هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۲
#43

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۴۶:۰۵
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
سنت مانگو


گادفری به سختی چشمانش را باز کرد و چراغ های گرد و کم نوری را دید که بالای سرش روشن بودند. خواست تکان بخورد، ولی نتوانست. دست ها و پاهایش را محکم به تختی که رویش دراز کشیده بود، بسته بودند. در همین لحظه صدای باز شدن در آمد. قدم هایی به گوش رسید و بعد یک زن سفیدپوش با موهای صورتی کوتاه و لبخندی حجیم بالای سر گادفری ظاهر شد.
- چه قدر خوب که به هوش اومدید، آقای میدهرست.

با دیدن زن لرزه ای بر اندام گادفری افتاد، رنگ صورتی او را وحشت زده می کرد، مخصوصا این صورتی جیغ. با صدایی ترسان گفت:
- من کجام؟

- شما توی سنت مانگو هستین.
- سنت مانگو؟! ولی چرا؟

زن سفیدپوش با صدایی دلسوزانه پاسخ داد:
- آخی! یادتون نمیاد آقای میدهرست؟ شما خودتونو به یه میله تو خیابون بسته بودین و منتظر بودین تا خورشید طلوع کنه و بسوزونتون و بمیرین.

چشمان گادفری گشاد شد.
- اصلا همچین چیزی یادم نمیاد. بعدشم من اصلا افکار خودکشی و ازین چیزا تو مغزم نیست.

زن سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
- بله، درسته، شما قصد خودکشی نداشتین. فکر می کردین بعد از مرگ مثل ققنوس دوباره از خاکسترتون متولد میشین.

گادفری شروع کرد به خندیدن.
- چه حرفا! حتما یکی یه چیزی تو نوشیدنیم ریخته بوده که یه همچین حرکتی زدم. بهتون اطمینان میدم که اون چیز هر چی بوده دیگه اثرش کاملا از بین رفته و من الان فکر نمی کنم که ققنوس یا یه چیزی تو این مایه هام. لطفا دست و پامو باز کنین.

زن سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
- نمی تونم این کارو بکنم. اول شفابخش باید بیاد معاینه تون کنه.

در همین لحظه در دوباره باز شد و این بار هکتور دگورث گرنجر وارد اتاق شد. گادفری با نگاه اول او را نشناخت، چون معجون ساز چهره ی آرام و معقولی به خود گرفته بود و آن حالت دیوانه وار و سادیستیک همیشگی در چهره اش به چشم نمی خورد. گادفری با تعجب گفت:
- هکتور؟! از کی تا حالا تو شفابخش شدی؟

زن گفت:
- اوه، چه جالب! شفابخش گرنجر، شما همدیگه رو میشناسین؟

هکتور سرش را به نشانه ی نفی تکان داد و با تاثر گفت:
- آقای میدهرست بیچاره منو با یکی دیگه اشتباهی گرفته.

گادفری فریاد زد:
- نخیر! تو خودتی، هکتور، معجون ساز دیوونه ی سادیسمی مرگخوار... جلو نیا، جلو نیا... لعنتیا، دست و پامو باز کنین.

هکتور با لحنی آرام و مقتدرانه گفت:
- خانم، شما بفرمایین بیرون. من خودم به این مریض رسیدگی می کنم.

زن سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و به سمت در رفت.

گادفری فریادزنان صدایش کرد:
- نه، نه، منو با این دیوونه تنها نذار، خواهش می کنم!

به محض آن که زن بیرون رفت، حالت چهره ی هکتور تغییر کرد و همان شکل دیوانه وار همیشگی را به خود گرفت. او در حالی که دستانش را به هم می مالید، با صدایی که شرارت از آن می بارید، گفت:
- میدهرست، میدهرست! ما قراره کلی با هم خوش بگذرونیم.

رنگ از صورت گادفری پرید.
- چی تو مغزته؟

هکتور یک جعبه را از زیر تخت بیرون کشید و روی میز کناری گذاشت و درش را باز کرد. نفس گادفری با دیدن محتویات آن بند آمد. داخل جعبه پر از ابزار بود، ابزار پزشکی و نجاری ماگلی.
- هکتور... تو که نمی خوای از اون کارا بکنی، مگه نه؟

هکتور چند لحظه با حالتی شیطانی به گادفری خیره شد و لبخندش به قدری حجیم شد که چیزی نمانده بود از کادر صورتش خارج شود. او دستش را داخل جعبه برد و یک قیچی بیرون آورد و آن را به سمت موهای گادفری برد. گادفری با دو دست موهایش را چسبید و فریاد زد:
- نه، موهام نه، خواهش می کنم!

هکتور یک شاخه از موهای گادفری را چید و گادفری طوری فریاد زد که انگار بخشی از گوشتش را با قیچی بریده اند، یک فریاد سوزناک و جگرخراش. هکتور قیچی را پایین آورد و در حالی که یک حالت دلسوزانه ی تصنعی به چهره اش داده بود، گفت:
- آخی! گادفری بیچاره!

بعد دست آزادش را بالا آورد و سر گادفری را نوازش کرد. گادفری داشت می لرزید و هق هق می کرد.

- نه، نه، اگه این طوری کنی که دیگه خوش نمیگذره. شاید بهتر باشه یه چیز لطیف ترو امتحان کنیم. نظرت چیه که من ناخن کشو بهت بدم و تو ناخنای دستتو یکی یکی باهاش بکشی؟ این جوری منم دیگه کاری با موهات ندارم.

گادفری که با شنیدن این حرف هکتور خوشحال شده بود، سرش را به شدت به نشانه ی تایید تکان داد. هکتور دستان گادفری را باز کرد، ناخن کش را از داخل جعبه درآورد و آن را به دست گادفری داد. گادفری نیم خیز شد، به ناخن کش خیره شد و حرکت دیگری نکرد. هکتور که حوصله اش داشت سر می رفت، گفت:
- ای بابا! پس معطل چی هستی؟ نکنه باید بریم سر همون بازی قبلیمون؟

و دوباره قیچی را به موهای گادفری نزدیک کرد. گادفری وحشت زده گفت:
- نه، نه، الان شروع می کنم.

ناخن انگشت کوچکش را بین دو لبه ی ناخن کش قرار داد، آب دهانش را قورت داد، با یک حرت سریع ناخنش را کشید و صدای نعره اش اتاق را پر کرد.
*
گادفری با چشمانی اشک آلود و صورتی در هم رفته روی تخت دراز کشیده بود و دستانش را دوباره به تخت بسته بودند. انگشتانش باندپیچی شده بود و لکه های سرخ خون روی باند سفید دیده می شد. در همین لحظه در اتاق باز شد و سیریوس بلک داخل شد. گادفری با دیدن او فریادی از خوشحالی کشید و گفت:
- رفیق عزیزم! تو اومدی نجاتم بدی؟ خواهش می کنم سریع دستا و پاهامو باز کن.

سیریوس فقط با حالتی متاثر به گادفری نگاه کرد. گادفری ماتش برد.
- سیریوس! چرا همین جوری وایسادی؟ بیا بازم کن تا سریع از این جا بریم. الان اون هکتور دیوونه دوباره برمی گرده. ببین چه بلایی سرم اورده!

و با نگاهش به انگشتانش اشاره کرد. سیریوس با ناراحتی گفت:
- دوست بیچاره ام! تو خودت این بلا رو سر خودت اوردی.
- خب، آره، ولی اون مجبورم کرد. اگه این کارو نمی کردم، همه ی موهامو قیچی می کرد.

سیریوس با جدیت به او خیره شد.
- گادفری! هکتور اصلا این جا نبوده. تو ام همین طور. تو خودت این بلا رو تو خونه ی گریمولد سر خودت اوردی و بعدم ما مجبور شدیم بیاریمت این جا.

گادفری با بی قراری سرش را تکان داد.
- نه، نه، لطفا این جوری نگو سیریوس. نگو که من عقلمو از دست دادم و دیوونه شدم.

سیریوس یک بطری کوچک از داخل جیب کتش درآورد و با لحنی آرام گفت:
- بیا این خونو بخور، توش خواب آور ریختم. یه کم استراحت حالتو بهتر می کنه.

و آن را به سمت دهان گادفری گرفت. گادفری با حالتی درمانده خون را سرکشید و بلافاصله پلک هایش سنگین شدند و به خواب فرو رفت.

سیریوس همان جا ایستاد و مدتی به او خیره شد تا این که کم کم چهره اش تغییر کرد و به شکل هکتور درآمد، هکتوری که با لبخندی شیطانی و چشمانی شرارت بار به گادفری خیره شده بود.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۸ ۱۶:۳۰:۲۰


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ پنجشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۹
#42

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
جاسوسی


-بلا بیا اینجا! همین الان!

برای بار دوم فریاد لرد سیاه به هوا رفته بود. جماعت مرگخوار به طور تلمبار شده روی سر و کله هم، گوش‌هایشان را به در اتاق چسباند بودند.

-بلا ما رو مجبور به تکرار حرفمون کردی. اگر یکبار دیگه تکرار کنیم و پیدات نشه...

لزومی به اتمام جمله نبود، تن صدای لرد گویای همه چیز بود. لاکن این بار اتمام نکردن جمله دلیل دیگری داشت.
لرد به سمت در اتاق برگشته و با حرکت چوب دستی آن را به طور چهار طاق باز کردند و بالطبع، سیل مرگخواران فال گوش ایستاده، روی زمین جاری شد.

-بلاتریکس در اتاقمون قایم شده. پیداش کنین. سریع!

مرگخواران به خودشان آمدند و پس از اختصاص چند دقیقه به جا سازی پانکراس تام سرجایش، مشغول گشتن اتاق شدند.
در این بین رودولف به طور محسوسی به هر وسیله شک برانگیز لگد محکمی می‌زد.

-یاران ما... نگردید! یافتیم!

کلاه گیس پر پشتی که دست لرد بود خودش را جمع کرد و سعی کرد کلاه گیس تر به نظر برسد.

دقایقی بعد بلاتریکس رو به روی لرد سیاه ایستاده بود.

-در مورد قایم شدنت، رفتار عجیبت و به زحمت انداختن ما، بعدا مفصل صحبت می‌کنیم. بعدا... بعد از بازگشتت از محفل!
-ارباب... سرورم! هرجا که بگید میرم و هرکار بگین می‌کنم اما ارباب، محفل... ارباب، دامبلدور... ارباب، ریش هاش! ارباب!

مکالمه چندان طولانی نشد. چرا که صبر لرد سیاه به سرعت به سر آمده، کروشیویی نثار بلاتریکس کردند و بدین ترتیب با یک تیر دو نشان زدند. هم بلاتریکس بدون درست کردن دردسر دیگری راهی محفل ققنوس شد و هم مرگخواران با از دست دادن نیمی از شنواییشان بر اثر جیغ گوشخراش بلاتریکس، ترک عادت فال گوش ایستادن کردند.

خانه شماره ۱۲ گریمولد، مقر محفل ققنوس

-بابا جانی، یکبار دیگه... گفتی این چیه؟

ویزلیچه شماره بیست و هشت، خواست پشت چشمی نازک کند اما یادش افتاد که همین دیروز مادرش به ضرب کفگیر، یادش داده بود پشت چشم نازک کردن کار زشتی است.
-پشت خارون پروفسور! برای اینکه بیست و شش بار در روز صدامون نکنین که پشتتون رو بخارونیم! این کمکتون می‌کنه. فقط کافیه بهش بگین دقیقا کجاتون میخاره!

دامبلدور پشت خارون را بار دیگر از نظر گذراند.
-باشه بابا جانی... فقط... این چرا اینقدر مو داره؟!

دسته پشت خارون با موهای زبر سیاه رنگ پوشیده شده بود.

-نمی‌دونم پروفسور! لابد اون بخش ماساژورشه. من همینجوری پیداش کردم.

و قبل از آنکه دامبلدور سوال دیگری مطرح کند، دوان دوان خارج شد.

-هوم... بذار امتحان کنیم. پشت خارون جان بابا، کتف سمت راستم!

دامبلدور حاضر به قسم خوردن بود که پشت خارون به او زبان درازی کرد و تا کمرش به خون ریزی نیوفتاد خارش را رها نکرد.‌
-بابا جانی... بسه! آقا بسه! ردام پاره شد بسه... پوست کمرم رفت بسه... آقا بسسسسه!

در همین بین ورود شخصی به اتاق تمرکز پشت خارون رو به هم زد.
-دامبلدور؟ وقت داری؟
-آه سوروس! مرلین بهت خیر و سلامتی بده! البته که مرگخواره و بعیده اینکار رو بکنه!

پشت خارون دهن کجی محسوسی به دامبلدور کرد.

-دامبلدور من اومدم گزارش ماموریتی که بهم داده بودی رو بدم. البته اگر کاشت پیاز رو بشه ماموریت دونست!
-آه سوروس... البته که ماموریته... ماموریتی حتی مهم تر از چیزی که از سیریوس خواستم! تامین غذای محفل مهمه!

اینبار نوبت اسنیپ بود که پشت چشم نازک کند.
-از سیریوس چی خواستی؟

دامبلدور در ژست مخصوصش قرار گرفت.
-این یه رازه سوروس. یه راز بزرگ!... این مو‌ها از کجا اومدن؟!

کف زمین پوشیده از مو های ریز مشکی رنگی شده بود.
در همین بین، فریاد سیریوس بلک از طبقه پایین به گوش رسید.
-آلبوس من برگشتم. ریش‌هات رو کاشتم! همونطور که گفتم بعیده درخت ریش سبز بشه. اما به هر حال من کاشتم!

پوزخند اسنیپ پررنگ تر شد.

خانه ریدل‌ها

-کاشت پیاز؟ درخت ریش؟ همین؟! دو ماموریت مهمش این بود؟!... وایسا ببینم! چه بلایی سر موهات اومده؟

بازتاب نور روی سر بلاتریکس چشم مرگخواران را می‌زد.

-سرورم... گفتم به ریش دامبلدور حساسیت دارم که... ریخت!
-مهم نیست بلا. فقط سعی کن سریع تر رشد کنن. ما دوست نداریم کسی شبیهمون باشه.

کل ناراحتی چهره بلاتریکس از بین رفت. واضحا از این زاویه به قضیه فکر نکرده بود.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
#41

علی بشیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲:۱۸ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱
از قلعه آغشت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 41
آفلاین
ورود جنتلمنانه



بعد از سختی های فراوان وارد هاگوارتز شد .چند روزی از ورودش می‌گذشت ولی فقط رز و سدریک که مسئول تازه ورود ها بودند اونو میشناختن .علی خیلی هیجان زده بود و برای همین با خرج خودش یک برنامه ایی چیده بود . اون با جن ک کارگرش بود تو یک چادر تو حیاط که مخفی بود پنهان شده بودند .

-خب آماده اند؟
-آره ! مطمئنی میخوای این کارو بکنی !؟
-یک مِشَدی هیچ وقت از کاری و چیزی نِمترسه ! غیر از همو ووووو...ووو.اون.

وقتی می‌خواست اسمشو بیاره زبونش میگرفت .اما خیلی بهتر شده .چون با خودش داره تمرین می‌کنه که نترسه .چون شاید مثل آخرین جنگ هاگوارتز پیش بیاد اونوقت نه راه پس هست نه پیش ! باید جنگید و باید ایستادگی کرد .

-ارباب ! تو قوانینو نخوندی ! مطمئنی میخوای انجام بدی !

یکدفعه از حالت رییس مافیا در میاد و دستاشو بالا پایین میاره .
-ها دگه! هی مُپُرسه! قیافش شبیه عنبر نساعه بعد واسه ما مگه ایی خوبه او بده!

جن خونگی که رو به روش ایستاده بود اسم تو چشماش جمع شد و گودش چشمش هر لحظه بزرگتر میشد .

-خا باش! اینطور نگا نکن دلوم ریشش مِره!

نیشِ جن باز شد و شروع کرد کمک کردن به علی .
علی کت شلوارشو که از لوسیفر مورنینگ استار ورداشته بود که شامل کت شلوار و پیراهن سفید بود رو پوشید این صحنه عکس صحنه جنگیدن علی با لوسیفرِ که سر کت شلوار دعواشون شده بود رو نشون میده ، و موهای خودشو که لَخت کرده بود مدل انگلیسی زد و رو درستشون کرد .اون موی مشکی و مدل موی جذابش ، صورتش رو نمایان تر میکرد و زیبا تر .البته بر خلاف قیافش همه فکر میکردند باید خیلی شیک و با کلاس صحبت کنه اون ولی اون اعتقاد داشت باید اصالتشو در هر لباسی حفظ کنه و برای همین لهجشو نگه داشته بود .

- تو برو .مو میام هه.

و در آخر عینکشو زد .جن رفت بیرون و بعد از چند دقیقه صدای انفجار و زدن ورد اومد .علی سرشو برگردوند جوری که قُلنج گردنش شکست و سریع خودشو به بیرون رسوند . اون بیرون بَل بشویی بپا شده بود داخل حیاط دو نفر داشتند بهم ورد می‌زدند و اسم علی بشیر رو صدا می‌زدند . انکار دنبالش بودند .

-علی بشیر کجایی؟

بچه ها می‌ترسیدند به طرف اونا بِرَن .علی نفسشو تو سینش حبس کرد و جرعتشو تو قلبش جمع کرد و پرده چادر رو کنار زد .

-علی کجاست ! بگین وگرنه همتون می‌میرید !

همه ترجیح می‌دادند علی رو تحویل بدن و جلو نمی‌رفتند ولی علی اینو ترس اونا برداشت کرده بود.پردع رو زد کنار و دادو بیداد اون دونفرو قطع کرد .

-آهااااااااااااای یرگه های قناص الاعضا ! تا سرتانبه ما تحتتان نِرِفته بزنِن...... به چاک.

-هه ! بدون چوبدستی تو دنیای جادوگری مثل شله خوردن بدون کوکا مِمانی!

علی دستشو برد پشتش که چوبدستیشو برداره .

-هه ! الان نشونتون مُد د د د د ..... یره کو چوبدستیمان!

دونفر مرد که قیافه های عجیب غریب داشتند با پالتوی بلندشون ایستاده بودند و می‌خندیدند .میتونین اونارو هرجور که میخواین تصور کنید ولی هیچوقت به فکر یک چهره زیبا نباشید .

-یعنی ! یعنی مخی دعوا کنی؟

ولی علی کم نیاورد و دیسیپلینش رو حفظ کرد و ازپیچیدن به دور خودش به دنبال چوبدستیش صرف نظر کرد.
-هه! مال دعواهم نیستی ! کجات بزنوم نٍشکٍنی جوجه؟

تو ذهنش با خودش گفت ای کاش یکی بود آهنگ Mjجی گرگ دو رو پخش میکرد .ناگهان سهراب Mj سرو کلش پیدا شد و شروع کرد خوندن .
-منو از چی میترسونی ؟ از روز بزرگ چی ؟شب سیاهی منم زوزه گرگ.....

دونفر این حرف رو تحقیر دونستن و چوبدستی هاشون رو کنار گذاشتن .هافلی ها به علاوه تمام هاگوارتز به شور اومدن و علی رو تشویق میکردند.

-علی پارش کن!

-اعععععع علییییییه! حسن ! ببین خودشه علییییه!
-جون ! چه جنتلمن!
-

این تشویق ها روی مخ دشمن بود .علی کتشو دراورد و دستمال یزدیشو دور دستش بست.به جلو رفتن جنگی سخت داشت اتفاق میفتاد .علی به جلو رفت و با لگد های بروسلی وار اونارو مورد عنایت قرار داد یکی با لگد اومد تو شکم علی ولی با فن از پا بگیر پرتش کن حریفو از میدون به در کرد.


چند ساعت بعد

سهراب Mj دیگه دهنش در حال کف کردند بود که به آهنگ گنگش بالاس رسید .
صورت علی پر خون بود و گونه اش داشت خون میریخت حریف خیلی قَدر بود و کم نمیاورد و خیلی سریع بلند شد .جن خونگی غیب شد و چوبدستی رو به هوا پرت کرد دشمن با دیدن چوبدستی حالت اسلومشن طور و با دهان باز که نشان از فریاد بلند میداد چوبدستی هاشون رو دراوردن .علی حالت جیمز باند به هوا پرید و دودستی چوبدستی رو روی هوا گرفت.
-آاااااااواراااااااکداورااااااااا !

نوری سبز همه جا رو فرا گرفت دو تا دشمن روی زمین افتاده بودند و بچه های هاگوارتز چشم هاشون رو گرفته بودند.همه در شوک بودند که علی فن ممنوعه رو زده.علی بلند شد شانه راست لباسش پاره شده بود و گنش زخمی بود.جن به طرف علی رفت.

فلش بک


-نگاه کن!میری دو تا عروسک بیریخت گیر میاری زندشان مُکُنی بعد مٍرٍم یعنی مٍرٍم که نٍه مُرُم !اونجه شکستشان مُدوم میام!
-غمت نباشه ارباب ! اوکیش میکنم!
-اسکل اوکی چیه ! بگو باشَش مُکُنُم!
-غمت نباشه ارباب ! باشَش مُکُنُم!
-ها باریک المرلین خا برو !.

چند روز بعد .

-خب آماده اند؟
-آره ! مطمئنی میخوای این کارو بکنی !؟
-یک مِشَدی هیچ وقت از کاری و چیزی نِمترسه ! غیر از همو ووووو...ووو.اون.
.
.
.
.

پایان فلش بک
-ارباااااب ارباااااب!
-مرگ ارباب درده ارباب اربابیسم بگیری ! اینا چی بودَن!


همینطور که داشتند نگاهشون میکردند همزمان داشت با جن حرف میزد.

-ارباب یکی از عروسک ها خراب شد مجبور شدم یک مرگخوار درجه صفر رو بیارم!
-هم خاک به ننگت کُنن! مو مُگفُم جرا یکیشان جدی مٍزنه! . فقط بِرِم ازینجه خٍلاص رٍم مو مٍدٍنوم با تو!
_ ااااربااااب

علی رو به جمعیت کرد و بعد از این جریان باز پاش به دادگاه باز شد و با بهانه ندونستن قوانین و خوندن اون ورد از یک کتاب سرو ته ماجرا رو هم آورد و ورود جنتلمنانش با سه روز حبس در زندان شروع شد.


امتیاز دهی بشه ممنون


امتیازدهی شد.


ویرایش شده توسط علی بشیر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۲ ۲۰:۰۳:۳۶
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۶ ۰:۲۵:۲۰


If you are not willing to risk the usual you will have to settle for the ordinary. ~Jim Rohn




تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹
#40

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
معجون عشق


طعمش حال بهم زن بود! احساس میکردم از درون دارم آتیش میگیرم! تسلطی بر روی خودم نداشتم و فقط آرزو میکردم که کاشکی، کاشکی معجون عشق رو درست میکردم.

"فلش بک"

-خب نوگلان درس خوب وو شیرین درس معجون سازی!
-بله پرفسور؟
-امروز یه درس شیرین و کاربردی در انتظارتونه!

هیچ وقت معلوم نبود که تا دقایقی دیگه چه اتفاقی برامون میوفته؛ هیچ وقت نمی دونستین الان باید کدوم معجون رو درست کنین یا چطوری یه معجون جدید بسازیم؟ همیشه سردرگم بودیم!

-نوگل های درس معجون سازی، امروز قراره بترکونیم!
-
-
-
-

طبق معمول کسی به هکتور جوابی نداد اما این کار هیچ وقت باعث توقف کلاس نمیشد.هکتور با چوبدستیش روی تخته حرکاتی انجام داد و با ویبره شدید به ما نگاهی انداخت.

-نوگل های درس شیرین معجون سازی...امروز قراره معجون عشق درست کنیم!

جوابی نیومد.

-پس وقتشه که دست به کار بشین!

تک تک بچه ها نگاهی به تخته انداختن و به مواد لازم معجون نگاهی کردن.

-معجون عشق؟

صدای بلند و رسای گابریل از ته کلاس دراومد.

-بله معجون عشق!

هکتور بیشتر از همیشه هیجان زده شده بود. با ویبره ای شدید و ناگهانی به ته کلاس رفت و به گابریل نگاهی انداخت.

-چرا معطلی؟ برو بساز معجونت رو دیگه!

گابریل باا خودش فکر کرد. خب ساخت معجون عشق مشکلی نبود اما وقتی که معجون ساخته بشه چی؟ با شناختی که بچه ها و گابریل از هکتور داشتند، قطعا باید به خورد یکی ههم میدادن معجون خودساختشون رو!

-چرا معجون هاتون رو نمی سازین؟

بچه ها با بی میلی تمام به سمت قفسه مواد اولیه رفتن و مشغول جمع کردن مواد معجون عشق شدن.

-تو چرا نمیری؟
-ممنون پرفسور، اما نمیخوام معجون عشق بسازم!

چهره هکتور لحظه ای تغییر نکرد و با ویبره های همیشگی به سمت در رفت و از در کلاس خارج شد.

-خب...فکر کنم بجای معجون عشق بتونم معجون شانس رو درست کنم!

گابریل با خوشحالی به سمت قفسه ی مواد معجون سازی رفت و مشغول جمع کردن مواد معجون شانس شد، اما هکتور با ویبره ی شدید دیگه ای دوباره در رو از جا کند!

-آفرین به نوگلان معجون سازی!

همه با ورود ناگهانی هکتور جا خوردن اما دوباره مشغول کارشون شدن. هکتور هر جند دقیقه با ویبره ای ناگهانی در وسط کلاس راه میرفت و اشکالاتی از تمام بچه های کلاس میگرفت.

-یه ذره بیشتر باید عصاره ی اژدها رو اضافه کنی!...باید شعلت زیادتر باشه!...با چاقو خوردش کن!

هکتور با ویبره به سمت گابریل رفت تا اشکالاتش رو بهش بگه.

-اصلا نیاز به نمک خوراکی نبود!...خون اژدها رو بریز دیگه!

هکتور تند و تند از گابریل غلط میگرفت، اما هنوز متوجه ی کتابی که روی میز بود نشده بود.

- شعله ی پاتیلت کمه!...یکم از اون عصاره ی دارویی بریز!...صدف حلزون چرا میریزی؟

گابریل که اعصابش لحظه به لحظه بهم میریخت با صدای بلندی به هکتور جواب داد!

-پرفسور من معجون عشق درست نمیکنم! دارم معجون شانس درست میکنم.

هکتور لحظه ای دست از ویبره زدن برداشت و بعد به سمت معجون عشق یک سال اولی رفت و معجون عشق پسر توی دهن پسر چپوند با ویبره ای از کلاس خارج شد!

"پایان فلش بک"

صبح روز بعد:

گابریل از خواب بیدار شد و لباس هاش رو تنش کرد و از خوابگاه بیرون زد؛ هوای سرد و نسیم پاییزی صورتش رو نوازش میکرد. با نشاط فراوان در راهروهای خلوت تک و تنهایی قدم میزد و به سمت کتابخونه میرفت. به در کنابخونه رسیده بود که ناگهان هکتور با پاتیلش جلوی گابریل سبز شد!

-هکتور؟
-سلام!
-صبح شنبه دم کتابخونه چیکار میکنی؟
-منتظرتون بودم!

گابریل کنجکاو شده بود تا ماجرا رو بفهمه ولی درک این اتفاق خیلی سخت بود!

-معجون جدیدم رو میخوای امتحان کنی؟

گابریل نگاهی به شیشه ای که در دست هکتور بود نگاهی کرد. رنگ معجون سبز لجنی بود و خیلی حال بهم زن!

-نه ممنون هکتور!
-این یکی رو چی؟

معجون دیگری که دست هکتور بود قرمز جیگری بود و تو ذوق میزد!

-نه مرسی هکتور...الان چیزی میل ندارم بخورم!
-پس اینو بخور!

معجونی که هکتور از توی پاتیلش در آورد سیاه رنگ بودش اما با دقت فراوان میشد رگهایی از رنگ سبز لجنی رو در داخل شیشه دید!
گابریل با تردید به شیشه نگاهی کرد.

-هکتور میدونم که معجون هات خیلی عالی هستن...اما من الان میلی به خوردن معجون ها...

اما قبل از تموم شدن حرف گابریل هکتور معجون رو در داخل دهنش خالی کرد!



..............................................

امتیاز دهی شه لطفا.


امتیازدهی شد.


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۱ ۱۶:۴۷:۰۳
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۶ ۰:۲۱:۱۷

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
#39

مانامی ایچیجو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۱۴ جمعه ۲۰ خرداد ۱۴۰۱
از این جا تا اونجا که منم کلی فاصله ـَس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
خانه


-تمام این مدت دنبال خونه میگشتم...

اشکاش رو با پشت دستاش پاک کرد. نفس عمیقی کشید و با لبخندی که در ظاهر مصنوعی ولی از ته دل بود به برادرش خیره شد و ادامه داد:
-و بالاخره فهمیدم خونه جاییه که قلبم اون جاست.

فلش بک

دو نفر بودن. دختری حدودا شونزده ساله و پسری که چهارده ساله به نظر میرسید. به پشت روی چمن ها دراز کشیده بودن. بدون حرکت، انگار که مردن. هر کسی که تجربش رو داشت میتونست بفهمه که دراز کشیدن رو چمنی که هنوز از بارون دیشب نم داره و نگاه کردن به آسمونی که تازه ستاره هاش یکی یکی پیدا میشن، جای بدی واسه مردن نیست.

-مانامی؟ فکر میکنی چند نفر از اون بالا به این پایین زل زدن؟

شاید از نظر آدم هایی که به اندازه کافی برای آسمون ارزش قائل نیستن سوال کودکانه و عجیبی بود. از اون سوال هایی که اکثرا سرسری از کنارش رد میشن و در پاسخ جواب سر بالا تحویل میدن ولی مانامی واقعا به فکر فرو رفت. تصور این که حتی یک نفر از اون بالا مشغول نگاه کردن اونا باشه احساس فوق العاده عجیبی بهش میداد، یه احساس گرمای دوست داشتنی بعد از سرمای شدید، یه احساسی که انگار تنها نیستی و یه نفر نگاهش به توئه.

-فکر کنم تو همه ستاره ها حداقل دو نفر پیدا میشن که به آسمون نگاه کنن، ها؟ پس اگر این دو نفرو در تعداد همه این ستاره ها ضرب کنی...یه جورایی بی نهایت "نفر ستاره ای" دارن نگامون میکنن.

پسر شگفت زده شد. از دهنی که باز مونده بود و چشمایی که از حالت عادیشون هم بزرگ تر شده بودن میشد حدس زد. زنگ ساعت به صدا در اومد و ساعت ده رو اعلام کرد. پسر سریع از جا پرید و تقریبا با فریاد گفت:
-باید بریم خونه...

فکر کرد خواهرش نشنیده و باز اعلام کرد:
-باید بریم خونه!

مانامی بی رغبت بلند شد و با سستی گرد و خاک نشسته روی شلوارش رو تکوند. با خودش فکر کرد خونه کجاست؟ یه گوشه تو زیرزمینی که بوی نم زندان میداد، بدون هیچ مادر یا پدری که موهات رو نوازش کنن و دو تا بچه ای که تمام امید و آرزوی هم بودن؟! جدا اگر خونه همچین جایی بود گاهی فرار رو به قرار ترجیح میداد.

_که بریم خونه، ها؟ جفری میگه خونه دو تا دستین که بغلت میکنن...نه که بخوام بدجنس باشما ولی فک کنم من و امثال جفری با این شرایط اسفناک زندگیمون مجبوریم خودمون رو با این تعاریف معنوی گول بزنیم که کم تر احساس بدبختی کنیم.

پسر قهقه ای زد و در حالی که سرش رو تکون میداد، گفت:
-بیخیال مانا! ما حتی با این تعریف جفری هم بی خانمان محسوب میشیم.

پسر به خواهرش نگاه کرد و دستش رو دور شونه هاش انداخت. با لحن شیطنت آمیزی ادامه داد:
-بدون شوخی نمیدونم چقد دستای من به درد میخورن ولی اگر به حرفای جفری ذره ای اعتقاد داری بدون من خونتم.

مانامی لبخند زد. قدم هاش رو شل کرد و تو مغزش زمزمه کرد:
-ما خونه ایم.

پایان فلش بک

- بالاخره فهمیدم خونه جاییه که قلبم اون جاست.

سر جاش ایستاده بود. مردد بود بین این که بره جلوتر و برادرش رو بغل کنه یا سرجاش بمونه تا اون بیاد استقبالش. مثل بچه ای که دست مادرش رو ول کرده و گم شده و وقتی پیداش میکنه، نمیدونه اگر جلو بره آغوش نصیبشه یا یه ضربه با پشت دست.

-بهت حق میدم اگر منو پس بزنی. حق میدم چون میدونم بی معرفت بودم و پشت سرم رهات کردم. اما باور کنی یا نه قلبم همیشه این جا بود. خوابیدم با فکر این که تو کجا خوابی. غذا خوردم و فکر کردم تو چی میخوری. خندیدم و فکر کردم کاش تو کنارم بودی و میخندیدی...

حرفش نصفه موند. بین دستای بزرگ برادرش گم شد و اونقدر فشار داده شد که حس کرد قلبش داره بیرون میپره. احساس کرد اشکای مارتین داره لباسش رو خیس میکنه. بغضش شدید تر شد. صدای مارتین گفت:
-بهت گفته بودم من خونتم و مهم نیست چقد دور بری. خونه همیشه منتظرت میمونه چون میدونه برمیگردی...میدونستم برمیگردی احمق!

کلمه آخر رو با تاکید گفت. یه جوری که مانامی حس کرد اولین احمق جهانه. به هرحال قضیه میزان حماقت مانامی نبود. بعد از دو سال جستجو برای پیدا کردن خودش و یه آلونکی که اسمش خونه باشه، برگشته بود به خونه واقعیش. همون جایی که دو تا دست آغوشش میشدن، جایی که قلبش اون جا بود و جایی که کسی وجود داشت تا تحت هر شرایطی منتظرش بمونه.


ویرایش شده توسط مانامی ایچیجو در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۷ ۲۱:۱۹:۵۶


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۹
#38

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۶:۲۹
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 317
آفلاین

خرگوش

همه چیز خسته کننده شده بود!
انگاری درجه ی زمان رو، روی کندترین درجه اش زده بودن، نمونه اش برگ خشک و زردی که تاب گرما نیاورده بود، و توی هوا، بین زمین آسمون مونده بود.
وسط محوطه ی جلوی خونه، بخار داغی، از روی آب حوضچه ی کوچک بلند میشد. آدم احساس می کرد اگر همه چیز همینطور پیش بره، آب حوض به قل قل کردن هم می افته.
از کمی اون طرف تر، از کنار اسفالتی که مثل خمیر اسباب بازی شل شده بود، مِهی که معمولا بر سر آتش دیده میشد و انگار گاز های خارج شده از آتش ان که هر چند نامرئی، ولی مثل موجی از آتش میرقصن، و اینبار این بخار و مه از روی خاک داغ خورده ی زمین بلند میشد.

اما او، به سرِ موخوره دارِ دو شاخه شده ی موی ریشش هم نبود، حتی بالعکس!
با دقت تمام سعی داشت یه ورِ سرِ ریشش رو از اینور بکشه و یه ورش و از اون ور، و مثل تیر تیرکمونی که به تیر دیگه ای میخوره و از وسط دو تیکه اش میکنه، اون تار موی ریشش رو به دو نیمه ی مساوی تبدیل و تقسیم کنه!

بعد از چندی تلاش، آهی کشید و با کشیدن پیشونی اش روی شیشه با صدای قیژی، دنبال جایی دیگه از پنجره گشت تا جلوی باد کولر کمی خنک تر باشه و پیشونی پهنش رو خنک کنه. هوای بیرون بد جوری داغ بود!

دوباره آه کشی، سه باره و حتی چهار باره، انقدر از بیکاری و کلافگی آه کشید تا چشمش به چیزی غیر طبیعی افتاد.
خرگوش کوچک و سیاهی کنار حوضچه ی آب جست و خیز میکرد، انگار سوراخی که ازش بیرون اومده بود رو به هوای خوردن آب حوض، گم کرده بود و حالا پاهای مخملی و کوچکش تاب گرمای زمین رو نداشت و مجبورش میکرد تا زیر نور افتاب روی پنجه ی پا برقصه.
طفلک به هر سختی که بود لحظه ای درنگ کرد و زبون به آب حوض زد، آب حوض کوچک، حتی از زمین زیر پایش داغ تر بود، و سوزش زبونش دوباره گرمای زیر پاش رو به یادش آوُرد، اونقدری دور حوض چرخید تا کم کمک از حال رفت و با بدن پف کرده ی سیاهش آماده ی رفتن بود، شاید اون جا خنک تر میبود...شاید!
دهنش و باز کرده بود و زبونش رو بیرون آورده بود... هر لحظه از شدت نفس کشیدنش کاسته میشد و شکم کوچکش کمتر تکون میخورد...
تا اینکه قلبش از حرکت ایستاد و دیگه تکون نخورد.

پیرمرد پشت پنجره، احساس بدی داشت، شاید باید به جای تماشا کردن کاری میکرد، شاید یه ظرف کوچک آب...
شاید همین الان بودن بچه هایی که زیر خاک منتظر خوردن شیر مادرشونن، مادری که دیگه هیچ وقت مسیر خونه رو پیدا نمیکرد.
و شاید بودن آدم هایی که اگه جای پیر مرد بودن کاری میکردن.

پیرمرد دوباره دستی به ریشش کشید و پیشونی اش رو روی پنجره ی خنک جا به جا کرد.
به خرگوشی نگاه میکرد که دیگه تکون نمیخورد.

خورشید بی رحمانه ظلم میکرد، خرگوش هر چی که بود لیاقت بهتر از این ها رو داشت.
ولی بود دست هایی هر چند چروکیده که میتونست جلوی سوزوندن افتاب رو بگیره، دست هایی که ترجیه داد زحمتی به خودش نده.

دوباره آهی کشید و چشماش رو بست، به هر چیز میخواست فکر کنه تا عذابی که حالا روی دوشش کشیده میشد از ذهن بیرون کنه...
با چشمانی بسته و دستهایی مشت کرده نفس میکشید، توی دلش به خورشید ناسزا میگفت و شکایت میکرد.
همونطور که غر میزد نفسش تنگ شد و قلبش سنگین، انگار کسی روی سینه اش نشسته بود، انگاری دیگه نمیتونست چشماش رو باز کنه.
بعد از چند لحظه سکوت، پیر مرد با نفس عمیق و بلندی که بیشتر مثل فریادی بلند بود به هوش اومد.

مرگ هر چه دردناک بود، پیرمرد لیاقت بد تر از این ها رو داشت.




پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۹
#37

آرتور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۴ دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۰۲ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
موضوع: روزی که نامه هاگوارتز به دستم رسید.

امشبم مثل شب های گذشته روی تختم دراز کشیدم و به اتفاقای عجیبی که برام افتاده بود فکر کردم و کمی بعد خوابیدم.

صبح با صدای مادرم از خواب پریدم:

-آرتور، آرتور، بیدار شو؛ یه نامه داری.

-نامه! از طرف کی؟

-بهتره که خودت بیای و ببینی که از طرف کیه.

به سمت مادرم رفتم و نامرو ازش گرفتم وقتی پاکتو چرخوندم باورم نشد نامه از هاگوارتز بود.
همون جایی که مادرم کلی ازش برام تعریف کرده بود دنیایی جادویی با اتفاقای عجیب و غریبش.

نامرو باز کردم و خوندم بعد، از روی خوشحالی جیغ بلندی کشیدم و روی تختم بالا و پایین پریدم .

بعد که کمی آروم تر شدم به مادرم گفتم:

-مامان میشه بیشتر درباره هاگوارتز برام بگی.
اونجا چچور جاییه؟

-اونجا یه دنیای جادوییه که فقط کسایی که استعداد جادوگری دارن می تونن برن اونجا .

-منم استعدادشو دارم مگه نه؟

-آره عزیزم .

-پس به خاطر همین بود که هر روز کلی اتفاق عجیب وغریب برام میفتاد.

بعد از تموم شدن حرفم از مادرم خواستم بیشتر برام توضیح بده.
اونم بدون خستگی برام توضیح داد و به همه سوالام جواب داد.

امروز فقط داشتم به هاگوارتز فکر می کردم و هی نامرو می خوندم و از مادرم سوال می کردم.

امروز اونقدر خسته شده بودم که شب خیلی زود حتی قبل از اینکه شام بخورم خوابم برده بود و تو خواب هم داشتم به اون نامه و هاگوارتز فکر می کردم.


*لطفا نمره بدید*



امتیاز دهی شد!


ویرایش شده توسط آرتور در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۳۱ ۱۸:۴۴:۲۲
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲ ۲۲:۱۹:۳۹

هر چی آدم چیزهای بیشتری رو دوست داشته باشه چیزهای بیشتری برای از دست دادن دارهتصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
#36

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
قبر



تو میدانی که من برای باخت به دنیا آمده ام...
و قمار کار احمق هاست...
ولی این طوری هست که من می‌پسندم...
من که نمیخواهم تا ابد زنده باشم...


هر کسی دوست دارد بعد از یک روز کاری طاقت فرسا یا شبیه آن، به خانه‌ی گرم و نرم و دنج خود برود ...و لش کند!
او هم از این امر مستثنی نبود...برای رسیدن به خانه ذوق داشت...تنها تفاوت او با بقیه این بود که طاقتی که از او فرسوده میشد و کارش، همان خانه بود...و این دوگانگی عجیبی را برای او به وجود می‌آورد...

برای باخت به دنیا آمده...
برای برد زندگی میکند...


یادش می‌رفت...خسته می‌شد...می‌برید...و هزاران دلیل دیگر برای این که یادش برود، نبیند، و یا ببیند و یادش باشد، صرفا غر میزد و فاصله میگرفت از وسیله‌ی برد و برنده شدنش.

وسیله راه بود...انتخاب بود...و حالا اما در دستش...در روحش...در جوهره‌اش...

به خانه رسید...حقیقتش اینکه هیچقوت از خانه خارج نشده بود...او و همه، تمام مدت در قبرستان بودند...گاهی سرگردان و گاهی در سرجای خود...در خانه‌ی خود...در قبر خود...

آس تا زمان مرگ...


-------------------------------------

رحمت بر لمی که از زبان او به راه بازگشتم.




پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ جمعه ۲۲ فروردین ۱۳۹۹
#35

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین


طبق انتظارات رایج، هوا بی رحمانه سرد نبود! گرم هم نبود! بهاری و دل انگیز بود. V.behdasht از بیکاری و علافی دوران قرنطینه به دیوار سفید دفترش خیره مانده بود. دیگر سر خوردن با صندلی چرخ دار اداری هم برای سرگرم کردنش افاقه نمی کرد. ناگهان به این نتیجه رسید که چرا مزاحم ملت نشود و کیفش را نبرد؟ این شد که به پستخانه رفت.

خانه ریدل

لرد سیاه به سمت کمد رداهایش رفت. در آن را باز کرد و سیلی از پرتقال ها از درون کمد بر سرش جاری شد. پس از ساعت ها دست و پا زدن در میانشان با زحمت خودش را بیرون کشید. سپس در حالی که با خشم به اطرافش نگاه می کرد تا آوادایی نثار اولین فردی که ممکن است او را در این حال دیده باشد کند، با خود اندیشید که کدام گناهش او را سزاوار چنین مادری کرده است.
به سمت تخت خوابش رفت و دراز کشید.
-آااااخ!

به سرعت از جایش برخاست و با انبوه سیب های سرخی مواجه شد که شاخه های آنها در کمرش فرو رفته بود.
-لعنت به...دامبلدور! چه گرفتاری شدیم ها!

همان لحظه جغدی از غیب وارد اتاق لرد شد.
-در صورت مشاهده یا مواجهه با موارد کودک آزاری، همسر آزاری در ایام قرنطینه، برای دریافت خدمات اجتماعی–روانی به صورت رایگان و شبانه روزی با شماره جغد 123، اورژانس اجتماعی سازمان بهزیستی جادوگران، تماس بگیرید. ارادتمند شما...V.behdasht!

لرد به دلایل نامعلومی که اصلا هم به نیکی به پدر و مادر و فرهنگ سازی ربطی نداشت، از این کار بسیار وسوسه انگیز صرف نظر کرد. از آنجایی که تختش بوی سیب می داد ترجیح داد روی زمین بخوابد. با دست چند بار روی جغد فلک زده کوبید تا صاف شود، سپس سرش را بر رویش گذاشت و به خواب رفت.

خورشید طلوع کرد. جغدی که کاربرد بالشت پیدا کرده بود تکانی خورد و لرد را از خواب پراند. ناگهان نامه ای که ظاهرا در معده اش از قبل جاسازی شده بود را بالا آورد.
-سلام به لرد تو خونه...اون ارباب نمونه... قول بده که حرفای V.behdasht یادت بمونه! همیشه قبل خوردن صبحونه، مسواک بزن تا میکروبی نمونه. خواستی یه شکایتی هم کن از مادر خل...چیز...چراغ خونه.

لرد نامه را آتش زد و جغد مذکور را هم با موجی از طلسم های شکنجه به بیرون پرتاب کرد.

به سمت مرلینگاه روانه شد و شیر آب را باز کرد. دستش را شست و سپس پر از آب کرد و به صورتش پاشید...اما اشکالی وجود داشت. آب نارنجی رنگ بود و بوی...
-پرتقال؟!

با فریاد هایی حاکی از فحش به ریش های دامبلدور به سمت میز صبحانه رفت. دوباره با صحنه دلخراش دیگری مواجه شد؛ میزی رنگارنگ و پر از میوه! البته این صحنه ای جدید نبود. دیگر عادت کرده بود که به سبک مادرش و با بهره گیری از مهندسی معکوس، شکلات صبحانه و نان تستش را در قوطی های خالی کمپوت و در گوشه ای از خانه جاساز کند. برای رسیدن به آن صبحانه دل انگیز، اول باید از شر مادرش که با رویت او مانند کنه به ردایش می چسبید و به سمت میز صبحانه می کشیدش نجات پیدا می کرد.

-بامیه مامان، صبحونه میل نمیکنی؟ امروز برات میوه های استوایی هم خریدم تا ویتامین خونت بیشتر از همیشه تامین بشه. ببین اون یک قاچ پاپایا روی میز چه لبخندی بهت میزنه!

اما به نظر لرد، پاپایا مذکور بیشتر داشت به او دهن کجی می کرد.
-میل نداریم مادر.
-چرا دلمه مامان؟ چیزی شده؟ وای نکنه حالت بده؟ فشارت افتاده؟ بیا سیب بخور فشارت نیفته!

لرد با خود فکر کرد که شاید اگر بگوید سرش درد می کند مادرش دست از سرش بردارد.
-نه مادر...سرمان درد می کند.
-بیا سیب بخور که سر دردت خوب بشه پسرم.
-حالت تهوع هم داریم.
-همش بخاطر کمبود سیب هست!
-تنگی نفس نیز...

هنوز کلمه سیب از دهان مروپ خارج نشده بود که ناگهان جغدی وارد خانه ریدل شد و مستقیم بر روی سر لرد نشست. جغد را از روی سرش برداشت و نامه را از پایش باز کرد.

-دوباره V.behdashtم قربونت برم. خواستم بگم علائمت مرموزه ها! من واقعا نگرانتم...بیشتر دستتو بشور.
-مادرمان کم بود این یکی نیز اضافه شد!

سپس نامه را دوباره به پای جغد بست و آن را به سمت پاپایای لبخند زننده پرتاب کرد. هنوز جغد به آن برخورد نکرده بود که دوباره برگشت. نامه دیگری در منقار داشت که ظاهرا از زیر بال هایش در آورده بود.
-فووووت...فوت. هااار هااار هار.
-مرتیکه بی شخصیت مزاحم شونده!

همان موقع جغد، نامه دیگری از زیر آن یکی بال خود درآورد و به منقار گرفت.
-حالا چرا انقدر زود خون خودتو کثیف میکنی؟ بده نگرانتم؟ بده برام مهمی؟ بجا این حجم از عصبانیت سعی کن ماسک های استفاده شده رو کف خیابون نندازی. از دست زدن به صورتت هم تا اطلاع ثانوی خودداری کن. از ملت هم یک متر فاصله بگیر. می بینی چقدر به فکرتم مرلین وکیلی؟

لرد تصمیم گرفت مزاحم را بلاک کند. در نتیجه جغد را درون سطل زباله انداخت و در آن را محکم بست.

روز بعد

-خودمان را شکر. یک روز بدون مزاحم در پیش داریم.

لحظه ای از این جمله نگذشته بود که دوباره همان جغد همیشگی وارد اتاق شد و نامه اش را مستقیم به سمت صورت لرد پرتاب کرد.
-بلاکم کردی؟
-این جغد که الان باید در سطل زباله باشد!
-دیدم بدون توصیه های من ممکنه شست پات بره تو چشمت خب. نتونستم رهات کنم! بده انقدر وفادارم؟

نامه و جغد را باهم آتش زد و نفس راحتی کشید.

هنوز یک ساعت نگذشته بود که دوباره روح همان جغد مذکور، نامه عربده زنی را آورد.
-این بود جواب محبتام؟ من...
-پناه بر خودمان! مگر دستمان به این مزاحم نرسد!

از بد حادثه...دستش به مزاحم نمی رسید! تصمیمش عوض شد. به سرعت به سمت کویری در دور دست ها به راه افتاد.

کویری در دور دست ها!

-اینجا دیگر آنتن نمی دهیم. راحت شدیم.

همان لحظه طوفانی صحرایی، روح جغد حامل نامه عربده زن را با خود آورد.
-حرف منو نصفه می ذاری؟ دیگه قهرم تا روز قیامت...کات فور اور اصلا!
-بهتر. خودمان را شکر.
-ولی مطمئن باش که بدون توصیه های من، آخر شستت میره تو چشمت.
-نمی رود! مطمئنیم!

یک هفته بعد

بعد از آن جدایی غم انگیز و جان فرسا، لرد در اعماق وجودش حس افسردگی نمی کرد...اتفاقا بسیار خوشحال هم بود. یک هفته آرامشی که حتی میوه های مروپ هم نمی توانست خرابش کند. البته شاید هم می توانست!

لرد بدون توجه به اطرافش پشت میزش نشسته بود و به نقد پستی رسیدگی می کرد. ناگهان دستی با یک پر پرتقال جلوی چشمش ظاهر شد. قطراتی از آب پرتقال هم بر روی پاسخ نقد ریخت. توقع چنین پدیده ناگهانی را نداشت. ترس؟ نه! ترس برای انسان های ضعیف بود. فقط از صندلی اش سر خورده بود و شست پایش در چشمش فرو رفته بود.
-آخ! مادر؟ صدبار نگفتیم بدون در زدن وارد نشوید؟
-من فقط می خواستم حین کار ضعیف نشی عزیز دل مامان. من مادر خیلی پلیدی هستم...میرم خانه سالمندان.
-تعطیل است...در این ایام، همه جا تعطیل است!

ناگهان نامه ای را روی همان نقطه ای از زمین که سر خورده و افتاده بود دید. بازش کرد.
-دیدی گفتم بدون من شست پات میره تو چشمت؟ دیدی خیرتو می خواستم؟ حالا پاشو برو دستتو بشور بعدم چشمتو از کاسه در بیار و با الکل ضد عفونیش کن. دوستدار همیشگی تو...V.behdasht.

. . .


لطفا امتیازدهی بشه. پیشاپیش ممنونم.



پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
#34

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
منافع برتر


صدای قدم های پایش در سرتاسر چادر طنین می انداخت.
آن قدر با حرص پایش را می کوبید که گرد و خاک ها از روی زمین بلند و دوباره پایین می رفتند.

سکوت...سکوت...سکوت.
تنها صدای ترق تروق آتش بود که به گوش می رسید.
_از دست من عصبانیی؟

جوابی نداد. اورسلا نمی دانست خواهرش صدایش را شنیده است یا نه.
دوباره بلند تر پرسید:
_سالی...ناراحتی؟

ناراحت؟ چرا خواهرش نمی فهمید او ناراحت و یا حتی عصبانی نبود؟
مسئولیت بر دوشش سنگینی می کرد.
مسئولیتی که از وقتی یادش می آمد به دوش داشت؛ از وقتی که به او فهمانده بودند بعد از مرگ پدر و مادرش او باید مادری برای اورسلا باشد.
او فقط نگران بود...

_این جنگ خطرناکه اورسلا...خطر مرگ. می دونی وقتی اون بیرونی...وقتی مشخص نیست دو ثانیه بعد زنده ای یا نه چه حسیه؟

........................................................................

زره هایشان مرتب و شمشیر هایشان را در یک راستا قرار می دادند.
سالی سرهنگ ارتش بود. او بود که اول و آخر جنگ گزارش کار و تعداد سربازان را کنترل می کرد. در جنگ بدون سالی بازنده بودند.
_اه...هوا سرده سالی...مگه نه؟

 جوابی نداد. از دست اورسلا که اصرار داشت در عملیاتی به این خطرناکی شرکت کند عصبانی بود.

اورسلا بازوهایش را می مالید و سعی می کرد خود را گرم کند. لبخندی که همیشه بر لب داشت، همچنان روی صورتش نشسته بود.
حتی سرمای هوا و سختی های جنگ هم مانع نگران و غمگین شدنش نمی شد.
_ما موفق میشیم...فهمیدین بچه ها؟
_بله گروهبان.

سالی با پوتین های سنگین، برف ها را لگد و دستورات لازم را گوشزد می کرد.

........................................................................

جنگ نه چندان عادلانه در پیش بود.
سپاهیان ارتش مقابل، تعدادشان دو برابر ارتش خواهر ها بود.
برف خون آلود زیر پای سپاهیان قرچ قرچ صدا می کرد و جابه جا می شد.
جسد هایی با قیافه ی وحشت زده بر روی برف می افتادند.

سالی و اورسلا به سختی در حال جنگیدن بودند.
سالی هم زمان با چهار نفر می جنگید و از اینکه می دید خواهرش همچنان در کنارش است خشنود بود.

چپ...راست...بپر.
او به طور غریزی حرکت و شمشیرش را تکان می داد.
فردی صورت خود را پشت کلاهخود مخفی کرده و یه طرف سالی هجوم برد.
او در حالی که ضربه های مرد را دفع می کرد، ناخود آگاه به یاد...

فلش بک:

_هی! میتونی آروم تر ضربه بزنی.

سالی و اورسلا در جنگلی پر درخت ایستاده و با دو چوب قطور مسابقه ی شمشیر بازی می دادند.
_این قوانین مسابقست...باید همو شکست بدیم...

اورسلا خندید و سعی کرد ضربه ای که سالی به طرف پایش می زد را دفاع کند؛ اما خواهر بزرگتر هم سریع و هم ماهر تر بود.

سالی ضربه ای محکم به قوزک پای خواهرش وارد کرد. اورسلا تعادلش را از دست داد و به درختی بر خورد و افتاد.
نواری از خون از پیشانی دخترک پایین می ریخت.

پایان فلش بک:

سالی تمرکزش را از دست داده بود، به یاد آوردن آن خاطره اصلا برایش لذت بخش نبود.
دلش می خواست اورسلا را پیدا کند و به او بگوید که از دستش عصبانی نیست، که چقدر خوشحال است که خواهر او است.

سرش را چرخاند تا اورسلا را ببیند و هم زمان با مرد کلاهخود دار می جنگید.

عجیب بود...اورسلا در آن اطراف نبود. لحظه ی پیش پشت به پشت هم جنگیده اما حالا در کنارش نبود.
شمیرش را روی گلوی حریفش کشید. خون به اطراف پاشید و جسدی دیگر بر روی زمین افتاد.

برگشت و بقیه ی منطقه را از نظر گذراند.
برای لحظه ای شمشیری به هوا بلند شد، نور روی آن کمانه کرد و به چشم سالی خورد و مانع دید او شد.
اما مطمئن بود...حالا زمان مرگش فرا رسیده بود.
فقط کافی بود شمشیر پایین بیاید و دیگر سالی نفس نکشد.

جیغی بلند فضارا پر کرد.
سالی خواهرش را در آغوش کشیده بود.
گویی دوباره آن دختر هشت ساله در جنگل شده بود. خون تمام پیکر اورسلا را در بر گرفته بود.
اولین بار بود که او نمی خندید...اولین بار بود که سایه ی لبخند روی لبش نبود.


"لطفا نمره دهی شود"


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۴ ۱۸:۵۹:۳۶
ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۴ ۱۹:۰۲:۲۰

ارباب...ناراحت شدید؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.