هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴
#36

It's non of your concern


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۱۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
بعد از گذراندن 24 ساعت مرگ بار در آن برج نفرین شده، وقتی به جایی رسیدند که دست کم از زامبی و کرم و اینفری و ... درش خبری نبود و کمی احساس امنیت کردند هری به یا دآورد که چقدر خسته است و دیگر تاب و توان ایستادن را هم ندارد.
-فکر کنم این جا امن ترین جاییه که توی این برج هست.
هرمیون با استیصال پاسخ داد:
-اگر هم نباشه مهم نیست.من که دیگه خیلی خسته شدم و ...
- آره.من باید حتماً کمی بخوابم
به این ترتیب هر کدوم گوشه ای از آن مکان که اصلاً شکلش هم معلوم نبود به طوریک هری تنها چیزی که میدید هرمیون بود دراز به درازافتادند.هری چشمانش را روی هم گذاشت تا بخوابد اما ناگهان فکر وضعیت رون مانند سنگی دریای نسبتاً آرام دلش را دوباره متلاطم کرد.یعنی هم اکنون رون کجا بود و در چه وضعیتی به سر می برد.نمی خواست به با افکار نحس وضعیت خود را از این وخیم تر کند و از خستگی زیاد حتی فکر رون هم جلوی خواب او را نگرفت...
-هری.هری پاشو.چقدر می خوابی.
و با صدایی آرام و آکنده از وحشت ادامه داد: ضاهراً که صبح شده.
هری چشمانش را باز کرد اما با کمال تعجب همه جا را تاریک میدید و تنها ذره ی مادی که در آن فضای تاریک مه آلود خودنمایی می کرد هرمیون بود.
- - ما چند ساعته خوابیم.شاید هنوز صبح نشده...
-نه بابا الان یک 5 ساعتی هست خوابیم.حداقل اینجور که ساعتم نشون میده.
- پس چرا این مکان نفرین شده هنوز اینقدر تاریکه.
- حالا خوبه خودتم میگی نفرین شده ست.تازه نکنه یادت رفته تو ما رو آوردی اینجا
هری می خواست جوابش را بدهد اما قبل از اینکه لب از لب باز کنه هرمیون اضافه کرد:
- زود باش اگه زود تر راه بیفتیم به نفعمونه.
هری ترجیح داد بجای مخالفت اطاعت کند.با این ترتیب دوباره در راه رویی مه آلود و آکنده از ترس به راه افتادند.دوباره حس و آشنای وحشت و دلهره ی هری در وجودش شعله ور شد.تنها صدایی به گوشش می رسید صدای قدم همای دو جفت پا بود که مانند پتک بر سرش فرود می آمد.صدای پا ضعیف تر شد و ناگهان هری صورتش را برگرداند تا ببیند ایندفعه چه حادثه ای در انتظار اوست.اما خوش بختانه خبری نبود و فقط هرمیون کمی جامانده بود.
- تورو خدا یک خورده تند تر بیا.صدای پات که به گوشم نمیرسه...
- باشه باشه.فقط چرا این دفعه این راهروی لعنتی اینقدر بلند شده.من که کم کم دارم می ترسم
- من هم همینطور ولی فکر نمی کنم چاره دیگه ای جز رفتن داشته باشیم.
هر دو شانه به شانه ی یکدیگر ادامه دادند.بالاخره به تقاطع رسیدند.ظاهراً داشنند وارد یک هزارتوی دیگر می شدند.هری با آنجا آشنا بود ولی چیزی که بیشتر از همه مایه ی ترسش می شد این بود که هزار تویی به آن بزرگی چه طور در آن برج جا شده بود.تا قدم به هزار تو گذاشتند صدای تیک تیک سقوط قطرات آب مانند سوزن بر سر او فرو می رفت.صدای قدم هایشان بلندتر شده.آوای زوزه ای سوزناک نیز از انتهای نا کجا آباد موجب ناراحتی هری می شد.سرعت قدم هایش را بیشتر کرد و از اولین پیچ گذشت.اما هنوز کاملا نپیچیده بود که صدای جیغ هرمیون دلش را فرو ریزاند.سرش را برگرداند ولی هچیکس آنجا نبود.نه یکبار دیگر او در این برج نفرین شده تنها شده بود.وحشت و سرما لحظه به لحطه وجودش را فرا می گرفت دیگر تاب تحمل ترس را نداشت و ترسان با سرعت بیشتری به راه خود ادامه داد.ترس این تنها احساسی بود که در آن فضای مه آلود و سوزناک به دلش القا می شد.ازپیج دیگری گذشت صدای جیغ هرمیون انگار از بالای سرش به گوش میرسد:
- هری از رون فاصله بگیر.نه....
- هرمیون.تو کجایی...
اما صدایی نیامد و باز سکوتی مرگبار بر وجودش سایه افکنده بود.رویش را برگرداند، ناگهان نوری را از ته راهرو دید که سوسو می زد با تمام توان شروع به دویدن کرد.نقطه ی امیدی در وجودش روشن شده بود اما صدای نفس های آتشینی وجودش را در ژرفای تاریک وجودش فرو می برد.جرات نگاه به پشت سرش را نداشت و فقط میدوید و به سوی نور می رفت اما نه راهروی روبه رویش ناگهان بسته شد.لحظه به لحظه صدای نفس ها ازپشت سرش به او نزدیکتر می شد.تا جایی که حرارت نفس ها موجب سردی هر چه بیشتر وجودش می شد.از پیچ راهرو گذشت اما ناگهان چهره ی رون را در مقابل خود دید چهره اش را به خوبی نمیدید.
-اِ.سلام رون.... کجا بودی؟
لرزش صدایش کاملا مشخص بود.
صدای بی روح اما سرشار از شرارت که مشخص بود متعلق به رون نبود پاسخ داد.
- دیگه اهمیتی نداره...
-هری آرام آرام به عقب می رفت و رون هم به اون نزدیک تر می شد.
-چرا داری فرار می کنی هری؟
هری جوابی برای گفتن نداشت.ناگهان سردی دیوار پشت سرش شعله های وحشتش را برافروخت.دیگر هیچ راه فراری نداشت.رون لحظه به لحظه به او نزدیک می شد و سرنوشتی شوم انتظارش را می کشید.حالا دیگر قیافه ی رون را می توانست ببیدند.چشمانش سفید رنگ بود و از گوشه ی چشمش قطرات خون می چکید.مایع سبز لزجی از شقیقه اش جاری بود.
-می خوای چیکار کنی.جلو نیا.ازمن دور شو.
سریعاً چوب دستیش را بیرون کشید اما با نگاه رون دستانش انگار داشتند آتش می گرفتند و مجبور چوب دستیش را بیندازد.
قهقهه های شیطانی صدای دورگه ای که از حنجره ی رون خارج می شد در فضا می پیچید.دندان های زردش خون آلود بود و انگار برای دریدن گردنش له له می زد.ناگهان دستان سرد رون می دور گلوی او پیچید و می خواست او را خفه کند و او را از زمین جدا کرده بود.هری تقلا می کرد و سعی داشت خود از دستان رون خلاص کند و سعی و تلاشش فایده ای نداشت.صدای ضربان قلبش تنها چیزی بود که در آن لحظه به گوش او می رسید دیگر توان نفس کشیدن نداشت.تمام نیروی باق مانده اش را جمع کرد و فریاد زد:
-کمک....
ناگهان چهره ی رون تغییر کرد و مو های سفیدش بلند صورت پیرزن را پوشاده بود کنار رفت و با حالتی دیوانه وار و مملو از شرارت نعره زد:
-دیگه برای کمک خواستن دیر شده.تو موفق نشدی مرحله ی سوم روبگذرونی و حالا معلوم شد که تو دیگه نمی تونی....
-نههههههههههه
*************
-هی آروم تر.وقتی شب هیچی نخوری معلومه کابوس میبینی.پاشو بجنب تازه نمازت هم قضا شد.
هری و واج مانده بود...


در این در گه که گه گه که که و که که شود ناگه
مشو غره بر امروزت که فردایت نه ای آگه


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۹ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴
#35

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
هری احساس کرد که روی زمین سرد فرود اومده است آروم عینکش رو روی چشمش صاف کرد و متوجه شد هرمیون نیز مثل او روی زمین افتاده آروم از روی زمین بلند شدند . آنها در راهروی تاریکی قرار داشتند که از یک طرف بن بست بود و طرف دیگرش ناپیدا. کف راهرو خیس و گلی بود هری نگاهی به هرمیون انداخت و هر دو چوبدستی های خودشون رو روشن کردند و در راهروی تاریک قدم گذاشتند . هر چه جلوتر میرفتند راهرو تاریکتر و مرموز تر میشد صدای قدم هایشان در راهرو میپیچید هری احساس بدی داشت ساکت بودن راهرو نوعی ترس و دلهره رو در وجودش درست کرده بود ناگهان صدایی از پشت سرش شنید سریع برگشت و چوبدستیش رو به سمت فضای پشت سرش نشانه گرفت.
هرمیون با نگرانی نگاهی به هری کرد و کفت : چی شده؟
هری دستی روی موهای بهم ریخته اش زد و گفت : نه....هیچی....هیچی....نشده......
دوباره هر دو برگشتند و در راهرو حرکت کردند هری در دلش احساس میکرد که حادثه بدی در شرف وقوع است اما راهرو ساکت ساکت بود ناگهان هری پاش به چیزی گرفت و چیزی نمونده بود که تعادلش رو از دست بدهد با وحشت چوبدستیش رو به سمت زمین گرفت اما چشمش به سنگی افتاد که از زمین بیرون زده بود هری با دستش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و خواست به راهش ادامه بدهد که دوباره همون صدای وحشتناک در گوشش پیچید صدایی شبیه جیغ زنی که در حال شکنجه شدن بود هری برگشت دوباره به پشت سرش نگاهی کرد اما راهرو خالی بود او به هرمیون رو کرد و گفت : تو چیزی نشنیدی !!
هرمیون با تعجب نگاهی به هری انداخت و گفت : نه ؟! اتفاقی افتاده هری؟
( دوربین پشت هری و هرمیون ) چیزی با سرعت از پشتشون گذشت هری و هرمیون با هم برگشتند اما راهرو خالیه خالی بود هری عینکش رو از چشمش برداشت تا آن را با گوشه لباسش پاک کند ناگهان در شیشه عینکش چشمش به موجودی افتاد که دارد او رو نگاه میکند هری برگشت و به سقف ناپیدای راهرو نگاه کرد ولی هیچ چیز معلوم نبود
هری عینکش رو به چشمش گذاشت و با صدای محکمی گفت : هرمیون نزدیک من باش
هری که نمیخواست پشت به دشمنش بایستد آروم به دیوار نزدیک شد و دستش رو روی دیوار گذاشت اما با یک حرکت سریع دستش رو برداشت و به دستش نگاه کرد روی دستش چند کرم داشتند میلولیدند بلافاصله هری از دیوار فاصله گرفت و با وحشت به دیوار نگاه کرد دیوار پوشیده از کرمهای بزرگ و کوچک بود هرمیون نیز مانند هری به دیوار نگاه کرد و جیغی کشید و عقب پرید .
چاره ای نبود هر دو در راهرو شروع به حرکت کردند .....تیک.......تیک.....تیک..... صدای قطرات آبی که از سقف روی زمین میریختند به وضوع در فضای آنجا شنیده میشد هری و هرمیون نزدیک به هم حرکت میکردند احساس آشنایی به هری هشدار میداد که موجودی در تعقیب آنهاست ولی هری نمیخواست به پشتش نگاه کند ظاهرا هر موجودی بود خیال حمله به آنها رو نداشت هری میخواست هر چه زودتر این راهرو تمام شود و به فضای پشت آن برسد . حال صدای ... تیک تیکهای آب شدیدتر شده بودند هری و هرمیون به جایی رسیدند که باریکه نازکی آب از آنجا فرو می ریخت هرمیون چوبدستیش رو روی باریکه آب گرفت و لحظه ای هر دو با حیرت به آن مایع نگاه کردند
آب نبود خون بود که از سقف میریخت!!! هرمیون به هری گفت : یعنی اینا خون کیه؟
هری که سعی کرد وحشتی که تمام وجودش رو فرا گرفته بود رو بروز ندهد و به همین دلیل با صدای غیر عادی پاسخ داد : فکر نکنم خون یکنفر باشه انگار خونه یک لشکره مردست که اینجوری داره از سقف می باره.
ناگهان صدای آشنایی از انتهای راهرو شنیده شد صدایی که تا حدی دلگرم کننده بود. هری فریاد زد : رون
هری و هرمیون هر دو شروع به دویدن کردند هری برای مدت کوتاهی همه ترسش رو فراموش کرده بود انگار تنها آرزوش رسیدن به رون بود اما از طرفی آن موجود نیز پشت سر آنها با سرعت میومد سرانجام هری توانست رون رو ببیند که در انتهای راهرو بیهوش روی زمین افتاده هری خواست جلو برود که ناگهان از چند متر جاوتر از رون حفره هایی باز شد و از درون آن خون جاری شد هری و هرمیون با وحشت نگاهی به هم کردند خونها مثل سیل جلو میامدند و هر چیزی که جلوشون بود رو میشستند و میبردند هری و هرمیون بدون فکر کردن برگشتن و در جهت خلاف راهرو شروع به دویدن کردند و آن موجود نیز از پشت در حال تعقیب آنها بود
سیل خون همچنان به هری و هرمیون نزدیکتر میشد هری فکر کرد که دیگه شانسی برای زنده موندن نداره سیل خون با اونها فاصله ای نداشت ...سه متر....دو متر....ناگهان از بالای سقف دیواری به سرعت پایین اومد و بین هری و هرمینو با سیلاب فاصله انداخت سیل خون با شدت با دیوار برخورد نمود و صدای وحشتناک و مهیبی ایجاد کرد اما نتونست از آن عبور کند.....

------------------------------------------------------------------

خب بايد بگم پستت خيلي خوب بود!!!
واقعا ترس رو به زيبايي تموم نشون داده بود!
ولي راستش اون قسمت دوربين چي بود؟!
در كل بازم بگم پست زيبايي بود!
همينجوري ادامه بده!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۱۲:۰۷:۲۹
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۱۲:۱۱:۰۷



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴
#34

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
آن موجودات، با خود سرما را مي‌آوردند...آن موجودات، با خود غم را مي‌آوردند...و آن موجوادات، با خود وحشت را مي‌آورند...هري و هرميون، محاصره شده بودند...چاره‌اي نبود...اينجا ديگر آخر خط بود...هدفشان، درست يه طبقه پايين‌تر بود، ولي... ولي ديگر هدفي وجود نداشت...مرگ به اين شكل، سرنوشتشان بود...
هري، داشت به رون فكر مي‌كرد...رون، بهترين دوست چندين سال عمرش...دست كم، او در امان بود...از قرار معلوم، هرميون هم ديگر طلسمي براي مقابله با آن موجودات بلد نبود...چون، چشمانش را بسته بود، و صورت خونينش، روايتي از نااميدي محض داشت...او هم داشت به رون فكر مي‌كرد...
موجودات، لحظه به لحظه، نزديك‌تر مي‌شدند...ديگر خيلي نزديك شده بودند... خيلي نزديك...
هري، در كمال نااميدي، چشمانش را بست...چشمانش را بست، تا پايين آمدن آن شمشيرها را نبيند...چشمانش را بست، و گوش‌هايش را گرفت...گوش‌هايش را گرفت، تا صداي كشيده‌شدن آنها را روي پشت بام، نشنود...چشمانش را بست، گوش‌هايش را محكم گرفت...و آخرين لحظات عمرش را، صرف فكر كردن و دعا براي سلامتي رون كرد...
چشمانش بسته بود، گوش‌هايش را گرفته بود...پس غرش حاكي از درد آن موجودات را نشنيد...پس خرد شدن آن موجودات را نشنيد... در اثر فشاري كه نمي‌دانست سببش چيست، زانو زد...ولي...ولي...
موجودات خرد مي‌شدند، به اطرفا پرتاب مي‌شدند...سقوط مي‌كردند، ذوب مي‌شدند...ولي هري از آن خبر نداشت...
هرميون، باناباوري فرياد زد: هري...اونا رفتند...براي هميشه...!
هري، فكر مي‌كرد خيال مي‌كند...پس تكان نخورد...همن‌جا، به همان حالت ماند، تا بالاخره، دستان لرزان و خيس از عرق هرميون را روي بازوانش احساس كرد... چشمانش را باز كرد، و از چيزي كه ديد، بي‌نهايت متعجب شد...محيط اطرافش، خالي از هرگونه موجودي بود...آنها از بين رفته بودند...
هري نمي‌توانست فريادي حاكي از شادي سر بدهد...چون زبانش بند آمده بود...
هري نمي‌توناست نگاه خيره‌اش را از اطراف بردادر، چون خشك شده بود...
تنها يك چيز را مي‌توناست انجام دهد، وآن هم تفكر بود...
سوالات زيادي در ذهنش مي‌چرخيدند و مي‌چرخيدند...چه‌طور شد؟؟؟... چرا؟؟؟...
و بعد، خودش جواب را يافت... تنها يك چيز را مي‌دانست... تنها يك چيز را...
و آن اين بود، كه مرحله‌ي سوم، ((رفاقت و محبت)) بود....!!!
محبتي كه او نسبت به رون داشت، و نگرانيش نسبت به او، باعث شده بود كه نيرويي نامرئي، آنها را نجات دهد...

صدايي از هواي رقيق آمد...صدايي سرد و خشن...صدايي كه حالت روياگونه‌اش را از دست داده بود... صدايي خشمگين:
شما : نه.......اين امكان نداره.....شما نمي‌تونيد.....
هري كه آن صدا را شناخته بود، فرياد زد: چرا...ما هر سه مرحله رو طي كرديم...بايد ما رو به طبقه‌ي پايين بفرستي.....
صدا: هرگز اين فكر رو نكن، مرد جوان..... شما بايد بميريد....درسته كه هر سه مرحله رو طي كرديد، ولي شما هنوز هم بايد اون دوستي رو كه باعث شد مرحله‌ي سوم رو طي كنين، پيدا كنين....
و سپس قهقهه زد...قهقهه‌اي سرد و وحشتناك....
هري و هرميون، هر دو با هم، زيرلب گفتند: رون...
هري فرياد زد: ولي تو قول دادي....
اما ديگر صدايي نشنيد...او، براي چندمين بار، طعم سقوط را در هوا مي‌چشيد....................

ايول رونان...باب...شما دوتا برادر سايت رو تركوندين...!زيبا بود...توصيف صحنه هات نمونه نداشت...افرين...دقيقا من اون فضا رو احساس كردم...!خيلي خوب نوشتي..!
شما رو هم جو اين جي كي رولينگ گرفته ها...اين خاله رولينگ، هر جا كم مياره داستان رو به عشق ربط ميده...!
مرحله اول شادي...مرحله دوم گرما...مرحله سوم عشق؟
باب بيخيال...مثلا برج وحشته ها...
ولي اگر اين چنين پستي رو در تاپيك ديگه اي ميزدي اونجا ميتونستم بگم كه پستت هيچ ايرادي نداشت و سرپار از زيباي بود...البته الانم هست...
اي باب...ميخواستم ديگه اين موضوع تموم كنيم...حالا اون ضد حال آخرش چي بود؟
لرد ولدمورت
..!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۷ ۱۶:۵۴:۰۴

تصویر کوچک شده


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#33

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
من براي اين خلاصه نزديك2ساعت وقت گزاشتم..ميدونم كه كمي گيج كننده است و اوايلش زياد جالب نيست...ولي در آخر زيبا ميشه...و دليل ديگه كه زياد خوب نشده اينه پر از اتفاق هاي ناگهانيه و هزار ها اتفاق با هم افتاده...لطفا از اين به بعد قبل از پست زدن يه نگاهي به اي بندازين تا موضوه دستتون بياد
در ضمن...اين خلاصه براي قبل از پست هوكي هست...چون زماني كه من در حال نوشتن اين خلاهص بودم هنوز هوكي پست نزده بود..شما ميتونيد اين خلاصه رو بونيد و بعد پست هوكي


خلاصه داستان هاي وحشت آورد «برج وحشت»:
هري همراه با رون و هرمايني نميدونم چطوري وارد برج ميشن و هري ميخواهد هوركراكسي كه بايد پيدا ميكرد را بيابد...!....در اوايل راه ،در راه پله هاي برج هرمايني بسيار تلاش ميكند كه هري را برگرداند،ولي هري مصمم تر از اين بود كه با خواهشي برگردد و و با ديوانه سازي روبرو شدند...!هرمايني ديوانه ساز را با سپر مدافع كفتر شكل دور ميكند...!
«هری به بالای پله ها نگاه کرد درست معلوم نبود که چند تا پله در آنجا وجود دارد بخصوص که در بالای پله ها یک حالت مه مانند وجود داشت و هیچی معلوم نبود و تار بودند ولی هری تونست وجود یک موجود غول پیکر رو در آن جا تشخیص بده» برگشت...نه رون رو ديد و نه هرمايني...موجود به هري حمله كرد و روي هري افتاد...رون و هرمايني هم در كنارش زير دو موجود ديگر بودند..با آمدن اژدهاي موجودات فرار كردند...!
(مشخص نشد اژدها چي شد)ناگهان هري راهش توسط دري كشوي با رون و هرماين جدا شد..!در يك راهروي وهم انگيز حركت كرد...موجودي او را دنبال كرد...خود را روي هري پرت كرد(فكر كنم چو بود)...به هري گفت كه نميزاره با اون دختره بوقي دوست بشه...!(در پست بعدي جريان عوض شد)و مشخص شد كه اون موجود سدريك هست(خداييش حال كردم)...سدريك اينفري شده بود...!هري با آتشي كه از چوبدستيش خارج كرد توانست اينفري سدريك را فراري دهد..!بعد از آن هري هرمايني را پيدا كرد...
ديلي ديلي ديلي...
هرميون: صداي چيه؟
هري با ناله: آه حالا چه وقت اس ام اس فرستادنه جيني!
موبايلش را از جيب درآورد كه پيام را بخواند اما از دستش رها شد.
هرميون شيرجه رفت كه آن را بگيرد... اما موبايل سر خورد و مترها دورتر افتاد....

هري با هرمايني و رون وارد يك اتاق ميشوند و با يك كاربر ارزشي مواجه ميشن كه ادعا ميكرد كه اون هوركراكس رو دزديده...كريچر بعد از اينكه هري اونو احظار ميكنه ميگه كه ريموس لوپين اين كاربر هاي ارزشي رو تاييد كرده...مايك لوري هم وارد ميشه..كريچر ميگه اينم كار لوپينه...در آخر كريچر . كاربر ارزشي و مايك لوري غيب ميشن...!
وقتي از اتاق خارج شدند هري با قدرت تاريكي در گير شد و در آخ توانست كه دور كند...ولي در آخر :«هر دوي اونا با سرعت زيادي دويدن و يه موجود سياه و عجيب كه از چشاش آتيش بيرون ميزد به طرف اونا ميومد و با هر قدمي كه برميداشت همه جا ميلرزيد گرماي خاصي وجود هر دوي اونا رو فرا گرفت و اونا تندتر ميدويدن»
ابعد از فرار از دست موجود اهريمني بين رون و هري بحثي پيش آمد...در آن بين ولدمورت حظور خود را اعلام كرد(من كه شاخ در آوردم)..

بصورت ناگهاني ولدمورت و رون و هرمايني ناپديد شدند و هري خود را مقابل پله هاي سر به فلك كشيده اي ديد...!
يه موجود گردن هري رو گرفت و بلند كرد

اينجا اوح وحشت هست...هري با يك جسد داغون تيكه تيكه شده مواجه ميشه كه جسد يك آن چشش رو باز ميكنه و ميبنده...هري هم بعدش غش ميكنه...!
وقتي بيدار ميشود سايه زني را ميبيند...بعد از اتفاقات بسيار و درگيري دوباره با جسد خونين غيب ميشود و در كنار پير زني وحشتناك ظاهر ميشود...
پير زن خود را قدرت پليد اين برج معرفي كرد(بر خلاف خواسته من...من ميخواستم كه قدرت پليد برج نامعلوم باقي بمونه)....و چون ديد كه ماجراي به دام افتادن هري بسيار سرگرم كننده است به او فرصت دوباره داد...!و هري رو نكشت...!
هري خود را در دوراهي مخوف ديد...از كنار جسد ها رد شد و با جسد هاي زامبي مانند مبارزه كرد...!هري برگشت و وارد راه ديگر شد...!
هري با يك زامبي مواجه شد...!و با فريادي كمك خواست...!صداي نامعلوم به او كمك كرد...!
با رعد برقي متوجه شد كه در فضاي باز است...!او در يك قبرستان بود...!دستهاي مردگان از زمين بيرون ميزدند...!دست ها ،هري را به سمت زمين ميكشيدند...!ولي ناگهان گراپ از جاي نامعلوم به كمك او آمد و هري را از قبرستان دور كرد...!
در ثانيه اي بعد گراپ ناپديد شد...!صداي به اطراف او ميچرخيد كه ميگفت«تو نفرين شدي»
بعد از دويدن ناگهان به حالت صليب در آمد و به اسمان رفت...لباسش بالا رفت خنجري نامرئي روي پوست شكم او نوشت«تو نفرين شدي»

هري با پير زن روبرو شد...پير زن به او گفت كه تو بين دو چهان هستي...چون نفرين شدي...بايد سه مرحله رو طي كني...!بعد از آخرين مرحله مشخص ميشي كه ميميري و يا نه..!
هري بجاي اينكه به سه مرحله بپردازد ، براي نجات جان رون و هرمايوني دوباره به سمت برج رفت و داخل شد...!
در داخل برج با موجودي روبرو شد كه خود را شبيه رون كرده بود قصد فريب هري را داشت...ولي هري گول نخورد و موجود نابود شد...!
در راه هرمايني و رون واقعي را پيدا كرد...!
ولي بعد به دليل افتادن در يك گودال و بيرون امدن از مكاني ديگر آنهارا گم كرد...هري با موجودي هولناك مواجه شد ولي وقتي چوبدستيش را روشن كرد موجود فرار كرد...!
هري با رون و هرمايني مرده مواجه شد...رون گفت كه«اون تورو هم ميكشه بعد از اينكه كارشو تموم كنه»...مردي در پشت هري بود...روي هري خم شد...هري با اسپكتو پاترونوم از شر او راحت شد...!
خب..اينجا كمي گيج كننده شد...در اين پست رون و هرمايني مردند ولي در پست بعدي توجهي به ايم مساله نشده رون و هرمايني زنده تر از هري هستند...!(اشكالي نداره...ولي ديگه تكرار نشه)
از ناكجا روي هري طلسم«سكتوم سمپرا» اجرا ميشه...!
رون و هرمايني هري رو پيدا ميكنند...!و زخم هاي هري را با شيشه اي از اشك ققنوس كه لوپين به آنها داده بود درمان ميكنند...!
هرمايني با هوش فراوان خودش متوجه شد راهروي هست كه موجودات تاريكي با دقت كمتري آن را زير نظر دارند...!
دستان همديگر را گرفتند و شروع به دويدن كردند...فضاي راه رو طوري بود كه هر كدام در يك مكان جدا سير ميكردند...فقط ميتوانستند همديگر را احساس كنند...!براي چند دقيقه اي دست رون از بازوي هري جدا شد و هري با موجودي ناپيدا جنگيد...
موجوداتي پليد و زامبي مانند به آنها حمله كردند...!
لحظاتي بعد ققنوس دامبلدور با آوازي زيبا پديدار شد...!
هري متوجه شد كه اولين مرحله شادي بود...و الان دومين مرحله...گرما...ققنوس با گرماي خود و آتش فروزان موجودات پليد رو از بين برد...!
صداي آمد،و بچه ها متوجه شدند كه در آن برج سوروس اسنيپ در كنار آنها است...!اسنيپ در مورد رون از آن پرسيد...!و وقتي متوجه شد كه رون نيست بدون مقدمه به راه افتاد...هري و هرمايني هم بدنيال او به پلكاني قدم گزاشتند...!اسينپ از نظر ناپديد شد...صداي غرشي آمد و ديگر صداي پاي اسنيپ نيامد...هري و هرمايني بدنبال نوري كه جلوي خود ميديند رفتند...ولي هر چه ميرفتند به ان نميرسيدند...!بالاخره موجودي به طرف آنها حمله رو شد...و صورت و بدن هري را خراشيد و چوب دستي هري را گرفت و دور شد...!هري با هرمايني شروع به قدم زدن كرد...ولي چند لحظه بعد صداي هرمايني را از دور شنيد...و فهميد موجودي كه ميپنداشت هرمايني است،اهريمني رموز بود...هرمايني سر رسيد و موجود به طرف هرمايني رفت...!

با تلاش فراوان هري و هرمايني توانستند از شر آن موجود خلاص شوند...!به تالاري با شكوه قدم گزاشتند و به دري وارد شدند كه گوي تازه كسي به دستاني خونين آن را هل داده بود...!وارد اتاقي با شكوه تر شدند...زني كه هرماني به سرعت آن را شناخت در آنجا ايستاده بود...او الهه ترس و وحشت بود...!
زن به او گفت كه بايد دنبال سومين مرحله بگردد و دوباره هري حس سقوط كردن را تجربه كرد...!

__
لرد ولدمورت



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#32

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
آن ها در فضا در حال پرواز بودند... مي چرخيدند و مي چرخيدند... صدايي رويا گونه به آرامي گفت: شما زجر زيادي كشيديد... به زودي به هدف خود خواهيد رسيد....
لحظه‌ي بعد چرخش متوقف شد و هري و هرميون به شدت روي زمين افتادند، و هري به سرعت و محتاطانه برخاست و به اصراف نگاه كرد... قفسه‌ي گرد گرفته، چكه‌ي آب از سقف و تارهاي عنكبوت، مبل هاي كهنه و ديوارهاي قديمي، فضاي هولناك آن اتاق را توصيف مي كردند...
هري به آرامي گفت: هرميون... بريم...
آن ها تا انتهاي اتاق رفتند و قبل از اين كه از در خاك گرفته‌ي آن جا خارج شوند، هري نگاهي از پنجره‌ي كوچك آن ها به بيرون انداخت.... در ميان ابر هاي خاكستري كه راه ديد را مي بستند، رگه هايي از نور ماه ديده مي شد... هواي بيرون بسيار تاريك بود...
هري: مثل اين كه دست كم توي برجيم... يه جايي مرتفع... خيلي مرتفع...
هرميون به آرامي و به نشان موافقت سر تكان داد...
هري نفس عميقي كشيد و رويش را به سمت در برگرداند و دستش را روي دستگيره‌ي قديمي آن گذاشت... در كوچك و چوبي بود... چوبي پوسيده و چند تكه آن كنده شده و ترك برداشته بود...
هري به آرامي دستگيره را چرخاند و در را باز كرد... موجي از نور سبز آن ها را در بر گرفت.... طوري كه هردو مجبور شدند چشمانشان را بپوشانند، هري قدم به دورن اتاق گذاشت و پس از اين كه چشمشان به نور سبز عادت كرد، آن را ديد...
جام بلوريني كه روي آن علامت H بود... هافلپاف... آخرين هوركراكس ولدمورت...
هري به هيچ وجه نمي توانست شادي خود را پنهان كند، فريادي از شادي كشيد و به سمت آن دويد... جام درون محفظه‌ي شيشيه اي بزرگي غوطه ور بود.. هري چوبدستي‌ش را بالا برد و وردي را زير لب گفت: ورد به شيشه برخورد كرد ولي به سمت بالا برگشت و به سقف خورد و لحظه‌ي بعد هري ديگر چيزي نفهميد...
كم كم به هوش آمد و هرميون را ديد كه مثل اتو سردرگم به اطراف نگاه مي كند... بادي سرد و سوز ناك مي وزيد و همه جا تاريك بود...
هري نور چوبدستي اش را روشن كرد و ديد... ديد كه آن سطحي كه روي آن بودند، زمين نبود بلکه، پشت بام بود... پشت بام برج وحشت... هوركراكس، هدف آن ها، درست در آخرین طبقه بود ولي آن ها فراتر رفته بودند... جغدي به رنگ سياه، در لبه‌ي پشت بام نشسته بود و با چشمان سردش به او خيره شده بود... پس از لحظه‌اي ، به آرامي پركشيد و رفت...
در تاريكي و فضاي محو اطراف، چيزي را ديد كه به سمت آن ها مي آمد... فردي با رداي سياه، و ماسكي سفيد كه تبري در دست داشت و بين دو تيغه‌ي تبر، علامتي وجود داشت... علامت شوم...
او جو آمد و در برابر هري و هرميون قرار گرفت، هري وحشت كرد و فرياد زد: آكسيو اكس(Axe به معني تبر)...
تبر به دست او رسيد و به رنگ سرخ، به رنگ خون در آمد و موجود خنده‌اي كرد... خنده‌اي سرد و بيروح... و دستانش را بالا برد...
در يك آن، رعد و برقي با صدايي بي اندازه هولناك و نوري خيره كننده، در پهناي بيكران آسمان ديده شد كه فضا را روشن كرد...
هزاران موجود مانند آن كه در برابر هري و هرميون بود، به سمت آن ها مي آمدند، شمشير به دست كه در دسته‌ي شمشيرهايشان، علامت شوم حك شده بود... آن ها نقاب نداشتند و در كلاه شنلهايشان، تاريكي ديده مي شد... تاريكي محض...
موجود روبروي آن ها، به آن ها نگاه كرد و لبخندي شرورانه زد، و ماري سبز رنگ از دهانش خارج شد...
هري بدون درنگ ضربه اي به مار زد ولي تبر از درون آن رد شد... مار از جنس نور بود...
سپاه عظيم نزديك تر و نزديك تر مي شد...

هوكي جان..توصيف صحنه اي كه براي اتاق نوشتي عالي بود...كلا همه توصيف صحنه هات زيبا شده...خيلي خوشحالم كه پيشرفت كردي
اخه اول كه عو شدي خيلي خوب پيشرفت كردي..ولي بعد از چند مدت ديگه ثابت موندي و تغييري نكردي...ولي حالا ميبينم كه دوباره به روال قبليت برگشتي...اميدوارم ادامه بدي...!
با تمام زيباي هاي اين پست،زياد ربطي به تاپيك نداشت...!
يعني من با خوندنش احساس وحشت نكردم...!
اين تاپيك بد جور از كنترلم خارج شده...و تقصير خودمه...چند مدتي بود كه زياد رسيدگي نكردم به اين تاپيك..اصلا نميخواستم موضوع به ولدمورت كشيده بشه...در اولين پستم گفتم كه اينجا بدور از هر گونه عضويت در ارتشي پست بزنيد...يعني اينجا ولدمورت و دامبلدور هم ميترسن...!ويليام ادوارد هم ميترسه...!حالا قصد دارم در مورد اين تاپيك تو نحوه برخورد صحبت كنم...!
البته تقصير تو نبود...بالاخره تو بايد ادامه قبلي هارو مينوشتي ديگه...پس نتيجه ميگيم كه پستت عالي بود...آفرين...!اين همه امپراطور زور زد كه تو«كاخ امپراطوري» يه داستان جدي بنويسيم نويسنده جدي كم بود..حالا كه همه شدن جدي نويس..ماشلا...جاي حاجي خالي...!
لرد ولدمورت


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۷ ۱۶:۵۲:۵۳

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#31

بانو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۳۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هر جا كه سكوت و تاريكيش باعث بريده شدن نفس ها مي شه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
در مقابل اون ها زني با قدي بلند و موهايه سرخ آتشين كه تا كمرش مي رسيد به پشت ايستاده بود.هرمايني با وحشت به بازوي هري چنگ زده بود و در ضمن با تعجب نيز به اون زن نگاه مي كرد.به محض اينكه اون ها وارد تالار شدند در هاي پشت سرشون با صداي بلندي بسته شد.هري مي خواست صحبت كنه كه اون گفت:
- ديگه داشتم نااميد ميشدم.فكر كردم كه هيچ وقت به اينجا نمي رسيد.
زن صداي آرام و نرمي داشت و هري را به ياد آواز ويلا ها مي انداخت.بعد از تموم شدن حرفش به طرف اون ها برگشت و هري ناگهان احساس كرد كه نفس هرمايني بند اومده و بعد با صداي بلندي گفت:
-تو ... من اصلا باورم نمي شه اين چطوري ممكنه...
هري كه گيج شده بود با تعجب از هرمايني به اون زن نگاه مي كرد.اون صورت كشيده با چشماني درشت و به رنگ خاكستري داشت.به نظر خيلي زيبا مي اومد.هري با خود فكر كرد كه جاي رون واقعا خالي است.سپس دوباره به هرمايني نگاه كرد و پرسيد:
-يكي به من بگه اينجا چه خبره؟
هرمايني با سراسيمگي و تقربيا يه همان دقتي كه درس رو جواب مي داد گفت:
- واي هري در اساطير يونان به اين مي گفتن«فوويا»(fovia).اين الهه ي ترس و وحشته.بر طبق اين اساطير در اون زمان خدايان اعتقاد داشتند كه مردم براي اينكه بيشتر نسبت به اون ها مطيع باشند بايد ترس رو تجربه كنند و به همين علت همچين الهه اي به وجود آمد.اون معمولا باعث مي شه كه وحشتناك ترين اتفاقات براي آدم بيفته.
هري به چهره ي اون الهه نگاه كرد.هموني كه باعث اين اتفاقات شده بود.سپس احساس انزجار شديدي كرد و اون ديگه به نظرش زيبا نبود.
- براي چي اين بلا ها رو سر ما آوردي هان؟هان؟؟رون كجاست؟باهاش چي كار كردي؟
«فوويا»با آرامش به اون نگاه كرد و لبخندي زد.
- آرام باش مرد جوان به زودي به همه چيز رو مي فهمي.در مورد اون دوستت هم بايد بگم كه پيش من اومد ولي دوباره به جاي ديگر فرستاده شد و فعلا جاش خوبه.و خطر جدي در كمينش نيست.اون بايد ياد بگيره كه بتونه بيشتر به توانايهاش متكي باشه.
هري از چيزي سر در نمي آورد.فقط براش مهم بود كه اون و دوستاش از اينجا سالم بتونن خارج بشن.
- ما مي خواهيم زودتر از اينجا بريم.الان. مي فهمي؟ ديگه بسه هر قدر با ما شوخي كردي.كافيه.
فوويا همچنان به آرامي او را نگاه مي كرد.دستش رو بالا آورد و گفت:
- نه تو هنوز سومي رو پيدا نكردي.تو بايد خودت رو محك بزني.همه ي شما بايد اين كار رو بكنيد. و تو هنوز اون رو پيدا نكردي پس عجله نكن.از اين به بعد شما با چيزهاي جديد تري روبه رو ميشيد.
و پيش از اينكه هري چيزي بگوييد بار ديگر دستش را پايين آورد و هري براي چندمين بار حس سقوط كردن در جاي ناآشنا رو تجربه مي كرد.



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۴
#30

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
لي جان...! حالت خوبه؟؟؟!!! داشتيم قشنگ نمايشنامه مي‌نوشتيم ها...! خوب، حالا...
_________________________________________
زمان حال...!

جيغ هرميون بود كه ديوارهاي برج رو لرزاند... هرميون، در حالي كه با مشت و لگد، سعي داشت اون موجود خطرناك و وحشي را از خود دور كند، فرياد مي‌زد و با تمام وجود، كمك مي‌خواست...بسيار وحشتزده بود...آن موحود، بسيارسرد بود، و هرميون، به راحتي مي‌توانست چشمان بي‌روحش را از ميان موهاي پرپشت سياه صورتش، تشخيص دهد...
هرميون، تقلا مي‌كرد، و هري از پشت در كمال حيرت و وحشت، در حال تماشاي آنها بود...بعد، دست به كار شد، و به زانو افتاد، و با دستاني لرزان و خيس از عرق، در حالي كه تاش مي‌كرد در برابر جيغ و داهاي وحشت‌زده هرميون، برخودش مسلط شود، به دنبال چوب‌دستي‌ش با اين اميد كه موجود لحظات پيش، آن را با خودش نبرده باشه، گشت... بعد،‌ در برابر نوري ضعيف، كه اصلا منبع آن معلوم نبود، درخشش خفيف چوبدستي‌ش را درست پشت سر آن موجود، كه هم اكنون هرميون را به زمين انداخته، و مي‌خواست با پا لهش كند، تشخيص داد...با يك پرش، آن را به دست گرفت، و درست وقتي دندان‌هاي تيز و بي‌مهايت بلند جانور، داشت به بدن هرميون نزديك مي‌شد، با تمام وجود، فرياد زد:پتريفيكوس توتالوس!!!
موجود، مثل يك مجسمه، خشك شد، و بعد، با كناره‌ي بدنش، به زمين خورد...هرميون، همان‌جا، در حالي كه از چشمانش اشك جاري مي‌شد،و با خوني كه صورتش را پوشانده بود، در مي‌آميخت، و بر گردن و ردايش سرازير مي‌شد، و در حالي كه صورتش مثل گچ، سفيد شده بود، و در حالي كه به شدت نفس‌نفس مي‌زد، به حالت درازكش ماند...هري، با پاهايي لرزان، خود را به اون رساند، و دستش را گرفت و بلند كرد...
هرميون، پس از چند ثانيه كه بر خودش مسلط شد، موهايش را از صورت خونينش كنار زد، و با صدايي دورگه گفت: خب ديگه...به راهمون ادامه بديم...
آنها، در تاريكي و سكوت مطلق، به راهشان ادامه دادند...طولي نكشيد، كه بار ديگر به پلكاني كه به سمت بالا مي‌رفت رسيدند...ولي اين بار، متفاوت با پلكان‌هاي قبلي... اين پلكان، پله‌يي باشكوه و مرمري داشت...ديوارهايش، مرمري بودند، و به نسبت تميزتر بودند...از ديوارهايش، مشعل‌هايي با شكوه آويزان بود، ولي خاموش...
هري و هرميون، كه براي اولين بار در اين برج، شكوه مي‌ديدند، حيرتزده نگاه مي‌كردند...معلوم بود كه دارن به جايي مخصوص نزديك مي‌شوند...جايي متفاوت با بقيه‌ي جاها...
با قدم‌هايي آرام و محتاط، با چوبدستي‌هايي آماده، از پلكان شروع به بالا رفتن كردند...قدم به قدم...قدم‌هايي شمرده... قدم‌هايي آرام و محتاط...
بعد از 2 دقيقه،‌ به دري رسيدند، كه معلوم بود تازه دستاني خيس از خون به آن برخورد كرده بودند...در، با شكوه و نقره‌اي، با طرح‌هايي زيبا بود، و از روي آن، ردي از خون تازه به چشم مي‌خورد...پشت آن در بسته، چه چيزي انتظارشان را مي‌كشد؟...
هري و هرميون، با هم زير لب تا سه شمردند، و بعد، در حالي كه نفس‌هايشان را در سينه حبس كرده بودند، در را هل داده و باز كردند...و بعد، قدم به اتاقي دايره‌اي شكل، با شكوه، با ديوارهايي تميز و كنده‌كاري شده، با كفي چوبين و زيبا، با مشعل‌هايي بزرگ و روشن شدند...........


تصویر کوچک شده


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۴
#29

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
صداي غرش قطع شد و بعد از اون سكوت مطلق...هري و هرميون به سرعت از پله ها بالا رفتن...از اسنيپ خبري نبود.در مقابلشون راهروي تاريك و طولاني قرار داشت.وارد راهرو شدن...
در طول راهروى تاريك حركت ميكردن.راهرو بى انتها به نظر ميرسيد و سرماى غير عادى بر اون حاكم بود...در تاريكى مطلق تنها نورى كه به چشم ميخورد دو نقطه براق در انتهاى راهرو بود كه هر چند وقت يه بار خاموش و روشن ميشد.راه ديگه اى نداشتن.هر دو به سمت نور حركت كردن.به جز صداى چكه آب و صداى پاشون صداى ديگه اى به گوش نميرسيد....رفتن و رفتن....ولى به نورى كه در 20 قدمى اونا به نظر ميرسيد نميرسيدن....
هرميون:چرا بهش نميرسيم؟؟؟ما الان 20 دقيقه اس كه داريم به طرف اون حركت ميكنيم.اين..اين فقط يه معني ميتونه داشته باشه و اون اينه كه.....
هري حرفشو كامل ميكنه:و اون اينه كه اون نور هم داره حركت ميكنه...شايد يه چيزي داره ما رو دنبال اون نور ميكشونه؟بايد بفهميم چيه...از من جدا نشو...و به حركت ادامه دادن...ديگه حرفي بين اونا رد و بدل نشد..تا اينكه....
در يك لحظه نور مقابلشون تغيير جهت داد و به سرعت بطرف اونا شروع به حركت كرد. اين اتفاق به قدري سريع افتاد كه هيچكدومشون نتونستن عكس العمل نشون بدن.فقط موجود عجيبي رو با چشماي براق ديدن كه روي هري پريد...و با چنگالهاي بلند و تيزش سر و صورت هري رو ميخراشيد...هري نميفهميد اون چي ميخواد ولي به زودي موجود عجيب دست از سر هري برداشت و به سرعت دور شد...هري بلند شد...از چوبش خبري نبود...اون موجود چوب هري رو با خودش برده بود...ولي تا وقتي هرميون پيشش بود جاي نگراني نبود...
هري:اون ما رو توي دام انداخت...بهتره از هم جدا نشيم..و گوشه رداي هرميونو توي دستش گرفت و به حركت ادامه دادن...هرميون كه ظاهرا به شدت ترسيده بود هيچ حرفي نزد...هري به طرز عجيبي احساس سرما و نا امني ميكرد....صداي ضعيفي از دور به گوش رسيد....
هري ي ي ي....كجايي؟؟؟اون منو دنبال كرد..نميتونم پيدات كنم.من گم شدم...صدا بعد از برخورد با ديوارهاي راهرو انعكاس وحشتناكي پيدا كرد ولي اونچه كه هري رو ترسوند صاحب صدا بود...نه انعكاس اون...هرميون؟؟؟ولي....هرميون كه پيش منه...نيست؟؟؟افكار وحشتناكي به سرعت به ذهن هري هجوم آورد...
كسي يا چيزي كه هري رداشو گرفته بود از 10 دقيقه پيش يعني درست بعد از حمله موجود عجيب حتي يك كلمه هم حرف نزده بود....هري ردا رو ول كرد..ولي موجودي كه پيشش بود خيال رفتن نداشت و كم كم داشت به هري نزديك ميشد... حالا ديگه كاملا به هري رسيده بود كه....
از يكي از راهروهاي فرعي كه نزديك اونا بود هرميون سر رسيد....-هري..هري...كجايي؟؟هري حرفي نزد ولي احساس كرد موجود بالاي سرش كه خيلي هم بزرگ به نظر ميرسيد كم كم ازش دور شد و به سمت صدا رفت....
-نه...هرميوووووون....و صداي جيغ هرميون بود كه ديوارهاي برج وحشت رو به لرزه در آورد.....


تصویر کوچک شده


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۴
#28

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
هري و هرميون، از جا پريدند...به سرعت و گوش به زنگ، به پشت سرشان برگشتند و ...
هري نمي‌توانست باور كند...اين حقيقت نداشت...اين امكان نداشت...امكان نداشت كه در اين برج آكنده از وحشت، اين اتفاق بيفتد...يا امكان نداشت، يا خيالات بود...يا خيالات بود، يا معجزه بود...
سيوروس اسنيپ، در حالي كه با چشماني بي‌روح او را نگاه مي‌كرد، از چهره‌اش تمسخر مشخص بود...
ولي براي هري، يك ذره هم اهميت نداشت... او، براي اولين بار در توي عمرش، از ديدن آن چهره‌ي آشنا خوشحال بود...
صداي آواز قطع شده بود...حرارت دلپذيز لحظه‌اي، قطع شده بود...ققنوس آنها را تنها رها كرده بود...اما اين بار به همراه سيوروس اسنيپ...
اسنيپ، به آنها نزديك شد، و در حالي كه از چشمانش، بيروحي مي‌باريد، گفت:
ويزلي كجاست...؟ از همون اولش هم مي‌دونستم شماها از پس اين برج برنمي‌آيد...
هري، زبانش بند آمده بود...هرمين هم همين طور...ولي هرميون، تمام تلاشش را بكار بست، و بعد اي صدايي حاكي از ناباوري، زيرلب گفت: گمش كرديم...
سيوروس، لحظه‌اي بي‌حركت ماند، و بعد در حالي كه برق ضعيفي در چشمانش ديده مي‌شد، با صداي بلندي گفت: خب ديگه...بريم...
و بي‌توجه به آن دو، شروع كرد به حركت كردن...هري و هرميون، لحظه‌اي به هم نگاه كردند،و بعد، در حاليكه از اينكه ديگر در اين برج هولناك، تنها نبودند، به قدم‌هايي بلند و نيرويي تازه و نو، به دنبال او به راه افتادند...
در سكوتي سنگين، كه فقط صداي برخورد قطرات باراني كه همچون شلاقي، به پنجره‌ها مي‌خوردند، و صداي قدم‌هاي 6 پا، آن را مي‌شكست، پيش مي‌رفتند...ذهن هري، مملو از هزاران پرسش گوناگون بود، ولي نمي‌توانست آنها را بپرسد...پيش رفتند و پيش رفتند...تنها نوري كه فضا را روشن مي‌كرد، نور ضعيف مهتاب بود، كه از پنجره‌هاي نرده‌دار، به درون مي‌تابيد... آن‌قدر پيش رفتند، كه بار ديگر به پلكاني مارپيچ رسيد...پلكاني، با پله‌هايي كوتاه و رنگ و رورفته...پلكاني كه اين‌بار به سمت بالا مي‌رفت...پلكاني كه هيچ نرده‌اي نداشت، و از ديوارهاي سنگي‌اش، سكوت آويخته شده بود...پلكان، جادويي بود، و درونش سكوتي هولناك و وحشتناك وجود دادشت...سكوت مطلق...
اسنيپ، لحظه‌اي مردد ماند، و بعد، بي‌هيچ حرفي، در حالي كه چوبدستي‌اش را بالا گرفته بود،‌شروع به بالا رفتن از پله‌ها كرد...ولي هري از پشت او فرياد زد: ما نمي‌تونيم رون رو همون‌جا رها كنيم...
اما ادسنيپ او را ناديده گرفت، و به رفتن ادامه داد، تا اينكه از نظر هري و هرميون كه هاج و واج مانده بودند، ناپديد شد... لحظاتي در سكوت سپري شد، تا اينكه صداي غرش وحشتناك از سمت بالاي پله‌ها آمد، و صداي قدم‌هاي اسنيپ قطع شد...
و بعد، ديگر هيچ صدايي نمي‌آمد...هيچ صدايي.......................


تصویر کوچک شده


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
#27

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
فاوكس، با‌شكوه، با عظمت، با وقار و با متانت در هوا به دور آن محوطه مي چرخيد و آوازي مي خواند، بي‌نهايت دلنشين... بي نهايت اميد‌بخش، بي نهايت گرم...
هري و هرميون با شادي او را تماشا مي كردند... فاوكس به آرامي روي زمين فرود آمد و سرش را در برابر هري پائين آورد...
هري به اطراف نگاه كرد... آه... نه ... آن موجودات نفرت‌انگيز به سوي آن ها مي آمدند و حلقه‌ي محاصره را تنگ تر و تنگ تر مي كردند....
هرميون فرياد زد: فاوكس... جلوشونو بگير...
هري: هرميون... صبر كن.... فضا داره سرد مي شه.... اونا هرچي نزديك تر مي شن هوا سردتر مي شه... مثل ديوانه‌ساز ها....
و در حالي كه شعف در چهره‌اش نمايان بود، به سوي هرميون نگاه كرد و گفت: اين موجودات، مي خوان جلوي منو بگيرن... اوْل اوني كه خودشو به شكل رون كرده بود... و حالا اين ها...
برقي در چشمانش نمايان شد... او نمي توانست بيش از اين وقت تلف كند، فريادي كشيد و دستش را روي بدن گرم فاوكس گذاشت....
گرما... سرما... ناگهان فاوكس با حالتي شكوهمند و به طور اعجاب انگيزي سرش را بالا برد و دهانش را به آوازي زيبا تر از قبل گشود....
خواند و به هوا برخاست ولي به هنگام برخاستن، و هنگامي كه اوج مي گرفت در آسمان بي كران، ردي از آتش برجاي گذاشت... آتش... آتش گرم و گرمايي بي نهايت لذت بخش براي هري.... و صداي فريادهاي بلند و گوشخراش و صداي بلند ذوب شدن....
ذوب شدن آن موجودات اهريمني....
هري در حالي كه احساساتي را مرور مي كرد كه باعث نجات او شده بودند با خود گفت: اول شادي.... دوم گرما و سوّم؟
و صدايي آشنا از نزديكي به گوش رسيد كه گفت: واقعا... سومي چيه؟ پاتر..................
________________________________


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.