هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
- فرزندم این صدای قل قل معجونه.

آرتور که تا آن موقع چوب قلاب را در دست گرفته بود و با دقت مشغول مارماهی گیری بود؛ بعد از شنیدن جمله ی دامبلدور سرش را بالا آورد و متوجه دستان پیر وچروکیده ای شد که لیوانی پر از مایعی بنفش رنگ سمتش گرفته بود.

- بخور تا تقویت بشی باباجان.
- اینو از کجا آوردین پرفسور؟
- الان خودمون درست کردیم فرزندم.

با این حرف دامبلدور، آرتور نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن محفلیونی که بساط پیک نیک و سوپ پیاز را آماده کرده بودند، حسابی جا خورد.
محفلی ها همانجا زیراندازی پهن کرده و هرکدام مشغول انجام کاری بودند. مالی محتوای دیگ بزرگی را هم می زد. هاگرید سعی می کرد با کمک سنگ ها، اجاقی کوچک بسازد. گادفری با اره هایش درختان را قطع می کرد و آلانیس و جرمی آنها را برای برافروختن آتش جمع می کردند. عده ای بچه ویزلی هم روی چمن ها می دویدند و می پریدند و گاها جوگیر شده و می چریدند.

دامبلدور که متوجه نگاه های متعجب آرتور شده بود با خنده گفت:
- بابا جان میدونم با دیدن این همه ریخت و پاش تعجب کردی. راستشو بخوای از اونجایی که ماهیگیری به زمان نیاز داره و ما باید کلی صبر کنیم تا زغوره حلوا سازی. فرزند تاریکی برامون مارماهی بگیره گفتیم تو این مدت بی کار نباشیم و یه کاری کنیم. بعد دیدیم اینجا چه طبیعت بکری داره. این شد که بچه ها تصمیم گرفتن تو این طبیعت زیبا بند و بساط سوپ پیاز رو آماده کنن.
- آفرین پروفسور! چه ایده ی نابی! اصلا از همون اول که منو برای گرفتن قلاب صدا کردین و تشخیص دادین صبور ترین فرد بین محفلی ها منم، فهمیدم شما بهترین پروفسور تاریخین! الحق که شما...

و قبل از اینکه آرتور بتواند جمله اش را کامل کند، چوب ماهیگیری داخل دستش به شدت تکانی خورد. احتمالا مرگخوار توانسته بود مارماهی بگیرد!
پس بی معطلی مرگخوار را بالا کشید.
اما متاسفانه مرگخوار بالا آمده بسیار زشت و خاکی و له و لورده بود و هیچ مارماهی ای در دست نداشت.

- مردک مگه مرض داری وقتی هیچی نگرفتی نخ قلابو می کشی؟ هیچی نگرفتی جدی؟ لاقل یه علفی جلبکی چیزی می گرفتی مینداختم جلوی این بچه ها می گفتم بخورین غذای ژاپنیا از همینا درست میشه! دست از سرم برمی داشتن و هی نمی گفتن بابا چرا تو مارو سفر خارجی نمی بری... تو اصلا میدونی بابا بودن چقدر سخته؟ میدونی بابای ویزلی ها بودن سخت تره؟ میدونی وقتی بابای شونصد تا بچه باشی برات اعصاب نمی مونه!؟ اصلا بگو ببینم یه ساعت اون زیر چی کار می کردی؟... راستی چرا این همه درب و داغون شدی؟

مرگخوار که هنوز از سر قلاب آویزان بود و جلوی چشمان آرتور ویزلی بسیار بسیار صبور، مثل پاندول ساعت تاب می خورد؛ دهانش را باز کرد و مقداری خاک از آن بیرون آمد.
- ویزلی میدونی ماهیگیری به چی نیاز داره؟
- صبر و تحمل زیاد؟!
- اون که آره... ولی قبل از اون به رودخونه ی پرآب نیاز داره! پر آب! نه یه رودخونه ی خشک!


مرگخوار دشمن محفلی ها بود. مرگخوار بدجنس بود. مرگخوار مکار و حیله گر بود. ولی این بار به نظر می رسید شاید کمی حق با او باشد. رودخانه ی زیر پل، کاملا خشک شده بود.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱:۲۳ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
پروفسور دامبلدور، جادوگر بزرگ و قدرتمند و بی رقیب، زهر مار را گرفت و سرکشید!

و تغییری نکرد!

چرا که در حالت عادی هم شنگول بود!

- ای بابا... پروفسور چیکار کردین؟ ما از کی علاف اینیم! حالا که به دستش آوردیم شما نوشیدینش. سر اون انگشتر هورکراکسه هم همین کارو کرده بودین ها. شما چرا نمی تونین جلوی خودتونو بگیرین؟ شما چرا کنترلی روی خودتون ندارین؟ چرا اینقدر ضعیف و بی اراده و سست عنصر هستین؟

بقیه محفلی ها با دهان باز به گوینده خیره شده بودند. حرف هایش درست بود. ولی یک محفلی که لازم نبود هر چیزی که درست باشد را بگوید!

آرتور ویزلی از خود بیخود شد. شمشیری کشید و محفلی را از وسط به دو نیم کرد.

ولی چیزی نشد! فرد دیگری از درونش در آمد.

-اهم... ببخشید. من مرگخوار بودم. اومده بودم تفرقه ایجاد کنم. الانم زحمت رو کم می کنم.

مرگخوار، راهش را کشید که برود... ولی مگر الکی بود؟ نرفت. نتوانست. یکی از محفلی ها که قصد امتحان کردن چوب دستی اش را داشت، اشتباها پاهای او را قفل کرده بود.

محفلی ها هیجان زده شدند!

- اسیر!
- زندانی!
- گرفتیمش!
-دیگه مال ماست.
- خب... حالا باهاش چیکار کنیم؟ ما هیچوقت مرگخوار نگرفته بودیم!


چند دقیقه بعد!


مرگخوار دستگیر شده به سر چوب ماهیگیری ای که مشخصا از وسایل آرتور ویزلی بود بسته شده بود و هر چند دقیقه یکبار به رودخانه فرو برده می شد.

- قل قل قل قل...

- قل قل نکن... تو یک طعمه ای. سعی کن یه مارماهی شکار کنی. اونم ماره. مطمئنیم پر از زهره. به زهرش احتیاج داریم.




پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲

شان موریس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۰:۲۲:۵۴ شنبه ۷ بهمن ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
مالی ویزلی که دیگه گریش تموم شده بود و داشت اشکاشو با آستینش پاک می‌کرد رو به هری کرد و گفت:
_بده من این بی صاحابو
و چوب دستیش که حالا نی شده بود رو از دست هر قاپید و گفت:
_این افکار فانتزی مسخره چیه که شما دارین؟اینجا مگه هنده که مارهاش با موسیقی حال کنن؟اگه سر کلاس سم شناسی حواستون به استاد می بود می دونستین که مار جماعت اصلا گوش نداره که بخواد چیزی بشنوه و کرتشریف داره
هری گفت:
_اگه مار گوش نداره پس چرا وقتی نی می زنن میاد بیرون؟
مالی ویزلی:من چه میدونم!
مرد ماردار که از نحوه نگاه کردن دامبلدور بدجوری پشماش ریخته بود آب دهنشو قورت داد و گفت:
_عمو من آبرو دارم،از حرفای شما هم متوجه شدم ظاهرا شما حالتون طبیعی نیست اگه واقعا مشکلتون زهر ماره من نوکرتون هم هستم فقط جون بچت بزار برم.
محفلی ها که از حرف مرد ماردار ناراحت شده بودن خواستن مرد ماردار رو با جادوی شماره 13 به مرد باردار تبدیل کنن که پروفسور جلوشونو گرفت و بهشون گفت اگه این جادو رو استفاده کنن براشون مشکل پیش میاد و از این چیزا و از اون مهمتر الان اونا کارشون گیره زهر ماره و مردک همچین بدم نمیگه
هری گفت:
-پروفسور منظور ما از این جادوی شماره 13 اون جادوی شماره 13 مورد دارنیست و اونا هم خودشون می دونن اون جادو رو هر جایی نمیتونن استفاده کنن
مرد ماردار که خیالش راحت شده بود قرار نیست اتفاق بدی بیوفته دست کرد تو جیبش و یه شیشه آب شنگولی درآورد و داد به پروفسورو گفت:
_اینم زهر مار...


مرگ بر هاگواردزِ فاسد شده؛ و مرگ بر اون بچه لوس (هری پاتر)


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۰:۴۶
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
محفلیون نی تازه ساخته شده را به دست هرمیون دادند وهمه یک صدا اما به آرامی گفتند:
- تو نی بزن!

هرمیون نی را گرفت،کمی سرش را خاراند و گفت:
- من؟ چرا من؟ من که نی زدن بلد نیستم.

رون که نمیخواست هرمیون بیش از اینوقت را هدر بدهد گفت:
- معلومه دیگه...کی بهتر از تو؟ باهوش، دانا، زیرک، خرخون... یعنی چیز اهل علم و دانش. حتی فعال و اکتیویست اجتماعی! گروه تهوع...یعنی ت.ه.و.ع رو که یادت نرفته؟ این کار فقط از دست کسی مثل تو بر میاد.

هرمیون که حالا براثر چاپلوسی و تعریف و تمجید های رون حسابی به خودش مغرور شده بود سینه اش را جلو داد و با لبخند محو و غرور آمیزی فلوت را بالا گرفت و در آن دمید:
- هووووووووووورت!

چادر در سکوت محض فرو رفت و همه به هرمیون که داشت از فلوت صدای لوله پولیکا در میآورد نگاه کردند! دامبلدور سریع دستش را روی شانه مرد ماردار گذاشت و گفت:
- میدونستی که لوله پولیکاها سایزهای مختلفی دارن و از هر کدوم در بخش های مختلفی از ساختمان سازی استفاده میشه؟ شگفت انگیز نیست؟ شخصا از این همه پیشرفت علم در شگرفم!

هری از فرصتی که دامبلدور برای حواس پرتی مرد ماردار ایجاد کرده بود استفاده کرد و فلوت را از دستان هرمیون بیرون کشید و گفت:
- هییییش! معلومه داری چیکار میکنی؟! این چه طرز فلوت زدنه؟!

هرمیون که از رفتار هری ناراحت شده بود به او پشت کرد و گفت:
- به من چه؟ اگه بلدی خودت بزن. ولی از الان گفته باشم، انتظار موفقیت نداشته باش. چون آخرین باری که چک کردم فلوت ها باید چندتا سوراخ داشته باشن. این روش هیچ سوراخی نداره.

هری فلوت را در دستانش چرخاند و بعد با صدای ارامی گفت:
- راست میگه ها. کدوم کودنی این فلوت رو ساخته؟! سوراخ هاش کو؟


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ دوشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
لاک پشت های دریایی برای دستیابی به منابع مناسب برای تغذیه، در مسیر های بسیار طولانی مهاجرت می کنند. یک لاک پشت دریایی به طور متوسط ​​۳۷۰۰ مایل مسافت را برای مهاجرت طی می کند...

ولی این اطلاعات، هیچ کمکی به جادوگرانی که در حال تلاش برای دیده نشدن در روز روشن بودند، نمی کرد!

دامبلدور باید تلاش بیشتری از خود نشان می داد.

- من لاک پشتی دارم که مهاجرت می کنه.

صاحب مار چند لحظه به جمله عمیق دامبلدور اندیشید. اگر این پیرمرد منحرف بود و سعی در اغفال او داشت، اصولا باید از جمله حیرت آورتری استفاده می کرد.
- و این بسیار طبیعیه. اگه در مقابل مهاجرت مقاومت کرد بگو بیام ببینمش.

تیر دامبلدور مجددا به سنگ خورده بود.

محفلی ها از پشت به سبد مار نزدیک شدند.

- کسی بلده نی بزنه؟
- یکی باید نی بزنه!
- منتظر چی هستین؟ نی بزنین خب.

محفلی ها نی نداشتند. برای همین چوب دستی مالی ویزلی را گرفته و درونش را خالی کردند.
مالی اشک ریخت. او با آن چوب دستی کل لوله های گرفته محفل را باز کرده و موهای شوهرش را شانه کرده و سپس سوپ پیازش را هم می زد و در پایان با آن به بچه هایش غذا می داد و از آن جایی که غذا چیزی جز سوپ رقیق نبود، جای تعجبی نداشت که مقداری از بچه هایش در اثر سوء تغذیه و شاید عوامل ناشناخته دیگر تلف شده بودند.


نی آماده بود.




پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۰

رامودا سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۵۴ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۲
از قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
-ولی چیز... پروف... اگه بپره بیرون و نیشمون بزنه چی؟
-چی گفتی باباجان؟! مگه قرار نبود جسم، روح، علایق، یا حتّی کرک روی لباستون رو هم در راه محفل بدین؟! این بود آرمان های بابای پیرتون؟

محفلیا چاره ای بجز اطاعت نداشتن؛ برای همین روی نوک انگشتای پاشون راه رفتن و خیلی آروم و محتاطانه به سمت سبد مار حرکت کردن.
همزمان با حرکت محفلیا به سمت سبد مار، دامبلدور تصمیم گرفت تا با سرگرم کردن صاحب مار، اونا رو پشتیبانی کنه.
-آها! لندن این روزا خیلی سرد شده... اینطور نیست باباجان؟
-هان؟ سرد؟! با وجود این عرقایی که روی صورتم جاری شده میگی سرد؟! آدم از سرما عرق می کنه؟!

دامبلدور هیچ وقت توی دروغ گفتن خوب نبود؛ چون دروغ گفتن مثل هر کار دیگه ای نیاز به تمرین مداوم و مهارت داشت و از اونجایی که غریزه اش بهش اجازه ی این کار رو نداده بود، باعث شد که زیر آفتاب تخم مرغ پز تابستون، از سرما صحبت کنه!

مرد صاحب مار، چشماش رو تنگ کرد و اول چهره مشکوک دامبلدور، و بعد محفلیایی که مثل گروهی از لاک پشت های ساحلی در حال مهاجرت داشتن خیلی آروم به سمت سبد مار حرکت می کردن رو از نظر گذروند... کم کم داشت به دامبلدور و محفلیا مشکوک می شد!


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
- ما قرار بود با این مذاکره کنیم؟ این که شیطانی شد!

محفلی ها طبق آموزش های ریش کبیر، از هر انسان خبیثی دوری می گزیدند! از صاحب مار هم دوری گزیدند. دامبلدور جلو رفت.

البته در پست قبلی هم جلو رفته بود؛ ولی مقدارش کافی نبود و حالا جلوتر رفت.

- سلام بر تو ماردار دوست داشتنی.

دامبلدور، شور ابراز احساسات را در آورده بود و همین باعث شد صاحب مار فکرهای خوبی نکند.
-اصلا و ابدا!

دامبلدور دچار شکست ابراز احساساتی شد.
-صبر کن حالا فرزند. ما که هنوز نگفتیم چی می خواییم.

-هر زهرماری که بخوایین من ندارم و نمی دم. برین پی کارتون. مارم داره عصبی می شه.

دامبلدور تعجب کرد. صاحب مار فهمیده بود که آن ها به دنبال زهرمار هستند و اصلا هم اهل مذاکره به نظر نمی رسید.

دامبلدور سفید بود. پاک و شفاف بود. مهربان و خوش قلب و درستکار هم بود...

ولی فقط تا جایی که منافعش ایجاب می کرد!

-فرزندانم... سبد مار را برداشته و فرار کنید. من سر اینو گرم می کنم که دنبالتون نیاد. خودمون می تونیم نی بزنیم و مستقیم از خود مار درخواست زهر کنیم!




پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ سه شنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۰

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۲۲:۳۹
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 214
آفلاین
-مذاکرهــــــــــــــــــــــــــ!

هری و رون و هرمیون و همه ی بقیه ی گریفیندور و محفل و کلی هم افرادی که دنبال نذری بودند و دلشان را خوش کرده بودند انجا جلوی مرد و مار جمع بودند و محفلی ها زود تر چادر های مذاکره را بر پا میکردند.

-هری اها همینجوری بیارش بالا.
-هاگرید باورت میشه هزار بار اینکارو کردم؟
-آهـــ. دیگه حتی صحبتشم نکن.

با آه نسبتا بلند هرمیون چادر هم به اندازه کافی بالا امده بود و شبیه خیمه شده بود.

-خب.بریم مذاکره کنیم.

محفلی ها همگی وارد چادر شدند و میز ها و صندلی هارا چیدند و هر دو طرف رو به روی هم دیگر سر میز نشستند. وقتی داخل کاملا پر شد؛ افرادی که به خاطر نذری دنبال جمعیت محفلی راه افتاده بودند. جلوی در تجمع کردند.

-عه اقا؟ نذری نمیدین؟
-به خدا برای مریض میخوایم.
-به پای هم پیر شین.
-قبول باشه ایشالا.
-غم اخرتون باشه.
-کف و سوت و جیغ مرتب صلوات بفرستین.
-الاهم صلی علی بِشکن، سوت بلبلی.

خلاصه هر کسی چیزی می گفت. دامبلدور جلوی در امد و به هر کدام یکی یک دانه کارت شکلات قورباغه ای، و در پناه مرلین، به عقب هل داد و با زیر لب زمزمه کردن وِردی، کل چادر را نامرئی کرد. خودش هم داخل آن غیب شد.

-مذاکره؟
این را مرد صاحب مار گفت.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۸ ۱۸:۱۸:۱۱
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۸ ۱۸:۲۱:۲۳

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ دوشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۰

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
خلاصه:
مرگخوارا و محفلیا احتیاج به زهر مار دارن. مرگخوارا برای معجونی که هکتور و اسنیپ قراره درست کنن و محفلیا برای سوپ زهر ماری که دامبلدور گفته برای رز زلر بپزن تا سرماخوردگیش خوب بشه.
***


محفلی سرگردان و خسته، در حالی که وسط پیاده رو ایستاده، و ناخواسته راه باقیه مردم را سد کرده بودند، با گیجی به شهر شلوغ نگاه کردند.
یکی از افرادی که پشت تجمع محفلی ها گیر کرده بود به اعتراض چیز به آنها گفت.
دامبلدور متفکرانه و بی توجه به او، دستی به ریشش کشید.
-ببینید عزیزان بابا... بهتره همگی ذهن هامون رو به کار بندازیم و مشغول تفکر بشیم.

محفلی ها هم دستشان را مانند دامبلدور به ریششان کشیدند. حتی کسانی که ریش نداشتند هم، همین کار را تکرار کردند.به گفته ی دامبلدور این روش تفکر تضمینی بود.
-آفرین باباجانیا! حالا با خودتون فکر کنید مارها تو کجاها زندگی میکنن؟

محفلی ها سخت مشغول اندیشه شدند. عابران پیاده ی سرخ و عصبانی که منتظر حرکتِ آن گروهِ دست به چانه ایستاده بودند، غر غر کنان به ساعتشان نگاه کردند.

-چیزه... توی جنگل؟
-ولی ما وسط شهریم.
-باغ وحش... میتونیم بریم یه مار بدزدیم!

دامبلدور پلک هایش را با بهت و ناراحتی بر هم زد.
-بدزدیم باباجان؟ دزدی تو کار ما نیست. ما بچه های روشنایی هستیم!

محفلی ها دوباره فکر کردند. یا شاید صرفا وانمود به فکر کردن، کردند. چون صدای آزار دهنده ای که مدام زیر و بم میشد باعث میشد نتوانند تمرکز کنند.
-پروفسور من نمیتونم خوب فکر کنم.

دامبلدور دست از ریشش کشید و به صدا گوش کرد. صدای وحشتناک نواختن یک نوع ساز بادی بود. انگار یک نی بود که توسط شخصی نابلد نواخته میشد.

محفلی ها به سوی صدا حرکت کردند. کمی آن طرف تر وسط میدانی کوچک، مردی که در حس فرو رفته و چشم هایش را محکم بسته بود، رو به روی یک سبد ایستاده بود و با سرعت نی میزد.
مرد با تمام توانش در نی فوت میکرد و صداهای ناهنجاری از آن بیرون می‌آمد.
به نظر مردم آهنگ دلنشینی نبود چون همه به سرعت از آنجا عبور میکردند. محفلی ها دست هایشان را روی گوش هایشان گذاشتند‌.
-پروفسور میتونید صدای اینو خف... خاموش کنید؟


همان لحظه، یه مار دراز سبز از داخل سبد بیرون آمد و وحشت زده، در حالی که دمش را روی سرش گذاشته بود کناری کز کرد.

محفلی ها ابتدا به مار و سپس به یکدیگر نگاه کردند.
-پروفسور فکر کنم تونستیم بدون اینکه بریم دزدی مار پیدا کنیم.
-بله... فقط ما رو نیش نزنه یهو بابا جان...؟

محفلی ها به مار خیره شدند. به نظر نمی رسید نی زدن مرد، مانند کارتون ها باعث رام شدن مار شده باشد.
-باهاش... مذاکره می کنیم! یکمی زهر مار میخوایم فقط دیگه...





پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
-چیه؟! چرا به من نگاه می کنین؟!
-هیچی، خب راستش پس به کجا نگاه کنیم؟!
-به هوا، آسمون، هرجا اما به من نههههههه!
میزوهو که در آن میان تکیه داده بود و داشت کرکر می خندید، گفت:
-آخه احمق! اونا دارن بهت نگاه می کنن تا بهشون بگی چی کار کنن!
-خودت احمقی! نه خیر! (بعد به همه چشم غره ای ترسناک رفت) اصلا هم منظورشون این نیست! تو نمی فهمی!
-باشه، زی همین خیال باش!
و بعد میزوهو شروع به قهقهه زدن کرد!
-چیه؟! چیز خنده داری گفتم؟!
-نظرت چیه از خودشون بپرسیم؟
-باشه! منظورتون منظور من بوده یا اون؟
-خب... اون!
-آره اون.
-چییییییی؟! (او شروع به گریه می کند) هق.. هق..!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.