هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ شنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۴
#1

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
برج وحشت

(صداي جيغ)

صداي كلفت غير عادي:ترسيدن يا نترسيدن؟....مسئله اين است...!
رعد برق

مكانيست سراسر وحشت...ترس...

_چرا اينقدر تاريكيه؟نميشه حتي جلوي پاي خودمو ببينم

پر از نا امني

_مواظب باش هري...!
_اوداكداورا...!

مرگ ناگهاني

_رون..خودتي؟چرا چشات قرمز شده؟..نه..نه
_اوداكداورا...!

روح هاي خبيث

آيا جادوگري كه وارد شد، بازخواهد گشت؟

_ريموس..چرا داره از دهن اين كله گوزني كه آويزونه رو ديوار خون مياد؟ريموس...ريموس.؟...ريموس كجايي؟

اسرار وحشت در اين مكان به كمال ميرسد...!

_چرا اين پله ها انتها نداره؟

فضاي بينهايت...آيا ميشود از آنجا خارج شد؟

_راه خروج كدوم وره؟كينگزلي...!كجاي؟من هيچ جارو نمبينيم...
_من اينجام..نميدونم چيه..ولي پام به يه چيزي گير كرده...نه..داره منو ميكشه..كمك
_كينگزلي...كجاييي..كينگزلي...كينگ؟كينگ...كجاي؟

اينفري هاي كه اختيار دارند...!

___
خب..فكر كنم تو اين مقدمه يه تصوير كلي از اين برج رو نشونتون دادم...دقت كنيد...اينجا برج وحشت هست...همه چيز بايد وحشتناك باشد...نگفتن طنز نباشه..ولي وحشت محور اصلي نمايشنامه هاست...اين تاپيك رو تو فروم تحت نظارت خودم زدم تا بتونم نحايت رسيدگي رو روش اعمال كنم...!دقت كنيد اگر نوشته اين فاقد عنصر ترس باشه بدون نقد پاك ميشه...!
من مقداري از اتفاقت رو بصورت خلاصه گفتم تا براي نمايشنامه هاي اول كار راحت بشه...اما خوبي اين مكان اينه كه ناشناختست هنوز و هر كسي ميتونه چيز هاي جديد كشف كنه...دقت كنيد تمام تاريكي نيست...بستگي به زمان و مكان داره...ولي هيچ وقت روز نيست...!
اولين نمايشنامه رو خودم نزدم...ميخوام يكي ديگه بزنه...!سعي كنيد نه كوتاه باشه نه بلند..متوسط بزنيد...!
فرق اين تاپيك به دژ مرگ اينه كه دژ مرگ محل جنگ و يا شكنجه دادنه و پست هاي عادي توش زده ميشه كه كمي حتي تكراري شده
ولي اين تاپيك محل وحشته..اصلا ارتش سياه و محفل ققي رو نميشناسه...!فقط ترس..ما كسي رو شكنجه نميديم..چه بسا ولدمورت هم در اين برج گير كند...نيروي بالاتر از تاريكي اين برج رو احاطه كرده و اونو اداره ميكنه...!كه اگر كي واردش بشه اين نيرو فعال ميشه


به برج وحشت خوش آمديد


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۹ ۱۸:۴۴:۲۸


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۴
#2

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
صدای زوزه باد که در راه مارپیچ های پله برج میپیچید شجاعت را از هر جانداری میگرفت شاید این به نیروی مافوق تاریکی که این قلعه را طلسم کرده بود بر میگشت...

هی هری من میترسم ....بیا بریم خونه رون.
مالی برای شب سوپ پیاز درست کرده...

هری که شنل نامرئی روی خودش و هرمیون گرفته بود : نه...من باید هورکراکس ها رو نابود کنم من باید اون ها رو پیدا کنم و باید جایی همین جا ها باشه...!!

هری وهرمیون به اولین پاگرد پله رسیده بودن که هرمیون دوباره گفت:( هری بیا برگیدیم بعد با اعضای wc..t میایم اینجوری بهتره)
هری که فکر میکرد یه سوسک رفته تو گردنش با حالتی عصبی وخشن گردنش رو کج کرد و اون رو با دست تکوند و ناله ای سر داد(از قلم رولین) و نگاهی به هرمیون انداخت که در آن تاریکی هرمیون رو ندید فقط دو چشم سفید در تاریکی مطلق دید که به او خیره شده بودن هری ترس رو درچشمانه او یافت و فریاد کشید:(ببین هرمیون من پایان سال پیش هم تو هاگواتز گفتم که من کسی رو با خودم نمی برم حالا اینقدر خودت سمج شدی گفتی منم میام تقصیر من نیست من به راه هم ادامه میدم)..........وای .....جیغ......!!! بدن هری سردی عجیبی حس میکنه و سریع میفهمه که دیمنتوری در نزدیکی اوست...دستش رو در جیبش فرو میکنه تا چوب دستی خودش رو در بیاره....ای بی تربیت هری حالا هم وقت گیر آوردی دستت تو اینجا چیکار میکنه هرمیون چوب دستیش رو در میاره و به هدف نشانه میگره تو ذهن خودش:نقل قول:
باید به یک فکر خوب فکر کنم آره.....سوپ داغ پیاز.....کنار شومنیه ......با بچه های wc..t......اکسپکتو پاترونیوم!!!!!

هری نور سفید خیره کننده رو میبینه و یک کفتر سفید درخشان می بینه که به طرف یه دیمنتور حمله میکنه......دیمنتور از پنجره برج خارج میشه کفتر به دنبالش میره.....
دیمنتور: کیش !!کیش!! شوت
هری که دهنش از تعجب باز مونده بود به هرمیون میگه تو ...تو ضربه روحی خوردی چرا شکل اکسپکتو پاترونیومت عوض شده هریمیون....

ايول..همين كه شهامتشو داشتي پست زدي خيلي عاليه...كلا من كه جرئن ندارم اولين پست رو بزنم..ولي تو زدي ايول...پستت خوب بود...ولي اون تيكه اي كه دو چشم سفيد از هرمايوني مشخص بود انتار ميرفت كه واقعه بدي رخ بده...ميتونستي اونجارو وحشتناك كني يا خنده دار يا «وحشت خنده» مثلا صداي آمد و فقط آن دو گشم از هرمايوني در هوا باقي ماند و بقيه تنش به سياهي پيوست...
اون تيكه فرو كردن دست تو جيب باحال بود...آفرين

يه ايول هم آخرش بگم وگر نه تو دلم ميمونه
..


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۳۰ ۲۲:۱۲:۱۲

جادوگران


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۴
#3

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
هرمیون گفت : من خودمم نمیدونم اینجا احساس بسیار بدی دارم هری بدون توجه به احساس ناخوشایند درونی خودش گفت بجنب باید حرکت کنیم ناگهان صدای غرش های کر کننده ای از فاصله نه چندان دور شنیده شد هری به بالای پله ها نگاه کرد درست معلوم نبود که چند تا پله در آنجا وجود دارد بخصوص که در بالای پله ها یک حالت مه مانند وجود داشت و هیچی معلوم نبود و تار بودند ولی هری تونست وجود یک موجود غول پیکر رو در آن جا تشخیص بده هری برگشت و ناگهان دید که نه رون کنارش هست و نه هرمیون هری با صدای بلند آنها را صدا کرد صدایش از همه سو بازتاب شد و به خودش برگشت موجود بالای پله ها دوباره صدای غرش ترسناکی رو از خودش در اورد ناگهان یک چیز دراز لزج دور دهن و گردن هری پیچید و اون رو محکم به زمین زد آن موجود بر روی بدن هری خزید هری یک آن رون و هرمیون را دید که در کنارش وحشت زده بر روی زمین افتادند و موجودات مشابهی روی آنها بودند هری چوبدستیش را به سمت موجود گرفت و فریاد زد ایمندیتا!
ولی جادوی هری به پوست ذخیم آن موجود اصابت کرد و به سمت بالای پلکان رفت ناگهان از بالای پلکان صدای غرش سهمگینی بلند شد و ناگهان همه جا را آتش فرا گرفت آن موجود بالای پلکان یک ازدها بود هری احساس کرد آن موجودات لزج او و رون و هرمیون رو رها کردند و فرار کردند دوباره همه جا تاریک شد و دیگه هیچ صدایی از بالای پلکان شنیده نشد هری با اشاره به رون و هرمیون فهماند که دنبالش بیایند ناگهان هری دری را در پیش رویش دید که قبلا یادش نمیومد که چنین دری وجود در آن جا باشد هری چوبدستیش رو بالا گرفت و آرام داخل شد ناگهان در به حالت کشویی بسته شد و مثل یک دیوار سفت هری رو از رون و هرمیون جدا کرد هری فریاد زد : باز شو باز شو ولی دیوار همان جوری باقی ماند هری برگشت و جلویش را نگاه کرد در جلویش یک راهروی بی انتها قرار داشت که انگار تمومی ندارد هری چوبدستیش رو بلند کرد و آروم شروع به جلو رفتن کرد و.......


آفرين...تو هم واقعا افرين...خيي خوب وحشت رو به تصوير كشيدي
فقط يه موردي هست كه البته ايراد نسيت ولي با افكار من از زدن اين تاپيك مغايرت داره...اژدها و بعضي موجوداتي كه تو اين پستت گفتي خيلي قدمي هستند و شناخته شده...اگر منبع عوامل ترس رو نا معلوم انتخاب كني فقط اشاره اي كوچيك كني كه مثلا دو گوش پير بلند در سياهي برق ميزد و ناگهان صداي جيغ از طبقه بالا آمد...ينجور وحشتش بيشتره....
عزيزاني كه پست ميزننن...با فرد خاصي نيستم..با همه هستم...ببينين اينجا فقط بايد وحشت درست كنيد...طوري كه خودتون هم بترسيد...ترس و وحشت...وحشت و ترس و نا امني..اينا اهداف اين تاپيك هست...


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۳۰ ۲۲:۱۴:۱۶



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۴
#4

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
عرق ترس بر چهره ي هري نشسته بود و حس ميكرد كه دسته ي عينك رو صورتش ميلغزد با صداي بلندي نام هرميون و رون رافرياد زد ولي گويي فضاي حاكم بر آنجا صداي او را خفه ميكرد.

از آن سوي ديوار صداي جيغ هرميون را شنيد و پشت سر آن صداي فرياد رون را شنيد و به اين سرنوشت لعنتيش نفرين فرستاد,در آخر عزم خود را جزم كرد و به راهروي روبرويش وارد شد.حس ميكرد هر قدم كه در آن راهرو برميدارد كسي از پشت به او نزديكتر ميشود صداهاي مبهمي از پشتش ميامد ولي سعي ميكرد به آنها توجه نكند,صدا هر لحظه به او نزديكتر ميشد حس ميكرد درست پشت سر او موجودي ايستاده سرعت قدمهايش را بيشتر كرد,صداي تلق تلوقي از پشت سرش برخاست كه گويي درست با آهنگ قدمهاي هري تنظيم شده بود ,راهرو گويي تا ابد ادامه داشت,هري ديگر نميتوانست اددامه دهد ولي با خود تلقين ميكرد كه ميتواند.صداي قدمها نزديكتر ميشد و سرعت هري هر لحظه كمتر با نااميدي آخرين قدمهايش را برداشت فردي كه پشت سرش بود هم ناگهان سرعت خود را كم كرد و لحظه اي متوقف شد,صداي قهقهه ي بلندي از پشت سرش شنيده شد و سپس حس كرد آن موجود از پشت حمله كرد,هري به سرعت

چوبدستيش را بيرون كشيد و آن موجود زودتر خود را روي او انداخت.

"هوي مرتيكه بوقي فكر كردي با اون دختره ي آشغال ميتوني دوست شي,اگه تا پشت كوهم بري من دنبالت ميام انتقاممو ازت ميگيرم,چوهاااااااااااااااااااااااااااااااا"
هري از چند لحظه ي پيش بيشتر وحشت كرده بود...ايول..ايول...فقط ميتونم بگم ايول..همينو ميخواستم...طنز هم باشه توش..دقيا همين...البته بازم جاي ترس داشت ولي واقعا خوب بود...اولش واقعا خودم احساسا نا امني كردم...خيلي خوب بود...من ديوونه اينم كه اينجور شخصيت ها معرفي بشن..مثلا همين چوهااااا....ايول..و هزار ايول ديگه


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۰:۱۳ سه شنبه ۱ آذر ۱۳۸۴
#5

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۰:۵۴ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
نميتوانست چيزي ببيند. عينكش از روي بيني خيس از عرقش لغزيده و بر زمين ناپيدا افتاده بود. درون دماغش بسيار خارش مي آمد اما با وجود موجودي كه او و دستانش را بر زمين زده بود خاراندن بيني كار آساني به نظر نميرسيد.
بوي بدشگوني بر صورتش موج ميزد و صداي نفس هاي تشنه گوش هايش را كر كرده بود. دستاني استخواني پهلوهايش را گرفت. فرياد زد:‌ چي از جونم ميخواااااايييي؟؟
صداي ديوانه واري كه در واقع از سوي سوسوي چشمان روبرويش مي آمد گفت: چيزي كه تو كم داري مغزه پاتر! سه ساله كه منتظر چنين لحظه اي هستم. اينفري بشم و بيام و انتقام از دست دادن چوهاهاها رو از تو بگيرم.
دردي جان گداز سراسر وجود هري را در بر گرفت. خون داغ از دو پهلوي هري بر سطح سرد و ليز راهرو ميريخت و خنده هاي شيطاني سدريك همه چيز را تار كرده بود.
فايريوس!
شعله آتشي در قلب تاريكي راهروي سرد و نمناك همه چيز را روشن كرد.
اسكلتي سفيد كه تنها گوشت آن دو چشم درخشان بودند و پنجه هاي استخواني اش در پهلوهاي هري قرار داشت. شعله ديگري از آتش دميده شد و اسكلت سفيد استخواني پا به فرار گذاشت.
- حالت خوبه هري؟
دوباره تاريكي همه جا را فراگرفت. تنها صدايي كه به گوشش ميخورد صداي آرام و مهربان و در عين حال ترسان هرميون بود. سوزش عميقي دو پهلو و تمام جان هري را در برگرفته بود و كم كم حس از وجودش خارج ميشد. احساس ميكرد ديگر خوني در بدنش نمانده. دستش با ترس روي زمين كشيد. انگار كه در دريايي از آب جوشان دست گذارده باشد.
بوي خون مشامش را پر كرده بود.
- ما موفق ميشيم هري... اينقدر اين جاده رو ادامه ميديم تا به نور برسيم.
هري خيلي دلش ميخواست بر سر هرميون فرياد بزند كه : "احمق جان چوبدستيتو روشن كن خودش نوره" اما درد امانش را بريده بود و حس هيچ چيز را نداشت..
جلو رفتند و رفتند و رفتند..
ديلي ديلي ديلي...
هرميون: صداي چيه؟
هري با ناله: آه حالا چه وقت اس ام اس فرستادنه جيني!
موبايلش را از جيب درآورد كه پيام را بخواند اما از دستش رها شد.
هرميون شيرجه رفت كه آن را بگيرد... اما موبايل سر خورد و مترها دورتر افتاد....


هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ سه شنبه ۱ آذر ۱۳۸۴
#6

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
هری رون و هرمیون به دنبال موبایل داخل راهروی تاریکی شدند که اتاق های بی شماری به اون راه داشتند
هورکراکس میتونست داخل هر کدوم از این اتاق ها باشه و هری وقت لازم برای بازرسی تک تک اونها رو داشت
با جسارتی که قبلا هم در خودش دیده بود وارد نزدیکترین اتاق شد اتاقی تاریک که با اندکی نور وارد شده از لای در کمی روشن شد
-- لوموس
نور چوبدستی هرمیون تصویر مبهم اجسام داخل اتاق رو کمی روشن کرد
قبل از این که کل اتاق از زیر نظر هری بگذرد فریاد هرمیون هری رو از جا پروند
-- هری اونجا رو .... اون گوشه....
در گوشه ی اتاق جایی که دو دیوار یکدیگر رو قطع میکردند فردی سیاه پوش روی صندلی کهنه ای نشسته بود , چنان بی حرکت بود گویا به خواب رفته بود
هری چوب دستیش رو بالا گرفت و با حالت آماده باش به سمت سیاه پوش حرکت کرد
صدای رون درحالی که هنوز کاملا از در داخل نیومده وبد به هری هشدار داد
-- فکر نمیکنی خطرناک باشه بهش نزدیک نشو
هری بدون این که برگرده جواب داد
-- رون این طرف مدتهاست تکون نخورده تار عنکبوت تمام اطرافش رو پوشونده
هریمون در حالی که دست هری رو به سمت خودش میکشید گفت
-- حتی اگر مرده باشه هم خطرناکه اینفری ها رو که فراموش نکردی هری
صدای غریبی گفت
-- یعنی اینفریی به زیبایی من هم پیدا میشه خانم جوان؟
هری بی اختیار چند گام به عقب برداشت و وردی رو که اماده کرد بوده تا در صورت نیاز از اون استفاده کنه بی اختیار به سمت منبع صدا فرستاد
اشعه ی قرمز چند قدم مونده به مرد در هوا ناپدید شد
مرد حالا ایستاده بود وبه سمت هری می اومد
باریکه ی نوری از کنار گوش هری رد شد و به سمت مرد رفت گویا هرمیون طلسمی غیر کلامی ادا کرده بود
اشعه دیگر بار در هوا ناپدید شد
مرد لب به سخن گشود
-- هی بچه ها من یک دوستم شما نباید این طلسمهای شوم رو بر علیه من به کار بگیرید
هری عکس العمل نشان داد
-- دوست؟ حاضرم سوگند بخورم هرگز ندیدمت
مرد که حالا کاملا روبه روی هری ایستاده بود ادامه داد
-- تو دوستهای نادیده ی بسیاری داری کسانی که جونشون رو میدن تا تو در برابر لرد سیاه پیروز بشی کسانی که به این امید با مرگ مواجه میشن تا لرد سیاه در روز مقالبه با هماوردش یک بار دیگر فانی شده باشد
هری در حالی که ناباوری در چشماش موج میزد با صدایی اهسته گفت
-- یعنی تو .. اما تو باید مرده باشی
مرد انگار جا خرده باشد
-- من میخوام به تو کمک کنم هری آلبوس , سیریوس , جیمز , لیلی و خیلی های دیگه هم مردن
هری گویی بخواد مرد رو امتحان کنه
-- میتونی بگی هورکراکس واقعی چی بود؟
-- بله هری اون چیزی که من نابود کردم چیزی نبود جز یک آفتابه
هری از کوره در رفت و فریاد زد
-- کریچر .... کریچر کجایی
کریچر در حالی که روی زمین قوز کرده بود داخل اتاق ظاهر شد
هری: خنگه مگه من نگفتم از این شخصیت ها ی قلابی تو ایفای نقش راه نده
کریچر جسورانه جواب داد
-- به من ربطی نداره همش تقصیر لوپینه
ناگهان در باز میشه و کارگاه لوری با یک دوجین آدم وارد اتاق میشن
-- من کارگاه لوری هستم به حکم قانون همتون بازداشتید
هری: بیا اینم یک دیوونه ی دیگه
کریچر: اینم کار لوپینه
هری: از جلوی چشمم دور شو بی حیای دروغ گو
کریچر با یک بشکن خودش , لوری ومرد سیاه پوش رو غیب میکنه تا یک بار دیگر هری به همراه دوستانش در اتاقی تاریک داخل دالانی بی انتها با اتاقانی بی شمار تنها باقی بماند


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


بدون نام
اي بابا...ببخشيد من دنباله ي مرلين رو نوشتم...شايد برگشتم عوضش كردم(خب راستش من پست كريچر رو خوندم به نظرم اصلاً ترسناك نبود...ولي به من چه ناظر محترم هر كار عشقته بكن )


هري در حاليكه از دست خودش خيلي عصباني بود سر هرميون داد زد:چرا نگرفتيش؟!
ناگهان همه جا ساكت شد صداي هري توي راهرو پيچيد و چند بار تكرار شد.هرميون از ترس هري رو بغل كرد...هري حس كرد تاريكي از همه طرف داره بهش نزديك ميشه...نزديك...نزديكتر...هري تاريكي رو حس كرد و و حالت بدي بهش دست داد.تاريكي داشت هري رو ميبلعيد و توي عمق هري نفوذ ميكرد...هري حس كرد مغزش منجمد شده هرميون به هري محكمتر چسبيد.تاريكي بيشتر نفوذ ميكرد هري ديگه نميتونست نفس بكشه صداي نفسهاي هرميون هم قطع شد تاريكي داشت به سمت قلب هري ميرفت كه ناگهان وايستاد...هري داشت خفه ميشد...سايه كم كم به عقب برمي گشت.هري تونست حس كنه تاريكي داره از بدنش بيرون ميره و هر لحظه سرعتش بيشتر ميشه تاريكي هري رو ول كرد و از اون دور شد.هرميون برگشت و تو چشاي هري زل زد.
حالت چهره ي هري تغيير كرد يه دفعه داد زد:بدووووووووووو...!
هرميون هيچ حركتي به خودش نداد و گفت:چرا؟
هري در حاليكه دست هرميون رو گرفته بود و ميكشيد داد زد:فقط بدو...!
هر دوي اونا با سرعت زيادي دويدن و يه موجود سياه و عجيب كه از چشاش آتيش بيرون ميزد به طرف اونا ميومد و با هر قدمي كه برميداشت همه جا ميلرزيد گرماي خاصي وجود هر دوي اونا رو فرا گرفت و اونا تندتر ميدويدن...ناگهان هري يه صدايي شنيد برگشت و پشت سرش رو نگاه كرد هرميون رو ديد كه خورده زمين و اون موجود بهش نزديك ميشه با سرعت تمام به طرف هرميون دويد و دستشو گرفت.هرميون بلند شد و چند قدم به طرف موجود برداشت.
هري در حالي كه ترس وجودشو گرفته بود داد زد:چيكار ميكني؟
هرميون خم شد و موبايل هري رو از رو زمين برداشت و به طرف هري برگشت و دستشو گرفت و با هم دويدن.


ویرایش شده توسط جرج دیویس در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱ ۱۶:۲۱:۰۶
ویرایش شده توسط جرج دیویس در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱ ۱۶:۳۴:۴۸


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ سه شنبه ۱ آذر ۱۳۸۴
#8

هرپوی کثیف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۷
از یونان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 81
آفلاین
رون، به راه روي بي انتهاي رو به رويش، با قيافه اي مضطرب زل ميزند و دوزانو بر روي پاهايش مي افتد .
با صدايي آرام و معصومانه اي گفت : يعني اين راه رو ها هيچ وقت تمومي ندارن ؟ .... اين سياهي تا كجا ادامه دارن ؟ ...
هرميون، با چشماني گريان، هق هق كنان گفت : رون .... ما نبايد خودمون رو ببازيم .... نبايد اميدمون رو از دست بديم، ما ...
رون بدون اينكه تغييري در حالت چهره و صحبت كردنش اتفاق بيفتد، صحبت هرميون را قطع كرد .
رون : تا كي بايد اين همه رنج و سختي رو تحمل كنيم هري ؟ ... هان ؟
هرميون : رون نه تو داري ...
رون پاي هري را كه در جلوي اون خشكش زده بود گرفت و شروع به تكان دادن كرد : هري ... به من بگو تا كي بايد دنبال هوركراكسايي كه اصلا نميدونيم وجود دارن يا ندارن بگرديم ؟ .... تا كي بايد بخاطر تو ...
هري از كوره در مي رود و خشمگين به طرف رون بر مي گردد و با عصبانيت سر او فرياد مي زند : رون تو چت شده ؟ تو فكر ميكني من اين همه سال از عمرم رو براي چي هدر دادم ؟ براي اينكه شر ولدمورتو از احمقهايي مثه تو كم كنم ؟ من پدر و مادرم رو براي آدمايي مثه تو از دست دادم رون، و مطمئن باش كه اگه سرنوشتم اين طوري رقم نخورده بود هيچ وقت، هيچ وقت تن به يه همچين عذابي نمي دادم و بدون اين تو بودي كه خواستي با ...
صداي كشيده شدن جسمي روي زمين موجب شد تا هري سكوت كند .
رون با همان حالت به رو به رويش خيره شده بود و اندكي نگرنتر نشان مي داد .
هرميون سرش را صاف كرد و چوبدستيش را در آورد و به جهات مختلف نشانه گرفت .
هرميون : تو هم اين صدا رو شنيدي هري ؟ ... لوموس .....
با نور چوبدستي هرميون، مار افعي سبز رنگي روي زمين پديدار شد .
هرميون در جايش خشكش زد و با دهاني باز به مار خيره شد ....
_ به خانه من خوش اومدي پاتر !
هرميون : ه ه هرري ... او او اون چي گفت .... ؟
هري بي اختيار با زبان ماري گفت : مي دونستم اشتباه نيومدم ...
هرميون : ه ه هرررري ... تو حالت خوبه ؟
_ آره ! ... ميدونستم اون قدرا هم كله پوك نيستي .... ميدونستم از پدر احمقت يه چيزايي به ارث بردي ..... نجيني، اون رو بيار پيش من ...
مار به طرف تاريك راه رو رفت و هري هم پشت سرش به راه افتاد .
هرميون زار زنان گفت : هري نه ... نرو هري ...
ولي هري به درون تاريكي رفت و ناپديد شد .......



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ سه شنبه ۱ آذر ۱۳۸۴
#9

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
ولي كوش؟كجاست؟...
سكوت..سكوت..سكوت...
حتي صداي سكوت هم ديگه آزاردهنده شده بود!!!...چرا؟..اون كجا رفت؟..اون افعي كجاست؟..
-رون؟...هرميون؟..شما كجايين؟..
ديگه طاقت نداشت..توي اين برج لعنتي چه خبر بود؟..صداهايي وحشتناك..شبيه مويه ي ارواح؟!..اه نه خدايا..فقط همين يه چيز رو كم داشت...ديگه حتي چشماش هم ياريش نمي كردند..فط و فقط تنهايي و تاريكي!..پس كي ديگه تموم مي شه؟!..
-لوموس
آخي..چشماش داشت كور مي شد ولي حالا..اوووواه چقدر پله!..اگه همينجوري ميرفت بالا از آسمون هفتم سردرمي آورد!..ولي راه ديگه اي نبود..يا صعود..يا سقوط..سرنوشت راه ديگه اي براش نذاشته بود..!روي ديوارها لكه هاي خون بود..جاي پنجه هاي آدميزاد...اون بالا چي در انتظارش بود؟...يك قدم به سمت بالا..يك جير جير پله..يك قدم به سمت بالا و ..صداي خش خش يك شنل؟!...
-كي اونجاست؟..جواب بده؟!..
پوست لزجي را روي گردنش احساس كرد و بعد..بين زمين و آسمون از گردن در حال پرواز بود!..


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ چهارشنبه ۲ آذر ۱۳۸۴
#10

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
روي زمين افتاد و با عجله شروع كرد به دويدن به سمت بالا... ديگر چوبدستي اش در دستش نبود... درست به قعر تاريكي مي رفت...
همهان طور كه نفس نفس زنان به سمت بالا مي دويد لحظه اي توقف كرد تا نفسي تازه كند و چيزي را روي زمين ديد كه به سمت او مي خزيد... دو دل شد و با وحشت به سمت پايين نگاه كرد كه صداي قدم هاي آرامي به گوش مي رسيد.... در حالي كه عرق از سر و صورتش مي چكيد تصميم خود را گرفت و به بالا دويد و از روي پله ها پريد...
پله...پلّه... فقط پلّه تا بي نهايت...
به نظرش رسيد كه نور سبز رنگي مي بيند...
پاق... او به زمين خورده بود و به آرامي به سمت پايين مي افتاد تا در جلوي يك جفت پا توقّف كرد...


قبل از اين كه آن دست بتواند مچ پاي هر را بگيرد هري به سمت بالا دويد... فقط مي دويد... فقط مي دويد... ناگهان به پايان آن جا رسيد... وارد اتاقكي شد... نه...
راه پله هنوز ادامه داشت.... هنوز مي رفت تا برسد ... شايد... تا برسد به... شايد جهاني ديگر!!

امّا هيكلي كه در تاريكي مشخص نبود ورودي راه پله را پوشانده بود... او نزديك تر رفت تا بهتر ببيند... آن يك هيكل بود ولي نه يك هيكل معمولي... يك انسان... و نه يك انسان معمولي... يك... يك...يك جسد!

هري دستش را روي دهانش گذاشت تا جيغش را آرام كند و به جسدي كه در ميان زمين و هوا معلق بود خيره شد... يكي از چشمانش روي زمين بود و نصف بيني اش كنده شده بود... سه چهارم كل گوشتهاي بدنش روي زمين بود... در حالي كه خيره مي نگريست... خيره به چشم بسته‌ي مرد مي نگريست... يك آن... يك آن ديد كه چشم مرد بارز شد... به طرز وحشتناكي باز شد و با غم به او نگريست.... و به همان آرامي بسته شد...

سر هزي گيج مي رفت و نزديك بود به زمين بيفتد كه حركتي سريع در ديوارهاي سنگي برج نظر او را به خود جلب كرد...




ویرایش ناظر: هوکی جان پست پشت سره هم خلاف هست من هر دو پست تو را یکی کردم. با تشکر ناظر انجمن لوسیوس مالفوی


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲ ۲۰:۴۱:۱۰

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.