هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ سه شنبه ۲۰ دی ۱۳۸۴
#70

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
تق...تق....تق...
آنیتا با سرعت به سمت در رفت. برای اولین بار بود که کسی در خانه ی او را در هاگزمید می کوفت. با تردید در را باز کرد و چهره ی پیرمردی خندان را دید.
با خوشحالی گفت:
_ پدر!!!!!
_ آنی!!!
و لحظاتی در آغوش هم قرار گرفتند. بعد آنیتا با خوشحالی از جلوی در کنار رفت و دامبلدور توانست وارد خانه شود. در نگاه اول توانست به سلیقه ی دخترش پی ببرد. کف خانه کاملا با سرامیک سفید پوشیده شده بود. مبلمانی به رنگ کرم، جلوه ای زیبا به خانه داده بود.
دامبلدور نگاهی از سر تحسین به آنیتا انداخت و گفت:
_ آفرین آنی، خونه ی قشنگی درست کردی. سلیقت عینه مادرته!!!
_ ممنون پاپا.....صبر کنید تا براتون قهوه بیارم...
_ نه آنی...امشب هم تو کار زیادی داری، هم من.
آنیتا با تعجب پرسید:
_ وا؟؟!!! برای چی؟؟
دامبلدور بسته ای کوچک را به آنیتا داد و در حالی که سرش را تکان می داد گفت:
_ خب.....این به عنوان خونه نویی.....قابل تو رو نداره!
_ اوه پدر....ممنونم!
و بعد از اینکه بوسه ای آرام بر گونه ی پدرش زد، بسته را گرفت. دامبلدور سریع گفت:
_ من الان میرم چون واقعا خستم. بعدش تو هم بسته رو باز کن و هم اون یکی رو!
_ کودوم یکی رو؟؟؟
_ خودت می فهمی!
و چشمکی زد و از خانه بیرون رفت.
آنیتا هاج و واج مانده بود. روی مبلی نشست و به آرامی بسته را باز کرد. جعبه ای کوچک که با مخمل قرمز و نگین های کوچکی تزیین شده بود، پدیدار شد. آنیتا واقعا ذوق کرده بود. به آرامی در جعبه را گشود؛ آنچه را که میدید نمی توانست باور کند. از پدرش بعید بود!
گردنبندی زیبا از طلای سفید بود و نگینی سبز و درششت در وسط آن خود نمایی می کرد. در آن نگین سبز، رگه هایی از سبز پر رنگ، حرکتی موجی شکل داشتند که موجب شدند تا آنیتا به دقت به آن نگاه کند. لحظاتی بعد روی نگین نوشته ای را مشاهده کرد.
" قاب نگین را باز کن"
آنیتا با تعجب و کنجکاوی بسیار قاب نگین را باز کرد. آنچه که میدید، نگینی قرمز و قلبی شکل بود. آن را جلوی چشمانش گرفت. ناگهان به درون نگین قرمز رنگ، کشیده شد.
ادامه دارد توسط خودم.......
*******************************
فکر می کنم خیلی زیاد شد. برای همین بقیشو توی یه پست دیگه می نویسم.
در ضمن پرفسور کوییریل، من اصولا جدی و توصیفی می نویسم ولی اون دفعه نمی دونم چی شد، خواستم اونجوری بنویسم. ببخشید.
و اینکه من توی محفل و وایت تورنادو پست می زنم و جاهای دیگه رو تازه کشف کردم!!!!!

آنیتا جان خیلی خوبه که توصیفی مینویسی اما سعی کن در عین حال از طنز هم استفاده کنی.نمایشنامت خوب بود فقط اگه سعی کنی دنباله دار ننویسی بهتره و اگرم دنباله داره حتما قبلی رو تا یه جایی برسون بعد ادامشو در پست بعدیت بده مثلا میتونی آخرش رو اینطوری تموم کنی"...آنچه که میدید نگینی قرمز رنگ و قلبی شکل بود."بنظرم تا اینجا کافی بود البته این رو برای این میگم که دنباله دار بودنش معلوم نشه و شخص دیگه ای نیاد پستتو ادامه بده.یه چیزه دیگه اینکه تو نوشتی "برای اولین بار بود که کسی در خانه ی او را در هاگزمید می کوفت"خب این می کوفت یعنی چی؟بهتر نبود مینوشتی میزد.این کلمه میکوفت بنظرت یکم خشن نیست اونم برای آلبوس دامبلدور ؟در ضمن چرا هم نوشتی پاپا هم پدر ؟بنظرم برای دامبلدور اونم با این شخصیتش پدر آبرو مندانه تره.موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۰ ۱۶:۱۱:۵۰

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱:۴۱ شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۴
#69

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
" سرژ- سرژ ... پاشو دیگه پسر چقدر می خوابی ؟! - وقتشه بیدار بشی ... هی سرژ پاشو ببین رسیدیم به مقصدمون "
سرژ تانکیان که گوشه ی چشمانش از قطرات اشک خیس بود، با احساس تکان های شدیدی پلکهایش را به آرامی گشود و پس از آنکه لحظه ای با سردرگمی به دارون که با مهربانی او را می نگریست، نگاه کرد؛ ناگهان گویی چیزی به خاطرش رسیده باشد، وحشت زده از جا پریده و عقب عقب رفت.
تنه ی درخت بید مجنون سرژ را متوقف کرد و او در همان حال که با چهره ی بهت زده به دارون چشم دوخته بود با صدای دو رگه ای، آهسته گفت:
- دا ... دا ... دارون
دارون که از رفتار سرژ شگفت زده شده بود، با تعجب پرسید: حالت خوبه ؟!
سرژ که همچنان مات و مبهوت به دارون نگاه می کرد، پس از چند لحظه با شگفتی گفت: تو زنده ای ... دارون تو زنده ای ؟!
دارون نگاهی به اطراف خود انداخت و با سردرگمی پاسخ داد: مگه قرار بود بمیرم ...
قبل از آنکه جمله دارون کامل شود، سرژ با یک حرکت تند و دیوانه وار روی دارون پرید و در همان حال که صورت او را در میان دستانش نگه داشته بود، او را غرق در بوسه کرد و هیجان زده گفت: تو زنده ای ... نمردی ... خدای من باورم نمیشه، دارون زنده اس
- چیکار میکنی پسر، پاک خل شدی که ... چرا گریه میکنی، ای باب ولم کن
دارون با انزجار دستان سرژ را از صورتش جدا کرد و در همان حال که از او فاصله می گرفت با بی قراری گفت: خواب دیدی خیر باشه !
سرژ که سعی میکرد بار دیگر به دارون نزدیک شود، ناگهان با شنیدن این حرف او بی حرکت ایستاده و آهسته گفت: خواب ؟!
- بله خواب، حتما خواب دیدی و الا چیزی به ملاجت نخورده که این جوری یه دفه زده به سرت
سرژ پاسخی نداد، تصاویر وحشتناکی که لحظاتی قبل دیده بود، همچون فیلمی بر پرده سینما در برابر چشمانش رژه میرفت " ابرهای سیاه ... پیرمرد شالمه بسته ... خنده ها و ضجه های زشت ... نور سبز و ... چشمان بسته و جسم بی جان دارون ... باران خون ... فریاد سرژ ... "
زوایای تاریک ذهن سرژ تانکیان به آرامی روشن می شد و جا پای آن کابوس وحشتناک کم کم محو می گشت و سرژ با تمام وجود فاصله میان حقیقت و رؤیا را بار دیگر احساس می کرد، او با شادی و هیجانی که قلبش را به تپش انداخته بود، با خود گفت: " اون حقیقت نداشت ... خواب بود ... کابوس بود، کابوسی که تموم شد ... "
- سرژ ... هی سرژ جواب بده، حالت خوبه ... سرژ
دارون بازوی سرژ را به تندی تکان داد و سرژ در حالی که لبخند می زد بار دیگر دارون را در آغوش کشید، اینبار دارون بدون هیچ گونه مقاومتی اجازه داد سرژ او را بغل کند، گویی او نیز در لحظه ای به آنچه که اتفاق افتاده و به عمق احساسات سرژ پی برده بود.
پس از چند لحظه آن دو از یکدیگر جدا شدند و دارون با لبخند شیطنت آمیزی که بر لبانش نقش بسته بود، پرسید: خب بگو ببینم تو خواب چی دیدی که اتمسفر مغزت اینجوری صورتی شده
سرژ نگاه پر اشتیاق خود را به دارون دوخت و به آرامی شروع به تعریف کردن خوابش کرد، او همه چیز را درباره ی کابوس وحشتناکش گفت و در انتها اعتراف کرد که بارها در آن لحظات آرزو کرد " ای کاش ناشنوا و نابینا بودم تا آن صدا را نمی شنیدم و آن صحنه ها نمی دیدم "
دارون با چهره ی متفکری به آرامی پرسید: تو واقعا چنین آرزویی کردی ؟!
سرژ قاطعانه پاسخ داد: آره
دارون سری تکان داد و گفت: باورم نمی شه، یعنی اینقدر ضعیف شدی که از صدای خنده یا ضجه یه پیرمرد شالمه بسته می ترسی ؟!
سرژ با دلخوری گفت: من نترسیدم – من ... من فقط دلم نمیخواست ببینمش، دلم نمی خواست صدای نحسش رو بشنوم، من – من فقط دوست نداشتم
- ولی تو نمی تونستی اون راهی رو که اومدی با این آرزو تغییر بدی یا اصلا با این کار مانع مرگ من بشی
- چرا ؟
- خب ... خب واسه اینکه گذشته و تجربیات همه منحصر به فرده و نمی شه اون ها رو تغییر داد
سرژ لحظه مکث کرد و سپس در حالی که اخم کرده بود پرسید: ولی چرا باید اون پیرمرد تو رو می کشت ؟!
دارون لبخندی زد و پاسخ داد: اولا اون یه خواب بود و من زندم، دوما مردن که آخر همه چیز نیست، سوما هر چیزی یه دلیلی داره و احتمالا اون فکر می کرد مردن به نفع منه
سرژ با ناراحتی و لحن تمسخرآمیزی حرفهای دارون را تکرار کرد و سپس پرسید: مثلا مردن چه نفعی برای تو داره ؟!
دارون در حالی که کوله پشتی اش را از کنار درخت بید مجنون برمی داشت، خنده کنان، با شیطنت گفت: اولین نفع اش رو نمی دونم چون تو کله ی اون پیرمرد محترم نیستم، امّا دومی اش اینه که از شر آدمی مثل تو راحت میشم

لحظاتی بعد پس از آنکه دارون زیر مشت و لگدهای دوستانه سرژ، خستگی خواب شب از تنش بیرون شد، هر دو کنار نهر پر آبی که زیر درختان میوه جاری بود، نشسته و در همان حال که به مناظر زیبای اطرافشان چشم دوخته بودند، مشغول خوردن صبحانه شدند.

...................................................................................


منو ببخشید فراموش کردم یه توضیح کوچولو درباره ی این پست عجیب غریب و همان گونه که گفتم سورئالستی ام بدم !
البته فکر می کنم هنوز دیر نشده ... خب عزیزان قبل از هر چیز باید بگم، من در اینجا دارون رو، که در پست قبلی توسط یکی از شخصیتهای سرژ کشته شد، زنده نکردم ... بلکه سرژ رو کشتم !
اگر ملاحظه کنید می بینید دارون وقتی سرژ رو بیدار می کنه می گه " ... وقتشه بیدار بشی ... رسیدیم به مقصدمون "
منظور من از نوشتن این دیالوگ برای دارون این بود که ( فریاد بزنم ) وقت آگاهی رسیده !
در ادبیات و هر چیز دیگر بیداری معمولا به معنای آگاهی هست، دارون به نوعی سرژ رو به آگاهی دعوت میکنه، با یک تصور مثبت کوچک و با یک حس غریب آدمی با اطمینان می تونه بگه " دارون با تمام وجود مایل سرژ بیدار بشه " آگاه بشه، خودش رو تو اون خواب و یا بهتره بگیم تو اون کابوس وحشتناک، عذاب نده ! " چرا که سرژ عزیزش رو دوست داره "
و منظورش از گفتن " رسیدیم به مقصدمون "
همه می دونیم مقصد نهایی پس از مرگ کجاست، رسیدن به لقای الهی که گر چه برای برخی شیرین و برای برخی شاید در زمان خاصی تلخ باشه !! ( یاد معجون عشق نه چندان به خیر ! ) به هر حال هر چه هست گریز ناپذیره و البته برخی اونجا رو سر حد کمال انسانی می دونند، انسانهایی که در دنیا برای رسیدن به کمال تلاش کردن، نتیجه اعمالشون رو در اون مکان می بینن و به همین دلیل جایی که دارون هست در نوشته من به عنوان مقصد بیان شده که اگر توجه کرده باشید همچون بهشت بسیار زیبا نیز تصویر شده و دارون که پیش تر از سرژ به اون مقصد نهایی رسیده، سرژ رو در اون مکان بیدار میکنه.
و خواب در نوشته ی من استعاره از دنیایی هست که در حال حاضر توش زندگی میکنیم، خوابی که گاه همچون یک کابوس تلخ و گاه مانند یک رؤیا شیرین هست و بیداری سرژ توسط دارون، یعنی تمام شدن خواب، یعنی مرگ در دنیا و زندگی درعالم حقیقت !
" سرژ توسط عزیزترین دوستش بیدار می شه ! "
حقیقتی که هنوز به طور کامل آشکار نشده این هست که میگن لحظه ی مرگ عزیزترین و نزدیکترین فرد در زندگی انسان که در گذشته فوت شده، به دنبال فرد محتضر میاد تا اونو با خودش به جایی ببره که به جرات میتوان گفت ناشناخته ترین مکان هست و من نیز دقیقا با توجه به این مسئله ( حالا درست یا غلط، قبلا عرض کردم نوشته ام کما بیش سورئال هست و تنها سعی دارم مفاهیم عمیق رو برسونم ! ) بله من نیز سرژ رو توسط دارون بیدار کردم، توسط تنها کسی که سرژ میان باقی شخصیتها از صمیم قلب دوستش داره .
" اولین نفع اش رو نمی دونم چون تو کله ی اون پیرمرد محترم نیستم "
حتی دارون که زودتر از سرژ پا به آن مکان جاوید " عالم حق و حقیقت " گذاشته، قادر به پاسخ دادن به سؤالات سرژ درباره کارهای پیرمرد شالمه بسته نیست و حتی او نیز دلیل آن باران خون را نمی داند، بارانی که برای مرگ او بود !
چرا که هیچ کس، تاکید می کنم هیچ کس قادر نیست ذهن آن پیرمرد شالمه بسته را بخواند و یا دلیل باران خونین را بداند، که در تضاد با کاری است که انجام داده، ولی منشا هر دو یکی است ! بدی پیرمرد شالمه بسته با ابری که برای مرگ دارون خون گریه میکند، برابر نیست ، اما هر دو از وجودی واحد هست و در پایان چرا ؟!
پرسشی بی پاسخ ... که نیاز به عشق و معرفت عمیق دارد !

ارادتمند شما نارسیسا بلک


................................................................................


خب من تصمیم دارم بجای نقد کردن اینبار یکم در مورد این پست توضیح بدم تا همه متوجه موضوع بشن.اونایی که پست سرژ رو تو همین تاپیک خوندن از موضوع داستان خبر دارن.سرژ تو اون پست مرگ دارون رو نوشت و حالا نارسیا مرگ دارون رو نوعی دیگه باز گو میکنه.شاید کمتر کسی متوجه منظور نارسیا از زدن این پست شده باشه.در واقع نارسیا تو این پست مرگ دارون رو از یه زاویه دیگه عنوان کرده.اون میخواد با این پست سوالهایی رو که سرژ در پستش عنوان کرده پاسخ بده.دارون مرده و سرژ در رویاش با او حرف میزنه او رو در آغوش میگیره و در آخر در کنار هم قرار میگیرن. من فکر میکنم منظور نارسیا از خط آخر نمایشنامش باقی موندن این دو در کنار همه.درسته که دارون مرده و همه اینها فقط خوابیه که سرژ داره میبینه ولی اونقدر واقعیه که سرژ اونو احساس میکنه باورش میکنه چون دوست داره واقعیت طور دیگه ای باشه.اون واقعیت رو فقط یه خواب میبینه و خوابی رو که در اون چشم باز میکنه و عزیزش رو میبینه حقیقت میدونه.ما نمیدونم قراره بعدا چه اتفاقی بیفته پس بنظرمن ما میتونم خواب و واقعیت رو یکی بدونیم چون نمیشه مرزی میونشون قرار داد.دارون حرف قشنگی میزنه اون میگه" هر چیزی یه دلیلی داره و احتمالا اون فکر می کرد مردن به نفع منه" من با این حرف کاملا موافقم.ما هیچی از حکمت اون نمیدونیم پس بهتره ازشم توضیحی برای کاراش نخوایم.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۱۵:۳۹:۳۸
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۲۱:۳۹:۵۷

این نیز بگذرد !


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۴
#68

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
خرید خانه در هاگزمید:
دختری قدم زنان در هاگزمید راه میرفت. چشمش را به در و دیوار دهکده دوخته بود و خوشحال از اینکه می تواند در کنار جادوگرانی خوشحال و باحال زندگی کند.
نگاهش با تابلوی مغازه ای بدین عنوان افتاد:" خرید و فروش املاک هاگزمید" .
با خوشحالی به طرف آن رفت. در آن را باز کرد و داخل آن را که پر از دفتر و قلم های تند نویس بود را دید. پسری جوان در پشت میزی پر از کتاب دیده میشد.
دختر سرفه ای کرد:
"اهم....ببخشید مزاحم شدم....
پسر جوان با خنگی تمام سرش را از پشت کتاب ها بیرون آورد و گفت:
" اوه...نه......من معذرت میخوام، بفرمایید تو.
و سریعا از پشت میزش بلند شد و دختر را به سوی صندلی کثیفی هدایت کرد و خودش هم روی میز مقابل نشست.
با شرمندگی گفت:
"معذرت میخوام که اینجا شلوغ و کثیفه. امرتون؟؟
دختر در حالی که نگاهی به دیوارهای کثیف و تار عنکبوت گرفته می انداخت گفت:
" خوب، مسلما من برای خرید خونه مزاحم شدم!!!
پسر جوان ذوق زده پرسید:
"جدی؟؟؟ای ول بابا! دمت گرم!!!
و مثل چی پرید پشت میز بهم ریختش. قلم خودنویسی برداشت و فرمی زرد رنگ از داخل کشوی میزش در آورد. دستانش را به هم مالید و گفت:
"خوب...عالیه.....asl, plz؟؟؟
چشمان دختر گرد شد گفت:
"بله؟؟؟؟
پسر که خودمونی شده بود با هیجان گفت:
- مگه تاحالا نرفتی مسنجر؟؟؟
دختر فکری کرد و گفت:
-آهان!!!از اون لحاظ!!!!
پسر مشتاقانه گفت:
-خوب؟؟؟
دختر سرفه ای کرد و گفت:
-آنیتا دامبلدور، سنم محفوظه!!! از جنگل الف ها می یام!!!
پسر با خنده گفت:
- دومبل از کی تا حالا بچه داره؟؟
آنیتا هم با قیافه ی در هم رفته گفت:
- صیمیمی نَرو!!!(نکته ی لهجه ای: مشهدی رو حال کردی؟؟)
پسر خودشو جمع و جور کرد و ادامه داد:
-خوب ، دوست داری خونت پیش کی باشه؟؟
- حتما کنار خونه ی آلبوس دامبلدور. و دست راست خونش هم باشه!!!
-عالیه......و....میخوای چه شکلی باشه، خونت؟؟
- کوچولو و جادار باشه، دارای یه پذیرایی، یه آشپز خونه که این خیلی مهمه!!، یه اتاق کار بزرگ .
پسر متفکر:
-آهان!!! و آخرین سوال، چقدر مایلید پول بدید؟؟
آنیتا سرش را خاراند و گفت:
- خب......چقدر میشه؟؟؟
- آه....حدود 13 گالیون
- چقدرم نحس!!!! من....آ......"جاگ" کارت (جادوگران احمق گالیون دار!!!) هم قبول میکنید؟؟
پسر نگاهی به کارت ستاره ای شکل آنیتا انداخت و نگاهی هم به دستگاهATM ( نکته آواشناسی: پارسی را پاس بداریم، این همان خود پردازه!!) دفتر. و گفت:
- به طرح شتاب وصله؟؟؟( نکته فنی: امیدوارم بدونید طرح شتاب چیه!!)
- آره باب !!
و پسر کارت ستاره مانند را در دستگاه گذاشت و مبلغ 13 گالیون برداشت کرد.
- لطفا 2 دقیقه صبر کنید.
بعد چوبش را آورد بالا و ناگهان "الاغی" نقره ای رنگ از سر آن بیرون آمد!!! و عر عر کانان بیرون رفت.
پسر با خجالت گفت:
- الان خونتون حاضر میشه!!
بعد از چند ثانیه، قور باغه ای نقره ای رنگ قور قور کنان وارد شد!!!! آنیتا واقعا متعجب بود!!
پسر با خوشحالی گفت:
- منزل شما آمادست!


آنیا جان خوب بود البته من پستای ترو تابحال نخوندم اگه اشتباه نکنم زیاد تو قسمت ایفای نقش نیستی ولی در کل من راضی بودم از اینکه از وسایل ماگلی تو هاگزمید استفاده کرده بودی خیلی خوشم اومد.فقط اینکه سعی کن کمتر جمله ای رو برای توضیح تو پرانتز بزاری چون با اینکار انگار یه پارازیت وسط جمله ها قرار دادی که موقع خوندن حواس خواننده پرت میشه.در ضمن اشتباهات تایپیم یه چند تا داشتی که برات درستش کردم.امیدوارم پستهای بعدیت تو خانه های هاگزمید بیشتر توصیفی باشه چون اینجا تقریبا بیشتر توصیفی مینویسن تا دیالوگ.موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۵ ۱۳:۰۴:۲۳

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲:۳۷ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۴
#67

ابرکسس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۱ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۳ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
سلام



هوای بهاری هاگزمید زیبا رو، زیباتر کرده بید و صدای دلنواز ترانه ای خوش از میان کوچه پس کوچه های خانه های هاگزمید به گوش می رسید

نه چشمت ديده بودم كاشكي اي گل نه مژگانـت
كه رفت از دست,صبروهوش,اي دستم به دامانـت

بيدرنگ قلم بدست گرفتم و در همان حال سياه مستي اين شعر را
در وزن شعر استاد سرودم باشد كه مقبول اُفتد.

مكن باور كه تا پايان عمرت خوبــــرو باشي
كه روزي تخته مي گردد بجان دوســـــت دكانت

تو زندانبـان اگر باشي خيانت,پيشه مي سازم
باُميدي كه اُفتم ســــــالها در بند زندانت

مَــه من آرزو دارم ز بيمـاري ز پـا اُفـتـي
پرسـتارت شوم هر صبح و شب, كوشـم بدرمانـت

سعادتمـندم آن روزي كه من راننـده ات باشم
وزين منصـب نشينم شاد و خندان پشت فرمانـت

(روم به دیوار) من افســرده خاطر كـــاش بودم وانِ حمامــت
كه گيـرم مسـت, در آغوشِ خوداندام عريانــت

بدرد آيد اگر دنــــدانِ تو اي ماهِ بي مهرم
مرا اين آرزو باشـد كه باشـم كـرمِ دندانـت

هری با دیدن جینی که از پیچ یکی از کوچه ها بیرون اومد، خوندن ترانش رو متوقف کرد و بانگ زد
- جینی !
جینی نیز با دیدن او بانگی زد
- هری!
و ... ( با عرض پوزش حضور خوانندگان عزیز، بنا به درخواست وزارت ارشاد این قسمت سانسور میشه )

هری در حالی که کم مونده با چشماش طرف رو یه لقمه کنه، می پرسه: اینجا چیکار میکنی ؟
جینی که دست کمی از هری نداره، جواب میده: دنبال تو می گشتم
- من ؟!
- آره
- چیکارم داری مگه قرار نبود ما همدیگه رو نبینیم ؟!
- هری این دیگه مهم نیست ! ... اوه ترانت حرف نداشت، هری تو واقعا روح لطیفی داری، بیا بی خیال کاراگاهی شو به جاش ادبیات جادویی رو ادامه بده من مطمئنم تو شاعر خوبی می شی
هری که از این تعریف جینی سرخ شده بود با احساس یک جاذبه قوی نیوتنی دستانش را دور کمر جینی حلقه کرد، امّا همین که خواست باهاش مشغول راز نیاز ( ویدا دوست داریم ) بشه ...
زِرت !
نیروی از پشت هری رو به طرف در یکی از خونه ها پرتاب کرد و به دنبالش صدایی بلندی به گوش رسید که گفت:
- شما دو تا خجالت نمی کشین، در انظار عمومی دوباره مشغول راز نیاز شدین
هری که با این پرتاب ناگهانی عینکش پایین لغزیده بود، اونو روی چشماش صاف کرد و به محض دیدن رون که از عصبانیت مثل گوجه فرنگی قرمز شده بود، دستپاچه گفت: اِه رون تویی ... تو هم اومدی هاگزمید؟
رون جوابی نداد و هری گفت: طلسم های شاهزاده رو خوب یاد گرفتی ها
رون که هنوز ناراحت بود، با بی تفاوتی گفت: این هیچم از وردهای اون شاهزاده رگ به رگ نیست این ورد رو از روی کتاب وردهای باستانی برداشتم که نمونه ای از وردهای مرلین جادوگر ملقب به کراش هست
هری که متعجب شده بود از روی زمین بلند شد و گفت: مرلین جادوگر مقلب به کراش
قبل از این که رون چیزی بگه، جینی با ناراحتی گفت: آره تازگی ها فقط داره کتاب های اونو می خونه، در ضمن رون یه بار قبلا بهت گفتم به تو هیچ ربطی نداره من دارم چیکار میکنم یا با کی حرف می زنم
جینی چنان چشم غره ای به رون رفت که هری احساس کرد هر لحظه ممکنه چشاش از کاسه در بیاد .
هری پرسید: اِ خب ببینم بقیه خانواده هم اینجان ؟
رون جواب داد: آره مامان و بابا تو کافه سه دسته جارو هستن
هری گفت: اِ چه خوب ... دلم براشون تنگ شده بود
رون گفت: خب پس راه بیافتین بریم اونجا
جینی گفت: تو برو ما هم می یاییم
رون در حالی که با چشمای ریز شده از هری به جینی و از اون به هری نگاه میکرد، گفت: لازم نکرده تا چشم منو دور می بینید، می شین دو تا مرغ عشق
هری که بحث رو بی فایده می دید گفت: اِ خب باشه ما هم می یاییم ... جینی بیا بریم
هری چشمکی به جینی زد و هر سه اونها به طرف کافه سه دسته جارو راه افتادن ...

خب میتونم بگم برای دفعه اول زیادم بد نبود ولی خوب اگه یه عضو جدید نبودی مطمئن باش این پست حتما پاک میشد.فکر کنم بهتره یکم در مورد این تاپیک برات توضیح بدم.ما اینجا داستانهایه ادامه دار نمینویسیم بیشتر درمورد حال و احوالات خودمون که در واقع اتفاقاتی هست که چه تو سایت چه غیر سایت برامون میوفته مینویسم و اونهارو در قالب نمایشنامه توی هاگزمید قرار میدیم.هاگزمید یه دهکدس در واقع میشه گفت شهریه که توش زندگی میکنیم البته من ترجیح میدم بگم خود جادوگرانه.پس تو هم سعی بیشتر درمورد مسائل روز و کلا شخصیت خودت بنویسی حالا مهم نیست که خودتو جای هری میزاری یا ابرکسس.موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۵ ۱۲:۰۲:۴۳

به امید روزی که بتونیم بفهمیم کی هستیم


Re: زندگي......
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ چهارشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۴
#66

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
زندگي.........


صبح زيبايي بود. دهكده ي هاگزميد را مه رقيق صبحگاهي در بر گرفته بود.
نسيم ملايمي از طرف هاگوارتز مي وزيد و برگ هاي درختان را به رقص وا مي داشت.
در خيابان اصلي دهكده مردم براي انجام برخي از خريد ها و تدارك صبحانه خارج
شده بودند و در گوشه كنار گاهي جمع مي شدند و صحبت مي كردند.
در امتداد جاده ي اصلي، جاده اي باريك و فرعي وجود داشت كه خانه ها ي دهكده در آنجا قرار داشتند.جاده اي بود كه در سرتاسرش را گل هاي بنفشه و لاله پوشانده بودند. بوي اين گلها مانند عطري دل نواز روح انسان را شادي مي بخشيد.
در بين تمامي اين خانه ها ، خانه اي بود كه در آن نسبت به سايرين نكته اي متفاوت وجود داشت.
ساكنان ويلاي باتٍركاپ – كه همه ي افراد دهكده آن را زيباترين خانه ي اين منطقه مي دانستند- امروز جنب و جوش خاصي داشتند.
ديشب بانوي خانه بچه اي به دنيا آورده بود.آقاي پتيگرو سال ها در انتظار تولد يك وارث بود و از خوشحالي سر از پا نمي شناخت.
تمامي دهكده را براي مهماني تولد پسرش دعوت كرد.
در شب مهماني همه پسرك تازه متولد شده را ديدند و بر اين نكته هم عقيده بودند ،كه پسرك با چمان آبيش و صورت تپلش به فرشته هاي آسماني شباهت داشت.
در همان شب بود كه آقاي پتيگرو به همه اعلام كرد كه نام پسرش را پيتر نهاده.
پيتر پتيگرو در چند سال بعد وارث كليه ي املاك پدر و ويلاي باتركاپ مي شد.
سال ها خانواده ي پتيگرو درآرامش و خوشبختي زندگي كردند.و چيزي به نظر نمي رسيد كه بتواند خوشبختي آنها را از بين ببرد.
در شب تولد ده سالگي پيتر دوباره مهمانيي در ويلاي باتركاپ بر گذار شد.اما آقاي پتيگرو حضور نداشت.چند ساعتي همگي به انتظار نشستند اما خبري نشد.كم كم اضطراب و نگراني جاي خودش را به فضاي شاد مهماني داد.
پيتر كه عاشق پدرش بود در جلوي در نشسته و انتظار بازگشتش را مي كشيد.اما گويي مي دانست كه ديگر هرگز صورت مهربان پدر را نخواهد ديد.
آن شب شبي طوفاني بود.باد وحشيانه زوزه مي كشيد و قطرات باران مانند سنگ هايي كوچك سعي داشتنت تا تمامي هستي را نابود كنند.
بعد از گذشت چند ساعتي كه با نگراني همراه بود ناگهان صدايي از ميان باد و باران به گوش اهالي خانه رسيد.
چندين مرد مشعل به دست به خانه حمله ور شدند.در مدت چند دقيقه ويلاي باتركاپ ويران شد.پيتر،مادرش و خواهر بزرگترش به سختي از ميان آتشي كه خانه را فرا گرفته بود خود را نجات دادند.
آن مردان مانند ديوانه ها خانه را ويران كردند. ناگهان از پشت سرشان شخصي به جلو آمد و مقابل سه عضو وحشت زده ي پتيگرو ايستاد.
اون شخص بارتيميوس كراچ بود.
در طي چند لحظه كل دارايي خانواده از بين رفت.زيباترين ويلاي منطقه از بين رفته بود و خوشبخترين خانواده از هم پاشيده بود.
خانم پتيگرو و فرزندانش با اندك پولي كه برايشان باقي مانده بود در يكي از خيابان هاي ماگل نشين لندن سكونت كردند.
سال ها بعد بود كه پيتر فهميد علت اين واقعه چه بوده.پدرش،از نظرات لرد ولدمورت طرفداري مي كرده.از اصالت و اصيل زادگي.....
ولي پيتر از اين مسايل متنفر بود.اون هرگز چهره ي فردي رو كه خوشبختي و پدرش را ازش گرفت فراموش نكرد.و مي دانست روزي كه شايد خيلي نزديك مي بود انتقام خون پدر و گريه ها و سختي هاي مادرش را مي گرفت.......

از نظر توصیف و کلا موضوع از نظر من خوب بود.فقط چند تا نکته رو که بنظرم میتونستی بهتر بنویسی رو اینجا میگم.اولا اینکه میتونستی به جای این جمله" خانه اي بود كه در آن نسبت به سايرين نكته اي متفاوت وجود داشت" بنویسی(خانه ای بود که نسبت به سایرین در آن نکته ای متفاوت وجود داشت)البته بازم بنظرم مشکل داره در واقع انگار قابل هضم نیست.دوما:چقدر از کلمه شب استفاده کردی داستان یه اتفاق خوب رو داره نشون میده ولی زیبایی متولد شدن فرزند زیاد توش بنظر نمیره داستان خیلی تاریکه.سوما:من منظورتو از این جمله نفهمیدم"كم كم اضطراب و نگراني جاي خودش را به فضاي شاد مهماني داد"فکر کنم جای فضای شاد و اضطراب رو جابجا نوشتی.چهارما:میدونی بنظرم یکم داستان حول زمان میچرخه همش در حال تغییره فکر نمیکنی که اگه چند قسمت میکردی و تک تک در مورد هر کدوم تولد ,جشن ده سالگی ,ویرانی خانه,کوچ خانواده به لندن و در آخر انتقام می نوشتی بهتر بود تا اینکه بیای همه روکلی مطرح کنی؟موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۴ ۱۶:۲۲:۵۲

[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ سه شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۴
#65

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
دانه های برف تک تک از آسمان دهکده هاگزمید بر روی زمین می افتاد.زمین دهکده تبدیل به سنگ فرشی سراسر یکدست و سفید شده بود که جز رد پای عابرین چیز دیگری بر روی آن دیده نمیشد.نزدیک کریسمس بود.تمامی مردم خود را برای جشن سال جدید آماده کرده بودند.جشن امسال برخلاف سال گذشته زیبا تر بنظر میرسید چون جمعیت دهکده نصب به سال 'گذشته تقریبا سه برابر شده بود.
در آنسوی دهکده در کنار درختی کهنسال که برف شاخه های آن را به زمین نزدیک تر کرده بود خانه ای قرار داشت.خانه کسی که مٌهر خیانت بر در آن زده شده بود و تقریبا متروک بنظر میرسید.خانه اش متفاوت با خانه های دیگر بود زیرا که هیچ تزئینی برای کریسمس بر روی آن قرار نداشت گویی فرد داخل خانه از واقع اطراف خود بیخبر است.
در داخل خانه مردی زندگی میکرد که به گفته دیگران یکی از مرموز ترین افراد هاگزمید است بار ها و بارها از او در جشنهای مختلف دعوت شده بود اما او هیچ یک را نپذیرفته بود.مردم علت تنهایی او را نمیدانستند اما ایمان داشتند که ممکن است روزی بالاخره چهره او بر همگان رویت شود.
هوا رو به تاریکی میرفت و برف و بوران هر لحظه شدیدتر از پیش شدت میگرفت.کوییرل نگاهی به هیزمهای داخل خانه انداخت.دیگر چیزی به اتمام آنها باقی نمانده بود.هوای داخل خانه سردتر میشد .به اطراف نگاهی انداخت تا شاید چیزی برای سوزاندن پیدا کند.هیچ چیز نبود جز تعدادی کاغذ های پوستی که دانش آموزان کلاس پیشگویی بر روی آن مقاله های درس گوی بلورین را نوشته بودند.
بلند شد تا آنها را برای سوزاندن به داخل شومینه بیندازد اما نتوانست.این بی انصافی بود که تکالیف شاگردانش را برای گرمای خودش بسوزاند.پس منصرف شد و آنها را در داخل کتابخانه جای داد.به سمت پنجره رفت.پرده را کنار زد و به بیرون نگاهی انداخت.همه جا پوشیده از برف شده بود.با چراغهایی که در داخل هاگزمید روشن بود دهکده نمای بسیار زیبایی پیدا کرده بود.مردم با وجود برف و سرما از خانه های خود بیرون آمده بودند تا با فرزندانشان برف بازی کنند.
مدتی گذشت و کوییرل همچنان در کنار پنجره ایستاده بود.غمگین بنظر میرسید شاید یکی از دلایلش تنهاییش بود.او مدتها پیش همه چیز یش را از دست داده بود.عشقش,کارش و چندی پیش زندگیش را.او از جبهه سیاهان کناره گرفته بود او نمیخواست یک مرگخوار باشه.شاید گمان میکرد با مرگخوار شدنش چیزهای گذشته را دوباره باز پس گیرد.اما اینها فقط جز رویاهایی در افکارش بیشتر نبود.او با اینکارش تنهاتر شده بود و اینک داغ خیانت نیز بر پیشانش زده شده بود.
از کنار پنجره فاصله گرفت تا شنل پوشی که در حال گذر از خانه او بود او را نبیند.کوییرل ایستاد.انگار او را مدتهاست که میشناسد.نزدیک شیشه شد اما مراقب بود تا شنل پوش متوجه او نشود.چشمهایش را تنگ کرد.درست میدید او را میشناخت .او دختر زیبایی که بود که سالها پیش برای خرید چوبدستی به مغازه او در دیاگون سری زده بود.
باورش برایش سخت بود.بسمت در حرکت کرد.آنقدر عجله داشت که فراموش کرد چیزی بپوشد.از خانه خارج شد و به اطراف نگاهی انداخت.رد پای دختر در برفها بجا مانده بود.رد پا را دنبال کرد شاید بتواند او پیداکند.درست در پشت خانه دختر را دید.اولین بار بود که بعد از مدتها کوییرل لبخند میزد.بسمتش رفت و شنلش را گرفت.دختر برگشت و او را دید.کوییرل درست حدس زده بود. او خودش بود پرنسس آنیا دختری که در زیبایی فراتر از تصور بود.
نمیتوانست چیزی بگوید.فقط دلش میخواست او را ببیند.مدتها بود که چنین احساسی نداشت.بااینکه هوا بسیار سرد بود اما او سردی هوا را احساس نمیکرد.هوا تاریک بود اما او خب میتوانست چهره دختر راببیند.نزدیکتر شد.نفس عمیقی کشید و خیلی آهسته به وی سلام کرد.دختر هنوز گیج بود.او کوییرل را بیاد نداشت.با لبخندی تصنعی جواب سلامش را داد و به سمت جاده حرکت کرد.کوییرل به دنبالش رفت و اینبار رو به رویش قرار گرفت از او درخواست کرد تا با هم یه فنجان چای بنوشند اما دختر قبول نکرد و دوباره به راه خود ادامه داد.
کوییرل نمیخواست این فرصت را از دست بدهد پس یکبار دیگر نیز شانسش را برای دعوت از دختر امتحان کرد.
دختر تقریبا به انتهای جاده رسیده بود.کوییرل اینار خیلی محتاتانه عمل کرد و سعی کرد خود را معرفی کند و یکبار دیگر از او بخواهد که همراهش بیاید.خود را به او رساند دستش را بسویش برد تا او را نگه دارد.اما ناگهان نوری خیره کننده در براش قرار گرفت.نمیتوانست چیزی ببیند.دستش را بالای چشمایش گرفت یه وسیله عجیب در برابرش قرار گرفته بود.بنظر شبیه اتوموبیل بود ولی درواقع هیچ شباهتی به آن نداشت.
مردی از داخل آن پیاده شد و دست دختر راگرفت.کوییرل متحیر مانده بود.با خود گفت شاید برادرش باشد اما اشتباه کرده بود.او همسر آنیا بود.مردی که بسیار سرتر از او بنظر میرسید.اشک در چشمهای کوییرل حلقه زد. نمتوانست قبول کند که اینبار هم دیر عمل کرده باشد.اما حقیقت داشت و آنیا به همراه همسرش هاگزمید را ترک کرد شاید برای همیشه .
کوییرل سرمای شدیدی در تمام بدنش احساس میکرد. اما قدرت حرکت نداشت نمیدانست چه مدت است که به جاده خیره نگاه میکند اما با گلوله برفی که بر صورتش خورد تازه متوجه شد که قبل از یخ زدن بهتر است از آنجا دور شود.با قلبی که بنظر میرسید دیگر هرگز برای هیچ ساحره ای نتپد به سمت کلبه اش روان شد با امید به اینکه شاید هنوز هیزمی در شومینه در حال سوختن باشد و بتواند مدتی خود را گرم نگه دارد.





ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ یکشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۴
#64

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
**ققنوس**

خانه اش در هاگزميد مخفي بود.در و ديوار اتاقش از قاب عكسهاي متعددي پر شده بود.در يك طرف اتاق تختخواب و در طرف ديگر كمدي وجود داشت.درون كمد شيئي دايره اي شكل نمايان بود.داشت نوري را منعكس ميكرد...اما نه....آن شيء از خودش نور ساطع ميكرد.به نظر ميرسيد آبي نوراني در آن در حال چرخش بود.آلبوس از كودكيش آن قدح را با خود داشت و هميشه به اين فكر ميكرد كه اگر كسي بتواند قدحش را از او بدزدد تمام زندگيش برملا خواهد شد.
مركز تجمع قاب عكساي روي ديوار در كنار كمد بود.
قاب عكسي بزرگ در وسط عكسهاي ريز و درشت نظر همه رو به سوي خودش جلب ميكرد.درون عكس حدود شصت شخصيت متحرك نمايان بودند.
هيچ كس جز او نميدانست كه محفل ققنوس سالها قبل از قتل ها و جنايات ولدمورت وجود داشته است.حتي قدمتش به زمان قبل از ميلاد مسيح نيز ميرسيد.
پدرش قبل از مرگ تمام مال و اموال محفل ققنوس قديمي را به او سپرده بود و بدون هيچ حرفي ، حتي يك جمله در مورد آنها جان خود را به جان آفرين تسليم كرده بود.اما يك يادداشت كوچك همه چيز را براي آلبوس كوچك روشن كرده بود.
سالها بود كه آنها را در گنجينه ي باارزش خود نگهداري ميكرد.هر وقت از خواب بلند ميشد و يا براي خواب به اتاق خوابش مي رفت وسوسه ي اينكه رمز آنها را بشكند گريبان او را ميگرفت.
هميشه با خود فكر ميكرد كاش ميتوانست آن نوشته ي پدرش را از ياد ميبرد.اما جمله ي او هميشه ورد زبانش بود.......««در را مگشا كه سرماي جانفرساي زمستان گريبان مارا خواهد گرفت!»»
آن زمان سني نداشت.ولي با خواندن اين جمله دريافت كه باز كردن در صندوقچه ي سنگي چيز خوبي را به ارمغان نخواهد آورد.
اما اگر درون آن صندوقچه چيز خوبي نبود پس چرا پدرش آن را پيش خود نگه داشته بود و بعد آن را به آلبوس داده بود؟

آلبوس بر تخت گرم و نرم خود خوابيده بود و صداي گوشخراش خر و پفش سرتاسر اتاق را پر كرده بود.
نسيمي از پنجره ي نيمه باز اتاق وارد شد و تكاني به پرده ي سفيدي كه جلوي پنجره آويزان بود داد و بعد به سمت آلبوس رفت.بر صورتش تازيانه اي لذت بخش زد.هواي مطبوع و خورشيد درخشان و آسمان آبي آن روز نشان از روزي مرموز و البته زيبا بود.

آلبوس با همان نسيم كوچك از خواب برخواست و سوت زنان شروع به مرتب كردن رختخواب نمود.لحظه اي به نظرش آمد كه كسي در اتاقش بود اما بعد از چندين بار جستجو چيزي نيافت.
بعد از نگاهي به كمد و غلبه بر وسوسه ي باز كردن صندوقچه سنگي به سمت در خروجي اتاق رفت.قدمي مانده بود كه در به بيرون برود اما با صدايي در جا خشكش زد.شايد تا به حال آن طور شوكه نشده بود.
-موقع انجامش رسيده آلبوس!
برگشت و نوري را در وسط اتاق ديد كه هر لحظه كم رنگ تر ميشد و بعد كاملا از بين رفت.
به نظرش آمد در لحظات آخر چهره ي پدرش را با لبخندي بر روي لبانش ديده است.اين لبخند به يك معني بود و معني اين لبخند
يك جمله بود و آن يك جمله نيز اين بود كه ««من به تو افتخار ميكنم آلبوس!»»

ثانيه اي نگذشت كه آلبوس بر تخت خود نشست و صندوقچه را بر روي ميزي در جلوي خود گذاشت.چند دقيقه اي را به آن نگاه كرد.سعي ميكرد بفهمد درونش چيست اما مثل هميشه ناكام بود.جادويي عميق آن را احاطه كرده بود.

صندوقچه را نزديك تر آورد.چندين بار آن علامت هاي روي صندوقچه را ديده بود.سالها بود كه در مورد آنها تحقيق كرده بود اما چيزي نيافته بود.
ولي آنروز با بقيه روزها فرق داشت.حسي دروني آلبوس را راهنمايي ميكرد.
-انگشتر!

وقتي دستانش را به سمت صندوقچه دراز كرده بود تا آن را نزديك تر بياورد ناگهان متوجه شباهت موضوعي انگشتر خانوادگيش كه ارثيه ي پدربزرگش بود با علامات روي صندوق شده بود!
انگشترش را از دستش درآورد و لحظه بعد به كليد بودن انگشترش پي برد.
يعني آن همه سال تحقيق همه بيهوده بود؟

انگشترش را به صندوقچه نزديك كرد.از آن ميترسيد كه آن را باز نكند.
هر هفت علامت رويه صندوقچه با يكديگر فرق داشتند اما انگشترش فقط به يكي از آنها شبيه بود.پس چطور ميشد آن صندوق را باز كرد؟
انگشتر را بر روي علامت اول گذاشت.نوري قرمز رنگ بر روي بدنه ي فلزي انگشتر افتاد.حالا چه ميشود؟
انگشتر را برداشت.به صندوقچه نگاه كرد...!!!..علامت اول از بين رفته بود.به انگشترش نگاه كرد و با تعجب فراوان ديد كه علامت روي انگشتر شكل خود را تغيير داده است و شبيه به علامت دوم روي صندوقچه شده است!
انگشتر را روي دومين علامت گذاشت و اين بار نور قرمز بيشتر شد.همين كار را تا ششمين علامت تكرار كرد.نور قرمز بيشتر و بيشتر ميشد.به نظر ميرسيد انگشتر در حال داغ شدن بود.
و حالا نوبت آخرين علامت بود!
آيا اين همه سال صبر و تحملش به نتيجه خواهد رسيد؟

چند لحظه اي به ياد پدرش افتاد.به ياد همان لبخندي كه چند دقيقه پيش به او زده بود.انگشتر را به صندوقچه نزديك كرد.واكنش انگشتر طوري بود كه انگار نميخواست بر روي علامت جايگزاري شود.
عرق بر پيشاني آلبوس نمايان بود.حالا انگشتر بر روي علامت هفتم گذاشته شده بود.به اين فكر كرد كه هفت عدد مقدسيست!

ناگهان نوري قرمز رنگ همه ي اتاق را در بر گرفت.نوري وصف ناپذير!
كمي دقت كرد و به نظرش آمد فردي از ميان نور به او نزديك ميشود.اما آن يك انسان نبود.يك پرنده بود!

پرنده به او نزديك شد.بر روي شانه ي او نشست و شروع به خواندن آواز كرد.ققنوس را شناخت.همان موجود افسانه اي كه هميشه پدرش در مورد آن صحبت ميكرد.
دوباره به ياد پدرش افتاد كه هميشه پرنده ها را دوست ميداشت.
سر ققنوس را نوازش كرد.نور قرمز كم و كم تر ميشد.تا اينكه ديگر نوري وجود نداشت.لحظه اي به اين فكر كرد كه شايد ققنوس هم با نور از بين برود.اما ققنوس بر روي شانه ي او نشسته بود.
انگشتر و صندوق نيز محو شدند.

آلبوس لبخندي را نثار ققنوس زيبا كرد.انگار ققنوس نيز به او ميخنديد!

لحظه اي بعد ديگر هيچ نبود!


خب خب خب بزار ببينم اينجا چي داريم؟يه متن جالب با توصيفات بسيار قشنگ,خب آلبوس جان بدون رودرباسي بايد بگم يكي از بهترين نوشته هايي بود كه ازت خوندم.همه چيز به جا و خوب به كار برده شده بود,شاخ و برگ و كشش داستان يكي از مهمترين عوامل يك رول يا بهتره بگم يه داستانه خوبه كه در نوشته ي تو به خوبي رعايت شده بود.در كل راستش من زياد با رولهاي تو انس نميگرفتم ولي مثل اينكه بايد يه تجديد نظري بكنم.اميدوارم بازم بهتر بنويسي


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۱ ۱۳:۱۵:۳۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۱ ۱۳:۳۲:۰۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۱ ۱۳:۳۶:۰۶

شناسه ی جدید: اسکاور


داره از ابر سياه خون ميچكه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ یکشنبه ۴ دی ۱۳۸۴
#63

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
دارون ملكيان و سرژ تانكيان در راه بازگشت به لبنان هستند...!از خيابان اصلي هاگزميد خارج شدند و ترانه خود را با آرامش ميخوانند...با آرامش...با آرامش...!

سرژ با فريادي به بلندي چاه تاريك گمراهان و به عمق آسمان مرگ و پوچي قضاوت كنندگان ميخواند:
مردان جوان مي ايستند بر روي قبرهايمان
متعجب ميشن وقتي مسيح بيايد
ايا آنها مارا نجات ميدهند؟
شايد تو عامل سوگواري باشي....شايد تو سزاوار مرگ باشي
جاي كه هيچ كس نيست
همه مردم رشد ميكنن براي مرگ


دارون:سرژ...چرا يهو اسمون تيره شد؟اين ابر هاي سياه از كجا اومدن؟
سرژ:نميدونم...!فكر ميكني براي من اهميت داره كه اين ابر هاي سياه از كجا اومدن؟براي من وجود تو مهمه...براي من زنده بودن شخصي مثل تو مهمه نه اين ابر هاي سياه...! بعد از مرگ شيو و جان فقط تو موندي برام...!تو مهم تر از هر چيزي در دنيا هستي

وارد بيراهه اي مخوف ميشوند،درختهاي كاج بلند اطراف رو پوشونده...مه غليظ باعث شده همونقدر فضاي كه بين درختان مشخص بود محو بشه...هيچ چيز به غير از روبرو و پشت مشخص نيست...!و البته فقط ميتوان دو متر جلوي خود رو ديد...!

دارون:هوووم...!چه مشكوك...!
ناگهان از اعماق نا پيداي مه ،از روبرو، پير مردي لنگان لنگان نزديك ميشه...!پير مردي شالمه بسته با ردايي خاكستري و كهنه...از همان فاصله كه ميامد _به طرف سرژ و دارون _خنده هاي چندشناكي ميكرد...واقعا وحشتناك...خنده هاي ريزي كه از شدت آن شانه هايش بالا پايين ميشد...خنده هاي كه مو به تن آدم سيخ ميكرد...آرزو ميكرد كه ناشنوا بود تا آن خنده هاي مريض وار را نميشنيد...اي كاش كور بود تا او را نميديد...!
در آن مه غليظ ناگهان سايه اي براي دارون شكل گرفت...شكل سايه اول بسيار گنگ بود...ولي كم كم تا آن پير مردي شالمه بسته نزديك شود سايه شكل واضحي گرفت...شكل يك جغد...جغد ميناليد...اولين سايه اي بود كه صدا داشت...جغد ضجه ميزد...صداي كه انسان ارزو ميند كه ناشنوا باشد نا نشوند...نابينا باشد نا نبيند...!صداي هوهوي ضجه وار جغد اين احساسا را در انسان بوجود مي اورد كه جغد حتما كور شده است...!
سرژ و دارون هر دو گنگ بودند...انگار در رويايي بودند...و منتظر تا كسي آنها را از رويا بپراند...!

پير مرد با همان خنده اي چندش آور دست در ردايش كرد...چوب دستيش را بيرون آورد و به طرف دارون گرفت

_اواداكداورا

با چنان صداي خشداري كه انسان در تعجب فرو ميرفت كه چرا نور سبزي كه از نوك چوبدستي بيرون آمد و به سينه دارون خورد سبز بود...!
صداي ضجه هاي جغد به نهايت خود رسيد...!دارون روي زمين افتاد...پير مرد شالمه بسته دوباره همان خنده خود را ادامه داد طوري كه شانه هايش بالا ميرفت و از كنار سرژ گذشت و پوزخندي به او زد كه سرژ آرزو ميكرد كه اي كاش ناشنوا بود تا صداي پوزخند را نشنود...اي كاش نابينا بود تا آن پوزخند را نبينيد...!
سايه دارون ناپديد شده بود...پير مرد هم ناپديد شده بود...مه از بين رفته بود...جاده اي طويل ديده ميشد...آسمان هنوز تيره بود...سرژ به طرف دارون رفت...در كنار جسد او نشست...!نميدانست چه شده است...!اي كاش نابينا بود تا چشم هاي بازي كه نشان دهنده فقدان روح در بدن او بود نميديد...بعد از چند دقيقه خيره شدن به چهره دارون سرش را به سمت اسمان كرد و فرياد زد:چرا؟چرا از من گرفتيش؟...!
ابر هاي سياه شروع به غرش كردند...!غرشي دردناك...اين اولين بار بود كه دل انسان به حال اين ابر هاي سياه ميسوخت...صداي كه اي كاش انسان ناشوا بود تا نميشنيد...سياهي اي كه اي كاش انسان كور بود تا نميديد...!
سرژ به صورت دارون نگاه كرد...دستش را روي صورت او گذاشت تا چشمانش را ببندد...قطره خوني قرمز رو دستش چكيد...لحظه اي بعد قطره ديگر در كنار آن...قطرات خون زياد شدند...سرژ بالا را نگاه كرد...

داشت از ابر سياه خون ميچكيد

سرژ متوجه شد كه نبايد به اين ابر هاي سياه بي توجه بود...همونطور كه وجود دارون رو دوست داشت ،نشانه هاي اطراف هم مهم بودند...اين چيز ها رو فهميد...ولي يك چيز را متوجه نشد

چرا آن پير مرد شالمه بسته دارون را كشت...چرا دارون را از او گرفت؟ايا اين عمل ،حكمت خدا بود؟

پايان

من همیشه از این داستانها خوشم میومده با اینکه سراسر تاریکه و غم تو تک تک کلماتش موج میزنه ولی با این حال گاهی مواقع مرگ خیلی زیبا تر از تولده البته این نظر منه و شاید مسخره باشه.در مورد داستانت بنظر من زیبا بود با اینکه آخرش اشک آدم رو درمیاره ولی از نظر جمله بندی و روایت خوب بود.از اینکه از تمثیل توش استفاده کردی خیلی خوشم اومد ابرهای سیاه خودش یه دریا معنی میده و یا همون پیرمدی که میخندید.واقعا چرا اون پير مرد شالمه بسته دارون رو كشت.چرا دارون را از تو گرفت؟ايا اين عمل ،حكمت خدا بود؟واقعا فکر میکنی بود؟من مطمئنم که بود.


ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۴ ۲۳:۲۰:۰۸
ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۵ ۰:۰۹:۰۷
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۵ ۲:۲۶:۴۳


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴
#62

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
کیلومتر ها دورتر از هاگزمید درمیان شلوغی و تلاطم خیابان های لندن مردی روی یکی از پشت بام ساختمان های قدیمی شهر ایستاده بود. در پایین خیابان ترافیک بود و راننده های عصبانی پشت سر هم بوق میزدند. خورشید در حال غروب بود و چراغ های خیابان را روشن کرده بودند. مغازه دارها از مغازه هایشان بیرون امده بودند و درباره مقاله های روزنامه تایمز با هم گفت و گو میکردند.
مرد آرام بر لبه پشت بام ایستاده بود و به خورشید سرخ رنگ نگاه میکرد.هیچ ابری در اسمان نبود.خورشید سوزان در حال کوچ بود و تا لحظاتی دیگر تاریکی شب لندن را فرا میگرفت. شون بی حرکت به خورشید نگاه میکرد و به سر و صدای زیر پایش گوش میکرد. صداها در مغزش میپیچید ولی انگار او کمترین اهمیتی به سر و صدای راننده های مزاحم نمیداد.
چشمانش همانند خورشید سرخ بود.روزهایی را به خاطر میاورد که از گذارندن آن روزها شرم تمام وجودش را فرا میگرفت. روزهایی که در وزارت خانه کار میکرد. جادوگری سفید بود و ذهنش با مزخرفاتی مانند آزادی و صلح پر بود. اما او راهش را پیدا کرده بود. درمیان آن همه جادوگر توانسته بود ندای لرد ولدمورت را بشنود و به سوی او برود.
با فکر کردن به روزهایی که با سفیدها بود خشم تمام وجودش را فرا میگرفت. او تمام عمرش را صرف خدمت به آنها کرده بود اما آنها با او به مانند موجودی اضافی رفتار میکردند. انگار او اصلاً وجود نداشته.
ولی حالا همه چیز عوض شده بود. او دیگر آن جادوگر سفید بی عرضه نبود. او به لشکر یاران لرد سیاه پیوسته بود. بعد از ان همه زندگی تازه راه واقعی اش را پیدا کرده بود. او از همان اول باید اینکا را میکرد. به خاطر این تاخیرش خودش را سرزنش میکرد. امام مصمم بود. مدت زیادی از کشتن آن سه مامور وزارت خانه نگذشته بود. احساس میکرد در وجودش میلی به کشتن زبانه میکشید. دوست داشت بکشد. از کشتن سفیدها و مشنگ ها ترسی نداشت. زمان به او یاد داده بود نباید به دشمن رحم کرد. همه آنها دشمنان او بودند.
به پایین نگاه کرد. چند مشنگ در وسط پیاده رو دعوا میکردند. شون چوب دستی اش را به طرف آنان گرفت و لبهایش اندکی تکان خورد.نور سبزی که فقط شون آن را میدید از چوب دستی اش جدا شد و به قلب یکی از مشنگ ها اصابت کرد.مشنگ به آرامی روی زمین غلتید و مرد.
شون وحشیانه خندید. از این کار لذت میبرد. مشنگ ها پیرامون مشنگ مرده حلقه زدند. خورشید غروب کرده بود و نور چراغ های خیابان جسد مرد را روشن میکرد.
شون رفته بود.......
=====================================
پسر در حالی که با یکی از دست هایش آب نبات چوبی بزرگی را لیس میزد و دست دیگرش در دست پدرش بود در پیاده روی هاگزمید قدم میزد.
پسر نگاهی به یکی از خانه های کنار پیاده رو انداخت و از پدرش پرسید:بابا......میگم....این خونه هه چرا....اینجوریه؟...همه جاش رو...تخته کوبیدن...
مرد با نفرت نگاهی به خانه انداخت و گفت:آره پسرم....اینجا رو تخته کوب کردند.
پسر که هنوز داشت آب نباتش را لیس میزد گفت:خب...چرا؟
مرد لحظه ای ایستاد...چشمانش را تنگ کرد و با نفرت عمیقی به خانه نگاه کرد و گفت:اینجا خونه یه خائن احمقه.....شون پن.....یه خیانتکار پست.....اون ما رو به اسمشرونبر فروخت.......و چندتا از بهترین مامور های وزارت خونه رو کشت.....
پسر از لیس زدن آب نبات دست برداشت و با ترس به پدرش نگاه کرد:بابایی.....اون که دوباره نمیاد اینجا؟میاد؟......من میترسم.
این رو گفت و خودش را به پدرش چسباند.
پدرش کودک را بغل کرد و با صدایی که هنوز خشمگین بود گفت: نه پسرم.....اون دیگه نمیاد......اگه هم بیاد حسابش رو میرسن....نگران نباش پسرم.
این را گفت و همانطور که پسرش را بغل کرده بود به راهش ادامه داد.
خورشید در هاگزمید هم غروب کرد...

خیلی خوب بود.فقط ایکاش قسمت اول و دوم رو بجای جدا کردن یه جوری بهم وصل میکردی مثلا غروب خورشید در هاگزمید رو اول مینوشتی البته این نظر منه.ممنون


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۱ ۱:۱۷:۲۸

تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴
#61

برتی بات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۱ شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ جمعه ۹ تیر ۱۳۸۵
از اعماق شهر لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 203
آفلاین
31 اکتبر- گورستان هاگزمید
همه جا سوت و کور است شهر به معیت گورستان با صفایش در سکوت اعجاب آوری فرو رفته. پرت پرت صدای بال جغدی در گوش کر سکوت می پیچد و آن نیز به سرعت قطع می شود. با اینکه شب ابری است و حتی روزن کوچک نوری وجود ندارد، ولی شهر به سبک فیلم ایرانی روشن است.(اونایی که فیلم خیلی دور خیلی نزدیکو دید ن منظورمو می فهمن!!!) بوی نم به مشام می خورد و کم کم وقتی قدم برمی داریم، صدای شر شر بلند تر می شود. اگر آنجا باشید گمان می کنید که باران گرفته. به زیر سایبانی پناه می برید وبعد از چند لحظه متوجه می شوید که کفش چپتان پر از آب شده و هنوز صدای شر شر به گوش می رسد. دقت که کنید می بینید که بد جوری در حال کور خواندن بوده اید و صدای شر شر ، صدای باران نبوده. بلکه سگ بی فرهنگ و بی شعور در حال مستفیض نمودن و آبیاری کفش شما بوده است.!!!(از طرف من پوزخندی تحویل خودتان بدهید)
کمی جلوتر در میان گورستان ولی غوغایی به پا خواهد شد. غیر مترقبه و ناگهانی. پس جلو برویم. قطعه ی 38،39،51،98.(این مدل شماره گذاری اخیرا در شماره گذاری کوچه ها بسیار متداول گردیده)ردیف 49، شماره ی 20. روی قبر نوشته شده:"و من اینجا خفتم، تا نفرینت کنم و زیبا تر از همیشه مرگ را به گردنت بیاویزم." روی قبر بقلی نوشته ای با خطی عجیب به چشم می خورد، قبل از آنکه بتوانیم بخوانیم دستی از قبر بیرون آمده ، آن را با غلط گیر پاک می کند و با خودکار بیک شروع به نوشتن می کند، چرا که فقط بیک مثل بیک می نویسد.اما این قبر چه پیامی برای ما دارد؟ می نویسد:هالو...ولی جوهر خودکارش تمام می شود.
صدایی از ته اعماق قبر می گوید:"ببخشید خودکار خدمتتون هست؟"
از ته اعماق قبر بقلی صدای دیگری بلند می شود:ندی بش ها!
و متعاقبا دستی از آن بیرون امده و هالوی نوشته شده را پاک می کند. قبر اولی دوباره می نویسد:هالو... .قبر دوم بعد از ضربه ای روی آن میزند و شنیده شدن صدای آخ، دوباره هالو را پاک می کند.
ته اعماق قبر اولی می گوید:مگه مرض داری؟
قبر دوم: بی شعور چرا فحش می دی؟
و بعد از مقادیری فحش و فحش کشی(که به دلیل رعایت حال شما شهروند عزیز و به دستور ستاد منکرات قزوین از بیان آنها معذوریم) دو قبر با هم درگیر می شوند.(راستی دوتا قبر چطور می تونن با هم دست به یقه بشن؟) و بالا خره قبر اول در حالی که با یک فن تدافعی خفن، دومی رو از خودش دور نگه داشتهشروع می کنه و می نویسه:هالو...هالو..هالو--------------> هالووین بر شما مبارکباد.
قبردوم:آهان!
و دو قبر با هم فریاد می زنن:Happy Holloween! همه ی قبرها شکافته می شوند و جنازه های پوسیده ای بیرون می آیند و شروع به انجام حرکات موزون و هم خوانی با آهنگ Move your body دی جی الیگیتور می کنند. به طرزی مهجزه آسا، هزاران بطری ظاهر می شود. البته ما نمی دانیم داخل آنها چیست(زکککی) ولی سواد که داریم، روی بطری ها اسامی عجیب و غریبی که تا به حال نشنیده ایم(!!!) به چشم می خورد:ویسکی، شامپاین،ودکا،برندی!!!جنازه های کپک زده از بطری های عجیب که مطمئنا محتوی آب هستند، می نوشند. گوشه ای از جشن رو از نزدیک دنبال می کنیم: یک پدر غیرتی دخترشو که در حال رقص با مردی است که از وسط به دونیم شده ، صدا می کنه:هوی...بیا اینجا ببینم.
دختر:چیه پاپا؟
پدر:تو هم خل شدی؟ این لباسای ماگلی چیه پوشیدی؟
دختر:مگه چشه؟
پدر:بی ریخت ترین لباسای ماگلی ایه که تا حالا دیده م.این چه شلوادریه؟
دختر:پاپا! امل نباش. به این میگن شلوار برمودا. آخر مده.
پدر:حداقل یکی می گرفتی که اندازه ت باشه.
دختر:همینجوریه.
پدر:واسه من زبون در اورده!!! بکشش پایین اون پاهات تا زانو معلومه. نه نه... بد تر شد همون بکشش بالا بهتره.
(دیگه بستونه. خسته شدم انقد تایپ کردم)
فردا صبح، روزنامه ی صبح هاگزمید:شب گذشته عده ای اوباش مجهول الحال ، دست به نبش قبر در گورستان هاگزمید زدند...


خوب بود.همون سبکیه که من دوست دارم توصیفت صحنه هم عالی بود طنزها هم بجا و دقیق بود فقط یه اشکالی داشت این بود که همونطور که با ابهام شروع شده بهتر بود البته بنظر من با ابهام هم تموم بشه منظور نوع نوشتنه.در کل هم اگه از جملات توضیحی داخل پرانتز هم استفاده نکنی جالب تر میشه .اینظوری خیلی جدی تر میشه.در ضمن مرض داری و بی شعور هم فحش محسوب میشن بجاش اگه بنویسی بوق بهتره .موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۸ ۶:۲۰:۱۱

جلد هفتم کتابهای هری پاتر:"هری پاتر و چهل دزد بغداد."







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.