هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





بدون نام
اول این عکس رو نود درجه بچرخونید طوری که دستای طرف رو به پایین باشن. آهان خوبه حالا زاویه دید من رو به دست آوردید...

روزی روزگاری یکی از اون جادوگرای پیرزن تو قصه ها که روی دماغ گنده اش یه خال قلمبه ی سیاه داره و یه دیگ گنده داره که توش آدما رو می پزه و می خوره گذارش به جامعه ی جادوگران افتاد. یه دفعه ای ولدمورت جلوش ظاهر شد و گفت پیرزن تو کی هستی؟ پیرزن جادوگره از اون خنده ها کرد و گفت آی پسر جون بیا جلو ببینم چه چشمای قشنگی داری ... بعد دیگ گنده اش رو جلوی خودش گذاشت و دستهاش رواز اون جوری به هم مالید!!! زیر دیگش آتیش روشن شد و حباب هایی به شکل بخار سبز از توش بیرون اومد...ولدمورت گفت تو تو جادوگری؟؟؟؟وبعد دست و پاش لرزیدن گرفت... پیرزنه گفت نه ننه نه بیا نترس بیا... ولدمورت گفت من من ...(بقیه اش رو نباید بدونید یه آهنگ شرارت بار تو تصورتون بیارین چون اون دوتا دارن نقشه می کشن...) ...سه دقیقه بعد...صدای خنده ی پیرزن جادوگره بلند شده همه ی بروبچز تو کتاب و تو فیلم تو دیگ هستن بعضی هاشون جیغ می زنن و بعضی هاشونم دارن فکر می کنن چرا؟؟!!واقعا چرا؟؟ جادوگره رو به ولدمورت :ننه دیگه نبود؟؟ ولدمورت:ام آها بچه های سایت هم هستن منم باهاشون یه خورده حسابی دارم. این رو گفت و اومد تو سایت یه پی ام واسه سرژ تانکیان گذاشت و یه آدرسی بهش داد گفت بیا اونجا چند نفر رو باید نجات بدی من ایکس هستم و می خواهم اونها رو بکشم سرژ تانکیان هم چند تا از بروبچز جمیعا مدیر رو برداشت و پشت سرشونم کالین کریوی یواشکی دوربینشو برداشت و همه باهم رفتن سر قرار. کالین یه جا قایم شده بود و دوربین به دست داشت قضیه رو نگاه می کرد. برو بچز سایت رفتن اونجا و اینا و بعد سرژ تانکیان رفت جلو تا تو دیگ رو ببینه که یه هو ولدمورت از یه جایی پرید بیرون و اونرو هل داد تو دیگ و گفت : حالا تو شناسه ی سرژتانکیان رو به ولدمورت ترجیح می دی؟خوبت شد؟ و بعد هم جادوگر پیرزنه همه ی مدیرها و ناظرها رو با یه ورد انداخت تو دیگ (نویسنده:هه هه هه) از اون طرف کالین از سرژ در حالی که داشت تو دیگ می افتاد این عکس رو گرفت و در رفت. ... اون نمی دونست چی کار باید بکنه و از کی کمک بخواد که ناگهان به مینی مینی که داشت به شناسه ی جدیدش فکر می کرد رسید... سه سوت بعد...ولدمورت هم دستاش رو گذاشته بود رو سرش و داشت می رفت تو دیگ ... پیرزن داشت می خندید و می گفت حالا فهمیدین جادوگر واقعی کیه هی هی هی ...(اول موسیقی حماسی...زاویه دید تون هم از آسمون به زمین؟؟!!!)مینیمینی:هان ای جادوگر من هستم مینی مینی ...من ...جادوگر:بیا تو دیگ سیب زمینی سرخ کرده ی من! ...مینی مینی:بودن یا نبودن مسأله این است...(حرکت آهسته)مینی مینی به سمت جادوگر دوید و در یک لحظه یه سطل آب در آورد و رو جادوگر ریخت و جادوگر جیغی فجیع کشید و دود شد رفت هوا. و...

حالا این یکی...زاویه دید: نود درجه برگردونید عقب به حالت اولیه!
هری چوبش رو برداشت و ایستاد و چشمهایش را بست...نوری سبز رنگ را بر چهره اش انداختند . ناگهان هری فریاد زد اکسپکتوپاترونوم ... و گوزنی زیبا خرامان خرامان به راه افتادو ... صدای سوت و تشویق سالن را منفجر کرد . هری رو به بینندگان کرد و دستهایش را این جوری گرفت رو به اونها و تعظیم کرد... و از سالن خارج شد. بیرون سالن یه خبرنگار سمج گیر داده بود بهش...هری واستاد تو چشمهاش اشک بود (آه) و گفت: دس رو دلم نذار خانم که خونه... هفده سال با بدبختی زندگی کردم... کلی بلا سرم اومد تا یه جادوگر حرفه ای شدم ولدمورت رو دستگیر کردم جامعه ی جادوگرها رو نجات دادم...ولی حالا تو این سیرک و اون سیرک واسه ماگل ها برنامه ایهی ایهی ایهی (هری گریه می کنه خب حق داره بد دردیه درد بی وفایی چیه مگه خب سخته مرد از پشت خنجر بخوره...چیه مگه نون بدم؟؟ خب نون می خواد نفت می خواد چیه مگه چی گفتی؟ من کیم ؟ دعوا داری من پسر خاله ام چی گفتی؟)

این یکی...
دیوید وارد دخمه شد خیلی آرام و با کمال دقت جلو می رفت. به انتهای دخمه رسید. هفت مجسمه آنجا بودند. شش مجسمه ی دیو نما که هم قد او بودند و مجسمه بلند و بزرگ که سرش ناپیدا بود. و یک جام که در پایین پای مجسمه ی بزرگ بود... بله خودش بود همان جامی که درباره اش شنیده بود...شنیده بود که چیزی ارزشمند در داخل آن جام قرار دارد و محافظانی خطرناک از آن مراقبت می کنند.ناگهان احساس کرد کسی او را زیر نظر دارد. اما وسوسه ی دیدن داخل جام او را به جلو می برد. به جام رسید. از آنچه که در آن بود چیزی نفهمید. جام را برداشت. ناگهان همه جا سبز شد جام از دست هایش افتاد. نور سبز اگرچه به ظاهر بی خطر بود اما چیزی که از ورای آن می آمد... دیوید دستهایش را جلوی صورتش گرفت تا شاید بهتر بتواند کسی را که به طرفش می آمد ببیند...و او را دید. زنی زیبا که شبیه فرشته ها بود. دستش را به سوی اودراز کرده بود و آهنگی را زمزمه می کرد. دیوید خوب به آن گوش داد ... زن او را صدا می زد و از او می خواست دستش را به او بدهد...دیوید توان مقابله نداشت از خود اراده ای نداشت ... آرام دستانش را در دستان او گذاشت...اما دردی عمیق به سرعت در تمام بدنش دوید. خوب نگریست. دستان سیاهی که او را گرفته بودند از آن فرشته نبودند بلکه دستان دیوی زشت بزرگ و بلند قامت بود. دیگر توانی نداشت. دیوید آرام چشمانش را بر هم گذاشت. لحظه ای بعد هشت مجسمه از هورکراس پنجم مراقبت می کردند...




Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۴

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
نکته : من این پست رو قبل از دیدن پست رونان نوشته بودم و به من هیچ ربطی نداره که سوژه اونم توی جنگله، هر چند که موضوعاتمون زمین تا اسمون فرق داره، با تشکر
_________________________________________________
***مکان : مدرسه هاگوارتز***
صبح یکی از روزهای سرد ماه اکتبر بود و همه در حال خوردن صبحانه در تالار اصلی هاگوارتز بودند، آسمان جادویی هاگوارتز به طرز دلخراشی گرفته و ابری بود و اثرات مه در همه جا به چشم میخورد. هر کسی که به ابرها نگاه میکرد احساس دل تنگی مفرطی به او دست میداد و البته در این بین کسانی نیز بودند که به خاطر چیز دیگری احساس دل تنگی میکردند، کالین کریوی دلش برای برادرش که یک روز قبل از بازگشت به هاگوارتز توسط یک گرگنما که احتمالا فنریر گری بک بوده کشته شده بود، تنگ شده بود.....مک گوناگال که اکنون صندلی مدیریت را که زمانی به آلبوس تعلق داشت اشغال کرده بود، به یاد دامبلدور افتاد و در دل برایش اشک میریخت، دوقلوهای پاتیل، پراواتی و پادما، به یاد پدر و مادر عزیزشان که توسط مرگخواران کشته شده بودند،بودند و هر کسی غم خود را داشت.

در سوی دیگر تالار، رون و هرمیون نشسته بودند. هرمیون مشغول مطالعه پیام امروز بود که تازه توسط جغد مخصوص رسیده بود و رون بدون توجه به جو تالار داشت نیمرویش را چپو میکرد. هری در تالار حضور نداشت زیرا قرار بود شب گذشته به درخواست هاگرید و همراه با او به جنگل ممنوعه برود. ناگهان هرمیون جیغی کشید با دست بر سرش کوبید، غافل از اینکه جغد پیام امروز که منتظر دریافت وجه اشتراک ماهانه بود روی دست او نشسته است، در نتیجه صدای برخوردی به گوش رسید که ناشی از برخورد سر جغد با سر هرمیون بود، ملت تالار در کف حرکت هرمیون بودند.
رون : چی شده هرمیون؟ کی مرده؟ ننه ات مرده؟ بابات مرده؟ لوپین مرده؟ نمیخوای بگی که اسنیپ مرده؟ وای خدا جون، والده مورت رو کشتن؟
هرمیون با سرش تمام گفته های رون را نفی کرد و فقط روزنامه را به رون نشان داد.
***روزنامه پیام امروز****
تیتر درشت خبرها : مشاهده حشرات عجیب در جنگل ممنوع، ساکنان اطراف آنجا را وحشت زده کرده است.
به گفته خبرنگار ما تعدادی حشره جدید و ترسناک به نام سبزینه ها در جنگل ممنوعه زندگی میکنند، این حشرات که مانند سکه های نورانی هستند و از نظر جثه مانند سایر حشرات می باشند، به تعداد زیادی در جنگل ممنوع زندگی میکنند و زندگی را برای ساکنان اطراف این جنگل دشوار ساخته اند.
به گفته مشاهده گران، این حشرات به صورت کلونی حمله میکنند و......(ادامه در صفحه 5)
رون سریع روزنامه را ورق میزند تا به صفحه 5 برسد و دوباره شروع به خواندن میکند.
و تجمع آنها از دور شبیه یک منبع نورانی سبزرنگ است، آنها وقتی حمله میکنند که شخصی در تاریکی شب و در میان درختان به آنها نزدیک شود، آنها بلافاصله بوی انسان را تشخیص داده و به او حمله میکنند و خونش را میمکند به طوری که در عرض 1 دقیقه بدن فرد خالی از خون میشود.
این حشرات مرموز تاکنون عده زیادی را به قتل رسانده اند و تنها کسانی که از دست این حشرات زنده مانده اند دو شخص به نام روبیوس هاگرید و شخص برگزیده هری پاتر هستند و عکس زیر توسط متخصصان از ذهن هری گرفته شده است.
تصویر کوچک شده

مصاحبه :
روبیوس : بله، دیشب من از هری خواستم تا با من به جنگل ممنوع بیاد چون اونجا قرار بود گرا.....نه یعنی یه چیزی رو بهش نشون بدم، به محض اینکه وارد جنگل شدیم از دوریه نقطه سبز نورانی رو دیدیم که داشت.....
هری : بله داشت با سرعت به سمت ما میومد، من به هاگرید گفتم پشت اون درخت قایم شو و اگر اتفاقی افتاد از جات تکون نخور، هاگرید هم زود به حرفم گوش کرد!!! ناگهان من دیدم که تعداد زیادی حشره به سمت من حمله ور شدن و به صورت کلونی جلوی من اومدن.
نور سبز اونها روی من میریخت و تعدادیشون نزدیک صورت من بودند و من هرطلسمی استفاده میکردم مانع از حرکت اونها نمیشد تا سرانجام یاد طلسم محافظ افتادم و با استفاده از دستام طلسم رو بوجود اوردم و همونطور که میبینین موفق به جلوگیری از حرکت اونها شدم.....

رون و هرمیون با هم : اوه، هری...... :bigkiss: تو یه نابغه ای.......


[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۵۹ شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۴

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
در سکوت جنگل پیش می‌رفت...فقط می‌رفت...فقط...
هری، نه می‌دانست کجا می‌رود...نه می‌دانست چرا اینجاست...نه می‌دانست چرا شیشه‌ی راست عینکش ترک برداشته...نه می‌دانست چرا بازوی چپ ردایش، خونی است یا چرا صورتش خراش برداشته و دست‌هایش زخم‌های عمیق برداشته...حتی نمی‌دانست چرا زانوهایش به شدت درد می‌کنند...فقط یک چیز را می‌دانست...و آن...آن این بود که داشت می‌رفت...داشت به جایی از جنگل ممنوعه می‌رفت، که شاید خیلی خطرناک‌تر از جاهای دیگر جنگل بود...
جنگل، آن شب تاریک‌تر از هر شب دیگر بود...خیلی تاریک...خیلی وحشتناک...سکوتش مرگ‌آور بود...هوای درون جنگل، خیلی سرد بود...سرد به اندازه‌ی یک یخ...نه صدای جغدی می‌آمد، نه صدای زوزه‌ی گرگی...فقط صدای خش‌خش ضعیفی از زیر پاهای هری می‌آمد...
نیمه‌شب بود و هرچه بیشتر پیش می‌رفت،وحشت را بیشتر در خود حس می‌کرد و جنگل تاریک‌تر و تاریک‌ترمیشد...گویی ماه از آن قسمت جنگل می‌ترسید...
در گوش‌هایش، صدای زمزمه‌های مبهمی وجود داشت... صداهایی که هری مطمئن بود از محیط اطرافش نمی‌آید...سرش به شد درد می‌کرد و جای زخمش داشت می‌سوخت...نمی‌توانست تعادلش را به خوبی حفظ کند...اما پاهایش داشتند او را به جایی می‌کشیدند که اصلا نمی‌دانست کجاست...فقط می‌دانست که باید به راه رفتن ادامه بدهد، اما نمی‌دانست چرا...
آن قدر رفت که دیگر تاریکی تمام محیط را فرا گرفت...بعد آن وقت بود که صدایی شنید که مطمئن بود از محیط اطرافش است...سرعتش را کمتر کرد...یک قدم دیگر هم که به جلوبرداشت، تمام محیط را نور سبزی فراگرفت...هری، از ترس برجایش میخ‌کوب شد..مثل این بود که پا در اتاقی نامرئی گذاشته باشد...اتاقی که سقفش، تاریکی مطلق بود...اتاقی که دیوارهایش، درختها بودند، و ...و اتاقی که هوایش، رنگ سبز کشندهای به خود گرفته بود...هوایی که سرمای وحشت‌انگیز را دربر داشت...
نور سبزی که فضا را روشن کرده بود، مو را برتن هری سیخ کرد، اما...اما...اما چیزی که بیشتر هری را ترساند و با فقط محیط عجیب این محوطه‌ی وسیع بی‌درخت نبود...بلکه...بلکه...بلکه کودکی بود که روی زمین زانو زده بود...
کودک، کف دستانش را جلوی خود گرفته بود، و داشت چیزهای مبهمی را زیر لب زمزمه می‌کرد...اول، چشمانش را بسته بود،ولی وقتی هری ناله‌ای سر داد،سرش را به سمت او برگرداند...وقتی این کار را کرد، وحشت هری را دو برابر کرد...
اگر هری تا یک سال پیش، این چهره را نمی‌شناخت،ولی حالا دیگر او را می‌شناخت...
تام ماروولو ریدل جوان، پوزخندی زد که مرگ را تداعی می‌کرد...پوزخندی سرد و بی‌روح...هری، پاهایش سست شد، و به زانو درآمد...
تام ریدل، رویش را از او برگرداند، و سر پا ایستاد...در برابر چشمان حیرت‌زده‌ی هری، چهره‌اش تغییر کرده و مبهم شد...خیلی مبهم...
درحالی که در اطرافش، سایه‌های مبهمی و سیاهی در حال گردش بودند وهری می‌دانست که مادی نبودند، دستان لرزانش را به سمت آسمان گرفت، و در با صدایی لرزان و بلند که اصلا متعلق به یک کودک نبود، فریاد زد:
((ای تاریکی...زندگی را بـبلــــــــــــــع...!!!))
هری، دستانش را جلوی صورتش گرفت...از وحشت نمی‌توانست تکان بخورد...نمی‌توانست...
صدای خش‌خش‌های مبهمی آمد...هری دستش را به سمت چوبدستی‌اش برد، ولی چوبدستی آنجا نبود...
هری ، به اطرافش نگاه کرد...نمی‌توانست باور کند...او در تاریکی معلق بود...در هوای رقیق ، معلق بود...نه جایی بود که پایش را بر روی آن قرار دهد...نه جایی بود که با دستش از آن بگیرد...در جایی معلق بود که در هوایش، مرگ شناور بود...در تاریکی مطلق شناور بود و نمی‌دانست تا کی به سقوط ادامه خواهد داد...

چشمانش را باز کرد و از خواب بیدار شد...به شدت عرق کرده بود و سرش به شدت درد می‌کرد...معلوم بود در طول خواب، به شدت با خود کلنجار رفته است...زخمش می‌سوخت...پاهایش درد می‌کردند...
بلند شد و روی تخت خواب نشست...صورتش را میان دستانش گرفت، و شروع به فکر کردن کرد...نمی‌توانست آن کابوس را فراموش کند...واقعا وحشتناک بود...واقعا...
نفس‌‌هایش خیلی عمیق شده بودند...بلند شد، عینکش را برداشت، و به چشمش زد...بعد، به سمت پنجره‌ی بسته رفت، آن را باز کرد، و صورتش را به هوای ملایم شب سپرد... ساعت، دوازده و ربع را نشان می‌داد...کم‌کم داشت آرامش پیدا می‌کرد...وحشت کمکم از روحش خارج می‌شد...که...که...که ناگهان احساس کرد چشم راستش ایرادی پیدا کرده...عینکش را درآورد، و مشغول بررسی آن کرد...و آرزو کرد که هرگز چنین کاری را نکرده بود...چون...چون...چون شیشه‌ی راست عینکش ترک برداشته بود...جیغ کشید...عینکش را انداخت و به جنگل ممنوعه خیره شد...و آن را دید...نور سبزی را که در قلب جنگل ممنوعه می‌درخشید،با چشمان وحشتزده‌اش تشخیص داد................................


تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ جمعه ۱۶ دی ۱۳۸۴

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
سرژ عزيز... مي دونم كه پستا رو بعد از اين كه همه زدن نقد مي كني... نه؟! اين نمايشنامه من جدي مي باشد... هر از گاهي جدي نويسي هم لازمه ديگه نه؟
*************
- من احساس مي كنم كسي داره مي آد...
صدايي آرام و سرد و بيروح بود... صدايي كه خون را در رگ ها منجمد مي كرد...
هري در راهروي تاريكي مي رفت و به تالاري بزرگ نزديك مي شد... نزديك تر... نزديك تر... وارد آن جا شد... فردي با رداي سياه در گوشه اي نشسته بود و پشتش به او بود...
مرد: آهان... هري پاتر معروف... باسيليسك... مار عزيز و يگانه‌ي من... كارت تو كشيدن اون به اين جا حرف نداشت... مي توني پاداشتو بگيري... كارش رو تموم كن... نواده‌ي من ديروز از من خواهش كرد كمكش كنم... زود باش...
مار غول پيكر به سرعت به سمت هري چرخيد ... چشمانش زرد و درشت بودند... همه جا تاريك شد...

هري ناگهان از خواب پريد... لباسش به تنش چسبيده بود و از سرو رويش عرق مي چكيد... نفس نفس مي زد... خوابش به نظر خيلي واقعي مي آمد... خيلي...
شب بود و هواي بيرون سرد و سوزناك... هري بر روي تخت گرم و نرم خوابگاه نشسته بود و هيچ صدايي از بيرون نمي آمد... حتي درختان سياه و تيره‌ي جنگل ممنوعه نيز حركت نمي كردند... سكوت مطلق... سكوت محض...

تصميم خود را گرفت... نمي توانست باز هم گردش باسيليسك در مدرسه و نيش و كنايه هايي را تحمل كند كه بچه ها پشت سر او مي گفتند... نمي توانست مرگ دوستانش را تحمل كند... بايد جلوي حضور آن مرد در مدرسه را مي گرفت... نبايد مي گذاشت... نبايد مي گذاشت «سالازار اسليترين»، ارباب افعي ها در تالار اسراري كه 5 سال پيش باز بود، بماند و مدرسه را تباه كند... مدرسه بعد از مرگ دامبلدور خيلي ناامن شده بود... خيلي...

» چند ثانيه بعد«
بلند شد و چوبدستي اش را برداشت و به راه افتاد...... به قدري ترسيده بود كه متوجه قدم هايي آرام كه او را تعقيب مي كردند، نشد...

»چند دقيقه بعد«
هري در راهرو بود... در حالي كه پاهايش از سرما يخ زده بود، به سمت طبقه‌ي ششم مي رفت...به سمت دستشويي از كار افتاده...

»چند دقيقه بعد«
او در راهرويي تاريك بود... راهرويي كه به تالار اسرار ختم مي شد... راهرويي كه 5 سال پيش، در آن قدم گذاشته بود... و زنده مانده بود... ولي اين بار...
پيش رفت... نور ضعيف چوبدستي فضا را تا حدودي روشن مي كرد... كم كم به نوري سبز نزديك مي شد... قلبش به شدت در سينه مي تپيد... چند روزي بود كه با پروفسور مك گونگال، مدير جديد مدرسه، چفت شدگي تمرين مي كرد، اما هيچ اثري نداشت.... دلش شور مي زد... او نبايد اين جا مي بود...
صداي مردي را شنيد: منتظر اومدنت بودم... بهتره بريم سر اصل مطلب... آوادا-
هري كه جا خورده بود، بلافاصله برگشت و مردي را ديد كه چوبدستي اش را به سمت او گرفته بود... چهره‌اش در تاريكي مبهم بود ولي هري نور قرمز رنگي در قسمت چشمانش مي ديد... مهلتي نداد تا او طلسم مرگش را به زبان بياورد... تنها طلسمي كه در آن لحظه به ذهنش رسيد، به زبان آورد... طلسمي كه پروفسور مك گونگال روي او اجرا مي كرد:
له جي يه منس
سالازار دو قدم به عقب رفت... انتظار چنين سرعتي نداشت... طلسم به او خورد و ....

كودكي در اتاق نشسته بود... قيافه اش عجيب بود... چشمانش را بسته بود و دو دستش را جلو آورده بود... زير لب كلمات نا مفهومي را تكرار مي كرد... كلماتي نامفهوم ولي... خطرناك...
در اتاق كس ديگري نبود... و صدايي به گوش نمي رسيد... چند لحظه گذشت ... امّا تغييراتي ايجاد شده بود...
كم كم از گف دستان كودك، نوري خارج مي شد... نوري سبز رنگ... كم كم حيطه‌ي نور بزرگ تر و بزرگ تر شد... بزرگ تر... بزرگ تر... تا در نهايت به صورت صفحه‌اي دايره اي قرار گرفت...
سالازار كوچك برخاست ولي چشمانش هنوز بسته بود... او فرياد زد: و هم اكنون،اين نور مرا به اتاق بزرگ ابديت و جاودانگي خواهد فرستاد، در روز 30ام ماه، روزي كه ماه كامل است، اين نور ،مارزباني، جادوي سياه و جاودانگي را در خون من و نوادگان من جاي خواهد و از اين پس، مارها به دنيا حكومت خواهند كرد... مارها و جادوي سياه... و تاريكي....
چهره اش بسيار غير عادي شده بود... چشمانش را محكم بسته بود و عرق از سر و رويش مي چكيد... ناگهان فريادي بسيار بلند سر داد... بسيار بلند...
و همزمان با اين فرياد، همه جا سياه شد... صداي فرياد كم كم قطع شد...

هري چشمانش را باز كرد... نور چشمش را آزار مي داد... به اطرافش نگاه كرد و مادام پامفري را ديد كه با نگراني به او نگاه مي كرد....
******************
من عاشق داستاناييم كه آخرشون گنگ تموم بشه و ندوني چي شد!!!


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ جمعه ۱۶ دی ۱۳۸۴

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
ليميت عزيز...من چقدر تورو دوست دارم...جان هر كسي كه دوست داري اون آواتارت رو عوض نكن...توش سرژ تانكيان داره با دستاش همه رو ارشاد ميكنه....

ميني ميني نميني؟...شما لطفا دارين

اين دفعه يه عكس باحال دارم براتون...اين عكسه طوريه كه همه ميتونن بنويسن...اوناي هم بهونه در مياوردن كه عكست سوژه تراوش(!) نميكنه (كه جا داره آفرين بگم به تنبليشون) اين عكس رو هر كسي ببينه ميتونه رول خوبي بنويسه...

به بهترين رول جايزه ميدم...اين دفعه واقعا ميدم...يه جايزه همين الان درست كردم كه به بهرتين بدم..خيلي باحاله...

اينم از عكس:
تصویر کوچک شده

فقط قبلش چند نكته رو بايد ياد آوري كنم:

1-براي زيبا شدن نوشته هميشه سعي كنيد از روال عادي اون عكس بيرون بيايين...سعي كنيد يه چيزي بنويسيد كه خواننده نتونه تا آخرش رو حدس بزنه...مثلا براي اين عكس يه چيز تابلو كه وجود داره اينه كه هري مثلا بره جلوي قدح ولدمورت و نور چشش رو ميزنه.اين خيلي عاديه.
2-تصور كنيد اون بچهه يكي از شخصيت هاي كتابه...حالا كدومش؟ دست شماست..
3-اگر نوشتتون كوتاه كه هيچ...ولي اگر بلنده براي اينكه خواننده از نوشتتون خسته نشه بايد تنوع ايجاد كنين..مثلا اول داتسان رو با توصيف صحنه...اواسط فقط ديالوگ(و كمي توصيف حركات) و در آخر هم توصيف صحنه..و يا بلعكس.اوايل با ديالوگ(در تعادل) و اواسط با توصيف صحنه و الخ...
4-بعد از نوشتن نمايشنامه حد اقل يك بار بي طرفانه و با ديد خواننده بخونين تا متوجه بشين ايا جذابيت داره؟آيا اگر خودتون اين نمايشنامه رو ميخوندين لذت ميبردين؟
5-خودتون رو دست كم نگيريد و هي به خود نگوييد «من پشيزي نيستم كه بخوام خوب بنويسم»...به قول يكي از دوستان:بله...شما پشيزي نيستيد...شما سرور من هستيد و من نوكر و چاكر شما...من خاك زير پاي شما...من اون سوسك بي نواي له شده زير پاي شما در خيابان...چي؟زياده روي كردم ؟
6- وقتي كه سوژه جالبي از ديدتون پيدا كردين بنويسين.نياز نيست روزي 40 تا پست توي رول بخوره...اگر روزي 2 تا پست بخوره و اون دوتا پست هم حساب شده ديگه مشكلي نيست
7-با ادغام اتفاقات كتاب و اتفاقات در رول و كلا ادغام كردم همه چي ميشه يك «آش رول» خوش مزه درست كرد...مثلا علاقه ولدمورت به هوركراكس يه زماني سوژه جالبي براي رول بود...البته آخرش لوس شد. به قول هري پاتر(وب مستر) از زواياي تيره و تار كتاب و چير هايي كه ناگفته مونده و يا خيلي مبهمه ميتونين در رول به زيبايي ازش استفاده كنين...
براي اين كار ميتوينن برين فرومهاي تالار اسرار و تالار اصلي رو با دقت بخونين و از نكات مبهم كتاب مطلع بشين و ازش استفاده كنين...البته زياده روي نكنيد...
8- با نوشتتون حال كنين
9-در مواقعي بنويسين كه حسش هست.
10-حد اقل يك بار كتاب هاي هري پاتر رو بخونيد و مثل من نباشيد كه هنوز كتاب 1 و 2 رو نخوندم.
11-روي تك تك جملات نوشتتون دقت كنيد...و براش ارزش قائل باشيد...چون اگر خودتون براي نوشتتون ارزش قائل باشيد مطمئنا ديكران هم ارزش قائل ميشن(چون اين حس در تك تك جملات مايشنامه شما حفظ ميشه و بعد منتقل ميشه)
12-زياد روي شماره 13 دقت نكنيد
13-زندگي شوخي لوس طبيعت بود



بدون نام
یه دفعه ای اون شخصیته شروع کرد به حرف زدن و گفت: بابا آقای مدیر سایت (هری ) دو تا بچه سال اولی تازه وارد کارگاه نمایشنامه نویسی رو اشغال کردن دارن واسه خودشون داسه تان در می کنن.

به قول شاعر: دلا خو کن به آزردن به خصوص اگه طرف لرد سیاه باشن !!
در همینجا از همه ی بروبچزی که نتونستن از سد معرفی شخصیت (مجوز گرفتنش) بگذرن دعوت می کنم تا بیان همینجا واسی خودمون داستان در وکنیم و اینا...
ولی خداییش ولدمورت بهترینه پستهای غلطمون رو هم پاک نمی کنه که هیچ جوابشون رو هم با حوصله می ده لیمیت عزیز . من هم اشتباهی پست زده بودم. بند آخر پست بالای پستت رو بخون متوجه می شی!



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ پنجشنبه ۱ دی ۱۳۸۴

TiGH


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۱ دوشنبه ۹ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 25
آفلاین
هری ساکت و بی حرکت سر جاش موند : خشکش زده بود . دلش می خواست ار ته دل فریاد بزنه: از ررفای وجودش اتش خشم و نفرت زبانه می کشید اما سرمای وجود مخاطبش قدرت حرف زدن رو از او ربوده بود................






این اولین نوشته ی منه. خودم میدونم خیلی باید روش کار کنم.


...aghelane ashegh sho


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۲۰ پنجشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۴

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
اول از همه بگم كه من پشيزي نيستم و هيچ ادعاي ندارم...درسته كه نقد ميكنم ولي دليل نميشه كه ادعام بشه...!همتون استادهاي منين...مرلين...چو..رون...هرپوي...سوروس...كوييرل...و اعضاي تازه واردي كه در اينده استاد ميشن...اگر در نقدي احساس ميكنين زيادهر يو كردم و مثلا پارو از گليمم دراز تر كردم همينجا عذر ميخوام...

به نرمي ريش مرلين آغاز ميكنم

مرلين:

جناب ديگه پست نزن اخه من چطوري پستت رو نقد كنم؟نميشه بزور كه ايراد گرفت...تك تك جمله هاش جذاب و زيبا بود...قصدت از زدن اين رول چي بود؟...حوصلت سر رفته بود ميخواستي كمي از خودت تعريف بشنوي؟يا اينكه ميخواستي بگي كه همه رو قورت ميدي؟
(فقط يك نكته اي كه منو اذيت كرد اون توضيحات زياد درون پرانتز بود...بعضي هاش مثل«گاميد» و «كلك ميدونه ابري تو آسمون نيست!‌ به جون تو اگه هوا يه ذره ابر داشت عمرا از اين حرفا ميزد» به نظر من جمله دوم لزومي نداشت كه وجود داشته باشه..!)


هلن:

آفرين...مشخصه كه پتانسيل لازم براي نوشتن بهترين رول هارو داري...اين روحيه وفاداري به كتابتو تحسين ميكنم...بسيار زيباو طبيعي،ارتباط هاي آدمهاي كه اونجا حظور داشتن رو نشون دادي...!
واقعا به براي اولين نمايشنامه جاي اميدواري...غول هاي نويسندگي در پستهاي اوليشون اينگونه نبودند...افتضاح بودند...ولي تو مشخصه كه استعداد زيادي داري...!فضا سازي متعادل و زيباي هم بكار بردي
فقط به نظر خودت موضوع نوشتت بي ربط به عكسي كه من گزاشتم نبود؟
و همچنين اگر هم خواستي بيربط به عكس بنويسي(كه اميدوارم اينطور نباشه) در اون صورت هم موضوع اين نمايشنامت از جذابيت كافي برخوردار نبود...!سعي كن از سوژه هاي جالب تري و اتفاقات مهيج تري استفاده كني...!
يك راهي بهت پيشنهاد ميكنم براي اينكه در خلال موضوع نمايشنامت اتفاقات فرعي جالبي رو قرار بدي تا جذابيت نوشته بيشتر بشه: در روز هر اتفاق جالبي كه برات ميافته يا هر حرف جالب(خنده دار،فلسفي و غيره...فرقي نداره..فقط بدرد بخور باشه) يا سوژه اي از كتابي...اتفاقي و يا داستاني پيدا كردي روي يه چيزي بنويس...فقط خلاصه بنويس كه بعدا وقتي اولين كلمه رو بخوني تا آخر يادت مياد...چ

و هر موقعي كه خواستي پست بزني ببين كه كدوم يك از اين اتفاقات به موضوع نوشتت نزديك تره و بيشتر به سوژش ميخوره...بعد اون جمله يا اتفاق را وارد نوشته كن...!اين روش براي قوي شدن رول نويسي خودت خيلي خوبه...بعد ها كه رول نويس ماهري شدي ناخوداگاه از مغزت سوژه تراوش ميكنه..فقط براي اوايل كه چون ممكنه از كمبود سوژه رنج ببري ،اين روش رو امتحان كن...!
بعد از نوشتن نمايشنامه يك بار اونو بخون و جاهاي كه بنظرت اضافه است و باعث خسته كردن خواننده ميشه رو حذف كن...!سعي كن با چشم سوم بخوني...يعني بيرف بخون...ببين اگر كسي همچين مينوشت و تو ميخوندي خوشت ميومد؟

با اين نمايشنامه اي كه زدي آينده درخشاني در رول برات پيشبيني ميكنم...موفق باشي


سوروس...خادم مشكوكم:

رولت زيبا بود...هم سوژش هم نحوه جلو بردن داستان...همچنين ديدت نسبت به عكس...جالب بود...واقعا خوشحالم كه اينچنين رول نويسهاي در رول پلينگ سايت حظور دارن...!

هميشه عادت داري ضد حال بنويسي...توي رول اصلي هم هميشه ضد حال مينويسي...آخر رول هميشه اعصاب آدم شپلخ ميشه...اين سبك نوشته هاتو خيلي دوست دارم...سعي كن بيشتر پرورشش بدي...!
نكاتي كه وارد رولت كردي خيلي خوب بود...مثلا وقتي هري گفت حيف شد كه ديگه نميتونه مخفيانه بره جنگ ولدمورت...!شوخي با نكات كتاب هميشه سوژه هاي جالبي رو بدنبال داره...!
فقط فكر نميكني يخورده ديالوگهاش زياد بود؟مخصوصا اوايل داستان...صبر كن...فكر نكن كه ميگم ديالوگ هارو كم كن..اتفاقا همين سبك خوبه...چون كه خواننده خسته نميشه..اويل داستان ديالوگ فراوون و آخر داستان توصيف صحنه..فقط اون تذكر رو اول دادم كه يك زماني شيطون گول نزنه كل رول بشه ديالوگ...تا همين حد نه تنها خوبه..بلكه عاليه...!


كوييرل...مرگخوار اغفال شده توسط خودم...چه در كتاب و چه در سايت اغفالت كردم و به سمت خودم كشوندمت...واي من چقدر باحالم...حس ميكنم از درون شبيه آتشفشان شدم...برام نوشابه باز كنيد خيلي گرممه...!:

اولين پستت با اين سبك رو كاملا يادمه...در خانه هاي هاگزميد زده بودي...خودم هم پستت رو نقد كرده بودم...موضوع پستت هم اين بود كه صبح بيدار ميشي يه چوبدستيت زير پات ميشكنه...در آخر ميفهمي كه اين چوبدستي شكسته رو براي يكي درست كرده بودي و به زودي بايد بهش ميدادي...طنز موضوعي داشت براي همين خسته كننده نبود...!

قدرت فضا پردازي و توصيف صحنه تو بر هيچ كس پوشيده نيست...و اين سخته كه رول رو بدون ديالوگ بنويسي...و واقعا بايد آفرين بگيم...!اون قسمت آخر و رفتن هري به سمت جيني خيلي جالب بود...ترسيدم يه موقع با هم سخت وارد گفتگو بشن.خوب شد بد عنق اومد.
ولي به نظر خودم(اين نظر منه...و حتي منتقدين حرفه اي هم نقد هاشون كمي سليقه است چه برسه به من) اگر يخورده بيشتر ادامه ميدادي كسل كننده ميشد(و خودت هم اينو بهتر از من ميدونستي و بر اساس تعادل هاي اين سبكت نوشتي تا در حين زيباي كسل كننده نشه)
به نظرت اگر در يك تاپيك رول نويسي،مخصوصا تاپيكهاي كه اعضاي رول پلينگ پست هاي هم رو ادامه ميدن چهار پست و فقط چهار پست پشت سر هم با اين سبك نوشته بشه خسته كننده نميشه؟سعي كن بي طرف به اين موضوع نگاه كني و خودتو جاي خواننده بزاري...ايا به نظرت اين رول از فقدان چند ديالوگ حتي كوتاه رنج نميبره؟
اون پستت تو خانه هاي هاگزميد خسته كننده نبود به دو دليل:1-سبك جديدي بود و تنوع محسوب ميشد2-از طنز كافي برخوردار بود...!
به نظر خودت اين رول بيشتر موفق بود يا اون رولت در خانه هاي هاگزميد؟چرا؟


چوچانگ...چقدر تو فيلم4 بيريخت بود؟اه اه...چطوري هري عاشفت شده بود؟درسته ميگن چشم عاشق كوره ولي تا اين حد:

باب...گوشم تركيد...اينقدر بوق نزن...اي بوق موق بوقي...اينقدر از واژه بوق استفاده نكن.كر ميشيم ها...!
جالب بود...جالبيت به تمام معني...البته سطح رولهايت خيلي بالاتره...اينم فقط ميتونم بگم خيلي خيلي خيلي جالب بود...
سوژش هم جالب بود...البته ميشه گفت جالب و باحال.
طنز به اندازه كافي داشت...چي بگم ديگه؟اره..خيلي باحال بود...كلي حاليدم...رول هات خيلي پخته شده...الان زمان اينه كه از اين شختگي استفاده كني و شيوه هاي جديد بياري...سبك هاي جديد...يه چيز تو اين مايه ها كه تو مضات بزني«چو چانگ با رول پلينيگ تغيير يافته برگشت» از اينا قديم ها براي جلب توجه زيا ميزدن...!نمونشم كرام
تو استاد مني...من كه نميتونم ازت ايراد بگيرم...!فقط از اون جمله آخر زياد خوشم نيومد..اين قضيه شخصي بعدا باهات حل ميكنم...چي داداششششششش؟حرف غيرت اومد وسط؟

yuna اول از همه..ايول از امضا...آخرت خفنيه...آفرين...مرگخوار خوبي ميشي:

خيلي زيبا و جالب بود...!سوژش عالي بود...همچنين توصيف صحنه...ديالوگ ها...و باز هم ميگم..سوش عالي بود...واقعا لذت بردم...آفرين...چه رول نويس خوبي كشف شد...ببينم اگر عضو ايفاي نقش شدي سريع بيا مرگخوار بشو باهت كار دارم...نبايد همچين ذخيره اي رو از دست داد..

هر چي فكر ميكنم ايرادي توش نميبينم...


رون ويزلي..اي آلبالووو:
گفتم از زواياي مختلف...نه ديگه اين زاويه..زدي تو خال...ايول...خيلي حال كردم...مطمئنم هر كسي هم خونده باشه حال ميكنه...رفتم دوباره عكس رو ديدم كلي خنديدم...و آفرين گفتم به اين نكته بين بودنت...
باب...همه جاش باحال بود...تك تك ديالوگ ها...همه چيز...فقط فكر نميكني اگر كمي توصيف سحنه داشت بهتر ميشد؟!...
باب...تو بهترين نويسنده در رول بهت راي دادم ديگه...اگر اشكالي در نوشته هات ميديدم عمرا بهت راي ميدادم...!


هرپوي تميز(ورژن حمام رفته...من چقدر با نمكم):

سوژش عالي بود..واقعا غير منتظره...من افسوس ميخورم كه ديگه زياد تو رول فعال نيستي...اخه اين سوه هاي ناب خيلي بدرد ميخورده...اون تيكه آخرشم كه هرميون گفت كه از بس دنبال هوركراكس ها دويدي نميتوني راه بري آخرت تيكه بود...كلي حالي به حولي برديم!

فقط اي كاش يخورده طرز حرف زدن هري رو واقعي تر ميكردي...مثلا رون اينجوري رحرف بزنه اشكالي نداره ولي هري ديگه نه...!البته اينم ميتونه يكي از زيباي ها باشه...ولي اگر زياد تكرار بشه رول پلينگ بيمار ميشه...!
به قول استاد هرپوي:هرکجا هستم باشم، به هر حال هر روز صبح زود باید برم مدرسه !


مينيميني عزيز كه جانم فداي تو...قربان اين شناسه و چشمان آواتار تو:

عزيز..نبايد نوشته هاي قبلي رو ادامه بدي...بايد يك نمايشنامه مرتبط با اون عكسي كه صفحه قبل گزاشتم بنويسي...!حالا فعلا ننويس تا عكس جديد بزارم...
در ضمن..پستت عالي بود..هيمن مقداري هم كهنوشتي نوشن دادي استعداد نوشتن رو داري...اگر عضو ايفاي نقش بشي يك تاپي هست به نام«برج وحشت»...اونا مخصوص داستان هاي ترسناكه...ميتوني اونجا خوب فعاليت كني...!آفرين




خب..ملت جادوگر...منتظر عكس بعدي باشيد...!



بدون نام
رون به آرامی می آمد اما قبل از اینکه هری و هرمیون هیچ حرکتی بکنند بلافاصله به آنها رسید و درست مقابل هری ایستاد. هری گفت: ا ... رون ... . اما حرفش را ناتمام گذاشت .احساس کرد وضعیت عادی نیست اطرافشان به شدت ساکت بود و سرمایی عجیب آنها را در بر گرفته بود . متوجه دستانی سفید و یخ زده شد که از ردای کسی که در مقابلش ایستاده بود بیرون آمدند و بازوی او را گرفتند . سرما در تمام وجودش رخنه کرد . صدای جیغ هرمیون در گوشش پیچید و...



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ سه شنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۴

هرپوی کثیف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۷
از یونان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 81
آفلاین
سر میز صبحونه _
هری دستاشو زیر چونه ش گذاشته بود و با نگاه معصومانه ای به رو به رو خیره شده بود .
هری : باز ریتا تو اون روزنامه ی کذایی چی نوشته !؟
هرمیون که پشت روزنامه پنهون شده بود، لیوان شیرش رو برداشت و یک قلپ نوشید . نفس عمیقی کشید و گفت .
هرمیون : انتظار داری چه بنویسن ؟ ... ماجرای پسری که زنده ماند با دوست دختر جدیدش از مدرسه بوباتون در دومین مرحله از مسابقات سه جادوگر !
هری : بابا عجب گیری کردیم یکی دیگه تنفس میده ما باید جوابگو باشیم ! ... اصلا این خبر که ماله دوسال پیشه ! .. هرمیون ... بابا اینا که هرروز دارن تو روزنامه شون یکی رو به ما میچسبون، خب یه دفعه ما هم یه حرکتی بکنیم که یکم از حال و هوای فانتزی بیاد بیرون !
( هرمیون : عجب توهمی ! )
رون نون و مارمالاد از دستش میفته و یقه هری رو می چسبه .
رون : ده بی ناموس می خوای آبجی منو ول کنی تو بیابونا !؟ می خوای بد بختش کنی بی همه چیز !؟
هری : جون داداش این خواهرت فاز نمیده ! آخه همش باید به چشم خواهر برادری بهش نگاه کنم !
رون که داشت کم کم به رنگ قرمز تغییر رنگ میداد لبش رو گاز گرفت .
هری : نه بد می گم هرمیون !؟ ... جون داداش تیریپ که خداست جذبه م تو هفتا آسمون سیر میکنه ! فقط باید این عینک ضابلو رو بردارم به جاش یه ری بنشو بذارم ! یه سیم سرورم بندازم دور گردنم ! خداییش ساحره ها میفتن تو جوق جون داداش !
رون به تدریج داشت از رنگ ارغوانی به بنفش تغییر رنگ میداد که یه هو دادش در اومد !

دو ساعت بعد در یکی از راهروی های طبقه چهارم :
هری و هرمیون شنل نامرئی کننده رو از روشون بر می دارن ؛ هرمیون رداش رو می تکونه .
هری : هرمیون مطمئنی رون این طرفا پیداش نمیشه ؟
هرمیون : نه بابا ! فرستادمش طرفای لاوندر ! یکی دوساعت تضمین .
هری : خب ... شروع کنیم !؟
هرمیون : آره ... بهتره شروع کنیم ! اولین قدم برای جذب ساحره ها، درست راه رفتنه هری ! دخترای این دوره زمونه از راه رفتن طرف می فهمن طرف چی کارس ...
_ دود دورو دود دورو دو ! پاتی دختر کش می شود ! شاهکار جدیدی از جی کی رولینگ، خالق کتاب های هری پاتر !!! ها ها ...
هری : اه ! این پیوزی لعنتیم درست وقتی که اصلا نیزای بش نیست ظاهر میشه ! اگه به مگی نگفتم ! این دفعه دیگه می ندازتت بیرون !
پیوزی که داشت از خنده غش می کرد برای هری زبان در آورد .
پیوزی : اوه اوه ترسیدم ! پاتی منو نترسون ! من قلبم ضعیفه جون تو !
هرمیون : بهش اهمیت نده ! کارمون رو شروع میکنیم . بین فرض میکنیم که من دخترم و دم پنجره وایسادم ... تو باید بیای و همچین آنتیک آروم آروم قدم برداری و بری ته سالن گرفتی !؟
پیوزی قهقهه میزنه :
پیوزی : نیگا کن این گند زاده می خواد به پاتی یاد بده !
هرمیون : هری اصلا اهمیت نده فقط کارت رو بکن ! خیلی خب من میرم دم پنجره ! شروع کن !
هری : ای وای !
هری شروع به دویدن کرد و هرمیون خیلی عصبانی سرش رو به شیشه کوبوند .
هرمیون : خاک بر سر ماگلت هری ! از بس دنبال هورکراکس این ور اون ور دوییدی دیگه همش میدوی نمیتونی راه بری ! بیا نیگا کن ... نیگا کن زاخی چه جوری توی حیاط میون اون همه دختر راه میره !
هری : ای بابا چی میگی ! رون اومده ! ... الفرار !








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.