**ققنوس**خانه اش در هاگزميد مخفي بود.در و ديوار اتاقش از قاب عكسهاي متعددي پر شده بود.در يك طرف اتاق تختخواب و در طرف ديگر كمدي وجود داشت.درون كمد شيئي دايره اي شكل نمايان بود.داشت نوري را منعكس ميكرد...اما نه....آن شيء از خودش نور ساطع ميكرد.به نظر ميرسيد آبي نوراني در آن در حال چرخش بود.آلبوس از كودكيش آن قدح را با خود داشت و هميشه به اين فكر ميكرد كه اگر كسي بتواند قدحش را از او بدزدد تمام زندگيش برملا خواهد شد.
مركز تجمع قاب عكساي روي ديوار در كنار كمد بود.
قاب عكسي بزرگ در وسط عكسهاي ريز و درشت نظر همه رو به سوي خودش جلب ميكرد.درون عكس حدود شصت شخصيت متحرك نمايان بودند.
هيچ كس جز او نميدانست كه محفل ققنوس سالها قبل از قتل ها و جنايات ولدمورت وجود داشته است.حتي قدمتش به زمان قبل از ميلاد مسيح نيز ميرسيد.
پدرش قبل از مرگ تمام مال و اموال محفل ققنوس قديمي را به او سپرده بود و بدون هيچ حرفي ، حتي يك جمله در مورد آنها جان خود را به جان آفرين تسليم كرده بود.اما يك يادداشت كوچك همه چيز را براي آلبوس كوچك روشن كرده بود.
سالها بود كه آنها را در گنجينه ي باارزش خود نگهداري ميكرد.هر وقت از خواب بلند ميشد و يا براي خواب به اتاق خوابش مي رفت وسوسه ي اينكه رمز آنها را بشكند گريبان او را ميگرفت.
هميشه با خود فكر ميكرد كاش ميتوانست آن نوشته ي پدرش را از ياد ميبرد.اما جمله ي او هميشه ورد زبانش بود.......««در را مگشا كه سرماي جانفرساي زمستان گريبان مارا خواهد گرفت!»»
آن زمان سني نداشت.ولي با خواندن اين جمله دريافت كه باز كردن در صندوقچه ي سنگي چيز خوبي را به ارمغان نخواهد آورد.
اما اگر درون آن صندوقچه چيز خوبي نبود پس چرا پدرش آن را پيش خود نگه داشته بود و بعد آن را به آلبوس داده بود؟
آلبوس بر تخت گرم و نرم خود خوابيده بود و صداي گوشخراش خر و پفش سرتاسر اتاق را پر كرده بود.
نسيمي از پنجره ي نيمه باز اتاق وارد شد و تكاني به پرده ي سفيدي كه جلوي پنجره آويزان بود داد و بعد به سمت آلبوس رفت.بر صورتش تازيانه اي لذت بخش زد.هواي مطبوع و خورشيد درخشان و آسمان آبي آن روز نشان از روزي مرموز و البته زيبا بود.
آلبوس با همان نسيم كوچك از خواب برخواست و سوت زنان شروع به مرتب كردن رختخواب نمود.لحظه اي به نظرش آمد كه كسي در اتاقش بود اما بعد از چندين بار جستجو چيزي نيافت.
بعد از نگاهي به كمد و غلبه بر وسوسه ي باز كردن صندوقچه سنگي به سمت در خروجي اتاق رفت.قدمي مانده بود كه در به بيرون برود اما با صدايي در جا خشكش زد.شايد تا به حال آن طور شوكه نشده بود.
-موقع انجامش رسيده آلبوس!برگشت و نوري را در وسط اتاق ديد كه هر لحظه كم رنگ تر ميشد و بعد كاملا از بين رفت.
به نظرش آمد در لحظات آخر چهره ي پدرش را با لبخندي بر روي لبانش ديده است.اين لبخند به يك معني بود و معني اين لبخند
يك جمله بود و آن يك جمله نيز اين بود كه ««من به تو افتخار ميكنم آلبوس!»»
ثانيه اي نگذشت كه آلبوس بر تخت خود نشست و صندوقچه را بر روي ميزي در جلوي خود گذاشت.چند دقيقه اي را به آن نگاه كرد.سعي ميكرد بفهمد درونش چيست اما مثل هميشه ناكام بود.جادويي عميق آن را احاطه كرده بود.
صندوقچه را نزديك تر آورد.چندين بار آن علامت هاي روي صندوقچه را ديده بود.سالها بود كه در مورد آنها تحقيق كرده بود اما چيزي نيافته بود.
ولي آنروز با بقيه روزها فرق داشت.حسي دروني آلبوس را راهنمايي ميكرد.
-انگشتر!
وقتي دستانش را به سمت صندوقچه دراز كرده بود تا آن را نزديك تر بياورد ناگهان متوجه شباهت موضوعي انگشتر خانوادگيش كه ارثيه ي پدربزرگش بود با علامات روي صندوق شده بود!
انگشترش را از دستش درآورد و لحظه بعد به كليد بودن انگشترش پي برد.
يعني آن همه سال تحقيق همه بيهوده بود؟
انگشترش را به صندوقچه نزديك كرد.از آن ميترسيد كه آن را باز نكند.
هر هفت علامت رويه صندوقچه با يكديگر فرق داشتند اما انگشترش فقط به يكي از آنها شبيه بود.پس چطور ميشد آن صندوق را باز كرد؟
انگشتر را بر روي علامت اول گذاشت.نوري قرمز رنگ بر روي بدنه ي فلزي انگشتر افتاد.حالا چه ميشود؟
انگشتر را برداشت.به صندوقچه نگاه كرد...!!!..علامت اول از بين رفته بود.به انگشترش نگاه كرد و با تعجب فراوان ديد كه علامت روي انگشتر شكل خود را تغيير داده است و شبيه به علامت دوم روي صندوقچه شده است!
انگشتر را روي دومين علامت گذاشت و اين بار نور قرمز بيشتر شد.همين كار را تا ششمين علامت تكرار كرد.نور قرمز بيشتر و بيشتر ميشد.به نظر ميرسيد انگشتر در حال داغ شدن بود.
و حالا نوبت آخرين علامت بود!
آيا اين همه سال صبر و تحملش به نتيجه خواهد رسيد؟
چند لحظه اي به ياد پدرش افتاد.به ياد همان لبخندي كه چند دقيقه پيش به او زده بود.انگشتر را به صندوقچه نزديك كرد.واكنش انگشتر طوري بود كه انگار نميخواست بر روي علامت جايگزاري شود.
عرق بر پيشاني آلبوس نمايان بود.حالا انگشتر بر روي علامت هفتم گذاشته شده بود.به اين فكر كرد كه هفت عدد مقدسيست!
ناگهان نوري قرمز رنگ همه ي اتاق را در بر گرفت.نوري وصف ناپذير!
كمي دقت كرد و به نظرش آمد فردي از ميان نور به او نزديك ميشود.اما آن يك انسان نبود.يك پرنده بود!
پرنده به او نزديك شد.بر روي شانه ي او نشست و شروع به خواندن آواز كرد.ققنوس را شناخت.همان موجود افسانه اي كه هميشه پدرش در مورد آن صحبت ميكرد.
دوباره به ياد پدرش افتاد كه هميشه پرنده ها را دوست ميداشت.
سر ققنوس را نوازش كرد.نور قرمز كم و كم تر ميشد.تا اينكه ديگر نوري وجود نداشت.لحظه اي به اين فكر كرد كه شايد ققنوس هم با نور از بين برود.اما ققنوس بر روي شانه ي او نشسته بود.
انگشتر و صندوق نيز محو شدند.
آلبوس لبخندي را نثار ققنوس زيبا كرد.انگار ققنوس نيز به او ميخنديد!
لحظه اي بعد ديگر هيچ نبود!
خب خب خب بزار ببينم اينجا چي داريم؟يه متن جالب با توصيفات بسيار قشنگ,خب آلبوس جان بدون رودرباسي بايد بگم يكي از بهترين نوشته هايي بود كه ازت خوندم.همه چيز به جا و خوب به كار برده شده بود,شاخ و برگ و كشش داستان يكي از مهمترين عوامل يك رول يا بهتره بگم يه داستانه خوبه كه در نوشته ي تو به خوبي رعايت شده بود.در كل راستش من زياد با رولهاي تو انس نميگرفتم ولي مثل اينكه بايد يه تجديد نظري بكنم.اميدوارم بازم بهتر بنويسي