هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
(پست پایانی)



مرگخواران در گوشه و کنار خانه ریدل ها پخش شده بودند و به چیزهایی که از دست داده بودند فکر می کردند.

همه بجز هکتور!
او فکر نمی کرد. چرا که مغزی نداشت. در حدی که علامت شومش را برای اهدا پیشنهاد کرده بود... و البته ایوان روزیه ای که توسط لوسیوس مومیایی شده بود، پس از این که سنگ قبر، ردایی که با آن خاکش کرده بودند، عصای جواهر نشان ارثیه خاندان روزیه، تکه دماغ مودی و .... را داخل سبد انداخته بود و فامیل دورش برایش نامه ای عربده کش فرستاده بودند که به دلیل اهدای نشان خاندان، او را از روزیه گی رد کرده اند.
تری بوت با پای برهنه و چشمان گریان راه می رفت و از کنار پلاکسی که چشمانش را بسته بود و یک بسته مداد شمعی تازه و کامل را تصور می کرد رد می شد. مادربزرگ اسکی بازش می توانست سوژه تابلوی بعدی اش باشد.
سو لی از دور لرد سیاه را می دید که انگار چیزی کم داشت! چیزی مثل هورکراکسی که یک مرگخوار به اسلاگهورن اهدا کرده بود. البته مدال ها و جام های قهرمانی ترانسیلوانیا، کمی حواس لرد را از نیم تاج پرت کرده بودند.
کتی و قاقارو تمام سوراخ سنبه های خانه ریدل ها را در پی فک و فامیل باقی مانده قاقارو جستجو کردند ولی تنها چیزی که پیدا کردند موش کوری بود که هیچ شباهتی به قاقارو نداشت و به دنبال چشمان بی صاحب و آواره هوریس بود که روی صورت خودش پیوند بزند.
چشمانی که بلاتریکس به هوریس تقدیم کرده بود. به همراه همسر بسیار عزیزش و تلاش نافرجامش برای اهدای دختر ارباب و البته که النگوهای زیبا و درخشان و جرینگ کننده اهدایی مادر رودولف! و حیثیتش... وقتی که مجبور شده بود با آن النگوها ظرف بشوید!
نارلک سرش را روی تخم شکسته ای گذاشته بود و در فراق فرزند طلایی رنگش اشک می ریخت. اشک ها یکی یکی از صورت بی پرش روی لانه می ریختند. نارلک زشت بود، زشت تر شده بود.
دیزی تلفن همراه نجینی را با ناامیدی خاموش کرد و به او پس داد. کسی حاضر نبود او را استخدام کند. چه کسی فردی بدون کراوات و بدون آگهی های چاپ شده را استخدام می کرد؟

نجینی تلفن همراهش را گرفت و آن را داخل شالش...
نگذاشت. با وجود مخالفت های پدرش، آن را داخل سبد انداخته بود. در کنار پاپیون و تکه پیتزای باارزشش. نجینی مار بسیار فداکار و از خودگذشته ای بود. البته فقط برای پدرش.

و اسکورپیوس...

مسبب همه این بدبختی ها، بدبخت تر از همه به نظر می رسید. ناهماهنگی دست و پای مکانیکی با سرش کاملا واضح بود. داخل بدنش پوچ و تو خالی بود و کل ثروت و سرمایه و درآمد گذشته، حال و آینده اش را از دست داده بود.


در خانه ریدل ها باز شد و لرد سیاه در حالی که گونی بزرگی روی دوش داشت وارد شد.
- این هم از فامیل ما! البته تکان نمی خورد. نفس هم نمی کشد. ولی می توانید یک گوشه وزارتخانه نصبش کنید! قشنگ است.

و گونی حاوی مورفین گانت را روی سبد گرفت و خالی کرد.

مورفین گانت معتاد بدبخت فلک زده، داخل سبد افتاد و هوریس و مامور همراهش وحشت زده شدند.

- مورفین گانته!
- نه نه... اینو نمی شه ببریم.
- این همینجوری هم داره دود می کنه.
- هر کی دو روز پیش این بمونه معتاد می شه. برش دارین!

-دایی ما را نخواستید؟ فوق العاده ناراحت می شویم!

بلاتریکس که النگوها در دستش و خودش هم اجبارا برای جرینگ جرینگ کردن، داخل سبد بود تایید کرد.

هوریس با ترس چند قدم عقب تر رفت.
- جناب مورت! خواهش می کنم. من اصلا نمی تونم به این یکی نزدیک بشم. این کلا ممنوعه! از سر تا پاش. اگه همینطور به اصرار کردن ادامه بدین مجبور می شم همون گزینه اول رو اجرا کنم و اسکورپیوس رو دو ماه و سه روز به آزکابان ببریم.

سکوتی عمیق و سنگین، فضای خانه ریدل ها را فرا گرفت.

بعد از یک دقیقه، بلاتریکس بود که جرات کرد سکوت را بشکند...
- همچین گزینه ای هم وجود داشت؟

هوریس با هر دو دست به اسکورپیوس اشاره کرد.
- بله بله... مگه اسکورپیوس شرایط رو براتون توضیح نداد؟ ما فرستادیمش اینجا که بهتون بگه یا باید دو ماه و سه روز بره آزکابان و یا کل بدهیش رو بپردازین. که چند ثانیه بعد برگشت و گفت تصمیم گرفتین که بپردازین. فقط باید جریان رو یک بار هم از خود ما بشنوین. تخفیف هم خواست که قبول نکردیم و یقه شو گرفتیم و آوردیم داخل خونه.

نگاه لرد سیاه خیلی آرام و با متنانت به سمت اسکورپیوس برگشت.
او همه چیزش را از دست داده بود. فقط یک سر برایش باقی مانده بود که ظاهرا برای لرد سیاه همین کافی بود.
- ما گزینه اول رو انتخاب می کنیم! اسکورپیوس رو به آزکابان ببرین. فقط یک شرط دارم. از سرش به خوبی مواظبت کنین. خیلی خوب. حتی یک مو از سرش کم نشه. درست دو ماه و سه روز بعد، دقیقا جلوی آزکابان، منتظرش خواهیم بود...

در حالی که بلاتریکس زمزمه می کرد" البته رودولف رو همچنان می تونین برای خودتون داشته باشین"، اسکورپیوس سر افکنده، دستگیر و به آزکابان برده شد.



پایان!





پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
ده

اسلاگهورن خیلی سعی کرد تصویر سازی نکند. خیلی تلاش کرد چیزی که شنیده بود را از مغزش پاک کند. اما تصویر شکل گرفته، قوی تر از اراده او بود.
-من تصمیم گرفتم با دریافت این النگو ها از خیر بدهی اسکورپیوس بگذرم.

جماعت مرگخوار نفس راحتی کشیدند.

-اما یه شرطی داره...

و نفس راحت مرگخواران مجددا ناراحت شد.

-چیه شرطت ملعون؟

اسلاگهورن به لرد سیاه نزدیک تر شد و چیزی در گوش ایشان زمزمه کرد.

-امکان نداره! اگر اینو ازش بخوای قطعه قطعه ات میکنه و باهات خوراک بار میذاره!

اسلاگهورن لبخندی به لرد سیاه زد.
-واسه همین از شما خواستم که بهش بگید دیگه!

لرد سیاه نگاه خصمانه ای به او انداختند.
-غیرممکنه ما مرگخوارمون رو مضحکه...

و با دیدن برگه درخواست ریاست ویزنگاموتی که نجینی تکان می‌داد، نفس عمیقی کشیدند.
-خب... فکر می کنیم که فقط غیرممکن غیرممکنه!

و به سمت بلاتریکس چرخیدند.
-بلامون!

و ثانیه ای تامل کردند تا "مون" اضافه شده تاثیر خودش رو به جا بگذاره.
-اسلاگهورن ازت چیزی می‌خواد. ما مخالفت کردیم. اما پای آبروی ارتشمون وسطه و ما مطمئنیم تو از پسش برمیای.

بلاتریکس با بدگمانی به اسلاگهورن نگاه کرد.

-می‌خواد بری پای ظرفشویی... ظرف بشوری و جرینگ جرینگ صدا بدی!

از تصور کاری که باید میکرد، سرش داغ شد و موهایش آتش گرفت. اما چه کسی و چه زمانی دیده یا شنیده بود که بلاتریکس از دستورات لرد سیاه سرپیچی کند؟


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
9


دایی اش بی حرکت روی زمین افتاده بود.

لرد سیاه اهمیتی به مرگ و زندگی مورفین نمی داد. ولی چطور جرات کرده بود دستپخت فوق العاده او را نپسندد.
-همون بهتر که مردی!

مورفین را داخل گونی گذاشت و دوباره به راه افتاد... تا این که به ایستگاه جاکسی رسید. جاروهای زرد رنگ منتظر مسافر بودند.

- ما جاکسی می خواهیم!
- شما چقدر شبیه اسمشو نبرین... نکنه خودش باشین؟

- نه... ما رهگذری عادی و گونی به دوش هستیم. گونیمان هم پر است از سیب زمینی. آن ها را برده و ...
-می فروشی دیگه؟
- خیر. فروشی نیستند. قرار است آن ها را به خانه ببریم و از آن ها به عنوان سیب زمینی های خانگیمان نگهداری کنیم و در تعلیم و تربیتشان کوشا باشیم.

لرد سیاه موفق شده بود حواس راننده را از هویت خودش پرت کند.

- باشه... کرایه دو برابر می شه. اگه پول داری بپر بالا.

لرد سیاه لبخند زد. پرید بالا. ولی او هیچوقت پول نمی پرداخت!




پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۳:۱۰ دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
صدای گفتگوی نه چندان دوستانه‌ی ایوان و لوسیوس از اتاق دیگری می‌آمد.. هوریس که شال نارنجی با خال خال قرمزِ نجینی دور گردن‌ش بود و کمی احساس خفگی می‌کرد، رو به لردسیاه کرد و گفت:

- خیلی سفت بستید لرد. من که گفتم از خودم دورش نمی‌کنم. می‌تونستم بذارم‌ش توی جیبِ ردام.

- گفتیم خیر!

- بهرحال.. اموالی که پرنسسِ شما تحویلِ من دادن خیلی باارزشن ولی خودتونم می‌دونید چیزی که اسکورپیوس باخته خیلی بالاتر از این حرفهاست و..

هوریس با لرزِ خفیفی رو به نجینی کرد و ادامه داد:

- با کمال تاسف باید عرض کنم که این‌ها کافی نیست.. شاید..شاید بهتر باشه یکی از فک و فامیل‌تون رو به عنوانِِِ کارمند در اختیار وزارت بذارید تا بتونه به وصولِ این بدهی کمک کنه!

سکوت مرگباری همه‌جا رو فرا گرفت. مرگخوارهایی که در آن اتاق حضور داشتند چوبدستی‌هایشان را بیرون کشیدند. صدای قدم‌های بلاتریکس آمد که همچون زلزله بر سرهوریس آوار شد:

- هیچ میفهمی داری چی میگی؟! فک و فامیلِ پرنسس؟! فک و فامیلِ ایشون میشه ارباب!! قبرِ خودت رو کَندی. تصویر کوچک شده


هوریس سعی داشت با چشم چپ‌ش به چوبدستیِ بلاتریکس که در چشمِ راست‌ش فرو رفته بود نگاه کند.

تصویر کوچک شده


- ولی من به‌خاطرِ پاپا از خودِ پاپا می‌گذرم فسسس هصصس ث!!

- فرزندمون؟؟!

- پرنسس!!

و نجینی دُم‌ش را دورِ لردسیاه پیچیده و او را روی باقیِ اموالِ ارزشمند گذاشت!


ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۵ ۲۱:۰۲:۱۶

"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۲۸:۲۸
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
ایوان روزیه - ۹

ایوان معترضانه گفت:
- بر اساس قانون حمایت از حقوق مولفان و منصفان این ایده اول به ذهن من رسیده و این حق ذاتی و سالازار دادی منه که تو رو به هوریس بفروشم!

لوسیوس استین های ردایش را بالا داد و همان طور که هنوز چوبدستی را به سمت ایوان گرفته بود گفت:
- بر اساس قانون جنگل هم این حق ذاتی منه که با اسکلت مکاری مثل تو مثل خودت رفتار کنم!

ایوان سعی کرد حواس لوسیوس را پرت کند. برای همین کمی سر چوبدستی اش را پایین اورد و گفت:
- ببین لوسیوس، بیا منطقی فکر کنیم. تو همه چی داری! زن و بچه، اعتبار اجتماعی و جایگاه خوب پیش ارباب! ولی من چی؟ من یه اسکلت از مرگ برگشته ام که نه کسی رو داره و نه حتی یه ادم کاملم! من به درد وزارتخونه نمیخورم. ولی تو جادوگر قدرتمندی هستی! بعدشم برای بردگی که نمیری! کارمند وزارت میشی، صبح تا ظهر وزارت کار میکنی، ظهر تا صبح فردا هم برای ارباب، از دوجا هم حقوق میگیری! بهش فکر کن، واقعا پیشنهاد بدی نیست!

لوسیوس به فکر فرو رفت. برای لحظه ای چوب دستی اش کمی پایین امد. به نظر میرسید ایده ایوان جواب داده است. لوسیوس نگاهی به ایوان انداخت و گفت:
- حرفی که زدی خیلی وسوسه کننده است...میدونی؟ به نظر موقعیت خیلی خوبی میاد. به هر حال ما با هم قوم و خویش هستیم دیگه درسته؟ برای همین من هم باید برات بهترین جیزها رو ارزو کنم دیگه.

ایوان متوجه منظور لوسیوس نمیشد برای همین گفت:
- خب...یعنی قبول کردی؟

لوسیوس لبخند شیطانی ای زد و گفت:
- در واقع نه، حالا که این زندگی قراره تا این حد خوب باشه من میخوام این زندگی جدید رو به تو هدیه بدم!

سپس قبل از آنکه بتواند ایوان حرکتی انجام دهد وردی به زبان آورد و طنابی جادویی و دراز دور دست و پای ایوان بسته شد و او را مومیایی کرد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
2

-یکی از چهار شیء مهم دنیای جادویی رو دادم بهش میگه کافی نیست. لابد انتظار داره کلاهمو تقدیمش کنم!

کلید را درون قفل در انداخت و با حرکت چوبدستی، آن را سه بار چرخاند.
-دستم بهت برسه از پوستت کلاه حصیری درست می‌کنم اسکور!

چند قدم درون اتاق جلو رفت و به طرف قفسه پر زرقی و برقی چرخید که با روبان های آبی و نقره‌ای آراسته شده بود. چشمانش درخشیدند و لبخندی از سر رضایت روی لبش نشست.
-فکر کنم اینا کافی باشه.

به همان آرامی که وارد اتاق شده بود، از آن خارج شد و کلید را در جیبش گذاشت. ثانیه ای بعد، صدای پاق بلندی شنیده شد و همزمان با آن، سو ناپدید شده بود.

جایی بسیار دورتر، جلوی در عمارت ریدل‌ها، مامور وزارتخانه با عجله به این طرف و آن طرف می‌دوید تا سبد دیگری بیابد و محتویات جیب‌های سو را در آن جای دهد.

-اینم آخریش... کافیه دیگه. نه؟

مامور با تردید سرش را خاراند و نگاهش را بین سو و سبد به گردش درآورد.
-نمی‌دونم... باید ارزش گذاری بشن.

سو نفسی از سر آسودگی کشید. دست کم برای مدتی زمان خریده بود.

-سو لی کیه؟

چند مامور وزارتخانه وارد عمارت ریدل ها شده و با صدای بلند این سوال را پرسیدند.

-منم... چیزی شده؟

قبل از آنکه سو به خودش بیاید چوبدستی اش در هوا به پرواز در آمد و در دستان یکی از مامور ها فرود آمد.
-زودباش راه بیفت، باید بریم.

هنوز جیغ سو به اوج خود نرسیده بود که لرد سیاه خودش را به آنجا رساند.
-چی شده؟ با سول چه کار دارین؟
-می‌دونید مرگخوارتون چه کار کرده؟ تمام مدال‌ها و جام های قهرمانی تاریخ ترنسیلوانیا رو برداشته برده. حتی از یه دونه‌ش هم نگذشته!

لرد سیاه چیزی نگفت. هیچکس چیزی نگفت! ماموران وزارتخانه در کنار سو به راه افتادند. یکی از آن‌ها لحظه ای مکث کرد و بعد به طرف لرد سیاه چرخید.
-حالا اگه یه وقت خواستین آزادش کنین... فکر کنم با پرداخت جریمه‌ش بتونین. اول باید چیزایی که برده ارزش گذاری بشن.

این بار هم کسی چیزی نگفت. فقط مرگخواران به جیب‌هایشان نگاه کردند؛ مامور قدیمی به سبدش؛ لرد سیاه به سو و سو هم به کلاهش. به نظر نمی‌رسید هیچ یک حرفی برای گفتن داشته باشند!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
7

آتش بزرگی در کنار جاده روشن کرده بود. دایی اش را کنار آتش نصب کرده و مشنگ کاملی را به سیخ کشیده بود و روی آتش قرار داده بود. گهگاهی سیخ چوبی را می چرخاند که مشنگ کاملا برشته شود.
- کاملش خوشمزه تر می شه. توشم سبزیجات محلی و وحشی ریختیم.

مورفین اهمیتی نمی داد. او مدتها بود که تغذیه کردن را کنار گذاشته بود. ولی این اولین بار بود که لرد سیاه آشپزی می کرد و از این بابت بسیار هیجان زده بود.

- یک گاز بخورید. به خاطر ما!

مورفین با بی حالی پرسید:
- تو کی باشی کمرنگ؟

لرد سیاه ناراحت شد. او کمرنگ نبود. کمی رنگ پریده و زیادی سفید بود. تصمیم گرفت هیچ گازی از مشنگ به مورفین ندهد و سهم مشنگ او را هم بخورد...

ولی پشیمان شد!

هر چه باشد او دایی اش بود و بسیار لاغر و نحیف به نظر می رسید.

- یک گاز مشنگ بخورید دایی جان. بسی لذیذ است.

مورفین دهانش را باز کرد که گازی زده و از شر اصرار های خواهر زاده اش خلاص شود. ولی به یاد آورد که دندان ندارد.

لرد سیاه غمگین شد.

سنگ بزرگی برداشت و تکه ای از مشنگ را روی زمین گذاشت و شروع کرد به کوبیدن.
- بفرمایید دایی. برایتان کوبیده درست کردیم.

و مشنگ کوبیده را توی دهان مورفین چپاند.

مورفین اجبارا جوید.
مشنگ بسیار تلخ بود. گلویش به خارش افتاد و این خارش شدید تر شد.
مدام رنگ به رنگ می شد.
سرفه می کرد.
نفسش بند می آمد.
-ت...توش... چی... ریختی...

لرد سیاه مغرورانه و با افتخار توضیح داد:
- فرمودیم که... سبزیجات وحشی و محلی...که قارچ های کنار جاده هم جزوشون بودن.... اممم... دایی؟... دایی جان؟... مُردید؟




پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
نه

اسلاگهورن با لبخند رضایتی به کیسه مخمل قرمز رنگ نگاه کرد.
-اون مال منه؟

لحن اسلاگهورن توجه سایرین را نیز جلب کرد.

-نــــــــــــه!

و عربده رودولف صحنه دراماتیکی خلق کرد.
-جونم رو بگیر اما اون رو نده!

بلاتریکس نگاه چپ چپی به او انداخت.
-خودتم دادم رفتی... حالا این که دیگه جای خود داره.

رودولف از روی میز اسلاگهورن پایین پرید.
-نه... بلا! تو متوجه نیستی... مامانم میاد من و تو و اسلاگهورن و همه رو با هم آتیش میزنه!

بلاتریکس چشم غره ای به رودولف رفت.
-خب می‌خوای چه چیز ارزشمند دیگه ای بدم بهش؟ خنجرهام رو؟ معلومه که اینو میدم!

و کیسه قرمز رنگ را کف دست اسلاگهورن انداخت.
او با ولع مشهودی کیسه را گشود.
-شوخی می‌کنی؟!

و محتویات آن را خارج کرد.

-کادوی عروسی مادر شوهرمه! اعتقاد داشت زن وقتی ظرف میشوره باید جرینگ جرینگ صدا بده!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۲۸:۲۸
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
ایوان روزیه - ۸

لوسیوس در طول اتاق قدم میزد و با ناراحتی لیست اموال از دست رفته اش را با صدای بلند اعلام میکرد:
- جواهرات خانوادگی تموم شد...جام موروثی پدر بزرگ رو دادم...حساب گرینگوتزم خالی شد...جاروی آذرخش دراکو رو هم دادم...کلکسیون کارت های شکلاتی قورباغه ایم رو هم که دادم...دیگه هیچی برام نمونده، چیکار کنم؟!

ایوان از پشت دیوار بیرون پرید و در حالی که دستش را پشت ردایش مخفی کرده بود به لوسیوس سلام کرد:
- چطوری لوسی؟تو هم توی پیدا کردن اموال ارزشمند به مشکل خوردی؟

لوسیوس بدون آنکه به ایوان توجه کند به "اوهوم" گفتنی بسنده کرد و به فکر کردنش ادامه داد. ایوان از این برخورد ناراحت شد. رو به لوسیوس کرد و گفت:
- این چه طرز برخورده؟ ما ناسلامتی فامیل هستیم.

لوسیوس که حوصله بحث کردن با ایوان را نداشت با کلافگی گفت:
- ول کن ایوان حوصله داری ها! کدوم نسبت فامیلی؟ تو فقط اسکلت باقی مونده از یکی از اقوام دورم هستی! زیادی خودت رو تحویل میگیری!

لوسیوس خواست به قدم زدن ادامه دهد و ناگهان انگار متوجه چیزی شد. برگشت به ایوان نگاهی انداخت ک گفت:
- ما جدی جدی فامیل هستیم،نیستیم؟

ایوان زیاد از این موضوع خوشش نیامد. احساس کرد لوسیوس هم به همان چیزی که او فکر میکرد فکر کرده است. در یک لحظه هر دو دستشان را بالا آوردند و با چوبدستی همدیگر را نشانه رفتند!

ایوان گفت:
- بچه بازی در نیار لوسیوس! این فکر اول به ذهن من رسیده بود.

لوسیوس نیشخندی زد و گفت:
- جدی؟ اسکلت نامرد! میخواستی منو به هوریس بفروشی؟ خب اگه تو همچین قصدی داری چرا من این کار رو با تو نکنم؟!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
هشت

بلاتریکس مجددا خنجرش را بالا برد تا با پرتابی صد امتیازی، صاف و مستقیم به سمت حد فاصل دو ابروی اسلاگهورن پرتاب کند که با دیدن ابروهای بالا رفته لرد سیاه، آن را در موهایش غلاف کرد.
-باشه! اسلاگهورن! باشه!

از سالن خارج شد. اما قبل از یافتن چیزی ارزشمند، باید بر اعصاب خود مسلط میشد. پس به سمت طویله تسترال ها رفت.
اخیرا شنیده بود که ورزشی در دنیای ماگل ها وجود دارد که به تمدد اعصاب بسیار کمک می‌کند. در واقع این رودولف بود که با دنده ای شکسته، این ورزش را به او پیشنهاد داد و او را به باشگاهی ماگلی برد تا خود از نزدیک ببیند.
در آن باشگاه، بلاتریکس به شدت به این ورزش علاقه مند شد. ولی متوجه شد برای شروع کیسه بوکسی کم دارد و هنگامی که خواست رودولف را از سر در اتاق آویزان کند، رودولف این مکان را در انتهای طویله برایش آماده کرد. جایی که چندین ماگل و جادوگر سفید، در ابعاد مختلف از سقف آویزان بودند و هنگامی که بلاتریکس مشت و لگد می‌زد، خودشان "شوپ شوپ" می‌کردند.

دقایقی بعد، وقتی که بر اعصابش مسلط شده بود، به اتاقش بازگشت تا چیزی ارزشمند پیدا کند.
-مردک مفت خور! تو مدرسه هم همینطوری بود. هی مهمونی پشت مهمونی می‌گرفت تا هی ازت کادو بگیره.

دستش را تا آرنج در صندوقچه‌ای فرو کرده بود.
-خنجر... خنجر تیغه بلند... خنجر جیبی... خنجر شکاری... این چیه؟

خنجری جواهرنشان را بیرون کشید.
-آها... این کادوی اولین سالگرد ازدواجمون بود!

و خنجر را سر جایش برگرداند و ناگهان در انتهای صندوق چشمش به کیسه قرمز رنگی خورد. کیسه را بیرون آورد و محتویاتش را چک کرد.
-بالاخره! همینه! پیداش کردم!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.