آن موجودات، با خود سرما را ميآوردند...آن موجودات، با خود غم را ميآوردند...و آن موجوادات، با خود وحشت را ميآورند...هري و هرميون، محاصره شده بودند...چارهاي نبود...اينجا ديگر آخر خط بود...هدفشان، درست يه طبقه پايينتر بود، ولي... ولي ديگر هدفي وجود نداشت...مرگ به اين شكل، سرنوشتشان بود...
هري، داشت به رون فكر ميكرد...رون، بهترين دوست چندين سال عمرش...دست كم، او در امان بود...از قرار معلوم، هرميون هم ديگر طلسمي براي مقابله با آن موجودات بلد نبود...چون، چشمانش را بسته بود، و صورت خونينش، روايتي از نااميدي محض داشت...او هم داشت به رون فكر ميكرد...
موجودات، لحظه به لحظه، نزديكتر ميشدند...ديگر خيلي نزديك شده بودند... خيلي نزديك...
هري، در كمال نااميدي، چشمانش را بست...چشمانش را بست، تا پايين آمدن آن شمشيرها را نبيند...چشمانش را بست، و گوشهايش را گرفت...گوشهايش را گرفت، تا صداي كشيدهشدن آنها را روي پشت بام، نشنود...چشمانش را بست، گوشهايش را محكم گرفت...و آخرين لحظات عمرش را، صرف فكر كردن و دعا براي سلامتي رون كرد...
چشمانش بسته بود، گوشهايش را گرفته بود...پس غرش حاكي از درد آن موجودات را نشنيد...پس خرد شدن آن موجودات را نشنيد... در اثر فشاري كه نميدانست سببش چيست، زانو زد...ولي...ولي...
موجودات خرد ميشدند، به اطرفا پرتاب ميشدند...سقوط ميكردند، ذوب ميشدند...ولي هري از آن خبر نداشت...
هرميون، باناباوري فرياد زد: هري...اونا رفتند...براي هميشه...!
هري، فكر ميكرد خيال ميكند...پس تكان نخورد...همنجا، به همان حالت ماند، تا بالاخره، دستان لرزان و خيس از عرق هرميون را روي بازوانش احساس كرد... چشمانش را باز كرد، و از چيزي كه ديد، بينهايت متعجب شد...محيط اطرافش، خالي از هرگونه موجودي بود...آنها از بين رفته بودند...
هري نميتوانست فريادي حاكي از شادي سر بدهد...چون زبانش بند آمده بود...
هري نميتوناست نگاه خيرهاش را از اطراف بردادر، چون خشك شده بود...
تنها يك چيز را ميتوناست انجام دهد، وآن هم تفكر بود...
سوالات زيادي در ذهنش ميچرخيدند و ميچرخيدند...چهطور شد؟؟؟... چرا؟؟؟...
و بعد، خودش جواب را يافت... تنها يك چيز را ميدانست... تنها يك چيز را...
و آن اين بود، كه مرحلهي سوم، ((رفاقت و محبت)) بود....!!!
محبتي كه او نسبت به رون داشت، و نگرانيش نسبت به او، باعث شده بود كه نيرويي نامرئي، آنها را نجات دهد...
صدايي از هواي رقيق آمد...صدايي سرد و خشن...صدايي كه حالت روياگونهاش را از دست داده بود... صدايي خشمگين:
شما : نه.......اين امكان نداره.....شما نميتونيد.....
هري كه آن صدا را شناخته بود، فرياد زد: چرا...ما هر سه مرحله رو طي كرديم...بايد ما رو به طبقهي پايين بفرستي.....
صدا: هرگز اين فكر رو نكن، مرد جوان..... شما بايد بميريد....درسته كه هر سه مرحله رو طي كرديد، ولي شما هنوز هم بايد اون دوستي رو كه باعث شد مرحلهي سوم رو طي كنين، پيدا كنين....
و سپس قهقهه زد...قهقههاي سرد و وحشتناك....
هري و هرميون، هر دو با هم، زيرلب گفتند: رون...
هري فرياد زد: ولي تو قول دادي....
اما ديگر صدايي نشنيد...او، براي چندمين بار، طعم سقوط را در هوا ميچشيد....................
ايول رونان...باب...شما دوتا برادر سايت رو تركوندين...!زيبا بود...توصيف صحنه هات نمونه نداشت...افرين...دقيقا من اون فضا رو احساس كردم...!خيلي خوب نوشتي..!
شما رو هم جو اين جي كي رولينگ گرفته ها...اين خاله رولينگ، هر جا كم مياره داستان رو به عشق ربط ميده...!
مرحله اول شادي...مرحله دوم گرما...مرحله سوم عشق؟
باب بيخيال...مثلا برج وحشته ها...
ولي اگر اين چنين پستي رو در تاپيك ديگه اي ميزدي اونجا ميتونستم بگم كه پستت هيچ ايرادي نداشت و سرپار از زيباي بود...البته الانم هست...
اي باب...ميخواستم ديگه اين موضوع تموم كنيم...حالا اون ضد حال آخرش چي بود؟
لرد ولدمورت
..!