هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰:۰۰ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۲

هافلپاف

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۹:۵۶
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
پیام: 148
آفلاین
داوری و اعلام امتیازات این دوئل در گذرگاه شهر زموت انجام خواهد شد.

با تشکر از دو شرکت کننده!


تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.


سفر کردم که از یادم بری، دیدم سفر لازم نبود
خود همین کارها که کردی، رفتنت واجب نمود


تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴:۵۷ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۲

گریفیندور، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۰:۵۱
از لومپالند.
گروه:
ناظر انجمن
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 37
آفلاین
ریموس لوپین
vs.
پاتریشیا وینتربورن



حتی از لابه‌لای برگ‌های کاج هم طیفی از خورشید معلوم نبود. سایه مطلق. فقط باد بود که زوزه می‌کشید و نفس‌نفس‌زدن‌هایی که تمومی نداشت. از روی یه شاخه شکسته پریدم و چوبدستی رو محکم‌تر گرفتم. فرصت موندن نداشتم. سه روز از دزدی می‌گذشت و جست‌وجو هنوز سرانجامی نداشت. آخرین روزی بود که می‌تونستم قبل از کامل‌شدن ماه و تبدیل، روی بوم خونه شماره دوازده گریمولد از آفتاب و آهسته نفس‌کشیدن لذت ببرم. ولی باید پیداش می‌کردم. قبل از این که ماه دربیاد و دنیا برام تار بشه.

دیگه رسیده بودم. کلبه‌ی چوبی با تک‌پنجره‌ی شکسته. همونطور که سنگ برام ازش گفته بود. فقط مونده بود که خلع سلاحش کنم و بعد ببرمش به شهر. جنگل انگار نفرین‌شده بود. هیچکس نمی‌تونست آپارات کنه اما، با پای پیاده، یک ساعتی تا زموت راه بود. به جز محفل، باید حواسم به این شهر و ساکنینش هم می‌بود و هنوز روی تخت لیبرال ننشسته، خبر دزدی غلات رو بهم رسوندن. انگاری که برای در انبار، تنها از چندتا طلسم ساده استفاده کرده بودن. طلسم‌هایی که توسط جادوی سیاه به راحتی شکسته می‌شن. و حالا این بود وضع شهری که هنوز نوپاست.

حتی از این که خورشید الان کجای آسمونه خبری نداشتم. آهسته جلو رفتم. پشت تک‌درخت سدر مخفی شدم. خبری نبود. صدایی شنیده نمی‌شد و داخل کلبه خالی به نظر می‌رسید. شاید از افسون‌های مخفی‌سازی استفاده کرده بود. ردپایی از خودش به جا نگذاشته بود و فقط سنگ زموت بود که می‌تونست حقایق و نادیده‌ها رو دم گوشم زمزمه می‌کرد. چوبدستیم رو مستقیم به سمت در گرفتم و قدم برداشتم.

زیر لب آلوهومورا گفتم. در ناله‌ای کرد و آهسته باز شد. نمی‌دونستم قدم بعدیم چیه. باید می‌موندم یا می‌رفتم. اما پاهام زودتر از من تصمیم‌شون رو گرفته بودن. مثل دوتا کوه استوار ایستاده بودن. یه حس آشنا برام زنده شد. می‌تونستم فریادهای ماه کامل رو بشنوم. باید می‌رفتم. وارد کلبه شدم. یه خونه جنگلی معمولی. شومینه خاموش بود و دوتا قابلمه روی گاز رها شده بودن.

آهسته جلو رفتم. چوبدستیم رو به جلو نشونه‌گیری شده بود و هر لحظه آماده مقابله بودم. نفس‌هام کم‌کم داشتن تنگ می‌شدن. پشت در اتاق اول بودم. می‌تونستم در رو بشکونم اما اگه اونجا نمی‌بود، متوجه حضورم می‌شد. اون‌طوری زحماتم به هدر می‌رفتن.

چوبدستی توی دست‌های خیسم می‌لرزید. حتی نسیم هم باهام قهر بود. از لای در سر می‌خورد و می‌پیچید توی وجود ناآرومم. به طبقه بالا رسیده بودم. دوتا اتاق هم اونجا بودن. نباید بهش فرصت فرار می‌دادم. اگه توی اتاق‌های طبقه پایین مخفی شده بود و منتظر فرصت برای فرار بود چی؟ مهلتی نداشتم. جلوتر رفتم. بالای سرم رو نگاه کردم. وسط سقف، یه مربع بود. یه راهرو. شاید ورودی مخفی. زیر لب ورد رو گفتم. دریچه آهسته باز شد. نردبون از توش افتاد و محکم کوبیده شد به زمین.

نفسم حبس شده بود. می‌تونستم خارش روی پوست گردنم رو احساس کنم. به سرعت از نردبون بالا رفتم. دیدمش! انگشت‌هاش رو دیدم! از لبه پنجره آویزون بود. ارتفاع پنجره اتاق زیرشیروونی اونقدری هم کم نیست. پرید. به سرعت دویدم سمتش. فریاد زدم استوپفای! نور سرخ‌رنگ از نوک چوبدستیم جدا شد و با گوشه پنجره برخورد کرد.

پاهام می‌لرزیدن. دویدم به سمت پنجره. کمی جلوتر از کلبه داشت لنگ‌لنگان دور می‌شد. آره، خودش بود! موهای بلوندش نمی‌تونست ازم مخفیش کنه. پسر جوونی که کیسه غلات رو انداخته بود روی دوشش و هر لحظه دورتر می‌شد.

لب پنجره رفتم. افسونی به سمت زمین فرستادم و پریدم. زیرم یه توده هوا تشکیل شد و جلوی ضربه رو گرفت. لحظه‌های آخرم بود... ماه داشت طلوع می‌کرد و این رو آبی نفتیِ آسمون بهم می‌گفت. هوا تاریک بود و مردمک چشمم هم بازیش گرفته بود. لوموس گفتم و مسیر روشن شد. ولی چشمام هنوز سیاهی می‌رفتن. لابه‌لای درخت‌ها دیدمش که پای راست لنگش رو می‌کشوند.

دویدم. حتی نمی‌تونستم فریاد بکشم. مهتاب داشت قلقلکم می‌داد و ستاره‌ها هم چیزی رو تسکین نمی‌دادن. صدای نفس‌نفس‌هام هم داشتن می‌بریدن. دیگه چیزی نمونه بود. پتریفیکوس توتالوس! خورد به درخت. کیسه رو انداخت. برگشت به سمتم و چوبدستش رو به سمتم نشونه رفت. نور سبز رو می‌دیدم که به سمتم می‌اومد. اکسپلیارموس! خلع سلاح شد. چشم‌های مشکیش عاری از احساس بود. سرد و بی‌روح. فقط یک کار مونده بود. بستن دست‌هاش و بردنش به شهر.

جلو رفتم. نشان تاریکی روی ساعدش خودنمایی می‌کرد. دندون‌های لرزونش رو به هم فشار می‌داد و نفس‌نفس می‌زد. با یه دست پاش رو گرفته بود و دست دیگه‌ش رو هم مشت کرده بود. هر لحظه ممکن بود حیله‌ای که توی آستینش پنهون کرده رو رو کنه. ممکن بود از جادوی سیاهی استفاده کنه که حتی اسمش هم به گوشم نخورده؛ اما... اونجا بود که حسش کردم.

بعضی وقت‌ها کائنات، درست همون چیزی رو برات می‌فرسته که نیاز داری. بعضی وقت‌ها هم، خب... گرگ درونت رو مي‌فرسته. پاهام شل شدن. ناخون‌های جویده‌شده جای خودشون رو به پنجه دادن. مردمک‌هام گشاد شدن و فقط مهتاب بود که غوغا می‌کرد. سکوت فریاد می‌کشید و چاله‌ای که داخلش سقوط می‌کردم، انتهایی نداشت. دست‌های بی‌جونم رو آهسته توی هوا تکون دادم، ولی ته راه بود. مرگ موقت.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۲ ۱۹:۳۸:۳۵
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۲ ۲۱:۳۴:۲۵
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۲ ۲۳:۵۶:۲۸

...Show me the places where the others gave you scars




تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸:۵۲ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۲

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۰۸:۴۳
از خانه ی قرمز
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
پیام: 149
آفلاین
سوژه: دزدی

مدتی بود که پاتریشیا در شهر زموت اقامت می کرد. خانه ای قدیمی را اجاره کرده بود. پیت و سوزان قرار بود با بیلی کوچولو در خانه ی قرمز اقامت کنند و مراقب آنجا باشند. پاتریشیا خیلی خوشحال بود، مخصوصا که کاری هم نمی کرد و راحت و آسوده هرکاری که دوست داشت انجام می داد.
یک روز، پاتریشیا یک روزنامه برداشت، روی صندلی راحتی اتاق نشیمن نشست و شروع به خواندن کرد. اولین عنوان صفحه ی اول روزنامه توجه او را جلب کرد:"دزدی از انبار غلات!"
پاتریشیا محکم زد توی سرش. با خودش گفت:"بازم پرونده؟! وای خدا، یعنی من نمی تونم یه بارم که شده از دزدی و قتل و کار خلاف دور باشم؟!" ولی بعد شروع به خواندن خبر کرد، چون به نظر خبر جالبی می آمد:
"دزدی از انبار غلات!
مقدار زیادی از محصولات کشاورزان شهر زموت از انبار غلات به سرقت رفته است. تنها گندم دزدیده شده است، اما ده کیلوگرم گندم مقدار خیلی زیادی از گندم های انبار غلات است و نیمی از گندم های انبار غلات دزدیده شده اند.
بعضی از شهروندان می گویند که معاون ارباب زموت را دیده اند که درشکه هایی پر از جعبه های گندم را مخفیانه به زیرزمین خانه اش می برد. از تمامی همسایه های معاون ارباب زموت که پرسیدند نیز همین را گفتند. جای شک نیست که معاون ارباب زموت، دزد است. اما کسی باید داوطلب شود تا برود و او را دستگیر کند. داوطلبین می توانند خود برای دستگیری به خانه ی معاون ارباب زموت بروند، اما داشتن مدرک کارآگاهی الزامیست."
پاتریشیا خبر را خواند و به فکر فرو رفت. او مدرک کارآگاهی داشت، پرونده هم به نظر ساده می آمد. طولی نکشید که تصمیم گرفت برای دستگیری معاون ارباب زموت به خانه اش برود.
***
معاون ارباب زموت در خانه ی بزرگ ویلایی ای در یک محله ی ثروتمند زندگی می کرد. وقتی پاتریشیا به آنجا رسید و وارد باغ شد، ساحره ی قدبلندی در ردای ابریشمی به طرف او آمد و با لهجه ی خوش آهنگ و ملایمی گفت:"با معاون ارباب زموت کار داری؟"
پاتریشیا گفت:"بله... شما کی هستین؟"
ساحره گفت:"من همسرشونم، الیزا."
پاتریشیا و الیزا باهم دست دادند. بعد الیزا پاتریشیا را به داخل خانه راهنمایی کرد و به اتاق بزرگی برد. مردی در آن اتاق نشسته بود که ردای مخملی قرمزی پوشیده بود. پاتریشیا حدس زد که او معاون ارباب زموت است.
الیزا گفت:"عزیزم، مهمون داری!" مرد برگشت و گفت:"تو دیگه کی هستی؟" پاتریشیا مدرک کارآگاهی اش را بالا برد و گفت:"‌من یه کارآگاهم، و برای دستگیری شما اومدم."
چشم های معاون ارباب زموت گرد شد و به الیزا گفت:"عزیزم، برو بیرون.‌ من زود می آم."
وقتی الیزا بیرون رفت، معاون ارباب زموت با خشم گفت:"چطور جرئت کردی منو متهم کنی؟"
پاتریشیا گفت:"ما کلی شاهد داریم که شما گندم های دزدیده شده از انبار غلات رو به زیرزمین تون بردین. از هرکسی بپرسین همینو بهتون می گه."
صورت معاون ارباب زموت از خشم قرمز شده بود. پاتریشیا که احساس خطر کرده بود، چوبدستی اش را بیرون کشید و به طرف معاون ارباب زموت گرفت. معاون ارباب زموت خشمگین تر شد و به طرف پاتریشیا دوید. پاتریشیا از فرصت استفاده کرد و فریاد زد:"بارکیوباندیو!"
طناب هایی دور بدن معاون ارباب زموت پیچید و او درجا ایستاد. پاتریشیا گفت:"حالا من می رم تا زیرزمین رو بررسی کنم."
***
پاتریشیا به زیرزمین خانه رفت و دید بشکه های بزرگی آنجاست. در یکی از بشکه ها را باز کرد و دید تویش پر از گندم است. بقیه ی بشکه ها را هم که نگاه کرد همین طور بودند. به سرعت رفت و ارباب زموت را خبر کرد. ارباب زموت سوار بر یک کالسکه ی باشکوه به آنجا آمد. وقتی وارد شد، الیزا به او تعظیم کرد و گفت:"ارباب زموت!"
ارباب زموت دستور داد:"من رو به زیرزمین ببر!"
الیزا ارباب زموت را به زیرزمین هدایت کرد. پاتریشیا آنجا بود و وقتی آنها آمدند گفت:"ارباب زموت! این هم از گندم های مسروقه! دزد معاون شما بود. او را با طناب بستم و در اتاق نشیمن رهایش کردم."
ارباب زموت گفت:"آفرین! مرحبا! منم شنیده بودم که یه سری می ‌گن معاونم گندم ها را دزدیده، اما مطمئن نبودم. حالا مطمئنم."
ارباب زموت، الیزا و پاتریشیا به اتاق نشیمن رفتند. معاون ارباب زموت هنوز آنجا بود. ارباب زموت به همراهانش دستور داد او را به سیاه‌چال ببرند و زندانی اش کنند.
همراهان ارباب زموت، معاون او را که داد و بیداد می کرد بردند و سوار کالسکه کردند. ارباب زموت از پاتریشیا تشکر و قدردانی کرد و دستور داد گندم ها را به انبار غلات برگردانند.


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۱ ۱۵:۳۴:۴۵

آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸:۵۹ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲

هافلپاف

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۹:۵۶
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
پیام: 148
آفلاین
- خب ما اومدیم با... ایهیم، ایهیم، ایهیم!

نیوت که با هیجان بسیار، گام های سریع و بلندی برمی داشت. خاک زیادی با اولین قدم خودش بلند کرد و در توده ای خاکستری رنگ از گرد و غبار محو شد. اگر بگوییم پس از گذشت ده سال و اندی، چند متر خاک روی هر وسیله اتاق رینگ دوئل نشسته بود، اغراق نکردیم! نیوت که به اندازه بیل یک بیل مکانیکی خاک نوش جان کرده بود، دقایقی طویل با سرفه زدن داشت جان میداد. به یاد سالهای پرشور و پر تف و خون رینگ محفل افتاد. که دونفر عمودی می آمدند، اما یکنفر افقی خارج میشد. نه اینکه نفر دوم هم عمودی مانده باشد، ولی عمودش به زور کمک چندین همراه و آمبولانس و تخت و سرم و قرص و آمپول و قص علی هذا... راست می شد.

دو دستش را به کمر زد و تک تک وسایل را از نظر گذراند. با خود گفت:
- یا تار بیست و سوم از ردیف چهل و هفتم ریش مرلین! فک کنم مرد شنی از دست مرد عنکبوتی فرار کرده و یه چند سالی اینجا اطراق کرده.

با پایش شوتی زیر دستکش بوکسی کشید. صورتش را از شدت غبار بلند شده به کناری برد و بعد از چند سرفه رو به افق، جایی نامعلوم کرد. لبانش را به صورت نیمه غنچه جمع کرد و سرش را به نشانه عزم جزم شده، بالا پایینی داد و گفت:
- میتکونیم! درسته زیاده! ولی میتکونیم!

ازونجا که ما برای دوئل تاپیکمون گذرگاه شهر زموت نیاز به مکان دیگری برای دوئل داشتیم و چه جایی بهتر از اینجا؟ گفتیم هم یه خاک حسابی ازینجا بتکونیم، هم کار خودمون راه بیفته! به هرحال که باید باز می شد! پس با هماهنگی با ناظر وقت، اومدیم با یک دوئل حساس و حیاتی...

دوئل بین ارباب زموت، ریموس جان لوپین!
و خواهان مقام زموت، پاتریشیا وینتربورن!

سوژه: دزدی!
از انبار غلات شهر زموت دزدی شده و به عنوان یه فرد مسئول(کاراگاه، ارباب زموت، پلیس و... که خودتون تعیین می کنید.)، مردم ازتون میخوان که دزد رو دستگیر کنید. همه میدونن دزد کیه ولی دزد بدلیل مقام بالایی که داره دستگیریش سخته. درمورد اینکه چطور دزد رو دستگیر و در آخر مجازاتش می کنید بنویسید.

مهلت: 3 روز، از 20 اسفند تا ساعت 23:59:59 شب 23 اسفند


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۱۹:۲۸:۵۴
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۱۹:۳۸:۲۵
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۱۹:۵۶:۴۸
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۱۹:۵۹:۰۹
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۲۰:۰۰:۲۷
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۲۰:۰۵:۱۸
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۲۰:۳۸:۵۱
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۱ ۹:۳۳:۴۳
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۱ ۱۰:۰۹:۱۷

تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.


سفر کردم که از یادم بری، دیدم سفر لازم نبود
خود همین کارها که کردی، رفتنت واجب نمود


تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
به جهت تاخیر آلبوس سوروس پاتر؛ مهلت دوئل تا زمان نامعلومی تمدید می شود!‌ -ـــــــــ-


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ یکشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
پست دوئل اینجانب با اونجانب!

انتقام


خورشید طلوع کرده بود. همه ی دهکده روشن شده بود و ساکنین یکی پس از دیگری از خانه هایشان بیرون می آمدند و به سمت محل کارشان می رفتند. دهکده روز عادی دیگری را شروع کرده بود، روزی که شاید اگر پیرمرد سیاه پوش واردش نمی شد، تا انتهای شب نیز عادی باقی می ماند. پیردمردی که هیچ کس انتظار دیدنش را نداشت.

در حالیکه به عصایش تکیه داده بود، به منظره ی دهکده نگاه کرد، خاطراتش را مرور می کرد تا بتواند به یاد بیاورد برای چه آنجا بود. چند صد سال عمر این عیب را داشت، که گاهی فراموشی می گرفت و نمیدانست باید چه کار کند. با دیدن اولین ساکن دهکده، یادش آمد، تصاویر نامفهوم ذهنش منظم شدند و تصویر واحدی را به وی نشان دادند. کمک!

پیرمرد لبخندی زد و به سمت دهکده راه افتاد، می دانست چه چیزی انتظارش را می کشد و برای مواجهه با آن کاملا آماده بود، یا حداقل فکر می کرد که آماده است، باید صبر می کرد و می دید.

آسمان دهکده به روشنی می گرایید، خورشید کاملا بیرون آمده بود و به وضوح میشد تک تک عابران را مشاهده کرد، در شلوغی اول صبح، هیچ کس به پیرمردی که به آرامی وارد دهکده شده بود و به آهستگی راه می رفت، توجهی نداشت. پیرمرد از این بابت خوشحال بود ولی هنوز نمیدانست که کجا باید برود. بار دیگر نگاهی به اطرافش انداخت، سعی داشت ارتباطی بین اینجا و زادگاه خودش پیدا کند.

درختان سپیدار در دو طرف خیابان قدم علم کرده بودند، نمای خانه ها رو به خیابان بی ماشین دهکده بود، پیرمرد خوب میدانست که هیچ جادوگری در چنین جایی نیاز به ماشین ندارد، در حالیکه به خانه های سمت خودش نگاه می کرد، راه افتاد. شبیه بقیه ی خانه های دهکده های جادوگری ای بود که میشناخت، با همان سبک ساخت و آن هم به یک دلیل! دلیلی که خودش قانونش را نوشته بود؛ تمام جادوگران، هر جایی باشند باید حس کنند که در خانه و وطن خودشان هستند!

صدای هق هقی توجهش را جلب کرد، اطرافش را نگاه کرد ولی چیزی را ندید، اطراف را برای پیدا کردن منبع صدا جستجو کرد، هیچ اثری از کسی که گریه کند نبود. برای آخرین شانسش نگاهی به بالا کرد و او را دید.

دختر لبه ی سقف یکی از خانه ها نشسته بود، زانو هایش را بغل کرده بود و گریه می کرد. چشمانش را بست و تمرکز کرد، میدانست که چه اتفاقی خواهد افتاد، لحظه ای بعد در کنار دخترک ایستاده بود، رویش را به سمت او برگرداند و گفت:
- اتفاقی افتاده دخترم؟

دختر سرش را بالا گرفت و به چشمان آبی پیرمرد نگاه کرد، هق هقی کرد و در حالیکه سعی داشت گریه اش را برای چند لحظه متوقف کند، اشاره ای به آن سوی خیابان کرد:
- همسرم، آلبوس سورس، رفته عضو یه گروه خلافکار شده، بهشون میگن گروه هزار چشم! هر کار خلافی که فکرشو بکنی ازشون بر میاد؛ منم دیگه نمیتونم تحمل کنم که اون از این کارا بکنه. میخوام خودمو بکشم.

- با این کارت چه اتفاقی می افته جز اینکه خودت رو به کشتن میدی؟

- تو نمی دونی، اون مرد خیلی خوبی بود، دوستم داشت و همیشه به همه کمک می کرد، با این کار من اون می فهمه که واقعا کی هست و دیگه از این کارا نمی کنه.

پیرمرد لبخندی زد، این حرف ها برایش آشنا بودند نمی دانست کجا شنیده است ولی آوای آشنایی را برایش تکرار می کرد. کنار دختر نشست و دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:
- ولی هر کسی باید تاوان اشتباهات خودشو بده، وقتی اون اشتباه کرده، باید خودش هم کشته بشه، با مرگ تو چیزی عوض نمیشه. میتونی این کار رو بسپاری به من.

دخترک به پیرمرد نگاه کرد، دهانش را باز کرد که با حرف وی مخالفت کند ولی بی اختیار بعد از دیدن نگاهش، سرش را پایین انداخت و موافقت کرد.

جادوگر پیر به نشانه ی تحسین لبخندی به دخترک زد و از جایش بلند شد، می دانست که کجا می تواند آلبوس سورس را پیدا کند، تنها مسئله زمان بود که آن هم برای وی اهمیتی نداشت و برایش مانعی به حساب نمی آمد.

ولی سرنوشت با وی یار بود، هنگامی که در پایین ساختمان ظاهر شد، مردی رو به رویش ایستاده بود، بلند قد با هیکلی همانند بدن آکروبات باز ها که به او امکان هر گونه حرکتی را میداد. موهای سیاه و چهره ی کشیده و استخوانی اش را از نظر گذارند، میدانست که هیچ کس نمیتوانست با او مقابله کند. تنها یک اشاره ی چوبدستی کافی بود تا جوانی که رو به رویش ایستاده بود با تمام خاطرات و کارهایی که کرده بود، به یک باره از جهان محو شود!
- خب، آلبوس سورس پاتر، فرزند هری جیمز پاتر! میتونم دلیل اینکه اینکار ها رو انجام میدی رو بپرسم؟

آلبوس سورس خنده ای کرد و به نشان روی بازویش اشاره کرد و گفت:
- خوب چشماتو باز کن پیرمرد، اینی که می بینی نشان گروه ماست و اگه بخوای به من کوچکترین صدمه ای بزنی، اونم البته اگه بتونی، هر جایی که بری دوستام دنبالت میان و دخلتو میارن! فهمیدی؟

- من برای آخرین بار بهت اخطار میکنم مرد جوان، اون نشان رو در بیار و از این بانو معذرت بخواه تا بذارم زنده بمونی وگرنه چوبدستیت رو بیرون بیار و مهارتت رو نشونم بده.

- من هیچوقت از هیچ کسی معذرت نمی خوام! برای مردن آماده شو پیرمرد.

پیرمرد جادوگر نگاهی به اطرافش انداخت، میتوانست حدس بزند که نیمی از افراد دهکده در اطراف آنها جمع شده اند و شاهد حرف هایشان هستند، لبخندی بر لبانش نشست. هر قدر افراد بیشتری حضور داشتند، بهتر بود؛ باید یک بازگشت پر قدرت تر را به جهانیان نشان میداد. چوبدستی اش را کشید و تعظیم کرد و آماده ی مبارزه شد.
- نشونم بده بجز شکستن دل این دختر و دزدی از مردم، چی بلدی!

- سرپنسورتیا!

ماری که از چوبدستی آلبوس سورس خارج شده بود، در هوا ناپدید شد و لبخند پیرمرد بدرقه ی راه وی بود.
- همینقدر بلدی؟

آلبوس با عصبانیت فریاد زد:
- سکتوم سمپرا!

- پروتگو!

پیرمرد زمزمه کنان ورد دیگری را بر روی او اجرا کرد و دست ها و پاهای آلبوس طناب پیچ شدند. جادوگر در حالی که چوبدستی اش را به او نشانه گرفته بود، به سمتش حرکت کرد.
- تو میدونی با کی طرف هستی؟ میدونی من کیم؟ لنگلاک! تو هیچوقت نفهمیدی که اطرافیانت چقدر دوستت دارند، اما بعد از مرگ خواهی فهمید؛ خواهی دید! کروشیو! هیچ کسی نمی تونه منو شکست بده؛ میدونی چرا؟ ایمپریو!

همزمان با طلسم فرمان، طناب های دور بدن آلبوس ناپدید شدند و با اشاره ی چوبدستی پیرمرد، دومین فرزندِ پسری که زنده ماند، چوبدستی اش را به سمت سر خود گرفت و با درخشش نوری سبزرنگ، بر زمین افتاد.

همزمان با مرگ آلبوس سورس پاتر، جادوگر پیر به سمت دختر جوان برگشت و گفت:
- انتقامت گرفته شد فرزند، مواظب خودت باش.

پیرمرد دستانش را به سمت کلاهی ردایش که بر سرش کشیده بود برد و آنرا پایین کشید، تمام افراد حاضر در صحنه از بهت و تعجب به او خیره شده بودند و تنها جمله ای که بدرقه ی راه پیرمرد شد، نجواهایی آرام ساکنین دهکده بود.
- مرلین برگشته!




پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۱ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ جمعه ۲۸ آبان ۱۳۹۵
از همین پشت مشتا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 217
آفلاین
بانو فلور وقت کم دادین . ما امتحان مشنگیمون خیلی زیاد شده اگه کم بگیریم پدرمون پسر کله زخمی ما را به چوبه ی دار محکوم خواهد کرد .
خواهان وقت بیشتر


برای شرکت در بزگترین همایش جادوگران سال اینجا کلیک کنید .


زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!




تصویر کوچک شده


باشد که هیچ کس نباشد باشد که فقط که خودم باشم.

گروهک تروریستی الهافلیه ...


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
بنده از همین تیریبون سو استفاده کـــرده و ساحره جماعتو نصیحت می کنم که هیچ وقت دو نفرو به جون همدیگه نندازین!
آخر خودتونو داور می کنن، اونوقت تسترال بیار و کدو حلوایی بار کــن!

ســـوژه ایــن دوئل:
"انــتــقام"

تــوضیــحات کمی اضافی:
ســوژه ای به شــدت تکراری!
خــب دیگه دستتون بازه، انتقام میتونه به هر علتی باشه! اصــلــا هم کم توضیح ندادم!
+طنز و جـدی فرقی نمی کنه!

مهلت:
از امروز شنبه، بیست و یــکــم
تا دو شنبه هفته دیگه ســی ام!


+ هــمــدیگرو بکشین هم مهم نیست، راحت باشین! قول میدم سـر قبرتون یه پروانه سیاه آزاد کنم!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۱ ۱۸:۳۰:۱۲

بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۲

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۱ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ جمعه ۲۸ آبان ۱۳۹۵
از همین پشت مشتا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 217
آفلاین
بله درسته ما دلاکور را قبول داریم .

فقط زمان زیاد بدید که ما گیر امتحانات مشنگی هستیم.
دوستان چیز دوست باشد که باشیم و من پیروزم نگران نباشید
نوع سوژه هم با دلاکور باشه.


برای شرکت در بزگترین همایش جادوگران سال اینجا کلیک کنید .


زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!




تصویر کوچک شده


باشد که هیچ کس نباشد باشد که فقط که خودم باشم.

گروهک تروریستی الهافلیه ...


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
دورود!

من، مرلین کبیر، اولین ِ اولین ها، پیامبر باستانی و ...، آلبوس سورس پاتر را به دلیل به سخره گرفتن ساحرگان و مدافعان آنها، به دوئل دعوت میکنم؛ باشد که ببینیم جدال دو نسل چگونه خواهد بود!

داور رو توافق کردیم که فلور دلاکور باشه، اگه از نظر ناظران مشکلی نداشته باشه البته.

زمانش هم یک هفته اینا باشه، خیلی خوب میشه.

نوع سوژه هم با انتخاب داور یا آلبوس سورس.

با تشکر!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.