هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
#41

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
در این هنگام در باز شد و کارداک وارد شد و سراسیمه گفت:((هی گوش بدید.میگن بچه های مدرسه می ترسن از قلعه بیان بیرون می گن یکی از بچه ها که رفته بوده بیرون روی سردر هاگوارتز علامت سیاه ها رو دیده))دامبلدور گفت:((مک گونگال رسیدگی میکنه فعلا ما تو محفل کارهای مهم دیگه ای هم داریم.))در همون موقع صدای جرو بحث تانکس با سدریک شروع شد.تانکس دادو فریاد می کرد:((این یه سیاهه میفهمین یه سیاه نمیبینین اومده تو محفل داره جاسوسی میکنه تا نقشه های مارو به اسمشو نبر بگه .))سدریک هم گفت:((هی فکر میکنی همه چیز رو می دونی.ها؟))دامبلدور که خسته بود فریاد کشید:((اگه می خواین دعوا کنین برین بیرون دعواهاتون رو بکنین بعد بیاین تو.ما می خوایم برای دستگیری لرد نقشه بکشیم.احتیاج به تمرکز داریم.اگه می خواین سرو صدا کنین برین بیرون.))تانکس گفت:((خب باشه ولی این یکی از یاران اسمشو نبره.حالا هر کی می خواد باور کنه, هر کی می خواد نکنه.))سدریک خودش را پاک کرد و گفت:((یه بار دیگه این از این کارا با من بکنه خودم فکشو میارم پایین !))
دامبلدور گفت:((خب به نظر من بریم تو هاگوارتز کمین کنیم تا لرد سیاه خواست بیاد تو با ورد هنکل میگیریمش.))تانکس گفت:((نقشه ی خوبیه حالا بریم تا دیر نشده.))تانکس وارد شومینه شد و کمی پودر فلو برداشت و غیب شد.بقیه هم به این صورت به هاگوارتز رفتند.وقتی از شومینه ی اتاق دامبلدور بیرون آمدند دیدند که چند نفر منتظر ان ها هستند.ان ها کسی نبودند جز..........


خب ..اشکالات شما در این پست زیاد بود.
اول اینکه نباید ادامه پست بقیه رو بدی چه عضو شده باشی چه درخواست عضویت بخوای بدی پس به طور کلی به خاطر اینکارت مردودی.
اشکال دومت هم پاراگراف بندیه .بهش دقت کن و در پست بعدی اگر خواستی دوباره درخواست بدی بهش توجه کن چون متنت خیلی تو هم و درهم شده و زیاد واضح نیست
شخصیت ها رو هم بهتر به کار ببر


تایید نشد!!!


ویرایش شده توسط گلوری گرنجر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۱۳:۵۱:۵۳
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۲۳:۵۰:۳۱

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
#40

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۸ سه شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲:۲۴ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
سدریک سفید شد و به سفیدها پیوست ....دوروز بد که اعضای محفل در حیاط مشغول ورزش صبحگاهی بودن در باز میشه و تانکس با عصبانیت وارد میشه
استرجس:یه مرگخوار دیگه خودش با پاهای خودش اومد سدریک بدو برو طناب بیار ببندمش و با چوب دستی به سمتش حمله ور میشه
تانکس:چته بابا جای سلام و علیکته چته تا هرکی رو میبینه میپری بهش میگیریش ...من کجای قیافم به مرگخوار می خوره آدم عاقل ..هان
استرجس:هوووووووووووووم....مگه تو مرگخوار نیستی..
تانکس:اه بابا یکی بیاد اینو جمع اش کنه نه بابا من تانکسم خودم عضو محفلم ..حواست کجاس
استرجس:جدا..راست میگی
تانکس:آره..واستا ببینم شنیدم این سدریک اومده طرف سفیدا...آره..کی این بشرو بین ماها راه داده هان؟
استرجس: من و دامبلدور و بقیه اعضا محفل
تانکس:ددددده شما بیجا کردین مگه شماها این آدمو نمیشناسین چه آدم پلیدیه ...دوباره نشست براتون قصه حسین کرد تعریف کرد گولشو خوردین ....بابا شماها دیگه کی هستین
استرجس:مگه چیه بابا..گفت چه جوری و چی شد مرگخوار شد و الانم واقعا پشیمونه و نشان شیطان رو از رو دستش پاک کرده
تانکس:ای خدا آخه از دست شما..چرا اینجوری میکنین.....من دیشب فهمیدم که این لرد سیاه دریده نقشه کشیده سدریک و بفرسته اینجا که از نقشه های محفل باخبر بشه
دامبلدور که تازه وارد جمع میشه:واقعا؟؟؟؟از کجا فهمیدی تانکس؟
تانکس:راستش من دیشب رفته بودم جاسوسی و حرفاشون روو شنیدم از قرار معلوم سدریکم اونجا بود و داشت دستورات جدید رو میگرفت
دامبلدور:واقعا ...باورم نمیشه..سدریک ...سدریک
سدریک آرام آرام و خوشحال به سمت دامبلدور میاد و تانکس هم که نتونست جلوی عصبانیت خودشو بگیره یه مشت قشنگ حواله دماغ خوشگل و مامانیه سدریک کرد و خون از دماغ سدریک مثل سیلی جاری شد و
و سدریک که تازه از ماجرا با خبر میشه سریع بلند میشه و خون دماغش رو پاک میکنه و به سمت تانکس که همه چی رو فهمیده بودهجوم میبره و بینشون دعوا میشه حالا نزن کی بزن
دامبلدور:آخ عجب صحنه ای بگیر منو ....اووووووووووی تانکس نخوری ازش ..بزنش آفرین تو میتونی...اووووخ اوووخ اووووخ ..خودمون خیلی بد زدی ها بچه دردش گرفت سدریکم نامردی نمیکنه و یه دونه محکم میزنه تو صورت تانکس تانکسم در اثر ضربه شش متر به عقب پرت میشه و محکم به دیوار میخوره
تانکس:مامانم اینا...من کجائم الان .....آخ آخ سرم چرا انقدر درد میکنه....تق ...ای سدریک دریده حالت و میگیرم من حریف تو فنچولک نشم..کور خوندی..بگیر که اومد ..یه ضربه قشنگ کاراته نثار کمر سدریک کرد و سدریک نقش زمین شد
سدریک:آخ خدا بگم ذلیلت کنه...دردم گرفت ..الهی بمیره لرد سیاه که باعث شدی چنین ضربه ای از این دختره بخورم....آخ ...اوووخ ...
تانکس:حقت بود ..کمت بود...زدم که دردت بگیره پسره بوقی ..جاسوس ...اگه زیادی حرف بزنی بازم میگیرم میزنمت تا از وسط نصف بشی و چیزی ازت نمونه
و در این هنگام ناگهان در باز شد و ..........

سخن ناظر:
متاسفانه شما نتونسته بودی حس و حال نمایشنامه نویسی در این تاپیک رو درست بیان کنید
من با خوندن نوشته ی شما بیشتر یاد خاله بازی افتادم تا یه کارآگاه وزارتخونه
بیشتر روی پست هاتون کار کنید و دوباره سعی کنید!!!

تائید نشد!!


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۷ ۱۸:۲۷:۰۸
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۱۱:۵۰:۰۵

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
#39

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
سدريك به كاغذي كه در دستشه نگاه ميكنه:خب آدرسش كه همينجاست.
روبروي عمارت سنگي بزرگي مي ايسته.جلوتر اعضاي محفل توي حياط در حال نرمش هستند.
استرجس پادمور كه جلوي همه ايستاده رو ميشه تشخيص داد:حالا يك,دو سه بيا بالا,قره كمر
در پشت اون محفليا در حال انجام حركات آكروباتيك هستند.
سدريك وارد حياط ميشه و به سمت استرجس ميره...
در يك لحظه تمام محفليا چوبدستياشونو به سمت سدريك ميگيرن.
استرجس با حالتي خشمگينانه جلو مياد:مرگخوار عوضي اينجا چي ميخواي؟
سدريك در حاليكه دستاشو بالا ميگيره:هيچي اومدم تا با شما پيمان برادري ببندم.
استرجس:دروغ ميگه اون يه خاينه بگيريدش.
محفليا به سمت سدريك حمله ميكنن.
سدريك:صبر كنيد حداقل بزاريد از خودم دفاع كنم.
استرجس:بگو ميتونيم سخنان قبل از مرگتو گوش كنيم.
سدريك:باشه پس بشينيد تا واستون تعريف كنم كه چه جوري مرگخوار شدم.
سدريك روي زمين ميشينه و اعضاي محفل به صورت دايره وار دورش ميشينن.
سدريك شروع ميكنه:قصه از اونجايي شروع شد كه مادرم مرد,دو هفته بعدش خبر مرگ بابامو برام آوردن,٤ روز بيشتر نگذشته بود كه عمومم مرد,بعد از اون زن عموم هم طاقت نياورد و مرد...


نيم ساعت بعد همه با چشماني اشك آلود دارن به حرفهاي سدريك گوش ميدن.
_خلاصه سرتون رو درد نيارم,وقتي كه عموي مامانه باباي خاله ي داييم هم مرد,قلبم از روزگار به درد اومد و تصميم گرفتم برم مرگخوار بشم,الانم از كارم پشيمونم.
استرجس در حالي كه داره اشكهاشو پاك ميكنه:حالا اومدي اينجا چيكار؟
سدريك:هيچي,چون كلا سيفيد ميفيدا رو دوست دارم و سيفيدا رو هم بيشتر تحويل ميگيرن اگه خدا قبول كنه اومدم سيفيد شم.
استرجس:متاسفم در اين مورد آلبوس بايد تصميمگيري كنه كه اونم تو جلسه ي فوق محرمانس.
سدريك در حاليكه ناراحت به نظر ميرسه:باشه من ميرم همون سياه ميمونم ولي شما خيلي نامرديد ناسلامتي من يتيمما.
استرجس در حاليكه غم تو چشاش موج ميزنه:باشه حالا بيا برو فوقش راهت نميده.
سدريك دوان وان از پله ها بالا ميره و بدون در زدن آروم وارد دفتر دامبلدور ميشه.
آلبوس در حاليكه چند تا عروسك باربي دستشه در حال خاله بازيه.


اهم اهم اهم

رنگ آلبوس به سفيدي گچ روي ديوار در مياد و سريع عروسكها رو لاي ريشش قايم ميكنه:ا سلام سدريك اينطرفا؟بهتر نبود اول در ميزدي؟
سدريك:آلبوس جان اينكارا چيه حالا خوبه خودت ميدوني كه من ميدونم توي محفل به اسم مبارزه با سياها چيكار ميكني.
آلبوس در حاليكه به سمت صندلي خالي اشاره ميكنه:درست ميگي,خب حالا چي شده يادي از دوستان قديميت كردي؟
سدريك در حاليكه آستين دست چپشو بالا ميزنه:آلبوس عزيز اين آرم مرگخواريم با جادو مادو پاك نميشه,امدم ببينم الكلي,اتانولي نداري من اينو پاكش كنم؟
آلبوس:چرا,اتفاقا خوب جايي اومدي,من تفم خاصيت اسيدي داره.
و شروع به پاك كردنه علامت كرد.
اينچنين بود كه سدريك هم سيفيد شد.


--------------------
پست خوبی بود!!!!
فقط مقدار سیریوسش کم بود
من ناسلامتی اینجا صاحب خانه هستم!!
ولی با این حال چون از اعضای با سابقه و خوب هستی ورودت رو به جمع محفل ققنوس تبریک میگم
برای دریافت لوگوی محفل با دومبول تماس بگیرید!!!!


تائید شد

از طرف من هم تاييد شد!....آرم محفل با پيام شخصي فرستاده شد!
دامبلدور


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۱۱:۳۲:۰۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۰ ۱۱:۴۶:۱۶

[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
#38

navid


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۴ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶
از grimuld_ place
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
ماركوس تكو تنها توي سالن عمومي هافل پاف نشسته بود, به كاري كه مي خواست بكنه فكر ميكرد بالاخره تصميمشو گرفتو به راه افتاد به سمت دفتر دامبلدور , در يكي از كريدور هاي طبقه هفتم با اسنيپ روبرو شد بعد از چند لحظه ناگهان اسنيپ گفت ميخواي عضو محفل بشي , ماركوس گفت ((هيچكي مثه تو نميتونه, نميتونه ذهنمو بخونه)) و اين طور ادامه داد: بله ميخوام عضو بشم ,اسنيپ چيزي نگفت فقط پوزخند تمسخر آميزي زدو به راهش ادامه داد و ماركوس هم حركت كرد تا به ناودان كله اژدري رسيد اما كلمه رمزو نمي دونست : گيم نت اسپيث , ديفرانسيل, 2راديكال3 ,خوب نميدونم رمز چيه انديشه سازان, اه مردشور شانسمو ببرن جوراب احمدي نژاد , همچين كه اينو گفت ناودان به كنار پريد , اا از روي غرض گفتما عجب حالي داد تا اين كه رسيد به در دفتر از داخل صداي آه.....آه بيرون مي اومد صداي زنانه اي گفت يواش تر اي كاش خيسش مي كردي دردم گرفت,فشار نده ماركوس درو باز كرد وداد زد فساد تو روز روشن اي مرتيكه فلان فلان شده(سانسور) من عضو بسيج جادوگرانم بعد ميبينه دامبلدور داره يه انگشتر ميكنه تو دست مك گونگال و واسه اين كه ضايع نشه اين طور ادامه ميده: نه سازش نه تسليم نبرد با والدمورت ,تا خون در رگ ماست دامبلدور رهبر ماست بعد رو ميكنه به عكس والدمورت كه در گوشه اتاق دامبلدور رو اون دارت بازي ميكرد ميگه : ((الهي سقف آرزوت خراب بشه روي سرت بياي ببيني كه همه حلقه زدن دور و برت)) پرفسور مك گونگال از دفتر خارج شد و دامبلدور كه تا اينجا ساكت بود شروع ميكنه به صحبت: ماركوس اينجا چيكار ميكني, ماركوس: سلام پروفسور من ميخوام عضو محفل شم , دامبلدور : ولي فكر نكنم تو بتوني فعاليت كني, ماركوس با قيافه اي ناراحت گفت: پروفسور مرگخوارا عمو دامولوكسمو گرفتن و تهديدش كردن برا اون كار كنه ولي عموم زير بار نرفت و اونا كشتنش منم تا انتقام اونو نگيرم آرام نميشم, دامبلدور: بله عموتو ميشناختم مرد بزرگي بود و از دست دادن اون ضاييعه اي درد ناك بود ولي من ميترسم ,تو هنوز خيلي جووني, ماركوس: پروفسور من ميتونم من توانايي هاي خوبي دارم از 2 سال پيش كه اونو كشتن من هر روز در حال تمرين طلسم ها و ضد طلسم هاي مختلفم,من تا پاي مرگ با محفل ميمونم و حاضرم جون بي ارزشمو از دست بدم تا طرف و هوادارانشو از بين ببريم , دامبلدور: تو خيلي شجاعي ماركوس جان محفل نياز به چنين آدمايي داره.
در همين لحظه لونا لاوگود وارد دفتر ميشه و خيلي سراسيمه به نظر ميرسه با ورود اون رنگ ماركوس سرخ ميشه و با چشماني گرد شده و با حالت خاصي به لونا نگاه ميكنه و لونا كه به اطراف توجه نداشت ميگه پروفسور عجب اسم رمز جوادي واسه ناودان گذاشتين و يه دفعه به خودش ميادو نفس نفس ميزنه و بريده بريده ميگه:ق...ربان ..جنگي در گرفته...در قصر خا..نواده مال..فوي..تعداد ما خيلي كمه همه دارن ميجنگن اگه شما نريد شكست ميخوريم من با جسم يابي اومدم بيرون هاگوارتز و تا اين جا دويدم .
دامبلدور رو به مار كوس ميكنه و ميگه مار كوس وقت نداريم من انتخواب آخرو ميذارم با خودت , تازه اونجا لونا ميفهمه ماركوس هم در دفتر بوده , ماركوس خيلي آرام سرشو ميكنه طرف لون و ميگه :(( آن زمان كه خبر مرگ مرا ميشنوي روي ختم داغ تو را كاشكي ميديدم , شانه بالا زدنت را بي قيد و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد و تكان دادن سر)) و بعد از اين كه رنگ صورت لونا قرمز ميشه اين طور ادامه ميده:((چه كسي باور كرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاكستر كرد)) و در آخر رو ميكنه به دامبلدور ميبينه كه در چشمان آبي و شفاف مديرش اشك حلقه زده و لبخند به لب داره و ميگه تا آخر با شمام.
دامبلدور هم ميگه خوب پس به محفل خوش اومدي, سريع تر كه دوستامون به ما احتياج دارن


خب پست بدي نبود ولي خب چند تا نكته منفي داشت كه بايد بگم تا برطرفشون كني:
1-داستان پستت كمي تا قسمتي نامعقول بود!...درسته كه داري تويه سايت جادوگران مينويسي كه داستانهاي جدا از كتاب هري پاتر زياد داره...ولي اگر دقت بكني پايه ي همه چيز اينجا بر مبناي كتاب هستش.مخصوصا پستهاي اين چنيني كه ميشه گفت جدي محسوب ميشن.مثلا در همين پست،تويه كتاب كسايي كه عضو محفل نيستن اصلا از محفل ققنوس خبر دارن؟؟؟...به اين سوال جواب بدي منظور منو ميفهمي!

2-پارگراف بنديت خوب نبود!...واسه خودم نميگم!...در كل همه ي اعضاي سايت وقتي اين نوع پارگراف بندي ها رو ميبينن پست واسشون خسته كننده ميشه...مگر اينكه پست واقعا زيبا باشه!...ولي در كل اگر پارگراف بنديت همين شكلي بمونه خيلي جالب نميشه!....به طور مثال من يه تيكه رو واست پارگراف بندي ميكنم تا شايد ياد بگيري:
نقل قول:
پارگراف بندي تو:
پرفسور مك گونگال از دفتر خارج شد و دامبلدور كه تا اينجا ساكت بود شروع ميكنه به صحبت: ماركوس اينجا چيكار ميكني, ماركوس: سلام پروفسور من ميخوام عضو محفل شم , دامبلدور : ولي فكر نكنم تو بتوني فعاليت كني, ماركوس با قيافه اي ناراحت گفت: پروفسور مرگخوارا عمو دامولوكسمو گرفتن و تهديدش كردن برا اون كار كنه ولي عموم زير بار نرفت و اونا كشتنش منم تا انتقام اونو نگيرم آرام نميشم,


پروفسور مك گونگال از دفتر خارج شد و دامبلدور كه تا اينجا ساكت بود شروع ميكنه به صحبت...
دامبلدور:ماركوس اينجا چي كار ميكني؟
ماركوس:سلام پروفسور!...من ميخوام عضو محفل بشم!
دامبلدور:ولي فكر نكنم تو بتوني فعاليت بكني.
ماركوس با قيافه اي ناراحت گفت:پروفسور مرگخوارها عمو دامولوكسمو گرفتن و تهديدش كردن تا براي اسمش رو نبر كار كنه.ولي عموم زير بار نرفت و اونا كشتنش!...منم تا انتقام عمومو ازش نگيرم آروم نميشم!

3-داستان پستت هم تكراري بود!....قبلا داشتيم كسايي رو كه به خاطر كشته شدن شخصي از خانوادشون عضو محفل شدن و يا قبلا داشتيم كسايي از محفل رو كه عاشق هم شدن!...پس بدبختانه بايد بگم كاملا تكراري بود!

4-كاربرد شعر در داستانهاي جدي به نظرم نميتونه زياد باشه و يه جورايي در طنز بهتر ميشه ازشون استفاده كرد!...در كل شعرها هم طوري نبود كه به آدم حس و حال و هواي خاصي بده!

تاييد نشد!....دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۹:۴۹:۴۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۹ ۱۶:۱۰:۳۸

چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با ت


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۴
#37

کارداک دیربون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۰ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۵ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
از ولايتمون!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
مکان می خونه ی دیگ سوراخ!!

کارداک داشت نوشیدنی .....( ویرایش شده توسط منکرات قزوین) می نوشید و در توهم سیر می کرد در همین حالت بود که جغدی وارد می خونه شد و روی شانه ی کارداک نشست وی بجوری به پشت کارداک نگاه می کرد کارداک به این مسله اهمیت نداد و نامه را از پا جغد باز کرد تکیه بریده شده ی روزنامه ی شب های قزوین بود که تیتر بزرگی زده بود که :(( سرژ تانکیان ممنوع الصدا شد)) و زیر آن آمده که :((جنگ یا صلح؟؟صفحه ی ۱۳ ))((باند مفسد محفل ققنوس دسگیر شد صفحه ی ۱۳ ))(( ویکتور کرام : ما می توانیم ص۱۳ )

هی یه دقیقه صبر کن با ند مفسد محفل ققنوس دستگیر شد؟؟؟ کارداک صفحه ی ۱۳ رو اورد و شرو ع به خواندن کرد : این گروه که رسما مبارزات خود رو علیه وب مستر گری اغاز کرد که اول با شعار های بوق ملت در بوق وب مستر شروع و با نزدیک شدن اسلامیون با شعار باشه باشه بوق وب مستر در ملت!!! پایان یافت ویکتور کرام در پاسخ علیه این شورش گفت ما می توانیم و خواهیم توانست

بعله ما همه ی انان را حزف کاربر کردیم !!! در برابر این کار وب مستر منتخب : سرز خواننده ی نسل جوان آهنگی را سرشار از بیبینا و بوق و بیب و بوقینا و بوق در بوق و ضد بوق و ضد جنگ را تحویل ویکتور کرام داد .ولی بعد از مدتی به صورتی مشکوکانه ممنوع الصدا شد(نکته انحرافی آیا واقا این تکیه ی بریده شده ی روزنامه بود یا خود آن ؟) وقتی مطلب به پایان رسید کارداک تازه نامه ای را دید که همراه روزنامه بود شروع به خواندن نامه کرد: کاداک ما د ر دوران حذف کاربری ایم تنها تو می تونی ما رو نجات بدی ! تنها راه ممکن ترور کرامه

لطفا دست به کار شو ... البوس دامبلدور کارداک با خودش فکر کرد پس چرا من حزف نشدم صدایی از وجود کارداک گفت : مرتیکه برای اینکه تو عضو محفل نبودی برای اینکه ۴ بار پست زدی ولی قبولت نکردن به بوق سمت چپت ولشون کن بزار طمع حزفی رو بچشند

صدایی دیگر از وجودش گفت :کاری به حرف این وسوسه ی بوقیت گوش نکن برو نجاتشون بده برو کارداک که تسلیم این صدا آخریه شد وسایل ازادی انان رو فراهم کرد اول نامه ی به گلیدوری نوشت و در ان گفت : گلیدوری شاید منو نشناسی ولی یه جا باست پیدا کردم پر از سوراخ!! مکان وزارت سحر و جادو!! زمان یک شنبه ساعت ۱۳ و ۷۰ دقیقه!! حتما بیا !! ا اگر باور نداری این جغد سر شار از سوراخ( بوق بوق اه بوق و دیر زدیم) با ست می فرستم بعد کارداک نامه رو با همان جغد فرستاد بعد تا یک شنبه صبر کرد ساعت ۱۳

رفت دم وزارت خونه ساعت ۱۳ و ۷۰ دقیقه یه فرد مشکوک امد دم وزارت خونه و طرف کارداک و گفت سوراخ ها کو ؟ کارداک گفت :باید بریم تو وزارت خونه پس بی زحمت از این این سوراخ جا سکیه ای باجه رد شو درو باسه ی من باز کن تا به یه عالمه سوراخ برسی !!!!!!!!

گیلدوری به حرف کارداک گوش کرد و ازسوراخ رد شد کارداک متعجبانه وی را نگاه می کرد که چه جوری از سوراخ رد می شود ..... نیم ساعت بعد که از بسیاری از سوراخ ها عبور کردند به جایی رسیدند پر از سکه بعد از انجا جایی بود که زندان محفلی ها در انجا بود .....

کارداک که وسوسه شد که از ان سکه ها بر دارد ولی جرات نکرد فکر بکری به سرش زدو چوبدستیش رو در اورد و گفت اهن ربا ییوس!

یه اهن رو با ظاهر شد و کارداک سعی کرد به انها سکه ها را جمع کند ولی نیروی مغناطیسی آهن ربا از ترس کار نمی کرد! برای همین فکر بکر دیگری به سرش زد و چوبدستیش رو به انجایی که پر از سکه بود نشانه گرفت و فریاد زد سوراخییوس و سوراخ بزرگی در انجا به وجود آمد گیلدوری دیگر نتوانست خودش رو کنترل کنه برای همین به طرف همان سوراخ دوید وخم شد خم شدن وی همانا و هجوم قزوینیون هم همانا !! کارداک که در و رنج گیلدوری را دید دلش به حالش سوخ ولی با خود گفت ملت محفلی مهم ترن و به طرف زندان دوید و همه ی انان را ازاد کرد یه هو همه ی ساحره ها ریختند روی سر وی و .... نیم ساعت بعد ک دامبلدور بهتر تا کرام نیومده فلنگ رو ببندیم ناگهان صدایی سرد گفت : کجا با این عجله ؟ همه برگشتند و دیدن کرام انجا ایستاده ودر دستش منوی مدیریت می باشد

کرام گفت : اکنون همه تون حذف کاربر می شین به حذف شدن تعظیم کنید و هاها زد زیر خنده کارداک از این فرست سئو استفاده کرد

و چوبدستیش رو به سمت کرام گرفت و گفت بیفتینوس!! و منوی مدیریت افتاد روی زمین ! کرام که حواسش نبود کجاست خم شد! هجوم دیگری صورت گرفت اما به طرف کرام : کرام فریادی از سر بوق زد و... همه ی محفلی ها همرا ه با کارداک فرار کرد ند می پرسید پس گیلدوری چی شد خب اون موند تا انتقام بگیره تازه سوراخ خوبی هم گیرش اومد(بوق بوق ای احمق چرا دیر بوق می زنی؟؟؟)

البوس جان امیدوارم این دفعه عضو شم!!! ( ۴ روزه مخ ریختم اینو بنویسم تازه اگر پارگراف بندیش مشگل داره تقصیر من نیست که فونت

فارسی ندارم و می رم تو نظر سنجیه وب لاگا می نویسم با تشکر)

خب بايد بگم معلوم بود روش فكر كردي!
بازم ميگم تا فونتت رو فارسي نكني نميتوني اينجا بنويسي!....چون كه اين شكلي پارگراف بندي اصلا جالب نيست و حوصله آدم از خوندنش سر ميره!...پس يادت باشه اولين كاري كه بايد بكني درست كردن فوتته!
در كل داستان جالبي داشت!
ولي بايد بگم كه از اصطلاح «بوق» خيلي زياد و خسته كننده استفاده كرده بودي و البته بي ناموسي در پستت كم نبود!...خواهش ميكنم يه كم باادب تر!...حالا اينجا داري مينويسي!...اگر يه جاي خيلي عمومي تر از اينجا بنويسي و همه ببينن خيلي بد ميشه!
ميتونم بگم نوع نوشتنت يه جور نقل قول كردن بود كه خيلي جالب نيست ولي نشون دادي كه همه جوره ميتوني بنويسي!....بايد نمايشنامه زياد بخوني و تويه جريان كار سايت بياي تا بهتر از اين هم بنويسي!
غلط املايي هم زياد داشتي كه اينم خيلي بده!..چون به تازگي غلط املايي هم براي ناظرين سايت مهم شده.بايد سعي كني اشتباه تايپ نكني!
در كل تاييدت ميكنم ولي وقتي به صورت رسمي به محفل خواهي پيوست كه فوتت درست بشه و پارگراف بندي درست بكني

هر وقت فونتت رو درست كردي بيا همين جا همين نمايشنامه اي رو كه نوشتي رو دوباره بزن ولي با پارگراف بندي درست!...بعدش ديگه صددرصد قبولي!
چون نمايشنامت خوب بود و من از 100 نمره بهش 55 رو ميدم و واسه كسي كه 16 روزه عضو سايته واقعا عاليه!...پس منتظر درست شدن فونتت و پارگراف بندي خوبت هستم تا مطمئن مطمئن بشم!

(نكته:من يه كم درست كردم پارگراف بندي رو ولي اين خيلي بده و بايد درستش بكني!...مثل اعضاي خوب سايت!...يادت نره!)

مشروط!
**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۸ ۲۱:۴۸:۵۹

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
#36

کارداک دیربون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۰ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۵ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
از ولايتمون!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
کارداک بعد از روزی پر مشغله به خانه بر می گرده ولی وقتی به خانه می رسه چیزی رو بالای خانش می بینه که هیچ جادوگری اونو دوست نداره... علامت شوم بالای خانه ی کارداک بود.کارداک با امیدی بیهوده به داخل خانه می ره ولی همه چیز نشان از این داره که نبض هیچ موجود زنده ای در این خانه نمی زنه(نکته ی انحرافی:به جز کارداک)از آن به بعد کارداک تصمیم می گیره انتقام بگیره(نکته ی لازم به ذکر:بعله تنها سیاهان نیستند که به انتقام علاقه دارند)کارداک می دونست اگر به وزارت خونه متوصل شه کاری از پیش نمی بره برای همین سری به مدیر دوران تحصیلش می زنه و...... در آخر هم عضو فرقه ی ققنوس می شه.
....................................................

۱۸ سال بعد .....

کارداک که داشت به یاد قدیما با کسی یا به احتمال زیاد کسانی بوق بوق می کرد و تنفس مصنوعی رد و بدل می کرد ناگهان دید جغدی به دم پنجره ی اتاق خواب(نکته ی انحرافی:جغد از کجا آدرس منکرات قزوین رو پیدا کرده ما هم در عجبیم!!!!) تکیه زده و در حال فاز و تماشاست(نکته ی انحرافی:جغدا هم این کارن؟؟عجب!) کارداک نامه رو از پای جغد باز کرد و شروع به خواندن نامه کرد:

کارداک عزیز

اون برگشته و تجدید قوا کرده لرد ولدمورت برگشته

آلبوس دامبلدور

پی نوشت: نامرد تنهايی!از تو دیگه انتظار نداشتم!درضمن هرچه سریع تر به جای قبلی محفل باز گرد.
.............................

۸ ساعت بعد......

کارداک : تو مطمئنی که اون بر گشته
دامبلدور: آره من به حرف هری اعتقاد دارم.
کارداک:ولی پرفسور اون اون بیماره.به قول معروف قاطی داره....
دامبلدور:کارداک اگر اون گزارش ها رو باور می کنی پس باید در مورد من هم شک کنی!!

کارداک زیر لب با خودش می گه من که به تو از قبل شک داشتم.

کارداک :نه پرفسور پس از کی کارو شروع می کنیم.
دامبلدور:باید بقیه ی افراد هم جمع بشن..

خب پستت نسبت به قبليا باز بهتر شده بود ولي بازم اشكال زياد داشت!اولا اينكه هنوزم تويه نحوه پارگراف بندي مشكل داري!....من برات درستش كردم تا بدوني بايد چه شكلي شكل ظاهري نوشته رو درست بكني!
مهمترينش همون نحوه پارگراف بنديه!...ولي يه مشكل ديگه هم اين بود كه باز هم داستان خوبي رو به كار نبرده بودي!...بايد يه داستان از خودت بسازي و شرحش بدي.ايني كه تو نوشتي يه جورايي ميشه گفت اصلا فكر نميخواست!...ما اينجا پستهايي ميخوايم كه روش فكر باشه......يه مشكل ديگه اي هم كه بود صحبت كردن كارداك با دامبلدور بود كه زياد ديالوگهاشون رو جالب ننوشته بودي.بقيه با دامبلدور اين شكلي تو كتاب حرف ميزدن؟
تيكه هاي جالب مثل اون تيكه جغده داشت.البته درسته بي ناموسي داشت ولي جالب بود!!
در كل اشكال زياد داشت ولي در نحوه نوشتن و سوژه درست كردن بهتر از قبلي ها بود!....سعي كن يه داستان بسازي.نه اينكه يه داستان معمولي بنويسي.يه داستان جذاب و جديد!
يه چيز خوبي كه ديدم در اين نمايشنامت اين بود كه معلوم بود فكر كردي!...ولي فكر كردني كه جاي ديگه نمايشنامه رو خراب كنه زياد به درد نميخوره!!!!....سعي كن رويه پارگراف بندي كار كني!...اون از همه مهمتره!...يادمه از همون اول مشكل داشتي رويه اين!....حتما نمايشنامه نبايد بلند باشه!...كوتاهشم اگر قشنگ باشه عاليه!!!
متاسفانه باز هم تاييد نشد!!
دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۷ ۰:۲۰:۵۷

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۸۴
#35

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
هوا خيلي گرم بود!يه روز تابستوني آفتابي با هواي شرجي واقعا طاقت فرسا بود حتي براي كساني كه كنار ساحل نشسته بودند و امواج دريا قطرات آب رو روي سر و صورتشون مي پاشيد!بعد از دستگيري 3 تا مرگخوار توسط وزارتخونه ملت جادوگر تازه يه خورده آرامش پيدا كرده بودن..بلاخره سه نفر هم خودش پيشرفت خوبي بود!...
هلگا هم مثل يه عده جادوگر و ساحره ديگه لب دريا نشسته بود و با ولع به صداي امواج دريا گوش مي داد!اونم بعد از يه هفته توي خونه موندن حسابي خسته شده بود!يه هفته اي كه براي تك تك جادوگران دنيا عذاب آور ولي به ياد موندني بود!..هر لحظه صداي جيغ و فريادي از روي درد و رنج از طرفي به گوش مي رسيد!مرگخوارها حتي به بچه هاي دو سه ساله هم رحم نمي كردن...حتي گاهي اوقات هلگا شك مي كرد كه اونا حتي دل داشته باشند كه بخواد به رحم بياد!!!....
-هي ملي بيا بريم اون طرف..دارن پشمك مي فروشن!..
-نه..من نميام تو خودت برو!...
هلگا با خودش فكر كرد كه چه طور مردم هنوز مي تونن به فكر پشمك خوردن باشن در حالي كه مرگخوارها در همون لحظه در حال شكنجه كردن اسيرهاشون بودن!..هلگا هنوز هم يادش نرفته بود كه چه طور اون بي رحمهاي سنگدل برادرش رو اسير كردن و مادر و پدرش هم راهي اون دنيا كردن!..اون هنوز هم فكر انتقام بود..اونا كاري نكرده بودند كه به راحتي قابل بخشش باشه...اونا بودن كه باعث چندين و چند سال تنها بودن و زندگي سخت هلگا بودن نه كس ديگه اي...
توجه هلگا به چند نفر مرد با لباسهاي عجيب و غريب جلب شد..شنل نداشتن ولي نگاههاي موزيانه اي نثار مردم مي كردند..البته كسي متوجه اونا نبود..اكثرا داشتن پشمك يا نوشيدني كره اي مي خوردن!..مردها درست با فاصله ي كمي از هلگا روي زمين نشستند..به طوري كه هلگا راحت مي تونست صداشون رو بشنوه و از قرار معلوم اونا اصلا فكرش هم نمي كردن كه كسي كمترين توجهي به اونا داشته باشه براي يكيشون بدون زره اي تلاش براي پايين آوردن تن صداش گفت..
-هي گري!..مواظب باش ايندفعه كه قرص كامل شد دوباره با مخ نري تو ديوار..امشب ماه كامله ها!..
بقيه زدن زير خنده ولي كسي كه اون مرد خطاب به گري صداش كرده بود در كمال خونسردي جواب داد:امشب نزديك يه پرورشگاه ماگلي منتظر مي مونم..يكي از بچه هاي اونجا خيلي پر ملاته حسابي حال مي ده واسه گاز گرفتن!!!...گري نيشخندي نثار مرد اولي كرد و گفت:اگه مي خواي مي تونم تو هم با خودم ببرم!..
مرد اولي رنگش پريد و به سردي جواب داد كه بايد بره پيش..
لرد سياه؟!پس اونا مرگخوار بودن..چرا هلگا زودتر نفهميد..البته پرسه زدن يه گرگينه بين مردم به اندازه كافي متعجبش كرده بود ولي اگه مرگخوارها هوس تفريح به سرشون مي زد چي؟ساحل تفريگاه خوبي براي اونا بود با اون همه جادوگر و ساحره بيخيالي كه فكر پشمك خوردن و شنا كردن بودن!..بايد يه كاري مي كرد..مي خواست بلند شه كه با شنيدن صداي يكي ديگه از مرگخوارها سر جاش خشكش زد!..اون گفت:هي لوسيوس..امشب تو حمله رو شروع مي كني يا بلا؟!..لوسيوس با شور و ذوق خاصي جواب داد:
احتمالا من شروع مي كنم چونكه شيفت بلا امشب كنار وزارتخونست!...اگه بتونم كارم رو خوب انجام بدم احتمالا ارباب بهم ترفيع مقام ميده!..راستي سوروس تو امشب كجا شيفت داري؟..
سوروس جواب داد:منم توي ارتش تو كنار خيابون محفلم!....
لوسيوس خواست جواب بده كه فنرير پريد وسط حرفش و گفت:احتمالا ارباب پاداش بزرگي به شون مي ده..بلاخره اون بود كه گفت محفل ققنوس كجا واقع شده ديگه نه؟..حسابي بايد هواي شون رو داشته باشيم بلكه بعد از ترفيع مقامش يه دستي هم روي سر ما بكشه!...اون مردي كه اول از همه صحبت كرده بود دوباره به حرف اومدش و خيلي آرام گفت:ولي من هنوزم به اين شون پن مشكوكم..بلاخره هرچي باشه اولش سفيد بوده ديگه..ممكنه دوباره فيلش ياد هندوستان بكنه!..لوسيوس گفت:ولي مكنر!..لرد سياه الكي به كسي اعتماد نميكنه!..
هلگا داشت از عصبانيت منفجر مي شد...پس اونا امشب مي خواستن به محفل حمله كنن و جاي محفل هم شخصي به اسم "شون پن"بهشون لو داده بود و حالا هم در شرف ترفيع مقام بود!..بايد به محفليها مي گفت..فقط يه مشكلي وجود داشت و اونم اينكه هلگا جاي محفل ققنوس رو بلاد نبود!...هلگا خيلي آروم و آهسته پاشد..بايد از اونجا مي رفت تا جريان حمله رو به بقيه بگه....ديگه نتونست ادامه حرفهاي مرگخوارها رو بشنوه ولي تا مدتي هنوز صداي قهقهه هاي شيطاني اونها تو گوشش بود..همون قهقهه هايي كه سالها توي كابوسهاش مي شنيد...
-خانم هواست كجاست؟..
هلگا سرش رو بلند كرد با سيريوس مواجه شد!.
هلگا:ببخشيد..هواسم نبود..راستي تو جز محفلي؟
سيريوس نگاهي به هلگا كرد و گفت واسه چي مي پرسي؟
هلگا:براي اينكه شديدا به يك محفلي نياز دارم!
سيريوس:آْره هستم..ولي الان هيچكي سر كارش نيست..همه دارن تفريح مي كنن...احتمالا مرگخوارها هم الان جنگ رو فراموش كردن!..
اين حرف سيريوس باعث ترس و وحشت هلگا شد..پس محفليها اصلا آمادگي براي جنگ امشب رو نداشتن!..
سيريوس پرسيد "چيزي شده؟چرا يه دفعه رنگت پريد هلگا؟"
هلگا:امشب حمله مي كنن...من خودم شنيدم..لوسيوس مالفوي مي خواد امشب با ارتشش به محفل حمله كنه بلاتريكس و ارتشش هم مي خوان برن به سمت وزارتخونه!
سيريوس لحظه اي سرجاش خشكش زد و بعدش با نيشخند گفت:احتمالا قرصهات رو پشت و رو خوردي هلگا!جنگ؟اونم الان كه همه جشن گرفتن؟شوخي مي كني!
هلگا كه ديگه داشت عصباني مي شد گفت:ولي من خودم شنيدم سيريوس..باور كن..اگه آمادگي نداشته باشن حتما نابود مي شيد..بايد به دامبلدور خبر بدي..اونا امشب حمله مي كنن تو چرا حرفهاي من رو جدي نمي گيري؟
سيريوس كه متوجه نگاه پر هراس و طرز حرف زدن هلگا شده بود گفت:خيلي خب..ولي پيدا كردن دامبلدور توي اين وضعيت كار ساده اي نيست مگر اينكه تو بدوني اون براي تفريح معمولا كجا مي ره!
هلگا كه متعجب شده بود با صدايي نالان گفت:يعني به نظر تو اون واقعا وسط جنگ مثل بقيه مي ره تفريح در حالي كه ولدمورت داره واسه حمله بعدي نقشه مي كشه؟!
سيريوس جواب داد:خب شايدم حق با تو باشه و اون الان توي ساختمون محفل باشه ولي بازم تو نمي توني بياي چونكه عضو محفل نيستي!
-خب من بيرون ساختمون يا اصلا سر كوچه يا سر خيابون منتظر مي مونم و نميام توي ساختمون!هلگا با ديدن نگاه مشكوك سيريوس گفت من قول مي دم سيرويس..بهت قول مي دم كه نيام تو!
سيريوس گفت:باشه..مي دوني كجا بايد خودت رو ظاهر كني؟
هلگا:نه...تو فقط آدرس خيابون اونجا رو به من بده!
سيريوس:ميدون گريمولد!
هلگا با هيجان خاصي گفت:خيلي خب پس تو برو منم الان خودم سر ميدون ظاهر مي كنم!
براي لحظه اي هلگا احساس كرد كه نيرويي نا مرئي دور كمرش حلقه شده و به شدت فشارش مي ده و بعد وقتي كه چشمش رو باز كرد خودش رو كنار يه ميدون درب و داغون ديد!سيريوس هم كنارش واستاده بود!
هلگا گفت:شما جاي شايسته تري رو براي محفل گير نياوردين؟آخه اينجا يه جوريه!..
سيريوس با بي حوصلگي جواب داد:ولي عوضش امنه..ببين هلگا تو اينجا واستا تا من برگردم!اوكي؟
هلگا:با كمال ميل...اوكي!
سيريوس خودش رو غيب كرد و هلگا دوباره توي اونجاي بره8وت خودش رو تنها پيدا كرد!...بعد از حدود يك ربع سيريوس به همراه دامبلدور درست جلوي هلگا ظاهر شدن!هلگا با ديدن دامبلدور از جاش برخواست و باهاش دست داد!بعدش سيريوس گفت:درست حدس زدي..دامبلدور وسط جنگ نمي ره تفريح!
دامبلدور در كمال متانت پرسيد داد:حرفهاي كه سيريوس به من زد صحت داره هلگا؟!
هلگا با تكان دادن سرش حرف دامبلدور رو تاييد كرد و گفت:من خودم اونجا كنار ساحل بودم كه اون چند مرد اومدن و در كمال بيخيالي بدون اينكه فكر كنن كه توي اون هرج و مرج هم امكان داره كسي صداشون رو بشنوه تمام نقشه رو مرو كردن و آخرش هم لوسيوس مالفوي...ميشناسينش كه؟...گفت كه قرار با ارتشش امشب به محفل حمله كنن و بلاتريكس هم به وزارتخونه!..و اونا گفتن كه شون پن جاي محفل رو بهشون گفته!ولي مگه اون رازدار محفل بوده؟من فكر مي كردم كه يه عضو معمولي بوده!
دامبلدور:بايد اقرار كنم كه اشتباه كردم و فكر كردم كه چون عضو معموليه كسي از افراد ولدمورت به رازدار بودنش شك نمي كنن براي همين اون رو راز دار كردم..والبته بعد از پيوستن اون به ولدمورت هم وقت نشد كه تغيير مكان بديم!مي دوني كه؟درست همون اشتباهي كه سيريوس راجه به پيتر انجام داد!منم پير شدم ديگه!از اينجور كارها پيش مياد!
سيريوس با حيرت به دامبلدور نگاه كرد و گفت:پس يعني اونا امشب حمله مي كنن؟!
دامبلدور كه خشم در چشمهاش موج مي زد ولي همچنان مسمم بود پاسخ داد:نمي گم كه انتظارش رو داشتم..ولي بله حمله مي كنن!..بايد از هلگا ممنون باشيم كه اين مساله رو به ما داد چون حالا اگر تا شب تلاش كنيم اميدي براي پيروزي هست ولي اگه هلگا نمي گفت هيچ اميدي برا پيروزي محفل ققنوس وجود نداشت!
سيريوس با عجله گفت:پس من ميرم اعضاي محفل رو خبر كنم...و با عجله خودش رو غيب كرد!
هلگا زير چشمي نگاهي به دامبلدور كرد و گفت:مي تونم يه سؤالي ازتون بپرسم؟
دامبلدور ور كمال خونسردي جواب داد:گوش مي كنم!
هلگا گفت:منم مي تونم توي اين جنگ به همراه محفليها بر ضد ولدمورت بجنگم؟
دامبلدور گفت:همين قدر كه اين توانايي رو داري كه بدون زره اي اخم اسم ولدمورت رو بگي باعث مي شه كه من به تو اين فرصت رو بدم كه اگر در جنگ امشب خوب مبارزه كردي بتوني به اعضاي محفل بپيوندي!
هلگا كه خيلي هيجانزده شده بودي و روزنه اي براي انتقام گرفتن از ولدمورت و مرگخوارهاي كثيفش پيدا كرده بود با شور و ذوق گفت:واقعا ممنونم..قول مي دم كه توي جنگ امشب نهايت سعي و تلاشم رو براي پيروزي محفل بكنم...شما تنها كسي هستين كه مي دونين اون پدر و مادر من رو كشته و من رو درك مي كنين..به خاطر اجازه اي كه به من دادين واقعا ممنونم!..
دامبلدور گوشزد كرد كه:ولي يادت باشه..محفلي شدنت حتمي نيست..بايد توي جنگ امشب حسابي تلاش كني!.. حالا برو ببين مي توني فوكس رو پيدا كني؟امشب واقعا بهش نياز دارم!
هلگا دستش رو به نشانه اطاعت از دامبلدور به سمت سرش برد و خودش رو غيب كرد تا به دنبال فوكس بره!...از قرار معلوم همه چيز به جنگ امشب بستگي داشت..همه چيز و همه آرزوهاش براي گرفتن انتقام خانواده اش از ولدمورت فقط به همين جنگ و پذيرفته شدنش در محفل بستگي داشت....پس حالا كه اين فرصت براش پيش اومده بود نبايد از دستش مي داد!....هلگا توي دلش به خودش قول داد كه توي جنگ امشب غوغا به پا كنه و دخل همه مرگخوارها رو دربياره!...وقتب به خودش اومد ديد كه كنار دهكده هاگزميد ظاهر شده!....


=============================
مي خواستم جنگ رو هم توي نمايشنامم بنويسم ولي خب فكر كردم تا همين الانشم خيلي زياد شده براي همين توصيف جنگ رو ننوشتم!به هر حال اميدوارم از اين يكي خوشتون بياد!


خب..خب..رول قشنگی بود .توصیف صحنه هاش کاملا به جا بود و دیالوگ های به کار رفته هم معقول بود.ایده مرگ خانواده که دلیلی برای پیوستن شما به محفل باشه هم کاملا منطقی بود و خوب در رابطه باهاش توضیح داده بودی
فقط چند تا مشکل کوچیک داشت که میشه به راحتی رفعشون کرد.اول اینکه کمی تا قسمتی طولانی بود ولی به دلیل توصیفات خوبی که به کار برده بودی زیاد به چشم نمیومد ولی باید سعی کنی که از این به بعد خلاصه تر بنویسی چون رول طولانی باعث کسالت فرد خواننده میشه.دوم اینکه مواظب باش که در ساحل دریا آسلام به خطر نیوفته ولی زیاد مسئله مهمی نبود.ورود سیریوس به ساحل رو میتونستی بیشتر توضیح بدی چون جایی نیست که معمولا سیریوس اونجا پیداش بشه ولی قابل بخششه چون نوشته ت نشون داد میداد که واقعا براش زحمت کشیدی پس..


تایید شد!!!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۵ ۱۴:۰۵:۰۹

هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱:۴۸ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۸۴
#34

رز زلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 181
آفلاین
ديگه محفل جمع كني بس !!
فيلمي ديگر از مجموعه فيلمهايي براي عضويت در محفل !
با شركت :
رز زلر ريموس لوپين پروفسور لاوين (پزوفسورشو فاكتور گرفتم) رونالد ويزلي هرمايني گرنجر
با حضور مفتضحانه ي : هري پاتر ؟(دنيل رادكليف )
با هنرنمايي دو عزيز(جيگران):
سيريوس و البوس عزيز
فيلم امشب هيچ سينمايي نيست
................................................................................
هوا به صورت شگفت انگيزي صاف و تميز بود پس چه روزي بهتر از اين براي حمله
رز در حال فكر كردن بود او بايد به او مي گفت اما چگونه وقتي حتي يك بار هم او را نديده بود بايد راهي بر اي اشنايي با او ميافت بايد اعتماد او را جلب مي كرد براي فردي ساده دل مثل او اين كار بس دشوار بود او ياد گرفته بود همه چيز را رو راست بگه اما اگر اين رو روراست مي گفت ....
.....
همه ي اعضاي محفل در خانه ي سيريوس جمع شده بودند انها در حال طرح نقشه بودند اما
البوس : با اين تعداد افراد نقشه ي ما هرگز عملي نمي شود اخه چرا مردم اينقدر ترسوان
همه از نااميدي ناله اي سر ميدن
ناگهان صداي در بلند ميشه گرومپ گرومپ مطمئنا اين تانكس بود چه كسي غير از او اينگونه در ميزد ؟
لوپين با عصبانيت به سمت در ميره با اينكه تانكس رو دوست داشت ولي اينجوري در زدن اون لوپينو ذله كرده بود ديگر نمي توانست اين كار او را تحمل كند در را باقدرت باز كرد و بدون اينكه بيرون رو نگاه كنه گفت تانكس ديگه بسه اگه ميخواي اينجوري در بزني همه متوجه رفت و امد تو در اينجا ميشن
او وقتي چشمش را باز كرد فط يك چيز ديد : صورت خونين لاوين
لوپين : اوريل چي شده ؟
لاوين هم فقط يك چيز گفت : مرگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ...
.....................................................................................
اونا سر خاك لاوين بودن معلوم شده بد عده اي به اون حمله كرده بودن و قصد داشتن محل قرارگاه را از زير زبانش بكشند اما از انجا كه او نميتوانست مكان را لو دهد او را كشتند همه ي مردم از اين خبر مطلع شدند پس رز هم بايد از اين فرصت استفاده مي كرد اون بايد به او ميگفت رز به طرف هري رفت
رز : اوه شما بايد هري باشي از اينكه چنين اتفاقي افتاده واقعا ناراحتم
هري : مگه شمام با اون اشنايي داشتيد ؟
رز : اوه مگه ميشه يك فرد از محفل بميره و براي مردم ناراحت كننده نباشه به هر حال ما يكي از مبارزين خوبمون رو از دست داديم
هري : مگه تو از وجود محفل خبر داشتي؟
رز : البته ! من خيلي دوست دارم به جمع محفليا بپيوندم
هري : ميدوني اين كار ميتونه چه عواقبي بر جا بذاره؟
رز : اوه البته من براي نابودي مادرم كه منو تنها گذاشت هر كاري ميكنم؟
هري : چي مادرت ؟
رز : اوه نه چرا اينو گفتم سعي داشتم جلوي خودمو بگيرم اما از دهنم دررفت پس بايد برات بگم همه چيز از روزي شروع شد كه پدرم نگران به خونه برگشت هيچ چيزي بروز نميداد ولي از حالتش معلوم بود خيلي نگرانه اما ما بلاخره از زير زبونش بيرون كشبدبم اون گفت اون برگشته لرد برگشت مادر از شدت ترس جيغي كشيد اما من هيچ چيزي از حرفاشون نفهميدم تا اينكه اونا خودشون برام توضيح دادن من يه جادوگر بودم كسي كه بين برادري ماگل بزرگ شده بود چطور مي تونست به يه جادوگر تبديل بشه؟ من به مدرسه ي جادگري رفتم وقتي
در مدرسه بودم خبر فرار دست جمعيه مرگ خوارا به گوشم رسيد اين فرار براي من به اندازه ي بچه هاي ديگه ترسناك بود اما بعد اين فرار براي من تبديل به يه فاجعه شد پدر و مادرم به ديدنم اومدن اونا بايد اين موضوع رو هر چه زودتر براي من فاش ميكردن بله من دختر لسترنج ها بودم دختري كه اونها اونو به ماگلها سپرده بودن اونا منو به ماگلا داده بودن تا ازم مراقبت كنن و وقتي خودشون از زندان ازاد شدن منو به سمت جادوي سياه ببرن اما مادر و پدر ناتني من براي جلوگيري از اين اتفاق فاميلم رو عوض كردن و به من فهموندن كه نبايد هويتمو فاش كنم حالا من مي خوام به شما بپيوندم بلكه بشه انتقامم رو از پدرو مادري كه زندگي من رو به تباهي كشيدن بگيرم
اشك در چشمان رز نقش بسته بود او نميتوانست با اين كنار بيايد كه فرزند لسترنج هاست
هري : اين قضيه اونقدر عجيبه كه من دركش نمي كنم
البوس : فكر كنم ما بتونيم بذاريم تو به ما بپيوندي
..................................
سيريوس رو واسه چي نوشتم هيچ كي نميدونه

پيشرفت!...بازم پيشرفت نسبت به پست قبلي!...البته اين دفعه پيشرفتي فجيه!!!....واقعا پيشرفت عالي اي بود!....ميتونم بگم حدود 30 درصد نسبت به قبل پيشرفت داشتي با اين پستي كه ازت ديدم!....نمايشنامه(يا همون فيلمنامه!) پر از توضيح در مورد اطراف بود و تمام ديالوگهاش به موقع بود.خودت رو خوب به محفل ربط دادي و داستان مرگ مادرت زيبا بود!....و البته زيباتر از اون ربطت به لسترانج ها كه اين خودش ميتونه برات تويه جنگ برابر سياهها(مخصوصا لسترانجها)برات حسابي سوژه درست كنه و پيشنهاد ميكنم ازش استفاده به جا بكني!
فقط ازت ميخوام هميشه همين شكلي بنويسي و ميتونم بگم يكي از استادهاي توصيف صحنه هستي كه ميتوني ازش زياد استفاده بكني!...در ضمن طنز هم به موقع در داستانت استفاده كردي.
البته فقط يه مشكل بد هم ازت ديدم و اون هم اين بود كه در نمايشنامه ها افراد مشخص رو نبايد بكشي و به طور مثال نميتوني پروفسور لاوين رو بكشي ولي ميتوني مثلا بگي يكي از اعضاي محفل كه مجهول باشه!...اينو حواست باشه!
تاييد شد!(امضاي مخصوص تا ثانيه هايي ديگر به شما ميرسه!!)
پ.ن:در ضمن فردا(جمعه)جنگ محفل با مرگخواران شروع ميشه و اميدوارم خودتون رو برسونين!گرچه چندين روز ادامه خواهد داشت و مهم نيست!
منتظر پيام شخصي(محتوا:امضاي مخصوص) باشيد!
دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۵ ۲:۲۰:۳۳

هافلپاف هرم نبض آتشين ماست در شرجي عشق و اشتياق
تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ پنجشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۴
#33

رز زلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 181
آفلاین
اگر عيبي نداره من نمايشنامم رو كه قبلا نوشته بودم اصلاح و زيبا ترش كردم
علافان تقديم مي كنند :
فيلمي با نلم بيا محفل جمع كني برنامه ي امشب سينماهاي مريخ و برزخ
با حضور درخشان :
تابلوي سيريوس هلگا هافلپاف البوس دامبلدور رز زلر الستور مودي هري پاتر رون ويزلي هرمايني گرنجر
و با تشكر فراوان از : سيريوس عزيز (براي پاچه خواري اگه اين دفعه تاييد نكني )
..........................................................................
در روزي ابري كه مناسب براي قدم زدن بود هلگا و رز در حال راه رفتن و بحث درباره ي نقشه ها ي مرگ خواران بودند انها در حال ريختن برنامه اي بودن كه با اون وفاداريشون رو به لرد ثابت كنن
در همين هنگام اعضاي محفل كه روز به روز از تعدادشون كم ميشد در حال راهي براي جذب افراد تازه وارد به محفل بودند
لوپين : اينجوري كه نميشه بايد يه جوري نيروهاي جديد جذب كنيم
الستور : اما اين امكان پذير نيست فقط ممكنه افراد جوان و خام به محفل بپيوندن افراد ديگه متاسفانه حاضر نيستن جونشون رو به خطر بندازن
تانكس ( من موندم اون اين وسط چي كارست؟؟) : حقم دارن مبارزه با لرد كاريه كه همه ي ما رو از بين ميبره
البوس : نه اين درست نيست اگه تعداد ما كم باشه اين اتفاق يش مياد
لوپين : فهميدم
همه : چي رو ؟
لوپين : اين كه تعدادمون بايد زياد شه ( يه وقت اين لوپين علامه حلي نميره )
هري (بابا تو هنوز بچه اي تو رو چه به اين كارا؟): ميتونيم مردم را وادار به پيوستن به محفل كنيم
بقيه : نه اين خوب نيست
و البوس : من يه پيشنهاد دارم بريم مردم را وادار به پيوستن به محفل كنيم
بقيه : ها اين فكر خوبيه
هري در حالي كه داششت از عصبانيت مي تركيد از اشپزخانه خارج مي شد با خود گفت اينا هنوز فكر مي كنن من بچه ام ( مگه اشتباه مي كنن) بايد يه جوري بهشون نشون بدم كه بچه نيستم پس چه كاري بهتر از اينكه برم محفلي جمع كنم درسته بايد همين كارو بكنم
پس سريع خود رو غيب كرده و در دياگون ظاهر مي كنه
بر عكس هميشه دياگون خيلي خلوت بود
هري ناگهان فكري به ذهنش خطور (جك ميگي )
مي كند پس به سرعت به سمت مغازه ي فرد و جرج ميره در طي راه همه جور فكر اون فكر مي كنه ممكنه فرد و جرج مورد حمله قرار گرفته باشن پس بايد سريعتر خودش رو به اونا برسونه هر كسي ممكنه متوجه بشه اونا محفلين (اما از مرگخوارا بعيده )
وقتي به مغازه مي رسه به درون اون نگاه ميكنه تمام قفسه ها شكسته و وسايل درون انها به روي زمين ريخته بود اوه درون مغازه به طرز وحشتناكي به هم ريخته بود اما فرد و جرج ؟؟؟
هري : اه من چقدر خنگم ( تازه فهميدي ) اونا امروز مغازه نيستن پس ...
اره هري براي اولين بار درست فكر كرده بود بله انها دنبال فرد و جرج نبودن اونا دنبال وسيله اي بودن اما چي؟
هري مي خواست همونجا خودش رو غيب كنه و به خونه برگرده كه يادش اومد كه براي جمع كردن محفلي اومده بوده همون موقع فشار دستي رو روي پشتش احساس مي كنه و بر ميگرده اوه اون از خوشحالي داشت بال درمياورد يه د مناسب براي محفل :رز
بله رز اون فرد خوبي بود البته اگه به مرگخوارا نپيوسته بود
هري : تو دوست داري به محفل بپيوندي
رز : معلومه اما فكر ميكردم مرگ..
هري : چي ؟(هي من بگم خنگه هي تو بگو نه)
رز : چيزي نگفتم بهتره زودتر با محفليا اشنا شم
هري : خوب پس بيا زودتر بريم خون دست مو بگير بريم اونجا
رز دستش رو تو دست هري ميذاره و واسه غيب شدن اماده ميشه
ناگهان همه جا تاريك ميشه و اون وقتي چشش رو باز مي كنه خودش رو در قرارگاه محفليا ميبينه
البوس : اين براي محفل بد نيست فقط بايد قوي تر بشه براي شروع هري بهش طلسم مرگو ياد ميده
رز:
..........................
اگه اين دفعه قبول نشم ممكنه به مرگ خوارا بپيوندم (شوخي كردم )
اه اين دفعه وافعا يادم رفت سيريوس رو وارد كنم رون و هرمايني هم هنوز تو اتاقن

خب...نمايشنامت رو نقد ميكنم!....نقديوس!!
خوبي اينجور مواقع اينه كه تجربه كسب ميكني!چه قبول بشي چه قبول نشي!...به طور مثال شرح اطراف در پستت بهتر از پستهاي قبليت بود و يه چيز جديد ياد گرفتي.
نمايشنامت به طور كلي خوب بود و من از 100 نمره بهش 50 رو ميدم.دليل كم بودن نمره هم اينه كه داستان زيبايي نداشت....يعني يه داستاني بود كه خواننده رو به سمت خودش نميكشونه كه اين واقعا ميتونه براي يك نمايشنامه بد باشه.
ولي همون طور كه گفتم پيشرفت قابل توجهي نسبت به نمايشنامه هاي قبليت بود!....ميتونم بهت قول بدم كه اگر همين طوري پيشرفت بكني جاي منو ميگيري!...البته اگر بخواي!!!....در كل تيكه هاي زيبا زياد داشت كه گفتنشون خيلي طول ميكشه.
ولي اون تيكه خراب شدن مغازه فرد و جرج به كلي نمايشنامه رو يه كم خراب كرد و ميتونستي اونجا داستان رو بهتر پيش ببري.
سعي كن بازم از نقدها استفاده كني.چه نقدهاي من و چه نقدها ديگر ناظرين.نه فقط براي پست خودت بلكه براي پست ديگران رو هم نگاه كن!....در ضمن اگه ميخواي تاييد بشي بهتره يه پست ديگه بزني و در ايفاي نقش از اينكه هستي فعال تر و بهتر بشي!
تاييد نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۴ ۲۳:۴۸:۳۷

هافلپاف هرم نبض آتشين ماست در شرجي عشق و اشتياق
تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ پنجشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۴
#32

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
در بیرون از هاگوارتز هوا خیلی سرد بود و باران به شدت به پنجره ها می خورد
در این میان در راهرویی که به دفتره البوس دامبلدور منتهی میشد در سکوت دو نفر در حاله نزدیک شدن به مجسمه ی عقاب شکلی بودند که در داخله اتافی استوانی شکل قرار داشت.
یکی که از راه رفتنش معلوم بود که زن است کنار مجسمه ایستاد و گفت:اقا لطفا اینجا صبر کنید تا من با ایشون هماهنگ کنم, نفره دومی که پالتویی سیاه رنگ پوشیده بود چیزی نگفت و رفت در تاریکی نشست...

تق تق تق ...
البوس: بیا تو مینروا.
مینروا؟: سلام پروفسور ,ببخشید که این موقع مزاحمتون شدم اما...
البوس: بله یکی هست که می خواد منو ببینه, منتظرش نزار بگو بیاد تو.
مینروا: ا شما از کجا .. بله میرم بیارمش...

مینروا همراهه مرده ناشناس وارده دفتر میشه

البوس: میروا می تونی بری... و پروفسور مک گوناگل از دفتر خوارج میشه و درو پشته سرش میبنده.

البوس: خوش اومدی اوتو بیا بشین.

و مرد ناشناس میره و کناره بخاری رو به رو ی دامبلدور میشینه.

البوس: ببینم چند ساله که ندیدمت؟

مرد ناشناس با صدای خفه ای گفت: 8ساله پروفسور.

البوس: اه بله 8 ساله...

البوس: بگو ببینم تو این مدت کجا بودی؟

مرد ناشناس: تو چین پیشه چند جادوگر داشتم اموزش میدیدم.

البوس: برای چی اموزش میدیدی؟

مرد ناشناس با صدایی سرد و بی روح گفت: برای انتقام.

البوس: اه ... ببین اوتو من تو درک میکنم اما نمی خوام خودتو به کشتن بدی .اخه نمیدونی که تو این 8سال چه اتفاقاتی افتاده... از وقتی ولدمورت برگشته دیگه خیلی قدرتمند شده تا جایی که جرات کرده به وزارت بیاد . در ثانی مرگ خوارانش هم قدرتمند شدند و تو نمیتونی از پسه همه ی اونا بر بیای.

مرده ناشناس که خشمگین شده بود به صدایی تاسناک گفت: اخه پروفسور شما نمیدونید که من تو این مدت چه سختی ها و رنجهایی کشیدم اونم فقط بخاطره انتقامه برادرم.

و درهمان لحظه به میزی که تقریبا نزدیکه دامبلدور بود نگاه کرد و وردی رو زمزمه کرد ,ناگهان اتق تاریک شد و میز به هوا رفت و در یه چشم به هم زدن منفجر شد و به هزاران تکه تبدیل شد,با این صدا از تابلوها صداها ی جیغ و هیاهو بر خواست و ققنوسی که در پشته دامبلدور روی میله ای نشسته بود به هوا رفت و پس از ارام شدن باز به جایش برگشت و خوابید...

البوس لحظه ای خندید و بعد ساکت شد و گفت: باید حدس میزدم تو این مدت چیکار میکنی...
البوس: ببین اوتو می خوام چیزی رو بهت بگم , چون هشت سال پیش نمیدونستم ایا امادگی اینو داری یا نه اما حالا می خوام بگم.

برادرت قبل از کشته شدن به دسته مرگ خوارن تو یه گروهی فعالیت میکرد به نام محفل ققنوس کاره این گروه مبارزه با ولدمورت و مرگ خوارانش بود و نجات جامعه ی جادوگری, پس از تو میخوام تو هم عضو این گروه بشی تا بتونیم ولدمورت رو از بین ببریم و انتقامه دوستانمان را بگیریم وجامعه جادگری رو از دسته این موجوده پلید ازاد کنیم...

و قتی البوس حرف هایش را تموم کرد همه جا ساکت شد و فقط صدای شکستن چوبهای که در داخل اتش می سوختن میامد
پس چند دقیقه اوتو گفت:باشه پروفسور منم هستم و هم به شما کم میکنم و هم انتقاممو میگیرم...

البوس که خیلی خوشحال شده بود گفت: ممنون از این که حرفمو زمین ننداختی همون جور که برادرت لودو حرفمو زمین ننداخت. : yeah:
این چطوره؟

نمايشنامه زيبايي بود و نشون دادي كه من اشتباه نميكنم كه دفعه قبل گفتم از تمام توانت استفاده نكردي.يه جورايي ميتونم بگم كه مثل خودم نوشتي!.....مشكوك بودن اول نمايشنامه يه مدل قشنگ براي شروع نمايشنامه هاي تك پستيه كه خوب ازش استفاده كردي.شرح اطراف هم واقعا عالي كار شده بود!....بيشتر ديالوگ ها هم عالي بودند و شخصيت دو طرف رو نشون ميدادن!
يه خوبي ديگه اي هم كه در نمايشنامت ديدم اين بود كه ذكر كردي كه اوتو جريان محفل رو نميدونست و دامبلدور ميره و براش توضيح ميده كه واقعا نكته جالبي بود!
تنها نكته منفي اي هم كه در نمايشنامت ديدم قسمت بلند شدن ميزها به هوا بود كه يه كم اولش آدم رو به شك ميندازه ولي بعدش درست ميشه.يعني اينكه به خودش ميگه"داره چي كار ميكنه اينجا؟"...به هر حال خيلي عالي بود!

تاييد شد!!(آرم محفل برات فرستاده شد!)


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۴ ۲۳:۳۲:۲۱

فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.