هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ سه شنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۴

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
چند ماهي از آخرين نبرد هري و لرد ولدمورت گذشته بود.... هري در نبرد آخر يكي از پاهايش را از دست داده بود ....


فلاش بك ... بعد از آخرين نبرد ... طبقه ي هفتم ...

مادام پامفري در حال مداواي هري.
هري:جيني برو ... من ديگه نمي تونم تورو خوشبخت كنم... من ديگه پا ندارم‌ !!!
جيني: خفه شو پسره ي لوس احمق دست و پا چلفتي ... پارسالم به من گفتي برو آخه بدبخت اگه من نبودم كه قطع نخاع مي شدي!!
هري نگاه معصومانه اي تو چشماي جيني مي كنه....لحن صداي جيني تغيير مي كنه...
جيني:گريه نكن عزيزم....من دركت مي كنم !



چند ساعت بعد .... تالار اصلي

آلبوس دامبلدور:مسابقات پارا المپيك جادوگري ماه ديگه در هاگوارتز برگزار ميشه ... علاقه مندان براي ثبت نام به دفتر من مراجعه كنن!
هرميون:هري تو مي توني...تو بايد شركت كني...تو بخاطر جيني هم كه شده بايد شركت كني...
هري:نه من موفق نميشم هرميون!!
هرميون قاطعانه گفت:هري اما تو يه قدرتي داري كه بقيه هيچ وقت نداشتن!!!
هري با بي قراري گفت: من ميتونم دوست داشته باشم...درسته!!(هري پاتر و شاهزاده ي دورگه.... جلد دوم....صفحه ي 247 ... ترجمه ي خانم اسلاميه!!)
هرميون:اه بس كن ديگه بابا اين تكراري شده!
هري: پس من چي دارم!!!!
هرميون:بماند !!!!


روز بعد ... راهروي هاگوارتز

هري با جديت در حال تمرين براي مسابقاته!
لونا در حال نگاه كردن به پسرها از پشت پنجره هستش....
لونا:سلام هري ... تو ميخاي تو چه رشته اي شركت كني؟!
هري:دوي صد و ده متر با مانع .... چطور مگه!!
لونا:هيچي فقط ميخاستم بگم ... موفق باشي...
پيوز بصورت پيام بازرگاني از جلوي اون دو تا رد ميشه!!


--------------------
ولدي جون گفتي از زواياي مختلف به عكس نگاه كنيد...اينم از يه زاويه ي خاص!!!!
موفق باشي!


يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۴

یونا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۴ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۱۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
جام كوييديچ در دستش مي درخشيد...همه او را تحسين مي كردند...از ميان جمعيت چشمش به جيني افتاد.قطرات اشك را بر صورتش ديد.جيني به طرفش دويد و خود را در آغوشش انداخت...چه زندگي اي!!...ناگهان همه جا سفيد و تار شد...
هري:نه....!فقط خواب بود؟!!
روي تخت نشست ودستش را براي برداشتن عينكش دراز كرد.هيچ كس آنجا نبود.
-پس بقيه كجان؟
بلند شد،لباسش را عوض كرد و از خوابگاه خارج شد.در تالار عمومي گريفندور هم كسي نبود.ناگهان چشمش به تابلوي اعلانات و برگه اي افتاد كه تاريخ مسابقات كوييديچ را مشخص مي كرد.تا چشمش به تاريخ مسابقات افتاد يادش آمد... او بايد الان در زمين كوييديچ باشد!مسابقه ي گريفندور با ريونكلا را يادش نبود!مغزش خالي شد و به تنها چيزي كه فكر ميكرد اين بود كه سرعت چيز بسيار خوبي بود!مثل برق دويد.از تابلوي بانوي چاق گذشت.در حالي كه از روي پله ها ميپريد،كسي گفت:
-ببينم،پاتي ديوونه كجا مي ره؟نكنه پشتش آتيش گرفته؟! !
هري به بدعنق كه پشت سرش بود نگاهي انداخت.چقدر از او بدش مي آمد!
بدعنق قيافه اي متفكرانه به خود گرفت و بعد انگار كه از چيزي خوشحال شده باشد گفت:
-آهان!!... وبعد ادامه داد:تلاش نكن.فايدهاي نداره.دوستاي كوچولوت چون اونجا نيستي حسابتو مي رسن!
و بعد به هري نزديك شد و در هوا چرخي زد و خنده را سر داد ولي بعد عقب رفت تا درون يك كلاس كه فكر كرده بود كسي آن جا است را نگاهي بيندازد.هري به اين فكر كرد كه اگر فيلچ در اين موقعيت به او گير بدهد كه چرا هنوز اونجاست، وقت دو ساعت سروكله زدن با او را ندارد!ناگهان صدايي شنيد.برگشت و ديد كه جيني او را صدا مي كند.ايستاد.قلبش تند ميزد.
-هري سلام...توام نرفتي؟من ديدم اصلا حوصله ندارم و حالم خوب نيست،برگشتم.الان كجا مي ري؟مي خواي...
مگر نمي ديد كه به طرف در ورودي ميدود؟چرا اينقدر راحت بود مگر نمي دانست...؟!
صداي بدعنق را شنيد و به خودش آمد.بايد سريع ميرفت.پس گفت:
-ا...جيني بعد مسابقه ميبينمت!
چه حرفي زد!خجالت كشيد و ترجيح داد زودتر برود.بدعنق هم ولش نمي كرد‍!
از قلعه خارج شد و به طرف زمين كوييديچ رفت.ناگهان فكري به ذهنش رسيد:چرا جيني در زمين نيست؟؟!!
وقتي به زمين كوييديچ نزديكتر شد صداي فرياد تماشاچيان را به وضوح مي شنيد.بعضي ها از يك طرف مي گفتند:هافلپاف...هافلپاف...
وبعضي ديگر:ريونكلا...
وااااااااااااااي ي ي ي ي ي ي !!!!
امروز گريفندور مسابقه نداشت!!بلكه مسابقه ي هافلپاف و ريونكلا بود!!! او تاريخ ها را اشتباه ديده بود!گفت هيچ كس روز هاي قبل چيزي نگفته بود! پس با درماندگي به جايگاه تماشاچيان رفت و با خود فكر مي كرد كه جيني حتما فكر كرده او براي ديدن بازي چو اين همه مي دوييده!
بعد از مسابقه و پيروزي ريونكلا رون در حالي كه به حماقتش مي خنديد گفت كه چون ديده هفته ي بدي را گذراندند و هري كمي كم خوابي داشته دلشان نيامده او را بيدار كنند!!!!!!( )
چه شروع خوبي براي يك روز!
--------------------------------------
خوبه؟؟!!!


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۵۳ جمعه ۱۸ آذر ۱۳۸۴

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
-بودن يانبودن...مسئله اين است!!!

هري در حالي كه با آراامش از كنار ديوار به دختر موبلوندي كه واسه خودش نمايش اجرا ميكرد گوش ميداد جلوتر ميومد...!!(جو بگيريد...!! اهنگ پلنگ صورتي!!!!)

- آااااااااه! سرورم!

هري سرك ميكشه...لونا تعظيم كرده!!!

جلوي لونا چيزي سياه شبيه به يه انسان....ولي ساخته شده از دود ايستاده بود...و با اينحال...ميشد سوراخهاي بيني مارمانند و چشكمهاي سرخشو تشخيص داد...

-لـــــــــونــــــــــا!!!!!


هري ميپره جلو شبح ولدمورت!

هري: اي بوق! بي ناموس! تو به دختر مردم چيكار داري! اي...بوووووووووووووق!(تذكر: به دلايل بيناموسي سانسور شد) مگه اين شيشه شيرتو پيدا نكردم! مگه نزدم داغونت نكردم! مگه...اخ!

كله هري ميخوره تو كنتور برقي در همون حوالي!(حالا توچيكار داري از كجا اومده اخه..اومده ديگه!!)

ولدمورت:

در اين بين لونا به دلايلي به ولدمورت خيره شده!

هري: لونا؟
لونا:
هري: لونا! بيدار شو! ميخواد براي نه هزار و هفتصد و دويست و هشتادمين!!! بار هوركراكس درست كنه! لونا!
لونا: نيگا چه خوب ميرقصه!

ولدمورت:

هري بطرف ولدمورت برميگرده: خفيوس پيوزيوس! (چه ربطي داشت حالا!)

چهره ولدمورت اب ميره! دماغ دومتري جاي بيني ماري ولدمورت سبز ميشه...! موهاش در حالتي بس چرب!!! روي صورتش ميفته...گوشاش به درازي گوشاي جن خانگي ميشه...(براي افراد مبتلا به فقدان اي كيو: تبديل به پيوز ميشه!)

هري: ا....چه خوشگل شدي امشب...!

صحنه:ثابت-نگاه بوقي شكل: متمركز روي هري)

پيوز منفجر ميشه!
- تو....************ وقتي من دارم با لوني جون!!!! خلوت ميكنم تو چرا ميپري وسط؟ پاشدي برديش مهموني اسلاگي به همه نشونش دادي بس نبود؟ نه من ميخوام بدونم تو تو زندگيت هيچي نميفهمي؟؟؟؟

صحنه: اسلوموشن -- پاي هري در حال عقب رفتن!

هري به ارامي به عقب ميره...

صحنه سرعت ميگيره! هري بدو بدو از صحنه بيرون ميپره!



نتيجه اخلاقي: غيرت نداشته باشيد!!!


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۵۰ سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۴

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
هری با صدای برهم خوردن پنجره از خواب بیدار شد.در تختخوابش غلطی زد و به بیرون نگاه کرد.هوا آنروز بسیار طوفانی بود.تمام آسمان در تسخیر ابرهایه سیاهی بودند که گه گاه غرش میکردند.
برای بستن پنجره از جایش بلند شد.عینکش را از روی میز برداشت و بر روی بینیش گذاشت.بسمت پنجره رفت و آن را محکم بست.تصمیم گرفت که لباس بپوشد و به سرسرا برای خوردن صبحانه برود.
هری از خوابگاه پسران خارج و به سمت تالار عمومی گریفیندور حرکت کرد.در تالار هیچ کس نبود.نگاهی به آتش درون شومینه انداخت که در حال رقصیدن بود.رویه یکی از کاناپه ها در کنار شومینه نشست و به شعله ها خیره شد.
بیاد نداشت چه مدت در آن حال بوده است اما وقتی به ساعت نگاه کرد حدود شش بود.هنوز خیلی زود بود.با خود فکر کرد شاید بهتر باشه کمی قدم بزنم در هر حال از بیکاری بهتر بود.
هری از پلکان پایین آمد و وارد یکی از راهروهای هاگوارتز شد.هیچ کس نبود.هیچ صدایی نمی آمد جز باراش قطرات باران بر روی زمین.سرعتش را کم کرد و به سمت راست پیچید. نگاهی به تابلوهایه رو دیوار انداخت .همه خواب بودند.
هری وارد راهرویه طبقه اول شد.صدایی از پشت سر شنید.برگشت.بدعنق روح مزاحم قلعه بود که با سرعت به سمتش می آمد.حوصله او را نداشت پس بدون توجه به حرفهایی که میزد به راه خود ادامه داد.دردی را در پشت گردنش احساس کرد.
بدعنق در حال پرتاب خورده هایه سنگ به طرف او بود در حالی که کلمات زشتی را بر زبان می آورد.هری با تمام توان دوید تا از شر او خلاص شود .اما فایده ای نداشت هر جا که میرفت بدعنق به دنبالش می آمد انگار سرگرمی تازه ای پیدا کرده بود.
هری دیگر به سالن عمومی نزدیک میشد.میدانست که با وجود بارون خون آلود او جرات نمیکند تا آنجا بدنبالش بیاید.به سمت چپ پیچید تا با میانبری زودتر به سالن برسد.در حین عبور از راهرو دختری را دید که در کنار پنجره ایستاده و فرار او را از دست بدعنق نگاه میکند.به پشتش نگاه کرد بدعنق خیلی از او عقب تر بود.
نگاهی به دختر انداخت او جینی بود باورش نمیشد که او را تنها دیده است.در دلش احساس عجیبی داشت.لبخند بر لبان جینی را میدید.خندید و به سمت او به راه افتاد حرفهایه زیادی برای گفتن با او داشت .حالا که او اینجاست و آن دو تنهایند شاید فرصتی باشد برای حرف زدن.
فقط چند قدم بیشتر با او فاصله نداشت.تمام وجودش سرشار از احساسی زیبا بود.برق چشمان جینی و لبخندش را نگاه میکرد.خواست دهانش را باز کند تا حرفی زده باشد اما بدعنق مانع از آن شد.او چاره ای جز فرار از دست بدعنق نداشت.هری هیچگاه متوجه قطره اشکی که از چشمان جینی بر زمین افتاد نشد.





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶
از برزخ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 375
آفلاین
سال 2016میلادی مدرسه هاگوارتز !
سراسرای بزرگ ...
نویل : اووواه چه سیستمی ریخته هاگوارتز امسال ! می گن فیبر نوری هم کشیده
هرمیون : آره من هم یه چیزهایی شنیدم ولی اطلاع دقیقی ندارم از فیبر نوری دارم تو کتاب خونه دنبال یه کتاب دربارش می گردم ، میگن چند تا دوربین مدار بسته هم جاسازی کردن !
رون : چی چی ؟ دوربین مدار بسته چیه دیگه ؟ ... راستی هری این نوشیدنی روی تختت بود ... نوشته شده بود هدیه دوست دارت ... اوصولا باید جینی داده باشه دیگه !
هرمیون : هوووه ... دوربین یه وسیله ی ماگلی یه ما تو خونمون یه دونه دارم ! مثل این که پانسی پرکینسون تو وزارتخونه آشنا داشته ! یه جوری تو هاگوارتز هم اووردتش ! به هر حال چیز خوبیه ...از اون مکانی که برای کنترلش نصب شده فیلم میگیره که هر وقت مدیر های گروه ها بخوان می تونن ببینن !
هری : نه این که خیلی بده ... دیگه نمی تونم دزدکی برم به جنگ والدمورت
و نوشیدنیشو می ده بالا
هرمیون : خوبه ... خوبه !! با این ولدمورتت! هر دفه یکی رو کشتی !
نویل : جون من امسالو بیخیال شو هری ... اون دفه مادربزرگم در گل خونه رو بلوک کرد سه روز نتونستم آپ دیت کنم گل هارو !
رون : هری چته ؟
هری : هان ؟ کی من ؟ نه چیزیم نیست !
رون : نکنه دوباره ندای والدموری شنیدی ؟
هری : ولمون کن بابا !
هری یدفه بهش الهام میشه که توی طبقه ی سوم برج شمالی یه هورکراکسه !
با عجله به سمت پله ها میدوه و خودش رو به طبقه ی سوم میرسونه !
نفس نفس زنان توی راهرو ها میچرخه ... اما چیز خاصی نمی بینه به جز پانسی پارکینسون که رو به پنجره داشت بیرون رو نگاه می کرد و هرزگاهی زیرکانه نگاه هایی به هری و پیوز که آن طرف روی هوا معلق بود، می کرد !
پیوز : هری پاتی !
هری : ساکت باش پیوز ... !حوصلتو ندارم !
پیوز : پاتی جوون ! من می دونم اون هورکراکسی که دنبالشی کجاست !
هری با شنیدن این جمله سرجاش خشک میشه !
پیوز : این هورکراس رمز و راز خاصی داره ! ... باید یه سری کار انجام بدی !
هری نگاهی حیرت آمیز آمیزه به تعجب به پیوز می ندازه !
پیوز ادامه میده : تو باید سه بار مسیر این سنگ فرش بنفش رو بری و بیا ... تا بتونی هورکراکس رو ببینی !
پانس یپارکینسون زیرکانه نیم نگاهی به پیوز میندازه و لبخند مشکوکی میزنه !
هری : فقط اگه خالی بسته باشی ... !!
پیوز با شکیبایی خاصی که همراه با لبخند محوی هم بود پاسخ داد :
میل خودته !
هری سه دور مسیر سنگ فرش بنفش رو طی میکنه ! سپس رو به پیوز می کنه و نگاه خشم گینی به اون میندازه !
پیوز : دستت درد نکنه پاتی جون !! دنبال یکی میگشتیم که جلو دوربین هی بیاد و بره ...ببینیم دوربین خوب کار میکنه یا نه ... دستت درد نکنه !
هری با غضب به پیوز چشم میدوزه: منظورت از دوربین چیه ؟
پیوز :اینجا رو نگاه کن ( همین جایی که پیوز با انگشت اشاره ؛ به آن اشاره کرده ) اون دوربین رو اونجا جا سازی کردیم تا یه وقت شما کودن ها کاری خلاف قوانین انجام ندین !
هری با خشم که همراه با ناباوری بود به سمت دوربین میدوه و با لگد به دوربین میزنه !
اما انگار دیواری نامرئی مانع ضربه زدن به دوربین بود ! هری هرچه تلاش کرد بیثمره بود!
صدای پیوز به گوش میرسید که از ته دل می خندید :
- پانسی بهتره بریم دوربین های دیگه رو چک کنیم !... پاتی جون رو تنها بزاریم تا به هوا لگد بزنه

تنهای صدایی که می آمد ... صدای خنده های پانسی پارکینسون و پیوز بود که لحظه به لحظه ضعیف تر می شد ... هری جز صدای سوت در گوشش صدای چیزی را نمی شنید !...
__
توضیح نکته ی مبهم رول !: اون اول ! اون نوشیدنیه افسون شده بود که؛ باعث شد هری احساس کنه هورکراکسی اون بالاست که در پایان معلوم شد کار پیوز و پانسی پارکینسون بوده!


شک نکن!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴

هلن هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۰۳ پنجشنبه ۳ آبان ۱۳۸۶
از اون جا!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
عروسي بيل و فلور بود...
همه در باغ پناهگاه جمع شده بودند...درخت ها تزيين شده بودند ...آن شب خانه ي ويزلي ها خيلي زيباتر از هميشه شده بود...
حتي جن هاي خانگي هم دعوت شده بودند!...
همه سر ميزهايشان نشسته بودند...
هري,رون,هرمايوني و جيني سر يك ميز ,لوپين و تانكس سر يك ميز ,چارلي و رفقايش سر يك ميز ,فرد و جرج كه لي جردن نيز با آنها بود سر يك ميز و بقيه شامل اعضاي محفل ققنوس و بعضي از بچه هاي هاگوارتز به همراه خانواده هايشان و افراد ديگري مانند فاميل هاي ويزلي ها نيز هر كدام جايي نشسته بودند.تانكس به لوپين مي گفت:ريموس پس بالاخره تاريخ عروسي مون كي باشه؟لوپين جواب داد:اي بابا حالا بذار اين يكي به خوشي تموم بشه بعد... جرج به لي ميگفت:نميدوني چه كاسبي اي راه انداختيم مي خوايم چند تا شعبه بزنيم فرد ادامه داد:آره اگه تو مسؤول يكي از شعبه هامون شي خيلي خوب ميشه...رون هم داشت با هري و جيني درباره ي كوييديچ حرف ميزد و حوصله ي هرمايوني سر رفته بود و هي آه ميكشيد .
ناگهان بيل و فلور وارد شدند...ورود آنها تاثير زيادي بر جمعيت گذاشت.همه ساكت شدند.بيل خيلي شيك شده بود با كت و شلوار مشكي كه گل داخل جيب آن به طوري جادويي درخشش خاصي داشت و اما فلور...واقعا حيرت انگيز شده بود(ديگه خودتون حدس بزنيد چه شكلي شده بود من كه از توصيفش عاجزم!!!)رون از روي صندليش افتاد اما همه انقدر حيرت زده بودند كه به او توجهي نكردند.خانم و آقاي ويزلي هم به همراه بيل و فلور وارد شدند.خانم ويزلي زير لب داشت غر غر ميكرد و مي گفت:آخرشم موهاشو درست نكرد .آخه يه كم فكر نميكنه لا اقل براي عروسيش يه كم به خودش برسه...اين چه وضعشه موهاش رو مثل دم اسب كرده...
بعد از تمام شدن ابراز احساسات جمعيت دو دختر كوچولو كه ساقدوش بودند حلقه ها رو اوردند ولي تا بيل خواست حلقه رو توي انگشت فلور كنه يه جن خونگي اونو از دست بيل قاپيد و حلقه قاپون كرد!!! و به سمت در باغ دويد .همه ي جمعيت با چوب دستي هاشون به طرف جن بدبخت هجوم بردند و هي به سمتش طلسم مي فرستادند اما سرعت جن خيلي زياد بود و فرار كرد ...خلاصه همه آشفته و به هم ريخته به باغ برگشتند.لوپين داشت به تانكس مي گفت:ديدي عروسي اينا كه به هم خورد حالا تو ميخواي از الان تاريخ عروسي خودمونو مشخص كني؟
فرد هم داشت با لي وجرج حرف ميزد:حيف كه از اون بشقاب پرنده هاي جن ياب همراهم نبود وگرنه سه سوته مي گرفتمش...همه سرگردان بودند و نمي دونستند چي كار كنند .آقاي ويزلي گفت :خواهش مي كنم بنشينيد مثل اين كه نمي تونيم امشب شاهد عروسي اين زوج جوان باشيم اما خواهش مي كنم شام رو اينجا صرف كنيد.اما فلور با عصبانيت گفت:يعني جي كه نمي تونيم شاهد اغوسي اين زوج جوون باشيم ؟اصلا من ميغم(ميرم)و با خشم و حرص رفت توي خونه و بيل هم دوان دوان به دنبالش رفت...
مي دونم كه خيلي بد بود ولي لطفا به بزرگواري خودتون ببخشيد
چون اين اولين نمايش نامه ي من بود


[size=large][color=0033FF


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۱:۲۹ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
هاگوارتز - حياط مدرسه

صبح يك روز بهاري در حاليكه صداي آواز پرندگان گوش ها را نوازش و بيني ها را عذاب مي داد عينك به چشمي در منظر پديدار شد.
دست در جيب و غمگين به نظر ميرسيد.
- آه اي ابرهاي تيره بر من بباريد و مرا بكشيد. ديگر اين زندگي چه سود دارد كه در آن تنفس كنيم؟ چگونه توانم زيست بي محبوبم! آه چه كنم بي او؟ پس چرا نمي باريد اي ابرهاي تيره؟ (كلك ميدونه ابري تو آسمون نيست!‌ به جون تو اگه هوا يه ذره ابر داشت عمرا از اين حرفا ميزد!) بباريد و مرا بكشيد و از اين زندگي نكبت بار خلاص كنيد!
ناگهان از حركت ايستاد (زيرا كه در حركت بود) و به اطرافش نگاه كرد.
- تو كي هستي؟
و سپس گوش فرا داد. سپس گفت :
- آخه تو كه مني هميشه نميدوني من عاشق كي هستم؟
باز هم با اخم گوش فرا داد و بار ديگر به سخن گفتن آمد و گفت:
- جيني به من بگه بمير ميميرم! (اي بدبخت بيچاره زز) من بدون اون حتي يه لحظه هم نميخوام زنده باشم! (خدا نسلت رو از زمين برداره! تو يه عنصر مضر در هاگوارتزي! بيخود نيست رون اينقدر تازگيا نوكري هرمايني رو ميكنه)

هري اين بار گوش فرا نداد و به سمت پلكان جلبكي شده گام برداشت (خيالتونو راحت كنم كه سر نميخوره!). وارد سرسراي ورودي شد و خود را به پاهايش سپرد. رفت و رفت و رفت ...
رفت و رفت و رفت و رفت و رفت...
گاميد و گاميد و گاميد و گاميد (گاميد = گام برداشت)
- اوه سلام هري!
هري كه صداي نازك دختري را در نزديكي اش شنيده بود در دل به رقص بندري پرداخت ( ) سپس برگشت و جيني را ديد.
- اوه جيني! سلام!
- چيه هري تو نخي؟ كشتيات سوراخ شدن؟
هري به دور و برش نگاه كرد. افكار شيطاني لحظه به لحظه به ذهنش وارد ميشد.
- جيني! من دوستت دارم!

شترق!!!

چشم باز كرد و ديد كه چهار دور روي زمين ورغلتيده و چانه اش به شدت آسيب رسانيده شده... چوبدستي اش را بيرون كشيد
- كي بود؟
- مگه خودت ناموس نداري؟
- كريچر؟
- اخمخ جان كريچر كه زندس روح نيست!‌ من باباشم! ا چيكار ميكني؟‌ يقه رو ول كن! به دختر مردم تعرض ميكني؟ تو هيچ ميدونستي من رئيس نيروي مقاومت بسيج دانش آموزي هاگوارتزم؟ اون چوبدستي رو اينقدر نكن تو چشم من بابا من روحم! آدم خنگ چلمنگ!
هري كه ديد هوا پس است و مبارزه با يك روح بسيجي فايده اي ندارد نگاه عاشقانه اي به جيني كرد و فلنگ را ببست...
روح پدر كريچر نيز به دنبالش... اما چه ميشد؟‌ چرا ديوارها انعطاف ميافتند و كج ميشدند؟ چرا زمين زير پايش مي لرزيد؟
مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااوووووووووووووووووووووووووووووووووووووو ماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااوووووووووووووووووووووو
بم بم بم بم بم بم بم بم ... وو وو وو وو وو وو (شما فرض بگيريد آژير)

صدايي رسا و نرم در فضا آكنده شد:
در اين لحظه به اطلاع كليه دانش آموزان ميرسانيم كه مانور ايمني زلزله در حال انجام است. اين آژير نيز آژير زلزله است. در ين هنگام شما بايد ابتدا خونسردي خود را حفظ كنيد و سپس به مكانهاي امن مثل زير راه پله، درون كابينت، نوك برج، درياچه و زير نيمكت ها پناه بريد. اميدواريم در پناه آسلام ميزان تلفات مانور امسال زير 70 درصد باشد.
------------------------------------------------------------------
فكر نميكنين همه نياز دارند نمايشنامه هايشان محك زده شود؟ شما فكر كن من يه عضو تازه واردم و بعد نمايشنامه رو با سختگيري بررسي كن! نمره هم بدي خيلي خوبه


امضا چی باشه خوبه؟!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ یکشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۴

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
در كاراگاهي متروكه...در گوشه اي از شهر لندن...
ترق...ردا پوشي سبز ظاهر ميشود...!

ردا پوش:اينجا گقدر داغونه...يه فوت كني ميريزه...
و نفسي سوزناك كه نشانه افسوس او بود از اعماق تهش ميكشه...هواي گرم درون بدن او به بيرون پرتاب شده...مولكول هاي هوا به ترتيب و با موجي زيبا به هم برخورد ميكنند..يك پس از ديگري...تا اينكه به ساختمان نزديك ميشوند...

ردا پوش:نهههههه...!
اولين مولكول به در كارگاه برخورد ميكنه و كل كارگاه با خاك يكسان ميشه...!
ترق...جني در كنار رداپوش ظاهر ميشه...دهان ردا پوش از تعجب باز مانده و بيني مار مانندش گشاد شده...
جن:ارباب..ارباب...اينجا همون كارگا....چي شده ارباب(جن به كارگاه با خاك يكسان شده نگاه ميكنه)...ا...اي...ايييييي(غش ميكنه)

ولدمورت در درون خودش:خب...گردوندن اينجا از هوركراكس درست كردن هم سختره...ول چي كار كنم؟..كاري نميشد كرد...بايد درس رو شروع كنم...!

بدين سان شروع كرد روحي نامي چو ولدي ازل تا ابد كس نديده چو او مدعي
غريدوخروشيدوكشتيداو،ساخت هفت هوركرو نديدش كاري سخت ز او ولي ديد او


(ترجمه:اينگونه سياه صفتي كه نامش ولدمورت بود شروع به كار كرد.....كسي كه از اولين روز آفرينش تا روز قيامت مدعي تر از او پيدا نميشد
پليدي هاي فراواني كرد و كشت كشتاري به راه انداخت تا توانست هفت هوركراكس درست كند....تا امروز كاري سخت از ساختن هوركراكس نديده بود ولي امروز ديد و آنم گرداندن كارگاه نماينشامه نويسي)

____

خب...در اين تاپيك من عكس ميزارم يا موضوع ميدم و عزيزاني كه ميخوان نمايشنامه هاشون قوي بشه بايد در مورد اون عكس يا موضوع نمايشنامه بنويسن...(قبلا با مديران هماهنگ شده)
نبايد پست نفر قبل رو ادامه داد...خودتون بايد موضوع جديد خلق كنيد...!
هر پنج پست به پنچ پست من نقد ميكنم(خوبي ها و ايرادات رو ميگم) و عكس جديد ميزارم...!

آخر هر هفته بهترين نويسنده رو مشخص ميكنيم...!و ازش تشكر ميكنيم(فوقش شايد يه آرم درست كردم...زياد اميدوار نباشيد)

عكس اين بار اينه:(خوب دقت كنيد...خودم بين چند تا عكي اينو گرفتم..چون كسي كه ذوق نويسندگي داشته باشه ميتونه از تمام زواياي اين عكس يه ماجرا در بياره)

تصویر کوچک شده



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ شنبه ۵ آذر ۱۳۸۴

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
دوستانی که در خودشون میبینن که این کارگاه رو بچرخونن بیان در خواست بدن تا از بینشون یکی رو انتخاب کنیم
طرف باید خودش رولش قوی باشه در ضمن تو هفته باید 2 بار عکس بگزاره


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۵ جمعه ۴ آذر ۱۳۸۴

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
درمانگاه هاگوارتز کاملا ساکت بود و تنها هری و هرمایون به همراه پرفسور تریمپل و مادام پامفری کنار تختی که رون رویش دراز کشیده بود، ایستاده بودند.
زمانی که پرفسور ترتیاس تریمپل رون را به درمانگاه رسانده بود، خانم پامفری با شتاب به وسیله چوب دستی اش لباس های رون را خشک کرده و به سرعت یک معجون سرماخوردگی برایش آورده بود، و در آن لحظه رون درحالی با نوشیدن هر جرئه از معجونش چهره درهم میکشید، نگاه های خشمگینی به پرفسور تریمپل می انداخت که مشغول صحبت با مادام پامفری بود.
مادام پامفری در حالی که دستهایش را به هم گره کرده بود با ناراحتی گفت: پرفسور بهتر نیست کلاس آموزش غیب و ظاهر شدن رو برای روزهایی که هوا خوب و مناسب هست، بذاری ... این سومین حادثه ای تو این درس در یک هفته گذشته اتفاق افتاده
پرفسور ترتیاس تریمپل با چهره ی گرفته جواب داد: آه پاپی عزیز دانش آموزها باید تو هر شرایطی غیب و ظاهر شدن رو تمرین کنن
هری ناگهان گفت: اِ ببخشید پرفسور ... ولی فکر نمی کنید بهتره باشه، ما اول غیب و ظاهر شدن رو خوب یاد بگیرم، بعد تو هر شرایطی تمرین کنیم.
هری با ابرو های بالا رفته به پرفسور تریمپل نگاه میکرد و بلافاصله بعد از گفتن این حرف پشیمان شد، چرا که هرمایون با صدای بلندی نفسش را در سینه حبس کرد و قیافه پرفسور تریمپل طوری شد که گویی ناگهان یک جام گند شیره ای سر کشیده، رون خوردن معجون تلخ سرماخوردگی را متوقف کرده بود و با ناباوری از هری به پرفسور تریمپل و از او به هری نگاه میکرد.
پرفسور تریمپل بر خلاف اونچه که قیافه اش نشون میداد به آرامی گفت: آقای پاتر من فکر میکنم شما به خوبی می تونید غیب و ظاهر بشید، مخصوصا دوشیزه گرنجر کارشون واقعا عالیه
هری برای لحظه ای احساس کرد هرمایون سرخ شد، ولی شنید که او گفت: پرفسور شما لطف دارید، ولی فکر نمی کنم، بیشتر بچه ها این کار رو به خوبی یاد گرفته باشن
- آه بله کاملا درسته
پرفسور تریمپل نگاه معنا داری به رون انداخت و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: بسیار خب - من با جناب مدیر صحبت میکنم تا جادوهای ضد غیب و ظاهر شدن قسمتی از داخل قلعه رو برای تمرینمون تا آمادگی کامل شما خنثی کنه

***

نیم ساعت بعد رون در حالی که میان عطسه های پر صدایش به پرفسور تریمپل بد و بیراه می گفت، به همراه هری و هرمایون وارد سالن عمومی گریفیندور شد، تعدادی از دانش آموزان سال اول کنار شومینه نشسته بودند و دین و سیموس به محض دیدن آنها به سویشان رفته و از رون حالش را پرسیدن.
سیموس در حالی که اخم کرده بود، گفت: مرتیکه کله خر چی فکر میکنه ما رو تو اون هوا برای غیب ظاهر شدن میبره ؟!
رون در حالی که سرش را تکان میداد با ناراحتی گفت: حالا حتما این اسلایترینی وقتی افتادم تو آب مسخره ام کردن – آره ؟
دین با هیجان گفت: آره ولی وقتی اونا هرهر میخندیدن، صدای داد و فریادی از بالای سرشون اومد، که بعد فهمیدیم کراب روی شاخه ی یکی از درختا ظاهر شده بود و شاخه چون نازک بود نتونست زیر وزن اون غول غارنشین طاقت بیاره، شکست و اون هم تالاپی افتاد زمین
سیموس با شادی گفت: باید قیافه ی اسلایترینی ها رو می دیدی حالا نوبت ما بود کرکر بخندیم
هری و رون با شادی به هم نگاه کرده و خندیدن، ولی هرمایون با اخم گفت: به هر حال کار هیچ کدومتون درست نبود
او در حالی که به طرف یکی از صندلی های رنگ و رو رفته میرفت، پس از نشستن گفت: ببینم نمی خواین تکالیف فردا رو بنویسین
رون با آزردگی گفت: هرمایون تو بزرگترین و بی رقیب ترین ضد حالی هستی که تا حالا دیدم
هری، دین و سیموس پوزخند زدن و هرمایون در حالی که لبهایش را جمع کرده بود با بی تفاوتی گفت: اوه باشه فردا که اسنیپ مقالتون رو درباره ی تفاوت دوزخی ها و اشباح خواست، اون وقت می بینیم کی ضد حالتره
این حرف هرمایون با اینکه به قول رون ضد حالتر از حرف قبلی بود، ولی با این حال باعث شد آنها در حالی که سرشان را با تاسف تکان می دادند با نا امیدی به طرف کیفهایشان بروند، که در گوشه ی سالن روی یکی از میزها به شکل غم انگیزی منتظرشان بود .


این نیز بگذرد !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.