هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ پنجشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۴
#31

رز زلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 181
آفلاین
فيلمي به نام محفلي جمع كن با حضور رز زلر هلگا البوس وهري
فيلم امشب سينماهاي مريخ ومردم علاف برزخ
كارگردان : خودم
نويسنده: خودم
بازيگران : لوپين " هري " الستور " هلگا " رز "البوس" رون " هرمايني " لاوين
صدابردار : هلگا
...................................................
البوس: بچه ها ما تعداد مون خيلي كمه برين چند تا محفلي از تو خيابان جمع كنين
لوپين : باشه الستور لاوين بياين بريم چندتا علاف از تو خيابان براي محفل گيربياريم
.......
در همين زمان رز و هلگا در حال قدم زدن در خيابان بودند كه ناگهان محفلي ها جلو شون ظاهر ميشن
لوپين: زود بياين به محفل بپيوندين
رز : ها اي كه گفتي يعني چه ؟
هلگا: بابا منظورش اينه بيا به ما بپيوند تا شهيد
رز : من ميام باهاتون اخه از زندگي خود سير شدم اون موقع كه مرگخوار بودم خيلي مسخره بود اين ولدمورت يه تختش كم بود هي مي گفت من بايد هري رو بكشم
الستور : بچه ها اينو بگيرين بدرد بخوره
لاوين : هلگا تو هم بيا
هلگا : نه شما خيلي نامردين اوندفعه نذاشتين بيام
لوپين : ولش كن همين ببريم مي تونيم كلي حرف از زير زبونش بكشيم
رز : اه محفلي بودن يا نبودن مسئله اين است
محفليا با رز غيب ميشن و دم خانه ي محفل ظاهر ميشن
لاوين به طرف در رفته و سه ظربه ي ارام به در ميزنه
الستور : اين رمز ماست
رز ارام ميگه : يادم نره اينو به لرد بگم
لاوين : چي؟
رز :
ناگهان در باز ميشه و يه ديوانهع ساز معلوم ميشه
رز : م م من مي مي تت ترسم
لوپين : هري باز اين لباسو پوشيدي
هري:
رز :
الستور : هري اين مهمونه ما رو ببر بالا
هري : باشه بيا بهت نشون بدم ما چه جوري از طلسم مرگ استفاده مي كنيم
رز :
الستور : هري اون فرم ثبت نام رو هم بهش بده
هري : بيا اينم فرم پرش كن
رز بالاي برگه رو خوند اگه به خونه ي محفلي ها پابذاريد يا بايد محفلي شويد يا مرگ!
رز : عجب غلطي كردم
....................................................
ها الا مي پرسين رون وهرمايني كجابودن اينا كه تو فيلم نبودن ميگم تو اتاق بودن

خب ..خب..نوشته شما را بررسی میکنیم.
اول نکات مثبتش:اسم فیلم خوب بود و با موضوع سازگاری داشت..هر چند که اینجا نباید به صورت فیلمی نوشت ولی اسم مناسبی بود.قسمتی که هری لباس دیوانه سازها رو میپوشه قشنگ بود ولی توضیحات بیشتری نیاز داشت ..شما فقط از شکلک استفاده کرده بودی که این اصلا خوب نبود و میشه یکی از نقاط منفی نوشته شما
حالا نکات منفی: فقط دیالوگ ..هیچ توصیف صحنه ای نداشتید و برای توصیف حالات اشخاص از شکلک استفاده کرده بودید

پی نوشت:تا زمانی که هری اعتیادش رو ترک نکنه تو خونه من جایی نداره اگر خواستی دوباره درخواست بدی به این نکته توجه داشته باش!!


تایید نشد!!!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۴ ۱۷:۱۷:۰۷

هافلپاف هرم نبض آتشين ماست در شرجي عشق و اشتياق
تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ دوشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۴
#30

کارداک دیربون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۰ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۵ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
از ولايتمون!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
کارداک در حال دویدن بود سیزده چهارده تا مرگ خوار دنبالش بودند .... درسته کارداک آدمی قوی بنیه

بود (آره جون خودش) ولی یک تنه با همه ی انان نمی توانست مقابله کنند ... به انتهای راه رو رسید

پیچید سمت چپ و پشت دیواری پناه گرفت... مرگ خوارها سر پیچ رسیدند و مردی که صدای بم دلخراشی داشت گفت شما ۱۰ تا از این ور برید وقتی کارداک صدای دور شدن آنان را شنید حس کرد

کسی یا کسانی به مخفی گاه او نزدیک می شوند کارداک از پشت دیوار بیرون جست و فریاد زنان نفرینی را به سوی آنان فرستاد و به سرعت از آنجا گریخت وقتی به جایی رسید که تمام افراد محفل

انجا بودند با صدایی که به زحمت از گلویش خارج شد گفت :اونا اینجا .... ناگهان مرگ خواران سر رسیدند کارداک به جای مورد علاقش یعنی پشت دیوار پناه برد... و برای اینکه روحیه ی مرگ خواران را خراب کند گفت : پس ارباب تون کوش؟ نکنه از ترس خودشو خیس کرده ؟؟ اخ ببخشید یادم نبود پوشکاش تموم شده ! کارداک بدون فکر کردن از جایش بلند شد تا نتیجه ی حرفش رو بیبیند ولی طلسمی به او خورد و وی را تامدتی بی هوش کرد!

وقتی در حالت بیداری - بی هوشی بود شنید : دامبی پیر شدی ها ۵- ۴ به نفع من ....

۳ ساعت بعد

اقا بیدار شو . کارداک چشمانش را باز کرد دو چشم را که پشت شیشه ی عینکی بود یافت که به او زل می زنند .

کارداک : آقا منم ثبت نام کنید : باور کنید که ۵ تا نامه بالای اجساد خانوادم بود منم ثبت نام....

باشه باشه ببینم چی می شه...

نمايشنامت گنگ بود و مفهوم خاصي رو به خواننده پستت نميرسوند و يه جورايي ميشه گفت بعضي قسمتهاش براي زياد كردن پست بود.
اول نمايشنامه خوب پيش رفتي و دنبال شدنت توسط مرگخوارا رو خوب پيش بردي ولي بعدش يه كم گنگ شد و نامفهوم!
هنوزم عقيده دارم ميتوني خوب بنويسي.براي اينكه پيشرفت بكني بايد دو كار رو انجام بدي:1-پستهاي اعضاي خوب سايت رو زياد بخوني.....2-قبل از اينكه نمايشنامه و يا فيلمنامت رو براي سايت ارسال كني يه بار ديگه بخونش تا از درست بودن جملات و همچنين زيبايي كلمات و جملاتي كه به كار بردي مطمئن بشي.جملات بهتر رو جايگزين كن و حتي بعضي جاهاش رو كه فكر ميكني بد شده رو حذف كن.حتي اگر باعث بشه كه كل نمايشنامت تغيير بكنه.مهم اينه كه جزء به جزءش خوب باشه!در ضمن بايد دقت بكني كه نه نمايشنامت بايد خشك خشك باشه و نه آلوده به طنز!!!
تاييد نشد!
دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۲ ۰:۳۰:۱۸

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ دوشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۴
#29

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
داخل خیلی خیلی شلوغ بود و همه منتظره بودند تا جناب البوس دامبلدور بیاید و سخنان خود را ایراد کند ...
در ان موقع لوپین داشت از وسط جمعیت خودشو بیرون میکشید تا به... بره اما اتفاقی به یه خانوم برخورد میکنه!!
لوپین:معذرت میخوام خانوم...
زن:ای مردک چه خبره مگه تو ناموس نداریحیا نمیکنی با این سنت
لوپین:بابا ببخشید سوعه تفتهم شده من قصده بدی نداشتم .
زن:مگه میخواستی قصده بدی هم داشته باشی هاهاها..


فلور :هی بچه ها مثله اینکه چی زی شده بلند شید نگاه کنید..
رونا:اا اینکه لوپینه اما چرا داره با یه زن بگو مگو میکنه..
گریفندور:بابا زنشه دیگه
هلگا:اونکه زن نداره...
اوتو :بیاید بریم ببینیم چیشده!!
هر پنچ نفر به زور از وسطه جمعیت رد میشند و میبینند که دعوای اونا داره به جایه باریک کشیده میشه
زن: پس اینطور شد وایمیستیم تا البوس دامبلدور بیاد تکلیفمونو مشخص کنه.
فلور: خانم محترم سوعه تفاهمیه که شده حالا شما ببخشید
زن: نخیر با البوس دامبلدور بیاد ... مگر اینکه یه چوری نظره منو عوض کنید.
لوپین: هااااا اینکه گفتید یعنی چه!!!!؟؟
اوتو : چرا خودتو به اون راه میزینی داره میگه خشکی حساب کن دیگه.
لوپین: اهاا 25 تا بسه؟
زن: نخیر باید صبر کنیم تا لبوس دامبلدور بیاد.
لوپین: 50 دیگه بسه ندارم دیگه..
زنه هم که لوپین رو در این حال میبینه دلش به رحم مییاد و پولو میگیره و قضیه تموم میشه میره ..
رون: پسر شانس اووردیا اگه البوس میومد و اینو میدید اون وقت کارت درمیومد.
لوپین:اره خیلی
البوس واده سن میشه و وقتی همه او را میبینند میگنند "صلی الا محمد یاور مرلین خوش امد
البوس میره کناره میکروفون..
البوس: اهم.. با عرض سلام به تمام محفلی های عزیز..
دوستان و عزیزان من دیگرو قته بپاخیستن است .
تکبیر:
شعاره هر محفلی مرگ بر ولدمورت
...تا خون در رگه ماست البوس رهبره ماست

البوس دستش را بلند میکنه و همه ساکت میشند.
البوس: حالا دیگر باید چوبهای خود را از شنلهای خود دراوریم و بر مرگ خواران بتازیم و با صدا ی چکاچاکه طلسمهای خود زمین را از نوع بسازید.
پس دوستان من زمان صلح به پایان رسیده و زمان چنگ فرا رسیده" و ما باید در این جنگ پیروز شویم ...
تکبیر: الله اکبر!! الله اکبر!! البوس رهبر

ادامه دارد...

خب اوتو جان!....اينجا اين طوري نيست كه بقيه پست نفر قبل رو ادامه بدن و براي وارد شدن به محفل هست.يه جورايي ثبت نام كردن در محفل و تاييد شدن.پس پستت رو اصلا نميتونم قبول كنم و يه جورايي ربطي اصلا به اينجا نداشت!
تاييد نشد!....دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۲ ۰:۲۱:۲۱

فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ یکشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۴
#28

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
هوا سرد بود و يخبندان. هيچکس داخل خيابان نه نبود. تنها دختري با شنل و موهاي پسرانه در خيابان قدم ميزد. باد سرد موهاي او را به هم ميريخت. او چوبش را در آورد و گفت :" لوموس" و راه را براي خود روشن کرد. صداي دندانهايش که روي هم ميخوردند را ميشد شنيد. نگاهي به اسم خيابان انداخت:" گريمولند" زمزمه کرد:" خود....شه" و دوباره اشک هايش را پاک کرد و به راه ادامه داد. به کاغذ در دستش نگاهي کرد و ناگهان خانه شماره 12 ظاهر شد.
در ذهن گفت:" اکسپکتو پاترونام" به ناگاه ققنوس زيبايي از چوبش خارج شد و پرو بال گشود. و دختر پيامي را بدين مزمون داد:" منم در رو باز کنيد" دقيقه اي نگذشته بود که چهره ي پيرمرد بلند قامتي در آستانه در ظاهر شد و با نگاهي پرسشگرانه به دختر گفت:" آنيتا!!! اينجا چه کار ميکني؟؟" دخترک با چشمان اشک آلود گفت:" پدر!!!" و خود را در آغوش پيرمرد انداخت.پيرمرد متعجب شده بود. صداي پسري آمد که گفت:" پروفسور دامبلدور، چيزي شده؟؟" پروفسور دامبلدور انگار که به خودش آمده بود گفت :" نه هري. نه" و در حالي که دخترک در آغوشش بود در را بست و با هم روي کاناپه نشستند.
تا آن موقع اکثر اعضاي محفل بيدار شده بودند و به پروفسور دامبلدور و دخترک نگاهي پرسشگرانه مي انداختند. پروفسور دامبلدور گفت:" چي شده آنيتا؟؟ حرف بزن!! اتفاقي افتاده؟؟"
آنيتا با بغض گفت:" ديگه همه چيز تموم شده!اوناها فهميدن من توی جنگلم!! و...."
پروفسور دامبلدور مضطرب پرسيد:" آنيتا!!! بگو چي شده؟؟چه اتفاق ديگه ای افتاده؟؟؟
آنيتا:" پدر! جنگل اِلف ها و تمام ساکنينش رو مرگ خوارها به آتيش کشيدندوکشتند. ديگه کسي نمونده!!" و زار زار گريست. قطره ي اشکي از چشمان پروفسور دامبلدور جاري شد.و آنيتا را محکم تر در آغوش فشرد.
تمامي حضار، متعجب از آنيتا و متاسر از کار مرگ خوارها بودند.
بعد از چند دقيقه اي سکوت، آنيتا سرش را از روي دوش پدر برداشت و بلند و با خشم و حالی خاص گفت:"همتونو....ميکشم.....دونه...به....دونه..." و ناگاه حاله اي نقره اي از روي آنيتا شعله کشيد و آنيتا ادامه داد:" خشم .... الف ها..... غير قابل ....جبرانه....!!" و ناگهان بيهوش شد.؛ چون انرژي زيادي از او گرفته شده بود!!! همهمه ای در بين اعضا در گرفت.
8888888888888
خوب شد؟؟؟


متن شما بسیار جالب و جذاب بود .ایده دختر دامبلدور و اینکه در جنگل مخفی بوده تا به دست مرگخوارها نیوفته خوب بود و من با خوشحالی شما رو تایید میکنم
فقط مسئله ای میمانه و اینکه دختر دامبلدور به الف ها چه ربطی داره؟؟اگر در پستهای بعدیت که به جنگ مربوط میشه این موضوع رو توضیح بدی خوبه و در ضمن با ربط دادن خودت به الفها میتونی از قدرتهای جادویی این نژاد استفاده کنی


تایید شد!!!

تاييد شد!.......دامبلدور


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۱ ۲۰:۰۸:۳۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۲ ۰:۱۱:۰۹

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ جمعه ۱۸ آذر ۱۳۸۴
#27

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
اهم..اهم..با عرض سلام به پروفسور دامبلدور عزيز!
از اونجايي كه من خيلي علاقه نسبت به جنگ و خون و خونريزي دارم مخصوصا وقتي كه توي جبهه سفيد باشم پس تصميم گرفتم كه يه نمايشنامه بزنم و اميدوارم كه شما من رو تاييد كنيد و به عنوان يك عضو كه احتمالا فعال هم خواهد بود من رو بپذيريد!

**************نمايشنامه جهت پبت نام****************
مامانم:اي دختر..تو آبرو واسه من نزاشتي..همين جوري الاف مي شيني توي خونه!خب يه كاري آري چيزي براي خودت پيدا كن ديگه!
هلگا:كار دارم مامان جون!خير سرم رئيس ژاندارمريما!
مامانم:مي خوام نباشي صد سال سياه!آخه اونجا كه فقط مي خورين و مي خوابين!
هلگا:اي داد بر من!مامان جون..اگه مي خوردم و مي خوابيدم كه بهم ترفيع مقام نمي دادن كه!
مامانم:من مي خوام تو شهيد بشي!
هلگا:
مامانم:اصلا بايد شهيد بشي!
هلگا:ا..ممنون من علاقه اي ندارم!
مامانم:تو بيخود كردي علاقه نداري!اگه شهيد نشي خودم شهيدت مي كنم!
هلگا:آخه كدوم مادري مي خواد بچش شهيد شه من نمي دونم والا!
مامانم:زكي..اين همسايه بغلي هر روز مياد پز دخترش رو مي ده كه لرد سياه كشتتش!..اونوقت من حتي يكي از بچه هامم نمردن!
هلگا:خيلي ممنون از فوران لطفتون نسبت به من!
مامانم:سه تا راه بيشتر نداري!
هلگا:چي؟!
مامانم:1-مي ري توي محفل 2-مي ري توي محفل 3-گزينه يك و دو!
هلگا:چقدر مختلف الاعضا بود!
مامانم:حالا من گفتم!
هلگا:من ميرم..وقتي رفتم تازه مي فهمي كي رفت!
مامانم:به سلامت!
هلگا:
مامانم:برو ديگه!

===============يك ساعت بعد==============
هلگا:اي خانم...حالا مي خواي يه فرم بديها..اه..
منشي:مگه نميبيني دارم با تلفن حرف مي زنم؟!
هلگا:در حين حرف زدن نمي توني فرمها رو بدي ديگه نه؟!
منشي:نه!..خب مي گفتي عزيزم..باشه من گل رز قرمز دستم ميگيرم..
هلگا:سفيدش خوشگلتره! آقا يا فرم رو بده يا خودم..و چوبدستيش رو مي گيره سمت منشيه..
منشي:مي خواي با اين چيكار كني؟اونم توي محفل؟!
هلگا:مي خوام قلقلكت بدم!وردشم بلدم!
منشي:بيا اينم فرم...اي بميري...نه با تو نبودم عزيزم!خب چي مي گفتي؟! :bigkiss:
هلگا فرم رو پر كرد و گذاشت روي ميز منشي!توي دلش خدا خدا مي كرد كه منشيه فرم رو گم نكنه و به دامبلدور بدتش!

خب!....پستت از لحاظ سوژه اي زيبا بود و تكراري نبود.
ولي يك نكته منفي خيلي بدي كه داشت اين بود كه شديدا شكلك هاش زياد بود!
جديدا سعي ميكنم سختگيري بكنم و اعضاي خوب رو به محفل راه بدم و به خاطر همين هم كه شده تاييدت نميكنم!!

در كل پستت قشنگ بود و كل كل خودت با مامانت(به نظرم اگر براي مامانت يه شخص رو انتخاب ميكردي بهتر بود!) زيبا كار شده بود و معلوم بود روش فكر كرده بودي و جملات رو زيبا به كار برده بودي.
در كل غلظت خاله بازيشم بيار پايين! گرچه ميدونم كه الان اين شكلي مينويسي و براي جنگ ها اين شكلي نيست و خيلي عالي تر مينويسي!

پس من فعلا تاييدت نميكنم تا يه نمايشنامه زيباتر بنويسي. منتظر نمايشنامه زيباترت هستم!

دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۸ ۲۰:۱۶:۰۴

هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۷:۴۳ جمعه ۱۸ آذر ۱۳۸۴
#26

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
نام: آنیتا دامبلدور
از: خانه ی پ.دامبلدور
فیلمنامه: عضو جدید محفل
میخوام عضو بشم. لطفا!!!
888888888888888888888888888
روز اول:
دامبلدور و بچه های محفل نشستن و قراره که هری و رون و هرماینی بیان تا عضو جدید محفل رو معرفی کنه.
لوپین به پروفسور دامبلدور گفت:" حالا کییه که این همه حلوا حلواش میکنی؟؟"
پروفسور دامبلدور: ندیده قضاوت نکن.!!
تانکس گفت: حالا اسمش چیه؟؟ چیکارس؟؟؟
پروفسور دامبلدور گفت: هیچکدومتون نمیشناسینش!!
هنوز جر و بحث ادامه داشت که هری و دوستاش و مینروا داخل شدند. بعد از تعارفات معموله، هری با عجله گفت:" پروفسور، کیه این عضو جدید؟؟
هرمیون: ما میشناسیمش؟؟
رون: زنه یا مرد؟؟
البته هرمیون چشم غره ای به رون رفت و رون سرخ شد و گفت: خب... البته به من ربطی نداره!!!
همهمه ای شروع شد، از آخر پروفسور دامبلدور گفت: خیلی خوب ... ساکت... هری!!! ...الان بهتون ....رونان... استرجس....
همه ساکت شدند. پروفسور دامبلدور ادامه داد: آفرین . خب .لطفا جا نخورید. کسی که عضو جدید محفل هست، ایشون هستند.
و ادامه داد: بیا آنیتا!!
و در همون لحظه دختری نسبتا قد بلند با موهای مشکی پسرانه ولی جذاب وارد شد. شنلی قرمز بر روی ردایش داشت و چوب دستی اش مانند یک شمشیر در غلافش به کمرش بسته شده بود. در حالی که لبخندی به لب داشت به پروفسور دامبلدور نگاهی کرد و پروفسور دامبلدور ادامه داد: آنیتا دامبلدور، دخترم!!! یهو همه یه آآآآآآآآ گفتند . تانکس گفت: راست می گی؟؟
لوپین: تو که زن نداشتی!!
رونان: داشتی؟؟؟
استرجس: زن نداشتی که!! بچه نداشتی که!!!
هرمیون : واقعا دخترتونه، 2؟؟
رون: عجیبه!!
هری در دلش: چه قدر قیافش مزحکه!!!
آنیتا سریع روشو به طرف هری کرد و گفت: مزحک نیست، این طوری راحت ترم!! و اخمی به هری کرد.
هری سرخ شد. رون گفت: چیچی شد؟؟
هری: هیچی!!
آنیتا سرفه ای کرد و گفت: ممکنه تعجب کنید. آما من دختر پروفسور دامبلدور پروفسور دامبلدور هستم . من تا الان در جنگل اِلف ها زندگی می کردم. مادرم الف بودند.
هرمیون گفت: ببخشید ولی الف ها منقرض شدند.
آنیتا: درسته. ولی مادر من آخرین الف بود. و الان که اون مرده(اشک در چشمان آنیتا) من آخرین الف هستم.!!!
همهمه ای میان اعضا در گرفت.

************************************************************************
روز دوم:
هری در آشپزخانه بود. و داشت به آنیتا فکر می کرد. یه دفعه آنیتا اومد جلوی در و گفت : با من کاری داشتی؟؟؟
هری استکان چای از دستش افتاد و گفت: نه...نه...
آنیتا: یادت باشه من از فاصله 200 متری افکار مربوط به خودم و خودت و جادوی سیاه رو میفهمم!!
هری با تعجب: افکار راجع به من هم؟؟
آنیتا جلو آمد و تعظیمی کرد و سر در گوش هری گفت: من محافظت هستم ، هری!!!
و لبخندی تحویل هری داد که عقل از کله ی هری پرید.
هری سریع رفت و از پروفسور دامبلدور پرسید : پروفسور دامبلدور ، آنیتا واقعا محافظ منه؟؟؟
پروفسور دامبلدور: البته پسم. پس فکر کردی چرا تا حالا هاگوارتز نمییومد؟؟ چرا کسی نمیشناختش؟؟؟ اون از بچگی توسط من آموزش دیده تا محافظ تو باشه! میدونی که اون ویژگی های جالبی داره! همون طور که تو داری!!!
هری بعد از کلی تعجب گفت: پروفسور دامبلدور، اون فقط میتونه افکار رو از 200 متری بفهمه؟؟
پروفسور دامبلدور: البته! و همون طور که افکار رو میخونه، میتونه برای تو با هر کس دیگه ای که بخواد، فکر بفرسته!!!
هری بشدت کف کرد و رفت خوابید(با فکر این که یکی هست تا مراقبش باشه، زود خوابش برد!!)

آيا يك اعجوبه رول نويسي ديگر در راه است؟
واقعا پستت زيبا بود.سوژه هاي واقعا جالبي رو در نمايشنامت به كار بردي!......مخصوصا سوژه ي فكرخوني واقعا قشنگ بود!.....بعدا ميتوني تويه جنگ ها و نمايشنامه هاي بعديت ازش استفاده بكني!خيلي به دردت ميخوره.
البته بعضي جاها ديالوگ هاي دامبلدور رو بااقتدار و خوب به كار نبرده بودي.
ولي ديالوگهاي خودت با هري رو جالب و زيبا به كار برده بودي.
فقط يك چيز ديگه هم اينكه به نظرم بهتره آواتورت رو عوض كني!!!!
يه نقطه ضعف ديگه اي هم كه تويه نمايشنامت بود اين بود كه پاراگراف بنديت ضعيف بود و اميدوارم قوي بشه!

در كل واقعا زيبا بود و 70 درصد راه رو رفتي!
ولي ازت خواهش ميكنم يه نميشنامه متوسط(نه كوتاه و نه بلند) بنويسي كه اصلا ربطي به اين نمايشنامه نداشته باشه و البته مثل اين جالب باشه تا من با خيال راحتتر تاييدت كنم.گرچه ميدونم كه عالي مينويسي.پس ممنون ميشم اگر اين كارو بكني.

(نكته:چون خوب نوشتي ميخوام سختگيري كنم كه عالي بشي! )
در ضمن سعي كن يه پي ام به من بزني!

دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۸ ۲۰:۱۲:۲۷

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴
#25

کارداک دیربون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۰ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۵ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
از ولايتمون!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
کارداک : الو ببخشید تو روزنامه اگهی داده بودید که عضو می پذیرید

منشی(خانوم ماکسیم): بله عزیزم آدرسو می گم شما بیاین برای ثبت نام.....

یاداشت کنید:لندن. میدان گریمولد خانه ی شماره ی ۱۲

.......................................

خانه ی شماره ی ۱۲

کارداک: شرایط عضو شدن چیه؟

خانوم ماکسیم:حتما باید دشمن قسم خورده ی اسمشو نبر باشی .حتما باید نصف خانوادت توسط وی کشته شده باشه و اگر یتیم هم باشی چه بهتر....تازه اگر این شرایط رو داشته باشی باید ۵0 گالیون به شماره حساب دوصفر دو صفر واریز کنی تازه باید ۳ تا نامه ی تهدید آمیز از اسمشو نبر داشته باشی

کارداک: ما این شرایط و داریم تازه ازشم می خوایم انتقام بگیریم...

مادام ماکسیم: باشه پس این فرمو پر کن....

............................................

من مجبور شدم در این پست از اسم بعضی از دوستان استفاده کنم امیدوارم از دستم ناراحت نشند..

واینک ادامه ی داستان:

سه ماه بعد

پرفسور لاوین: کارداک نفهم این چه چایی که ریختی؟ کم رنگه بپر یکی دیگه بریز....

جسیکا پاتر: مردک نفهم بعد از سه ماه هنوز چایی ریختن بلد نشده...

کارداک:جمعیت با ارز پوزش اخه من تازه دارم را می افتم.....

کارداک تو این سه ماه ارتقا ی مقام گرفته بود و به شغل سر آبدار چی ای رسیده بود

کارداک زیر لب با خود گفت: مگر این که دستم به این ماکسیم گنده بک و بنیان گذار این محفل نیفته..

هاگرید: چیزی گفتی عزیزم!؟!؟(رگ غیرت دیگه)

کارداک می خواست که جواب وی را بدهد ولی با دیدن هیکل هاگرید سخن خیش را نوش جان نمود...

کارداک با خودش فکر می کند که ایکاش...

ناگهان صدایی که از بلند گوی سالن خارج شد رشته ی افکار وی را پاره کرد...

همه ی اعضای محفل توجه نمایند ....

تق تق تق این صدای در بود صدا از بلند گو کفت :کارداک پاشو درو وا کن!!!!

کارداک به پشت در رسید و پرسید :بله

منم . کارداک :منم کیه؟؟ منم منمه دیگه ای بمیری درو واکن....

کارداک در را باز کرد باز شدن در همانا و روانه شدن انواع صلسم و افسون و نفرین به سوی کارداک بدبخت هم همانا!!!!!!!!!!

کارداک به ملتی که از در به داخل وارد می گشتند چشم دوخت و ناگهان قلبش پخ ریخت آن ها مرگ خواران بودند....(من نمی دونم بالا خره من باید داستانمو یه جوری به این ولدمورت مادر مرده ربط بدهم

یا نه؟؟)

کارداک که از نمایشنامه نویسی خسته شد بود ناگهان کشف کرد که خود در کودکی نوعی سوپر من بوده است!!!

و پس از این کشف بزرگ یه تنه با همه ی مرگ خواران جنگید و آن ها را شکست داد(عجب ....)

صبح روز بعد...

کارداک که به مناسبت این کار دیشبی ارتقا ی مقام گرفته بود (به مقام متبرک کلفتی نایل شد)

با خود گفت :می شه یکی به من بگه چرا این جا موندم؟؟؟

پایان

دامبلدور عزیز امیدوارم که ایندفه قبول شم هر چند که از رهنمود های شما در این داستان بسیار استفاده نمودم....

خب!....اون پست قبليت با اينكه كوتاه بود بهتر بود.يعني ادامه اي كه نوشتي زياد خوب نبود.كلا جرياني كه نوشتي زياد جالب نبود.به خاطر همين تاييد نميشي.[/
اگر ميخواي تاييد بشي يه دونه از اون نمايشنامه هاي خوبت رو بزن.ميدونم كه استعدادت زياده و تويه نقد قبليم هم بهت گفتم.پس سعي كن استعدادت رو به كار ببري.تاييد نكردنت فقط به خاطر اينه كه تلاشت رو بيشتر كني و با تمام فكرت بنويسي.پس به من نشون بده كه ميتوني خيلي بهتر از اينا بنويسي!

دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۸ ۲۰:۰۰:۴۶

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#24

کارداک دیربون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۰ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۵ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
از ولايتمون!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
شاید که با زدن این پست عضو شم(خدا کنه)

نام: ثبت نام

لوکیشن: خانه ی شماره ی ۱۲

فیلمنامه:کاری از جی.کی رولینگ(بهش میگم)

بازیگران:کارداک دیربون. مادام ماکسیم .

کارداک : الو ببخشید تو روزنامه اگهی داده بودید که عضو می پذیرید

منشی(خانوم ماکسیم): بله عزیزم آدرسو می گم شما بیاین برای ثبت نام.....

یاداشت کنید:لندن. میدان گریمولد خانه ی شماره ی ۱۲

.......................................

خانه ی شماره ی ۱۲

کارداک: شرایط عضو شدن چیه؟

خانوم ماکسیم:حتما باید دشمن قسم خورده ی اسمشو نبر باشی .حتما باید نصف خانوادت توسط وی کشته شده باشه و اگر یتیم هم باشی چه بهتر....تازه اگر این شرایط رو داشته باشی باید ۵0 گالیون به شماره حساب دوصفر دو صفر واریز کنی تازه باید ۳ تا نامه ی تهدید آمیز از اسمشو نبر داشته باشی

کارداک: ما این شرایط و داریم تازه ازشم می خوایم انتقام بگیریم...

مادام ماکسیم: باشه پس این فرمو پر کن....


نمايشنامت زيبا بود!
فقط بديش اين بود كه كوتاه بود.در بيشتر جاها كوتاهي يا بلندي نمايشنامه زياد اهميت نداره ولي به نظر من براي ثبت نام چون ميخوايم عيار طرف رو مشخص كنيم مهمه.در كل جريان نمايشنامت جالب بود ولي اگر ادامش ميدادي خيلي خوب ميشد.
يه چند تا بدي هم داشت.اولا اينكه مادام ماكسيم اينجا چه كاره بود!؟....دوما اينكه پاراگراف بنديت خوب نبود و يه جاهايي خراب كرده بودي كه من درستشون كردم.در كل اگر يه نمايشنامه زيبا مثل اين ولي بلندتر بنويسي من ثبت نامت ميكنم.ولي الان معذورم.چون زياد هم نميشناسمت و بايد بيشتر با طرز نوشتنت آشنا بشم.
فعلا تاييد نشد!

آلبوس دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۶ ۲۲:۳۳:۲۴

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۴
#23

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
از جسيكا پاتر به پروفسور دامبلدور **** رييس محفل ****
خارج از رول:

جناب پروفسور من ميخواستم با زدن اين پست و نوشتن يك نمايشنامه ي سفيد عضو محفل بشم.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
(((((((((((( آغاز نمايشنامه ))))))))))

در شبي طوفاني و تاريك كه آسمان با آخرين توان خود بر زمين شلاق مي زد و از شرو بدي در اين كره ي خاكي به رنج آمده بود...

دختر ي تنها در جنگل هاي مبهم اطراف ميدان گريمولد دوان دوان مي آمد......... كه سرانجام پس از رفتن مسافت زياد به يك خانه ي قديمي رسيد.... كه روي آن نوشته بود :خانه ي شماره 12
دختر كه جسيكا نام داشت نفسش را در سينه حبس كرد و در زد....تق تق تق

پس از چند دقيقه مرده جواني در را باز كرد از قيافه اش مشخص بود كه از خواب بيدار شده بود
مرد جوان رو به جسي كردو گفت : ببينم تو كي هستي و اينجا چيكار ميكني؟؟؟؟

جسي با تمام شهامت گفت: من جسيكا پاتر هستم . از راه زيادي اومدم تا عليه ولدمورت بجنگم!!!!........حالا هم ميخوام با رييس اينجا آشنا شم ........امكانش هست؟؟؟؟

مرد جوان : ببين خواهرم من شما رو درك ميكنم ولي بايد بگم كه پروفسور خوابن ....بهتره شما فردا تشريف بيارين؟؟؟

جسي: اووووووه....نه ه ه ه ه ه ه ه..........من از راه دوري اومدم و الانم نميدونم توي اين تاريكي كجا برم؟؟؟؟

مرد جوان كه غيرتي شده بود گفت: خوب شما ميخواي بياين داخل تا فردا ببينيم چي ميشه ........اما بايد يكي ار اساتيد بيان تا بفهمن شما جاسوس نباشي.....آخه اينجا يك مكان فوق سريه ......و من موندم كه شما چه طوري اينجا رو پيدا كردي؟؟؟

جسي كه داشت شنلش رو در مياورد گفت: باشه....من بايد چه كاري انجام بدم؟؟؟؟؟؟
در همين حال پروفسور لاوين از در بيرون مياد و ميگه: چي شده دنيل؟؟؟

جسي كه تازه اسم مرد جوان رو فهميده بود گفت: من ميخواستم تا فردا صبح اگه اشكالي نداره اينجا باشم و با پروفسور دامبلدور
صحبت كنم تا منو عضو گروهش كنه
.
پروفسور گفت: جالبه!!!!! ولي دنيل تو كه ميدوني بايد به غريبه ها اعتماد نكني؟؟؟؟؟؟؟

دنيل: بله پروفسور....اين خانم ميگفتم!!!!! داشتم همينو به
خيلي خوب دنيل بهتره يك كمي از محلول راستي رو بياري تا ما ببينيم اين خانم جوان چرا به اينجا اومده؟؟؟؟؟؟

دنيل : بله پروفسور لاوين
پروفسور: خوب خانم جوان بهتره همين جا بشينين!!!!
جسي: بله.....ممنون

بعد از چند ثانيه دنيل با شيشه ي معجون برگشت. سپس رو به جسي كرد و گفت: بهتره اينو بخورين؟؟؟؟
پروفسور با لبخندي حرفش را تاييد كرد
جسي كه به خودش اطمينان كامل داشت معجون را خورد .

******* صبح روز بعد******

وقتي به هوش آمد ديد صبح شده است و آفتاب بر صورتش مي تابد.
وقتي خوب دورو برش را برانداز كرد.... تعدادي از دختران جوان را ديد كه به او چشم دوخته اند
جسي: مشكلي پيش اومده؟؟؟؟
يكي از دخترا پيشقدم شدو گفت: من اسمم هرميونه.....تو كي اومدي؟؟
جسي لبخندي زدو گفت: خوشبختم.......من ديشب رسيدم.......ببخشيد من ميخواستم پروفسور دامبلدورو ببينم كسي ميدونه اون كجاست؟؟؟؟؟
هرميون دوباره به حرف آمدو گفت: گمون كنم داره صبحونه ميخوره ....... من همين الان ديدمش.
جسي با سرعت جت آماده شد و از پله ها پايين رفت . همين كه در را باز كرد با هيكل عظيمي روبرو شد
جسي كه به تته پته افتاده بود گفت: به ببخشيد ششما پروفسور دا دامبلدور هستين؟؟
دامبلدور: بله خانم جوان ........شنيدم كه ميخواستي بامن صحبت كني؟؟؟.منتظرم ...
جسي كه از اعتماد به نفس دامبلدور شوكه شده بود گفت : بله قربان من ميخواستم عضو محفل شما بشم و انتقام خون پدر و مادرم رو از ولدمورت بگيرم
دامبلدور: خوبه....خيلي خوبه كه دختري به سنو سال شما در فكر انتقامه .........ولي شما بايد در جمع محفليها حرف هاتونو بزنين و هدفتونو از آمدن به اينجا بگين
جسي: باشه......باشه قربان

******* چند ساعت بعد جسي در حال سخنراني*******

جسي لباسشو مرتب ميكنه و با دلشوره اي كه داره وارد سن ميشه.
ملت همه دارن با كنجكاوي به جسي نگاه ميكنن ...و زير نظر ميگيرنش.
جسي بلند گويي را كه در دست دامبلدور بود را گرفت و به لبش نزديك كرد و شروع به صحبت كرد...

سلام به همه ي اساتيد و جادوگران جوان.....من پس از كلي مسافت و سختي زياد به اينجا اومدم تا به شما بپوندم و حق خودمو از ولدمورت نامرد بگيرم

يكي از تو جمعيت داد ميزنه:!!!!!!!!!!!! ماشالله!!!!!!!!!!!!!

جسي كه تو حس رفته بود و بغض گل شو مي فشرد گفت: من وقتي كوچيك بودم و هنوز دست چپ و راست مو بلد نبودم پدر و مادومو از دست دادم..... ....و حالا هم اومدم كه با كمك شما انتقام بگيرم
.
جسي صداي گرفتن دماغ كسي رو از پشت سرش شنيد و با سرعت بيشتري به حرفاش ادامه داد.......من نميخوام وقت شما رو بگيرم فقط ميخوام كه با هر چه در توان داريم ...... بجنگيم و حق خودمونو از سياهي بگيريم ......

منم به همه قول ميدم كه با تمام قوا به محفل وفادار باشم!!

جسي با گفتن اين كه ...... به اميد پيروزي هر چه زودتر ..... از سن پايين آمد و به سمت دامبلدور رفت . اما همچنان صداي ملت را ميشنيد كه به ابراز احساسات مي پرداختند.
دامبلدور: خوب بود ....براي اولين بار بد نبود
جسي كه خجالت كشيده بود گفت: يعني ميشه منم عضو شم؟؟
دامبلدور:.......

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
شرمنده كه زياد شده
خيلي دوست دارم عضو وفادار به محفل بشم

ِخب...پستت نكات مثبت و منفي زياد داشت!
اول ميرم سراغ نكات مثبت!....خب مهمترين نكته مثبتي كه ديدم اين بود كه بالاخره يكي پيدا شد يه پست جدي باحال بزنه!همه شروع كردن به پستهاي خنده دار زدن و هيچ كس با جديت كار نميكنه.البته من سعيمو ميكردم.ولي كسي دقت نميكرد!ايول!
يكي ديگه از نكات مثبتي كه داشت اين بود كه ديالوگ هاي دامبلدور و پروفسور لاوين رو واقعا زيبا نوشته بودي! جدي و باوقار!

خب بريم سراغ نكات منفي!....مهمترين نكته منفي اي كه در نمايشنامت ديدم و البته قبلا هم بهت گفته بودم ولي توجه نكردي اين بود كه زيادي از شكلك استفاده ميكني و اين خيلي بده!!!(اگر اين عادتت رو از سرت بيرون نكني متاسفانه مجبور ميشم از محفل اخراجت كنم )
يه نكته منفي ديگه اي كه ديدم نحوه پاراگراف بندي بود كه اينم داشته باش!
در ضمن تويه دنياي جادو ميكرفون چي كار ميكنه؟

در كل پستت بد نبود!...يه كم تكراري بود...يعني پروفسور لاوين هم مثل تو خودش رو به مجفل ربط داده بود و ميشه گفت از رويه اون كپي رايت كردي!

ازت ميخوام يه نمايشنامه ديگه با دقت بيشتري بزني و در ضمن نكات بالايي رو توش رعايت كني تا بعد تاييدت كنم!
ممنون!

رئيس محفل ققنوس....دامبلدور

ويرايش:تاييد شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۳ ۲۱:۱۴:۱۰
ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۴ ۱۰:۳۷:۵۴
ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۴ ۱۰:۴۸:۴۵
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۴ ۲۲:۲۵:۴۳


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
#22

سر سیریوس بلـک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ جمعه ۶ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۷ یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۰
از Graveyard
گروه:
کاربران عضو
پیام: 582
آفلاین
تمامی اعضای محفل ققنوس که در همین تاپیک تایید شده اند و اسمشان در پیام شماره 18 ذکر شده است به تاپیک " رادیو محفل " مراجعه و به دستور العمل آن عمل نمایند.بدیهی است این پیشنهاد برای شناسایی راحت تر اعضا توسط یکدیگر است

با تشکر
سیریوس بلک


ما به آن سید و این میر اردادت داریم
ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم

[url=http://us.battle.net/wow/en/character/burning-legion/







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.