هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:  روندا فلدبری   گابریل دلاکور    1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱ دی ۱۳۸۴
#76

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
بعید میدانم کسی خاطره آنشب را از یاد برده باشد.با اینکه رغبتی به بازگویی آن اتفاق ندارم اما در نظرم یاد آوریش شاید باعث خلاصی از این ظلمتی باشد که در جانم نهفته است.هرگز تدابیر هولناک آن شب را فراموش نمیکنم. تدبیری که باعث شد من در امتداد راهی حرکت کنم که آخرش باعث نابودی خودم گشت.چگونه توانستم بخاطر قدرت و شایدم ترس باعث ظهور دوباره کسی شوم که هنوز با وجود گذشت زمان آغشته به ننگیست که هرگز پاک نخواهد شد.من با کمک به ولدرمورت ذلتی را برای خودم خریدم که فرار تر از هر تصوریست.





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲:۲۰ سه شنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۴
#75

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
خورشید داشت در ظلمت شب ظهور میکرد و در امتداد افق می تابید که ناگهان مردی ظاهر شد.در آن روستای ماگلها آمدن چنین جادوگری بعید به نظر می رسید.این جادوگر را لرد ولدمورت می نامیدند.لرد ولدمورت برای عملی کردن نقشه اش تدبیرهای زیادی اندیشیده بود که آمدن به این روستا به نظرش بهترین آنها بود.ولی لرد ولدمورت نیزرغبت زیادی به آمدن به اینجا نداشت چون می دانست که ماگل های این روستا را به ذلت کشانده است و سودای خلاص شدن از او را در سر می پرورانند.لرد ولدمورت کسی است که دست خود را با خون بسیاری از این مردمان آغشت.


آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۱۱ سه شنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۴
#74

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کلمان جدید:
ظهور - ذلت - ظلمت - بعید - خلاص - نظر - رغبت - امتداد - تدبیر - آغشت

* ظهور = آشکار شدن * ذلت = خواری *ظلمت=تاریکی * بعید = غیرممکن * خلاص = آزاد *رغبت = میل * امتداد = طول *


سایه ای از ظلمت سراسر شهر را فرا گرفته بود.هیچ نور و صدایی دیده و شنیده نمیشد.درآن سوی لندن مردی در امتداد دیوار به آرامی قدم برمیداشت.خسته به نظر میرسید.رغبتی برای فرار نداشت.منتظر ظهور علامتی از دل شب بود تا شاید تدبیری باشد برای خلاص شدن از رنجش.حاضر بود برای رهایی از غم برگی که در دل داشت تن به هر ذلتی دهد.آرزو میکرد هیچگاه دستش به خون دامبلدور آغشته نشده بود.اسنیپ بعید میدانست کسی حرفش را باور کند.





بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۴
#73

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
و آنگاه كه لوئي چهاردهم سوار بر اسب رعناي خود همراه با مريدانش در اطراف شهر يورتمه ميرفت، هنوز در فكر نامه اي بود كه چند شب پيش از ديدنش شوكه شده بود.
اول كار فكر ميكرد كه آن نامه را فردي براي مزاح با او فرستاده بود.
چند روز پيش وقتي كه براي پناه از سرماي هوا لباس گرمي به تن كرده بود، به كنار شومينه رفت و شروع به نظاره ي نور شعله هاي آتش درون شومينه كرد كه ناگاه......... انگار كه آب سردي به روي او ريختند.در وسط فرشي كه روبروي شومينه پهن كرده بودند نامه اي خود به خود ظاهر گشت.به خود گفت"اين ديگر چيست؟" و بعد نامه را باز نمود و از آن اتفاق شوم آگاه گشت.لرد ولدمورت براي ديدن او مي آمد!
مضمون نامه اين بود:ساعت 12 شب روز 13 ژانويه لرد ولدمورت ارباب تاريكي ها خواهان ملاقات با شماست.
و حالا ساعت 12 شب بود و او در حال فرار بود.چه پيش خواهد آمد؟پاك عقلش را از دست داده بود!

آيا تا به حال ديده ايد كسي از دست لرد تاريكيها بگريزد و جان سالم به در ببرد؟


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۴:۳۲ شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۴
#72

ایلیدان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۱ شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 375
آفلاین
زمان از نیمه شب به سرعت در حال گریز بود، از نور شومینه در ساعتی از بامداد و در آن هوای سرد بیدار شدم بر حسب اتفاق از میان لباس های در هم و بر هم که اطراف ميزم پخش شده بودند پلیوری برداشتم که در وسط آن اول اسم خودم بافته شده بود، آن را الیسای عزیزم با دست های پاکش برایم بافته بود انگار آن حرف تمام گفتنی ها را گفته بود هر چند که دیگر میان ما نبود.


مانده از شب هاي دورادور، بر مسير خامش جنگل، سنگينچيني از اجاقي


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲:۱۶ شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۴
#71

هگرید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۹ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ جمعه ۱۹ آذر ۱۴۰۰
از دره غولها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 300
آفلاین
ماری که کنار شومینه حلقه زده بود در تششع نور شومینه که با رنگ های سرد پوستش در هم آمیخته بود هیبتی خوفناک داشت.هنوز ساعتی نشده بود که موشی را که در وسط پرچین گیر کرده و تقلا می کرد را فرو بلعیده بود.
اربابش به او گفته بود که اگر باز هم اتفاقی به انسانی حمله کند او را خواهد کشت. او با کسی شوخی نداشت.ازهمه قوی تر بود و از هر ماری وحشتناک تر.
ولی مار میدانست که کشتن انسان ها چه لذتی دارد. خون گرمی که از بین لباس هایشان در دهانش میریخت لذتی جنون آسا داشت،لذتی که فقط او میدانست...


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۹ ۳:۰۳:۰۳

آدمي از عالم خاکي نمي آيد به دست !
عالمي ديگر ببايد ساخت ! وز نو آدمي


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۳۲ یکشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۴
#70

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
مهمانی امشب را در قلعه پاکاز یاد برده بود.نگاهی به ساعت انداخت.حدود شش بود .هنوز فرصت داشت.با خود گفت امشب باید بهترین باشم.به سمت کمد رفت .آن را باز کرد و بدنبال لباسی گشت تا در این هوای سرد برایش مناسب باشد.از بین آنها یکی را انتخاب کرد و پوشید اما نمیتوانست کمربندش را پیداکند.به اطراف نیم نگاهی کرد و درست در وسط اتاق چشمش به نور زیبایی خورد.شعل های آتش شومینه بروی سگگ نقره ای آن به چشم میخورد.آن را از روی زمین برداشت و آرزو کرد که تا صبح اتفاق هایه زیبای برایش رخ دهد.





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
#69

اندرو  اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۱ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ جمعه ۲۱ بهمن ۱۳۸۴
از unknown
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
هوای غمگین و سردی بود هیچ کس بیرون نبود حدود 2 ساعت بود که زیر نور مهتاب نشسته بود و به اتفاق های این چند وقت فکر می کرد هم خوشحال بود هم ناراحت تصمیم گرفت بر گرده بره یه شام درست بخوره توی راه یدفه با سر رفت وسط گل های روی زمین یه کسی هلش داده بود سریع بلند چوبدستیش دستش بود هر چی به اطراف نگاه کرد کسی رو ندید اما چه طوری خورده بود زمین سعی کرد فراموش کنه و سری بر گرده بره لباسش رو پاک کنه تا کسی ندیده با خودش می گفت چطور این جوری شد سریع رفت بالا با اینکه جلوی شومینه نشسته بود اما بازم احساس سرما می کرد .


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۳ ۱:۱۳:۰۳

زنده باد لرد سیاه تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
#68

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کلمات جدید:
شومینه - اتفاق - ساعت - اطراف - گفت - وسط - لباس - نور - پاک - سرد

ساعت روی دیوار نزدیک دوازده بود.با اینکه خورشید در وسط آسمون بود اما ابرها مانع از آن میشدند تا نوری بر روی زمین بتابد.با اینکه هوا هنوز سرد نشده بود اما شوینه اتاقش روشن بود.هر از گاهی نگاهی به آن میانداخت گویی میترسید شعله های آن خاموش شود.نگاهی به اطراف انداخت.اتاقش برخلاف گذشته بسیار مرتب بود.همه چیز در سرجایشان قرار داشتند.لباس زیبایی بر تن داشت انگار منتظر مهمانی از سرزمینی دیگر بود.با دستمالی که در دست داشت عرق رویه پیشانیش را پاک کرد و دوباره به شومینه نگریست.اینار اتفاق عجیبی افتاد.نوری از داخل شومینه به بیرون آمد و بدنبال آن سایه زنی بر روی زمین نقش بست.هاگرید که کمی هول شده بود با لبخندی که به لب داشت به مادام ماکسیم خوش آمد گفت.





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۱۳ چهارشنبه ۲ آذر ۱۳۸۴
#67

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
خوابش نمیبرد.از پنجره به نقطه ای در آنسویه جنگل ممنوع نگاه میکرد.گرچه شب بود و در سیاهی شب چیزی نمیدید اما سکوتش او را آرام میکرد.چیزی به صبح نمانده بود.باورش نمیشد که فردا با یکی از بهترین اشباح قلعه در بیرون از هاگواتز دیدار خواهد کرد.صدای قدم هایه کسی را از پشتش شنید.در حالی که چوبدستیش را محکم در دستش گرفته بود برگشت.کسی نبود اما هری مطمئن بود که گرمی نفس شخصی را در پشت گردنش احساس کرده است.










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.