هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
توجه: پست های این سوژه دارای محدودیت سنی می باشد و خواندشان برای همه افراد مناسب نیست!


صدای فریاد دارین، لرزه ی وحشتناکی بر تن لیسا انداخت و باعث شد گریه اش بگیرد.

- هه! داری گریه می کنی؟ حتما ترسیدی! بایدم بترسی... اینجا قراره جهنم تو و دوستات باشه.

مرگخواران از وقتی که وارد جبهه ی لردسیاه شدند؛ هر روزآماده ی مواجه با مرگ بودند بنابراین از آن حراسی نداشتند. اگر به لیسا می گفتند تا دقایقی دیگر قرار است بمیرد؛ چندان غمگین نمی شد. حتی برخی اوقات مرگ، بهترین راه رهایی بود. ولی این بار قضیه فرق داشت...
کسی که رو به روی لیسا ایستاده؛ یک دیوانه محسوب میشد که علاقه ای به کشتن معمولی نداشت! او قربانیانش را زجر کش می کرد... آن هم پس از شکنجه های زیاد.

دارین دور دخترک چرخی زد و به آرامی گونه اش را نوازش کرد. گونه های لیسا سرد سرد بود و ضربان قلبش هر لحظه بالا و بالاتر می رفت.

- عاشق بوی ترسم! عاشق دیدن چشمای ملتمس قربانیام!

هوا را با ولع بو کشید.
- ولی از همه بیشتر میدونی چی رو دوست دارم؟

قطعا لیسا نمی خواست بداند یک قاتل سادیستی به چیز هایی علاقه دارد ولی نظرش به هیچ عنوان برای مردی خونخوار که از آسیب زدن به آدمها لذت می برد؛ مهم نبود.
دارین آرام دستش را در جیبش فرو برد و شئ نقره ای رنگی را از جیبش بیرون کشید. بعد طی یک حرکت آنی، خنجرش را کنار گوشش رساند.
همان موقع برای چند لحظه نفس لیسا قطع شد. حالا دیگر به جای اشک، از چشم راست لیسا، خون می آمد.
دارین به چهره ی پر درد لیسا پوزخندی زد. سپس شیشه ای برداشت و با بی رحمی تمام کنار چشم زخمی دختر گرفت.
وقتی که قطرات خون داخل شیشه رختند؛ مانند دیوانه ها تمام آن را سر کشید.

- عاشق طعم خون طعمه هامم!


---------------------------------------------

هکتور نگاهش را از رکسان دزدید. سرش را پایین انداخت و به کفش هایش خیره شد. منظور قاتل از اینکه " بازی عوض شده" چه بود؟ قرار بود خطر جدیدی تهدیدشان کند؟ اگر برای لیسا تفاقی می افتاد چه؟ حالا که رکسان همه چیز را فهمیده بود جانش در خطر بود؟ باید چه کار می کردند؟
سوالات بی شماری مغز هکتور را پر کرده و به او اجازه ی درست فکر کردن را نمی دادند.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me







پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۲:۰۱ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
خلاصه: یه نفر هست تو دهکده ی هاگزمید که قاتله و آدما رو هم به روش مشنگی می کشه! تا حالا دو خانواده کشته شدن. آرسینوس و هکتور رفتن دنبال قاتل که آرسینوس کشته میشه. هکتور فهمید که اون پسر دارین ماردنه که مادر و پدرشم قبلا جزو مرگخوار ها بودن و کشته شدن. دارین لیسا رو زندانی کرده و به هکتور گفته که اگه نیای، لیسا می میره. این وسط، رکسان دنبال لیسا می گرده و دارین بهش حمله می کنه، ولی نمی‌تونه [ یا حتی از قصد ] اون رو بُکشه. هکتور ماجرا رو برای رکسان تعریف می کنه و اونا در حال درست کردن معجونی هستن که بتونن وقتی که به سر قرار با دارین رفتن، اون رو با معجون هکتور، بُکشن.

***


جادوگری قدیمی همیشه می‌گفت « هر عملی، عکس خودش را دارد » و دیر یا زود، بالاخره نتیجه ی کارهایمان به خودمان بر می گردد. البته جادوگر که این را گفت، فکرش را هم نمی کرد یک روز، در جایی، چنین نتیجه ای برگردد و روزگارِ جادوگران سیاه را سیاه‌تر از قبل کند.
لندن، خاکستری ترین شهر دنیاست. شاید از آن همه میدان های شلوغ و مراکز خرید جذاب و رنگ های جورواجوری که سر تا سر شهر پخش شده‌اند، منظورم را متوجه نشید. چرا که وقتی تاریکی، هجوم می آورد به کوچه پس‌کوچه های این شهر، تنها صدای سکوت شنیده می شود. صدای ترسی که درون دل تک تک آدم ها خفه شده. صدای هولناکی که این بار تمام شهر را طی کرده و در کیلومتر ها زیر زمین، به سراغ یک نفر رفته. لیسا!
همه جای تونل می‌لرزید، انگار که هر پنج دقیقه زمین لرزه ای می آمد. قطارها با سرعت های وحشتناک‌شان حرکت می کردند و صدای حرف زدن آدم ها انگار از ته چاه به گوش می رسید. لیسا، به سختی چشمانش را باز کرد. نای ایستادن نداشت اما متوجه شد پایش اصلاً به زمین نمی رسد. بعد، احساس خفگی کرد. کمی طول کشید تا به خودش بیایید و جسم بی جانش را میان زمین و هوا پیدا کند. وقتی که بالای سرش را نگاه کرد، تازه، دردِ پاهایش حس شد. از سقف، آویزان شده بود و حالا که بینایی اش کمی برگشته بود، همه چیز را وارونه می دید. جریان خون را درون سرش حس می کرد اما هنوز متوجه نشده بود که کجاست. اندک نوری، درون تونل را روشن کرده بود. همه جا بوی نم عجیبی می داد و برای لیسا، این بو آشنا می آمد ولی نمی‌دانست از کجا.
دیوار رو به رویش را نگاه کرد. از فاصله ای که لیسا آویزان شده بود، جزئیات معلوم نبود اما می توانست تصویرهای روی دیوار را بشناسد. آرسینوس جیگر، رکسان و دومینیک ویزلی، تام جاگسن و هکتور گرنجر. همه‌ی آن ها، دوستانش بودند و کم کم به خاطر آورد آخرین بار کجا بوده. رو به روی اداره ی پست، منتظر رکسان بود. اما ادامه‌ش.. چیزی به خاطر نمی آورد. صدای خنده ی کوتاهی، رشته ی افکارش را پاره کرد. سایه ای درون تاریکی تونل نشسته بود و تنها بُرندگی چاقوی درون دستش، اندک نوری را به سایه می بخشید. سایه هم سعی می کرد انعکاس نور را بر روی صورت دخترک بی جان بیندازد.

ـ می‌دونی؟ انتقام خیلی اسم عجیبیه. چرا انتقام؟ من دارم به همه ی اون آدما لطف می کنم. در واقع، دارم لطفی که در حقم داشتن رو جبران می کنم. ولی انتقام.. انگار که اسم سنگینیه. منفیه. می دونی چی می‌گم؟ نه نمی دونی. هیچ کدومتون نمی دونین!

لیسا دستان سایه ی رو به رویش را نمی دید اما مطمئن بود که او داشت مشتش را به زمین می کوبید. صدایش خشمگین بود و تُن صدایش به قدری بلند شده بود که هنوز هم صدایش در تونل می پیچید. لیسا سعی کرد کلمه ای به زبان بیاورد اما نتوانست. انگار که طلسم شده باشد.

ـ آره. تقلا نکن. درست فهمیدی. نمی‌تونی حرف بزنی. نمی‌خوام که حرف بزنی. این‌جای قصه، من حرف می‌زنم و تو.. خب هنوز فکری برای تو ندارم ولی به هر حال، یه جای این قصه تو هم میری پیش همه ی اون آدمای قبلی. پیش رفیقت، آرسینوس.

جمله های پسر مانند آب سردی بر روی لیسا فرود آمدند. منظورش از آدم های قبلی چه بود؟ آرسینوس کجا بود؟ خودش کجا بود و مهم تر از همه، این پسر چه کسی بود؟ سوالات ذهنش تمام نمی شد و در آن لحظه نمی دانست که دلش نمی‌خواهد جواب آن ها را بداند.

ـ می‌دونی، انتقام گرفتن همیشه کُشتن نیست. اشتباه قاتلای سریالی اینه. یه وقت هایی انتقام، چشم هات رو باز می‌کنه. درست مثل همین الآن که رفیقای تو دارن سعی می‌کنن پیدات کنن. هیچ وقت این رفاقت رو نفهمیدم. مثل یه نقطه ضعف می مونه. حتی آدرس‌مون رو هم خودم بهشون دادم. راستی، ادبم کجا رفته؟ بذار خودم و این‌جا رو بهت معرفی کنم. اسمم دارین ماردنه. می دونم که یه بارم اسمم رو نشنیدی. این‌جام زیر ایستگاه متروی خیابون بیکره. درست همون جایی که اون جادوگر احمق، شرلوک، خودشو مسخره کرده بود. آخه بری توی دنیای مشنگا که مشکلای اونا رو حل کنی؟ احمقانه‌ست!

دارین از میان تاریکی بیرون آمد و لیسا با دیدن چهره‌اش جا خورد. حتی اگر طلسمی در کار نبود، لیسا باز هم نمی توانست توصیف کند که چه می بیند. دارین، صورتش را به صورت لیسا نزدیک کرد. به قدری که نفس های گرمش، به صورت دخترک می خورد و او را بیشتر از قبل، می ترساند.

ـ فکر نکن موضوع، مرگخواراست. بعد از اونا، نوبت محفله. بعد از اونا، نوبت مشنگاست. بعد از اینکه انتقامم رو از دونه به دونه ی مرگخوارا گرفتم، برام فرقی نمیکنه برم سراغ کی. یکم صبر کنی بالاخره نوبت تو هم میشه. بهشون گفتم ساعت دوازده شب بیان این‌جا. میان، مطمئنم که میان. یه وقت هایی انتقام همینه. آدما رو مجبور کنی کاری بکنن که دلشون نمیخواد بکنن. مثل عروسک های خیمه شب بازی ای که هر چی من بگم، گوش می کنن. هر حرکتی رو که من بگم، بازی می کنن. هر آدمی رو که من بگم می‌کُشن.. هر آدمی!




پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

دومینیک ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۳:۲۴ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
هکتور برای لحظه‌ای گمان کرد دیگر قرار نیست به خاطر بیاورد، که دنیا بدون این حجم عظیم از اضطراب و تشویش چگونه است. زندگی هکتور هیچ وقت خالی از خون‌ریزی و مرگ نبود؛ به ویژه از وقتی که به لردِ سیاه پیوسته بود. ولی قرار نبود آن کسی که طعم مرگ اطرافیان را می‌چشد، خودش باشد.
معجون‌ساز، دستی به دستگیره‌ی یخ زده کشید. باید می‌جنبید و قبل از رسیدنِ کارآگاهان و ساکنین کنجکاو محله، وضعیت را بررسی می‌کرد.
هنوز ته‌امیدی به سالم بودنِ رکسان داشت. بدون اتلاف وقت، دستگیره را پایین داد و وارد شد.
کمی عقب‌نشینی کرد و لحظاتی اجازه داد تا چشمانش هم‌نشینی تاریکی را قبول کنند. آرام آرام، پیکر دختری موقرمز در میان انبوهی از وسایل کوییدیچِ تخریب شده، پیدا شد. رکسان با بی‌خیالی روی پیشخوان نشسته بود و پاهایش را تکان می‌داد.
هکتور کمر صاف کرد و به نشانه‌ی آسوده شدنِ خیالش، نفسش را بیرون داد. رکسان کسی نبود که بتوان دستِ کم گرفت.
رکسان پیش از آنکه هکتور چیزی بگوید، پیش‌دستی کرد و از پیشخوان پایین پرید.
- یارو ترسناک بود...یعنی میدونی؛ نه ترسناک‌تر از یه موشک کاغذی! گمونم ازش ترسیدم چون از همون اول با اون چاقوش منو نشونه رفته بود...

معجون‌ساز با گیجی به سه جسد روی زمین اشاره کرد.
- پس اینا...؟
- زیادی داشتن سر و صدا می‌کردن. مثل اینکه تقلای قبل از مرگشون مفید واقع شد...
رکسان به خودش اشاره کرد.
- طرف نرسید کارمو تموم کنه.

هکتور نامحسوس سرش را تکان داد و به ساعت مچیِ قدیمی‌اش که ترک رویش، خواندن ساعت را کمی مشکل می‌کرد، نگاهی انداخت. بهتر بود سریع تر آن محل را ترک می‌کردند. به علاوه، وقت زیادی برای درست کردن معجون مورد نظر برایش نمانده بود.

****************


- منظورت چیه که آرسینوس مرده و لیسا رو گرفتن؟

رکسان قبل از اینکه با حیرت دستش را روی دهنش بگذارد، این جمله را تقریبا فریاد کشید و باعث شد که حواس مشتری‌های دیگر پاتیل درزدار، به آن‌ها جلب شود.
حالا که باز در محیط گرم و نرمی قرار گرفته بودند، تمرکز هکتور برای توضیح حوادث بیشتر بود. دستانش را دورِ نوشیدنی گرمش حلقه کرد تا سرما را بیشتر از پیش از خود براند.

- و دردسر تازه اینه که... فکر می‌کنم من رو زیر نظر داره. اینو بعد از اینکه از بانک بیرون اومدم، تو جیبم پیدا کردم.
هکتور بعد از کمی مکث این را گفت و کاغذ چروکیده را جلوی رکسان گرفت.

رکسان کمی اخم کرد و روی نوشته‌های روی کاغذ دقیق شد. و فقط کمی طول کشید تا صدای جیغش، باز در پاتیل درزدار طنین انداز شود.
- این دقیقا عین جمله‌ایه که اون یارو قبل از اینکه چاقو رو از جیبش در بیاره، به من گفت!


همتونو بیل می‌زنم!


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹

مانامی ایچیجو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۱۴ جمعه ۲۰ خرداد ۱۴۰۱
از این جا تا اونجا که منم کلی فاصله ـَس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
دوستی مساله پیچیده ای نبود. مجموعه ای از علایق و اهداف مشترک میتوانست از آدم ها دوست بسازد. برای همین سیاه یا سفید، همه دوستی داشتند که برای او قادر به انجام هرکاری باشند.
هکتور به صدای حرکت سکه هایی که در جیبش بودند گوش میداد و به سمت پاتیل درز دار میرفت. در افکارش غرق بود که دختری به شدت به او تنه زد و یک قدم جلو تر از او ایستاد.
-اوه...متاسفم آقا.

هکتور در حالی که از شدت ضربه شانه اش درد گرفته بود به دخترک نگاه کرد اما کلاهی که دختر بر سر داشت تا زیر چشمانش را پوشانده بود و مانع میشد که چهره اش را درست ببیند. تنها چیزی که از صورتش مشخص بود لبخند ترسناکش بود. از آن لبخند هایی که مشخص بود اصلا متاسف نیستند. هکتور خواست چیزی بگوید اما با پلک زدنی متوجه شد که دختر رفته است. آهی کشید و فکر کرد که چقدر مردم عجیب و احمق شده اند. به سمت مغازه رفت و وارد شد.
-سلام مادام!

زن که پشت پیشخوان بود سرش را از زیر میز بالا اورد و سلام گرمی به او کرد. بعد از تحویل گرفتن سفارش هکتور به اتاقکی رفت و بعد از مدتی با لیوانی برگشت و با آشفتگی گفت:
-باید زودتر مغازه رو ببندم گرنجر عزیز...میدونی که اوضاع خوب نیست.
-منظورت چیه؟

داخل جیبش را گشت که پولش را حساب کند. علاوه بر سکه ها کاغذی را از جیبش بیرون کشید که مطمئن بود خودش آن جا نگذاشته. تای کاغذ را باز کرد و به سه کلمه ای خیره شد که بدجوری در ذوق میزدند.
"بازی عوض شده."


صدای زن رشته افکار هکتور را پاره کرد و گفت:
-متعجبم که نمیدونی. ظاهرا به یکی از مغازه های این جا حمله شده و منم دوست ندارم تو دردسر بیفتم...

ناگهان سرما در قلب هکتور رخنه کرد. لیوانش را رها کرد و از مغازه بیرون دوید و به سمت جایی رفت که عده ای به سمت آن میرفتند و عده ای در حال فرار بودند. دخترک و آن لبخند ترسناکش، دست نوشته ی عجیبی که در جیبش بود و حالا هم حمله به یک مغازه. احساس خفگی شدیدی در گلویش کرد. به کوچه ای رسید که محل حادثه بود، در واقع دورترین و خلوت ترین نقطه ی آن جا. امیدوار بود که احساسش این بار به او دروغ بگوید.
-چه اتفاقی افتاده؟

مردی که نزدیکش بود بدون این که چشمانش را از جایی که به آن خیره بود بگیرد با ترس گفت:
-ظاهرا به اون جاحمله شده و از توش صدای جیغ و داد اومده...شنیدم مثل قتل های دیگه با چاقو به به بیچاره ها حمله کردن ولی خبری از قاتله نیست...امیدوارم سالم باشن.

فرد دیگری ادامه داد.
-میگن چون مردم به موقع رسیدن یکی هم زنده مونده. بیچاره حتما مثل قبل نمیشه.

هکتور با چشم هایی بی قرار در میان جمعیت به دنبال رکسان بود. قدم های سستش را به سمت مغازه ای برد که محل قتل بود و میگفتند علاوه بر فروشنده چند مشتری در آن بوده اند. از میان جمعیت راهش را باز کرد و جلو رفت. احساس میکرد که دوستی را در آن مکان جا گذاشته است. لازم نبود عنوانی که بر در مغازه نصب شده بود را بخواند. برایش واضح و آشنا بود...مغازه ی ابزار و وسایل کوییدیچ.



پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹

الیور ریورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
هکتور ردایش را درحالی تند تند در کنار رکسان قدم برمی‌داشت، پوشید. رنگش پریده بود و چشم‌هایش خون افتاده بود. رکسان موهایش پشت گوشش گذاشت و نگاه مشکوکش به او انداخت.
_ عجله داری هکتور؟
هکتور با حواس پرتی گفت:
_نه...یعنی آره مسئلۀ مهمیه. بیا... اون جا می‌تونیم جسم یابی کنیم.
قبل از اینکه رکسان بتواند نظری بدهد، ناگهان حس کرد زیر نافش کشیده می‌شود و نفسش می‌گیرد. لحظه‌ای بعد هکتور در پاتیل درز دار را باز کرد و با عجله به سمت حیاط پشتی راه افتاد. رکسان برای تام که متعجب به آن‌ها نگاه می‌کرد سری تکان داد، اما هکتور دستش را کشید.
_خب رکسان من باید چندت وسیله برای معجونم بگیرم، تو کجا کار داری؟
_خب من... می‌خواستم یه سری به فلوریش و بلاتز بزنم، بعدشم باید... آخ یادم رفت.
_خیلی خب من به هر حال بیست دقیقۀ دیگه همین جا منتظرتم.
بعد هم راه افتاد تا برود. رکسان پشت سرش دوید و داد زد:
_هکتور...چیزی شده؟ می‌تونی به من بگی.
_نه...یعنی تو ماموریتم.
بعد هم راه افتاد به سمت مغازۀ مواد معجون رفت. رکسان با چهرۀ نگرانش او را تا جلوی در مغازه دنبال کرد و بعد هم به سمت فلوریش قدم کشید. جلوی در از جلوی مردی که سرش را در کتابی فرو برده بود، گذشت. بعد از اینکه رکسان وارد شد مرد کتابش را پایین آورد و نگاهی به مغازۀ پاتیل جوشان انداخت و بعد هم با خودش گفت:
_احتمالا فقط همراه هم اومده بودن. رکسان با بلاتریکس می‌ره ماموریت. نه با هکتور.
وقتی خیلی آرام هکتور را که به سمت گرینگوتز می‌رفت، دنبال می‌کرد، مطمئن بود که هکتور عمرا برنمی‌گردد. حالش اصلا شبیه مرگ‌خوارهای شاد و شنگول نبود. می‌خواست با کمی فاصله بعد از او ورد بانک شود که کسی صدایش زد.
_آقای ریورس...لطفا صبر کنید...آقای ریورس...
دختر نوجوانی به سمتش می‌دوید. چه کاری می‌توانست با او داشته باشد. رکسان پشت سر دخترک از فلوریش و بلاتز درآمد.
_می‌تونم کمکتون کنم؟
دخترک روی زانوهایش خم شد تا نفس تازه کند.
_من از طرفداراتون هستم. من عاشق کتاب نفرت و عشق شدم. الان تاب جدیدتون رو گرفتم...
_آه... بهم نگفتن که چاپ شده. می‌شه ببینمش؟
قبل از اینکه دخترک بخواهد اجازه بدهد یا ندهد کتابش در دست الیور بود.
_آخرش هم مقدمۀ خودشون رو چاپ کردن. من هیچوقت همچین اراجیفی نمی‌نویسم.
رکسان وارد مغازۀ وسایل کوییدیچ شد. هکتور در اعماق زمین بود. صدای دخترک که زمزمه کنان سوالی می‌پرسید او را به خودش آورد.
_آقای ریورس درسته که شما عضو محفل ققنوس هستین؟
بدون این که از مغازۀ کوییدیچ چشم بردارد جواب داد:
_من عضو هیچ جبهه‌ای نیستم. فکر نمی‌کنم آخرش هم عضو جایی بشم... ببخشید من باید برم.
هکتور از کنار او رد شد و به سمت پاتیل درزدار رفت.


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۸

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
عرق سردی روی پیشانی هکتور نشسته بود و نگرانی و ترس از چهره اش میبارید.
- کجاست؟ پس کجا گذاشتمش؟

هکتور با استرس کشو های میزش را باز و بسته می کرد تا شاید، چیزی را که مد نظرش بود بیابد.
- نه...نه...نه!... اینجا هم که نیست... نکنه...

به طور غیر منتظره ای یکی از کشو ها از جا در آمد و روی هکتور افتاد و باعث شد او هم زمین بخورد.
- لعنت! آخه الان چه وقت افتادن بود؟... حالا باید چی کار کنم؟

او به ساعت خیره شد; نیم ساعت گذشته بود. اگر اشتباهی پیش می آمد و لیسا قربانی می شد چه؟ اگر معجونش درست کار نمی کرد چه؟ اگر کل زحماتش بیهوده بود چه؟ ناگهان صدای جیغ کشیدن و فریاد های لیسا کل خانه را فرا گرفت و چهره آرسینوس دوباره مقابل چشمانش پدیدار شد.

- لیسا من نمی ذارم تو بمیری!... من نا امید نمی شم!

هکتور این جمله را با صدای بلند گفت و سریع از جا برخاست. کشو را به طرفی پرتاب کرد و سراغ پاتیلش رفت.
- تقریبا آماده ست. فقط باید یکم توش زهر افعی بریزم، بعد برم دیاگون یکم...

تق تق تق


هکتور با ترس از جا پرید. چه کسی ممکن بود این وقت صبح به او سر بزند؟ آرام و بی صدا به سمت در رفت ولی آن را نگشود.

تق تق تق

- هکتور؟... کجایی هکتور؟... در رو باز کن هکتور!

هکتور که صاحب صدا را شناخته بود در را باز کرد و سعی کرد چهره خود را کاملا عادی نشان دهد.
- سلام رکسان. چه عجب یادی از ما کردی!
- سلام هکتور! چرا در رو باز نمی کردی؟ خسته شدم از بس منتظر موندم.
- ببخشید داشتم معجون می ساختم حواسم نبود.
- وایستا ببینم، چرا قیافه ت اینجوری شده؟
- چه جوری شده مگه؟
- شبیه کسایی شدی که جنازه دیدن!... دیشب نخوابیدی؟

هکتور به یاد آن جنازه های مرموز و وحشتناک افتاد ولی چیزی نگفت.
- آره... راستی کاری داشتی رکسان؟
- بله، اومدم ببینم لیسا اومده پیش تو؟ آخه از دیروز که رفته بود هاگزمید برنگشته; خواستم ببینم اگه اینجاست می شه صداش کنی بیاد با هم بریم دیاگون.
- نه رکسان اینجا نیست. ولی اگه دیدمش حتما بهت خبر می دم.
- باشه. اگه دیدیش بهش بگو من اومده بودم دنبالش...
- رکسان، گفتی می خوای بری دیاگون؟
- آره. چه طور مگه؟
- منم می خوام همراهت بیام. یه لحظه صبر کن... .

هکتور سریع داخل رفت و بعد از اضافه کردن زهر افعی به معجون، بازگشت.
- حالا می تونیم بریم.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ دوشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین

خلاصه: یه نفر هست تو دهکده ی هاگزمید که قاتله و آدما رو هم به روش مشنگی می کشه! تا حالا دو خانواده کشته شدن. آرسینوس و هکتور رفتن دنبال قاتل که آرسینوس کشته میشه. هکتور فهمید که اون پسر دارین ماردنه که مادر و پدرشم قبلا جزو مرگخوار ها بودن و کشته شدن. حالا... دارین لیسا رو زندانی کرده و به هکتور گفته که اگه نیای، لیسا می میره. در واقع اون، می خواد هکتور بمیره!

به معجون هایی که عمری برای آن زحمت کشیده بود، چشم دوخته بود. او مرگخوار بود و به جنگ عادت داشت. اما نمی توانست اتفاقات پیش آمده را به راحتی هضم کند! ماجرا به قدری جنایی بود که دهکده ی هاگزمید به هم ریخته بود و مثل همیشه نبود!

هکتور در معجون هایش لیسا را می دید که از شدت شکنجه ها، توانی برایش نمانده بود و از شدت ترس، می لرزید. اما او... می توانست! او می توانست او را نجات دهد. اگر نمی رفت، علاوه بر لیسا، ممکن بود مرگخوار های دیگر هم جان بازند. او باید نقشه ای خوب می کشید که هم دوستش را نجات دهد و هم انتقام مرگ آرسینوس را بگیرد!

به خودش نگاه کرد. موضوع اصلی این بود که الان پسرک به دنبال کشتن او بود. شاید دیگر اینجا را نمی دید و به سوی یکی از یاران لرد عزیزش، یعنی مرلین گام بر می داشت! اما آخر چرا دارین انقدر از مرگخوار ها نفرت داشت؟ او پیش از جنگ، نه سالی بیش نداشت! و مسلما در آن درگیری ها و بعدش، مرگخوار ها مشغله های زیادی داشتند و نمی توانستند مواظب یک بچه ی نه ساله باشند. اما پسر این موضوع را درک نمی کرد!

این طور که معلوم بود، درک در مغز و وجود پسر، به اندازه ی یک جوانه کوچک بود و به اندازه ی کافی رشد نکرده بود. هکتور می دانست که پسر به جای اینکه درک کند، فقط به فکر انتقام بود! منطق در کار هکتور نبود. اما باید به پسر می فهماند که کارش اشتباه بود. شاید هم او قبول کرد. آنموقع... او می توانست دارین را تحویل لردش بدهد!

اما چطور؟! چرب زبانی مهارت های زیادی می خواست. که معمولا محفلی ها از این ویژگی برخوردار بودند. اما او که غرورش را زیر پا نمی گذاشت که از دشمن خودش، در خواست کمک کند! او یاری وفادار برای لرد ولدمورت بود! دوباره نگاهش را به معجون هایش انداخت. اما همان موقع، چیزی در ذهنش جرقه زد.

او بسیار زحمت کشیده بود و آن معجون ها را درست کرده بود. تعدادشان که خیلی زیاد بود. پس چرا یکی از آنها را بر ندارد و به خورد دارین ندهد؟ آن معجون، معجون کار سازی بود. او هم معجون ساز قادر و توانا. او می توانست با کمی دست کاری، آن معجون را به خورد دارین بدهد و همه ی مشکلات هم حل شود. به ساعت نگاه کرد. نه صبح بود! وقت زیاد و کافی داشت. پس وسایل را آماده کرد و شروع کرد به دست کاری معجون !


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۹:۵۱ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
بغض در گلوی هکتور شکست و با آه و سوز در حالی که بر روی جنازه ی آرسینوس خم شده بود زار می زد و گریه می کرد.
صدای جان سوز آه و ضجه هایش در دهکده ی تاریک و خالی می پیچید و انعکاس می یافت. بالاخره بعد از نیم ساعت برخاست. دماغش را بالا کشید و با دستش اشک ها را از چشمانش کنار زد. زیر لب گفت :پیدات می کنم... بالاخره پیدات می کنم و انتقام می گیرم...
قلبش مثل سنگ سخت شد و عطش انتقام وجودش را می سوزاند.
به خانه ی ریدل ها آپارات کرد. در همان حال که محکم قدم بر می داشت جلو می رفت حرف های قاتل در سرش می پیچید :
- پدر و مادرم قبلاً با شما آشغالا همکار بودن...

همکار بودند؟ خب ، این یعنی الآن نیستند. هکتور مکثی کرد. چهره اشرا در هم کشید و با خود فکر کرد : مگه تا حالا سابقه داشته کسی از گروه مرگخوار ها بیرون بیاد؟ نه ، نه این غیر ممکنه...
ناگهان فکری در سر هکتور جرقه زد. چطور است به اربابش قضیه را بگوید و از او کمک بخواهد؟ نه ، ارباب کار های مهم تر از این چیز ها داشت. به علاوه اگر می دانست آرسینوس یکی از بهترین مرگخوار هایش به خاطر یک قاتل کشته شده و هکتور هم نتوانسته کاری کند شاید شام نجینی عزیزش می شد! هکتور لرزید و به راهش ادامه داد.
همانطور که در راهرو ها جلو می رفت بالاخره یکی از مرگخوار ها را پیدا کرد : بلاتریکس لسترنج.
جلوی راهش را گرفت و گفت :
- سلام بلاتریکس. یک سوالی ازت داشتم. تا حالا سابقه داشته کسی از گروه ما بیرون بیاد؟

تمام تلاشش را کرد که صدایش نلرزد. بلاتریکس با اخم سر تا پای هکتور را بر انداز کرد و گفت :
- نه ، چطور مگه؟ چرا چشات سرخ شده؟ گریه کردی؟
- نه ، نه. نه. فقط محض کنجکاوی این سوالوپرسیدم. گریه هم نکردم. کشته چی؟ تا حالا چند تا کشته داشتیم؟
- زیاد مخصوصا تو جنگ هاگوارتز...

بلاتریکس آهی کشید و چند لحظه ای به نقطه ای خیره ماند و گفت :
- خب دیگه من باید برم...

هکتور دوباره جلویش را گرفت و گفت :
- می خوام یکم دربارشون تحقیق کنم. درباره ی کسایی که مرگخوار بودنو مردن. باید چی...

بلاتریکس به انتهای راهرو اشاره کرد و گفت :
- برو اون اتاقی که اونجاست. یک دفتر بزرگ تو کشور میزه. همونو بکش بیرون و بخون.

بلا راهش را کشید و رفت. هکتور به سمت اتاق انتهای راهرو رفت ، درش را باز کرد و وارد اتاق شد. در وسط اتاق یک میز مستطیلی کوچک چوبی قرار داشت و یک صندلی هم کنارش بود. هکتور تندی به سمت میز رفت. بر صندلی نشست و از کشوی میز آن دفتر را با دقت بیرون کشید. دفتر قطوری بود. آنقدر خاک خورده و کثیف بود که انگار عتیقه ای است که از زیرزمین پیدا کرده اند. روی جلد سخت و قهوه ای اش نوشته بودند : پرونده ی مرگخوار های مرده.
هکتور نفس عمیقی کشید. چطور می توانست در کتابی به این بزرگی پدر و مادر قاتل و در نتیجه اینکه خودش چه کسی است را پیدا کند؟ یاد آرسینوس افتاد. عزمش جزم شد و کتاب را ورق زد. بر خلاف انتظارش فقط سی برگ از آن دفتر کت و کلفت درباره ی مرگخوار های مرده بود و بقیه ی صفحات خالی بودند.درواقع ، فعلا خالی بودند...
در آن سی برگ زندگینامه ی مرگخوار هایی که مرده بودند با عکسشان قرار داشت و از هر کدام یک صفحه ی کامل مطلب نوشته شده بود. همانطور که هکتور برگه ها را ورق می زد گفت :
- اون قاتل ممکنه پسر هر کدومشون باشه.

آهی از خستگی کشید. چشم هایش سنگین بودند وهر لحظه ممکن بود خوابش ببرد. یک برگه جلو رفت و شروع کرد به خواندن زندگینامه ی یک مرگخوار دیگر. این یکی یک مرد بود و اسمش « جیمز ماردن » بود. هکتور به عکس مرد نگاه کرد. مو های بلند و قهوه ای رنگی داشت و می خندید. در سال ۱۹۷۷ میلادی به دنیا آمده بود و در بیست سالگی عضو گروه مرگخوار ها شده بود. در سی سالگی با گارتن که یکی از مرگخوار های دیگر محفل بود ازدواج کرد و صاحب یک فرزند شد به اسم « دارین ماردن. »
جیمز ماردن و گارتن ماردن هر دو ، در جنگ هاگوارتز کشته شدند. وقتی آنها مردند دارین نه ساله بود. او بعد از مرگ پدر و مادرش به مرگخوار ها پناه آورده بود ولی چون مرگخوار ها درگیر مشغله های دیگری بودند او را در دنیای مشنگ ها رها کردند.
هکتور دستی به چشم هایش کشید و گفت :
- دیگه کافیه!

خواست کتاب را ببندد که کاغذ معلقی در هوا سر خورد و درست وسط صفحه ای که هکتور آن را می خواند ، نشست. چیزی بر روی تکه کاغذ نوشته شده بود. یک یادداشت.
هکتور کاغذ را برداشت و خواند :« همون بچه ی عزاداری که بهش پشت کردین ، با اینکه پدر و مادرش براتون مرده بود ، حالا قاتل جون شما شده. من همیشه یک جا تو مسیر زندگی تون کمین کردم و یک روز با همتون ملاقات می کنم. شاید طول بکشه ولی بالاخره همتونو می کشم.
من دارین ماردنم. امروز نوبت تویه هکتور. نوبت تو که باهات یک ملاقات داشته باشم. لیسا هم اینجاست. کنار من و داره از ترس می لرزه. بهش گفتم که می خوام زنده زنده پوستشو از تنش بکنم. نمی خوای دوستتو نجات بدی؟ مترو متروکه ی لندن که می دونی کجاست؟ فردا ساعت دوازده نیمه شب اونجا می بینمت. فقط خودت باید بیای. تنهایی. اگه حس کنم یکی باهاته دیگه لیسا رو نمی بینی. می بینمت. »
هکتور آب دهانش را قورت داد. قلبش تند می زد. او نمی خواست لیسا بمیرد...


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۷

كيگانوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۱ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۳۱ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
از به تو چه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 83
آفلاین
هكتور نفس نفس ميزد. آرسينوس مثل برق زده ها يك جا ايستاده بود. قاتل تازه از جلوي چشمشان دور شده بود. اما هنوز هم صدايش در گوش آن دو تكرار ميشد. هكتور لحظه اي به زمين افتاد و چوبدستي اش از دستش ول شد. آرسينوس هم كمي به او كمك كرد تا بلند شود و چوبدستي اش را به دستش داد.

-منظورش چي بود؟ اون كي بود؟ آرسينوس؟

آرسينوس كجا رفته بود؟ او چند لحظه پيش آنجا بود.ولي حالا؟
هكتور فرياد زد:

-آرسينوس!

انعكاس صدايش در دهكده خالي پيچيد. هكتور قلبش در سينه فرو ريخت. دست در جيبش كرد تا معجون آرامشش را بيرون اورد اما معجون انجا نبود. لحظه اي به زمين نگاه كرد و از ترس جيغ كوتاهي كشيد. جسد آرسينوس انجا افتاده بود و چاقويي از او رد شده بود. با ترس دور و برش را نگاه كرد. يادش افتاد وقتي داشت بلند ميشد چهره ي آرسينوس را نديده بود.
با خودش گفت:

-يعني ممكنه؟

چند قدم جلو رفت. اما ياد چيزي افتاد. رمز تازي درست كرد و روي سينه سينوس گذاشت.

-دلم برات تنگ ميشه رفيق.

با چشمان سبزش به جسد سينوس خيره شد.
لبخند سردي زد و منتظر ناپديد شدن سينوس شد.


اتش در پس شعله های سیاهی معنا پیدا میکند.


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۷

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
هکتور که صورتش به حالت انزجار جمع شده بود ، دماغش را بالا کشید و با صدایی زمزمه وارگفت :
- وحشتناکه! بیا از اینجا بریم آرسینوس.
- بهت که گفتم نگاه کن.

هکتور که به سختی جلوی استفراغش را گرفته بود به آرامی گفت :
- اون مرد که رو پشت بوم کمین کرده بود کجا رفت؟ مطمئنم همه چیز زیر سر اونه.
- نمی دونم ، ولی مطمئنم یک مشنگ نبود. یک چوبدستی دستش بود. این سرنخه بزرگیه.
- حالا چی کار کنیم؟

آرسینوس به حالت متفکرانه ای به هکتور نگاه کرد و بعد چند لحظه گفت :
- این روستا زیاد بزرگ نیست ؛ مگه نه؟ اگه یکم بگردیم شاید بتونیم دوباره پیداش کنیم؟
- پس بریم.

دو مرگخوار در هوای نسبتا گرم شب به آرامی در کوچه ها ی خلوت راه افتادند. همه جا سوت و کور بود. چراغ همه ی خانه ها و مغازه ها خاموش بودند و همه جا در سکوت ترسناک شب فرو رفته بود. نسیم گرمی می وزید و شاخه ی درختان را به هم می زد. درختان خش خش می کردند و گویا آنها هم در این فضای تاریک شب از آن قاتل صحبت می کردند.
دو مرگخوار در حالی که با احتیاط و به آرامی در کوچه ها قدم بر می داشتند ، با دقت به اطراف خیره شده بودند و دنبال قاتل می گشتند.
ناگهان هکتور آستین آرسینوس را گرفت و کشید و در حالی که به سختی سعی می کرد آرام صحبت کند گفت :
- اونجا رو نگاه کن. اونجاست.

آرسینوس به نقطه ای که هکتور اشاره می کرد نگاه کرد. بله ، مردی سیاهپوش در لباس هایی به آرامی و با قدم هایی آهسته جلو می رفت. سرش در تاریکی کلاه وصله دارش فرو رفته بود و چوبدستی ای را محکم در دست می فشرد. آرسینوس گفت :
- باید مطمئن شیم. بیا تعقیبش کنیم.

آنها به آهستگی پشت سر مرد نا شناس راه افتادند. بعد از ده دقیقه مرد سیاهپوش جلوی کلبه ی کوچکی ایستاد. هکتور و آرسینوس پشت درختی در آن حوالی پنهان شده و او را زیر نظر داشتند. سیاهپوش نگاهی به اطراف انداخت و وقتی خود را در کوچه تنها دید چوبدستی اش را جلو آورد. زیر لب وردی خواند. نور آبی کم رنگی از سر چوبدستی اش بیرون آمد و به داخل خانه رفت. صدای خفیف جیغ مانندی از کلبه به گوش رسید و بعد دوباره سکوت محض همه جا را در بر گرفت. قلب هکتور سخت بر سینه می کوبید و شقیقه هایش می پریدند. به آرامی گفت :
- خودشه! اون خود قاتله. باید گیرش بندازیم.
- موافقم همین الآن...

صدای شکستن چوبی در زیر پای هکتور سکوت را شکست. دو مرگخوار خود را محکم به تنه ی درخت سپیدار چسباندند و نفس هایشان را حبس کردند.
هکتور زیر لب پرسید :
- یعنی صدامونو شنید؟

دو مرگخوار چوبدستی هایشان را به دست گرفتند و آماده شدند. ثانیه ها به کندی و در سکوت وحشتناکی می گذشتند.

- آرسینوس و هکتور؟ اگه اشتباه نکنم... درسته؟

دو مرگخوار جیغ کوتاهی کشیدند و از جا پریدند. چند متر جلو تر از آنها قاتل ایستاده بود. هکتور چوبدستی اش را رو به او تکان داد و گفت :
- تکون بخوری می کشمت!

صورت قاتل کاملا در تاریکی فرو رفته بود و به هیچ وجه نمی شد حالت صورتش را فهمید. اما قاتل با خونسردی خندید و ادامه داد :
- منو یادتون میاد؟

آرسینوس که چشم هایش را باریک کرده و به سختی سعی داشت چهره اش را تشخیص دهد گفت :
- تو کی هستی؟ ما رو از کجا می شناسی؟

قاتل دوباره خندید. خنده ای کوتاه و شیطانی. بعد ناگهان خاموش شد و گفت :
- پدر و مادر من قبلا همکار شما آشغالا بودن. اما من به زودی سراغ شما هم میام. تو لحظه های آخر منو می شناسین.

قاتل دوباره بلند بلند خندید. خنده اش هر لحظه بلند تر می شد و لرزه بر اندام مرگخوار ها می انداخت. هکتور داد زد :
- خفه شو!

و طلسم سنگینی به سوی قاتل پرتاب کرد. اما او قبل از آنکه طلسم بر بدنش اصابت کند غیب شد. ولی هنچنان صدای خنده هایش در کوچه پس کوچه های تاریک منعکس می شد...


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.