هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ سه شنبه ۲۰ دی ۱۳۸۴
#9

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
فرانک عزیز:
اول اینکه نمایشنامت بد نبود و خوب بود.
دوم اینکه : این چه طرز پاراگراف بندیه؟؟؟؟
سوم اینکه سعی کن غلط املایی نداشته باشی.
اگه توی نمایشنامه های اصلیت پاراگراف بندیت درست باشه،
تایید میشی.
تایید نشد..........آنیتا
اما ایوانز عزیز:
خوب بود. آفرین.
فقط اینکه:
توی نمایشنامه های اصلی، سعی کن نقل قولها رو حالت محاوره ای بنویسی تا نمایشنامت جذاب تر بشه.
تایید شد.....آنیتا


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


**ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
#8



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۴ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 369
آفلاین
دانش آموزان هاگوارتز برای رفتن به هاگزمید آماده شده بودند برف شدیدی باریده بود و باعث شده بود که همه با لباس هایی کلفت و گرم به محوطه بیرون از هاگوارتز قدم بگذارند صدای خنده شان در گوش اما که تنها و با ناراحتی گام برمی داشت طنین می انداخت هیچ کس نمی دانست او برای چه انقدر غمگین است هیچ کس جز خودش! او تا مدتی بدون هیچ هدفی راه می رفت و از این ور و آن ور دیدن می کرد تا این که خسته شد و وارد رستوارن سه دسته جارو شد و سفارش یک شیر کاکائو داد سپس نشست و دوباره با چشمانی اندوهبار به یک نقطه خیره شد ناگهان دختری آمد و لبخند زنان در کنار او نشست اما که جا خورده بود نفس عمیقی کشید و گفت: تویی هلگا؟
هلگا لبخند زنان گفت: آره... چرا تنهایی آمده ای این جا؟
اما سرش را پایین انداخت و گفت: حوصله هیچ کس را نداشتم
هلگا گفت: چرا؟ امروز خیلی ناراحت به نظر می رسیدی همه به من می گفتند برای همین امدم ببینم برای چی این جوری شدی؟
اما لبخند تلخی زد و گفت: هیچی نشده... اما با دیدن قیافه هلگا که با شک به او نگاه می کرد حرفش را تصحیح کرد و گفت: خب البته نمی شود گفت چیزی نشده به هر حال مهم نیست.
هلگا اخم کرد و گفت: چطور می تواند مهم نباشد؟
اما با تاکید گفت: گفتم... مهم نیست چند ساعت بعد بهتر می شوم.
هلگا با خوشحالی گفت: شاید یک چیزی بتواند خوشحالت کند
اما با کنجکاوی پرسید: و آن چیز چیست؟
هلگا جواب داد: ارتش الف-دال
اما با تعجب پرسید: الف- دال؟ می شود توضیح بدهی؟
هلگا گفت: بله مخفف ارتش دامبلدور... می خواهی عضو شوی؟ شاید از این وضع هم در بیایی
اما آهی کشید و گفت: خب آره دوست دارم اما ارتش دامبلدور برای چیست؟
هلگا گفت: برای این است که ما خودمان بتوانیم از خودمان دفاع کنیم در واقع برای این که یاد بگیریم چطوری با دشمن مبارزه کنیم
اما که از مبارزه و دفاع کردن خوشش می آمد با شنیدن این حرف لبخند کم رنگی روی لبانش نقش بست سپس گفت: گفتی من هم می توانم عضو شوم؟
هلگا سرش را به علامت مثبت تکان داد سپس گفت: البته می دانم یکی از اعضای فعال آن خواهی بود
سرانجام اما خندید و گفت: جدی؟... خب چطوری می توانم عضو شوم؟
هلگا به دور و اطرافش نگاهی انداخت و بعد گفت: بلند شو باید تو را ببرم پیش اعضا آن ها هم باید تو را تایید کنند که البته می دانم این کار را می کنند مکث کوتاهی کرد و بعد با صدای بسیار آرامی که به سختی به گوش می رسید گفت: ولی کسی نباید این هایی را که بهت گفتم بفهمد
اما به او اطمینان خاطر داد که به کسی نخواهد گفت سپس هلگا از جایش بلند شد و به اما گفت: زود باش برویم
سپس اما هم از جایش بلند شد و آن ها از رستوران سه دسته جارو بیرون آمدند و از میان عده زیادی از بچه های اسلایترین عبور کردند و بعد به سمت اعضای دیگر الف-دال حرکت کردند
اعضای دیگر الف- دال هم با دیدن اما از او استقبال کردند
و حالا اما هم به آن ها پیوسته بود او هم جزوی از اعضای ارتش دامبلدور به شمار می آمد
-----------------------------
تاييد شد!


ویرایش شده توسط اما ایوانز در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۷:۴۹:۲۲
ویرایش شده توسط اما ایوانز در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۹:۱۲:۵۵
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۱ ۳:۰۵:۱۰


**ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
#7

فرانک لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۰ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۰ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
از سنت مانگو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
مردی ردا پوش خیره بر زمینی که حاکی از فرا رسیدن کریسمس

است با چکمه های خود نظم برف را به هم میزند و ارام و با

تومئنینه و به طرزی خوف انگیز به سمت انیتا میره

انیتا که ترس و تعجب تو چهرش موج میزنه دستش میره به

طرف چوبدستیش اما مرد سیاه پوش سریع تر از اون اونو خلع

سلاح میکنه و خنده ی شیطانی سر میده .

انیتا : تو کی هستی همه فکو فامیلام میدونن من اومدم میدون

بز هاگوارتز اگه تا 30 ثانیه دیگه خبری ازم نشه اینجا ظاهر میشن

ردا پوش : اینجا هاگوارتز کسی نمیتونه ظاهر شه (خنده}

انیتا بگو کی هستی تا جیغ نزدم

ردا پوش یهو نقابشو با شنلشو میاندازه زمین رو به انیتا میکنه و

میگه کریسمس مبارک انیتا .

happy the new year marry chrismas $happy new year

در حالی که داشته این اهنگ مدونا رو میخونده مورد ضرب و شتم

گلوله ای برف قرار میگیره و میگه : ممنون از هدیه کریسمست

انی:فرانک جدی خیلی بی مزه ای واقعآ ترسیدم خجالت بکش
فرانک:عوض خوشامدگویی نمیخوای بدونی واسه چی اومدم اینجا

انیتا: خوب واسه چی اومدی اینجا

فرانک : نمیدونی چه زحمتی به خودم دادم دیدم بیکارم از برج دوم

گریفیندور پیاده تا میدون بز هاگوارتز اومدم و

انیتا : خوب چیکار داری؟

فرانک : شنیدم واسه کلاس های ا.د عضو گیری میکنید ؟

انی: کلاسهای ا.د چیه؟

فرانک : نترس بابا من به امبریج وزغ نمیگم دنی به من گفت

ثبت نام میکنید اومدم تقاضا بدم به اوتو هم بگو منتظر جوابتونم

++++++سپس شنلش را پوشیده و میرود ___________----

--------------------______________________-----------------

1. حدس بزنید این مرد سیاه پوش کیست؟

2. ایا تایید میشود؟

3. با کدام پا وارد صحنه شد ؟

4. ردای این مرد سیاهپوش چه رنگی است ؟


تاييد نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۱ ۳:۰۴:۵۳

عضو تیم دراگون (کوییدیچ)
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده
مدیر کتابخانه ی گریفیندور ( خصوصی و محرمانه)


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
#6

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
رز عزیز:
نمایشنامه بدی نبود. البته زیاد هم خوب نبود.
باید سعی کنی احساسات ررو در قالب کلمات بذاری نه با شکلک.
یک کم هم به خودت فشار بیار و بیشتر توصیف کن.
دیالوگ نویسیت خوبه.
تایید شد....آنیتا

جسی عزیز:
یادم می یاد که در نمایشنامم گفته بودم که نامه می نویسم و از فرم و ایناها حرفی نزده بودم!!
ولی در کل نمایشنامه بدی نبود.
در الف- دال سعی کن بهتر از این بنویسی و پست های بالاییت رو با دقت تمام بخونی.
تایید شد........آنیتا

کارداک:
پستت معلوم نبود که چی بود.
نصفش طنز؛ نصفش جدی!!!
در ضمن پاراگراف بندیت هم زیاد...... ، واقعا نامفهوم بود. مثلا:
كارداك مانند كلاغ جزب ان شي عجيب شد آخر مي دانيد آن شي
منوي مدريت بود!!بعد از نيم ساعت آنيتا:خوب اي فرد مجهول يا عضو آ.د مي شي يا حزف كاربر مي شي!! آن فرد مجهول:قبوله
بعد از منوی مدیریت باید اینتر می زدی و ایناها.
اگرم میخوای طنز بنویسی، همش رو بنویس، اگرم جدیه، همش.
تایید نشد.....آنیتا

گلوری:
پاراگراف بندیت واقعا ضعیفه و من خودم خیلی گیج شدم.
برای نمایشنامه های بعدیت قشنگ فضاسازی کن، دیالوگ ها رو دقیق تر بنویس و از این چیزا.
تایید نشد.....آنیتا
**************************
دوستان عزیزم:
سعی کنید پاراگراف بندی و فضاسازی و دیالوگ نویسی رو که در بقیه انجمن ها رعایت می کنید، اینجا هم رعایت کنید.
با تشکر:
آنیتا و اوتو


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


**ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
#5

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
گلوری با بی حوصلگی به این فکر می کرد که اوقات فراقت خود را چگونه بگذرونه.یکدفعه آنیتا از راه رسید.رو به گلوری کرد و گفت:سلام گلوری.چرا بی حوصله ای؟ گلوری گفت:آخه اون قدر اوقات فرااقت خودم رو تو حیاط یا تالار خصوصی گذروندم خسته شدم.به خاطر همین هم بی حوصله م. آنیتا گفت:چی؟به خاطر همین ناراحتی؟راستش رو بخوای عضو گیری جلسات الف.دال شروع شده .می خوای عضو بشی؟ گلوری جواب داد:چرا که نه.می گن تو همون اتاق مخفی نه؟ آنیتا گفت:آره.همون جاست.خب پس عضو می شی .از فردا کنار دستشویی میرتل گریان وایسا.خداحافظ گلوری گفت:باشه.میام آنیتا گفت:یادم رفت در ضمن نمایشنامه ت هم باید تائئد بشه. گلوری تا می خواست به سمت تالار عمومی بره دنیل جلوی راهش سبز شد و گفت:می خوای عضو الف.دال بشی؟ گلوری گفت:دیر رسیدی دنیل.آنیتا بهم این پیشنهاد رو داد. دنیل که کمی ناراحت شده بود گفت:باشه باشه.عیبی نداره.خداحافظ * پایان* تاييد نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۲:۱۷:۳۲

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


**ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
#4

کارداک دیربون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۰ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۵ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
از ولايتمون!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
ساعت 3:70 مكان جنب كلبه هاگريد!!

كارداك داشت از پنجره ي كلبه ي هاگريد. مادام ماكسيم و هاگريد رو ديد مي زد و درون توهم به سر مي برد. تا اين كه ديد عزيز كرده ي دامبل يعني دخترش انيتا با شخصي مجهول در حال تبادلات سخنان هستند از آن جا كه بزرگان نقل مي كنند كارداك بسي فضول
بود براي همين به دنبال آنان پيوست* در همين بين كارداك شنيد كه
آنيتا به فرد مجهول چنين گفت: نيگا كن بابا جونم برام چي خريده...
كارداك مانند كلاغ جزب ان شي عجيب شد آخر مي دانيد آن شي
منوي مدريت بود!!بعد از نيم ساعت آنيتا:خوب اي فرد مجهول يا عضو آ.د مي شي يا حزف كاربر مي شي!! آن فرد مجهول:قبوله
فقط يه چيزي اين كيه داره ما رو تعقيب مي كنه؟آنيتا اهان اونو مي گي؟هيچي اون بك رانده!!!كارداك:نخير اي استكباريون من گنده بك
نيستم بلكه مي خوام عضو شم!
آنيتا:اول بك راند نه گنده بك دوم بايد به فروم پر كني كه بعدشم بايد
پاپي(همون بابايي!) تاييدت كنه بعد هم كه تاييد شدي بايد مبلق
20 گاليون رو به شماره حساب(.......) از تبليغ كردن مزوريم!!
واريز كني!!!
.................................
* برويد در فرهنگنامه ي دومبوليسم آن را پيدا كنيد!

اي شفتالو مي خواي قبول كن مي خواي قبول نكن!!(اي تنيس بلورين شوخي كردم!!)
..........................................
پارگراف بندي رو داشتي!!!

تاييد نشد!


ویرایش شده توسط کارداک دیربون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۸ ۲۲:۵۳:۱۵
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۲:۱۷:۵۲

تصویر کوچک شده


**ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
#3

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
هوا سرد بود، برف همه جا را سفيد كرده بود چنانكه هيچ سياهي وجود نداشت! آسمان آفتابي بود ولي باد سرد مي وزيد.
جسي روز كسل كننده اي را مي گذراند زيرا اكثر بچه ها براي رفتن به تعطيلات هاگوارتزو ترك كرده بودند.

** يكي از روزهاي بعد از كريسمس **

جسي روي تخت نشسته بود و به آلبوم خانوادگي و عكس هايي كه ياد آور روزهاي خوبش بود را نگاه ميكرد كه صداي باز شدن در را شنيد!
غيژژژژ....غيژژژژ
جسي...جسي..كجايي بابا؟؟...اين صداي آنيتا بود كه به گوش ميرسيد و دنبال جسي مي گشت!
جسي با سرعت آلبوم رو زير بالشتش قايم كرد و به سمت آنيتا رفت: سلام آنيتا.... خوشحالم كه اومدي!!!
آنيتا اومدم يه خبر خوش بهت بدم!...حدس بزن چي شده؟؟؟
جسي كه هنوز در فكر خاطرات گذشته بود گفت: اوه...من نميدونم؟؟
آنيتا كه دستان جسي را در دست گرفته بود گفت: پدرم بهم اجازه داده كه براي الف دال عضوگيري كنم البته با كمك اوتو!!
جسي كه هميشه يكي از آرزوهايش عضويت در الف دال بود با خوشحالي ميگه: وااااااي...چه خوب...منم ميتونم عضو شم؟؟
آنيتا : چرا خنگ بازي در مياري دختر ، من اومدم خبرت كنم تا اگه خواستي عضو شي؟؟!
جسي دستان آنيتا رو رها ميكنه و با سرعت سمت كمدش ميره تا رداشو برداره ، سپس دوباره پيش آنيتا مياد و ميگه: من حاضرم !!
آنيتا: بسيار خوب، بايد بريم به سالن اصلي اونجا فرم بگير و پرش كن!
جسي : باشه!!

** سالن اصلي**

سالن خيلي شلوغ بود همه دور تابلوي اعلانات جمع شده بودند تا اعلاميه هاي مختلفي را كه چسبيده بود بخوانند و در كلاسها ثبت نام كنند.
آنيتا و جسي به سالن رسيدند ، در همين حال اوتو را كه كنار چند تا از پسرا ايستاده بودند ديدند!
اوتو: سلام آني...
بعد روشو سمت جسي ميكنه و ميگه:تو خوبي جسي؟؟
جسي لبخندي ميزنه و ميگه: ممنون اوتو!
آنيتا دست جسي رو ميكشه و اونو به طرف ميز سمت چپش ميبره و يه فرم به اون ميده و ميگه: توي اين مشخصاص و علت عضو شدنت رو بنويس!
جسي سرشو پايين ميگيره و شروع به نوشتن ميكنه، بعد از پر كردن قسمت اول فرم، با سوالي بر ميخوره كه خيلي جالب ميومد((هدف شما از عضويت در ارتش دامبلدور چيست؟))..جسي پوزخندي ميزنه و مينويسه:
1- كسب آمادگي بيشتر در برابر جنگهاي احتمالي!
2- يادگيري مهارت و طلسم هاي جديد
...
جسي به سوالهاي بعدي هم جواب ميده و فرم رو به آنيتا تحويل ميده و ميگه: جوابش كي معلوم ميشه؟؟؟
آنيتا كه داشت فرم رو بررسي ميكرد تا سوالي جا نمونده باشه گفت: بعد از تاييد پدرم!!
جسي: باشه...من رفتم!!...سپس آنيتا رو ترك ميكنه و به سمت حياط ميره تا كمي از هواي تازه لذت ببره!!

*************
اميدوارم قبول كني پروفسور
باتشكر

تاييد شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۲:۱۲:۱۱


**ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
#2

رز زلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 181
آفلاین
رز داخل خوابگاه نشسته بود و زير لب غر مي زد
رز : اه اين چه وضعشه خسته شدم اين قدر تو اين اتاق خفه نشستم
هلگا در همين موقع با خوشحالي وارد اتاق شد بر عكس رز اون داشت از خوشحالي بال در مياورد با شور و نشاط وارد اتاق شد و وقتي قيافه ي رز كه حالش گرفته بود رو ديد
هلگا :
رز : خنديدم
هلگا : هر كس ديگه اي هم قيافه ي تو رو ميديد خندش ميگرفت
رز : خب مي گرفت اعصابم خورد شد اين قدر تو اين اتاق خفه موندم
هلگا : خب از اين جا برو بيرون ناسلامتي كريسمسه اون وقت تو عين برج زهر مار اين جا نشستي و هم اعصاب خودتو خرد مي كني و هم اعصاب بقيه رو
رز : خب ميفرماييد چي كار كنم پروفسور
هلگا :
رز : ميشه پروفسور زود تر بگين اخه كلاستون دير ميشه استاد
هلگا : فهميدم با من بيا يه جاي خوب ببرمت
رز : همين دوستاي ناباب هستن كه ادم رو به راههاي خلاف مي كشن
هلگا : اين قدر حرف نزن يه جايي مي برمت كه نتوني ازش بيرون بياي
رز : واسه چي ؟ در خروجي نداره ؟ درش رو رومون مي بندن ؟
هلگا :
هلگا و رز به طرف طبقه ي هفتم رفتند انها دم يه ديوار راه رفتن هلگا به الف . دال فكر كرد در همان موقع در روبرويشان سبز شد كه رويش يك اعلاميه بود :
به دليل كم بودن اعضا بسته شد الاف كه نيستيم
رز : من كه وارد نشدم كه نتونم از اين جا در بيام
هلگا قلم پري دراورد و زير اعلاميه اين چنين نوشت :
دوباره مي سازمت الف . دال

تاييد شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۲:۱۱:۲۰

هافلپاف هرم نبض آتشين ماست در شرجي عشق و اشتياق
تصویر کوچک شده


اتاق ضروریات (محل جلسات الف دال)
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
#1

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
خب به دليل درخواست چند نفر اين تاپيك رو هم براي ثبت نام در الف.دال راه انداختم.
چون خود تاپيك الف.دال شلوغ شده بود و بقيه ازم خواستن اين كارو كردم.
به هر حال فعلا اين تاپيك هست تا بعدا ببينيم چي ميشه.

از اين به بعد براي ثبت نام در الف.دال به اين تاپيك سر بزنين!

اعضاي فعلي الف.دال:
1-آنيتا دامبلدور
2-اوتو بگمن
3-هلگا هافلپاف
4-دنيل واتسون
(اين اسامي به تابلوي اعلانات وارد ميشوند)

نقل قول:
آنيتا دامبلدور نوشته:
**توجه توجه**
همه کسانی که می خواهند عضو ارتش پ.دامبلدور بشوند، اول این نمایشنامه را بخوانند.
آنیتا در حیاط هاگوارتز نشسته بود و از اینکه کاری نبود تا در تعطیلات کریسمس انجام بدهد، ناراحت بود.گلوله ای کوچک از برف درست کرد و در دستش فشار داد و شروع کرد به زمزمه ی سرودی از کریسمس. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که صدای پسری نیز شروع به هم آوایی با او کرد. آنیتا تعجب کرد. اون دیگه کی بود. سرش را برگرداند و پسری با شنلی سیاه دید. پسر لبخندی زد و گفت:
-" سلام، من اوتو بگمن هستم."
آنیتا با او دست داد و گفت:
-" من هم آنیتا دامبلدور هستم!"
کنار هم نشستند. اوتو گفت:
-"چرا تنها نشستی؟؟
-" چی کارکنم؟ هیچ کار جالبی نیست که بکنم!
اوتو بلند شد و گفت:
-" خب بیا بریم توی ارتش الف-دال!!
آنیتا ذوق زده بلند شدو گفت:
-" راست میگی؟؟ منم میتونم بیام؟؟
و آن دو شروع به دویدن به طرف راهروی اتاق ضروریات کردند. اوتو گفت:
-" حالا روی الف-دال تمرکز کن!
با هم تمرکز کرند و ناگهان اتاقی در برابر آنها ظاهر شد. با عجله به داخل اتاق رفتند؛ اما هنگامی که فضای خاک گرفته را دیدند، دلسرد شدند. کاغذی روی میز بود که رویش نوشته شده بود:
"توجه:
ارتش دامبلدور (الف-دال) به خاطر نبود سرپرست، تعطیل شده. تا پیدا شدن سرپرست، ارتش تعطیل می باشد"
انگار یه گالن آب سرد ریخته باشن روی آنی و اوتو. با ناراحتی، روی صندلی های کثیف نشستند. آنی با ناراحتی گفت:
-" این بود، جلسات الف-دال؟؟
اوتو که ضایع شده بود گفت:
-" آره....نه!!
و مثل برق گرفته ها بلند شد و هیجان زده گفت:"
-" نه! من که وقت بی کاری، زیاد دارم!! تو چی ، آنی؟؟
آنی هم که منظور اوتو را گرفته بود، شوق زده گفت:
-"منم همینطور!"
و مثل اینکه یک تصمیم واحد گرفته باشند، با عجله به سمت دفتر دامبلدور دویدند. وقتی به سر اژدها رسیدند، آنی گفت:
-" قورباغه ی لزج!!!
و در با حرکتی ناگهانی باز شد!! و آن دو، بدو بدو به طرف در بعدی دویدند. آنی با عجله در را باز کرد و گفت:
-"پاپا!!!فهمیدیم!
دامبلدور که از این هجوم! جا خورده بود گفت:
-" آنی! اوتو!! چه خبره؟؟؟
آنی گفت:
-" برای جلسات الف-دال!!
اوتو:" من و آنی میتونیم سرپرست بشیم!!!
دامبلدور دستی به ریش بلندش کشید و گفت:
-" آآآآآ....نمی دونم....یعنی اونقدر چیز بلدین؟؟....یعنی میتونید نظم بدید؟؟؟
اوتو و آنی با هم گفتند:
-" البته با نظارت شما!!!
و بعد از گفت و گوهای فراوان، آنی و اوتو شروع کردند به نوشتن نامه به بچه ها تا اونها با نوشتن نمایشنامه ای تقاضای خودشون رو برای عضویت در ارتش، اعلام کنند.

شما هم میتونید با نوشتن یک نمایشنامه ی عالی، عضو ارتش بشید!!!


ویرایش شده توسط جیمز پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۳ ۱۸:۰۰:۲۳
ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۲ ۲۲:۲۰:۲۳

شناسه ی جدید: اسکاور







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.