هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸:۱۸ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
نیمه شبی سرد و برفی، جلوی در خانه ریدل ها، سو لی مثل همیشه در گوشه ای ایستاده بود.
کمی که دقت کرد متوجه سایه ای مبهم در میان تاریکی شد.
- کی هستی؟
- ما کی نیستیم.

سو به سرعت از جا جست و با احترام ایستاد.
- ارباب شما نصفه شب اینجا چیکار می کنین. خیلی سرده ها.

لرد سیاه که صدایش اصلا راضی به نظر نمی رسید جواب داد:
- ده دقیقه پیش به این نتیجه رسیدیم.

- مگه از کیه اینجایین؟
- یازده دقیقه ای می شه.

سو قصد داشت شنل پشمی اش را به لرد بدهد. ولی رنگ صورتی ملایم و گل های نارنجی روی شنل مانعش می شد.
- ارباب جسارت نباشه. چرا بیرونین؟ چرا نمی رین تو؟ رداتون برای این هوا زیاد مناسب نیست.

صدای لرد سیاه به وضوح می لرزید.
- اومدیم آشغالا رو بذاریم بیرون. در بسته شد. چوب دستی یا کلیدی هم نداریم. در هم نمی زنیم عمرا. در شان ما نیست.

سو چوب دستی اش را روشن کرد و به اطراف نگاه کرد.
- آشغالا کجان پس؟

لرد سیاه با خشم جواب داد:
- احساس کردیم در شان ما نیست آشغال حمل کنیم. گذاشتیم جلوی در اتاق ایوان روزیه.

سو دیگر جرات نداشت بپرسد پس خودتون چرا اومدین بیرون؟!
چیزی که واضح بود این بود که لرد سیاه بشدت سردش بود.
- تو... درو برامون باز کن.

سو آه سردی کشید که هوا را سردتر کرد.
- ارباب فراموش کردین؟ شما طلسم باز کردن در رو از چوب دستیم حذف کردین. زنگ در رو هم ضد سو کردین. حتی اگه با مشت به در بکوبم هم صدایی جز چه چه پرندگان ازش در نمیاد.

- ما گرسنه نیز هستیم. تو اینجا چه می خوری؟

سو کمی نان خالی از جیبش در آورد.
- مرگخوارا گاهی یادشون میفته و برام غذا میارن. امشب همینو دارم فقط. بفرمایین.

لرد سیاه مایل بود لوس شده و نفرماید، ولی سرما به اضافه گرسنگی، ترکیب بسیار بدی بود.

نان را گرفت و خورد.
- حال چه کنیم پس؟ پرواز هم بی فایده اس. پنجره اتاقمون بسته اس.

- صبح زود لینی برای نرمش صبحگاهی از خونه میاد بیرون. البته اونم درو باز نمی کنه. از سوراخ کلید میاد. کمی بعدش سدریک میاد بیرون زیر آفتاب صبحگاهی بخوابه.

لرد چاره ای جز صبر کردن نداشت.

به همراه سو تا طلوع خورشید صبر کرد.

سو درست گفته بود. لحظاتی قبل از طلوع آفتاب، لینی خمیازه کشان از سوراخ کلید خارج شد و با دیدن لرد سیاه که با اخم به او خیره شده بود خمیازه اش نصفه ماند.

سو اشاره کرد که چیزی نگفته و از آنجا دور شود.

بعد از رفتن لینی رو به لرد سیاه کرد.
- ارباب همش سر پا بودین. الان دیگه سدریک میاد.

لرد سیاه جوابی نداد. مدتی بود که جوابی نمی داد.

- یه قهوه داغ بخورین حالتون جا میاد.

لرد همچنان ساکت و بی حرکت بود.

- ارباب؟ کمی حرکت کنین خب...
سو خطر را حس کرد. دیگر انتظار جایز نبود. دو دستی با مشت به در می کوبید و فریاد می زد.
- یکی بیاد ارباب رو نجات بده‌.

صدایش در میان چهچهه پرندگان به گوش مرگخواران رسید.

ظرف یک دقیقه، چند مرگخوار خواب آلود در را باز کردند.

سو با چشمان پر از اشک به آنها خیره شد.
- کسی تخصصی در یخ زدایی ارباب نداره؟




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷:۲۶ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۵۷:۳۹
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 138
آفلاین
به دریاچه‌ی پیش رویش چشم دوخت و با احساس سرما در اطرافش، لبخندی بر روی لب آورد.
_ دیر کردی عزیزم...

ایزابل بر روی زمین نشست و زانوهایش را بغل کرد. حالا لبخند روی صورتش محو شده و سرمای نگاهش، جای خود را به نگرانی و غم داده بود.
_ حس می‌کنم یه تیکه از وجودم نیست. انگار یه چیزی ازم دزدیده شده. کمکم کن کارلوس...

پسری که بالای سر ایزابل ایستاده بود، دیگر بدنی شفاف و توخالی نداشت، بلکه کاملا مانند انسان‌های عادی به نظر می‌رسید. چشمانش با حالت خاصی برق می‌زد و لبخند جنون‌آمیزش، سادگی ایزابل را به تمسخر گرفته بود.
_ اگه انقدر بهم نیاز داری... خب حرف دیگه‌ای نیست.

این جمله را گفت و دست راستش را به سمت ایزابل دراز کرد. ایزابل با تردید نگاهش را میان کارلوس و دستی که به سویش دراز شده بود، رد و بدل کرد و در نهایت، بر روی چشمان عسلی کارلوس ثابت ماند.
آن دو گوی عسلی رنگ، چشمان کسی بود که روزی اعتمادش را از هم درید و احساس پاکش را به بازی گرفت. چرا باید دوباره به او اعتماد می‌کرد؟
پاسخ ساده ای داشت: عشق، احساسی که با منطق غریبه بود.

بنابراین ایزابل دوباره اعتمادش را زیر پا له کرد.
چیزی نمانده بود تا دستان یکدیگر را پس از مدت‌ها لمس کنند، اما صدای قدم‌های آهسته‌ای خلوتشان را به هم زد و حواس از دست رفته‌ی ایزابل را به جای خود بازگرداند.
دختر از جا بلند شد و در یک حرکت ناگهانی چوبدستی‌اش را آماده‌ی پرتاب طلسم گرفت‌. چند قدم کوتاه از دریاچه دور شد و نجوا کرد:
_ خودتو نشون بده...

پاسخی دریافت نکرد.
با قدمی کوتاه، دوباره به سمت دریاچه بازگشت اما نشانی از کارلوس نیافت.
هنگامی که تصمیم داشت قدمی دیگر برداشته و اطراف دریاچه را جست و جو کند، احساس کرد زیر پاهایش خالی شده و سرش سبک می‌شود. دید چشمانش به تاریکی شب شد و از آن لحظه به بعد، چیزی به جز سیاهی تماشا نکرد.



ادامه دارد...


•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵:۴۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۲۸:۲۸
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
ساعت کمی از نیمه شب گذشته بود. دیگر مشتری زیادی در کافه دیده نمیشد. در یک روز وسط هفته چیزی بیشتر از این هم نمیشد انتظار داشت. آنها دور یک میز نشسته بودند و برای چندمین بار لیوان های نوشیدنی کره ای شان را بالا میگرفتند و به سلامتی هم مینوشیدند.

کافه چی لاغر و استخوانی پشت بار مشغول خشک کردن لیوان های شسته شده با دستمالی کهنه و چرک بود و کلاه ردای مشکی و گشادش را روی سرش انداخته بود. جیکوب میتوانست قسم بخورد که چند باری درخشیدن دو گلوله آتشین را در جایی که باید چشم های او قرار میداشت ببیند. اما مست تر از آن بود که به این مسائل فکر کند. از طرف دیگر، این چیزها در کوچه ای بدنام مثل ناکترن کاملا عادی بود.

صدای رعد و برق و بارش شدید باران در فضای کافه میپیچید و بادی که از لای پنجره های نیمه باز به داخل میوزید شعله شمع های کوتاه و کم نور را میرقصاند.

جاناتان دستش را روی شانه جیکوب گذاشت و گفت:
- پسر واقعا فکر میکردی یه روز به اینجا برسیم؟ شما رو نمیدونم ولی این رسما بزرگترین موفقیت زندگی منه!

جیکوب و پاتریک با خنده ای بلند و جامی برافراشته حرفش را تایید کردند. پاتریک جرعه نوشیدنی را فرو داد و گفت:
- تاسیس اولین کارگروه تخصصی مقابله با مرگخواران! پسر ما خیلی خفنیم. اونقدر خفن که شخص وزیر رو مجبور کردیم با درخواست ما موافقت کنه و اجازه بده گروه خودمون رو زیر نظر شخص وزیر تشکیل بدیم! دلم به حال مرگخوارها میسوزه. قراره زندگی براشون بدتر از جهنم بشه.

جیکوب لیوانش را روی میز کوبید و گفت:
- بچه ها این حس عجیب رو میفهمین؟ حس قدرت! حس ارزشمند بودن. بالاخره تونستیم جایگاه خودمون رو بین اون همه کاراگاه بدرد نخور بدست بیاریم. یادته که چند بار توی آزمون کاراگاهی رد شدیم و همه شون مسخره مون میکردن؟ حالا از فردا صبح همه شون با گردن کج پشت در دفتر نوساز و شیکمون صف میکشن تا شاید قبول کنیم اونها رو توی گروهمون راه بدیم.

... ها ها ها ها

صدای خنده کافه چی در فضای کافه پیچید. هر سه با تعجب به او نگاه کردند که هنوز داشت با دستمال چرکش لیوان ها را خشک میکرد. کافه چی گفت:
- اگر خودم از نزدیک نمیدیدم و نمیشنیدم هیچ وقت باور نمیکردم که اینقدر سطحی، مضحک و رقت انگیز باشین!

جیکوب تلوتلو خوران از روی صندلی بلند شد و همان طور که سعی میکرد تعادلش را حفظ کند گفت:
- هی لاغر مردنی! داری در مورد ما حرف میزنی؟ بهتره مراقب حرف دهنت باشی وگرنه...

- وگرنه چی؟ برام یه قبض جریمه صادر میکنی؟ ها ها ها...باورم نمیشه که وضع وزارت به چنین روزی افتاده باشه که شما سه تا شدیه باشین مسئول بخش ضد مرگخواریش!

حالا هر سه با صورت های برافروخته ایستاده بودند و دستشان غلاف چوبدستی هایشان را لمس میکرد. کله شان حسابی داغ شده بود. آنقدر داغ که بدشان نمی آمد حساب یک کافه چی گستاخ را برسند. اما آنها هیچ وقت فرصت این کار را پیدا نکردند. قبل از آنکه حتی کلمه دیگری بر زبان بیاورند طلسم آواداکداورا جسد بی جان هر سه را به زمین انداخت.

کافه چی چوب دستی اش را داخل جیب ردایش گذاشت، دستمال را به روی پیشخوان پرت کرد و خنده کنان گفت:
- بی صبرانه منتظرم داستان این سه تا ابله رو برای ارباب تعریف کنم. مطمئنم که حسابی تفریح میکنه.

سپس از روی جسد کافه چی واقعی که پشت پیشخوان مخفی اش کرده بود رد شد و از کافه خارج شد...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۳۳:۴۹ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۵۷:۳۹
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 138
آفلاین

دفتر خاطرات کارلوس _ برگی به قلم عشق _ صفحه‌ی اول


" هرگاه که به او می‌نگرم، پری‌زادی را می‌یابم که جنگل سیاه موهایش از آن من نیست. نسیم که می‌وزد و عاشقانه زلف‌هایش را نوازش می‌کند، من حسود ترین انسان روی زمینم.
هنگامی که مجنون و سرگشته، بی‌اراده نگاهم به آن دو گوی آبی گرهِ کور می‌خورد، تشنه تر از آنم که غرق شدن در اقیانوس افسون شده‌ی چشمانش، مرا سیراب کند. او با امواج بی رحمانه‌ی نگاهش، کشتی این ناخدای عاشق را در هم می‌شکند.

سیب سرخ لب هایش ممنوعه‌ترین میوه‌ی دنیا و چیدنش زیباترین گناه ممکن است. من گناه کردم و حالا مدت‌هاست که در دوزخ آتشین عشق، قلبم ذره ذره خاکستر می‌شود.
هر دم که نامم را بر روی لب‌هایش می‌راند، شور زندگانی دوباره در رگ‌هایم جریان می‌یابد و احساس می‌کنم که صدای دلنشینش، روحم را می‌نوازد و به سوی کرانه‌ی آسمان، به پرواز در می‌آورد.
نگاهم را به رخساره‌ی سپیدش می‌دوزم و با خود تکرار می‌کنم که او، رویایی دست‌نیافتنی و الهه‌ای دلربا است. "


او از زندگی‌اش رفته بود، اما آثار آن عشق آتشین، رهایش نمی‌کردند. جسم معشوقش در میان لایه‌های سرد خاک می‌پوسید، اما پرسه‌های بی‌قرار روحش را در اطراف خود حس می‌کرد. حضور داشت. او و خاطراتی که به قصد کشت هجوم می‌آوردند، تصمیمی برای رهایی ایزابل نداشتند.
ورق به ورق برگه‌های آن دفتر خاطره، بوی عطر تلخی می‌داد. بویی که هنوز هم وقتی به مشام ایزابل می‌رسید، لبخندش چال گونه‌ی زیبایی را به نمایش می‌گذاشت. در حالی که نگاهش را به فنجان قهوه‌ی سرد روی میز دوخته بود، نجوا کرد:
- تو دروغ گفتی، و من عشق رو با دروغ‌های زیبای تو شناختم.

لبخندش دوام نداشت. آن خنده‌ی دلنشین بر روی صورتش، به حالت بی‌روحی تغییر کرد.
زیرا روحش را در قمار با عشق، باخته بود... .




•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸:۴۴ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۳۵
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
بخش سوم (بخش دوم، بخش اول)

درک کردن پیرزن برای من کار سختی نبود. من نیز آن دردها را تجربه کرده بودم و مدت زیادی نمی‌گذشت که متوجه شده بودم زندگیم آن‌چنان شاد و سرخوشانه که فکر می‌کرده‌ام، نبوده است. بله؛ می‌شد گفت من نسخه‌ی جوان‌تر این زن بودم با این تفاوت که زودتر از او به عمق دردهایم پی برده و از این بابت شکرگزار بودم.

لبخندی زدم و به چشمان دردمند و چروکیده‌اش نگاه کردم. آیا سرنوشت من هم این بود؟ گذراندن روزهای آخر زندگیم در خانه‌ی سالمندان در حالی‌که به هردست‌آویزی چنگ می‌زنم تا شده برای لحظه‌ای کمتر احساس تنهایی کنم و بتوانم به خودم بگویم آخرین تلاشم برای جاودانه شدن را کرده‌ام؟ بله؛ جاودانه شدن... این پیرزن به دنبال این بود تا با ثبت خاطرات زندگیش، در اذهان زنده بماند و اینگونه احساس کند اثری از خود در این دنیا به جا گذاشته است. ترس از آینده و سرنوشت، مثل نسیم‌های اولیه‌ی یک طوفان مهیب، پشت چشمانم شروع به شکل گرفتن کرد. می‌دانستم اگر به ذهنم آزادی دهم، این طوفان طی دقایقی کوتاه تمام فکر و بدنم را درگیر خواهد کرد پس با بستن چشمانم و کشیدن نفسی عمیق، در این زندان تاریک را بسته و آن را قفل کردم. این به من چندساعتی فرصت می‌داد تا بتوانم کارم را تمام کنم. بعد از رسیدن به خانه با آن روبرو می‌شدم. بعد از رسیدن به خانه درهم می‌شکستم.

پیرزن همچنان به دستان چروکیده‌اش که رگ‌های سبز آن در تلاش برای رساندن زندگی به سلول‌هایش، بیش از حد بزرگ شده بودند نگاه می‌کرد.

-دوست دارم ادامه‌ش رو بشنوم.

پیرزن با لبخندی تلخ لب به سخن گشود.
-راستش رو بخوای توی زندگی من اتفاق خیلی بدی نیافتاده. خیلی‌ها با خیلی چیزهای وحشتناکی سر و کله می‌زنن. جنگ، فقر، یتیم بودن، بیماری‌های لاعلاج و خیلی چیزهای دیگه. زندگی من آروم بود و برای همین وقت‌هایی که شدیدا احساس غم می‌کردم، نمی‌تونستم به خودم این حق رو بدم تا ناراحت باشم. همش از خودم می‌پرسیدم دردت چیه؟ یه سقف بالا سرته، خانوادت کنارتن، دیگه چی می‌خوای؟ خب راستش رو بخوای، این حرف‌ها رو از آدم‌های دورم شنیده بودم. وقتی که باهاشون درد و دل می‌کردم و غر می‌زدم اینارو بهم می‌گفتن. منم از یه جایی تصمیم گرفتم سکوت کنم. دیگه با کسی درد و دل نکردم. همشو ریختم تو خودم و گفتم یه روز چمدونم و می‌بندم می‌رم.

به اینجا که رسید کمی سکوت کرد و گذاشت قطره‌ی اشکی که مدت‌ها منتظر سرازیر شدن بود، از روی گونه‌ش به پایین بغلتد.
-اون یه روز هیچ وقت نرسید.

بغضی که حین صحبت‌هایش در گلویم شروع به شکل‌گیری کرده بود، چنان به آن چنگ انداخت که به سختی توانستم آن را مهار کنم. با شنیدن حرف‌هایش ترسیده بودم؛ ترسیده بودم که نکند آن یک روز برای من هم هیچ‌گاه فرا نرسد.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷:۱۲ جمعه ۲۰ بهمن ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۵۷:۳۹
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 138
آفلاین
چشمانش را گشود.
در قفسه‌ی سینه‌‎اش احساس سنگینی می‌‎کرد. دست لرزانش را بر روی سینه‌اش نهاد، بلکه بتواند تپش جنون آمیز قلبش را حتی برای ثانیه ای متوقف کند. دستان سردی که توان مهار کردن لرزشش را نداشت، نشان از اضطراب بی انتهایی می‌داد که چندی پیش، در خواب تجربه کرده بود.
هنگامی که آرام یافت، مجدد اجازه داد که پلک‌هایش، مانع دید مردمک چشمانش شوند.
در آن لحظه، قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش، بر روی رخسار غمگینی غلتید که در سال‌های اخیر، جاده‌ی خوبی برای گذر کردن تمام دردها و خاطرات خوشایند و نفرت‌انگیز بود.

هرگاه که رخدادی دردناک، مانع نفوذ احساس شادی به سلول‌های بدنش می‌شد، اولین قطره‌ی اشک خبر از فریادی بلند در ژرف‌ترین نقطه‌ی وجود دختری می‌داد، که میان سکوتی رنج‌آور به نابودی روشنایی و طلوع تاریکی در قلب سنگی‌اش می‌نگرید.

ذهن آشفته و بی سامانش بدل شده بود به قبرستانی متروکه‌، پر از یادگارهایی از جنس بغض... . او در هیاهوی افکارش، انسان‌هایی را کشته بود که روزی بهترینش بودند. از یک جایی به بعد، صدایش را در حنجره زندانی کرده بود، تا پرده از ضعف‌هایش کنار نرود و از خود در برابر آسیب دیگران، محافظت کند.

مدت‌ها پیش تصمیم گرفته بود همه چیز را به فراموشی بسپارد.
اما فقط زمانی مغزش مجال فراموشی صدهاهزار خاطره را می‌داد، که تن سردش در زیر خاک خوراک کرم‌ها بشود، روحش در اوج آسمان‌ها به پرواز در بیاید و نفسش برای همیشه محبوس در سینه بماند.

گاهی اوقات لشکری تشکیل شده از کلمات و قشونی از دردها، به گلویش هجوم می‌آوردند و او به بهانه‌ی اعلام آتش‌‎بس برای این جنگ بی‌رحمانه، بغض را تحمل می‌کرد.
در روزهایی نه چندان روشن، دلتنگی مانند شاخه‌های نامرئی درخت پیچک، به دور روح بی‌رمق و خسته‌اش می ‎پیچید و مرگی آرام و بی صدا را به او هدیه می کرد.
روحی مرده درون تابوتی به نام تن... !

در دنیایی که او می‌زیست، قسم برای عشق، دروغی شیرین بود که پایانی به تلخی زهر داشت. این دنیا، سیاه و سفید بود اما خدا انسان‌هایش را با هفت رنگ آفریده بود.
اما دنیای تاریک درون قلبش، چه چیزهایی را به او نشان می داد...؟
دخترک این قصه‌‎ی خون‌آلود، غرور را از همان خدایی آموخت که هنوز هم اهریمن را نبخشیده است.
همچنین اصالت را از اهریمنی یاد گرفت، که بر مخلوق هفت‌رنگ خدا، سجده نکرد.
پس از این، او دگر برای کسی که لبخندش را کشت گریه نکرد.
پس از این، او دگر جوهره‌ی وجودش را روی کاغذهای پاره پخش نکرد.
پس از این، او دگر به اعتمادش چوب حراج نزد.
پس از این، او در میان زمستان ذهنش یخ زد، اما محتاج گرمای محبت کسی نشد.

و در انتها، احساساتش را کشت و لب‌هایش را آغشته به رنگ سرخ کرد!
او نشان داد که سرمای قلبش، چقدر استخوان سوز است.
با پشت دست اشک هایش را پاک و دردهایش را فراموش کرد، اما کسانی که باعث شدند درد بکشد را هرگز.
هیچکس را نبخشید و خواستار بخشش کسی نشد، بلکه تک تکشان را مجبور به تاوان دادن کرد.
و در میان این هیاهو، اوج قدرت یک زن را به نمایش گذاشت.


ادامه دارد...


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۰ ۱۲:۳۷:۲۱

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰:۵۹ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۳۵
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
بخش دوم (بخش اول)

-می‌دونی، آدم خیلی چیزها رو تا وقتی بچه‌ است متوجه نمیشه. باید بزرگ شی و قد بکشی تا بفهمی چه چیزهایی داشتی و نداشتی.

در این لحظه‌ تلخندی زد و به دستانش که در هم گره شده بودند نگاه کرد.
-البته راستش رو بخوای من همیشه می‌دونستم چه چیزهایی دارم؛ سخت بود وقتی هر روز بهت یادآوری میشه چقدر خوشبختی، باورش نکنی... .
سنم که بیشتر شد و سعی کردم خودم رو بشناسم، شروع کردم به فهمیدن اینکه چه چیزهایی نداشتم. کم کم تصورم از زندگی شاد و پرآرامشم به هم ریخت. جمله‌هایی که سال‌ها بود فراموششون کرده بودم... نه جملاتی که سال‌ها بود دفنشون کرده بودم، از زیر خاک سر برآوردن. «ازت خسته شدم.»، «من تحملت می‌کنم، بقیه چی؟»، «چرا بهتر نیستی؟» و خیلی چیزهای کوچیک دیگه که شاید در مقایسه با دردی که خیلی از آدم‌ها می‌کشن چیزی نباشه ولی برای شونه‌های من زیادی بود. خب راستش رو هم بخوای شاید هیچ وقت خیلی قوی یا خوب نبودم ولی وقتی به سی سالگی رسیدم، تازه فهمیدم همیشه تنها بودم. همیشه احساس کردم یکی بهتر از من هست و یه جورایی نادیده گرفته شدم.

آهی کشید و سپس گویی از سخنان خودش جا خورده باشد، سرش را به سمت من برگرداند و با چشمانی دردآلود که سعی می‌کرد زیر خنده‌اش پنهانش کند به عمق چشمانم خیره شد.
-حتما داری با خودت می‌گی اینا که ارزش نوشتن نداره، پس این پیرزن داره چی برای خودش میگه!

قهقهه‌اش بدون احساس و از سر اجبار بود. گویی می‌ترسید اگر نخندد، دوباره تنها شود.
به قلم پرم نگاه کردم که معلق در هوا منتظر ادامه‌ی گفتگو بود.
-فکر نمی‌کنم اینکه بخواین برای آخرین بار دیده بشین و کمتر احساس تنهایی کنین بی‌ارزش باشه.

پیرزن لحظاتی به من خیره شد و سپس با لبخندی کمرنگ و صدایی لرزان، مثل دختربچه‌ای کوچک که بالاخره کسی فهمیده است به خاطر از دست دادن عروسکش نیست که گریه می‌کند، بلکه به خاطر از دست دادن تنها چیزی است که شب‌ها به او گرما می‌بخشد، زیر لب زمزمه کرد:
-فکر می‌کردم خیلی برای فهمیدن این مسائل جوون و بی‌تجربه باشی ولی انگار اینطور نیست.

او درست می‌گفت، سال‌های کم زندگی من، درهم تنیده در خاطرات و تجربیاتی بود که همواره پشت لبخندم پنهانشان کرده بودم.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳:۲۷ یکشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۳۵
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
سرش روی تنش سنگینی می‌کرد. گردنش درد گرفته بود. چشمانش می‌سوخت.
می‌خواست بی‌خیال شود. می‌خواست بی‌خیال شود؟
نه واقعا این چیزی نبود که می‌خواست اما خسته بود؛ خیلی خسته.
آستینش را بالا زد و به علامت مرگخواریش نگاه کرد. سیاه و براق. چشمانش را بست.
آهی کشید و ابروهایش بهم گره خورد. سعی کرد با انگشت اشاره و میانی‌ش گره پیشانی‌ش را بگشاید.
چشمانش را گشود و به زندگی مکانیکی‌ش فکر کرد. رفتن، آمدن، خواندن، خوابیدن، رفتن، آمدن... .

راستش را بخواهی، واکنش خودش هم بعد از این افکار برای خودش عجیب و غریب بود.

صدایی در سرش، صدای خودش، او را مورد خطاب قرار داد:

-برام مهم نیست چقدر خسته‌ای یا چقدر شرایط بده. خودت بهتر از هر کسی می‌دونی که اگه می‌خوای به چیزهایی که اسمشون رو آرزو گذاشتی برسی باید بلند شی و ادامه بدی. مهم نیست ماموریتی که بهت سپرده شده از طرف کی بوده، خودت یا ارباب فرقی نداره؛ اگه گفتی بهش عمل می‌کنی پس بهش عمل کن! نمی‌خواستی معمولی باشی پس معمولی نباش. چوبدستیت رو دربیار و به مسیرت ادامه بده.

به مسیر نگاه کرد و بلند شد. او دلیلی برای ادامه دادن داشت، او آرزویی برای رسیدن داشت. او چرایی ماجرا را دریافته بود و حال باید با چگونگی‌ها می‌ساخت.


***
«آن کس که چرایی زندگی خود را دریافته باشد، با هر چگونگی خواهد ساخت.» -فردریش نیچه
He who has a why to live can bear almost any how.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۴۱ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
- میای با هم بریم یه چیزی بنوشیم؟

خیلی بی مقدمه و ناگهانی این را از مردی که مانند خودش لباس گارسون های رستوران را پوشیده و مشغول تمیز کردن میز ها بود، پرسید. البته با ذهنیتی که از گذشته ی همکار سخت کوشش داشت، انتظار شنیدن جواب یا دست کم شنیدن جواب مثبت را نداشت.

اما در کمال تعجب دید همکارش دست از تمیزکاری کشید و سمت او چرخید. کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- بد فکری نیست آقای میدهرست. یه نوشیدنی بعد از کار واقعا می چسبه.

آقای میدهرست که واقعا مات و مبهوت مانده بود. لبخندی زورکی زد.
- آر...آره. کار زیاد واقعا آدمو خسته می کنه. بریم از همین کافه‌ی بغلی یه چیزی بخریم.
- موافقم. فقط بذار من اول برم لباس کارمو عوض کنم بعد.

مرد بعد از گفتن این جمله، تِی ای که دستش بود را به دیوار تکیه داد و سمت رختکن رفت.
گادفری میدهرست که دور شدن همکار طاسش را تماشا می کرد با اضطرابی وصف ناپذیر دستش را سمت جیبش برد و برجستگی وسیله ای که در جیبش بود را حس کرد. بعد موزیانه و زیرچشمی به سرتا سر رستوران نگاهی انداخت.

آن ساعت از روز رستوران خلوت بود و همه‌جا به لطف همکارش یا بهتر بگویم به لطف دشمن قدیمی‌شان، برق می‌زد.
نفس عمیقی کشید و دست توی جیبش کرد. وسیله‌ی ارتباطی سیاه رنگی را که به تازگی توسط هرمیون گرنجر ساخته شده بود؛ بیرون آورد و جلوی دهانش گرفت.
- لوپین، گادفری هستم. بالاخره تونستم با سوژه قرار بذارم. تا چند دقیقه‌ی دیگه میارمش اونجا. تمام.
- منتظر تو و اسمشونبر تو موقعیت هستیم. تمام.

فوری وسیله‌ی ارتباطی را داخل جیبش گذاشت و سعی کرد چهره‌ی اطمینان بخشی به خود بگیرد. اما هر کاری کرد نتوانست. با پای خودش داشت داخل دهان اژدها می رفت. در این وضعیت چطور می توانست چهره‌ی اطمینان بخش به خود بگیرد؟

با دیدن لرد ولدمورتی که لباس های کار خود را عوض کرده و حالا لباس های ساده‌ی مشنگ ها را پوشیده بود و به سمتش می آمد، قطرات عرق سرد آرام از روی پیشانیش پایین رفتند.
از خودش پرسید چه بلایی سر مردی که روزی همه از او وحشت داشتند آمده؟

***

فلش بک_چندین هفته قبل

- ارباب!...ارباب... بهم بگو حالشون چطوره؟!

پرستار جوان با دلخوری یقه‌ی اونیفرمش را از دست بلاتریکس لسترنج در آورد و با عشوه رو به پزشکی که کنار درِ بخش "مراقبت های ویژه" ایستاده بود نگاه کرد.
- آقای دکتر اینا همراهای اون آقا کچله هستن. اومدن حال بیمارشون رو بپرسن.

پزشک با شنیدن صدای نازک پرستار، تخته شاسی را از جلوی صورتش پایین آورد و نگاهی به لشکر "همراه های اون آقا کچله" انداخت. یک راهروی کامل پر از مردان و زنانی با لباس های بلند و سیاه شده بود که در هم می لولیدند و می خواستند هرچه سریعتر بیمارشان را ملاقات کنند.
- آقای دکتر اجاژه میدین بریم ملاقات؟

پزشک که دید شلوارش توسط پسر بچه‌ی کوچکی کشیده می‌شود. اخم کرد و عصبانی رو به پرستار فریاد زد:
- کی این بچه رو راه داده اینجا؟ اصلا چطور گذاشتین این همه آدم جلوی در اتاق تجمع...

ولی ناگهان چشمش به پرستاری افتاد که توسط بلاتریکس گره زده شده بود؛ برای همین نتوانست ادامه‌ی حرفش را بزند.
-خانم محترم اون پرستار بودا.

بلاتریکس پرستار گوله شده را به سمت عقب جمعیت پرتاب کرد و بعد دست هایش را به هم مالید.
-میدونم. و اگه شما هم نگین حال ارباب چطوره تا چند دقیقه‌ی دیگه به سرنوشت همون دچار میشین.

پزشک معالج آب دهانش را با صدا قورت داد و با دست به سمت در اشاره کرد. ولی تا خواست حرفی بزند، داخل سیل مرگخوارانی که می خواستند وارد اتاق شوند، غرق شد.

لشکر مرگخواران که موفق شده بودند درب بخش را بِکَنَند با عجله وارد اتاق شدند و دور لرد سیاهی که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود، حلقه زدند. پزشکان سر لرد سیاه را با باند سفیدی بسته بودند و جز آن آثار جراحت دیده نمی شد.
- فداتون بشم ارباب. لعنت به اون مشنگی که این بلا رو سرتون آورد.

درواقع چند روز پیش، مرگخوارن تصمیم گرفتند برای بانو نجینی پیتزا سفارش دهند. ولی وقتی پیک موتوری برای تحویل سفارش آمده بود با دیدن مرگخواران ترسیده و هول کرده بود و چون می خواست با بیشترین سرعت فرار کند فوری روی ترک موتورش پریده و گازش را گرفته بود. منتها نگاهش به جای جلو به پشت سرش بود و اتفاقی با لرد که بیرون عمارت کاری داشت برخورد کرده بود.

مرگخوارن تا فهمیدند چه بلایی سر اربابشان آمده مشنگ پیتزا فروش را خوراک تسترال ها کرده و اربابشان را راهی گرانقیمت ترین بیمارستان مشنگی که اسکورپیوس رزورش کرده بود کردند. مرگخواران معتقد بودند زخم هایی که توسط وسیله مشنگی ایجاد شده است بهتر است در همان بیمارستان مشنگی درمان شود.
تازه اگر به سنت مانگو می رفتند خبرهایی مانند بزرگترین جادوگر سیاه توسط وسیله ی مشنگی آسیب دیده در سطح شهر پخش می شد و مایه نشاط و خنده ی ملت را فراهم می کرد و آبروی چندین و چندساله ی لردسیاه می رفت.

- ارباب حالتون خوبه؟

لردسیاه چشمانش را باز کرد. مرگخواران با احتیاط کمکش کردند به تاج تخت تکیه دهد. چهره اش مانند همیشه بی روح به نظر می رسید و این نشان خوبی بود.
- خودتون رو شکر به نظر میرسه که سالمین و جای نگرانی نیست.

لرد نگاه مرددی به یارانش انداخت و با صدایی که کمی می لرزید گفت:
- ببخشید ولی من شما رو می شناسم؟

و همین جمله کافی بود تا سلطی پر از آب یخ روی مرگخواران خالی شود.
درحالی که ناباورانه اربابشان را نگاه می کردند سعی کردند پرسش او را هضم کنند. هیچکس آن سوالی را که شنیده بود باور نمی کرد. این سوال مانند این بود که بخواهند در روزی کاملا آفتابی بیرون بروند و ناگهان کسی ازشان بپرسد چتر لازم نداری؟
همانقدر عجیب و غیرقابل باور. جوری که آدم بخواهد به گوش های خود شک کند.

سر آخر سوزانا که از تردید خسته شده بود رو به لرد کرد و با حالتی نامطمئن گفت:
- ارباب می شه یه بار دیگه بگین چی فرمودین؟
- پرسیدم من شما رو می شناسم؟ به نظر آشنا نمیاین.

و واقعیت بار دیگری مانند پتک بر سر مرگخواران فرود آمد. چشمان بی حالت لرد سیاه چیزی را منعکس نمی کرد اما از لحن صحبتش معلوم بود با کسی شوخی ندارد و واقعا چیزی را بخاطر نمی آورد.

ایوان که با دیدن این وضعیت حسابی بهم ریخته بود با عصبانیت یقه ی پزشک را در دست گرفت و او را سمت خود کشید.
- چه بلایی سر ارباب آوردین؟

پزشک بی چاره با ترس به ایوان خیره شد. از اولش هم می دانست پذیرش چنین بیماری عاقبت خوشی در پی نخواهد داشت.
- هی.. هیچی! ما که کاری نکردیم...

تکان های دست ایوان شدید شد.
- پس چرا ما رو یادشون نمیاد؟

پزشک که دست و پا می زد تا یقه اش را از چنگال ایوان آزاد کند. با صدایی آرام جواب داد:
- ایشون زخماشون چندان جدی نیست ولی به خاطر ضربه ی بدی که به سرشون خورده حافظه شو از دست داده.
- درست مثل آبولیوت؟ اما ما که ندیدیم کسی به ارباب آبولیوت بزنه لعنتی.

ایوان با ضرب یقه پزشک را ول کرد. جوری که او تعادلش را از دست داد و زمین خورد.
جمعیت مرگخوار با نگرانی دور آن دو نفر جمع شدند.
تا به حال کسی ضد طلسمی برای آبولیوت پیدا نکرده بود. هیچ کدام از مرگخوارها نمی خواست به این فکر کند که اربابشان تا ابد حافظه اش را از دست داده.

پیتر جونز که به نظر می رسید با مشگان زیادی سر و کله زده و قلق آنها را بلد است خود را از میان جمعیت بیرون کشید و سمت پزشک شتافت. درحالی که کمک می کرد پزشک از جایش برخیزد با ملایمت پرسید:
- یعنی هیچ راهی نداره حافظه ی ارباب برگرده؟
- مغز انسان یه سیستم پیچیده از اعصابه که شبیه شاخه های درخت میمونه. حتی اگه یکی از اون شاخه ها رو تکون بدی بقیه شاخه ها هم تکون می خورن. فعلا هیچ راهی برای درمان اربابتون نیست. فقط می شه بهبودیشون رو به زمان واگذار کنیم. شاید با گذشت تایم و دیدن چیزای آشنا حافظه شون برگرده.

و این آخرین مکالماتی بود که پزشک قبل از مرگش، با کسی انجام داد.


***


- سرورم اینجا عمارت شماست. معروف به خونه‌ی ریدل.
- تازه سندشم به نام من زدین.

چماغی از ناکجا آباد ظاهر شد و بر سر اسکورپیوس فرود آمد.‌
لرد سیاه با دقت مشغول بررسی نمای عمارت شد. مرگخواران تصمیم گرفته بودند با مرخص کردن لرد از بیمارستان و نشان دادن چیزهای آشنا به او کمک کنند تا حافظه اش را بازیابد.
- چیزی یادتون اومد سرورم؟

لرد بدون اینکه چشم از خانه‌ی باشکوه روبه رویش بردارد، با تاسف سرش را تکان داد.
- نه اصلا... ولی چه خونه‌ی بزرگی دارم.
- تازه کجاشو دیدین! شما کلی عمارت و خونه‌ی مختلف تو اینور اونور هم دارین. شما مال و منال هر کسی رو که کشتین، به نام خودتون زدین و خیلی خیلی پولدارین.

کتی بل با ذوق اینها را گفت و به چهره ی لرد زل زد تا شاید اثری از شادمانی در آن ببیند.

- چی؟ یعنی من آدم کشتم؟ نکنه صاحبای این خونه رو هم کشتم؟
- آره اینجا خونه‌ی خانواده‌ی پدری تونه. شما همه‌شونو کشتین تا مقرتون رو اینجا برپا کنین... تازه شما بزرگترین جادوگر سیاه قرن، زدین والدین هری پاتر رو هم کشتین و بچه‌ی مردمو تو یک سالگی یتیم کردین. از شنیدنش خوشحال شدین نه؟

قیافه‌ی حیرت زده لرد اصلا شبیه کسانی نبود که بخواهند بخاطر کارشان خوشحال باشند و همین باعث ناامیدی کتی شد. آیلین، کتی را کنار کشید و لرد را به حیاط عمارت هدایت کرد. حتما آنجا و داخل خانه چیزهایی وجود داشت که بتواند به بازگشت حافظه‌ی لرد کمک کند.

- ارباب اینو یادتون میاد؟ دکه ی رودولفه. اینجا وایمیسه دربونی می کنه. دکه نه ها! منظورم رودولفه... این جارو هه رو چی؟ مال پدربزرگتونه باهاش میره مسافر کشی. یه وقت صندوق عقبشو باز نکنینا! داییتون یه چیزایی رو توش جاساز کرده. اینا وسایل نظافت گابریلن. باهاشون محیطو تمیز میکنه...

لردسیاه و یارانش از کنار دکه رودولف، جاروی ماروولو، انبار تسترال های تام، باغچه ی رزهای زرد، لانه ی نارلک، درخت های شفتالوی مروپ و شاخه های شکسته شده ی شفتالوها توسط مرلین، گذشتند و به درب عمارت رسیدند.

- ارباب اینو ببینین... سو لیه. همیشه ی مرلین پشت دره. هیچ وقت هم بهش اجازه ی ورود نمیدین.

سو برای لرد دست تکان داد و خندید. لردسیاه نمی فهمید چرا یک نفر تمام مدت باید پشت در بماند و انقدر مصر باشد که نخواهد برود. لحظه ای دلش برای او سوخت.
اما خنده‌ی سو حاکی از این بود که از وضعیت کاملا راضی است و این تا حدی باعث شد از حس عذاب وجدان لرد کم شود.

کمی بعد مرگخواران همراه لرد سیاه وارد خانه شدند. هر کدام از مرگخواران قسمت هایی از خانه را به اربابشان نشان دادند. ولی متاسفانه او نتوانست چیزی به یاد بیاورد. تمام ذهنش را صفحه ای سفید فرا گرفته بود که اثری از خاطرات در آن دیده نمی شد.
اما مگر مرگخواران به این راحتی ها تسلیم می شدند؟

در صدر آن مرگخواران تسلیم نشونده، لینی قرار داشت که با ایده ای که به ذهنش رسیده بود، بال بال زنان خودش را کنار لرد رساند و با صدایی پرشور، ایده اش را مطرح کرد.
- ارباب چیزی که باعث شده ما شما رو یادمون باشه خاطرات مشترکمون و چیزهایی که به ما دادینه. ممکنه اگه اون چیزایی که به ما دادین رو ببینین، ما رو یادتون بیاد. مثلا خود من کلی خاطره با شما و کلی هم یادگاری از شما دارم... حتم دارم اگه ببینینشون منو یادتون میاد.

لینی که مصمم به نظر می رسید با عجله سمت اتاقش پرواز کرد تا یادگاری هایش را بیاورد.

ساعتی بعد.

- یکی جلوی این لینی رو بگیره!

مرگخوارانی که سعی می کردند بین کوهی از یادگاری و کادو های مختلف لرد سیاه را پیدا کنند و بیرون بکشند؛ عملیات را متوقف کرده و سراغ لینی رفتند تا جلویش را بگیرند تا دیگر کادوهایش را نیاورد.
- نه ولم کنین! هنوز تموم نشده!

در همین اثنا که عده ای مرگخوار درحال درگیری با لینی بودند؛ اسکورپیوس با زیرکی تمام موفق شد یواشکی لرد را از زیر کادوها بیرون بکشد و به گوشه ای خلوت از حیاط ببرد.
- ارباب یادتون میاد یه زمانی چقدر به من بدهکار بودین؟

لرد که هنوز بخاطر ماندن زیر کادو ها و نرسیدن اکسیژن، سردرگم به نظر می رسید با تردید سرش را به معنای نه تکان داد.
اسکورپیوس لبخند دندان نمایی زد.
- یادتون نیست؟ اشکالی نداره. کافیه این قولنامه رو امضا کنین تا همچی حل بشه.

او که از آب گل آلود ماهی می گرفت قلم پری را دست لرد داد و سپس کاغذی از ناکجا آباد ظاهر کرد که رویش پر از نوشته ها و اعدادی با صفرهای زیاد بود. لرد سیاه با تعجب نگاهی به مبلغ ذکر شده روی کاغذ انداخت. درست بود که چیزی یادش نمی امد اما عقلش می گفت هیچکس نمی تواند این مقدار پول به کسی بدهکار باشد.
- ارباب منتظر چی هستین؟ امضاش کنین دیگه.
- ارباب می خوان چی رو امضا کنن اسکور؟

با صدای تری بوت که به سمت آن ها می آمد لرد و اسکورپیوس سر هایشان را بالا آوردند. به نظر نمی رسید اسکورپیوس از حضور ناگهانی تری در آنجا خوشحال باشد.

- ارباب اگه می خواین چیزی رو امضا کنین، لطفا اینو امضا کنین.

تری دست در جیب لباسش کرد و کاغذی را از داخل آن بیرون آورد. لرد متعجب به کاغذ دوم خیره شد.
- این دیگه چیه؟
- ارباب این سند آزادی منه. امضاش کنین تا قضیه‌ی فروشم منتفی بشه.‌ تو رو خودتون نذارین بیشتر از این پشت ویترین بپوسم.

پشت ویترین؟ پسرک چه می گفت؟
چیزی درون شکم لرد سیاه حرکت کرد و باعث دلپیچه اش شد. او چجور موجودی بود که انسان ها را برای فروش می گذاشت؟ خواست از تری دلیل پشت ویترین ماندش را بپرسد که دید حسابی با اسکورپیوس مشغول بحث و جدل است. معلوم نبود سر چه موضوعی بحثشان شده بود.

همان موقع که آن دو نفر مشغول دعوا بودند کوین که مدتی از ردای لرد آویزان ماند بود، خیلی سریع پایین آمد. دست لرد را گرفت و او را به گوشه ای کشید.
پسرک با چشمان آبی درشتش به چشمان لردسیاه خیره شد و با هیجانی که به وضوح در صدایش مشخص بود گفت:
- شرورم منو یادتون میاد؟ ما همیشه با هم گرگم به هوا باژی می کردیم. تابشتونا با هم تو بالکون می نششتیم و درحالی که حباب فوت می کردیم، بشتنی می حوردیم. حاله بلا هم بود. شما حیلی ژیاد منو دوشت داشتین و دارین و همیشه برام جایژه می حریدین.

لرد با تاسف سرش را تکان داد. حالا علاوه بر فراموشی، دچار بحران هویت هم شده بود.
او آنقدر موجود بدی بود که کسی را می فروخت و آنقدر موجود خوبی بود که با بچه ها بازی می کرد؟ اینجا چه خبر بود؟

کوین مشتاقانه دستش را کشید.
- شرورم من مطمئنم اگه الان بریم باژی کنیم حتما همچی رو یادتون میاد.
- اون بچه الکی میگه! به حرفش گوش ندین ارباب.

لیسا درحالی که پشتش به لرد و کوین بود این را گفت و بعد هم با لحنی غمگین اضافه کرد:
- اگه تا الان با فراموشی قهر کرده بودین اینطوری نمی شد ارباب. الان تنها راه حل اینه که با تموم مرگخوارا قهر کنین تا حافظتون برگرده.

لیسا این حرف ها را زد و توجه اکثر مرگخواران حاضر در حیاط را جلب کرد. از قیافه های عصبی مرگخواران به نظر می رسید که به هیچ عنوان با چنین ایده ای موافق نیستند.
- چی چی رو ارباب باید با مرگخوارا قهر کنن لیسا؟! قهر که مشکلاتو حل نمی کنه.
- دقیقا! اصلا ارباب همه ی مشکلاتتون تقصیر تامه. بیاین آتیشش بزنیم تا همه چی درست شه.
- این آگلانتاین دروغ میگه ها! به حرفش گوش نکنین...

کم کم تمام مرگخواران حتی آنهایی که درون خانه بودند بیرون آمدند و دور لرد سیاه حلقه زدند تا هر کدام پیشنهادشان را برای بازگرداندن حافظه‌ی اربابشان مطرح کنند.

- ارباب من شنیدم آهنگ گوش دادن حافظه رو تقویت می کنه. این آهنگ رو گوش کنین ببینین یادتون میاد؟
- ارباب مدل نقاشی شدن باعث دوری از آلزایمر میشه. بیاین مدل من بشین یه نقاشی ازتون بکشم تا همه چی حل بشه.
- ارباب با هم ذوق کنیم تا حافظتون برگرده؟
- ارباب بگم پیشی بیاد بیل بزنه براتون؟ خاطراتتون رو بیل بزنه حافظه تون بر می گرده.


میان آن هیاهو سر لرد داشت کم کم گیج می رفت.
نمی فهمید...
او در طول زندگیش چگونه موجودی بود؟ کسی که خانه ی مردم را تصاحب می کرد؟ کسی که والدین کودکان را می کشت؟ کسی که کلی پول بدهکار بود؟ کسی که مردم را آتش زده و از پشت در نگه داشتن سو ها لذت می برد؟ جریان چه بود؟ چرا تکه های این پازل لعنتی درست سرجایش قرار نمی گرفت؟!

- معجون! وییب! معجون حافظه ی مجدد!

با نزدیک شدن هکتوری که معجونی را پیروزمندانه بالا گرفته بود و از هیجان ویبره می زد، زمین لرزید و بقیه ی مرگخواران تعادلشان را از دست دادند.
لرد سیاه هم که سعی داشت تعادلش را حفظ کند و همزمان از شر هدفون لایتینا، بیل دومینیک و قلموهای پلاکس خلاص شود نگاهی به هکتور هیجان زده انداخت که شیشه‌ی حاوی مایعی سبز رنگ را در هوا تکان میداد.

شاید جواب همین بود! نوشیدن معجون حافظه‌ی مجدد!
می خواست برود معجون را از هکتور بگیرد تا به این قائله خاتمه دهد. ولی دید مرگخوران زود تر از او به خود آمده و سعی کردند نگذارند هکتور به او نزدیک شود.

- نذارین دوباره این هکتور معجوناشو به خورد ارباب بده!
- دست از سرم بردارین! من مطمئنم این دفعه معجونم درست عمل می کنه! وییب!... عه! معجونم!

مرگخواران که توانسته بودند معجون را از چنگ هکتور در بیاورند، حالا با پرتاب شیشه‌ و پاسکاری آن قصد دور کردن معجون از اربابشان را داشتند.

افلیا که حالا شیشه‌ی معجون را در دست داشت آن را سمت سدریکی که دور از جمعیت با تکیه بر دیوار خوابیده بود، انداخت.
- بگیرش سدریک!

با صدا زدن دخترک، سدریک که تازه از خواب بیدار شده بود، با خستگی به معجون داخل دستش خیره شد. بعد با بی حوصلگی، مانند عروس هایی که دسته گل را پرتاب می کنند، معجون را به پشت سرش پرت کرد.
و در یک آن چندین اتفاق افتاد...
شیشه ی معجون هکتور مانند کارتون ها در هوا چرخ خورد و چرخ خورد و از پنجره ی باز اتاق دلفی، وارد خانه شد. و همین که با کف اتاق تماس پیدا کرد...
کل خانه منفجر شد!

مرگخواران که در تکاپو بودند خود را به لرد معرفی و یادآوری کنند با شنیدن صدای انفجار همگی سرهایشان را سمت خانه چرخاندند. برای لحظاتی طولانی هیچ حرفی بین هیچکدام رد و بدل نشد. همگی در سکوتی دلگیر به خانه‌ی ریدل ها زل زده بودند که به طرز ناگهانی منفجر شده بود و حالا دود های ناشی از انفجارش تا ابرها می رسید.

هیچ یک از آنها که بخاطر اربابشان از خانه بیرون آمده بودند، آسیب ندیدند. ولی خانه ی عزیزشان بخاطر معجون هکتور که مرلین می دانست اگر لرد سیاه می خوردش چه بلایی سرش می آمد، به فنا رفت.
چهره ی لرد در هم رفته بود و به نظر نگران و ناراحت می رسید. با اینکه چیزی از آن خانه و افرادش به خاطر نداشت اما حالا او هم حس می کرد نیمی از وجودش را از دست داده.
- دیگه همه چی تموم شد...

لحن بی رمقش باعث شکسته شدن سکوت بینشان شد. مرگخواران که تا به حال چنین لحنی را از اربابشان نشنیده بودند با حیرت سمت او بر گشتند.
به وضوح مشخص بود که اربابشان شکسته تر از قبل به نظر می رسد.
قیافه ای بی روح و خسته... چشمانی که دیگر نمی درخشیدند و امیدی به فتح دنیا نداشتند... ذهنی آشفته و مبهوت...
کسی هرگز چنین قیافه ای از لرد ندیده بود و این، به غم هایشان می افزود.

لینی که دیگر نمی توانست چنین وضعی را تحمل کند خود را به شانه‌ی لرد رساند و سعی کرد با مثبت کردن قضیه کمی از درد هایشان بکاهد.

- ارباب اصلا ناراحت نشینا. یه خونه‌ی نو می سازیم. معلوم بود که این خونه دیگه عمرشو کرده. اصلا چه بهتر که نابود شد!
- و در ضمن وقتی حافظتون برگشت هکتور رو شکنجه می کنیم بعد کلی بهش می خندیم.‌

بقیه مرگخواران هم حرف لینی و بلاتریکس را تایید کردند. سپس هرکدام به نحوی تلاش خود را کردند تا به این اتفاق از دیدگاه مثبت تری نگاه کنند و به لرد انگیزه دهند.
اما به نظر می رسید لرد ولدمورت این گونه فکر نمی کرد. مستاصل و تا حدی سردرگم بود. به آرامی خود را از میان حلقه‌ی یارانش بیرون کشید و باری دیگر به خانه چشم دوخت.
در آن غروب دل انگیز، حالا تمام دار و ندارش مانند خاطراتش سوخته بودند. تمام وجودش حالا هیچ شده بود.
رو به مرگخواران کرد.
- شما سعیتون رو کردین تا حافظمو بهم برگردونین... ازتون ممنونم. اما دیگه نیازی نیست دنبالم بیاین.
- اما سرورم...

بلاتریکس حیرت زده می خواست چیزی بگوید که لرد با بالا آوردن دستش به او فهماند سکوت کند.
- نگران من نباشین. الان که خونه و حافظمو از دست دادم. دیگه هیچی درمورد وجودم باقی نمونده. این می‌تونه برای شما و خودم اتفاق خوبی باشه... دیگه لازم نیست پیرو من باشین. برین هرجا که دوست دارین و اونطوری که می‌خواین زندگی کنین.
- ولی ارباب ما می خوایم پیش شما بمونیم.

دیگر مرگخواران هم حرف دوریا را تصدیق کردند. حالا هر کسی به نحوی می خواست مخالفتش را با رفتن لرد اعلام کند. اما گویا او تصمیمش را گرفته بود. درحالی که پشتش به مرگخواران بود به آرامی از آنجا دور شد.
- خیلی متاسفم. اربابی که می شناختین دیگه وجود نداره.
- نه ارباب! لطفا!
- لطفا ارباب! لطفا نرید!
- سرورم لطفا وایسین!
- اربااااب!

ولی لرد سیاه یا آن کسی که قبلا به او لردسیاه می گفتند، پاسخی نداد... حتی سرش را برنگرداند تا چهره‌ی درمانده‌ی یارانش را ببیند...او به سمت افق های تازه ی زندگی اش می رفت... می رفت جایی که بتواند همه چیز را از نو شروع کند...

حال که رهبر رفته بود، گروه از هم پاشیده بود...
و متاسفانه وقت آن رسیده بود هرکدام از مرگخواران راه خودش را برود...


***

کدام آزار دهنده تر است؟ اینکه خاطره ای از کسانی که برایت عزیزند نداشته باشی اما خودشان را داشته باشی؛ یا آنهایی که برایت عزیزند را نداشته باشی ولی خاطراتشان را داشته باشی؟

روزها از پی هم می گذشتند. ماه جایش را به خورشید و خورشید جایش را به ماه می داد. بقایای خانه ی ریدل، زیر آسمانی بی ستاره، در سکوتی دلگیر نشسته بود. تنها و غمگین، بدون اینکه کاری از دستش ساخته باشد. او خاطرات زیادی از آدم هایی که درونش زندگی کرده بودند داشت، ولی حالا دیگر خودشان را نداشت.

تاریکی و سرما دزدانه درون خانه‌ی خرابه می چرخیدند و آنجا را سرد تر و دلگیر تر قبل می کردند. دیگر مهم نبود که فصل تابستان است. بعد از رفتن بهار، زمستان سردی بر سر آن خانه‌ی نگون بخت سایه گسترده بود. به تعبیری، تمام حیات آن اطراف مرده بود.

باد سرد عصرگاهی بی رحمانه میان خانه می گشت و صدای ناله ی پنجره های تخریب شده را در می آورد. کفش های مجلسی و گرانقیمت زنانه، درحالی که دقت می کرد روی کدام قسمت خرابه ها برود، سکوت خانه را شکست. صاحب کفش ها حالا، رو به روی جایی که به نظر می رسید زمانی اتاق لرد سیاه بوده باشد؛ ایستاده بود.
- می دونی چقدر دنبالت گشتم؟

صدایش همراه زوزه‌ی باد در فضا پیچید.
هر چیزی که در آن خانه بود یا کاملا شکسته بود یا در آستانه‌ی شکستن قرار داشت. این اتاق هم استثنا نبود.
در واقع چیزی از آن اتاق باقی نمانده بود. جز میز بزرگی که لرد کارهایش را پشت آن انجام میداد و پرونده های مرگخواران را درون کشوی آن می گذاشت. زن با دیدن میز پوزخند زد و با خودش فکر کرد حتی انفجار هم زورش به آن نرسیده.
روی میز پسر بچه ای نشسته بود و بی توجه به او بستنی می خورد.

- اینجا خطرناکه کوین. بیا با هم بریم عمارت من.
- من جایی نمیام ایژا.

پسرک پشتش به او بود و با بی تابی پاهایش را که از لبه ی میز آویزان شده بود تاب می داد.
ایزابل سکوت کرد و نگاهی به جعبه ی سفید یونولیتی کنار کوین انداخت. با اینکه درش بسته بود ولی او می توانست محتویات داخلش را حدس بزند.
- این همه بستنی!؟ تا کی می خوای اینجا بمونی؟
- تا وقتی بقیه مرگحوارا برای برگژاری جلشه برگردن.

بانوی مرگخوار دست به سینه ایستاد و با صدایی سرشار از نارضایتی گفت:
- متوجه منظورت نمی شم.

کوین رویش را برنگرداند. هیجان و شور و شوق کودکانه، از وجودش رخت بسته بود و ایزابل این را به خوبی متوجه می شد. همانطور که به بستنی اش خیره شده بود، جواب داد:
- خودتم میدونی که مرگخوارا بیکار نَنِشَشتَن. یه عده دنبال بهترین شفادهنده هان... یه عده دنبال قهارترین نجارا... یه عده رفتن تا افشون ژِد فراموشی رو پیدا کنن و یه عده دارن دنبال لرد می گردن...

ایزابل خوب می دانست. خودش هم تا دیروز جز همان مرگخواران بود.

- در واقع من تنها کشیم که هیچ کار خاشی اژش بر نمیاد. علامت شوم من واقعی نیشت. برای همین اگه لرد بخوان اژ طریقش مرگخوارا رو احژار کنن من متوجه نمی شم. ولی بالاخره همشون قراره برگردن اینجا. نمی خوام اژ جمعشون جا بمونم.

اخم های دختر در هم رفت.
- دلیلت زیاد موجه نیست. بخاطر نداشتن علامت شوم واقعی نمی خوای از اینجا تکون بخوری که مبادا از جمع مرگخوارا جا نمونی؟!... خب باید بهت بگم علامت من واقعیه. اگه با من بیای بریم خونه هر وقت خبری از ارباب شد تو هم متوجهش می شی و...
- ایژابل همش همین نیست... اینجا نِشَشتم چون مطمئنم لرد یه روزی بر می گرده. و اگه برگرده و ببینه کشی منتظرش نیشت فکر میکنه همه فراموشش کردن.

دست هایش مشت شد.
- کوین... ایشون ما رو فراموش کردن.

بچه با آرامش سرش را تکان داد.
- اشتباهت همینجاشت. یه چیژایی وجود داره که هرچقدر هم زور بژنی نمی تونی فراموششون کنی. این چیژایی که می گم نه اطلاعات توی کتابه. نه یه مشت اسم. یا چیزی هم نیستش که اگه بد موقع از خواب بیدارشی ممکنه بپره... حافِژه های مهم هیچ وقت اژ بین نمی‌رن. چون آدمایی که برای تو مهم هشتن، همیشه اونجان... یه جایی در درونت.

شاید حق با آن بچه بود ممکن بود لرد حافظه اش را بازیافته به آن مکان برگردد. اگه این اتفاق می افتاد و لرد باز می گشت، وقتی میدید کسی منتظرش نیست خیلی بد می شد. ایزابل لبخند کم جانی زد و آمد کنار کوین، روی میز نشست.
- امیدوارم بستنی کافی برای هردومون داشته باشی.

اگر قرار بود کوین منتظر بماند او هم با کمال میل همراهی اش می کرد.

- می تونین جای یه جا نشستن کارای مفید تر انجام بدین. مثل کمک به برگردوندن ارباب!

با شنیدن این صدا، ایزابل و کوین حیرت زده، همزمان سر هایشان را چرخاندند و به دوریا بلک که ظاهرا تازه آنجا ظاهره شده بود و نقشه ی شهر را در دست داشت، نگاه کردند.
قسمتی روی نقشه با دایره ی قرمز رنگ مشخص شده بود. دوریا لبخند انرژی بخشی زد.
- مکان فعلی اربابو پیدا کردم.

***

زمان حال

- سفارشتون آماده ست.
گادفری لبخندی زد. سینی نوشیدنی ها را از فروشنده تحویل گرفت و رفت کنار لرد، پشت میز کافه نشست.
کافه بسیار خلوت بود و صدای موسیقی ملایمی از جایی به گوش می رسید. در واقع محفلی ها دستور تخلیه کافه را داده بودند تا بتوانند آنجا را تبدیل به میدان مبارزه کنند.
البته آن ها چندان اهل جنگیدن نبودند اما شاید این تنها و بهترین شانسشان بود تا لرد را که بی دفاع و بدون یارانش مانده بود، برای همیشه از میان بردارند و صلح و آرامش را به جهان هدیه دهند.
- بابت نوشیدنی ممنون.

گادفری با لبخندی سرشار از اضطراب سر تکان داد. کم پیش می آمد لردسیاه از کسی تشکر کند. خصوصا از یک محفلی.
نفسی عمیق کشید و ناخودآگاه به چهره ی خونسرد لرد چشم دوخت.
لرد که از نگاه های خیره اش اذیت شده بود سرش را بالا آورد.
- چرا اینجوری به من زل زدی میدهرست؟ چیز عجیبی دارم که اذیتت می کنه؟

گادفری فوری نگاهش را دزدید. با دستپاچگی دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- نه... نه بابا چیزخاصی نیست. باو..ور کن... فقط...
- فقط؟...

دلش را به دریا زد.
- فقط قدیما یجور دیگه ای بودی. میدونی، یه قاتل بی رحم که حتی از جون یه بچه هم نمی گذشت...
سرش را پایین انداخت و به نقطه ای روی میز زل زد.
- ولی با این وجود همه هوش و ذکاوتت رو تحسین می کردن. حتی هری و پروفسور دامبلدور.

لرد سیاه یک قلوپ از نوشیدنی اش را خورد و به گادفری اشاره کرد نزدیکتر بیاید.
- ببین همکار عزیز، قدیم هر اتفاقی افتاده گذشته. دلم نمی خواد بهش فکر کنم. تو هم اگه منو می شناختی بهتره دیگه به اون آدم قبلی فکر نکنی. من عوض شدم. از گذشته بیرون بیا.
- اوه. که اینطور. باشه.

گادفری نگاه معذبش را از لرد گرفت. آدمی که طی چندین هفته صد و هشتاد درجه عوض شده بود.
اولش که آلنیس خبر سقوط خانه ی ریدل را برایشان آورده بود حرفش را باور نکردند. مرگخواران و سقوط؟ لرد ولدمورت ولشان کرده بود؟
- شوخی از این بهتر نتونستی پیدا کنی آلن؟
- شوخی نیست جرمی. خونه ی اونا منفجر شده و اسمشو نبر به مرگخوارا گفته که دیگه نمی خواد ازش پیروی کنن. الان هم خودش رفته یه جایی تو دنیای ماگلی داره کار می کنه.

جرمی اخمی کرده و سراغ ریموس لوپین رفته بود.اگر این خبر صحت داشت پس آنها می توانستند یک جایی لرد را گیر بیندازند و کارش را تمام کنند. اینطوری بدون خون و خونریزی بیشتر، صلح به جهان باز می گشت.

گادفری از خاطراتش بیرون آمد و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. راس ساعت6عصر قرار بود لوپین با لشکری از دیوانه سازها برای نابودی لرد به آنجا بیاند و حالا دقیقا ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه بود.
صندلی اش را عقب کشید و از روی آن برخاست. لرد همچنان مشغول نوشیدن بود و با دقت نقطه ای را می نگریست. انگار مشغول فکر کردن درمورد موضوع حساسی باشد. ناگهان سرش را بالا آورد و با دقت داخل چشمان گادفری خیره شد.
گادفری که احساس خطر کرده بود، فوری دستش را در جیبش برد و چوبدستی اش را لمس کرد.

- میدهرست به نظرت یه روز من می تونم بهترین کارمند رستوران بشم؟ می خوام انقدر ترقی کنم تا بتونم جای مدیر رو بگیرم.

سخنان لرد، لحظه ای باعث مچاله شدن قلبش شد. حالا اوج آرمان های آن موجود بی رحم، رسیدن به درجه ی مدیریت رستوران بود.
درحالی که اخم کرده بود با شرمندگی جواب داد:
- متاسفم. این اتفاق هرگز نمیفته.

لرد تعجب کرد.
- چرا؟ من که دارم تلاش می کنم هر روز بهتر از روز قبل باشم.
- بحث تلاش نیست...
گادفری سرش را پایین انداخت. از میز دور شد و رفت تا جلوی در کافه، کنار لوپین و دیوانه سازها بایستد.
- واقعا شرمندم رفیق. حتی با اینکه حافظتو از دست دادی بازم برای این جامعه خطر بزرگی محسوب میشی. ما...
- ما مجبوریم از سر راه برت داریم.

قبل از اینکه لرد بتواند حرف های ریموس را هضم کند، هوا به طرز قابل توجهی چند درجه سرد تر شد و تعداد کثیری موجود شنل پوش، در آستانه‌ی در نمایان شدند.
به یکباره همه چیز در خلائی زجرآور فرو رفت. رنگ های اطراف پریدند و دستی با بی رحمی تمام روی دنیای لرد، گردی خاکستری رنگ پاشید.

لرد سیاه هنوز باورش نمی شد که تنها مانده. آن هم مقابل لشکری دیوانه ساز. تمام وجودش یخ زد و سر درد شدیدی گرفت. ناخواسته پاهایش شل شد و لرزید.
یعنی این پایان کارش بود؟
تنها و بی کس و حتی بدون خاطره ای زیبا که بتواند جلوی هجوم احساسات نامطلوبش را بگیرد؟ چه کار باید می کرد؟

موجودات شنل پوش به آرامی نزدیک و نزدیکتر می آمدند تا او را در باتلاق ناامیدی غرق کنند.
نگاه سردش را به دیوانه سازها دوخت. تعدادشان زیاد بود و جلوی ورودی را پوشانده بودند. عملا نمی توانست فرار کند.
باید تسلیم می شد؟

پوزخندی بی رمق زد. حقیقتا چاره ی دیگری نداشت... او فرد محبوبی نبود و به نظر می رسید در زندگی اش جز آزار و اذیت دیگران کار دیگری نکرده. شاید بوسه ی دیوانه ساز واقعا حقش بود.

نفس عمیقی کشید و دستانش را باز کرد. آماده بود مرگ یا هرچیزی که قرار بود تا دقایقی دیگر برایش اتفاق بیفتد را، با آغوش باز بپذیرد. چشمانش را بست و با اینکه خاطره ای (حتی یک خاطره ی تلخ که آزارش بدهد) به یاد نمی آورد غمی بی جهت و بدون دلیل وجودش را فراگرفت.

پاق!
- بزرگان آن را لو مل دو پی نامند. غمی بی جهت که با تماشای دشت به دل افتد. خود خویشتنمان به "غم غربت" بسنده می کنیم.

لادیسلاو زاموژسلی خیلی چیزها می دانست. یک نابغه به تمام معنا بود!
پاق!

- غم غربت؟ تا وقتی کنار هم هستیم که غربت معنی نداره.

لینی وارنر حشره ی آبی خیلی زحمت می کشید. واقعا مهربان بود!
پاق!

- مگه تا وقتی من اینجام غربت اصلا می تونه به ارباب نزدیک بشه؟

بلاتریکس لسترنج را نمی شد از اربابش جدا کرد. همیشه و همه جا آماده ی خدمت بود!
پاق!

- ما هم هنوز نمردیما. معجون ضد غربت بدم؟

هکتور گرنجر شاید یک کنه به نظر می رسید. اما همیشه حواسش به همه چیز بود!
پاق!

- مگه مایی که مردیم نتونستیم برگردیم تا دوباره خدمت کنیم؟ مرده و زندمون نمی ذاره ارباب احساس غربت کنه.
- ایوان راست میگه. اصلا روحم فدای ارباب!

وفاداری ایوان و بینز حتی بعد از مرگشان هم ثابت شده بود!
پاق!

با شنیدن "پاق" ها و صدا های اطرافش، آرام لای پلک هایش را باز کرد. چیزی را که می دید باور نمی کرد!
دور تا دورش مرگخواران حلقه زده بودند.
- چرا؟

صدایش به طور محسوسی می لرزید.
- چرا برگشتین؟ مگه من بهتون نگفتم برین.
- کجا بریم ارباب؟ مگه ما جز زیر سایه ی شما جای دیگه ای رو داریم؟

دیزی با خنده این را پرسیده بود.

- معلومه که دارین. مگه نمی خواین هرجوری که دلتون می خواد زندگی کنین؟
- ما همین الانش هم اونجوری که دوشت داریم ژندگی می کنیم. ژیر شایه ی بژرگ شما.
- دقیقا!

هر لحظه به تعداد سپرهای انسانی اش اضافه می شد.
دیوانه ساز ها برای مدتی دست از حرکت و پیشروی کشیده بودند. به نظر می رسید آنها هم به اندازه‌ی لرد، از دیدن مرگخواران شگفت زده شده بودند.
حتی و ریموس و گادفری هم با تعجب این صحنه را می نگریستند.
- روی محوطه طلسم ضد آپارات اجرا کن! نباید بذاریم از دستمون در برن!

صدای لرزان لوپین همزمان شد با بالا رفتن چوبدستیش برای اجرای طلسمی که مانع خروج مرگخواران از آن مکان می شد.
و این دردسر جدیدی برای یاران سیاهی بود. زیرا نه تنها نتوانسته بودند به موقع اربابشان را از آنجا خارج کنند تا صدمه‌ای به او نرسد، بلکه حالا خودشان هم در کافه با تعداد زیادی دیوانه ساز اسیر شده بودند.

وقت تغییر استراتژی بود. همه‌ی مرگخواران دور اربابشان حلقه زدند و اجازه دادند او در مرکز این حلقه باشد. بلاتریکس درحالی که چوبدستی اش را به سمت دیوانه سازها نشانه رفته بود غرید:
- از ارباب محافظت کنید. می تونن روح هر کدوم از ما رو می خوان واسه ی خودشون داشته باشن ولی نباید بذاریم دستشون به ارباب بخوره.

حلقه ی محافظتی مرگخواران دور لرد تنگ تر شد. هیچکس قصد فرار یا پا پس کشیدن نداشت.

گودریک گریفیندور درحالی که لبخند اطمینان بخشی میزد تمام دستانش را برای دفاع از لرد باز کرد و گفت:
- غمتون نباشه ارباب. هر اتفاقی هم بیفته ما باهاتونیم.

بقیه ی مرگخواران هم شروع کردند به تصدیق کردن حرف او.
- ارباب حتی اگه خاطره ای یادتون نیاد ما براتون جدید و بهترشو می سازیم.
- حق با ایزابله... منم با اینکه خستم ولی تا تهش هستم.
- ولی تموم این ماجرا ها تموم شد من حق الزحمه مو ازتون میگیرما ارباب!... آخ! چرا می زنی آیلین؟


دیوانه‌ساز ها هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشدند و چهره‌ی مرگخواران در هم می رفت‌. گویی حیوانی وحشی چنگی به بدنشان می انداخت. کابوس دستش را به سمت گردن آنها دراز کرده بود و با فشردن گلوهایشان، تنفس را سخت می کرد. عذابی وحشتناک سرتاپای همه شان را فرا گرفته بود و دردی صد برابر بد تر از کروشیو در جانشان می دوید. اما هیچکدام از جایش تکان نمی خورد.
لرد سیاه هنوز مبهوت از آنچه داشت اتفاق می افتاد یارانش را نگریست. موجوداتی سرسخت که می خواستند تا آخر با او بمانند.
نمی فهمید...
نمی فهمید...

چرا نمی خواستند او را به حال خود رها کنند؟ چرا برگشته بودند؟ چرا می خواستند از او محافظت کنند؟ اگر الان اینجا نبودند...
- اگر الان اینجا نبودین می تونستین زنده بمونین!

فریاد زد! از عمق وجودش فریاد زد!

- ارباب هنوز متوجه نشدین، نه؟ اگه همه چیزو بذارین کنار و ما رو پشت سرتون ول کنین... چطور می تونیم از اینکه زنده ایم خوشحال باشیم؟ ارباب اگه شما رو از دست بدیم چطور میشه دیگه خوشحال زندگی کرد؟

هیچکدام از آنها را به یاد نمی آورد با این حال آنها حاضر بودند جانشان را برای او فدا کنند. حاضر بودند تا آخرش همراه او بمانند و برای دفاع از او بجنگند. نمی توانستند بدون او زندگی کنند...
چیزی در جایی از وجودش لرزید... شاید...
شاید در قلبش!


اخمی کرد. حتما اشتباهی پیش آمده بود. او قلب نداشت! او مانند دامبلدور و هری پاتر نبود که با نیروی عشق و اینجور داستان های کودکانه خام شود. سال ها پیش قلبش را کنار گذاشته بود تا بتواند قدرتمند ترین جادوگر تاریخ شود.
- قدرتمند ترین جادوگر تاریخ...

زمزمه کرد...
و ناگهان سیلی از کلمات به سمتش هجوم آوردند!
لحظه ای نفس کشیدن را فراموش کرد و میان دریایی از تصاویر و لغات غرق شد. خاطرات با سرعت سرسام آوری همچون ماری به دور بدنش پیچید و او را در بر گرفت.
حالا همه چیز را به‌خاطر می آورد... حالا می دانست کیست... حالا یادش می آمد آدم های اطرافش چه کسانی هستند... و حالا متوجه شده بود که مرگخوارانش چقدر دوستش دارند.

- بلا چوبدستیمونو آوردی؟

بلاتریکس شوکه ولی خوشحال سمت لرد چرخید. چشمان اربابش سرشار از حس زندگی بود. لبخند محوی زد و چوبدستی لردسیاه را از جیب ردایش بیرون آورد.

- هیچکس! هیچکس حق نداره به یاران ما آسیب بزنه!

با ابهت چوبدستی اش را بلند کرد و به سمت دیوانه ساز ها نشانه رفت. کسی اسم طلسمی را که گفت نشنید. ولی مطمئنا 'اسپکتروپاترونوم' نبود. اکثر مرگخواران نمی توانستند پاترونوس بسازند.

ولی چه کسی می گوید که فقط پاترونوس از انسان در برابر دیوانه‌ساز ها محافظت می کند؟

طلسمی سبز رنگ در هوا به پرواز در آمد.
‌بزرگ و بزرگتر شد و کم کم شکل مشخصی به خود گرفت. جمجمه ای که از دهانش مار بیرون آمده بود!
- علامت شوم!

مرگخواران تقریبا این را فریاد کشیدند و با شادی سمت لرد چرخیدند. مثل همیشه حالش خوب بود و لبخند می زد. از همان لبخندهایی که به آدم می گویند" دیگه نیاز نیست نگران باشی... من برگشتم."
- یاران ما نزدیکمون بمونید.

فاصله ها خیلی خیلی کمتر شد و دیگر شکافی نماند.

علامت شوم با نرمی به سمت دیوانه ساز ها حرکت کرد. موجوادت شنل پوش به طرز عجیبی با دیدن علامت شوم و آن حجم امید و اشتیاق به محافظت، ناخودآگاه از حرکت ایستادند و کم کم متواری شدند. لوپین و گادفری که چیزهایی را که دیده بودند باور نمی کردند با حیرت دور شدن دیوانه سازها را تماشا کردند و بعد خودشان هم تصمیم گرفتند از آنجا دور شوند. عملیات به وضوح شکست خورده بود.

همه‌ی مرگخواران لبخندی از سر آسودگی زدند. آنها از اربابشان محافظت کرده بودند و اربابشان از آنها! و حالا همگی زیر سایه‌ی علامت شوم در صحت و سلامت بودند.

شاید اگر این داستان درمورد محفلی ها بود ته داستان به آغوش لرد می پریدند و از بازگشتش اظهار خوشحالی می کردند. اما آنها مرگخوار بودند. کاملا مرتب گوشه ای صف کشیده بودند و...
- مهم نیشت داشتان درمورد کیه. کشی نمی تونه جلوی منو بگیره تا شرورمونو بغل نکنم.
- منم.
- منم همینطور.
- حتی منم!

اما خب گاهی برای مرگخواران نیز چنین استثناهایی هم پیش می آمد دیگر!
و قبل از اینکه لرد بتواند حرکتی کند، مرگخواران جلو آمدند و همگی با هم محکم او را در آغوش کشیدند. آغوشی از جنس سیاهی و تاریکی که روشنایی وجود تمامشان بود.

- یاران ما بیاین برگردیم خونه.


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۷ ۱۶:۴۲:۳۴

...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۳۵
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
بخش اول

وقتی سردبیر روزنامه به سراغم آمد و گفت کاری مهم برایم دارد، در پوست خود نمی‌گنجیدم. اما این احساس شعف دیری نپایید تا به شکل ذرات خاکستر ته مغزم رسوب کند. در ابتدا گمان می‌بردم که چون دوران انتخاباتی وزیر سحر و جادو نزدیک است، بی‌شک این کار مهم نمی‌تواند چیزی بجز همراهی سردبیر برای مصاحبه با نامزدهای انتخاباتی باشد. اما چنین نبود؛ من مسئول مصاحبه‌ با زنی سالخورده شده بودم که در بیمارستان سنت مانگو بستری بود.
شاید بپرسید چرا به عنوان یک خبرنگار، این مصاحبه برایم غیرجذاب بود. واقعیت این است که در آن موقع هنوز۵ ماه هم نگذشته بود که به عنوان کارآموز در دفتر روزنامه کار می‌کردم و با اینکه قاعدتا هیچ مصاحبه‌ی مهمی قرار نبود به من واگذار شود، سری پر باد و دلی امیدوار داشتم.
ساعتی پس از ملاقات با سردبیر متوجه شدم که پیرزن بارها برای دفتر روزنامه، نامه ارسال کرده و خواسته بود تا کسی را برای نوشتن سرنوشتش بفرستند. چه بهتر! زنی پیر که مرگ را نزدیک دیده است و حالا در پی ثبت وقایع نه چندان مهم زندگیش و دست آوردهایی است که احتمالا هیچ گاه به دست نیاورده است.

وقتی پشت در اتاق زن ایستاده بودم، در واقع داشتم تمام نیرویم را جمع می‌کردم تا به محض ورود به اتاق، پیرزن را به باد ناسزا نگیرم که چرا فرصت طلایی همراهی با سردبیر را از من گرفته است.
چیزی که انتظار نداشتم این بود که به محض ورود به اتاق، با چهره‌ای چروکیده مواجه شوم که لبخند نشسته بر لب‌هایش، واقعی‌تر از تمام زندگیم می‌نمود. تصوری که قبل از ورود داشتم، پیرزنی ترشرو بود؛ از آن‌هایی که تمام مدت غر می‌زنند و علت تمام بدبختی‌هایشان را یا پدرشان می‌دانند یا شوهرشان و از صورتشان چنان خستگی شدیدی از زندگی می‌بارد که دلت می‌خواهد به آن‌ها راه‌هایی ساده و بدون درد برای مردن را معرفی کنی.
اما این پیرزن در دسته‌ی دیگری قرار داشت. از آن مادربزرگ‌هایی بود که حس می‌کردی با خوشرویی تمام، وقتی فرزندش سر کار بوده، نوه‌اش را بزرگ کرده است و همیشه در کنج خانه‌اش آبنبات دارد. از آن‌هایی که چنان از درونشان زندگی به بیرون می‌تراود که هوس می‌کنی چندسالی از عمر خودت را کادوپیچ کنی و بگذاری پر دامنش.
نه! هنوز نظرم در مورد اینکه احتمالا این زن هم دستاوردی در زندگیش نداشته، عوض نشده بود؛ اما دیگر عصبانی هم نبودم.
لبخندی زدم و سلام کردم. سرش را به نشانه‌ی احترام تکان داد و با دست به صندلی چوبی کنار تختش اشاره کرد. وقتی داشتم به سمت صندلی می‌ٰرفتم، به آرامی گفت:
-یکی از پایه‌هاش یکم لقه ولی نگران نباش، نمی‌افتی.

با تردید سری تکان دادم و روی صندلی نشستم. شاید پایه‌ی صندلی کمی ناپایدار می‌نمود اما آن چنان زیاد نبود که نیازی به اشاره به آن باشد. پیرزن دوباره لبخند زد.
-سریع به حرف بقیه اعتماد می‌کنی.

از این نظر مستقیم و بی‌پرده جا خوردم.
-ببخشید؟
-می‌تونستی قبلش خودت نگاهی به صندلی بندازی تا ببینی لقه یا نه ولی ترجیح دادی به حرفم گوش بدی و روی صندلی نشستی.

چند ثانیه‌ای به او خیره شدم. نمی‌دانستم از گفتن این حرف‌ها چه منظوری دارد یا به دنبال شنیدن چه پاسخی است. پیرزن بار دیگر لبخند زد.
-بگذریم. تو خیلی جوونی؛ البته انتظار نداشتم یکی از خبرنگارهای خبره رو برام بفرستن، ولی فکر هم نمی‌کردم این کار رو بذارن به عهده‌ی یه کارآموز. به هر حال همین که یکی رو فرستادن خودش خوبه.

در اعماق قفسه‌ی سینه‌ام احساسی سنگین شروع به خروشیدن کرد. چطور کسی با چنان لبخند دلنشینی با کسی که تا به حال او را ندیده است، این چنین بی‌پروا و تا حدی بی‌رحم سخن می‌گفت؟

-خب بریم سر زندگی‌نامه‌ی من. از کجا شروع کنیم؟

و با چشمانی منتظر به من خیره شد. خشم من هنوز فروننشسته بود؛ اما تمام تلاشم را کردم با آرامش پاسخ دهم.
-این زندگی‌نامه‌ی شماست، فکر می‌کنم بهتر باشه خودتون بگین از کجا می‌خواین شروع کنین.

پیرزن به بالشتی که پشت سرش گذاشته بود بیشتر تکیه داد و به سقف خیره شد.
-پس همون مدل کلاسیک رو پیش بریم. از دوران بچگی شروع کنیم و امیدوارم تا وقت چاپ زندگی‌نامه‌م مرده باشم تا بتونی خودت هم چند کلمه‌ای در مورد مراسم تدفینم اضافه کنی.

نوری که در ابتدای ورودم در چشمان پیرزن می‌درخشید، هنگام گفتن این جملات چشمانش را ترک گفت؛ طوری که احساس می‌کردم در چشمانش، چیزی جز پیکره‌ي سیاه پوش ناامیدی را نمی‌بینم.
به راستی این زن که بود؟ مادربزرگی مهربان و امیدوار، فردی رک و بی‌پروا و یا انسانی غمگین و افسرده؟ یا شاید... هر سه؟
پس چشمانم را به دهانش دوختم تا قصه‌ی خود را بازگو کند.


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۳ ۲۳:۲۵:۳۱


Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.