هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
#44

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
شب سردی بود.دامبلدور در حیاط هاگوارتز راه میرفت.با هر قدمی که برمیداشت بیشتر به یاد محفل می افتاد.در همان موقع در هاگوارتز باز شد و دختری با موهای طلایی روشن بیرون آمد.سراسیمه به طرف دامبلدور میدوید.رو به دامبلدور کرد و گفت:((پروفسور!شما اینجا هستین؟میخواستم یه موضوعی رو باهاتون در میون بزارم.))
دامبلدور گفت:((تو گلوری هستی نه؟خب حرفتو بزن.))گلوری شروع به صحبت کردن کرد:((پروفسور میخواستم عضو محفل بشم.میدونین من اطلاعاتی درباره ی حمله ی دوباره ی لرد سیاه به هاگوارتز دارم.میتونم کمک های زیادی بهتون بکنم.))
دامبلدور گفت:((خب باید فکرامو بکنم.در ضمن اعضای محفل هم باید راضی باشن.))
گلوری گفت:((قربان من دیگه مزاحمتون نمیشم.خدانگه دار.))
دامبلدور نگاهی بهساعتش انداخت و با خد گفت:((الانه که جلسه ی محفل شروع بشه.))دامبلدور غیب شد و در خانه ای که جلسات محفل در ان انجام میشد ظاهر شد.همه ی اعضا منتظر او بودند.پس از کشیدن نقشه در هاگوارتز دامبلدور خطم جلسه را اعلام کرد.

پست کم و بی محتوایی بود ..... من که تائید نمیکنم حالا دومبول رو نمیدونم!!!!


تائید نشد!!!!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۹ ۱۵:۲۴:۳۰

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
#43

کارداک دیربون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۰ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۵ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
از ولايتمون!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
سیریوس اگر صفحه ی قبل رو بخونی می فهمی که دومبولیسم اعظم به من گفت :همین متنو بنویس ولی با پارگراف بندیه منظم!(ما اینجا نفهمیدیم توسط چه شخصی باید تایید بشیم!)

آستاکبار باید تاییدت کنه دست دومبول یا غیر دومبول نیست چون غلط های املایی به هیچ وجه قابل قبول از طرف من نیست.

حرف سيريوس رو تاييد ميكنم!...غلط املايي هم جزوي از بدي هاي نمايشنامه هست!....سيريوس با ديد كلي تاييدت نكرد!...در ضمن من پارگراف بنديت رو خيلي به نظرم باز جالب نيومد!...ولي خب بهتر شده بود!...بازم بايد بهتر بشي!....(ناظر انجمن-دامبلدور)


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۹ ۱۵:۰۸:۴۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۰ ۱۱:۴۹:۱۱

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴
#42

کارداک دیربون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۰ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۵ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
از ولايتمون!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
مکان می خونه ی دیگ سوراخ!!

کارداک داشت نوشیدنی .....( ویرایش شده توسط منکرات قزوین) می نوشید و در توهم سیر می کرد در همین حالت بود که جغدی وارد می خونه شد و روی شانه ی کارداک نشست ویبد جوری به پشت کارداک نگاه می کرد کارداک به این مسئله اهمیت نداد و نامه را از پا جغد باز کرد تکیه بریده شده ی روزنامه ی شب های قزوین بود که تیتر بزرگی زده بود که :(( سرژ تانکیان ممنوع الصدا شد)) و زیر آن آمده که :((جنگ یا صلح؟؟صفحه ی ۱۳ ))((باند مفسد محفل ققنوس دستگیرشد صفحه ی ۱۳ ))(( ویکتور کرام : ما می توانیم ص۱۳ ) هی یه دقیقه صبر کن با ند مفسد محفل ققنوس دستگیر شد؟؟؟ کارداک صفحه ی ۱۳ رو اورد و شرو ع به خواندن کرد : این گروه که رسما مبارزات خود رو علیه وب مستر گری اغاز کرد که اول با شعار های بوق ملت در بوق وب مستر شروع و با نزدیک شدن اسلامیون با شعار باشه باشه بوق وب مستر در ملت!!! پایان یافت ویکتور کرام در پاسخ علیه این شورش گفت ما می توانیم و خواهیم توانست!بعله ما همه ی انان را حزف کاربر کردیم !!! در برابر این کار وب مستر منتخب : سرژخواننده ی نسل جوان آهنگی را سرشار از بیبینا و بوق و بیب و بوقینا و بوق در بوق و ضد بوق و ضد جنگ را تحویل ویکتور کرام داد .ولی بعد از مدتی به صورتی مشکوکانه ممنوع الصدا شد(نکته انحرافی آیا واقا این تکیه ی بریده شده ی روزنامه بود یا خود آن ؟) وقتی مطلب به پایان رسید کارداک تازه نامه ای را دید که همراه روزنامه بود شروع به خواندن نامه کرد: کارداک ما در دوران حذف کاربری ایم تنها تو می تونی ما رو نجات بدی ! تنها راه ممکن ترور کرامه لطفا دست به کار شو ... البوس دامبلدور کارداک با خودش فکر کرد پس چرا من حزف نشدم صدایی از وجود کارداک گفت : مرتیکه برای اینکه تو عضو محفل نبودی برای اینکه ۴ بار پست زدی ولی قبولت نکردن به بوق سمت چپت ولشون کن بزار طمع حزفی رو بچشند صدایی دیگر از وجودش گفت :کاری به حرف این وسوسه ی بوقیت گوش نکن برو نجاتشون بده برو کارداک که تسلیم این صدا آخریه شد وسایل ازادی انان رو فراهم کرد اول نامه ی به گلیدوری نوشت و در ان گفت : گلیدوری شاید منو نشناسی ولی یه جا باست پیدا کردم پر از سوراخ!! مکان وزارت سحر و جادو!! زمان یک شنبه ساعت ۱۳ و ۷۰ دقیقه!! حتما بیا !! ا اگر باور نداری این جغد سر شار از سوراخ( بوق بوق اه بوق و دیر زدیم) با ست می فرستم بعد کارداک نامه رو با همان جغد فرستاد بعد تا یک شنبه صبر کرد ساعت ۱۳
رفت دم وزارت خونه ساعت ۱۳ و ۷۰ دقیقه یه فرد مشکوک امد دم وزارت خونه و طرف کارداک و گفت سوراخ ها کو ؟ کارداک گفت :باید بریم تو وزارت خونه پس بی زحمت از این این سوراخ جا سکیه ای باجه رد شو درو باسه ی من باز کن تا به یه عالمه سوراخ برسی !!!!!!!! گیلدوری به حرف کارداک گوش کرد و ازسوراخ رد شد کارداک متعجبانه وی را نگاه می کرد که چه جوری از سوراخ رد می شود ..... نیم ساعت بعد که از بسیاری از سوراخ ها عبور کردند به جایی رسیدند پر از سکه بعد از انجا جایی بود که زندان محفلی ها در انجا بود ..... کارداک که وسوسه شد که از ان سکه ها بر دارد ولی جرات نکرد فکر بکری به سرش زدو چوبدستیش رو در اورد و گفت اهن ربا ییوس!
یه اهن رو با ظاهر شد و کارداک سعی کرد به انها سکه ها را جمع کند ولی نیروی مغناطیسی آهن ربا از ترس کار نمی کرد! برای همین فکر بکر دیگری به سرش زد و چوبدستیش رو به انجایی که پر از سکه بود نشانه گرفت و فریاد زد سوراخییوس و سوراخ بزرگی در انجا به وجود آمد گیلدوری دیگر نتوانست خودش رو کنترل کنه برای همین به طرف همان سوراخ دوید وخم شد خم شدن وی همانا و هجوم قزوینیون هم همانا !! کارداک که در و رنج گیلدوری را دید دلش به حالش سوخ ولی با خود گفت ملت محفلی مهم ترن و به طرف زندان دوید و همه ی انان را ازاد کرد یه هو همه ی ساحره ها ریختند روی سر وی و .... نیم ساعت بعد ک دامبلدور بهتر تا کرام نیومده فلنگ رو ببندیم ناگهان صدایی سرد گفت : کجا با این عجله ؟ همه برگشتند و دیدن کرام انجا ایستاده ودر دستش منوی مدیریت می باشد !!
کرام گفت : اکنون همه تون حذف کاربر می شین به حذف شدن تعظیم کنید و هاها زد زیر خنده کارداک از اینفرصت سوءاستفاده کرد

و چوبدستیش رو به سمت کرام گرفت و گفت بیفتینوس!! و منوی مدیریت افتاد روی زمین ! کرام که حواسش نبود کجاست خم شد! هجوم دیگری صورت گرفت اما به طرف کرام : کرام فریادی از سر بوق زد و... همه ی محفلی ها همراه با کارداک فرار کردند می پرسید پس گیلدوری چی شد خب اون موند تا انتقام بگیره تازه سوراخ خوبی هم گیرش اومد(بوق بوق ای احمق چرا دیر بوق می زنی؟؟؟)




دومبولیسم اعظم تا اونجایی که سعی کردم پارگراف بندیمو استاد کردم ایندفه گبولم کن ای مزهر دومبولیضم!!

برادر من
پاراگراف بندیت رو درست کردی ولی دومبولیسم رو استاد کردی .تا جایی که دیدم درست کردم چون دیگه حسش نبود.
موضوعت رو میتونستی بهتر انتخاب کنی چون ربط چندانی به عضویت در محفل نداشت و پرداخت بهتری هم میتونستی داشته باشی


تایید نشد!!!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۲۳:۵۹:۳۵

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
#41

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
در این هنگام در باز شد و کارداک وارد شد و سراسیمه گفت:((هی گوش بدید.میگن بچه های مدرسه می ترسن از قلعه بیان بیرون می گن یکی از بچه ها که رفته بوده بیرون روی سردر هاگوارتز علامت سیاه ها رو دیده))دامبلدور گفت:((مک گونگال رسیدگی میکنه فعلا ما تو محفل کارهای مهم دیگه ای هم داریم.))در همون موقع صدای جرو بحث تانکس با سدریک شروع شد.تانکس دادو فریاد می کرد:((این یه سیاهه میفهمین یه سیاه نمیبینین اومده تو محفل داره جاسوسی میکنه تا نقشه های مارو به اسمشو نبر بگه .))سدریک هم گفت:((هی فکر میکنی همه چیز رو می دونی.ها؟))دامبلدور که خسته بود فریاد کشید:((اگه می خواین دعوا کنین برین بیرون دعواهاتون رو بکنین بعد بیاین تو.ما می خوایم برای دستگیری لرد نقشه بکشیم.احتیاج به تمرکز داریم.اگه می خواین سرو صدا کنین برین بیرون.))تانکس گفت:((خب باشه ولی این یکی از یاران اسمشو نبره.حالا هر کی می خواد باور کنه, هر کی می خواد نکنه.))سدریک خودش را پاک کرد و گفت:((یه بار دیگه این از این کارا با من بکنه خودم فکشو میارم پایین !))
دامبلدور گفت:((خب به نظر من بریم تو هاگوارتز کمین کنیم تا لرد سیاه خواست بیاد تو با ورد هنکل میگیریمش.))تانکس گفت:((نقشه ی خوبیه حالا بریم تا دیر نشده.))تانکس وارد شومینه شد و کمی پودر فلو برداشت و غیب شد.بقیه هم به این صورت به هاگوارتز رفتند.وقتی از شومینه ی اتاق دامبلدور بیرون آمدند دیدند که چند نفر منتظر ان ها هستند.ان ها کسی نبودند جز..........


خب ..اشکالات شما در این پست زیاد بود.
اول اینکه نباید ادامه پست بقیه رو بدی چه عضو شده باشی چه درخواست عضویت بخوای بدی پس به طور کلی به خاطر اینکارت مردودی.
اشکال دومت هم پاراگراف بندیه .بهش دقت کن و در پست بعدی اگر خواستی دوباره درخواست بدی بهش توجه کن چون متنت خیلی تو هم و درهم شده و زیاد واضح نیست
شخصیت ها رو هم بهتر به کار ببر


تایید نشد!!!


ویرایش شده توسط گلوری گرنجر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۱۳:۵۱:۵۳
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۲۳:۵۰:۳۱

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
#40

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۸ سه شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲:۲۴ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
سدریک سفید شد و به سفیدها پیوست ....دوروز بد که اعضای محفل در حیاط مشغول ورزش صبحگاهی بودن در باز میشه و تانکس با عصبانیت وارد میشه
استرجس:یه مرگخوار دیگه خودش با پاهای خودش اومد سدریک بدو برو طناب بیار ببندمش و با چوب دستی به سمتش حمله ور میشه
تانکس:چته بابا جای سلام و علیکته چته تا هرکی رو میبینه میپری بهش میگیریش ...من کجای قیافم به مرگخوار می خوره آدم عاقل ..هان
استرجس:هوووووووووووووم....مگه تو مرگخوار نیستی..
تانکس:اه بابا یکی بیاد اینو جمع اش کنه نه بابا من تانکسم خودم عضو محفلم ..حواست کجاس
استرجس:جدا..راست میگی
تانکس:آره..واستا ببینم شنیدم این سدریک اومده طرف سفیدا...آره..کی این بشرو بین ماها راه داده هان؟
استرجس: من و دامبلدور و بقیه اعضا محفل
تانکس:ددددده شما بیجا کردین مگه شماها این آدمو نمیشناسین چه آدم پلیدیه ...دوباره نشست براتون قصه حسین کرد تعریف کرد گولشو خوردین ....بابا شماها دیگه کی هستین
استرجس:مگه چیه بابا..گفت چه جوری و چی شد مرگخوار شد و الانم واقعا پشیمونه و نشان شیطان رو از رو دستش پاک کرده
تانکس:ای خدا آخه از دست شما..چرا اینجوری میکنین.....من دیشب فهمیدم که این لرد سیاه دریده نقشه کشیده سدریک و بفرسته اینجا که از نقشه های محفل باخبر بشه
دامبلدور که تازه وارد جمع میشه:واقعا؟؟؟؟از کجا فهمیدی تانکس؟
تانکس:راستش من دیشب رفته بودم جاسوسی و حرفاشون روو شنیدم از قرار معلوم سدریکم اونجا بود و داشت دستورات جدید رو میگرفت
دامبلدور:واقعا ...باورم نمیشه..سدریک ...سدریک
سدریک آرام آرام و خوشحال به سمت دامبلدور میاد و تانکس هم که نتونست جلوی عصبانیت خودشو بگیره یه مشت قشنگ حواله دماغ خوشگل و مامانیه سدریک کرد و خون از دماغ سدریک مثل سیلی جاری شد و
و سدریک که تازه از ماجرا با خبر میشه سریع بلند میشه و خون دماغش رو پاک میکنه و به سمت تانکس که همه چی رو فهمیده بودهجوم میبره و بینشون دعوا میشه حالا نزن کی بزن
دامبلدور:آخ عجب صحنه ای بگیر منو ....اووووووووووی تانکس نخوری ازش ..بزنش آفرین تو میتونی...اووووخ اوووخ اووووخ ..خودمون خیلی بد زدی ها بچه دردش گرفت سدریکم نامردی نمیکنه و یه دونه محکم میزنه تو صورت تانکس تانکسم در اثر ضربه شش متر به عقب پرت میشه و محکم به دیوار میخوره
تانکس:مامانم اینا...من کجائم الان .....آخ آخ سرم چرا انقدر درد میکنه....تق ...ای سدریک دریده حالت و میگیرم من حریف تو فنچولک نشم..کور خوندی..بگیر که اومد ..یه ضربه قشنگ کاراته نثار کمر سدریک کرد و سدریک نقش زمین شد
سدریک:آخ خدا بگم ذلیلت کنه...دردم گرفت ..الهی بمیره لرد سیاه که باعث شدی چنین ضربه ای از این دختره بخورم....آخ ...اوووخ ...
تانکس:حقت بود ..کمت بود...زدم که دردت بگیره پسره بوقی ..جاسوس ...اگه زیادی حرف بزنی بازم میگیرم میزنمت تا از وسط نصف بشی و چیزی ازت نمونه
و در این هنگام ناگهان در باز شد و ..........

سخن ناظر:
متاسفانه شما نتونسته بودی حس و حال نمایشنامه نویسی در این تاپیک رو درست بیان کنید
من با خوندن نوشته ی شما بیشتر یاد خاله بازی افتادم تا یه کارآگاه وزارتخونه
بیشتر روی پست هاتون کار کنید و دوباره سعی کنید!!!

تائید نشد!!


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۷ ۱۸:۲۷:۰۸
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۱۱:۵۰:۰۵

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
#39

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
سدريك به كاغذي كه در دستشه نگاه ميكنه:خب آدرسش كه همينجاست.
روبروي عمارت سنگي بزرگي مي ايسته.جلوتر اعضاي محفل توي حياط در حال نرمش هستند.
استرجس پادمور كه جلوي همه ايستاده رو ميشه تشخيص داد:حالا يك,دو سه بيا بالا,قره كمر
در پشت اون محفليا در حال انجام حركات آكروباتيك هستند.
سدريك وارد حياط ميشه و به سمت استرجس ميره...
در يك لحظه تمام محفليا چوبدستياشونو به سمت سدريك ميگيرن.
استرجس با حالتي خشمگينانه جلو مياد:مرگخوار عوضي اينجا چي ميخواي؟
سدريك در حاليكه دستاشو بالا ميگيره:هيچي اومدم تا با شما پيمان برادري ببندم.
استرجس:دروغ ميگه اون يه خاينه بگيريدش.
محفليا به سمت سدريك حمله ميكنن.
سدريك:صبر كنيد حداقل بزاريد از خودم دفاع كنم.
استرجس:بگو ميتونيم سخنان قبل از مرگتو گوش كنيم.
سدريك:باشه پس بشينيد تا واستون تعريف كنم كه چه جوري مرگخوار شدم.
سدريك روي زمين ميشينه و اعضاي محفل به صورت دايره وار دورش ميشينن.
سدريك شروع ميكنه:قصه از اونجايي شروع شد كه مادرم مرد,دو هفته بعدش خبر مرگ بابامو برام آوردن,٤ روز بيشتر نگذشته بود كه عمومم مرد,بعد از اون زن عموم هم طاقت نياورد و مرد...


نيم ساعت بعد همه با چشماني اشك آلود دارن به حرفهاي سدريك گوش ميدن.
_خلاصه سرتون رو درد نيارم,وقتي كه عموي مامانه باباي خاله ي داييم هم مرد,قلبم از روزگار به درد اومد و تصميم گرفتم برم مرگخوار بشم,الانم از كارم پشيمونم.
استرجس در حالي كه داره اشكهاشو پاك ميكنه:حالا اومدي اينجا چيكار؟
سدريك:هيچي,چون كلا سيفيد ميفيدا رو دوست دارم و سيفيدا رو هم بيشتر تحويل ميگيرن اگه خدا قبول كنه اومدم سيفيد شم.
استرجس:متاسفم در اين مورد آلبوس بايد تصميمگيري كنه كه اونم تو جلسه ي فوق محرمانس.
سدريك در حاليكه ناراحت به نظر ميرسه:باشه من ميرم همون سياه ميمونم ولي شما خيلي نامرديد ناسلامتي من يتيمما.
استرجس در حاليكه غم تو چشاش موج ميزنه:باشه حالا بيا برو فوقش راهت نميده.
سدريك دوان وان از پله ها بالا ميره و بدون در زدن آروم وارد دفتر دامبلدور ميشه.
آلبوس در حاليكه چند تا عروسك باربي دستشه در حال خاله بازيه.


اهم اهم اهم

رنگ آلبوس به سفيدي گچ روي ديوار در مياد و سريع عروسكها رو لاي ريشش قايم ميكنه:ا سلام سدريك اينطرفا؟بهتر نبود اول در ميزدي؟
سدريك:آلبوس جان اينكارا چيه حالا خوبه خودت ميدوني كه من ميدونم توي محفل به اسم مبارزه با سياها چيكار ميكني.
آلبوس در حاليكه به سمت صندلي خالي اشاره ميكنه:درست ميگي,خب حالا چي شده يادي از دوستان قديميت كردي؟
سدريك در حاليكه آستين دست چپشو بالا ميزنه:آلبوس عزيز اين آرم مرگخواريم با جادو مادو پاك نميشه,امدم ببينم الكلي,اتانولي نداري من اينو پاكش كنم؟
آلبوس:چرا,اتفاقا خوب جايي اومدي,من تفم خاصيت اسيدي داره.
و شروع به پاك كردنه علامت كرد.
اينچنين بود كه سدريك هم سيفيد شد.


--------------------
پست خوبی بود!!!!
فقط مقدار سیریوسش کم بود
من ناسلامتی اینجا صاحب خانه هستم!!
ولی با این حال چون از اعضای با سابقه و خوب هستی ورودت رو به جمع محفل ققنوس تبریک میگم
برای دریافت لوگوی محفل با دومبول تماس بگیرید!!!!


تائید شد

از طرف من هم تاييد شد!....آرم محفل با پيام شخصي فرستاده شد!
دامبلدور


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۱۱:۳۲:۰۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۰ ۱۱:۴۶:۱۶

[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
#38

navid


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۴ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶
از grimuld_ place
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
ماركوس تكو تنها توي سالن عمومي هافل پاف نشسته بود, به كاري كه مي خواست بكنه فكر ميكرد بالاخره تصميمشو گرفتو به راه افتاد به سمت دفتر دامبلدور , در يكي از كريدور هاي طبقه هفتم با اسنيپ روبرو شد بعد از چند لحظه ناگهان اسنيپ گفت ميخواي عضو محفل بشي , ماركوس گفت ((هيچكي مثه تو نميتونه, نميتونه ذهنمو بخونه)) و اين طور ادامه داد: بله ميخوام عضو بشم ,اسنيپ چيزي نگفت فقط پوزخند تمسخر آميزي زدو به راهش ادامه داد و ماركوس هم حركت كرد تا به ناودان كله اژدري رسيد اما كلمه رمزو نمي دونست : گيم نت اسپيث , ديفرانسيل, 2راديكال3 ,خوب نميدونم رمز چيه انديشه سازان, اه مردشور شانسمو ببرن جوراب احمدي نژاد , همچين كه اينو گفت ناودان به كنار پريد , اا از روي غرض گفتما عجب حالي داد تا اين كه رسيد به در دفتر از داخل صداي آه.....آه بيرون مي اومد صداي زنانه اي گفت يواش تر اي كاش خيسش مي كردي دردم گرفت,فشار نده ماركوس درو باز كرد وداد زد فساد تو روز روشن اي مرتيكه فلان فلان شده(سانسور) من عضو بسيج جادوگرانم بعد ميبينه دامبلدور داره يه انگشتر ميكنه تو دست مك گونگال و واسه اين كه ضايع نشه اين طور ادامه ميده: نه سازش نه تسليم نبرد با والدمورت ,تا خون در رگ ماست دامبلدور رهبر ماست بعد رو ميكنه به عكس والدمورت كه در گوشه اتاق دامبلدور رو اون دارت بازي ميكرد ميگه : ((الهي سقف آرزوت خراب بشه روي سرت بياي ببيني كه همه حلقه زدن دور و برت)) پرفسور مك گونگال از دفتر خارج شد و دامبلدور كه تا اينجا ساكت بود شروع ميكنه به صحبت: ماركوس اينجا چيكار ميكني, ماركوس: سلام پروفسور من ميخوام عضو محفل شم , دامبلدور : ولي فكر نكنم تو بتوني فعاليت كني, ماركوس با قيافه اي ناراحت گفت: پروفسور مرگخوارا عمو دامولوكسمو گرفتن و تهديدش كردن برا اون كار كنه ولي عموم زير بار نرفت و اونا كشتنش منم تا انتقام اونو نگيرم آرام نميشم, دامبلدور: بله عموتو ميشناختم مرد بزرگي بود و از دست دادن اون ضاييعه اي درد ناك بود ولي من ميترسم ,تو هنوز خيلي جووني, ماركوس: پروفسور من ميتونم من توانايي هاي خوبي دارم از 2 سال پيش كه اونو كشتن من هر روز در حال تمرين طلسم ها و ضد طلسم هاي مختلفم,من تا پاي مرگ با محفل ميمونم و حاضرم جون بي ارزشمو از دست بدم تا طرف و هوادارانشو از بين ببريم , دامبلدور: تو خيلي شجاعي ماركوس جان محفل نياز به چنين آدمايي داره.
در همين لحظه لونا لاوگود وارد دفتر ميشه و خيلي سراسيمه به نظر ميرسه با ورود اون رنگ ماركوس سرخ ميشه و با چشماني گرد شده و با حالت خاصي به لونا نگاه ميكنه و لونا كه به اطراف توجه نداشت ميگه پروفسور عجب اسم رمز جوادي واسه ناودان گذاشتين و يه دفعه به خودش ميادو نفس نفس ميزنه و بريده بريده ميگه:ق...ربان ..جنگي در گرفته...در قصر خا..نواده مال..فوي..تعداد ما خيلي كمه همه دارن ميجنگن اگه شما نريد شكست ميخوريم من با جسم يابي اومدم بيرون هاگوارتز و تا اين جا دويدم .
دامبلدور رو به مار كوس ميكنه و ميگه مار كوس وقت نداريم من انتخواب آخرو ميذارم با خودت , تازه اونجا لونا ميفهمه ماركوس هم در دفتر بوده , ماركوس خيلي آرام سرشو ميكنه طرف لون و ميگه :(( آن زمان كه خبر مرگ مرا ميشنوي روي ختم داغ تو را كاشكي ميديدم , شانه بالا زدنت را بي قيد و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد و تكان دادن سر)) و بعد از اين كه رنگ صورت لونا قرمز ميشه اين طور ادامه ميده:((چه كسي باور كرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاكستر كرد)) و در آخر رو ميكنه به دامبلدور ميبينه كه در چشمان آبي و شفاف مديرش اشك حلقه زده و لبخند به لب داره و ميگه تا آخر با شمام.
دامبلدور هم ميگه خوب پس به محفل خوش اومدي, سريع تر كه دوستامون به ما احتياج دارن


خب پست بدي نبود ولي خب چند تا نكته منفي داشت كه بايد بگم تا برطرفشون كني:
1-داستان پستت كمي تا قسمتي نامعقول بود!...درسته كه داري تويه سايت جادوگران مينويسي كه داستانهاي جدا از كتاب هري پاتر زياد داره...ولي اگر دقت بكني پايه ي همه چيز اينجا بر مبناي كتاب هستش.مخصوصا پستهاي اين چنيني كه ميشه گفت جدي محسوب ميشن.مثلا در همين پست،تويه كتاب كسايي كه عضو محفل نيستن اصلا از محفل ققنوس خبر دارن؟؟؟...به اين سوال جواب بدي منظور منو ميفهمي!

2-پارگراف بنديت خوب نبود!...واسه خودم نميگم!...در كل همه ي اعضاي سايت وقتي اين نوع پارگراف بندي ها رو ميبينن پست واسشون خسته كننده ميشه...مگر اينكه پست واقعا زيبا باشه!...ولي در كل اگر پارگراف بنديت همين شكلي بمونه خيلي جالب نميشه!....به طور مثال من يه تيكه رو واست پارگراف بندي ميكنم تا شايد ياد بگيري:
نقل قول:
پارگراف بندي تو:
پرفسور مك گونگال از دفتر خارج شد و دامبلدور كه تا اينجا ساكت بود شروع ميكنه به صحبت: ماركوس اينجا چيكار ميكني, ماركوس: سلام پروفسور من ميخوام عضو محفل شم , دامبلدور : ولي فكر نكنم تو بتوني فعاليت كني, ماركوس با قيافه اي ناراحت گفت: پروفسور مرگخوارا عمو دامولوكسمو گرفتن و تهديدش كردن برا اون كار كنه ولي عموم زير بار نرفت و اونا كشتنش منم تا انتقام اونو نگيرم آرام نميشم,


پروفسور مك گونگال از دفتر خارج شد و دامبلدور كه تا اينجا ساكت بود شروع ميكنه به صحبت...
دامبلدور:ماركوس اينجا چي كار ميكني؟
ماركوس:سلام پروفسور!...من ميخوام عضو محفل بشم!
دامبلدور:ولي فكر نكنم تو بتوني فعاليت بكني.
ماركوس با قيافه اي ناراحت گفت:پروفسور مرگخوارها عمو دامولوكسمو گرفتن و تهديدش كردن تا براي اسمش رو نبر كار كنه.ولي عموم زير بار نرفت و اونا كشتنش!...منم تا انتقام عمومو ازش نگيرم آروم نميشم!

3-داستان پستت هم تكراري بود!....قبلا داشتيم كسايي رو كه به خاطر كشته شدن شخصي از خانوادشون عضو محفل شدن و يا قبلا داشتيم كسايي از محفل رو كه عاشق هم شدن!...پس بدبختانه بايد بگم كاملا تكراري بود!

4-كاربرد شعر در داستانهاي جدي به نظرم نميتونه زياد باشه و يه جورايي در طنز بهتر ميشه ازشون استفاده كرد!...در كل شعرها هم طوري نبود كه به آدم حس و حال و هواي خاصي بده!

تاييد نشد!....دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۹:۴۹:۴۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۹ ۱۶:۱۰:۳۸

چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با ت


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۴
#37

کارداک دیربون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۰ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۵ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
از ولايتمون!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
مکان می خونه ی دیگ سوراخ!!

کارداک داشت نوشیدنی .....( ویرایش شده توسط منکرات قزوین) می نوشید و در توهم سیر می کرد در همین حالت بود که جغدی وارد می خونه شد و روی شانه ی کارداک نشست وی بجوری به پشت کارداک نگاه می کرد کارداک به این مسله اهمیت نداد و نامه را از پا جغد باز کرد تکیه بریده شده ی روزنامه ی شب های قزوین بود که تیتر بزرگی زده بود که :(( سرژ تانکیان ممنوع الصدا شد)) و زیر آن آمده که :((جنگ یا صلح؟؟صفحه ی ۱۳ ))((باند مفسد محفل ققنوس دسگیر شد صفحه ی ۱۳ ))(( ویکتور کرام : ما می توانیم ص۱۳ )

هی یه دقیقه صبر کن با ند مفسد محفل ققنوس دستگیر شد؟؟؟ کارداک صفحه ی ۱۳ رو اورد و شرو ع به خواندن کرد : این گروه که رسما مبارزات خود رو علیه وب مستر گری اغاز کرد که اول با شعار های بوق ملت در بوق وب مستر شروع و با نزدیک شدن اسلامیون با شعار باشه باشه بوق وب مستر در ملت!!! پایان یافت ویکتور کرام در پاسخ علیه این شورش گفت ما می توانیم و خواهیم توانست

بعله ما همه ی انان را حزف کاربر کردیم !!! در برابر این کار وب مستر منتخب : سرز خواننده ی نسل جوان آهنگی را سرشار از بیبینا و بوق و بیب و بوقینا و بوق در بوق و ضد بوق و ضد جنگ را تحویل ویکتور کرام داد .ولی بعد از مدتی به صورتی مشکوکانه ممنوع الصدا شد(نکته انحرافی آیا واقا این تکیه ی بریده شده ی روزنامه بود یا خود آن ؟) وقتی مطلب به پایان رسید کارداک تازه نامه ای را دید که همراه روزنامه بود شروع به خواندن نامه کرد: کاداک ما د ر دوران حذف کاربری ایم تنها تو می تونی ما رو نجات بدی ! تنها راه ممکن ترور کرامه

لطفا دست به کار شو ... البوس دامبلدور کارداک با خودش فکر کرد پس چرا من حزف نشدم صدایی از وجود کارداک گفت : مرتیکه برای اینکه تو عضو محفل نبودی برای اینکه ۴ بار پست زدی ولی قبولت نکردن به بوق سمت چپت ولشون کن بزار طمع حزفی رو بچشند

صدایی دیگر از وجودش گفت :کاری به حرف این وسوسه ی بوقیت گوش نکن برو نجاتشون بده برو کارداک که تسلیم این صدا آخریه شد وسایل ازادی انان رو فراهم کرد اول نامه ی به گلیدوری نوشت و در ان گفت : گلیدوری شاید منو نشناسی ولی یه جا باست پیدا کردم پر از سوراخ!! مکان وزارت سحر و جادو!! زمان یک شنبه ساعت ۱۳ و ۷۰ دقیقه!! حتما بیا !! ا اگر باور نداری این جغد سر شار از سوراخ( بوق بوق اه بوق و دیر زدیم) با ست می فرستم بعد کارداک نامه رو با همان جغد فرستاد بعد تا یک شنبه صبر کرد ساعت ۱۳

رفت دم وزارت خونه ساعت ۱۳ و ۷۰ دقیقه یه فرد مشکوک امد دم وزارت خونه و طرف کارداک و گفت سوراخ ها کو ؟ کارداک گفت :باید بریم تو وزارت خونه پس بی زحمت از این این سوراخ جا سکیه ای باجه رد شو درو باسه ی من باز کن تا به یه عالمه سوراخ برسی !!!!!!!!

گیلدوری به حرف کارداک گوش کرد و ازسوراخ رد شد کارداک متعجبانه وی را نگاه می کرد که چه جوری از سوراخ رد می شود ..... نیم ساعت بعد که از بسیاری از سوراخ ها عبور کردند به جایی رسیدند پر از سکه بعد از انجا جایی بود که زندان محفلی ها در انجا بود .....

کارداک که وسوسه شد که از ان سکه ها بر دارد ولی جرات نکرد فکر بکری به سرش زدو چوبدستیش رو در اورد و گفت اهن ربا ییوس!

یه اهن رو با ظاهر شد و کارداک سعی کرد به انها سکه ها را جمع کند ولی نیروی مغناطیسی آهن ربا از ترس کار نمی کرد! برای همین فکر بکر دیگری به سرش زد و چوبدستیش رو به انجایی که پر از سکه بود نشانه گرفت و فریاد زد سوراخییوس و سوراخ بزرگی در انجا به وجود آمد گیلدوری دیگر نتوانست خودش رو کنترل کنه برای همین به طرف همان سوراخ دوید وخم شد خم شدن وی همانا و هجوم قزوینیون هم همانا !! کارداک که در و رنج گیلدوری را دید دلش به حالش سوخ ولی با خود گفت ملت محفلی مهم ترن و به طرف زندان دوید و همه ی انان را ازاد کرد یه هو همه ی ساحره ها ریختند روی سر وی و .... نیم ساعت بعد ک دامبلدور بهتر تا کرام نیومده فلنگ رو ببندیم ناگهان صدایی سرد گفت : کجا با این عجله ؟ همه برگشتند و دیدن کرام انجا ایستاده ودر دستش منوی مدیریت می باشد

کرام گفت : اکنون همه تون حذف کاربر می شین به حذف شدن تعظیم کنید و هاها زد زیر خنده کارداک از این فرست سئو استفاده کرد

و چوبدستیش رو به سمت کرام گرفت و گفت بیفتینوس!! و منوی مدیریت افتاد روی زمین ! کرام که حواسش نبود کجاست خم شد! هجوم دیگری صورت گرفت اما به طرف کرام : کرام فریادی از سر بوق زد و... همه ی محفلی ها همرا ه با کارداک فرار کرد ند می پرسید پس گیلدوری چی شد خب اون موند تا انتقام بگیره تازه سوراخ خوبی هم گیرش اومد(بوق بوق ای احمق چرا دیر بوق می زنی؟؟؟)

البوس جان امیدوارم این دفعه عضو شم!!! ( ۴ روزه مخ ریختم اینو بنویسم تازه اگر پارگراف بندیش مشگل داره تقصیر من نیست که فونت

فارسی ندارم و می رم تو نظر سنجیه وب لاگا می نویسم با تشکر)

خب بايد بگم معلوم بود روش فكر كردي!
بازم ميگم تا فونتت رو فارسي نكني نميتوني اينجا بنويسي!....چون كه اين شكلي پارگراف بندي اصلا جالب نيست و حوصله آدم از خوندنش سر ميره!...پس يادت باشه اولين كاري كه بايد بكني درست كردن فوتته!
در كل داستان جالبي داشت!
ولي بايد بگم كه از اصطلاح «بوق» خيلي زياد و خسته كننده استفاده كرده بودي و البته بي ناموسي در پستت كم نبود!...خواهش ميكنم يه كم باادب تر!...حالا اينجا داري مينويسي!...اگر يه جاي خيلي عمومي تر از اينجا بنويسي و همه ببينن خيلي بد ميشه!
ميتونم بگم نوع نوشتنت يه جور نقل قول كردن بود كه خيلي جالب نيست ولي نشون دادي كه همه جوره ميتوني بنويسي!....بايد نمايشنامه زياد بخوني و تويه جريان كار سايت بياي تا بهتر از اين هم بنويسي!
غلط املايي هم زياد داشتي كه اينم خيلي بده!..چون به تازگي غلط املايي هم براي ناظرين سايت مهم شده.بايد سعي كني اشتباه تايپ نكني!
در كل تاييدت ميكنم ولي وقتي به صورت رسمي به محفل خواهي پيوست كه فوتت درست بشه و پارگراف بندي درست بكني

هر وقت فونتت رو درست كردي بيا همين جا همين نمايشنامه اي رو كه نوشتي رو دوباره بزن ولي با پارگراف بندي درست!...بعدش ديگه صددرصد قبولي!
چون نمايشنامت خوب بود و من از 100 نمره بهش 55 رو ميدم و واسه كسي كه 16 روزه عضو سايته واقعا عاليه!...پس منتظر درست شدن فونتت و پارگراف بندي خوبت هستم تا مطمئن مطمئن بشم!

(نكته:من يه كم درست كردم پارگراف بندي رو ولي اين خيلي بده و بايد درستش بكني!...مثل اعضاي خوب سايت!...يادت نره!)

مشروط!
**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۸ ۲۱:۴۸:۵۹

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
#36

کارداک دیربون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۰ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۵ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
از ولايتمون!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
کارداک بعد از روزی پر مشغله به خانه بر می گرده ولی وقتی به خانه می رسه چیزی رو بالای خانش می بینه که هیچ جادوگری اونو دوست نداره... علامت شوم بالای خانه ی کارداک بود.کارداک با امیدی بیهوده به داخل خانه می ره ولی همه چیز نشان از این داره که نبض هیچ موجود زنده ای در این خانه نمی زنه(نکته ی انحرافی:به جز کارداک)از آن به بعد کارداک تصمیم می گیره انتقام بگیره(نکته ی لازم به ذکر:بعله تنها سیاهان نیستند که به انتقام علاقه دارند)کارداک می دونست اگر به وزارت خونه متوصل شه کاری از پیش نمی بره برای همین سری به مدیر دوران تحصیلش می زنه و...... در آخر هم عضو فرقه ی ققنوس می شه.
....................................................

۱۸ سال بعد .....

کارداک که داشت به یاد قدیما با کسی یا به احتمال زیاد کسانی بوق بوق می کرد و تنفس مصنوعی رد و بدل می کرد ناگهان دید جغدی به دم پنجره ی اتاق خواب(نکته ی انحرافی:جغد از کجا آدرس منکرات قزوین رو پیدا کرده ما هم در عجبیم!!!!) تکیه زده و در حال فاز و تماشاست(نکته ی انحرافی:جغدا هم این کارن؟؟عجب!) کارداک نامه رو از پای جغد باز کرد و شروع به خواندن نامه کرد:

کارداک عزیز

اون برگشته و تجدید قوا کرده لرد ولدمورت برگشته

آلبوس دامبلدور

پی نوشت: نامرد تنهايی!از تو دیگه انتظار نداشتم!درضمن هرچه سریع تر به جای قبلی محفل باز گرد.
.............................

۸ ساعت بعد......

کارداک : تو مطمئنی که اون بر گشته
دامبلدور: آره من به حرف هری اعتقاد دارم.
کارداک:ولی پرفسور اون اون بیماره.به قول معروف قاطی داره....
دامبلدور:کارداک اگر اون گزارش ها رو باور می کنی پس باید در مورد من هم شک کنی!!

کارداک زیر لب با خودش می گه من که به تو از قبل شک داشتم.

کارداک :نه پرفسور پس از کی کارو شروع می کنیم.
دامبلدور:باید بقیه ی افراد هم جمع بشن..

خب پستت نسبت به قبليا باز بهتر شده بود ولي بازم اشكال زياد داشت!اولا اينكه هنوزم تويه نحوه پارگراف بندي مشكل داري!....من برات درستش كردم تا بدوني بايد چه شكلي شكل ظاهري نوشته رو درست بكني!
مهمترينش همون نحوه پارگراف بنديه!...ولي يه مشكل ديگه هم اين بود كه باز هم داستان خوبي رو به كار نبرده بودي!...بايد يه داستان از خودت بسازي و شرحش بدي.ايني كه تو نوشتي يه جورايي ميشه گفت اصلا فكر نميخواست!...ما اينجا پستهايي ميخوايم كه روش فكر باشه......يه مشكل ديگه اي هم كه بود صحبت كردن كارداك با دامبلدور بود كه زياد ديالوگهاشون رو جالب ننوشته بودي.بقيه با دامبلدور اين شكلي تو كتاب حرف ميزدن؟
تيكه هاي جالب مثل اون تيكه جغده داشت.البته درسته بي ناموسي داشت ولي جالب بود!!
در كل اشكال زياد داشت ولي در نحوه نوشتن و سوژه درست كردن بهتر از قبلي ها بود!....سعي كن يه داستان بسازي.نه اينكه يه داستان معمولي بنويسي.يه داستان جذاب و جديد!
يه چيز خوبي كه ديدم در اين نمايشنامت اين بود كه معلوم بود فكر كردي!...ولي فكر كردني كه جاي ديگه نمايشنامه رو خراب كنه زياد به درد نميخوره!!!!....سعي كن رويه پارگراف بندي كار كني!...اون از همه مهمتره!...يادمه از همون اول مشكل داشتي رويه اين!....حتما نمايشنامه نبايد بلند باشه!...كوتاهشم اگر قشنگ باشه عاليه!!!
متاسفانه باز هم تاييد نشد!!
دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۷ ۰:۲۰:۵۷

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۸۴
#35

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
هوا خيلي گرم بود!يه روز تابستوني آفتابي با هواي شرجي واقعا طاقت فرسا بود حتي براي كساني كه كنار ساحل نشسته بودند و امواج دريا قطرات آب رو روي سر و صورتشون مي پاشيد!بعد از دستگيري 3 تا مرگخوار توسط وزارتخونه ملت جادوگر تازه يه خورده آرامش پيدا كرده بودن..بلاخره سه نفر هم خودش پيشرفت خوبي بود!...
هلگا هم مثل يه عده جادوگر و ساحره ديگه لب دريا نشسته بود و با ولع به صداي امواج دريا گوش مي داد!اونم بعد از يه هفته توي خونه موندن حسابي خسته شده بود!يه هفته اي كه براي تك تك جادوگران دنيا عذاب آور ولي به ياد موندني بود!..هر لحظه صداي جيغ و فريادي از روي درد و رنج از طرفي به گوش مي رسيد!مرگخوارها حتي به بچه هاي دو سه ساله هم رحم نمي كردن...حتي گاهي اوقات هلگا شك مي كرد كه اونا حتي دل داشته باشند كه بخواد به رحم بياد!!!....
-هي ملي بيا بريم اون طرف..دارن پشمك مي فروشن!..
-نه..من نميام تو خودت برو!...
هلگا با خودش فكر كرد كه چه طور مردم هنوز مي تونن به فكر پشمك خوردن باشن در حالي كه مرگخوارها در همون لحظه در حال شكنجه كردن اسيرهاشون بودن!..هلگا هنوز هم يادش نرفته بود كه چه طور اون بي رحمهاي سنگدل برادرش رو اسير كردن و مادر و پدرش هم راهي اون دنيا كردن!..اون هنوز هم فكر انتقام بود..اونا كاري نكرده بودند كه به راحتي قابل بخشش باشه...اونا بودن كه باعث چندين و چند سال تنها بودن و زندگي سخت هلگا بودن نه كس ديگه اي...
توجه هلگا به چند نفر مرد با لباسهاي عجيب و غريب جلب شد..شنل نداشتن ولي نگاههاي موزيانه اي نثار مردم مي كردند..البته كسي متوجه اونا نبود..اكثرا داشتن پشمك يا نوشيدني كره اي مي خوردن!..مردها درست با فاصله ي كمي از هلگا روي زمين نشستند..به طوري كه هلگا راحت مي تونست صداشون رو بشنوه و از قرار معلوم اونا اصلا فكرش هم نمي كردن كه كسي كمترين توجهي به اونا داشته باشه براي يكيشون بدون زره اي تلاش براي پايين آوردن تن صداش گفت..
-هي گري!..مواظب باش ايندفعه كه قرص كامل شد دوباره با مخ نري تو ديوار..امشب ماه كامله ها!..
بقيه زدن زير خنده ولي كسي كه اون مرد خطاب به گري صداش كرده بود در كمال خونسردي جواب داد:امشب نزديك يه پرورشگاه ماگلي منتظر مي مونم..يكي از بچه هاي اونجا خيلي پر ملاته حسابي حال مي ده واسه گاز گرفتن!!!...گري نيشخندي نثار مرد اولي كرد و گفت:اگه مي خواي مي تونم تو هم با خودم ببرم!..
مرد اولي رنگش پريد و به سردي جواب داد كه بايد بره پيش..
لرد سياه؟!پس اونا مرگخوار بودن..چرا هلگا زودتر نفهميد..البته پرسه زدن يه گرگينه بين مردم به اندازه كافي متعجبش كرده بود ولي اگه مرگخوارها هوس تفريح به سرشون مي زد چي؟ساحل تفريگاه خوبي براي اونا بود با اون همه جادوگر و ساحره بيخيالي كه فكر پشمك خوردن و شنا كردن بودن!..بايد يه كاري مي كرد..مي خواست بلند شه كه با شنيدن صداي يكي ديگه از مرگخوارها سر جاش خشكش زد!..اون گفت:هي لوسيوس..امشب تو حمله رو شروع مي كني يا بلا؟!..لوسيوس با شور و ذوق خاصي جواب داد:
احتمالا من شروع مي كنم چونكه شيفت بلا امشب كنار وزارتخونست!...اگه بتونم كارم رو خوب انجام بدم احتمالا ارباب بهم ترفيع مقام ميده!..راستي سوروس تو امشب كجا شيفت داري؟..
سوروس جواب داد:منم توي ارتش تو كنار خيابون محفلم!....
لوسيوس خواست جواب بده كه فنرير پريد وسط حرفش و گفت:احتمالا ارباب پاداش بزرگي به شون مي ده..بلاخره اون بود كه گفت محفل ققنوس كجا واقع شده ديگه نه؟..حسابي بايد هواي شون رو داشته باشيم بلكه بعد از ترفيع مقامش يه دستي هم روي سر ما بكشه!...اون مردي كه اول از همه صحبت كرده بود دوباره به حرف اومدش و خيلي آرام گفت:ولي من هنوزم به اين شون پن مشكوكم..بلاخره هرچي باشه اولش سفيد بوده ديگه..ممكنه دوباره فيلش ياد هندوستان بكنه!..لوسيوس گفت:ولي مكنر!..لرد سياه الكي به كسي اعتماد نميكنه!..
هلگا داشت از عصبانيت منفجر مي شد...پس اونا امشب مي خواستن به محفل حمله كنن و جاي محفل هم شخصي به اسم "شون پن"بهشون لو داده بود و حالا هم در شرف ترفيع مقام بود!..بايد به محفليها مي گفت..فقط يه مشكلي وجود داشت و اونم اينكه هلگا جاي محفل ققنوس رو بلاد نبود!...هلگا خيلي آروم و آهسته پاشد..بايد از اونجا مي رفت تا جريان حمله رو به بقيه بگه....ديگه نتونست ادامه حرفهاي مرگخوارها رو بشنوه ولي تا مدتي هنوز صداي قهقهه هاي شيطاني اونها تو گوشش بود..همون قهقهه هايي كه سالها توي كابوسهاش مي شنيد...
-خانم هواست كجاست؟..
هلگا سرش رو بلند كرد با سيريوس مواجه شد!.
هلگا:ببخشيد..هواسم نبود..راستي تو جز محفلي؟
سيريوس نگاهي به هلگا كرد و گفت واسه چي مي پرسي؟
هلگا:براي اينكه شديدا به يك محفلي نياز دارم!
سيريوس:آْره هستم..ولي الان هيچكي سر كارش نيست..همه دارن تفريح مي كنن...احتمالا مرگخوارها هم الان جنگ رو فراموش كردن!..
اين حرف سيريوس باعث ترس و وحشت هلگا شد..پس محفليها اصلا آمادگي براي جنگ امشب رو نداشتن!..
سيريوس پرسيد "چيزي شده؟چرا يه دفعه رنگت پريد هلگا؟"
هلگا:امشب حمله مي كنن...من خودم شنيدم..لوسيوس مالفوي مي خواد امشب با ارتشش به محفل حمله كنه بلاتريكس و ارتشش هم مي خوان برن به سمت وزارتخونه!
سيريوس لحظه اي سرجاش خشكش زد و بعدش با نيشخند گفت:احتمالا قرصهات رو پشت و رو خوردي هلگا!جنگ؟اونم الان كه همه جشن گرفتن؟شوخي مي كني!
هلگا كه ديگه داشت عصباني مي شد گفت:ولي من خودم شنيدم سيريوس..باور كن..اگه آمادگي نداشته باشن حتما نابود مي شيد..بايد به دامبلدور خبر بدي..اونا امشب حمله مي كنن تو چرا حرفهاي من رو جدي نمي گيري؟
سيريوس كه متوجه نگاه پر هراس و طرز حرف زدن هلگا شده بود گفت:خيلي خب..ولي پيدا كردن دامبلدور توي اين وضعيت كار ساده اي نيست مگر اينكه تو بدوني اون براي تفريح معمولا كجا مي ره!
هلگا كه متعجب شده بود با صدايي نالان گفت:يعني به نظر تو اون واقعا وسط جنگ مثل بقيه مي ره تفريح در حالي كه ولدمورت داره واسه حمله بعدي نقشه مي كشه؟!
سيريوس جواب داد:خب شايدم حق با تو باشه و اون الان توي ساختمون محفل باشه ولي بازم تو نمي توني بياي چونكه عضو محفل نيستي!
-خب من بيرون ساختمون يا اصلا سر كوچه يا سر خيابون منتظر مي مونم و نميام توي ساختمون!هلگا با ديدن نگاه مشكوك سيريوس گفت من قول مي دم سيرويس..بهت قول مي دم كه نيام تو!
سيريوس گفت:باشه..مي دوني كجا بايد خودت رو ظاهر كني؟
هلگا:نه...تو فقط آدرس خيابون اونجا رو به من بده!
سيريوس:ميدون گريمولد!
هلگا با هيجان خاصي گفت:خيلي خب پس تو برو منم الان خودم سر ميدون ظاهر مي كنم!
براي لحظه اي هلگا احساس كرد كه نيرويي نا مرئي دور كمرش حلقه شده و به شدت فشارش مي ده و بعد وقتي كه چشمش رو باز كرد خودش رو كنار يه ميدون درب و داغون ديد!سيريوس هم كنارش واستاده بود!
هلگا گفت:شما جاي شايسته تري رو براي محفل گير نياوردين؟آخه اينجا يه جوريه!..
سيريوس با بي حوصلگي جواب داد:ولي عوضش امنه..ببين هلگا تو اينجا واستا تا من برگردم!اوكي؟
هلگا:با كمال ميل...اوكي!
سيريوس خودش رو غيب كرد و هلگا دوباره توي اونجاي بره8وت خودش رو تنها پيدا كرد!...بعد از حدود يك ربع سيريوس به همراه دامبلدور درست جلوي هلگا ظاهر شدن!هلگا با ديدن دامبلدور از جاش برخواست و باهاش دست داد!بعدش سيريوس گفت:درست حدس زدي..دامبلدور وسط جنگ نمي ره تفريح!
دامبلدور در كمال متانت پرسيد داد:حرفهاي كه سيريوس به من زد صحت داره هلگا؟!
هلگا با تكان دادن سرش حرف دامبلدور رو تاييد كرد و گفت:من خودم اونجا كنار ساحل بودم كه اون چند مرد اومدن و در كمال بيخيالي بدون اينكه فكر كنن كه توي اون هرج و مرج هم امكان داره كسي صداشون رو بشنوه تمام نقشه رو مرو كردن و آخرش هم لوسيوس مالفوي...ميشناسينش كه؟...گفت كه قرار با ارتشش امشب به محفل حمله كنن و بلاتريكس هم به وزارتخونه!..و اونا گفتن كه شون پن جاي محفل رو بهشون گفته!ولي مگه اون رازدار محفل بوده؟من فكر مي كردم كه يه عضو معمولي بوده!
دامبلدور:بايد اقرار كنم كه اشتباه كردم و فكر كردم كه چون عضو معموليه كسي از افراد ولدمورت به رازدار بودنش شك نمي كنن براي همين اون رو راز دار كردم..والبته بعد از پيوستن اون به ولدمورت هم وقت نشد كه تغيير مكان بديم!مي دوني كه؟درست همون اشتباهي كه سيريوس راجه به پيتر انجام داد!منم پير شدم ديگه!از اينجور كارها پيش مياد!
سيريوس با حيرت به دامبلدور نگاه كرد و گفت:پس يعني اونا امشب حمله مي كنن؟!
دامبلدور كه خشم در چشمهاش موج مي زد ولي همچنان مسمم بود پاسخ داد:نمي گم كه انتظارش رو داشتم..ولي بله حمله مي كنن!..بايد از هلگا ممنون باشيم كه اين مساله رو به ما داد چون حالا اگر تا شب تلاش كنيم اميدي براي پيروزي هست ولي اگه هلگا نمي گفت هيچ اميدي برا پيروزي محفل ققنوس وجود نداشت!
سيريوس با عجله گفت:پس من ميرم اعضاي محفل رو خبر كنم...و با عجله خودش رو غيب كرد!
هلگا زير چشمي نگاهي به دامبلدور كرد و گفت:مي تونم يه سؤالي ازتون بپرسم؟
دامبلدور ور كمال خونسردي جواب داد:گوش مي كنم!
هلگا گفت:منم مي تونم توي اين جنگ به همراه محفليها بر ضد ولدمورت بجنگم؟
دامبلدور گفت:همين قدر كه اين توانايي رو داري كه بدون زره اي اخم اسم ولدمورت رو بگي باعث مي شه كه من به تو اين فرصت رو بدم كه اگر در جنگ امشب خوب مبارزه كردي بتوني به اعضاي محفل بپيوندي!
هلگا كه خيلي هيجانزده شده بودي و روزنه اي براي انتقام گرفتن از ولدمورت و مرگخوارهاي كثيفش پيدا كرده بود با شور و ذوق گفت:واقعا ممنونم..قول مي دم كه توي جنگ امشب نهايت سعي و تلاشم رو براي پيروزي محفل بكنم...شما تنها كسي هستين كه مي دونين اون پدر و مادر من رو كشته و من رو درك مي كنين..به خاطر اجازه اي كه به من دادين واقعا ممنونم!..
دامبلدور گوشزد كرد كه:ولي يادت باشه..محفلي شدنت حتمي نيست..بايد توي جنگ امشب حسابي تلاش كني!.. حالا برو ببين مي توني فوكس رو پيدا كني؟امشب واقعا بهش نياز دارم!
هلگا دستش رو به نشانه اطاعت از دامبلدور به سمت سرش برد و خودش رو غيب كرد تا به دنبال فوكس بره!...از قرار معلوم همه چيز به جنگ امشب بستگي داشت..همه چيز و همه آرزوهاش براي گرفتن انتقام خانواده اش از ولدمورت فقط به همين جنگ و پذيرفته شدنش در محفل بستگي داشت....پس حالا كه اين فرصت براش پيش اومده بود نبايد از دستش مي داد!....هلگا توي دلش به خودش قول داد كه توي جنگ امشب غوغا به پا كنه و دخل همه مرگخوارها رو دربياره!...وقتب به خودش اومد ديد كه كنار دهكده هاگزميد ظاهر شده!....


=============================
مي خواستم جنگ رو هم توي نمايشنامم بنويسم ولي خب فكر كردم تا همين الانشم خيلي زياد شده براي همين توصيف جنگ رو ننوشتم!به هر حال اميدوارم از اين يكي خوشتون بياد!


خب..خب..رول قشنگی بود .توصیف صحنه هاش کاملا به جا بود و دیالوگ های به کار رفته هم معقول بود.ایده مرگ خانواده که دلیلی برای پیوستن شما به محفل باشه هم کاملا منطقی بود و خوب در رابطه باهاش توضیح داده بودی
فقط چند تا مشکل کوچیک داشت که میشه به راحتی رفعشون کرد.اول اینکه کمی تا قسمتی طولانی بود ولی به دلیل توصیفات خوبی که به کار برده بودی زیاد به چشم نمیومد ولی باید سعی کنی که از این به بعد خلاصه تر بنویسی چون رول طولانی باعث کسالت فرد خواننده میشه.دوم اینکه مواظب باش که در ساحل دریا آسلام به خطر نیوفته ولی زیاد مسئله مهمی نبود.ورود سیریوس به ساحل رو میتونستی بیشتر توضیح بدی چون جایی نیست که معمولا سیریوس اونجا پیداش بشه ولی قابل بخششه چون نوشته ت نشون داد میداد که واقعا براش زحمت کشیدی پس..


تایید شد!!!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۵ ۱۴:۰۵:۰۹

هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.