-من که هنوز میگم به هاگرید بگیم، بندازتش!
-معجون خودانداز حتی در خواب بهش بدیم!
-تو سال اول تحصیلی... یه طلسم جابهجایی بود... اسمش یادم نمیاد، اما اون به نظرم بدرد می خورد!
-وینگاردیوم لهویوسا؟ تام... تو واقعا روزانه چند تا مغز تسترال می خوری؟ مگه همین چن دیقه پیش نگفتم، ارباب گفته نباید رو مرگخوارا طلسم اجرا کنیم؟
-اون برای طلسم ممنوعه نبود؟
-زبونم که داری! اصلا همین الان میگم هر نوع طلسم اجرا کردن رو مرگخوار ممنوعه! مـــمــنوعـــه!
اما این لج بلاتریکس بود که نمیذاشت به حرف تام گوش کند؛ وگرنه تام، تام کاردرستی بود. تام کم نیاری بود. اما سوالی که ممکن است حال بوجود بیاید، این است که چرا پاسخ بلاتریکس را نداد؟ خب اکسترنال بودن تام، در اینجا به ضررش تمام شده بود! بلاتریکس زبان تام را بیرون کشیده بود تا بیش از این صحبت نکند... بالاخره او بلاتریکسی بود، دانا و توانا!
تام برای گرفتن زبانش، به دست و پای بلاتریکس افتاد. شاید او زبان دراز بود اما احمق... هم بود.
-هلا! هونو نده! هصلا من هبون نمی خوام!
بلاتریکس برایش ذره ای اهمیت نداشت خواسته ها و ناخواسته های تام، و همینطور سایر مرگخواران؛ اما در همین حین صدای زنگ در به صدا در اومد.
زیــنـــگ زیـــنــــگ! [افکت زنگِ در]بلاتریکس و سایر مرگخواران حواسشان را از رودولف به در دادند ولی کاری نکردند. چندین دقیقه گذشت، اما هنوز هم صدای زنگ در که در میانش مرد پیری می گفت
«به نام قــانــون! در رو بــاز کنید، پلیس!» را می شنیدند.
بعد از نیم ساعت دیگر طاقت بلاتریکس طاق شد، او رو به مرگخواران گفت:
-دِ! برین باز کنین دیگه!
مرگخواران هم منتظر همین جمله بودند، چرا که حرکت بدون اجازه از بلاتریکس، همچون خلاف سخت ترین قانون های جادویی بود.
اسکورپیوس که ریزنقش بود، زودتر از بقیه خودش را به در رسانده بود و با سرعتی سرسام آور در را باز می کند و با حالتی که گویا جامی را ازآن خود کرده باشد، می گوید:
-سلام، امرتون؟
فرد که گویا یکی از پلیس های مشنگ است، سرش را بالا می آورد و می گوید:
-برای بازرسی اومدم... اجازه میدین برم تو؟
او نمی توانست به درون خانه برود چرا که مرگخواران از سر و کول اسکورپیوس بالا رفته بودند و سعی در له کردن او داشتند، اما اسکورپیوس هم کم نمی آورد! او با صدای تکه تکه گفت:
-اول... باید بلا... اجازه بده!