می آورد.

کبد:فقط یادتون باشه تو دعوتنامه حتما ذکر کنید پی جی 18 باشه

کرام بعد از گفتن حرف آخر در یک عمل انتحاری ناپدید میشود

دو روز قبل از جشن ساعت:حوالی بعدظهر موقعیت:لندن و حومه

آلبوس در کادر ظاهر میشه. سر تا پاش خیسه و قیافش عصبانی. تا انفجار یه قدم فاصله داره . معلومه خیلی دنبال مکان برای برگزاری جشن گشته. کنار یه رنو مدل 64 زرد رنگ وایساده که کاپوتش بالاس. مایک لوری و سرژ دارن سعی می کنن روشنش کنن. ریموس هم توی ماشین نشسته . با کلی زحمت ماشین روشن میشه.

سرژ: این وسائل ماگلی هم که همیشه خرابن.

آلبوس: آره. دقیقا مثل بعضی از اعضای سایتن که بعضی وقتا روشن نمیشن. (سرژ برمیگرده که یه جواب طوفانی بده. اما تا قیافه آلبوسو میبینه بی خیال میشه)

ریموس: آخه مایک چرا دروغ نوشتی؟ این همون 206 هست که هی واسش قیافه میگرفتی؟ این اوتل تل پلکنته (otol tel polekanteh ) چیه. اگه پیاده رفته بودیم تا حالا رسیده بودیم.

مایک که هم حسابی مایع شده و هم کلافه شده از بس بهش غر زدن میگه: بابا، مگه هر کی هر چی تو سایت میگه راسته؟

ریموس: شب شد. حالا هم که یه جا پیدا شده مس مس می کنید. کرام همین که بفهمه کافی شاپه و رستوران نیست به اندازه کافی بده.
آلبی: خب چطوری بریم پیاده که نمیشه
سرژ: به جاروی ترابری نیاز داریم. اونجا انگار چند تا هست...


Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ دوشنبه ۵ دی ۱۳۸۴

مايك


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۲ یکشنبه ۴ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۰۹ دوشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۵
از magic world
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
كمپاني برادران گراوپ تقديم ميكند

گراوپي و پاره سنگ جادو(بر وزن سنگ جادو)

ديدن اين فيلم براي كودكان كوچكتر از 99 سال توصيه نميشود!


بازيگران:گراوپي,دامبلدور,هري,رون,هرميون,هگريد
و با حضور پر شور دكتر حسن مصطفي
همه كاره:گراوپ كوچولو


دوربين با زاويه سيصد و شصت درجه ديوارهاي يك غار رو نشون ميده كه با پوسترهاي متاليكا پوشونده شده و همينطور ميچرخه تا روي يه غول خوشتيپ متوقف ميشه!
غول در حال خوندن ترانه اي از متاليكا كه ناگهان تلفن زنگ ميزنه
تلفن:الو منزل آقاي گراوپي؟
.گراوپ:بله,من هستم گراوپ
تلفن:سلام عرض ميكنم,من آلبوس دامبلدورم يادت مياد؟
گراوپ:نه به جا نميارم.
آلبوس:يادت نمياد بچه بودي,من بهت حال ميدادم؟
گراوپ:آهان تو هستي آلبوس من تو رو شناخت,همون كه هستي ايكبيري.
آلبوس:آره,الان زنگ زدم يه چيز مهم بگم,ببين تا الان همه بهت دروغ گفتن مادر پدر تو توي تصادف نمردن,لرد ولدمورت اونا رو كشته.
گراوپ:جدي؟ولي من كه مادرم و پدرم زندن!!!
آلبوس:راست ميگي,پس كه اين هري سيفيد ميفيده واسه ما حواس نزاشته,ولي خودمونيم گراوپ تو هم خوب تيكه اي هستيا.
گراوپ:حالا بسه تيريپ لاو از خودت در نكن بگو حرفت چيه؟
آلبوس:هيچي زنگ زدم بگم كه تو جادوگري و همين الان سريع پاشو بيا هاگوارتز من از اين سوسول بازياي رولينگ خوشم نمياد كه هي واست نامه بفرستم.
دوربين گراوپ رو نشون ميده كه گوشي رو ميزاره و از خوشحالي ميپره هوا...
دوربين با سرعت به شهر بم در كرمان ميره و اثر پرش گراوپ رو نشون ميده!?!

______________________________________________


دمه در قطار
دوربين هرميون و هري و رون رو نشون ميده و بعد گراوپ رو كه به سمت هرميون ميره نشون ميده..
گراوپ:سلام هري,رون و هرمي جون.
دكتر حسن مصطفي از جلوي دوربين رد ميشه!
هري موهاشو از رو زخمش كنار ميزنه تا خودنمايي كنه:هي ببينم اسم مارو از كجا بلدي؟
گراوپ:تو هستي ايكبيري,بهتر هست بشي خفه.
و با ضربه اي هري رو به زير قطار ميفرسته.
فيلم فلش فوروارد ميكنه به آينده:تيتر روزنامه هاي فردا_هري پاتر پسري كه زياد زنده نماند_
گراوپ:خب هرمي,من اومدم اينجا تا به تو گفت بيا تيريپ لاو بتركونيم.
هرميون در فكرش:خوبه اين رولينگ كه ميخواد تا جلد چهار ما رو بزاره سره كار.
بعدشم تا مارو نكشه ول كن نيست.
هرميون خودشو به گراوپ نزديك ميكنه:آره عزيزم تو جون بخواه.
دوربين زوم ميكنه رو رگ غيرت رون
رون:ببينم قراره آخره كتاب من با هرميون تيريپ لاو بتركونم اما...

دوربين ناگهان صحنه اي از بهشت نشون ميده كه هري داره حورياي بهشتي رو ديد ميزنه ولي ناگهان رون ميافته رو هري و هردو ميخورن زمين...
دوربين دوباره ميره سراغ گراوپ و هرميون كه دارن تيريپ لاو ميتركونن.
ناگهان هگريد وارد ايستگاه ميشه
گراوپ:هگر هم هست ايكبيري هم هست نامرد,منو تو جنگل كرد زنداني.
و بدون اينكه به هگريد فرصتي بده پاشو ميزاره روي هگريد و از قضا پاره سنگ جادو كه تو جيب هگريده هم خورد و نابود ميشه

دوربين دوباره صحنه اي از بهشت رو نشون ميده,اينبار رون و هري دوتايي دارن حوريهارو ديد ميزن,كه ناگهان هگريد ميافته روي هري و رون و سه تايي دوباره سقط ميشن.
دوربين برميگرده پيش هرميون و گراوپ
گراوپ:بيا بريم غار من هست بهتر از هاگوارتز.
هرميون:پس مقصد بعدي غار تو.
دوربين به سمت بالا حركت ميكنه تا افه بزاره ولي به سقف ميخوره و خورده هاش روي سره دكتر ميريزه



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۴

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
مافياي جادوگران



محصولي از رون اينترمديت!

اين داستان كاملا غير واقعي است!!!!


بازيگران:
ويكتور كرام
هري پاتر
آنتونين دالاهوف
سدريك ديگوري
رون ويزلي
استرجس پادمور
و
با هنر نمايي ويليام ادوارد


فيلمبردار:ويليام ادوارد
صدا بردار:هلگا هافلپاف
حمل و نقل:ويليام ادوارد
موسيقي:آوريل لاوين!
تيتراژ:رون ويزلي

نويسنده ، كارگردان ، تدوينگر :‌رون ويزلي


-------------------------------------------------



ويليام ادوارد داخل يك پژوي 206 مشكي رنگ اسپرت! نشسته و ديوانه وار مي خنده!!!

دوربين روي دوربين هندي كمي كه در دست ويليام ادوارده زوم مي كنه ... در مانيتور كوچك روي دوربين دو شخص بسيار آشنا ديده مي شن... با كمي دقت ميشه فهميد اين دو نفر كساني نيستند بغير از آنتونين دالاهوف و ويكتور كرام....
در دستان آنتونين برگه سفيدي ديده ميشه كه با كمي دقت ميشه مطالب روي اون رو خوند....
"اتحاد حذب ليبرات با وبمسترها!!!!!!!"

خنده ويليام ادوارد به چهره مصمم اون تبديل ميشه!
"منتظر باشيد ، بالاخره رسواتون مي كنم!!!!!"



ساعتي بعد

سلام من استرجس پادمور خبرنگار ويژه محفل ققنوس هستم...ما از هليكوپتر امداد محفل در خدمت شما هستيم همونطور كه مي بينيد جمعيت مخالفان وبمستر جلوي درب وزارت تجمع كردند....با ما باشيد تا لحظاتي بعد!

من همون استرجس پادمور هستم...ما به ميون مردم اومديم تا دليل مخالفت اونها با وبمسترها رو جويا بشيم!


صدايي از وسط جمعيت فرياد مي زنه:
"انرژي جنبشي!!! حق مسلم ماست.............حذف ليبرات دمكرات توطئه مديراس!!"

آنتونين دالاهوف از بالاي برج وزارت دستش رو تكون ميده.....با همين حركت كوچك همه ي مردم معترض ساكت ميشن.....
دالاهوف:مردم شريف و قدرشناس شهر جادوگران بدانيد و آگاه باشيد كه وبمستر ها افراد واقعا بدي نيستند!ما با اون ها مخالفيم چون.....

يكي ديگه از وسط جمعيت داد مي زنه:
"سرور هر چي گيلديه .......................... آنتونين و موديه!!!!"

دالاهوف:خب متفرق شيد دوستان.....از همتون متشكرم!


مردم متفرق ميشن!!!!




دفتر وزارت خونه:
كرام روي ميز كنار پنجره نشسته و در حال كشيدن پيپه!!چهره ي ضد نور اون صحنه ي زيبايي رو بوجود آورده......منوي مديريت مثل يه تيكه برليان روي ميز مي درخشه!
هري كنار آتيش نشسته و سرگرم خوندن كتاب "چگونه خداي رول نويسي شويم تاليف عشق مدرن!!!" هستش!

كرام:آفرين كفتر عالي بود....اين 20000 گالئون رو همراه با نظارت هاگزميد داشته باش تا بعد!
دالاهوف:متشكرم سرورم!مطمئن باشيد ديگه كسي عليه شما شورش نمي كنه!
سدريك به پاي هري ميفته:ارباب پس من چي؟؟!
هري:كرام نظارت لندنو بهش بده گورشو گم كنه!!!!
سدريك:درست حرف بزن من نظارت نمي خوام من پول ميخام!
هري:اكسيو منوي مديريت......
صداي جيغ كوتاه سدريك و نابودي اون!!


در باز ميشه و مردي سياهپوش بر آستانه ي در ظاهر ميشه!
ويليام ادوارد:ديگه بازي تمومه وبمستر هاي گرامي!!اين دوربين مخفي همه چي رو به مردم نشون ميده....واقعيت رو نشون ميده!!
دوربين كلوزآپي از صورت بهت زده كرام ميگيره....كتاب از دست هري به زمين مي افته!
بعد از چند لحظه كرام بالاخره شروع به صحبت مي كنه!!
كرام:ما ... ما ميتونيم با هم معامله كنيم...
ويليام ادوارد:خفه شو كرام....تو هموني هستي كه پست هاي زيباي منو ويرايش مي كردي و بجاش يه رول چرت مي زدي تا هيچكس حرف منو باور نكنه!!!
هري منوي مديريت رو برميداره و فرياد مي زنه:تو مسير به قدرت رسيدن...هميشه چند نفر فنا ميشن!!!
"حذف كاربر"
ويليام ادوارد ناپديد ميشه!!



دفتر پيام امروز
ويليام ادوارد:سلام خانم به يكي از ناظرا دياگون احتياج دارم!!!
خانم منشي:چند لحظه صبر كنيد الان وصل مي كنم!
"آقاي محترم خانم چانگ حضور ندارند ولي مي تونيد با آقاي ويزلي صحبت كنيد"
ديد...ديد
رون:بله بفرمائيد!!
ويليام ادوارد صداش رو عوض مي كنه:سلام آقاي ويزلي من مايك لوري!!!!!هستم .... مي تونم ساعت سه مزاحمتون شم!!




دفتر رون ويزلي در كوچه ي دياگون! (ساعت سه!)

ساعت سه و ده دقيقه
ويليام ادوارد تمام ماجرا رو براي رون تعريف مي كنه!
ويليام ادوارد:چته....نمي خواي يه حركت مثبتي انجام بدي!!!
رون:من الان سر يه دوراهي بزرگ گير كردم!!!

ده دقيقه بعد
رون:منتشرش مي كنم!!!!





فرداي اونروز هري پاتر و ويكتور كرام به جرم توطئه عليه اعضاي سايت و حمل مواد مخدر!! به 8 سال زندان محكوم ميشن!
آنتونين دالاهوف به 3 سال زندان و 999 ضربه شلاق محكوم ميشه!
و رون ويزلي به خاطر شجاعتش مدال افتخار دريافت مي كنه......



پايان....


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۸ ۲۰:۰۲:۵۸

يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ پنجشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۴

برتی بات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۱ شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ جمعه ۹ تیر ۱۳۸۵
از اعماق شهر لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 203
آفلاین
این است ارباب من
کارگردان: آلفرد هیچکاک مرحوم
نویسنده: بلاتریکس لسترانج


تقدیم به ارباب لرد تاریکی. با تقاضای عفو عفو عفو به دلایل مسنجری


راوی: چه کسی می داند؟ اینجا کجاست؟ این مرد کیست؟ گذشته، حال و آینده ی او چگونه است؟ تو نمی دانی؟ ولی من می دانم. او همان کسی است که ماند و نرفت. (موسیقی ملایم ویولون سل شروع به نواختن می کنه)

سکانس اول، جایی به بلندای فریاد سرژ
راهروی یک بیمارستان. مردی جلوی در اتاقی با حالتی عصبی قدم میزنه. هر از گاه دستی به ریشش می کشه و هر سه باری که راهرو رو دور میزنه یه بار سرشو با حالت بی رحمانه ای به دیوار می کوبه.و هر بار با پیچیدن صدای کوبیدن سر مرد، دوربین به شکل هشدار دهنده ای روی قاب عکس روی دیوار که مردی با سبیل از بناگوش دررفته رو نشون میده( تعجب نکنید، اینجاا مردم اند غیرتن و به دلایل ناموسی عکس این آقا رو چسبونده ن.). عکس که به طور جادویی متحرکه هربار دستشو تا نزدیکی بدماغش می بره ........................................................................................................................... ................................................................................................................................................ و به طرز بی رحمانه ای تا بند دوم انگشتش اشاره فرو میکنه و گلوله ای به سمت دوربین پرتاب می کنه.
چند دقیقه بعد(شایان ذکر است که تا اینجا از فیلم آب چکه می کنه.)
مردی ساتور به دست با روپوش کاملا خونی از اتاقی میاد بیرون و به سمت مرد مضطرب حرکت می کنه.
مرد ساتوری:می تونی بری ببینیش.
مرد با حالت تشنج یه دفعه از جا میپره و به سمت دری که دکتر از آن بیرون آمده میدوئه.

داخل اتاق
مرد با چهره ی رنگ پریده وارد اتاق زنی می شه که روی تخت دراز کشیده و پتویی کنارشه.و در حالی که اشک از چشمش سرازیره خیلی عشقولانه به سمت تخت میره و صحنه تاریک میشه. فقط صداهایی میاد:عزیزم....اوه اوه...عزیزم. و بعد صدایی مانند صدای چاه باز کن توالت شنیده می شه.(چیه؟ یاد چیزی افتادین؟)
صحنه روشن میشه در حالی که مرد با انزجار داره موجود داخل پتوی کنار زن رو نگاه میکنه.
مرد:ااااااااااااااییییییییی...این دیگه چیه؟
زن که مثل ابر بهار اشک می ریزه:بچه ته. می دونم. می دونم. وحشتناکه...
مرد:این امکان نداره آدمیزاد باشه. من عمرا اینو بزرگ کنم.
زن:منم.
مرد: باید سربه نیستش کنیم...نه نه... می برمش میدم ققنوس بزرگش کنه. اون بلده. اون یکی فامیلشون سیمرغ قبلا یه بچه بزرگ کرده. می بریم میدمش به اون.
مرد با نفرت موجود داخل پتو رو می ندازه توی یه گونی و به سرعت میره بیرون.

راوی: و این چنین بود که بزرگترین مرد تاریخ مغضوب خانواده واقع شد.

سکانس دوم،قله ی کوه اورست

راوی:او 17 سال نزد ققنوس زندگی میکنه. ولی دیگه اون موجود قبل نیست. حتی پدرش هم امکان نداره بشناسدش. او هم اکنون جوان رشیدیه و برای اولین بار در عمرش سرما خورده.

دوربین داخل لونه ی پرنده ای رو نشون میده. پسری نسبتا خوش قیافه در گوشه ای نشسته و دائما دماغشو بالا می کشه.ققنوسی داره باهاش صحبت میکنه.
ققنوس:ببین با زبون خوش میری یا به زور ببرمت؟
پسر در حالی که قطره ای آب بینی به طرز ناخوشایندی نوک دماغش تکون تکون می خوره: خوب خوب...باشه. میرم.ولی...
ققنوس:ولی نداره...و جارویی از گوشه ی لونه بر میداره و خیلی تهدید آمیز به پسرک نزدیک میشه.
پسرک با وحشت از لونه پایین میپره. دوربین به سرعت دنبالش میره.هیکل پسر با سرعت زیادی از میان ابرهای متعددی عبور می کنه و ناگهان چتر نجاتشو باز میکنه و روی زمین فرود میاد.

یک ساعت بعد، خیابان وال استریت
دوربین پسرک رو نشون میده که با ترس جلوی در ساختمانی ایستاده.سپس دوربین بالا میره و تابلویی رو نشون میده : دکتر دارون ملکیان. متخصص بنا گوش ، حلقوم ، دماغ وغیره.
پسرک از پله های ساختمون با دودلی بالا میره و وارد اتاق انتظار مطبی میشه و گوشه ای می شینه. مردم قیافه ی ضابلوی اونو که با ریشای مسخره ش (!!!!!) کز کرده و شستشو می مکه به هم نشون میدن و کر کر می خندن.

دوساعت بعد
منشی:اوی...اوی...تو.عزیز..اگه نمی خوای بری پی کارت زود برو پیش دکتر بگو چه مرگته.آره گلم. بعدم زود گورتو گم کن جیگگگگر.
پسرک هیکل دیلاقشو از روی صندلی بلند می کنه و وارد اتاق دکتر میشه.

اتاق دکتر
پسر وارد اتاق میشه و خیلی بچه مثبتانه جلوی میز دکتر می ایسته.
دکتر:من دارون ملکیان هستم متخصص بنا گوش و حلقوم و دماغ و غیره. مشکلت چیه جانم.
پسرک کمی فکر می کنه و میگه:و غیره م درد می کنه.
دکتر :یعنی چی؟
پسرک که دوباره شروع به مکیدن شستش کرده جوابی نمی ده. دکتر سرشو بلند می کنه و به قیافه ی ضابلوی پسر نگاه می کنه و جا می خوره. صدا میزنه:شیو...شیو...بیا اینجا. ببین این پسره چه ضایه ست.بیا ببین همونه که دنبالش می گشتیم. خود خودشه. از این بهتر پیدا نمی کنیم.
شیو وارد میشه و سرتاپای پسر رو ورانداز می کنه.
شیو:اییییییییییییییول...خود خودشه. اول باید بهش گیتار یاد بدیم.

راوی: و اینگونه بود که او سرژ شد. سرژی که همه می شناسید. و بعدها به شکل خفنی به لرد ولدمورت تبدیل شد. ماجرای لرد شدن را می توانید در پاورقی این سناریو بخوانید*.


سکانس سوم، لندن دفتر کار جی کی رولینگ
رولینگ و مباشرش دو طرف یه میز نشسته ن(و محض اطلاعتون و نیز محض رضای مرلین و هم محض مجوز اکران عمومی در اتاق چار تاق بازه و 100 نفر آدم دور تا دور اتاق ایستاده ن) و با حرارت گفت و گو میکنن.
مباشر:آخه مگه میشه؟ مگه الکیه؟
رولینگ: بله که میشه . اگه این نشه من دخل همه تونو میارم.شخصا خفه ت میکنم.
مباشر: باور کنید نمیشه...یهویی می خواین یه شخصیت محوری وارد داستان کنین که چی بشه.
رولینگ: که چی بشه؟اگه این کارو نکنم می دونی چی میشه؟به تمام بشریت خیانت کرده م.
مباشر:آخه چی شد یهویی به این فکر افتادین؟ نکنه زیر سر این جادوگرانه؟
رولینگ: توهین کردی؟ توهین کردی؟ به جادوگران توهین کردی؟ اونا همه شون عقش منن.تازه نمی دونی که من بهترین کاربرشونم؟ چهل و هشت تا شناسه ساخته م. چشمت کور. اولیش ویلیام ادوارده(!!!! رولینگ ویلیام ادوارده!!!!؟؟؟) اون یکی پیتر پنه. بقیه شم یادم نیست. ولی نمی دونی چه خوبه. کلی باحاله...
مباشر:دیوونه...اصلا من دیگه واسه ت کار نمی کنم.
رولینگ:مرتیکه ی تیکه تیکه...برو گم شو.
و گلدونی بر میداره و به طرف مباشر پرت می کنه. مباشر در حالی که فحش میده به سمت در اتاق می دوئه.
مباشر:بوووووووووووووق بووووووووووووق بووق بوق بوق بوق بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق(عجب فحش گنده ای!)


چند ماه بعد
سایت بی بی سی: به گزارش ایسنا: به گزارش ایرنا: به گزارش الجزایر: به گزارش ماگل نت : به گزارش سایت رسمی رولینگ: به نقل از سایت جادوگران، هفتمین مجموعه از سری کتابهای هری پاتر ، به نام "هری پاتر و چهل دزد بغداد" دیروز منتشر شد. خبرها حاکی از این است که در این کتاب که آخرین جلد از این مجموعه است، شخصیت محوری شیطان صفتی به نام سرژ وارد ماجرا شده و داستان به شکل غیر منتظره ای خاتمه پیدا می کند. در پایان باید ذکر کنیم که رکورد شکن ترجمه ی یک کتاب ، اتشارات رسمی تندیس است که این کتاب را در عرض دو ساعت بعد از انتشار کتاب با ترجمه ی خانم ویدا اسلامیه وارد بازار کرد.

دوربین از روی صفحه ای از روزنامه ی نیوز ویک که این خبر روش به چشم می خوره، عقب میره و صفحه ای از کتاب هری پاتر و چهل دزد بغداد رو نشون میده:
فصل هشتم هورکراکس موسیقی

هری و رون و هرمیون وارد منطقه ی سنگی ای شده بودند که هیکل سنگها جلوشان سر بر افراشته بود و خیلی خوفناک می نمود. هر سه رنگشان از صورتشان پرید و هرمیون جیغ کوتاهی زد. و اصلا به طرف هری و رون نرفت که دستشان را بگیرد.
روی صخره ای رو بروی انها از جایی به بلندای فریاد سرژ و به ژرفای خباثت ولدمورت دود بد بویی همراه با بوی سیگارمی آمد. مرد ریش زیبایی نشسته و با ابزار دسته بلندی که سر گردی دارد(منظور اصلا اون ابزار اعتیاد نیست ها.) و منقلی زیبا،نشسته و سیگار میکشد.تا هری و رون و هرمیون را می بیند گیتاری از کنارش برداشته و شروع به نواختن و خواندن می کند:
غم میون دوتا چشمون قشنگت خونه کرده(اشک به طور نا خود آگاه از چشم بچه ها سرازیر میشه)
شب تو موهای سیاهت لونه کرده(موهای بچه ها کاملا سیاه رنگ میشه)
دوتا چشمون سیاهت مث شبهای منه( چشمای بچه ها هم سیاه میشه)
سیاهیای دو چشمت مث غمهای منه( اشک شدت میگیره)
وقتی بغض از مژه هام پایین میاد بارون میشه( بارون شروع به باریدن می کنه)
هری فریادمی زند: نننننننننننننننههههههههههههههه....ادامه نده. سیلو نگو
سرژ ادامه میده:
سیل غم آبادیمو ویرونه کرده(ناگهان سیل و حشتناکی به راه می افته)
و قفتی با من می مونی تنهاییمو باد می بره(باد شدیدی میوزه)
دوتا چشمام بارون شبونه کرده( بارون بازم تند تر میشه)
بهار از دستای من پر زد و رفت( تمام چمنای روی زمین پرواز می کنن و به آسمون میرن)
ای شکوفه توی این زمونه کرده( از آسمون گل با گلدون می باره)
تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می گیرم( همه جا آتیش شعله می کشه)
گل یخ توی دلم جوونه کرده( همه جا یخ می بنده)
چی بخونم جوونیم رفت و صدام رفت و دیگه(بچه ها 100 سال پیر میشن)


در اینجا صفحه تموم میشه و دوربین عقب میاد.
و زنی جذاب توی صفحه وارد میشه. و میگه: آره...آره ...این است ارباب من.
* خوب می خواید بدونید چی شد که سرژ ولدمورت شد؟ قبل از خوندن سطور بعد به نکات زیر توجه کنید:
1-اگر بیماری قلبی دارید نخوانید.
2- اگر دیابت دارید نخوانید.
3- اگر حساس هستید نخوانید.
4- اگر می خواهید بخوانید بچه ها را از اتاق بیرون کنید.
5- گاز رو خاموش کنید.
6- تلفونو از پریز بکشید.
7- در ها رو ببندید و قفل کنید.
8- روی صندلی تان سیخ بشینید.
9- همه ی چراغ ها رو رو شن کنید.
10- یه بار دیگه قفل در رو چک کنید.
11- تمام سوراخ سنبه ها رو بگریدید مبادا بچه ای قایم شده باشه.
12- کله تونو بخارونید.
13- بوق بزنید.
14- اگر هنوز هم اصرار دارید می توانید بخوانید.


::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
چیه منتظر چیز دلخراشی هستید؟ کور خوندید. ماجرا از این قرار بود که سرژ رفت خودشو توی تاپیک معرفی شخصیت معرفی کرد و شد ولدمورت.


جلد هفتم کتابهای هری پاتر:"هری پاتر و چهل دزد بغداد."


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ شنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۴

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
کریچر پیکچرز به همراه راونز اینترتیمنت تقدیم میکند

هاگوارتز


هنرپیشگان
هلگا هافل پاف
روونا راونکلاو
سالازار اسلایترین
گودریک گریفندور

نویسنده : کریچر
کارگردان : آوریل لوین , الستور مودی
تهیه کننده : مایکل مایه دار



صفحه کم کم روشن میشه و تصویر یک جنگل رو از بالا نشون میده و وسط صفحه می نویسه سال 451 خورشیدی
دوربین به سمت جلو حرکت میکنه و درختها رو پشت سر می گذاره تا به یک قلعه میرسه دوربین روی تابوی سر در قلعه زوم میکنه
مدرسه ی عالی جادوگری میلوارتز
دوربین از سر در مدرسه میگذره و وارد حیاط میشه واز داخل پنجره ی یکی از برجهای قلعه وارد اتاقی میشه که داخلش یک پسر و دو دخترن
یکی از پسرا در حالی که سرش رو از روی کاغذ پوستیش بر میداره با عصبانیت قلمش رو روی زمین میکوبه
گودریک: اعصابم خورد شد , آخه مگه من شاعرم
دختری که روی تخت خوابیده و داره کتاب میخونه بدون اینکه چشمش رو از روی کتاب بر داره خطاب به گودریک میگه
گودی به هر حال باید تکالیفت رو انجام بدی نمیخوای که مثل دفعه ی قبل از گروهمون امتیاز کم بشه
گودریک: روونا من با این درس مشکل دارم اصلا از استادش خوشم نمی یاد چه برسه به این که پاچه خواریش رو هم بکنم
و در حالی که به اون یکی دختر که اون هم روی کاغذ پوستیش خم شده اشاره میکنه میگه نمیشه شعرت رو بدی تا من و هلگا هم از روش بنویسیم؟
روونا : در مورد پروفسور لوین این طور صحبت نکن در ضمن نمیشه شعر من با شما یکی باشه باید صبر کنید تا فکر کنم و یکی هم برای شما بگم( تریپ هرمیونی)
گودریک: تو فوق العاده ای روونا
ناگهان در باز میشه و یک پسر قد بلند با موها و ردای مشکی وارد میشه و در رو با عصبانیت پشت سرش میبنده
هلگا: هی پسر چه خبرته خیلی وقته منتظرتیم تا الان کجا بودی ؟( مدرسه ی این کشور بی ناموسی بوده و خوابگاه پسران و دختران جدا نیست )
پسر قد بلند( سالازار) : باورتون نمیشه اون پیرمرد من رو مجبور کرد قده های اون گیاه چندش آور رو بترکونم ... اوه خدای من داشتم بالا می آوردم
گودریک : مرلین رو میگی؟
سالازار: اره ... خیلی خوش شانسین که گیاه شناسی رو این ترم ندارین
روونا: سالی اونقدرها که میگی هم بد نیست من ترم پیش این درس رو پاس کردم
هلگا: اون هم با نمره ی برجسته
سالازار: اوه بی خیال روونا تو این درس رو. با پروفسور دلاکور گذروندی نه این پیرمرد خرفت پر حرف ,هیچ وقت از این درس خوشم نمی اومده( در این مدرسه ی بیناموسی هر درسی رو یک سال میخونن و تموم میشه میره پی کارش)
گودریک: سالی تو از هیچ درسی خوشت نمی یاد جز دفاع در برابر جادوی سیاه
سالازار : و میدونی که حق با منه چرا که ضرورت یادگیری و کاربرد این درس قابل مقایسه با گیاه شناسی و موسیقی جادویی نیست
گودریک : درست میگی من اگه جای پروفسور میلات بودم خیلی از این درسها رو حذف میکردم
در حالی که چهار نفر همچنان به حرف زدنشون ادامه میدن دوربین یواش یواتش از پنجره می یاد بیرون و تصویر سیاه میشه


تصویر روشن میشه و وسط تصویر مینویسه 10 سال بعد


دوربین از روی یک رودخونه میگذره و از کوه بلندی بالا میره تا به کلبه ای کنار یک پرتگاه میرسه و از پنجره ی کلبه وارد اون میشه
داخل کلبه مرد جوانی کنار شومینه نشسته و داره کتاب میخونه که در خونه زده میشه
مرد با اشاره ی چوبدستی در رو باز میکنه
مرد جوان دیگه ای در حالی که دستش رو روی صوتش گذاشته وارد میشه
هی تو مجبوری این طلسما رو دور کلبت بگذاری ؟ وقتی میخواستم داخل ظاهر بشم با صورت خوردم به یک دیوار نامرئی
مرد اول: گودی پسر چطوری خیلی وقت بود ندیده بودمت , خودت خوب میدونی که من همیشه جانب احتیاط رو رعایت میکنم , در ضمن فکر نمی کنی این یکی بی ادبی باشه سرت رو همین جوری بندازی پایین و وارد خونه ی دوستت ظاهر بشی
گودریک : بگذریم نمیخوای من رو به یک نوشیدنی دعوت کنی ؟ نا سلامتی 2 ساله همدیگه رو ندیدیم
سالازار: بیا تو رفیق
و در حالی که گودریک می یاد تو در پشت سرش بسته میشه


تصویر سیاه میشه و دوباره روشن میشه


گودریک روی یک صندلی نشسته و لیوان خالی نوشیدنی روی میزش کنارش به چشم میخوره
سالزار که روی صندلی روبه روش نشسته شروع میکنه به صحبت
نگفتی چی شد که به یاد من افتادی
گودریک : یادته تو زمان تحصیل همیشه به فکر این بودیم که اگه مدیر بودیم چه کارا که نمی کردیم
سالازار : خوب
گودریک : خوب دیگه من حالا میخوام یک مدرسه تاسیس کنم
سالازار : کجا؟ اینجا؟
گودریک: درسته همینجا تو بریتانیا سرزمین مادریمون , سالی فکرش رو بکن اگه ما این مدرسه روبزنیم دیگه لازم نیست بچه ها مثل ما برای درس خوندن به جایی خارج از کشورشون برن
سالازار: درسته گودی ولی ما دو تایی از پس این کار بر نمی یایم
گودریک: من با روونا و هلگا هم صحبت کردم اونا گفتن اگه تو قبول کنی اونا هم هستند
سالازار میره تو فکر
گودریک دستش رو میاره جلو و میگه
بزن قدش رفیق


صفحه یواتش یواش سیاه میشه


تصویر دوباره روشن میشه و 4 تا جادوگر رو نشون میده که کنار یک دریاچه ایستادن
هلگا: سالی اینجا رو از کجا پیدا کردی ؟
روونا : به نظرت جای مناسبی گیر آوردی؟
سالازار : اینجا با نزدیکترین دهکده ی ماگل نشین فاصله ی زیادی داره نمودار ناپذیره و از نظر شرایط زیست محیطی بی نظیره
هم دریاچه , هم جنگل , قلعه رو هم میتونیم اونجا روی تپه بسازیم
گودریک : بهتره زودتر برنامه ریزی هامون رو انجام بدیم ساخت قلعه و بعد از اون فراخوندن دانش آموزا به اینجا کار آسونی نیست
هلگا: درسته من شنیدم کشوری در آسیای جنوب غربی هست که جادوگرای کاری خوبی داره فکر کنم اسمش افغانستان بود , برای ساخت قلعه میتونیم رواونا حساب کنیم
روونا : و حالا میرسیم به دانش آموزا به نظر من هر کسی نباید به مدرسه راه پیدا کنه فکر نکنم ویلیام ادوارد رو فراموش کرده باشین
عقل و هوش فاکتورهای مهمی هستند
هلگا: و فراموش نکن که هوش نصف قضیه است افراد بدون پشتکار به جایی نمی رسن
گودریک : به این نکته دقت دارین که من به شخصه از افراد ترسو بدم می یاد باید شجاعترین ها رو انتخاب کنیم
سالازار: کمتر افرادی هستند که هم شجاع باشن و هم باهوش باشند و هم پشتکار داشه باشن و مهمتر از همه از توانایی و قدرت بالایی برخوردار باشن
روونا: این طوری به نتیجه ای نمیرسیم فکر کنم هر کدوم از ما دانش آموزای مطلوب خودش رو انتخاب کنه و اموزش بده بهتر باشه
سالازر: فکر کنم بهترین کار همین باشه , پس کلاهت رو بده به من روونا
سالازار کلاه روونا رو بر میداره و با چوبدستیش ضربه ای به کلاه میزنه و وردی میخونه
یک دفعه دو تا چشم و یک دهن از توی کلاه ظاهر میشن
سالازار: این هم از کلاه فکر میکنم کلاه گروه بندی اسم خوبی براش باشه
دوربین یواش یواش میره عقب و صفحه تاریک میشه و نوشته ای سفید رنگ بدین مضمون روی صفحه نقش میبنده

مدرسه ی عالی جادوگری هاگوارتز با چهار بانی آن در نقش اولین اساتید شروع به کار کرد و به تدریج توسعه یافت
یک سال بعد از تاسیس مدرسه روونا راونکلاو و سالازار اسلایترین با یکدیگر ازدواج کردند و جادوگران بزرگ بسیاری نظیر پروفسور مری تات , پروفسور پیت , پروفسور ناجیلوس و لرد ولدمورت از نسل این دو به وجود آمدند


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
آقا و خانم اسميت

(اقتباسي آزاد از فيلم سينمايي آقا و خانم اسميت)

بازيگران:زاخارياس اسميت
ايوانا اسميت
هلگا هافلپاف در نقش مادر زاخارياس اسميت
كريچر در نقش يه راونكلاوي متعصب!!!


كارگردان ، نويسنده ،‌تدوين ، صدابردار ، فيلمبردار ، تداركات ، حمل و نقل و ...:رون ويزلي
با تشكر ويژه از لرد ولدمورت(همينجوري!!!!)
محصول مشترك كمپاني هاي دبليو تي پيكچرز - لي پيكچرز و رون اينتر مديت!!!





==================

دوربين اونقدر به مانيتور نزديك ميشه كه به زحمت ميشه مطالب روي مانيتور رو خوند......
صداي مودم تنها صداي موجود تو تصويره.....چند لحظه بعد صداي يه نفر هم به اون افزوده ميشه.....

"من موفق ميشم....من موفق ميشم"

دوربين از مانيتور فاصله ميگيره و به راحتي ميشه عبارت "از ورود شما متشكريم زاخارياس اسميت" رو روي مانيتور ديد!!

صفحه اي قهوه اي رنگ مانيتور رو مي پوشونه.....

عبارت روي صفحه عوض ميشه و به جاي اون عبارت ، عبارت "انجمن مديران ؛ متاسفانه شما به اين انجمن دسترسي نداريد" روي صفحه نقش مي بنده!!
صداي كوبيده شدن مشت روي كيبورد و سياه شدن صفحه........



رينگ.......رينگ........رينگ
مادر زاخارياس:ميلاد عزيزم برو درو باز كن!!!!
كات.....

"خانم مگه من نگفتم اسم بازيگر ما زاخارياسه ....چرا هي اشتباه مي كنين...."

بازيگر نقش مادر زاخارياس!!!!:واه چه پررو يكم پول خرج ميكرديد از نابازيگرا استفاده نمي كرديد....مرتيكه بوق اسم خودشو گذاشته كارگردان!!!

نور......دوربين......حركت
مادر زاخارياس:زاخي عزيزم برو درو باز كن!
زاخي جلوي مانيتور:كيه؟!!(توضيح اضافي:چون خونه زاخي اينا هوشمنده با كيبورد درو باز ميكنن!)
"منم زاخي درو باز كن"
زاخي:سلام ايوانا بيا بالا مامان خوشحال ميشه!
ايوانا:تو بيا پايين ماشينتم وردار بيار بريم يه دور بزنيم!
مادر زاخي:كيه زاخي اگه باز اون دختره ي پررو دريده باشه حسابشو مي رسم.....اين چرا نمي خواد پاشو از زندگي ما بكشه بيرون!
زاخي:نه مامان يكي ديگه س...
كات......

"آقاي زاخارياس بلد نيستي رول بنويسي ببخشيد بلد نيستي فيلم بازي كني نكن مرتيكه خاله باز!!!!!!!"


چند لحظه بعد
دوربين روي چراغ هاي يه ماشين متوقف ميشه..از شكل چراغ ها ميشه فهميد ماشين بنزه...... دوربين كم كم ميره بالا و ما زاخي و ايوانا رو ميبينيم كه تو ماشين نشستن......
زاخي:كجا بريم عزيزم..
ايوانا:بريم سينما!!

هر دو شون جلوي سينما از ماشين پياده ميشن.....پوستر فيلم"خيلي دور ، خيلي نزديك" روي سردر سينما به چشم ميخوره....هر دو وارد سينما ميشن!


دو ساعت بعد
زاخي:ايوي جون(اوج صميميت)تو چيزي از فيلمه متوجه شدي....
ايوانا:عزيزم اين فيلم در ژانر سينماي معناگرا بود اشكال نداره خودتو ناراحت نكن!!!!



"گریفیندوری ها شجاعت می آفرینند
اسلایترینی ها دردسر می آفرینند
هافلپافی ها هیچ کار خاصی انجام نمی دهند
اما این راونکلاوی ها هستند که با هوش و زکاوت خود برای هاگوارتز افتخار می آفرینند...."

ايوانا:موش......موش.....موش هاي اينجا چقدر گنده ان!!
زاخي:نترس عزيزم فكر نكنم موش بود...زاخي با خودش:چقدر شبيه كريچر بود!!!(با عرض معذرت خدمت مدير عزيز جديد كريچر)

ايوانا:بريم ناهار بخوريم جيييييگر!
زاخي:بريم


چند لحظه بعد
دم در رستوران
ايوانا:واي عجب سرعتي....چجوري اومديم اينجا!!
زاخي:از خودم آپارات در وكردم يكم حال كنيم!!
ايوانا:واقعا كه سريال هاي تلويزيون چه تاثيرات مخربي روي جووونا داره...
زاخي:چيزي گفتي عزيزم.....
ايوانا:نه بريم تو!!


چند لحظه بعد
ايوانا:من ميرم دستشويي

"زاخي بهت ميگم دوست دارم.....تو اين دنيا فقط تو رو......"

زاخي همينطور مستاصل روي صندلي نشسته و مردده كه گوشي ايوانا رو برداره يا نه....صداي زنگ گوشي بصورت ممتد ادامه داره.....

"دارم.....زاخي بي تو سردمه اي عشق من"

نفس خبيث زاخي:زاخي گوشي رو بردار.......(بر وزن بابايي گوشي رو بردار!!!!)
زاخي گوشي رو برميداره!!!!

ويلي ويلي ايوي...اينجا مقر ستاد مركزي دبليو تي....اخبار جديد چي داري!!(منظور از ويلي همان ويليام ادوارد بيد)

ايوانا از دستشويي بر ميگرده......
زاخارياس تو صورت ايوانا زل مي زنه .... قيافه زاخي مثل كسيه كه با مشت زده باشن تو صورتش.....
زاخي:نه نه ايوانا اين نميتونه حقيقت داشته باشه.....

صورت ايوانا حالت شيطاني بخودش ميگيره....براي اولين بار ما چهره واقعي ايوانا رو ميبينيم!!!
ايوانا:واقعيت داره عزيزم......خداحافظ.....

صداي ايوانا از دور بگوش مي رسه:تو فقط يه وسيله بودي زاخارياس اسميت!!!!!!

چهره مبهوت زاخارياس و بعد تيتراژ پاياني فيلم


يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين


ولدمورت بي ناموس!
پیام زده شده در: ۳:۰۱ پنجشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۴

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
«سكوتي پا برجا در گروه....گروهي كه قبلا منبع فرياد هاي سايت بود...هم اكنون همان گروهي با بي صدايي فريادي سر ميدهد.فريادي به قدرت 720 سرژ بخار(همون اسب بخار براي صدا)....فرياد بي صداي گوش فلك پاره كن هافلپاف
آنها مدتي ،شايد يك ماه،دوماه...كسي چه داند...فقط وب مستر مطلق جهان آگاه بود كه چه مدت، ساكت بودند...عده اي پشت آن ها حرف در آورده بودند كه اين گروه نابود شده است.ديگر فعاليت نميكند.
ولي چه كسي از واقعيت آگاه بود؟.....اعضاي هافلپاف
در اين مدت آنها خيلي محرمانه روي پروژه اي بس محرمانه و خطرناك تر از مسائل هسته ي شفتالو كار ميكردند.در خفاي خود دست به ساخت فيلمي زدند كه جهانيان را به سكوت وا ميدارد و چهره واقعي بسياري از ملت را افشا ميكند.به مسائل گوناگوني همچون اسمشو نبر،ويليام ادوارد و همچينن مكان هاي تاريخي قزوين و رشت پرداخته اند.
و هم اكنون بعد از يك ماه تلاش شبانه روزي فيلمي ساخته شد كه جلوي روي شماست.از خشونت تا بيناموسي!از هاليوود تا هالي ويزارد!»
--------------------------------------------------------------------------
اكشن!

دوربين يك صف طولاني رو نشون ميده.
-مامان مامان!من از اينا ميخوام!
-كدوم مادرم؟اينا؟اينا كه خوردني نيست!
-مامان من پشمك ميخوام!
و ميزنه زير گريه!
تصوير بر روي آن قسمتي كه بچه به آن پشمك گفته بود زوم ميكند و بعد به عقب مي آيد و تصوير عكس بزرگي از سرژ تانكيان-هنرپيشه معروف- رو نشون ميده كه يك قسمت از ريشاشو هاي لايت سفيد كرده!
دوربين به سر در سينما برميگرده و نام فيلم نمايشي را نشان ميدهد:
ولدمورت بي ناموس!
بازيگران:
سرژ تانكيان....زاخارياس اسميت...جرج ديويس
با حضور افتخاري:
لرد ولدمورت و ويليام ادوارد
كارگردان:سرژ تانكيان
دوربين با سرعتي مافوق صوت به درون سينما ميرود و جز سايه هاي سياه چيزي معلوم نميشود و لحظه اي بعد در رديف هاي وسط سينما نشسته است!
تيتراژ فيلم شروع ميشود و نفر جلويي چون قدش بلند است نميگذارد فيلم بگيريم!
دوربين به پرده نزديك تر ميشه تا بهتر فيلم بگيره...نزديكتر...نزديكتر...تا اينكه به درون پرده ميره.
--------------------------------------------------------------------------
دوربين خارج از جو كره زمين،به دور كره ميچرخه.عده اي جارو سوار با لباس فضايي در حال كوييديچ بازي كردن در فضا هستند.دوربين با شدتي باور نكردني وارد جو ميشه..نزديك و نزديك تر...با سرعتي غير معمول به سانتي متري زمين ميرسه و بعد اون وقت مستقيم روي زمين به حركت درمياد.خانه هارو پشت سر ميزاره......از مرزي رد ميشه .مرزي نا پيدا ولي محسوس.به محله اي ميرسه...تابلوي «دهكده هاگزميد» خود نمايي ميكنه.جلو تر...به پشت دري ميرسه..مردي با چهره اي غير متعارف و ريش هاي غير عادي پشت در ايستاده و يك نون بربري تو دستشه و درو باز ميكنه وارد ميشه

"هووووووي مرتيكه پاشو لنگ ظهره!"
و با نوك كفشش محكم به صورت مردي كه خوابيده ضربه اي رو وارد كرد.خون از دهان و بيني زاخارياس اسميت سرازير شد!!
سرژ:ببخشيد قصد بدي نداشتم.ميخواستم بيدارت كنم يكم خشونت انگيزانه تر بيدارت كردم.

سرژ يه روزنامه ميچپونه تو دستاي زاخي كه كمي تا مقداري هنوز در خواب بود!
زاخارياس با حالت خواب آلودگي:از كي تا حالا تو روزنامه ميخوني؟!!
سرژ:چيزي نيست بابا صبح رفتم براي صبحونه نون بربري بگيرم مش قاسم جلومو گرفت گفت كل اين روزنامه ها رو هم 1 گاليون منم خريدمشون!!
زاخي:اه پسر اينجارو ببين
روزنامه رو ميندازه به طرف سرژ!!
سرژ:اينو ميگي؟
دوربين از ديد سرژ نشون ميده
"لاغري تنها در يك دقيقه!!! ديگر لازم نيست از روش ماگلي ليپوساكشن استفاده كنيد.با معجون لاغري ما در يك دقيقه سي كيلو كم كنيد.
مغازه لاغري مادام رزمرتا.
مواد لازم:يك عدد رول خاله بازي"

روي صفحه اين جمله ظاهر ميشه«دو دقيقه بعد»

زاخي:ابله پايينيشو ميگم.
هر دو به آگهي كوچكي كه گوشه ي چپ پايين صفحه بود خيره ميشن!

مغازه تقسيم روح با مديريت لرد ولدمورت!!
اگر ميخواهيد جاودانه باشيد با ما تماس بگيريد!!
ارتباط مستقيم با لرد سياه 09122222222
دوربين هنوز از ديد سرژ
سرژ:زاخي تو هم به اون چيزي فكر مي كني كه من ميكنم.
تصوير از ديد زاخي
زاخي:آره.من تو فكرم ولدي چجوري خط به اين رندي گير آورده!!!
سرژ:ابله من اونو نميگم.موبايلتو بده من!
ديــــد..ديد..ديــد..
"الو مغازه تقسيم روح لرد ول.... ببخشيد اسمشو نبر.
صدايي غير زميني و مارگونه از اون طرف گوشي جواب داد
" – بفرمائيد"
به محض شنيده شدن صدا چهره سرژ متحول شد و به انسان هايي شباهت پيدا كرد كه نياز مبرم به دستشويي رفتن دارن.
سرژ:ببخشيد شما لرد ولدمورتيد؟!!!
صدا بار ديگر فرياد زد:درسته.
سرژ كه اينبار از ترس احتياجش به دستشو يي رفع شد گفت:
" - يه وقت ميخواستم برا دو نفر!"
لرد با صداي ملايم تري پاسخ داد:
"همين حالا كافيه از در خونتون تو هاگزميد بياين بيرون چهار قدم به چپ مغازه من درست روبروتونه."
سرژ:چي داداش من كي به مغازه تو مجوز دادم؟!!!
لرد فرياد زد:خفه شو !!!
زاخارياس گوشي رو از سرژ ميگيره:چي؟...كي چي گفت؟...من به عنوان ناظر ماگل نت....
لرد:گفتم خفه شو مگر نه.....

دوربين از روي چهره ي سرژ و زاخي با سرعت سرو سام آوري مثل سرعت سر و سام آور در اول فيلم به سمت بيرون جو حركت ميكنه...عقب...از خونه ميره بيرون...بالاي دهكده...داره ميره بيرون دهكده تا كل هاگوارتز و حومه رو نشون بده كه صداي ترمزي مياد و دوربين دوباره به جلو حركت ميكنه.چند ثانيه بعد در جايي در همون نزديكي قرار ميگيره.

سرژ و زاخارياس دم در مغازه لرد
سرژ:ببين يه روزه عجب چيز نازي ساخته!!
لرد فرياد زد:بياين تو.
سرژ احساس كرد حس رفتن به دستشوئي تا چند لحظه ديگه بر اون غلبه ميكنه.
سرژ و زاخي وارد شدند.
مغازه اي با ته رنگ سبز...پر از مار خشك شده.ميزي در گوشه اي و ولدمورت در پشت آن.
لرد ولدمورت:خب ،همونطور كه ميدونين تقسيم روح كار سختيه.بنابراين همونطور كه.........
زاخي:حاشيه نرو مزنه چند؟!!!!!!!
لرد كه به نظر از رك گويي زاخي خيلي خوشش اومد گفت:براي دو نفر با تخفيف ويژه 99 گاليون!بابا منم زن و بچه دارم بايد خرجشونو در بيارم!اگه به اصرار زنم نبود عمرا اينجارو نمي زدم!!
سرژ:ارزونتر حساب كن مشتري شيم.
ولدمورت دست بي روحش را دراز ميكند و با آن ريش سرژ را نوازش كرده و ميگويد
لرد ولدمورت:به جان سرژ كه قربون اون ريشاش برم راه نداره.علاوه بر زن و بچم اينجا هزارتا كارگر افغاني داريم كه هر كدومشون 16 نفرو خرجي ميدن.اصلا همين ايشونو ميبيني يه ماهه تو صفه آخرشم باهاش 120 گالئون قرارداد بستم!!!
دوربين ميچرخه و به اتاق بغلي زوم ميكنه.
لي جردن تو اتاق بغلي نشسته!!
دوربين دوباره به اطاق قبلي برميگرده.ولي مكان اصلي رو گم ميكنه...با يه چرخش بالاخره بروبچز رو پيدا ميكنه
سرژ:آخرش چند؟!
لرد ولدمورت:آخرش با تخفيف و همه اينا 40 گاليون نفري.
سرژ و زاخي خيلي مشكوك به ولدمورت نگاه كرده و چشمك ميزنند
لرد ولدمورت:خب تقسيم روح هفت تا مرحله داره.مرحله اول مرحله استقامته.بايد ببينيم چقدر روح شما ميتونه استقامت داشته باشه
سرژ:ببخشين من دستشويي دارم خفن...دست به آب خونه كجاست؟
لرد:پيتر.....پيتر
پتي گرو شوت ميشه تو صحنه:بله قربان؟

لرد:دست به آب رو نشون طرف بده
پيتر با چشماني مرموز:چشم قربان
سرژ همرا با پيتر وارد دستشويي ميشه.صداي هاي ناله و فرياد بگوش ميرسه
سرژ:اينجا كجاست؟
پيتر:دس به آب
پيتر صحنه رو ترك ميكنه و سرژ رو تنها ميزاره.سرژ پشت به دوربين ايستاده و با صداي باز شدن زيپ شلوار صحنه تار ميشه.
صحنه توي مغازه:
پيتر بر ميگرده پيش لرد:ماموريت انجام شد لرد
لرد:آفرين....آن كرشيو(Un)
پيتر با حركات موزون از صحنه خارج ميشه
لرد:خب..اسميت...همونطور كه گفتم بايد استقامت رو نشون بدي..
زاخي با چهره اي متفكر:استقامت در برابر چي؟
ولدمورت:موهاهاها..در برابر ساحره جماعت.....اون لي رو ميبيني؟دقيقا سره آخرين ساحره كنترلشو از دست داد...البته با كمي چرك دست رفت مرحله بعد
صداي فرياد هاي سرژ مياد و سرژ شوت ميشه تو صحنه:اميدوارم اين دست به آب خونه يكي از مراحل نباشه
لرد:حالا برين تو اون اتاق...شروع شد
سرژ در گوش زاخي:زاخي...مرحله اول در برابر چي بايد استقامت كنيم؟
صداي تفكرات زاخي:چرا به سرژ بگم؟...چرا سرژ جاودان بشه؟...پس بهتره نگم
زاخي:هيچي نگفت...گفت منتظره تو باشيم كه با هم بريم..مرحله اول غير منتظرست
وارد اتاق ميشن...رقص نور...دوبس دوبس..دوبس...رقص نور...صداهاي سوت....همه جا رو دود و ابر و مه گرفته بود.
زاخي در دل:آخ جون كلاس رقص...من ديوونه كلاس رقصم...اوه نه..بايدخودمو كنترل كنم.
(توصيف صحنه اتاق بدليل نداشتن مسائل اخلاقي و داشتن مسائل غير اخلاقي سانسور شد)
زاخي و سرژ با حالت حال گيرانه اي به صحنه هاي اونجا نگاه ميكردن و حصرت ميخوردن.
لرد پشت آنها وارد ميشه
لرد:خب من بايد شمارو با گرداننده اين مرحله از تقسيم روح آشنا كنم.ريناتا......ريناتا....بيا مهمون داريم.
دختري با موهاي بلوند و چشمهاي سبز و بيني خوش فرم و خوش اندام و در كل يه چيز تو مايه هاي فلو دلاكور به سمت اونا مياد.
زاخي كه حالش از استنشاق هواي اونجا داشت بهم ميخورد:سرژ من داره حالم بد ميشه به لرد بگو الان برميگردم.
ريناتا:هي شازده پسر كجا ميري گوگولي؟
زاخي كه جا خورده بود حالش خوب شد :بله؟
ريناتا:بيا اينجا ببينمت.چه خوشگل شدي امشب.بيا ببينمت.
زاخي قدم هاي كوچيكي به سمتش برميداره كه دستي يقش رو ميگيره.
سرژ:نه زاخي تو نبايد اين كارو بكني.برادر اون داره تورو منحرف ميكنه.اگه اين كارو بكنه تو وارد مرحله بعد نميشي.
زاخي با چشماني خمار كه گيجي و منگي از قيافه اش ميباريد در تلاش بود خود را از چنگال سرژ رها كند.
سرژ: بيا بريم.مگه تو زن و بچه نداري؟ايوانا يادت رفته؟
زاخي كه اسم ايوانا به گوشش ميخوره كمي آروم ميشه:كــــــي؟ ايوانا كيه؟
باز شروع به تقلا ميكنه.
صحنه به طرز ناگهاني سياه ميشه و تمام كسايي كه تو سينما نشستن نميتونن ببينن چه برسه به بقيه!
به طرز خوفناكي سياهي صحنه مثل شيشه ميشكنه و اين جمله بر روي صفحه حك ميشه:
""10 دقيقه بعد"""
سرژ و ريناتا هر كدوم يه دست زاخي رو گرفتن و دارن ميكشن.
سرژ:نه زاخي تو نبايد بري.تو اگر از اون خط رد بشي هم من تويه مسابقه طناب كشي ضايع ميشم و هم تو نميتوني جاودانه بشي!
ريتانا:بيا گوگولي مگولي.....بيا عزيزم....منو نگاه كن...ببين چقدر دوستت دارم!
چشمكي زدو با دستش يه ماچ فوت ميكنه براي زاخي.
پاهاي زاخي با خطي كه اونو از اين مرحله حذف ميكنه چند سانتي متر فاصله داره.
سرژ:نـــــــــــــــــه....عمو صفدر كجايي كه يادت بخير....كجايي ببيني كه سرژت داره دوستشو از دست ميده..كاشكي منم ميتونستم مثل تو طناب كشي بكنم....اتفاقا زاخي سرتو درد نيارم حالا وسط اين بكش بكش....عمو صفدرم كه البته تو اونور آب بهش ميگفتم عمو جكي! تو مسابقات طناب كشي مدرسه هميشه اول بود....يادمه يه بار رفته بودم انباري خونشون چهار تا ادم گردن كلفت بودن كه......
زاخي:نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
پاي زاخي از اون مرز رد ميشه
صفحه سياه ميشه
قيژ...قيژ قيژ
روي صفحه اين كلمات حك ميشه«اين قسمت كه حدود 20 دقيقه بود توسط اداره ارشاد هنگام زير نويس كردن فيلم حذف شد.خلاصه ي اين قسمت:بي ناموسي.بيناموسي.بيناموسي و در اخر با كمك به بچه هاي بي سرپرست رشت و كمك مالي زاخي توانست اين مرحله را پشت سر بگذارد»
-------------------------------------------------------------------------
دوربين زوم كرده رو صورت رنگ پريده سرژ و زاخي كه جاي رژ لب هاي روي صورت زاخي ديده ميشه.
سرژ با صداي بدون حس:اسمشو نبر.مرحله دوم چيه؟
دوربين ميره عقب صحنه اي پر از جمعيت ديده ميشه كه سرژ و زاخي بين آنها گم هستند و اين نشانگر عده فراوان داوطلبان هست.
صدايي بي روح ميپيچه:مرحله دوم جارو زدن كوچه هاي قزوين با جارو هاي دسته كوتاه
صحنه بعد
تصوير روي صورت سرژ و زاخي زوم كرده و بعد عقب ميره و همون جمعيت رو نشون ميده با اين تفاوت كه پوششي آهني بدور كمر و ما تحت كمر خود بستند.به دست همه آنها جارويي با دسته ي كوتاه داده شده.روي تابلو اول كوچه «كوچه دست غيب» خود نمايي ميكنه.
صدايي ميپيچه:با شماره سه شروع..تا اخر كوچه..يعني تا اونجاي كه خط قرمز هست رو بايد جارو كنين..يك..دو...سه...علامت شوميوس!
علامت شومي به بالا ميره و همه جارو هاي خود را روي زمين گذاشته و با سرعت هر چه تمام تر جارو ميكشند.
عده زيادي در همان ثانيه هاي اول با صداي «اخ..واي..اوي» بلندي روي زمين افتاده و غش كرده و از رده خارج ميشوند و پوشش هاي فلزي تكه پاره شده روي زمين مي افتند....تعداد به نصف رسيده.خاك بلند شده.همين تعداد باقي مانده با صداهايي از درد كار خود را ادامه ميدهند
در بين جمعيت صداي فرياد سرژ مياد:چرا جاروي من دستش كوتاه تر از بقيست؟
با صداهاي فريادي عده ديگري هم داغان شده و روي زمين ميافتن
دوربين زوم ميكنه روي زاخي و سرژ
زاخي:سرژ...يكم ديگه مونده...ما ميتونيم.
سرژ:آره....من خط قرمز رو ميبينم...
با سرعت جارو ميكشند.عده انها تقريبا از 500 نفر به 150 نفر رسيده است.
زاخي:همانطوري كه مرحله اول رو برديم اين مرحله رو هم ميبريم.
چهره عرقي جرج ديويس در پشت آنها ديده ميشود
جرج:بدويين بچه ها...به افتخار هافلپاف..هورررااا
هر سه هورا ميگويند و با اين هورا گويي دوپينگ كرده و با سرعت بيشتر جارو ميزنند
سرژ:دو قدم ديگه مونده
صحنه آهسته
صداي زاخي بصورت كلفت و آب دهن پرتابي:مـــــــــــــــــا ميتونيــــــــــــــــم
جارو هارو مي اندازند و اين دو قدم را ميپرند.بله..از خط پايان رد ميشوند..ولي سرژ در هوا در حالي كه بيشتر بدنش از خط قرمز رد شده است به دور خود ميپيچد و نشيمنگاه خود را ميگيرد و فريادي واقعا بلند تر از فرياد خودش ميكشد:مــــــــــــــــــامــــــــــــان
صحنه آهسته تمام ميشود و سرژ محكم روي زمين ميافتد و از حال ميرود .پوشش آهني دور كمر و ما تحت آن تكه پاره شده است.زاخي و جرج به طرف او ميايند
زاخي:ما تونستيم..سرژ پاشو...سرژ؟سرژ؟..آهاي...يكي آمبولانس خبر كنه...حالش بده
-------------------------------------------------------------------------
صحنه بعد
دوربين روي صورت رنگ پريده و با چشماني قرمز و مردمكي مار مانند و دهاني بي شكل و كله اي اسموت زوم كرده.
لرد:اي بابا يه كم عقب تر بگير دوربينو تمام جوش موشام معلوم شد!....خب بريم سر اصل مطلب.....مرحله ي بعدي تشخيص هويت 150 جوان غيور رشتيه.
دوربين ميياد عقب80 نفر شركت كننده كه دور لرد حلقه زده بودن با چهره هاي متعجب همديگرو نگاه ميكنن.با صداي لرد دوباره توجه همه به او جلب ميشه.
لرد:به هركدوم از شماها 500 نفر جوان نشون داده ميشه.بين اينا 200 نفر غيور هستن.هر كي بتونه 150 نفر رو پيدا كنه اين مرحله رو پشت سر ميزاره.
دوربين با سرعت تندي مياد عقب، خونه ها كوچك ميشن.سرعت دوربين كم ميشه و دوربين مي ايسته.با يه حركت ناگهاني ديگه، دوربين به پايين مياد.به داخل يك خونه ي ناآشنا ميره.
يك زن:وا....مگه تو خودت ناموس نداري تو خونه ي مردم سرك ميكشي؟
و با يك كفگير به سمت دوربين مياد.
دوربين بر خلاف دفعه هاي قبلي به داخل زمين ميره....پايين و پايينتر.يه راهروي خيلي دراز رو نشون ميده كه 80 تا در داره.هر نفر جلوي يه در ايستاده.ناگهان صدايي در راهرو ميپيچه...
لرد:با شماره 3 شروع ميكنيد.1...2...3.
همه در رو باز ميكنن و با عجله ميپرن تو.
دوربين پشت سرژ ميره تو و يه اتاق بزرگ رو نشون ميده كه 500 نفر توي اون اتاق هستن و سرژ جلوي اونها ايستاده.
دوربين مياد روي سرژ.سرژ به خودش كش و قوسي ميده و يه نفس عميق ميكشه.
دوربين بر ميگرده و از پشت سرژ اون 500 نفر رو نشون ميده كه به سرژ زل زده بودن.
سرژ با خودش:چي بگم الان؟.....آها!اهم...اهم...شماها يك مشت حرومزاده هستين.
دوربين هنوز پشت به سرژ بود و داشت جوانها رو نشون ميداد.يه دفعه حدود يك سوم نفرات مييان طرف دوربين.دوربين از وسط پاهاي سرژ به تندي عقب ميره و از نيمرخ سرژ رو ميگيره كه با فوت و فن هاي عجيب و غريب اونهارو دفع ميكرد.
سرژ بر ميگرده طرف دوربين و به سرعت ميدوئه.يك نفر ميپره پاشو ميگيره و اونو نقش زمين ميكنه بقيه هم ميان اطراف سرژ و تا ميخورد اونو ميزدن.يه دفعه سرژ بلند ميشه و يه ورد ميخونه يك قفس آهني بزرگ ميفته دور همه.سرژ ميدوئه و از ميله هاي قفس رد ميشه انگار كه قفسي وجود نداره.
دوربين روي صورت سرژ زوم ميكنه.
سرژ:خب...خب...خب بزارين ببينم چند تا باغيرت گرفتم.1...2...3...
دوربين انگشتها و لبهاي سرژ رو با هر شماره نشون ميده.
سرژ:22....23.....24.....اهه!بابا تو هم گيزر دادي به ماها.بابا اونا رو بگير چرا اومدي به من يكي چسبيدي؟....جووناي عزيز و غيور رشتي رو با كله ها و بيني هاي زيباشون نميبيني؟اصلا تا موقعي كه اونا هستن چرا از من فيلمبرداري ميكني؟
دوربين با تبعيت از سرژ از جوانها فيلمبرداري ميكنه كه با حالت وحشيانه اي به سرژ علامات زشت و حرفهاي بد ميزدن فيلم ميگيره.
صفحه سياه ميشه و جمله"دو دقيقه بعد" رو نشون ميده.
...188...189...190 خودشه دقيقاً صدونود تا.من موفق شدم.بزار ببينم 150 تا يا 190تا؟...مهم نيست...كار از محكم كاري عيب نميكنه!

بعد سرژ برميگرده و از در ميره بيرون.دوربين پشت سرژ از سوراخ كليد مياد بيرون!!
سرژ:مثل اينكه من اولين نفري ام كه اومده بيرون.
سرژ در راهرو قدم ميزنه...به طرف در كناري خود ميره.چشمان خود را نزديك به قفل در ميكنه.(دوربين از ديد سرژ)...پسري پشت به ما ايستاده و عده اي رو بروي ما..زاخارياس با شدت انگشتان خود را به علامت بي ناموسي تكان ميدهد. و همچنين چند بار فحش هاي ركيكي ميدهد.ولي آن عده اي كه جلوي او ايستاده اند با بيخيالي به او نگاه ميكنند..عده اي هم منگ به نظر ميرسند.به نظر ميرسد زاخي گير اصيل ها افتاده باشد
صحنه بعد
دوربين از ديد سرژ ولي اين بار چشم زاخي روي قفل در اتاق جرج است.جرج و 500 نفر جوان در حال گفتگو و شايد و خنده هستند.جوك ميگويند و به هم فحش ميدهند و ميخندند.
صحنه دوباره سياه ميشه و جمله ي"بعد از مسابقه"رو نشون ميده.
دوربين جمع سه نفري زاخي و سرژ و جرج رو نشون ميده
جرج:عجب بروبچز با صفايي بودن
زاخي:نه بابا..خيلي بي بخار بودن.
سرژ:خب..حالا چطوري قبول شدين؟
جرج:بروبچز رو راضي كردم و اونا هم هر 500 نفر با كمال ميل اومدن و داخل قفسي كه ساخته بودم شدند.قرار گذاشتيم با بروبچز بريم فحش پارتي.
زاخي:خوش به حالت....اونايي كه به من نشون دادن هيچ كاري نميكردن..مجبور شدم برم به بروبچز محله فحش بدم.
--------------------------------------------------------------------------
دوربين با سرعت كم به عقب مياد...صداي سرژ و زاخي و جرج كمتر ميشد...به سمت بالا حركت كرد و به سقف خورد!
فيلمبردار:اي بابا اين چرا رد نميشه؟
كارگردان:كات!آقاي فيلمبردار اين چه طرزشه؟
فيلمبردار:فكر كنم اثر جادو رفت از سقف رد نميشه.
كارگردان:آها اوكي....هي اكبر! بيا اين جادوئرو بزن حال ندارم.خسته شدم بابا چقدر طولانيه اين فيلمنامه!
------------------------------
صحنه دوباره تكرار ميشه!
دوربين با سرعت كم به عقب مياد...صداي سرژ و زاخي و جرج كمتر ميشد.
دوربين با سرعت زيادي از سقف عبور كرد و به مغازه لرد پريد.
-يعني چي؟ولي اين جوري كه نميشه!من اينجا قراره مرحله چهارم رو برگزار كنم....بله...من قبلا با ايشون هماهنگ كردم...بله وقت قبلي دارم.....بله؟....خب من كه دارم سه ساعته ميگم....الو سلام....وب مستر گيم اسپات؟
-بفرماييد خودم هستم.
-اوه سلام آقاي ويليام ادوارد ببخشيد منو كه يادتون مياد.با هم قرار گذاشته بوديم براي مرحله چهارم مغازه تقسيم روحم!
-بله يادمه مشكلي پيش اومده؟
-خب راستش شما قرار بود اين ساعت تشريف بيارين اينجا.
-خب من الان اونجام ديگه.
-ها؟كجا؟
-مثل اينكه شما حواست نيست!من همه جا هستم جناب.كافيه اسممو صدا كني تا من بيام.
-ها؟جل الخالق!
و گوشي رو ميگذاره زمين.
-آقاي ويليام ادوارد.
ناگهان ويليام ادوارد ظاهر ميشه!
همون موقع زاخي و سرژ و جرج وارد مغازه ميشن و در رو باز ميكنن.
زاخي:لرد سياه ما براي مرحله چهارم....
سرژ و زاخي و جرج تو جاشون خشك ميشن و بعد شروع ميكنن به تعظيم كردن!
زاخي:اي خداي اينترنت....اي وب مستر گيم اسپات من از شما طلب بخشش ميكنم و سلامتي خودم و خانوادمو از شما طلب ميكنم.
ويليام ادوارد:باشد پسرم من برايت برآورده اش ميكنم.
سرژ:اي وب مستر گوگل....اي مايه دار تر از زاخي....من يك خواسته اي دارم كه فقط شما ميتونيد برام انجامش بدين.
ويليام ادوارد:بگو پسرم!
سرژ:من ميخوام ريشمو هميشه برام سالم نگه دارين.
ويليام ادوارد دستشو به سمت ريشهاي سرژ ميبره.
((صحنه آهسته))
دوربين رويه ريش هاي سرژ زوم ميكنه...در بين ريشهاش عنكبوتهايي بالا پايين ميپريدند و تار ميريسند!
((خارج از صحنه آهسته))
ويليام ادوارد ريش سرژ رو نوازش ميكنه:تو ريشت تا آخر عمرت از هر چيزي مصونه!
سرژ:سرژ خودشو عقب ميكشه و با حالت بهت زده اي ميگه:ممنونم ممنونم!
جرج:من فقط طلب عفو ميكنم!
ويليام ادوارد:براي چه پسرم؟
جرج:من نمازامو سر وقت نميخونم
سرژ و زاخي از حالت تعظيم خارج ميشن و هر كدوم يه پس گردني به جرج ميزنن.
جرج:من چي كاره بيدم؟
زاخي:آخه خنگولي اين كه خداي واقعي نيست كه براش نماز بخوني.
سرژ:خب البته در قرآن حميد!سوره ي الحقيقت الاستكبارية آمده كه............
صحنه قطع ميشود و راوي ميگويد:
((اين تكه از فيلم كه در حدود 13 ساعت و 13 دقيقه بود! به دليل اينكه از كل فيلم بيشتر بود حذف شد.محتواي اين تكه:آياتي چند از قرآن حميد!))

**صحنه از تيرگي در مياد**
عده زيادي در حدود 110 نفر هر كدوم روبروي يك كامپيوتر نشسته اند.
لرد:خب....شما بايد تويه اين مرحله شناسه استاد ويليام ادوارد رو از بقيه شناسه ها تشخيص بدين.در زير هر شناسه اي يك پست زده شده كه شما از رويه اون تشخيص ميدين كه اين شخص ويليام ادوارد بوده يا نه.....خب شروع ميكنيم....1....2....كانكت!
دوربين در بين ميزهاي كامپيوتر حركت ميكنه.همه در حال ور رفتن با موس هستن.
-اين چه شكلي كار ميكنه آخه؟
-اين اكلكتريكيه؟
-سه شاخه هم داره؟
دوربين از بين ميزها به همين صورت حركت ميكنه و به يك ميز سياه رنگ ميرسه.
زاخارياس اسميت پشت اون نشته بود.دوربين لحظه اي سرژ رو كه بقل زاخي نشسته بود و با كامپيوترش ور ميرفت رو نشون داد.
دوربين از ديد زاخي:
زاخي:نه اين كه نيست....اينم نيست....آها پيداش كردم!

"فينيشيس مينيگل:
سلام!
من وب مستر سايت گوگل هستم.اميدوارم خوب و خوش و سلامت باشين.
اگر ميشه بگين سايتتون چنده تا من بخرم!
در ضمن من يك جوان رعناي 18 ساله هستم كه مسخره بازي درآوردم تا شما ناظراي محترم رو امتحان كنم.
در ضمن من حرف ويليام ادوارد رو تاييد ميكنم

ويرايش:پسرم ديگر از اين پستها نزن!

ويرايش شده توسط ويليام ادوارد در 3/6/1384 23:23

سرژ:جل الخالق!اين چيه ديگه؟
صداي راوي داستان مياد""كجا؟""
سرژ با انگشت سمت راست پايين صفحه رو نشون ميده:اينجا!
دوربين بر روي اون قسمت زوم ميكنه....جلو...جلوتر....جلوترتر...ولي..هيچي اونجا نيست جز صفحه ي سفيد!
صداي راوي:مارو مسخره كردي؟
سرژ با خنده:آره برو مرحله بعد حوصله ندارم اين مرحله رو ادامش بدم!
همه ي شركت كننده كه توجهشون به صحبت سرژ و راوي جلب شده بود:آره بابا برو مرحله بعد تا آبرومون بيشتر از اين نرفته.
صداي جرج از كنار سرژ ميياد:سرژ خواهش ميكنم چند تايي كه پيدا كردي به منم بگو من فقط 4 تا پيدا كردم.
سرژ:اي بابا تقلب باعث حذف از مسابقه ميشه.

همينطور كه سرژ داشته حرف ميزده صداش يواش و يواش تر ميشه تا جايي كه ديگه صداش نميياد...تصوير سياه و سفيد ميشه و بعد سفيديهاش كم كم گرفته ميشه و دوباره به رنگ سياه درمياد.
صداي راوي:و اين چنين شد كه بقيه مرحله چهارم فيلمبرداري نشد!

دو پرده از دو طرف در جلوي دوربين ظاهر ميشن.
-------------------------------------------------------------------------
پرده ها كنار ميرن و دوربين از ديد شخصي كه جلوي آينه نشسته است صحنه را نشان ميدهد.
سرژ تانكيان كراوات خود را درست ميكند و يك عطر به خود ميزند و دستهايش را در محفظه ي كرم به تو ميبرد و در همين حال....
"تو هنوز حاضر نشدي؟
صداي نامفهومي از طرف آشپزخانه مي آيد.
"هووووم؟....ني مب هي سا.
"چي ميگي تو؟بابا اون لامصب رو غورت بده ببينيم چي ميگي!
صداهاي نا بهنجاري از داخل آشپزخانه به گوش ميرسد.
قـــــــلوپ قـــــــــــــورت!
صداي زاخارياس اسميت به گوش ميرسد.
"من حوصله ندارم تو خودت برو.
"چي چي رو من حوصله ندارم!مثل اينكه يادت رفته كجا داريم ميريما!
"راستي كجا ميخوايم بريم؟
"بابا مغازه تقسيم روح!
زاخي موضوع رو ميفهمه و بلند ميشه و همون طوري وسايل صبحونه رو رو ميز ول ميكنه و چند دقيقه اي با سرژ كلنجار ميشه و به سمت اطاق خوابش ميره تا لباساشو عوض كنه.
تا زاخي به درون اطاقش گام برميداره يك توپ كوچولوي ريزه ميزه ي سفيد خوشگل!به درون صحنه ميپرد و هي باد ميكند!هي باد ميكند!هي باد ميكند!تا اينكه.....
تـــــــــــــــالـــــــــــاپ!!!
توپ ميتركد و دوربين صحنه جديد رو نشون ميده كه عاري از سكنست.دوربين به دور خود ميچرخد تا سوژه را پيدا كند كه در را در حال بسته شدن توسط شخصي در خارج از خانه ميبيند و به سمت بيرون خانه حركت ميكند.
هر دو نفر ظاهر خود را آراسته بودند و با متانت خاصي راه ميرفتند.
هنوز پاشون رو از در خونه بيرون نگذاشته بودن كه به دم در مغازه تقسيم روح لرد ولدمورت ميرسن.
"اين لامصب كه بستس!
"خب چرا سر من داد ميزني؟مگه تقصير منه؟....هي اون كاغذ رو نگاه كن!
هر دو به سمت كاغذي كه از درون مغازه بر روي شيشه نصب شده بود ميرن و بعد از نگاه كردن به همديگه هر دو سرشون رو به سمت نوشته ميبرن تا كلمات ريز اون رو بخونن كه....
دوووووووووووووووووووپ!
"بابا جلو چشتو نگاه كن!
" من جلو چشمو ديدم تو نديدي!
هر دو با چشمهايي اشكبار از درد طاقت فرسا برخورد دو كله با يكديگر شروع به خواندن نوشته ميكنند.
**براي تشكيل مرحله بعدي تقسيم روح با منشي من تماس بگيريد.....تلفن:09129999999**
""هوووم!مشكوكه!اون گوشتكوبت رو بده ببينم.
زاخي موبايلش رو به سرژ ميده.
بيب بــــيب بيب بيب بيب بيب
-الو!سلام حال شما!خوبين؟خانم بچه ها خوبن؟....بله.ببخشيد ميخواستم با لرد سياه صحبت كنم....چي؟ نيستن؟كجا تشريف دارن؟اي بابا!....من كيم؟....بله بگين سرژ تانكيان و زاخارياس اسميت.
تـــــــــــولـــــــــــوق!
"اين چرا قطع كرد؟
"خب دوباره بگير!
بيب بيب بوب باب بيب بيب
-مشترك مورد نظر در دسترس نميباشد!لطفا مجددا شماره گيري فرماييد!
"اي تف به اين مخابرات!
بيب بيب بيب بيب
-الو!....الو!سلام!بابا خانم گوشي رو بردارين ديگه!لام صب بردار.
-لطفا اگر امكان دارد دستانتان را با زاويه ي 73 درجه در جلوي دهان و بينيتان قرار دهيد و خود را خفه كنيد!ببخشيد!
"مـــــــــــا! من از اين مؤدب تر نديده بودم كسي بگه خفه شو!

سرژ:زاخي بيا بريم خونش
زاخي:منم داشتم به همين فكر ميكردم...بريم.
دوربين همون جا ميمونه و تصوير ها با دور تند پخش ميشن و يك دفعه تصوير وايمسته.
زاخي در ميزنه.
دوربين ميياد بالاي در به طوري كه هم اينور در معلوم باشه هم اونورش.
يه خانوم ميياد در رو باز ميكنه.
-بفرماييد
سرژ:بخشيد لرد تشريف دارن؟
-متاسفم ايشون ديروز اسباب كشي داشتن.
سرژ:اسباب كشي؟!
زاخي:حالا كجا رفتن؟
-من نميدونم.ولي فكر ميكنم از هاگزميد رفتن.
زاخي:واي...مرلين كمكم كن...بدبخت شدم
سرژ:حيف اونهمه پولي كه داديم
زاخي:من دادم تو كه ندادي.
سرژ:بيا...بيا بريم به اون جرج بدبخت بگيم چه بلايي سرش اومده.
دوربين به علت ناراحتي سرژ و زاخي و هلك هلك راه رفتنشون نيم ساعتي رو با اونها راه ميره تا ميرسه دم در خونه جرج
سرژ در ميزنه.
زاخي:چرا در رو باز نميكنه
سرژ:چه ميدونم....اين در كل مشكوك ميزد....فكر كنم رفته بيرون.....بيا قفل رو بشكنيم بريم تو
زاخي:خب خنگولي ورد ميخونيم!....آلاهومورا
در باز ميشه و سرژ و زاخي با حالت فيلماي اكشن شيرجه زنان ميپرن تو.
سرژ:چرا اينجا خاليه؟پس وسايل جرج كو؟
زاخي:اي نامرد...اونم همدست لرد بوده
سرژ:يعني اونم اسباب كشي كرده و رفته؟!
چند دقيقه اي سرژ و زاخي بهت زنان همديگه رو نگاه ميكنن و بعد به گريه مي افتند و همديگر رو بقل ميكنند.
هر دو با حالت نشسته و در بقل هم گريه ميكنند و همديگه رو دلداري ميدن.
دوربين با سرعتي كم از صحنه دور ميشه و به سمت بالا ميره......فاصله دوربين از اونا زياد ميشه....حتي از خانه هم خارج ميشه و به كهكشان ميره....اما....صداي گريه ي اون دو در همه جا پخش ميشه.
تصوير كم كم محو ميشه و.........
--------------------------------------------------------------------------
دوربين از پرده خارج ميشه
همه در حال كف زدن هستن!
سرژ تانكيان مهمان افتخاريه كه براي ديدن فيلم خودش به سينما اومده بود.
اسپيلبرگ:واقعا خوشحالم كه شما رو ميبينم آقاي تانكيان!شما مايليد در فيلم هاي من بازي كنيد؟
سرژ:من؟با كمال ميل
و لبخندي را نثار هم ميكنند.دوربينهاي زيادي نيز در دور آنها قرار دارند و خبرنگاران زيادي ميخوان مصاحبه كنند.اما به هيچ كدام جواب نميدهند.
اسپيلبرگ:آن نفر نقش زاخي چه؟
سرژ:اونم ميخواين؟اون رو كه از تو خيابون آورده بوديمش!اگه پيداش كردين ببرينش!
و بعد آهنگ فيلم زده ميشه(يكي از آهنگاي سرژ....سيستم آو اداون)و بعد اسپيلبرگ و سرژ در آغوش هم به سمت در خروجي سينما حركت ميكنه و دوربين همان طور در سالن ميمونه تا پرده كشيده ميشه و درها بسته ميشه!
-------------------------------------------------------------------------
بازيگران:
سرژ تانكيان
زاخارياس اسميت
جرج ديويس
لرد ولدمورت
ويليام ادوارد
مالي ويزلي(در نقش يك زن!)

كارگردان:سرژ تانكيان
تهيه كننده:زاخارياس اسميت
فيلمبردار:زاخارياس اسميت
صدابردار:هلگا هافلپاف
جلوه هاي ويژه:زاخارياس اسميت
گريم:سرژ تانكيان
خواننده:سرژ تانكيان
نوازنده ها:گروه سيستم آو ا داون:سرژ...دارون...شيو....جان...آوریل

توضيح:قسمت اول فيلم از پست رون ويزلي گرفته شده است كه بدين وسيله از ايشان تشكر به عمل مي آوريم

و با تشكر از:
عده اي جوان غيور رشتي
عده اي از بچه هاي بي غيرت سوسول تهروني
سايت جادوگران
زوپيس قهرمان!
ميلنگ تراشي قلي پاتر
جارو سازي ممد گرنجر

و تمامي عزيزاني كه در ساخت اين فيلم ما را ياري كردند.

كمپاني فيلم سازي هافلپاف(HCO)
تابستان و پاييز سال يك هزار و سيصد و هشتاد و چهار


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۳ ۱:۲۸:۲۲

شناسه ی جدید: اسکاور


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۴

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
کمپانی لرد پیکچرز تقدیم میکند:

کفتران مهاجر

بازیگران:
هری پاتر---- هری پاتر
کرام---------مواد فروش
لوسیوس مالفوی------- لوسیوس
زاخاریاس-------------معتاد
گیلدی---------------کفتر باز
لرداسلیترین--------------شبح
کالین کرویی--------فرمانده یگان های ویژه منکرات
آبرفورث -------------------- کسی که نباید اسمش را برد
-------------------------------------------------------------------
فیلم نامه نویس: لوسیوس مالفوی
کارگردان : ندارد
موزیک متن: آوریل
طراح لباس: سام وایز
عمور حمل نقل:استیو هالف
گریم:شارزاس
مجری صحنه:لارا
خوانده:سرژ
---------------------------------------------------------------------

آسمانی آبی و زیبا کبوتر ها در حال پرواز به صورت دسته ای بودند پرستو ها به این سو و آن سو می رفتند صدای آواز خواندن پرسی شنیده میشد دوربین از به طرف پایین می آید پسری لاغر مردنی با لباسی خاکی نظامی ساک و کوله پستی برزگی رو پشتش انداخته بود شاید برای محافظت در مقابل حملات نفس گیر گروهک دابل قزوین بود. با خود ترانه ای می سرود:

خوشا به حالت ای گیلدی ----------------که میپرانی کفتر بر بام خانه

خوشا به حالت ای آبر --------------------که رفتی منو فروختی زیرآبی

خوش به حالت ای کرام --------------------که چقدر تو هستی با مرام

خوش به حالت ای سالی----------------که هستی خیلی بی خیال

خوش ها به حالت ای لوسی ---------------------که هستی خیلی ارزشی

خوشا به حالت ای کالین------------------------ که هستی خیلی بد ریخت

خوشا به حالت ای زاخی---------------------که هستی خیلی بی رقیب

هری در حال خواندن این شعر بود که صدای آژیر یگان های ویژه قزوین شنده شد و آرامش هری را به هم زد صدای فردی در بلندگو خودروهای یگان ویژه شندیه شد: ایست پلیس قزوین
هری برگشت و دید مرد جوانی در حال فرار است و پلیس به دنبالش هست .مرد جوان چسبید پشت هری هری ناگهان رنگ از رخسارش پرید ...............

دی دی دینگ دیدینگ پیام بازرگانی

------------------------

آیا هری اغفال شد ؟
آیا هری تسلیم این فراری می شود؟
کفتر های گیلدی آیا می پرند؟


----------------------



فراری همین طور به پشت هری چسبیده بود و داخل گوش هری گفت تکون نخور وگرنه ...........چوبدستيمو تو گوشت فرو ميكنم!!(توسط منکرات ارشاد قزوین این تیکه از فیلم سانسور شد)

هری که داشت گریه میکرد تسلیم شد .
یگان های ویژه قزوین سر رسیدن فراری هری را به گروگان گرفته بود فرمانده یگان های ویژه به تمام مامورین خود دستور عقب نشنی داد:

کالین: آفراد دستها به پوشت ........عقب گرد !!!.......بهتره تسلیم بشی کرام تو به جرم فروش مواد شادی آور بازداشت هستی تسلیم شو خودتو به آسلام تسلیم کن.

کرام: هرگز فشاری شدید×توسط چوبدستي..سانسور توسط ارشاد!!!× به هری وارد کرد .... کالین دوباره گفت : باشه باشه به گروگان فشار نیار .

کرام به این طرف و آن طرف خیابان خلوت شهید احمد مولا در قزوین نگاه کرد ........که چشمانش به تابلویی در بالای یک ساختمان خشک شد .


*نمایندگی هواداران زیرآبی در قزوین آکابینامیوس*

سریع هری را به طرف ساختمان هول داد و او را با خود کشید . در ساختمان را باز کرد .
کرام: هوم آسلام جایه با کلاسی زده هوم قشنگ هست .....آقا شما اینجا کاری دارید ......این صدا برای کرام خیلی آشنا بود برگشت و مردی با لباس سیاه و کلاه داری شبی به لباس سلاطین شیطان بود او راشناخت ...............خدای من کرام اینجا چه میکنی او خدای من هری ...............کرام چه بلایی سره هری آوردی چرا اینجوری شده ! ....چی ........؟ .......این هری هست ...نه .....حاجی دروغ نگو .

صدای خشن و از خود راضی کسی دیگر از پشت دیواری که بر روی آن پوستر و عکس های آسلامی فیلم های وارکرافت - استار وارز - ارباب حلقه ها- شنیده شد . هم هری هم کرام این صدا را شناختن .
کرام هری با هم: آبر

آبر از پشت دیوار آسلامی بیرون آمد .

------------------------------------------------

آیا دیوار میریزد؟
آیا آبر هم قزوینی شده؟
آیا کرام تسلیم می شود ؟
آیا هری تحت فشار کرام هست؟
آیا حاجی سیدیوس است یا سیدیوس حاجی هست؟
آیا آبر همان ویلیام است؟

همه و همه در قسمت بعد : زمان اکران هنگام با چهارمین هری پاتر جام آتش یعنی کمتر 2 هفته آینده . منظر باشد . اصل داستان فیلم در قسمت دوم هست.


ویرایش شده توسط کرام در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۱۴ ۹:۰۵:۴۳

جادوگران


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ جمعه ۸ مهر ۱۳۸۴

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
كمپاني قازغلنگ تقديم ميكند:

مارغولك

بازيگران اين قسمت:
برادر حميد---------------------------حميد مارغولك(بوقي)
كرام----------------------------------زندانبان
سر رودريك آلبيانكوا-----------------آلبالوي روي ميز رييس منكرات
استن شانپايك----------------------استن شان پايك(جوان بيخرد)
حاجي دارك لرد---------------------حاج حميد(مرد با خدا)


قسمت سوم:برادر حميد وارد ميشود.


حميد آرام آرام چشمانش را باز كرد,خوشبختانه اين بار احساس كوفتگي نميكرد,روي تختي دراز كشيده بود.
چند لحظه اي گذشت تا اتفاقات گذشته را به ياد بياورد:زنداني شدن,ديدن عكسهاي گراوپي,برداشتن خودكار,كشته شدن كفتر.
تصميم گرفت نگاهي به اطراف بياندازد.
معلوم بود كه در اتاق يك بيمارستان است,بر روي تخت بغلي مردي دراز كشيده بود و داشت كتاب ميخواند.روي جلد كتاب نوشته بود:
هري پاتر و شاهزاده دورگه
ترجمه ي ويدا آسلاميه
حميد براي آشنايي بيشتر با مرد شروع به صحبت كرد:سلام آقا.
مرد:عليكم السلام دلبندم.
و نگاهي پيامدار به حميد انداخت.
حميد:اسم من حميده,حميد بوقي,بر و بچ حميد مارغولك صدام ميكنن.
مرد:بسي از زيارت چنين فرد نوراني و بوقي خوشحال شدم.بنده حاج آقا حجت ال آسلام حميد هستم و صدها بار از رويت چهره ي شما خوشم آمد.
حميد:حاج آقا اين چيه ميخوني؟
حاج حميد:والله خدمت جناب شما عرض كنم كه اين كتاب و ترجمه ي زيباي آن بسي تا حدودي توام با كمي براي من جالب است و كلا نام آسلاميه سر چشمه ي اميد و تلالو و زيباييست.
حميد:بله خب.
حاج حميد:حالا گوشت را به من بسپار تا كمي از آن را با صوت برايت تلاوت كنم:
فيش فيشو مار نازنين
كه در اين مصراع مترجم احساس ها و عواطف كودكان را به خوبي اذعان دارد
بخز و برو روي زمين
در اينجا شاعر از لغت عرفاني خزيدن استفاده كرده كه بسي جاي اميدواريست
و حاج حميد ادامه داد:البته ادامه ي اين شعر كلا حرام است چون به مسايل فرندشيپي گرايش يافته و در جايي شاعر ميگويد با مورفينت بد نكني..................يه وقت باهاش قهر نكني.
كاملا مشخص و قابل رويت است كه نويسنده ميخواهد فرد مونثي را به سمت فرد مذكري سوق دهد كه اين كاملا حرام است و در آيات آمده كه حكم آنها بلعيدن روغن داغ است.
حميد:به به.حاج آقا تركوندي با سخن گفتنت,دلم كباب شد.
حميد در حال صحبت با حاج حميد بود كه ناگهان دكتر وارد اتاق شد.
دكتر:آقاي حميد بوقي شما بايد حاضر بشيد تا ما پس از يك چكاپ كلي شمارو مرخص كنيم و شما ميتونيد با خيال راحت به زندان برگرديد.
حميد:نه دكي جون,من چاكرتم من احساس كوفتگي ميكنم در پشتم.
دكتر:همين كه گفتم.
و دكتر از اتاق خارج ميشه.
حاج حميد:ناراحت نباش برادرخداوند همراه توست,مهم نوراني بودن آنجايت هست كه هست.من گويا با خواندن اين ترجمه فعل و انفعالات شيميايي درونم جريان يافته و به يه دستشويي نياز دارم,پس اگر كاري نباشد ه اميد خدا رهسپار شوم.
حميد:
__________________________________________________________________________
زندانبان:سلام حاج آقا كجا ميريد؟
برادر حميد:عليكم اسلام بر شما برادر طالب آسلام,بنده به يكي از بيجامه پارتيهاي اطراف شهر دعوت شده ام,بين خودمان باشد ولي ميگن پسر با پسردر هم قاطي هستند,ما ميرويم كمي آنها را ارشاد كنيم.با اجازه
زندانبان:خدا به همراهت حاج آقا.
__________________________________________________________________________
برادر حميد به خيابون ميرسه و دنبال تاكسي ميگرده.
برادر حميد:ستارخان( نگيد قزوين ستارخان نداره ها,خوبشم داره)

پس از يك ربع
برادر حميد:ستارخان
ناگهان اتوبوس عظيم الجسه اي كه روش با حروف طلايي نوشته اتوبوس شواليه رو به روي برادر حميد سبز ميشه و جواني از اون پياده ميشه.
استن:حاج آقا كجا ميري برسونمتون.
برادر حميد:اگر خدا بخواهد به ستارخان.
استن:ميري داخلش يا خارجش.
برادر حميد:خب صد البته از خارج بهتر است.
استن:حاجي پس بپر بالا.
__________________________________________________________
آيا زندانبان به هويت واقعي برادر حميد پي ميبرد؟
خارج ستارخان چجوريه؟
آيا برادر حميد موفق ميشود كه موفق شود؟
آيا حاجي از خواندن ترجمه ي آن كتاب مرده است؟
سر رودريك آلبالو كو؟
پس كجاست اين سر رودريك آلبالو؟
آيا آلبالو هم جزو ميوه هاست؟

اينها سوالاتي است كه بعضيهاشو ميفهميد بعضيهاشو هم نميفهميديد.
و اين است آستكبار مارغولكي


ویرایش شده توسط سام وايز در تاریخ ۱۳۸۴/۷/۸ ۲۲:۰۸:۱۱

[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.