هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
#27

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
حس میکرد دیوونه شده ولی دیگه خسته شده بود خسته ؛ چوبش را روی قلب دامبلدور فراش میداد:
- خسته شدم ! من باید تو اون خونه ی آشغالی با اون مشنگ های احمق بمونم و از هیچی خبر نداشته باشم اونوقت شما اینجا جلسه های مخفی میزارین نقشه های مخفی می کشین! خودت خوب میدونی که اخرش من باید کار اون پست فطرت ولدمورتو یه سره کنم ، پس یا بهم میگی که این کیه ! یا بجای ولدمورت کار خودمو تو رو تموم میکنم!
دامبلدرو با بی توجه ای به چوبدستی روی سینه اش گفت:
-هری من هر چیزی روکه باید بدونی بهت میگم ! توهم مثل خیلی ها نباید از بعضی چیزا با خبر باشی ! در مورد زندگی با خالت هم چندین بار بهت گفتم که اونجا امنترین جا برای توست , و در مورد اون جادوگر ناشناس ، من هم مثل تو هیچ چیز از اون نمیدونم واقعا هیچ چیز ! حالا این رو بزار تو ردات تا کسی ندیده .
هری همنچان چوبدستی را روی سینه ی دامبلدور نگه داشت بود عصبانیتش دوچندان شده بود:
- دروغنگو! تو میدونی ولی نمیخوای به من بگی ... فکر میکنی هنوز بچه ام ... فکر میکنی...
ناگهان در باز شد آرتور وارد اتاق شد هنوز اون صحنه رو ندیده بود:
-آلبوس فکر نمیکنی دیگه وقتش باشه بریم دنبال ریموس و مودی ؟
آرتور سرش را بالا اورد با دیدنه صحنه شکه شد :
-هری داری چی کار میکنی ؟ اونو بزار کنار .
آلبوس بدون هیچ نگرانی گفت:
-هیچی نیست اون میدونه داره چی کار میکنه ! هری من چیزی نمیدونم پس تا اوضاع بدتر از این نشده اونو ببر کنار؛ شاید ریموس و مودی به کمک ما احتیاج داشته باشن.
هری قاطعانه چوبدستی را روی سینه او نگه داشته بود :
پس نمیگی؟
ناگهان چوبدستی را به طرف خود گرفت و بدون هیچ معطلی گفت:
سکتو سمپرا!!!
چوبدستی از دستانش ول شد و روی زمین افتاد؛ بدنش پاره پاره شده بود چند ثانیه به دامبلدور نگریست بعد با لبخندی روی زمین افتاد!
کفپش ها پر از خون شده بود.

------------------------------------------------------------
اگر خواستید پست منو نقد کنید از کلمه ی مرگخوار بارتیموس استفاد نکنید
باشد که رستگار شویم


از این به بعد فقط پست هایی که قابلیت های خوبی برای نقد شدن داشته باشن نقد می شن و باقی پست ها فقط امتیاز خودشون رو کسب می کنن!

حجم زیادد دیالوگ ها در مقابل کل متن توی چشم می زنه!
خیلی از دیالوگ ها قابلیت تبدیل شدن به عناصر دیگه ی داستانی رو داشنت! می تونست یه توصیف روان ای بشن ، یا باعث فضاسازی بشن ( مثلا اتاق و چهره و صدا ی آلبوس دامبلدور رو از دید هری ای کع عصبیه مب شد توصیف کرد!)

نویسنده ی این متن هم به دسته ای از شرکت کننده گان در طرح اضافه می شه که باید بیشتر روی این قبیل مسائل وقت بذاره!

با این همه متن ایده و پایان تکان دهنده و چشم گیری داشت. این شوک امتیاز خوبی برای پست ها کوتاه به حساب میاد!

با همه ی این ها :
5.5/10


ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۴:۰۵:۳۳
ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۴:۱۱:۵۸
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۴:۴۴:۴۸

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
#26

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
هری خود را از همیشه سردرگم تر می دید.آیا مغلوب کننده ی ولدمورت جادوگری سیاه تر از او بود یا اینکه آن شخص ناآشنا جزئی از محفل بود؟
این سوال برای هری فقط یک پاسخ داشت, پاسخی نگران کننده.پاسخی که بر تن هر جادوگری لرزه می انداخت :شخصی از دنیای تاریکی پیدا شده که از ولدمورت هم قوی تر است اگر غیر از این بود پس چرا آن فرد عجیب ولدمورت را نکشته است.
هری دیگر وقت فکر کردن نداشت مردی سالخورده در حالی که سر ازپانمی شناخت با چشمان آبی درخشانی به او چشم دوخته بود.هری که به تازگی متوجه شده بود مدت هاست روی صندلی مقابل دامبلدور نشسته به طوری که تمام بدنش عرق کرده خود را کمی جابه جا کرد تا به دامبلدور نشان دهد منتظر جواب است.در صورت دامبلدور نگرانی عجیبی موج میزد هری تا به حال این نگرانی را حتی زمانی که ولدمورت ظهور کرد نیز در چهره ی دامبلدور ندیده بود.دامبلدور گفت:لوپین و الاستور از وقتی رفتن به ماموریت هنوز برنگشتن قراره تا چند ساعت دیگه برنگشتن من به همراه آرتور برم دنبالشون.
هری که به نظر می آمد این مورد به طرز عجیبی برایش بی اهمیت است و فقط می خواست در موردآنکه ولدمورت را مغلوب ساخته بیشتر بداندباصدای جیغ مانندی گفت:اونی که تونست ولدمورت رو شکست بده,درمورد اون چی می دونید؟
دامبلدور که هیچ چیز درمورد آن اتفاق نمی دانست ترجیح داد که هیچ چیز نگوید درواقع اگرمی دانست هم توضیحی نمی داد.هری را به خوبی می شناخت اگر هری متوجه ماجرای در حال وقوع میشد مسلما تصمیم می گرفت تا خود با سختی ها روبه روشود.
مدتی طولانی به همین منوال گذشت هری همچنان با نگاه ملتمسانه به دامبلدور نگاه می کردانگار می خواهد پادزهری برای نیش افعی به دست آورد.دامبلدور از روی اجبار کلمه ی بی معنای ((نمی دانم))را برزبان آورد اما ای کاش چنین نمی کرد .هری با شنیدن همین یک کلمه ظاهری خشمگین برخود گرفت ونگاههای ملتمسانه اش به اخمهایی از روی کینه و کینه تبدیل شدند و البته همه ی اینها در برابر چوب دستی اش ک درست رو به روی سینه ی دامبلدور قرار داشت هیچ بودند.

از این به بعد فقط پست هایی که قابلیت های خوبی برای نقد شدن داشته باشن نقد می شن و باقی پست ها فقط امتیاز خودشون رو کسب می کنن!

شوالیه الکتو!
برای مثال من باید دوباره و دوباره زیر پست شما بنویسم که از نظر لرد سیاه باید بیشتر روی همون موارد داستان نویسی که توی همه نقد ها بهش اشاره شده کار کنی! و این به مراتب تکراری می شه! منتها به محض اینکه پیشرفت یا پس رفتی در متنت دیده بشه توی ایو ویرایش ها راجع بهش صحبت می شه!

و دوباره برای مثال :
توی این پستت ، اضافه شدن حالات روانی پرسوناژ ها دیده می شه که قبل تر دیده نمی شد! و جای استفاده از دیالوگ هایی که گاهی نیازی به وجودشون نیست، وارد سر شخصیت هات شدی! اما باید بیشتر روی این تکنیک کار بشه و ضمنا شلنگ هم فراموش کنشه!

در نهایت :
6/10


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۴:۳۳:۴۲
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۴:۳۷:۱۶
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۵:۴۰:۱۳

تصویر کوچک شده


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۳:۲۹ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
#25

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
- پروفسور دامبلدور ! قربان!
من یه خوابی دیدم! از اون خواب های بخصوص . پروفسور باورتون نمیشه ، ولدمورت مبارزه می کرد ، به سختی هم مبارزه میکرد . فردی قدرتمند با لرد سیاه می جنگید . من تابحال اون شخص رو ندیده بودم ، ولی مطمئنم نه جادوگر بود ، نه ماگل . قدرتمند بود . از اسلحه بخصوصی استفاده میکرد .
قربان خواهش میکنم اجازه بدین من به محفل بیام تا حضوری راجع به این خواب با شما صحبت کنم . هر چقدر کنار دارسلی ها موندم دیگه کافیه ، می خوام مستقیما در جریان کارها قرار بگیرم . خواهش میکنم اجازه بدین .
هری پاتر

در افکار دامبلدور هیچگاه جز خودش ، فردی توانایی مقابله با ولدمورت را نداشت . ولی هری از مبارزه نوشته بود . بدون شک ان فرد قدرتمند بود . دامبلدور به وجود هری احتیاج داشت ، ولی در این شرایط دور کردن او از اقوامش کار خطرناکی بحساب می آمد . به هر حال برای روشن شدن موضوع به وجود هری احتیاج داشت .
دامبلدور درنگ نکرد و بلافاصله از اتاق خارج شد . وارد آشپزخانه شد . مثل همیشه مالی در حال آشپزی بود . بیل ، فلور ، تانکس و کینگزلی با اشتیاق گفتگو می کردند و آرتور ویزلی هم در حال مطالعه روزنامه بود .
- تانکس ، کیگزلی ، همین الان برین و هری رو بیارین اینجا .
دیدن چهره مضطرب دامبلدور و این ماموریت ناگهان باعث شد تا تمام افراد حاظر در آشپزخانه تعجب کنند و با چشمان گشاد شده به دامبلدور زل بزنند . در این بین مالی با نگرانی پرسید :
- آلبوس ، مشکلی برای هری پیش اومده ؟! چرا یکدفعه این تصمیم رو گرفتی ؟
با دیدن نگاه های نگران ، آلبوس متوجه رفتار غیرعادی اش شد . لبخندی زد و گفت :
- اوه ، مالی عزیز . نگران نباش ؛ برای هری مشکلی پیش نیومده .
ظاهرا این جواب دامبلدور برای متقاعد کردن اعضاع محفل کافی نبود . آنها اینبار به نامه ای که در دستان دامبلدور قرار داشت نگاه می کردند . آلبوس برای منحرف کردن فکر مالی و بقیه با تعجب گفت :
- ببینم ... راستی ، آلستور مودی و لوپین هنوز برنگشتن ؟!
اینبار آرتور ویزلی با نگرانی گفت :
- نه هنوز برنگشتن . آلبوس اوضاع خیلی خطرناکه ، کنترل از دست وزارت خارج شده . تمام روزنامه های مشنگی راجع به حمله ها نوشتن . شاید اتفاقی برای لوپین و مودی افتاده !
کینگزلی از روی صندلی بلند شد و گفت :
- قربان می خواین من برم دنبالشون .
آلبوس گفت : نه . تو و تانکس بهتره برین هری رو بیارین اینجا . باهاش کار مهمی دارم . تا شب صبر می کنیم اگر از مودی و لوپین خبری نشد ، من و آرتور می ریم دنبالشون .
- بله قربان .

کینگزلی و تانکس بسرعت کتهای بلند ماگلی خود را به تن کردند و از در آشپزخانه خارج شدند .

-------------------------------------
لرد سیاه نمی دونم کار خوبی کردم زیاد سوژه رو جلو نبردم یا نه . ولی گفتم اگه داستان آرام آرام جلو بره بهتره . لطفا توی نقدت راجع به این موضوع هم بنویس .


مرگ خوار بلرویچ!

بله این کار ، کار درستیه که داستان رو با سرعت نور پیش نبردی!
اما نکته ی مهمی که باید اضافه کنم اینه که ما به شدت نیاز به فضای داستانی داریم! اگر همه پست هایی که از باتدای آغاز طرح تا به حال ارسال شده رو پشت سر هم بچینیم و بخوایم یه داستان اشتراکی ازش بیرون بکشیم ، کاملا نومید می شیم!
چون عنصر روایت در همه پستها هست! این اتفاق افتاد و اون یکی نیافتاد!
اما عناصری مثل : توصیف سیما نگارانه - یعنی توصیف وسواس آلود جزییات - ، روان محوری توصیف پرسوناژ - یعنی ورود نویسنده به حالات روانی شخصیت هاش! برای مثال نگرانی دامبلدور رو از داخل ذهن اون به زبون خودت بیرون بریز! - فضا سازی و و و ... بله این ها غیبت غیر موجه دارند!
باید یه ایده و یه روایت رو به وسیله ی این ها پروروند! صاحب این ایده و تاپیک حادل عزیز خودمون ، از کلمه شلنگ استفاده می کنه و منم ازش وام میگیرم! توی داستان ها شلنگ بگیرین یه قدری!

با یه قدری وقت گذاشتن بیشتر ف و استفاده از تکنیک های ابتدایی که در بالا اشاره شد ، می شه همین متن رو از حالت معمول متنهای رول که فقط پیش برندهی روایت هستن ، به یه متن به یاد موندنی تبدیل کرد که کلی هم یم شه روش بحث کرد و نقد واقعی کرد ( چون این کاری که من دارم می کنم نقد نیست! توصیه است) .

به هر روی ، با همه این اوصاف:
6/10


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۶ ۱۵:۳۹:۵۲

دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
#24

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
یکی از همان خواب های به خصوص .آدمی که ردای آهین می پوشید با ولدمورت مقابله می کرد و به نظر می رسید که ولدمورت نمی تواند او را شکست دهد.
دامبلدور نامه ی هری که تازه به دستش رسیده بود را به آرامی روی میز تحریرش که حالا هدویگ جغد سفید هری رویش نشسته بود قرار داد.پس امپراطور برگفته های خودش تاکید داشت و به زودی ویدر به دنبال او نیز می آمد .آن طور که هری توضیح داده بود ویدر قدرتی مافوق داشت قدرتی که هیچ کدام از نیروهای سیاهی و یا روشنایی توانایی مقابله با آن را ندارد .مسلما امپراطور بی دلیل تصمیم بر متحد کردن دو ارتش سیاهی و سپیدی را ندارد چرا که اگر هر دوگروه با اومتحد شوند دیگر قدرت بزرگی در کار نیست که این گروه به اصطلاح خاکستری با آن مبارزه کند.پس امپراطور چه قصد دیگری داشت؟آیا همه ی اینها نقشه ی ولدمورت است تا برپیروزی خود اطمینان پیدا کند؟
رشته ی افکار دامبلدور با صدای قدمهای ناموزونی که از پله ها به گوش می رسید همچون نخ بیجانی از هم گسسته شدشخصی که از پله ها بالا می امد چهره ای خشن و البته زخمی داشت او که کسی جز مودی نبود هنگامی که به بالای پله ها رسید لب به سخن اورد و گفت:لوپین هیچ کجا نیست.هرجا گشتم پیداشون نکردم.شاید اون رو اسمشونبر....
و نتوانست حرفهایش را به پایان رساند چرا که دامبلدور با شنیدن جمله ی اول او چهره ای نگران برخود گرفته بود که دل هر جنبنده ای را به آشوب می انداخت .ایا دامبلدور ترسیده بود؟آیا می خواست از بار وظایفش شانه خالی کند.سوالات مودی در سکوتی که همه جا را فراگرفته بود بیشتر و بیشتر می شد حتی هدویگ هم دیگر صدا نمی کرد انگارکه وضعیت را حس کرده بود.بعد از چند دقیقه ی ملال اور بالاخره دامبلدور با صدایی رسا گفت: به زودی امپراطور ذهن لوپین رو تسخیر می کنه و اونوقته که ویدر دنبال من هم بیاد پس چه بهتر که من به استقبال خطر برم اینجوری وقت بیشتری هم برای تحلیل کردن دارم.
مودی که سعی می کرد تعبش را پنهان کند والبته در اینکار بسیار ناموفق بود گفت:یعنی شما نمی تونید با ویدر مقابله کنید؟ یعنی بزرگترین جادوگر قرن نمی تونه با یه آهن پوش مقابله کنه؟
دامبلدور که از بی اطلاعی مودی حیرت زده شده بود گفت:الستور تو خیلی بی خبری اون زن یه نیروی فوقه اون ولدورت رو شکست داده کاری که من نتونستم انجام بدم اون شاید یه زن باشه اما به هیچ وجه ضعیف نیست و تو هم از این به بعد نباید روی حرف من حرفی بزنی من خیلی عجله دارم باید زودتر برم.
دامبلدور این را گفت و مودی را با سکوتی ناراح کننده تنها گذاشت خشم مودی بیشتر به این دلیل بود که اگر امپراطور دامبلدور را مجبور کند که با او متحد شود.مودی و دیگر دوستانش ناچار بودند که با منفورترینافرادی که در عمرشان دیده بودند در یک جبهه بدون هیچگونه دشمنی وقتشان را بگذرانند.


الکتو! تو سوژه رو شهید کردی!
نه دامبلدور و نه هیچ کس حتی امپراطور رو نمی شناسه!
این جا ویدر رو می شناخت و جنسیت اش رو هم تشخیص داده بود (!) و نقشه ها رو هم می دونست بعد هم تصمیم گرفت به مقابله بره!
یعنی هیچی دیگه! داستان تموم!

همه ی این ها - پی بردن به گوشه هایی از نفشه ها و قدرت امپراطور ، رفتن محفل ققنوس و دامبلدور برای نجات لوپین ، اضافه شدن مرگ خوار ها به داستان ، ملاقات لرد ولدمورت با امپراطور و و و ... - بله همه این ها داستان رو تشکیل می ده! تیو یه پست همه این اتفاق ها افتاد؟!
دوستان شرح وقایع تا یه حدی ! جزییات! توصیف ِ سیما نگارانه ، فضاسازی! به این ها توجه کنید!

از لحاظ نوشتاری متن بدی نبود! تکنیک قابل قبلوی داشت!
با این همه مجبورم که یه
4.5/10 بهت بدم شوالیه!
بدون شک از این بهتر می تونی بنویسی!


نفر بعدی که توی کاخ پست می زنه از قبل از این پست ادامه بده!


لرد بزرگ من اشتباه کردم و متن را به طور کامل نخواندم و فقط توضیحات کلی که شما از داستان گفتید را خواندم و همین هم باعث شد که این اشتباهات را انجام دهم هنگامی که شما گفتید لوپین همه چیز را به دامبلدور گفت من فکر کردم که منظور این است که لوپین توضیحاتی در مورد ویدر هم داده است.
مرا عفو کنید


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۷:۲۱:۰۷
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۷:۴۸:۱۹
ویرایش شده توسط الکتو در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۸:۲۰:۳۲

تصویر کوچک شده


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
#23

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
امپراطور و خادمانش وارد لندن شدن!
طبقه ی زیرین مترو ی لندن جاییه که به تالار های اربیس وصل می شه!
امپراطور به نظر می رسه که می خواد هر دو طرف - جبهه ی سفید و سیاه - رو با خودش همراه کنه.
به اشتباه کفر می کنه ریموس لوپین رهبر جبهه ی سفیده.
لوپین به تالار های اربیس نزد ویدر و امپراطور ارورده می شه و بعد با این پیام که یا با امپراطور همراه می شه یا مرگ رو می پذیره فرار می کنه و به طرف محفل می ره.

ویدر هم به دنبال لرد سیاه می ره تا اونو رو به عنوان رهبر جبهه ی سیاه پیش امپراطور بیاره!
اما برای بار اول موفق نمی شه و پی می بره که ولدمورت خیلی قویه!

از طرف دیگه دامبلدور بعد از اینکه حرف های لوپین رو می شنوه شک می کنه و اون رو همراه یکی از تازه کار های محفل برای جستجو به طرف مترو می فرسته! الستور مودی رو هم برای پشتیبانی از اون ها دنبالشون راهی می کنه!

لوپین این بار هم که بر می گرده به مترو ، به طرف تالار های اربیس کشیده می شه و اسیر امپراطور می شه و زندانی میشه!

لرد سیاه هم که به ویدر مشکوک شده بلتریکس و اوسیوس رو می فرسته تا تعقیب اش کنن!

اون ها هم اسیر می شن و ویدر با استفاده از بلاتریکس مخفی گاه لرد ولدمورت رو پیدا می کنه . و اون هم پیش امپراطور حاضر می شه!

هری هم صحنه ی درگیری ویدر و لرد سیاه رو غیب بینی می کنه و راجع به رویاش برای دامبلدور می نویسه!

ماجرا رو از آگاه شدن دامبلدور از رویا ی هری و شک اون دنبال می کنیم!


پ.ن :
و ضمنا توجه کنید که امپراطور طرح و خواسته ای داره که تقریبا کسی هیچی ازش نمی دونه!
منظوری فرا تر از متحد کردن همه با خودش داره



Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ سه شنبه ۹ اسفند ۱۳۸۴
#22

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
این جا واقعا که کاخ عجیبیه! من هر کاری کردم که بدون احتیاج به این چند خط اضافی که در ادامه خواهد اومد یه پست این جا میخ کنم نشد که نشد! یا دوستان این جا خیلی پیشرفته ادبیات داستانی رو دنبال می کنن ( یعنی سیر روایت خطی - زمانی رو می شکنن و اصولن منطق رو از روایت حذف می کنن ) یا اینکه یه چیز دیگه که مراین می دونه!
به هر حال چند نکتهبه نظرم رسید که بگم :
یکی در مورد لوپینه عزیزه! بنده یخدا یک جا زندانی می شه و بعد با افکت های هندی و به خندهدار ترین شکل ممکن فرار می کنه و بعد دوباه گویا اصلا فراری در کار نبوده ، توی زندان خودشو به در و دیوار می زنه! من خیلی نفهمیدم چرا!
بعد در مورد این رفیقمون بن یه چیزی بگم!
خب امپراطور کبیر " به اشتباه " گمون کرده که ریموس رهبر جبهه ی سفیده! اما حضور این شخصیت خائن این تئوری رو یک سره باطل می کنه! یعنی امپراطوری یک نفوذی داره توی محفل اما نمی دونه رهبر محفل کیه؟!!!!!!!!!!!!!!! خب - با عرض شرمندگی - ولی فکر می کنم این یکی خیلی خنده داره و هیچ کاری هم نمی شه باهاش کرد چون هم شخصیت خائنه خیلی وارد داستان شده و جا افتاده هم این ماجرای اشتباه امپراطور!
با در نظر گرفتن همه ی اوضاع من خواستم یه پایه ی پیشنهادی مطرح کنم و بر اساسش یه پست اضافه کنم و اگر احیانا کسی مایل بود توی کاخ چیزکی بنویسه ، می شه از این بیس استفاده کرد وگر نه که همون روند قبلی خیلی هم خوبه

من شرایط رو به طور خلاصه این طوری در نظر می گیرم:
- لوپین هم چنان زندانیه! ( یعنی با پیتر موافقم)
- ولدمورت هنوز به خدمت امپراطور در تالار های اِربیس نرسیده! ( یعنی در ادامه ی پست های خود صاحب تاپیک - امپرا )
که قاعدتا ( و با اجازه ی همه دوستانی که قبل تر ها پست زدن ) باید اسنیپ رو هم از زندان بیاریم بیرون و در نظر بگیریم که بن هنوز بر نگشته پیش محفلی ها و اونا فکر می کنن که لوپین و بن با هم گم شدن! ولی خب دامبلدور کلی محافظ مخفی هم در اطراف مترو گداشته! ( این جوری می تونیم تعقیب اسنیپ و بن توسط مودی رو هم یه جوری وارد داستان کنیم!)
در مورد هری هم فکر کنم اوضاعش خوبه! یعنی خوش بختانه بالا های غریبی که سر لوپین اومد هنوز سرش نیومده و امیدوارم که نیاد!
پس هری هم تصمیم گرفته که خواب اش رو برای آلبوس نقل کنه!

همون طور که خواهید دید این در واقع یه فلش بکه به یک جای به خصوص داستان و از اون جا اادامه دادن اش!
...................

آنگاه صداي قدم هايي درون تالار پيچيدند.قدم هايي سنگين و آهنين كه لحظه به لحظه نزديك تر مي شدند......
احساس عذاب اور پرتاب شدن در خلا همچنان درون لوسیوس رشد می کرد! جهت صدا تشخیص دادنی نبود و این، احساس نا خوشایند را تشدید می کرد! گویی که در حباب عظیمی از جوهر معلق بود و کسی مدام دیواره ی حباب را با ضربه های منظم ناخن اش به لرزه می انداخت! بی آنکه احساس کند صدای چکمه- ضربه ها نزدیک تر یا دور تر می شود ، حضور جسم تازه ای را در نزدیکی اش احساس کرد! صدای برخورد آهن با سنگ قطع شد و درست روی همان ریتم ، دم و باز دم ای سنگین شنیده شد!
چقدر صدا آشنا بود! همراه نفس ها ، گمان کرد پوست بدن اش هم به سوی چیزی که آن جا تنفس می کرد کشیده می شد! سرش را کمی روی گردنش رو به بالا بلند کرد ، گویی انتظار داشت ارتفاع بالا تر را چیزی روشن بکند! و تازه آن وقت بودکه صدای زوزه مانند نفس های بلا را تشخیص داد!
زن ، در طول کوبیده شدن آهن ها بر سنگ، کلمه ای نگفته بود و تنها - به گونه ی گرگ ای محتضر - ناله های خش دار بیرون داده بود!
سر ملفوی به شکل چندش آوری گیج رفت! گویی سرش را میان گاز هایی لزج فرو برده و چرخانده باشد! روی زانو هایش نشست!
آن گاه بلا بود که دوباره حرف می زد :
تو! تو لعنتی! پس بن برای تو کار می کنه! یا شایدم به قول ارباب برای رئیست! بلند شو لوسیوس ! ما پیداش کردیم! گوش کن گلوله ی آهن بی خاصیت ...
صدای بلا قطع شد و لوسیوس که نیاز شدیدی به فریاد کشیدن احساس می کرد ، فکر کرد هرگز نخواهد توانست دوباره سخن بگوید. شک نداشت که زمانی، زبانی را بلد بوده است! زبانی که همین چند ثانیه ی پیش بلاتریکس لسترنج با آن ، موجود رو به رویشان را خطاب قرار داده بود! اما حالا به شکل غریبی احساس می کرد هیچ چیز از " صحبت کردن " نمی داند! و باز به همان زبان آشنا ، صدایی ماشینی و یک نواخت به گوشش رسید :
-خب! این طور بهتر است! پیام اربابتان را پیش از آنکه سخن بگویی شندیم ! چنین خواهد شد! او امپراطور کبیر را ملاقات خواهد کرد! اما این جا ، در اربیس عظیم !
به همراه من این جا خواهد آمد، اما پیش از آن قدری عذاب خواهد کشید. نشانه ها می گویند!

لوسیوس هم چنان روی زانو هایش افتاده و چنان وحشت کرده بود که مفهوم صدا ها را در نمی یافت! احساس کرد دوباره می تواند صحبت کند! صدای ماشینی چیزی گفت و صدایی زنانه پس از آن پاسخ داد! اما لوسیوس در جهان دیگری شناور بود! فکر کرد که بلند شود و فرار کند! تاریکی مهم نبود ، تنها باید از آن جا بیرون می رفت و به خانه پناه می برد! سعی کرد کف دست هایش را به سنگ سرد فشار بدهد و بر خیزد! آن گاه دریافت که کف سنگی ، دست هایش را می بلعد و در خود می کشد! برای پاهایش هم داشت اتفاق مشابه ای می افتاد . او آن جا در سیاه ترین سنگ هایی که دیده بود ( و در حیقیت ندیده بود) در حال مدفون شدن بود! بیشتر وحشت کرد و فریاد کشید... فریادش در فریاد بلا غرق شد!

-نه! من نمی گم که ارباب کجاست! به تو عوضی که قصد داری بهش اسیب برسونی نمی گم! ...هرگز! ...لوسیوس...لوسیوس...اونو بیار بیرون...لوسیوس...

- مهم نیست زن! احتیاجی به گفتن تو نیست! اما نشانی ای که در ذهن توست حالا تغییر کرده! ولدمورت جای دیگری پنهان شده! خیلی هوشمندانه! بله! و بسیار قدرتمند! اما مهم نیست! راه های زیاد وجود دارد!

لرد ویدر ، تیغه ای آهنی را بیرون کشید! تیغه به سرعت سرخ شد! آن را در میان وحشت بلا تریکس به سر او نزدیک کرد! بلا اما قدرت جا به جا شدن نداشت. گویی طلسم جسم بند را چند بار روی او اجرا کرده اند!
تیغ سرخ به آرامی روی فرق بلا فرو رفت و با حرکت دست ویدر دوباره بیرون کشیده شد! از بدنه ی آن ، توده ای غبار سفید رنگ آویخته بود !
ویدر زمزمه کرد :
" سینکور کلِروم"
توده ی غبار از هم گشوده می شد ، کشیده می شد و چنانکه گویی در حال ریختن است به سمت زمین پایین آمد! آن گاه در برار چشم های خونی بلاتریکس ، تابلو یی غبار آلود شکل گرفت که صحنه ی دریافت فرمان از لرد سیاه را نشان می داد! ویدر تیغه ی سرخ را رها کرد اما تیغه در هوا معلق ماند! و آن وقت بود که لرد وید وارد تبالو ی غبار آلود شده ، ناپیدید گشت!

می شد پشت تنه ی آهنین ویدر را در پرده ای که همچنان از شمشیر سرخ اش آویخته بود ، دید ! او دستان آهنین اش را به گردن لرد ولدمورت حلقه کرد و هر دو از صحنه نا پدید شدند!...

در فضایی که فضایی نبود، در سیاهی مطلق که چیزی نبود - حتی سیاهی نبود - خاطره ی ولدمورت بی کلمه ای ، نگاهی به مرد آهنین کرد! چشمانش را بست و دوباره گشود! آن گاه از دستان ویدر خلاص شد و در شقیقه ی ولدمورت فرو رفت!
خاطره، ویدر را نزد بزرگترین جادوگر تاریک قرن آورده بود!
و آن جا ، درست در اعماق جنگلی در آلبانی ، فداییان ِ بزرگ ِ سایه با هم رو به رو می شدند!
تار عنکبوت از میانه های دیوار آن اتاق کوچک نفرت انگیز شروع می شد و تابی سراسری را بر فراز کف چوبی اتاق به وجود می آورد! سقف از جا کنده شده بود و یا شاید به سبک سقف سرسرای بزرگ هاگواترز آسمان بیرون را نمایش می داد!
لرد ویدر فریاد زد : " مورمن آبا"
ولدمورت که هنوز شکه بود در ردایی سنگین و آهنین فرو رفت و فریاد کشید! احساس می کرد هر لحظه در هم فور خواهد شکست! درد شدید را پس از سال ها تجربه می کرد! حتا ذره ای نمی توانست حرکت کند!
آن گاه ردا ی آهنین کنار رفت و چونان پوست میوه ای گندیده ، قاچ برداشت و سقوط کرد!
صدای کر کننده ی بر خورد ردا با سنگ به گوش رسید ...
او در تالاری بزرگ ایستاده بود و به چهره ی احمقانه ی مالفوی که دست ها و زانو های در سنگ بود نگاه می کرد .
و صدای زنانه ای را شنید که جیغ کشید :
ارباب...
.............

دامبلدورکاغذ پوستی را از پای هدویگ باز کرد:

پروفسور دامبلدور ! قربان!
من یه خوابی دیدم! از اون خواب های بخصوص ....



Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
#21

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
ريموس لوپين بالاخره توانست از جايش بلند شود.احساس مي كرد بدنش به شدت درد مي كند.
به اطرافش نگاهي انداخت.جاي تاريكي بود، با اين حال تشخيص داد كه در اتاق در بسته اي است.
هيچ صدايي از اطرافش به گوش نمي رسيد.سعي كرد تا حوادثي را كه برايش رويي داده بود به خاطر بياورد.
ناگهان با بخاطر آوردن اتفاقات وجودش سرشار از خشم شد.خودش را به در اتاق مي كوبيد و فرياد مي زد.ولي خيلي زود متوجه شد كه كسي به حرفهايش گوش نمي دهد.با نااميدي- در حالي كه ديگر تواني برايش باقي نمانده بود- روي زمين سفت و سخت زندانش نشست.
پس تمامي اين اتفاقات نقشه بود.اين بن هركس كه بود جاسوس امپراطور بوده و حالا هم قرارگاهه محفل رو مي دونست.
بايد به دامبلدور اطلاع مي داد ولي هيچ فكري براي فرار از اين وضيعت به ذهنش خطور نمي كرد.
به ديوار نمور زندان تكيه زد و در افكارش قوطه ور شد.......

كيلومتر ها آن طرف تر در كوچه اي كثيف و خلوت درب يكي از خانه باز بود و از داخلش صداي فرياد هاي هيجان زده اي به گوش مي رسيد.
-ولي ارباب چطور.....
-اون كي بود ارباب......
ولدمورت بدون توجه به صحبت هاي مرگ خواران هراسانش با اندك نگرانيي كه به زيبايي از صورت مار گونه اش مخفي كرده بود درون حياط قدم ميزد.
نمي دانست اين شخص كيست و براي چه به دنبالش مي گردد.تصور مي كرد كه در ايستگاه مترو او را گول زده بود.ولي نهايتا اين شخص پيدايش كرد.
قدرت جادويي بالايي داشت.البته اگر مي شد اسم كارهايش را جادو گذاشت.به اين نتيجه رسيد كه اين مرد از دستورات فرد ديگري كه به طور حتم از او قدرتمند تر بود پيروي مي كرد.با اين فكر كمي به خود لرزيد شخصي قدرتمند تر.......بايد به اون مي پيوست؟....باهاش مي جنگيد....يا مخفي مي شد؟
فكر آخر را ترجيح مي داد اما ميدانست كه دير يا زود آن مرد دوباره پيدايش مي كرد.
- بلا ،لوسيوس، سريع بيايين تو.
خودش به داخل خانه رفت و منتظر آن دو شد.
بلاتريكس و لوسيوس با تعجب به يكديگر نگاهي انداختند و وارد خانه شدند.ولدمورت بلافاصله نگاهي به آن دو كرد.سرشان را پايين آوردند.هيچ يك هرگز نتوانسته بودند تا در مقابل قدرت نگاه اربابشان ايستادگي كنند.
اون مردي را كه امروز اينجا بود پيدا كنيد و بهش بگيد كه لرد ولدمورت مي خواد تا
-ريئسش رو ببينه. بهتره اول هم به مترو برين!
-ريئس....يعني اون ريئس داره؟
-ساكت!هر كاري گفتم انجام ميدين.واي بحالتون اگر دست خالي بر گردين.
رويش را بر گرداند و در تاريكي اتاق از ديد آنها ناپديد شد.
ماموريت سختي بود.اما امر ، امر لرد بود.
هر دويشان به كوچه قدم گذاشتند و خود را در مترو ظاهر كردند.....يا حد اقل فكر مي كردند كه در مترو هستند...
تالاري با شكوه در برابر چشمان بلا قرار داشت.در اطراف چندين پرچم با نشانه اي قرمز قرار داشتنتد.به دنبال لوسيوس گشت و ديد كه او با چهره اي سردرگم و كمابيش هراسان از اين سو به آن سو مي رود.دقيقا مانند افراد نابينا.
-لوسيوس تو.........
-اون نمي بينه چون ايمان قلبي نداره.
صدايي بود كه بلا نظيرش را نشنيده بود.صدايي كه گويي از جهاني ديگر به گوش مي رسيد.به اطرافش نگاه كرد اما منبع صدا ناپيدا بود.
-تو...تو...كي هستي؟خودت رو نشون بده!
خنده اي وحشتناك و چندش آور روحش را آزرد.خنده ادامه داشت و نشانه اي از قطع شدنش نبود.بلاتريكس كم كم احساس كرد كه در حال كر شدنه.آن صدا در تمام سرش پيچيده بود.
به طور ناگهاني حضور شخصي را در آن اتاق احساس كرد.به پشتش نگاهي انداخت. باورش نمي شد.
-بن؟ خودتي......ولي...ولي تو كه مرده بودي؟
بن صدايي حاكي از تمسخر در آورد.پوزخندي زشت روي لبانش نقش بست.بدون به زبان آوردن حرفي به سمت بلا رفت.كمي نگاهش كرد و با صدايي كه پوزخندش را آشكار تر مي ساخت گفت:
-آه بلا....بلاي وفادار....بايد حدس مي زدم كه تو حتما براي اين ماموريت فرستاده مي شي.....مي دوني من هيچ وقت نمردم!- اين رو مي توني ببيني- بعد از اينكه همه فكر كردين من مردم من........
چيزي مانع از ادامه دادن صحبت هايش شد.گويا او چيزي را مي شنيد كه بلاتريكس قادر به شنيدنش نبود. بن در طي چند ثانيه از نظر بلا ناپديد شد.
آنگاه صداي قدم هايي درون تالار پيچيدند.قدم هايي سنگين و آهنين كه لحظه به لحظه نزديك تر مي شدند......


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ جمعه ۱۶ دی ۱۳۸۴
#20

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
خب خب خيلي حيف بود كه اينجا خاك بخوره/پس من تصميم گرفتم دوباره اينجا رو فعال كنم,تمام پستها بدون چون و چرا ويرايش و دستكاري شده و به صورت منظم در اومده حتي پست آخره امپراطور نيز با توجه به انتقادات چرچيل ويرايش شده,به نظر من الان داستان به بهترين نحو ممكن جلو رفته و شخصي كه ميخواد پست بعدي رو بزنه كاملا دستش بازه تا هرجور ميخواد اون رو ادامه بده ولي بدون رودرباسي اينجا تمام پستها نقد ميشه و اونايي كه قابل ويرايش باشن ويرايش ميشن وگرنه پاك ميشن من همين الان به ناظران اين فروم پي ام زدم كه با من همكاري كنن منم به علتي نميتونم نظارت اينجارو داشته باشم,در كل به هركي كه ميخواد اينجا پست بزنه توصيه ميكنم پستهاي امپراطور رو در مورد اين تاپيك و نكات ضروري داستان نويسي كامل بخونه,ديگه حرفي نيست از تمام دوستان جديد و قديمي خواهش ميكنم كه در فعالسازي دوباره ي اين تاپيك به من كمك كنند.
---------------------------------------------------------------
كاخ امپراطور



فضا تاریک بود. چیز مشخصی دیده نمی شد, در حقیقت هیچ چیز دیده نمیشد, شاید اگر چند لحظه دیگر بیشتر صبر می کرد چشمش به تاریکی عادت می کرد و چیزی میدید . ولی مثل اینکه دوباره چشم هایش را بسته بودند. شخصی از پشت با نوک اسلحه هلش داد: " برو جلو تنبل " !
هوا هیچ بویی نمی داد و این به نظرش کاملا غیر عادی می آمد. چون یک گرگنما از حس بویایی خوبی برخوردار است. نگهبان از پشتش او را به جلو هل می داد و او کورمال کورمال به سمتی که نمی دانست واقعا کدام جهت هست حرکت می کرد. غیر از صدای نفس های خودش و صدای مرتب برخورد پوتین های نگهبان با زمین چیز دیگری نمی شنید. به نظر می رسید این حرکت تا ابد ادامه دارد
-" یعنی این سالن لعنتی تموم نمیشه؟ "
-" ساکت! حرکت کن زندانی"
-" آخ!"
یه شوک کوچک اسلحه روی درجه پایین کافی بود تا به صورت نا خداگاه به جلو بدود! یک شوک دیگر! مسلما آن موجود بی رحم قصد داشت او را زجر کش کند ! شلیک ها ادامه داشت! با تمام سرعت به طرفی که نمی دید دوید! شایدم هم دور خودش می چرخید! احساس می کرد صدای خنده های نگهبان را می شوند! آنقدر دوید تا سرانجام از خستگی به زمین افتاد. غیر از صدای نفس نفس زدن های خودش هیچ صدایی نمی یامد. چند لحظه بعد سکوت دیوانه کننده ای بر فضا حاکم شد. بلند شد و سعی کرد از حس جهت یاببیش استفاده کند! به هر حال او یک جادوگر بود! ولی این محیط هر چه بود تمام توانایی های تله پاتیک اورا خنثی می کرد! حتی تلاش او برای به کنترل درآوردن نگهبان نیز بی نتیجه مانده بود.بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. همینطور راه می رفت ولی فضا انتهایی نداشت" این جای لعنتی کجاست؟! شماها کجایین لعنتیا! بیایین تمومش کنین ! دیگه تحمل ندارم...." بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد "... دیگه بسه!شماها چی هستین..... دیگه نمی تونم...."
زانوانش لرزید و به زمین افتاد
شاید از فرط خستگی بیهوش شده بود شاید هم فقط چند لحظه خوابش برده بود ولی وقتی بیدار شد چیزی فرق نکرده بود سکوت مرگ آور و هوای ساکن و تاریکی محض. تا اینکه صدایی ناگهانی سکوت را شکست: صدای پاهایی پر صلابت و قدم هایی آهنین از پشت سرش به صورت کاملا ناگهانی شروع شد! مثل اینکه آن شخص آنجا ظاهر شده باشد. صدای قدم ها خیلی محکمتر از قدم های یک انسان بود.... شاید یک ترول بود؟ ولی نه قدم ها صدای شبیه برخورد چکمه آهنین به زمین می ماند. دقیقا شبیه به صدای پای نگهبان ولی احتمالا بسیار سنگیتر و شخصی تنومنتر. شاید هم جلاد بود! لحظه ای به این فکر مسخره خودش خندید. قدم ها ایستاد... آن موجود هر چه بود بسیار عمیق نفس می کشید. شاید هم بشود گفت عجیب نفس می کشید. عمیق و غیر طبیعی.
"- خوش آمدید پرفسور لوپین "
صدا محو شد. کش دار و ماشین گونه... وحشت آور تر از صدای باسیلیسک. لوپین احساس می کرد که هیچ اراده ای در برابر آن صدا ندارد.
"- انسان و گرگنما .... دارای قدرت های تله پاتیک... شما خیلی خوب مقاومت کردید...."
لوپین از ته دل دلش می خواست فریاد بزند که شما کیستید ولی زبان در دهانش نمی چرخید.
"- آه بله! رسم مهمان نوازی این است که ابتدا میزبان خودش را معرفی کند! شما میهمان عزیز امپراطور هستید.... شما مفتخر هستید که اولین شخصی باشید که با امپراطور ملاقات می کند."
" - امپراطور...؟ .... این دیگه چه بازی ای هستش! تو کی هستی؟! مرگ خوارای کثیف! اگه تا ابد منو شکنجه بدید من محل محفل ققنوس رو به ولدمورت نمی گم! "
" - البته... من هم شخصا علاقه ای ندارم! چون استفاده ای نداره... چون در حال حاضر ولدمورت چند وقتی هستش که ناپدید شده, به هر حال امپراطوری خوش حال خواهد شد تا به مرگ خواران کمکی بکنه"
" - عوضیا! نمی ذارم منو شستشوی مغزی بدین!"
لوپین با حداکثر سرعتی که در خود سراغ داشت به سمت منبع صدا دوید . گوش های او می گفتند که آن شخص حداکثر دو الی سه متر با او فاصله دارد و او می توانست با یک تنه محکم آن شخص را به زمین بیاندازد و سلاح او را هر چه که بود بردارد.پس شروع به دویدن کرد و هر لحظه آماده برخورد بود ولی ظاهرا شخص مرموز آنجا نبود چون لوپین محکم به زمین خورد....
"- آ آ پرفسور ... شما خودتون رو آخرش زخمی می کنید!"
"- خفه شو! بزدل لعنتی کجایی! خودت رو نشون بده! بجنگ! "
هر چند می دانست هیچ مرگ خواری ذره ای احساس نبرد جوانمردانه در خود ندارد ولی بی اختیار از سر ناچاری این سخنان را بر زبان آورد.
"- البته ... من می پذیرم!"
"- می پ.. می پذیری؟! ... خب... یعنی! لابد انتظار داری من با چشمای بسته با تو مبارزه کنم؟! "
"- چشمای شما بسته نیست پرفسور شما چشم بندی ندارید! "
صدای محوی آمد و جادوی نادیدنی که دست های لوپین را بسته بود باطل شد. لوپین بی اختیار دست به چشمانش برد و دست خودش به چشمان بازش خورد " آخ!"
در کمال ناباوری هیچ چیزی جلوی چشم های اورا نگرفته بود!
"- من.... من کور شدم! ریش مرلین! باورم نمیشه! "
"- غیر از هواداران راستین تاریکی در تالارهای اِربیس همه چیز حتی نور بر چشمان ناپاکان مخفی است! و هیچ پایانی برای گم شدگان در این تالار وجود ندارد! تالار اشخاص ناپاک رو در وجود خود برای همیشه محو می کند! حالا نگا کن....!"
در یک آن همه چیز پیدا شد! لوپین خود را در وسط تالاری بسیار عظیم با ستون های بی شمار و بی نهایت مجلل یافت. نور محو نادیدنی فضای باشکوه تالار سیاه رنگ را روشن میکرد. از تمام ستون ها پرچم های قرمز رنگی با علامتی دایره شکل و عجیب که تا به حال ندیده بود آویزان بود و در جلوی او شخصی که فقط صدایش را شنیده بود ایستاده بود. شخصی که شاید در وحشتناکترین کابوس هایش هم تصور آن را نمی کرد. به نظر می آمد که آن شخص از آهن سیاه رنگ ساخته شده است. کلاه خودی عجیب و چشمانی نادیدنی و شنلی بلند و سیاه برتن داشت. موجود وحشت آور با حالتی تمسخر آمیز شروع به صحبت کرد:
"- لرد ویدر از طرف شخص امپراطور کبیر ورود شما را خوش آمد می گوید , خوب جادوگر! هنوزم علاقه مندی با من مبارز کنی؟! یا پشیمون شدی و ترجیح میدی فرار کنی؟! "
"- تو چی هستی؟! "
" - از این جملت اصلا خوشم نیومد! من یک سربازم در رکاب امپراطور!"
" - ماگلی پس! ولی تالار چی؟! حتما اونم از حقه های شما ماگل هاست! نمی دونم چطور این کارو کردین ولی هیچی از من گیرتون نمیاد! "
لوپین حالا می دانست که چوب دستیش همراهش است. احتمالا این ماگل های عجیب نمی دانستند که باید چوب دستش را از او بگیرند. به هر حال تاوان این اشتباه مرگ آنها بود. در یک آن لوپین چوب دستی اش را بیرون کشید و به سمت ویدر نشانه رفت!
" - خوب آقای آهنی! از این خوشت میاد؟"
" - یه تیکه چوب؟ به چه درد می خوره!"
" - الان نشونت میدم ! " پتريفيكوس توتالوس "
چوب دست لوپین غرق در نور شد و نوری آب رنگی به سرعت به سمت ویدر حرکت کرد. ولی با سرعتی باور نکردی ویدر از داخل ردایش چیزی فلزی درآورد! چوبدست بود؟! لوپین نمی توانست به این صورت تجزیه و تحلیل کند ولی چیز فلزی ناگهان به نوار سرخ رنگی تبدیل شد و در یک آن طلسم لوپین را از وسط شکافت!
"- یااااااه!.... که اینطور... پس استفاده این چوب های کوتاه همینه, نباید شماها رو دست کم گرفت."
"- حالا می بینی! "آواداكداورا"
نور سبز رنگ مرگ آور همچون آبشاری سرازیر شد . لوپین در یک لحظه پیروزی خود را کامل دید. ولی طلسم در میان هوا متوقف شد. دست ویدر به نشان ایست بالا آمده بود و کاملا مشخص بود که طلسم را متوقف کرده است. ویدر دست دیگر خود را به سمت لوپین گرفت و جرقه ای از برق به سمت لوپین شلیک شد و چوب دست لوپین را تکه تکه کرد.!
"- ریش مرلین! تو ماگل نیستی! تو جادوگری! تو یه مرگ خواری... ولی نه مرگ خوارا اینطوری نیستن"
....بازیگوشی بسه ویدر....
صدای از همه طرف به گوش رسید جهت صدا مشخص نبود....
"- عالیجناب"
ویدر زانو زد....
لوپین با تعجب سعی می کرد بفهمد چه اتفاقی افتاده در حالی که به طرز مسخره ای ته چوب دستی سوخته خود را دست گرفته بود. محیط دوباره تاریکی محض شد! باز هم همان کوری عجیب.... چند لحظه ادامه داشت و دوباره روشنایی. ولی این بار سه نفر در تالار بودند. مردی بلند قد با ردایی سرتاسر مشکی و کلاهپوشی سیاه در پس ویدر که زانو زده بود ایستاده بود. صورتش در تاریکی کلاهپوش مخفی بود و فقط می شد قسمتی از پایین دهان و چانه اش را زحمت دید. بدون اینکه لب هایش تکان بخورد شروع به حرف زدن کردن. صدایی فرا انسانی که در مقابل آن لوپین هیچ مقاومتی نمی توانست بکند "- در جلوی ما زانو بزن "
لوپین بی اختیار به زانو افتاد....
" - توجه کن جادوگر سفید!برگرد پیش یاران خودت کساني مثل خودت خود را چه نام گذارديد؟جادوگر سفيد؟هر چه!و به آنها بگو که امپراطوري آمده است هرکه با ما نیست پس بر ماست!"
لوپین بی اختیار از جا بلند شد و با سریعترین گام هایی که در خود سراغ داشت به سمت جایی که خودش هم نمی دانست از کجا می داند ولی خروجی تالار بود شروع به دویدن کرد. در حال دور شدن صدای امپراطور را شنید که می گفت: " - ویدر! هر چه سریعتر ولدمورت رو پیدا کن!



لوپین با سرعت می دوید. تمام ذهنش به جمله آخر امپراطور معطوف شده بود: ما آمده ایم و یا باید به ما بپیوندید و یا آماده مرگ شوید....!

با سرعت به جلوی پله هایی رسید که تصور می کرد پله های خروجی از این جهنم تاریک است.وضع پله ها با تمام تالار فرق داشت.پله هایی سیاه با رگه هایی نارنجی که انگار از مواد مذاب پر شده اند.از پله ها بالا رفت برخلاف ظاهر داغشان سرد بودند.بعد از چند دقیقه آخرین پله را نیز پشت سر گذاشت.....
باور کردنی نبود.او در داخل ایستگاه مترو لندن ایستاده بود.پشت سرش را نگاه کرد اما اثری از پله نبود!لوپین مستاصل شده بود.او آن جادوگر بزرگ ، با آن همه قدرت(که البته در مقابل قدرت امپراطور هیچ بود) نمی دانست چه کار کند.
باورش نمیشد.آن کاخ عظیم. آیا ممکن بود.آیا ممکن بود زیر این مکان پر از ماگل باشد.

تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که خود را سریعا به محفل برساند.محفل با مترو زیاد فاصله نداشت.اما اوخود را غیب نکرد.خودش هم دلیلش را نمی دانست.بعد از ده دقیقه به گریمالد شماره 12 رسید.خوشحال بود.بعد از این همه ماجرای طاقت فرسا میتوانست یکی از قهوه های خوشمزه مالی را بنوشد.با همین فکر سریعا خود را به آشپزخانه محفل رسانید.

"- سلام ریموس اوضاع چطوره؟
لوپین یک آن با خود فکر کرد.آیا ماجراهای امروز را باید به تمام محفل می گفت و یا تنها دامبلدور را از این مسئله آگاه میکرد.راه دوم را برگزید.
"- سلام خوبه.مشکلی نیست.اما اگر مالی در آن لحظه بصورت ریموس نگاه می کرد میتوانست بفهمد او دروغ می گوید......
"- چطور من فکر میکردم امروز خیلی سخت کار کرده باشی اطراف مترو پر از مرگخواره.من به آلبوس گفتم بهتره چند نفر با هم در اطراف مترو گشت بزنن.اما اون گفت ریموس از پسش بر میاد راستی...........
اما لوپین دیگر حرف های مالی را نمی شنوید.او بار دیگر در افکارش غرق شد.
"-مالی نمیدونی آلبوس امروز میاد یا نه!
"-آره میاد بعد از وقایع این چند روز اون هر روز به محفل سر میزنه.همین مواقع پیداش میشه.
در زده شد.....
لوپین آرزو کرد دامبلدور باشد و چند ثانیه بعد که ریش نقره ای او را دید آرزویش بر آورده شد.
لوپین بدون معطلی پیش دامبلدور رفت و گفت:سلام آلبوس عزیز.چند لحظه با من بیا کارت دارم.
بوضوح میتوانست چهره مالی را که از ناراحتی قرمز شده بود ببیند.
لوپین و دامبلدور به طبقه بالا رفتند و مالی به آشپزخانه برگشت.



در همان حال كه لوپين ماجرا را براي دامبلدور تعريف ميكرد، در اطراف مترو غوغايي برپا بود....

در خانه دورسليها، تلويزيون روشن بود و ورنون دورسلي به اخبار ماگلها گوش ميداد:

- امروز در مترو لندن گروهي از افراد نقابدار ديده شدند. اين افراد هركدام تكه چوب كوتاهي در دست داشتندو به گفته ي مردم حاضر در ايستگاه با بر زبان آوردن وردهايي جادو ميكردند كساني كه آنها را ديده اند ميگويند: (تصوير زني لرزان در تلويزيون ظاهر شد) خيلي وحشتناك بود...اونا اون چوبارو به طرف مردم ميگرفتن و يه چيزي ميگفتن...يه چيزي شبيه *حرفاي شعبده بازها*... بعد مردم يكي يكي ميمردن..خيلي وحشتناك بود..وحشتناك...

( تصوير پيرمردي جاي زن را گرفت): به عمرم همچون چيزي نديده بودم. اونا اون چوباشونو به طرفم گرفتن و يه چيزايي گفتن. يهويي ديدم تو هوام و چند نفر دارن كنارم جيغ ميزنن!

ورنون با حالتي وحشت زده به همسرش نگاه كرد و آن ترسي را كه در وجودش زبانه كشيده بود را در چشمان پتونيا هم ميديد.

-------------
در ميدان گريمولد، شماره 12، لوپين تمام ماجرا را براي دامبلدور تعريف كرده بود.
- پس گفت يا بايد به اونها بپيونديم يا بميريم؟
-بله آلبوس.همينو گفت.
آلبوس كمي با انگشتانش بازي كرد و سپس رو به لوپين كرد:پس اعلان جنگ داده. باشه. ما به اونا مي پيونديم!
لوپين كه نميتوانست تعجبش را پنهان كند رو به دامبلدور فرياد زد:چي؟
دامبلدور با چشمانه نافذش به لوپين نگاه كرد و گفت:خب لوپين عزيز درست شنيدي بهتره به عنوان جاسوس به امپراطور بپيوندي و بگي كه تسليم قدرت عظيم اون شدي.
چشمكي به ريموس زد و اضافه كرد:گاهي وقتا چرب زبوني هم سلاح خوبيه

ريموس با اينكه ميدانست حرفهايش هيچ تغيري در برنامه ي دامبلدور نميدهد ولي باز اصرار كرد:اون..اون امپراطور...قدرتش خيلي زياده...من بدون اينكه بخوام جلوش زانو زدم...
-اوه جدا؟
چشمان آبي دامبلدور در حال ارزيابي وضعيت لوپين بود.
-معلومه كه خيلي اذيت شدي ريموس عزيز. اينكه تو زانو زدي تا حد زيادي به خاطر قدرت اون و تا حدي هم به خاطر ضعف تو بوده.
-اون قدرتش...قدرتش خيلي زياد بود(گويي هنوز از وحشت امپراطور بدنش ميلرزيد) و اونجا هم خيلي تاريك بود. جاشم فكر كنم...فكر كنم...يادم نمياد! واي نه!
نميدانست چه كسي و چطور، افسون فراموشي را رويش اجرا كرده بود. او خود را غيب نكرده بود و بعد...
انهگار ذهنش روشن شد و تمام ماجرا را به ياد آورد. البته كه اينطور بود! او غيب نشده بود تمام راه را دويده بود. و مطمئنا، طلسم فرمان رويش اجرا شده بود. تا وقتي كه به داخل نيامده بود. زير طلسم بود و آنها تا آنجا تعقيبش كرده بودند...

تعقيبش كرده بودند...تا آنجا...وقتي داخل شده بود...

پوست سرش به سوزش افتاد. آنها مكان محفل را فهميده بودند! تمام حملات بي فايده بودند. كسي كه قرار بود غافلگير شود، امپراطور نبود، خود آنها بودند!



لوپين در فكر بود كه ايا به دامبلدور بگويد كه او تحت تاثير طلسم فرمان بوده است يا نه؟مگر دامبلدور راز دار اين محفل نبود؟چطور مرگخواران اين محل رو پيدا كردند؟هر چه كه بود نميخواست و يا نميتوانست بگويد...صداي دامبلدور او را از غرق شدن در افكارش نجات داد
-يعني چي يادت نمياد،ريموس؟
-دامبلدور...نميدونم ..فكر كنم به استراحت احتياج دارم...اگر ميشه يكي ديگه رو به جاي من بفرستيد...(ناگهان فكري كرد...اگر دوباره به ان مكان ميرفت ممكن بود دوباره از آنجا سر در آورد...شايد شانسي براي پيروزي بود...حد اقل اگر هم كشته ميشد بهتر از اين بود كه زنده بود و شكست محفل را ميديد.)نه..نه..خودم ميرم..
دامبلدور:تو خسته اي...
لوپين يه نوشيدني ورداشت و يه سره سركشيد و دستانش را باز كرد طوري كه بفهماند كه كاملا حالش خوب هست
- نه خسته نيستم..شمارو ديدم حالم بهتر شد
دامبلدور:-تعدا مرگخوارهار هر لحظه داره بيشتر ميشه...بهتره تورو تنها نفرستم...يك عضو جدي محفل داري كه سرعت عملش خوبه...تازه عضو محفل شده...آزمايشاتي كه من كردم ميدونم كه قابل اطمينانه..اونو همراهت ميفرستم
دامبلدور دستش را در جيب ردايش كرد و يك پر قرمز در اورد و آن را در هوا گرفت و زير لب چيزي گفت و پر آتش گرفت...چند ثانيه بعد شخصي هم قد و قواره لوپين آنجا ظاهر شد...
دامبلدور در حاليكه به سمت تازه وارد اشاره ميكرد:آقاي بن گراند...از شما ميخوام كه همراه لوپين برويد
تازه وارد كه دامبلدور به اسم بن صدايش كرده بود حدود ٣٠ سال سن داشت,البته يك نگاه سطحي به چهره اش اين را ميگفت ولي وقتي به آن چهره با دقت خيره ميشدي نشان ميداد سختيهاي زيادي را در طول عمرش تحمل كرده.
لوپين ناخودآگاه احساس احترام خاصي به آن مرد پيدا كرد.

بن گراند(دستش را دراز كرد):بن هستم آقاي لوپين...
لوپين لبخند تلخي زد و دست داد
دامبلدور گفت:ريموس..اشكالي نداره...مطمئن بودم كه دارو دسته امپراطور حتما اگر كسي رو گير بيارن حافظشو هم اصلاح ميكنن
لوپين احساس كرد كه آب يخي روي او ريختند...چطور ممكن بود كه او بفهمد..او كه مستقيم در چشمان او زل نزده بود...
لوپين نميتوانست حرف بزند...دارون خيلي ذوق و شوق داشت...به نظر ميرسيد كه اولين ماموريتش براي محفل باشد...
بعد از چند ثانيه سكوت دامبلدور گفت:خب...ريموس...بهتره كه زود تر بريد..البته ما از وزارتخونه عده اي براي متفرق كردن مرگخوارا فرستاديم..ولي افراد وزارت خونه مثل رئيسشونن...ترسو و بزدل...الان تقريبا تعداد مرگخوار ها ٤ برابر تعداد محفلياست...
لوپين چنان بر كفپوش اتاق زل زده بود كه احساس كرد اطراف چشمش به آرامي در حال كدر شدن هست...پلك زد و بدون حرفي غيب شد و در كوچه اي نزديكي همان ايستگاه ظاهر شد...شخصي به طرف او امد..
بن كه نگران به نظر ميرسيد به لوپين نزديك شد:آقاي لوپين...خيلي اوضاع خرابه
همين را گفت و برگشت و دويد
لوپين هم دنبالش دويد كوچه اي بود كه انگار رنگ زيباي را تاحالا نديده بود
يك لحظه لوپين با خود فكر كرد كه شايد اتاق امپراطور همين زير باشد...ولي بعد با خود فكر كرد چه دليلي دارد كه آنها زير زمين باشند.؟شايد نوعي مكان مجازي درست كرده باشند...به ابتداي كوچه رسيد...صداي وسيله نقليه پليس ماگلها شنيده ميشد...از كوچه فاصله گرفت
دو نفر با سرعت راه ميرفتند و به اطراف نگاه ميكردند و از كنار لوپين گذشتند
يكي كه قد بلندي داشت و كمي هم چاق بود به ديگري كه كمي قدش كوتاه تر ولي چاق تر بود گفت:الان نميشه رفت ...بايد صبر كنيم اينجا خلوت بشه

لوپين سرجايش خشكش زد..چرا اون آن روز اينقدر دير فهم شده بود...چرا تمام حركاتش كند بود؟



بن وقتي كه فهميد لوپين عقب افتاده به عقب برگشت و دوباره با لحني نگران گفت:لوپین اتفاقی افتاده؟
لوپین که حواسش به بن نبود با لحن مسخره ای گفت:چی؟
بن دستش را كه گرماي عجيبي از آن ساطع ميشد پشت لوپين گذاشت: لوپین مطمینی حالت خوبه؟من به تنهایی هم میتونم این ماموریت رو انجام بدم..
البته لوپین لرزش رو در صدای دارون حس کرده بود ولی در دل شجاعت و شایدم حماقت این مرد رو تحسین میکرد.
اصلا این مرد کی بود؟چرا دامبلدور هیچ حرفی در مورد اون نزده بود؟هيچ چيز از گذشته ي آن مرد نميدانست اصلا لوپين آن روز هيچ چيز نميدانست...
لوپین دست خودش را روی سرش گذاشت و سعی کرد این افکار رو از ذهنش بیرون کنه؛ فعلا باید به کاری که موظف بود انجام بده فکر میکرد..
لوپین رو به دارون کرد و گفت:سریع از اینطرف بیا دنبالم.
لبخند بي رمقي روي لبان لوپين جاي گرفت,اين چيزي بود كه از خودش سراغ داشت بي باكي و شجاعتي كه در گذسته از خودش نشان داده بود دوباره وجودش را پر كرده بود.
پس بدون توجه به اینکه آیا دارون پشت سرش میايد یا نه به سمت ایستگاه مترو به راه افتاد.خودشم نمیدانست چرا به اون سمت میرود ولی حس میکرد که جهت درستی رو انتخاب کرده.
هر از گاه پشت سرش نگاه میکرد تا ببیند بن پشت سرش حرکت میکند یا نه؟
بالاخره به ایستگاه مترو رسیدند.
اونجا خلوت تر از صبح بود نیرویهای ارتش با نظم خاصی جلوی ورود افراد رو به مترو میگرفتند.اما این مشکلی نبود لوپین آروم به بن با حركت دست فهماند كه میخواهد داخل شود و دارون هم با حرکت سر موافقت خود را اعلام کرد.
لوپین خودشو غیب کرد و داخل ایستگاه مترو ظاهر کرد...ولی اونجا ایستگاه مترو نبود,بسيار سردتر و تاريكتر از جايي بود كه از ايستگاه مترو سراغ داشت!!!
ترس و وحشت تنها چیزی بود که در آن لحظه در چهره ي لوپين قابل تشخيص بود.نا خودآگاه احساس لرزش خفيفي در معده اش احساس كرد.دنبال بن ميگشت ولی نميتونست توي اون تاريكي چيز زيادي ببيند.اميدوار بود كه بن همراه اون به اين مكان نفرين شده قدم نگذاشته باشد.سوالات بیشماری به ذهنش خطور میکرد ولی جواب هیچ کدومو نمیدانست,این چه دشمنی بود که میتوانست حتي غیب و ظاهر شدن افراد رو هم کنترل کنه حتی در زمانی که ولدموت سالها پیش به اوج قدرت خودش رسیده بود چنين وحشتي وجود لوپين رو در بر نگرفته بود؛يك لحظه به ذهنش رسيد تا با امپراطور همکاری کند ولی این فکر مانند محركي باعث شد که به خودش بیايد؛حتی از اینکه این فکر به مغزش خطور کرده بود هم شرمسار بود.بالاخره صدایی آشنا اون سکوت لعنتی رو شکوند.
صداي لرد ویدر رسا تر هميشه شروع به صحبت كرد:میدونستم برمیگردی.
لوپین سعی میکرد به اعصابش مسلط باشه ولي سختتر از اين كار در آن لحظه امكانپذير نبود:خوشحالم از اینکه به گروه شما ملحق شدم.دیگه واقعا از دست...
و ناگهان صدای لوپین در بین قهقهه ای بلند خود به خود محو شد.
لرد ویدر صبر نكرد تا لوپين صحبتهايش را كامل كند:مثل اینکه هنوز به قدرت امپراطور پی نبردی خائن.
حس كرد كه افرادي براي گرفتن اون به سمتش حركت ميكردند
لوپین با حرکتی آروم که کسی متوجه اون نشه دستش رو داخل رداش کرد تا چوبدستیشو بیرون بیاره ولی فقط تونست بقایای چوب دستیشو بیرون بیاره.
در تمام زندگیش اینقدر احساس نا امنی نکرده بود. از روي صداي قدمها ميشد فهميد كه نگهبانها هر لحظه نزدیکتر میشوند و لوپین مانند فردی که طلسم شده باشد نمیتوانست حرکت کند.سعی کرد تمرکز کند؛حتی اگر یك دقیقه هم زمان مرگش به عقب میافتاد ممکن بود امیدی باشد پس هرچقدر نیرو براش باقی مونده بود فریاد زد:بن کجاست؟
صدا در سالن خالی حالت اکو پیدا میکرد و گویی نیرویی از صدا خارج شده بود که پرچمها رو به حرکت وامیداشت.
هیچ کس جواب این سوالشو نداد اما لوپین نا امید نشد و بار دیگه فریاد زد:گفتم بن کجاست؟بهتره با اون كاري نداشته باشيد,اون تازه به جمع ما پيوسته.
حس میکرد کسی از پشت بهش نزدیک میشه ولی شاید اینهم یه خيال بود شاید امپراطور و تمام این کاخ هم يك خيال بيشتر نبود شاید داشت خواب میدید ولی میدونست همچين چیزی محال است
صدا قطع نشد و همینطور به لوپین نزدیکتر میشد.لوپین جرات نداشت به پشته سرش نگاه کنه.
پس از مدتی که برای لوپین مثل یک سال گذشته بود صدايی درست از پشت سرش به گوش رسید:با من کار داشتي لوپین؟
زانوهای لوپین از شدت ترس در حال لرزیدن بود و حتی قادر نبود کلمه ی دیگر صحبت کنه.
بن با صدای بلندی كه هيچ شباهتي به صدايي كه لوپين ميشناخت نداشت خطاب به نگهبانها گفت:فعلا اونو بندازید توی زندان شماره ی دو,بحثهاي اضافي باشه براي بعد از شام.
و قاه قاه زير خنده زد.
--------------------------------------------------------------------------------------------


درست در زمانی که لوپین هراسان از پله های آتشین کاخ به پایین رفت و خود را متعجب در میان ایستگاه متروی لندن یافت , شخصی سیاه پوش نیز به دنبال او از کاخ خارج شد. شخصی که لوپین روی اون نام سیاه آهنی را گذاشته بود . لرد ویدر, شاگرد امپراطور و شخصی که نام مشت آهنین امپراطور را با خود به همراه داشت. ویدر نگاهی به لوپین مستعصل کرد , از حرکات مارپیچ لوپین در حین دویدن کاملا مشخص بود که حال خوشی ندارد. برای چند لحظه ویدر وسوسه شد تا او را تعقیب کند, ولی فرمان دیگری داشت و دنبال کردن لوپین بیهوده بود چون هر چه باشد او رهبر جادوگران سفید بود و مسلما داشت می رفت پیروان خود را از خطر آگاه کند. البته اگر با این وضع موفق می شد به مقصدش برسد!ویدر نگاهی به اطرف کرد. کسی در این وقت شب در ایستگاه نبود , غیر از پیرمردی که داشت زمین را با ماشین شستشو تمیز می کرد. به طرف پیرمرد حرکت کرد.
"- پیرمرد! "
پیرمرد برگشت, ویدر انتظار داشت که وحشت کند و یا فریاد بکشد ولی پیرمرد عجیب خونسرد بود!
"- چیه پسر جان؟! بازم نمایش بالماسکه هستش توی شهر؟ این چه لباسای مسخریه؟ نکنه دارن فیلم....."
پیرمرد به صحبتش ادامه نداد چون دست های نادیدنی گردن او را گرفته بودند.
"- وقت منو تلف می کنی. دنبال شخصی به اسم ریدل می گردم. می شناسیش؟"
" -......آخ.. اهو...اهو.... گردنم! تو....تو ..... آخخخخخ! باشه باشه! فشار نده , ریدل؟ .... نه نمی شناسم! آخ سرررررررم! چرا همه چی داره یادم میاد؟"
ویدر در ذهن پیرمرد نگون بخت جستجو کرد ولی چیزی پیدا نکرد, ظاهرا راست می گفت و باعث تعجب ویدر شد! چون پیرمرد تقریبا هیچ افکاری نداشت و به علاوه ویدر فکر می کرد همه ولدمورت را بشناسند.
" - بسیار خوب پیرمرد تو داشتی اینجا رو تمیز می کردی که من ازت ساعت رو پرسیدم و رد شدم"
پیرمرد با صدایی ماشین گونه پاسخ داد" - بله البته!"
ویدر به راه خود ادامه داد ولی چیزی او را آزار میداد و آن اینکه پیرمرد از دیدن او اصلا تعجب نکرده بود! به هر حال باید به ماموریت خود ادامه میداد.
وقتی ویدر دور شد. پیرمرد خنده مرموزی کرد و با صدای بنگی ناپدید شد!
===============================
"-دادلز! دادلز! عزیزم بیا غذات سرد میشه! "
"- الان مامان! صبر کن این مرحله رو هم رد کنم میام"
"- پسرمون یه قهرمانه پتونیا! آفرین پسرم !"

هری با بی حوصلگی به گفتگو های روزمره خسته کننده ترین خانواده دنیا گوش می داد و با بي حوصلگی ظرف های شام را می شست. از اینکه مجبور بود به خاطر ولدمورت در میان خانواده خاله عزیزش زندگی کند متنفر بود ولی مگر چاره دیگری هم بود.

"- خوب بشورشون پسر " عموورنون كه داشت با پيچ موج راديو ور مي‌رفت تا صداي خش خش آن را رفع كند گفت:« گوش كن! بازم چرت و پرت! وقتي راديوي مملكت چرت و پرت پخش بكنه واي به حال بقيه!»
هری دلش می خواست در همان لحظه آن ظرف تبدیل به هیولایی چیزی میشد و عمو ورنون را درسته قورت می داد ولی متاسفانه استفاده از جادو در بین ماگل ها ممنوع بود.!"
خاله پتونیا که در بیرون داشت باغچه را آب میداد سرش را از پنجره داخل کرد! نتوانسته بود جلوی حس کنجکاوی خود را بگیرد: " - چطور عزیزم چی نوشته؟ "
"- یه مشت اراجیف! یه عده سیاه پوش دیده شدن که به موزه لندن حمله کردن! همه نگهبان ها هم خفه شدن و هیچی هم ندزدیدن و فرار کردن! بعدا یه ساعت بعد به تالار اشیای باستانی سن پیترز هم حمله شده و بازم هیچی ندزدیدن! واقعا که برای پر کردن صفحه روزنامه چه چیزهایی می نویسن...اه! بذا ببینم تلویزیون چی داره"
هری با دقت به حرف های عمو ورنون گوش میداد. مسلما کار ولدمورت بود. مشخص بود ولدمورت به دنبال چیز مهمی می گردد. شاید نسخه دیگر از پیشگویی؟ هری نمی دانست....
" به اخبار شبکه سی بی اس خوش آمدید. ناسا چند لحظه پیش گزارش کرد که ارتباط با ماهواره دیسکاوری 8 قطع شده است . به گزارش خبرنگار ما ناسا احتمال می دهد علت این امر طوفان های خورشیدی باشد. در هر حال به زودی تیمی متشکل از فضانوردان ایستگاه فضایی میر برای پیگیری موضوع توسط یه شاتل به دیسکاوری 8 فرستاده خواهند شد. همچنین امروز اختلالاتی در شبکه محلی رادیو لندن پیش آمده بود که رادیو به مدت دو ساعت نوعی پارازیت نا مفهوم پخش می کرد که این اتفاق هم خود به خود برطرف شد.... خوب بپردازیم به اخبار عمومی.... مردم ناحیه فیرلایت لندن مدعی شدند که شاهد پرواز اشیایی عجیب به شکل U در آسمان بوده اند. سخنگوی مرزبانی هوایی ارتش با تایید ورود اشیایی ناشناس به حریم هوایی انگلستان آنها را ماهواره جاسوسی چین اعلام کرد. به دنبال این خبر جک استارو وزیر امور خارجه به....."
"- اه! اه! بازم اخبار مزخرف! سی بی اس از بشقاب پرنده میگه! تایمز از مردان سیاه پوش! احتمالا پایان دنیاست! "
هری احساس عجیبی داشت. احساس می کرد که نوعی جادو در این اتفاقات دخیل بوده اند! ولی اینکه ولدمورت ماهواره دیسکاوری 8 را خراب کرده باشد دیگر غیر ممکن بود! بالاخره دادلی دست از سر پلی استیشن 2 جدیدش برداشت و به سر میز شام آمد. و نگاهی تمسخر آمیز به هری که داشت ظرف ها رو می شست انداخت." - مامان! این ظرفا رو خوب نمی شوره"
"- هوی پسر! بیشتر کف بریز!"
هری احساس کرد بیشتر از این نمی تواند تحمل کند. بشقاب در دست هری منفجر شد و خاله پتونیا با جیغی بیهوش شد! هری فهمید بهتر است هر چه سریعتر از خانه خارج شود! پس کت خود را پوشید از خانه بیرون زد. صدای فریاد های بد و بیراه عمو ورنون را می شنید که برای او خط و نشان می کشید. دیگر عادت کرده بود....
هوا خوب بود و هری احساس آرامش می کرد. ولی با سوظن به اطراف نگاه می کرد و یک دستش چوب دستیش را از زیر کتش نگه داشته بود. بعد از جریان حمله دیوانه سازها , احتیاط کردن شرط عقل بود. امیدوار بود هر چه سریعتر تابستان لعنتی تمام شود و به هاگوارتس بازگردد. روی یکی از صندلی های پارک نشست و به فکر فرو رفت. یک عده مست ولگرد از روبه رویش در حال آواز خواندن رد شدند. برای چند لحظه به ماگل ها حسودیش شد. چه زندگی راحتی داشتند و لازم نبود نگران بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ باشند که هر لحظه ممکن بود سراغ آنها بیاید. احساس کرد پلک هایش سنگین می شود. روز سخت و بدی را گذرانده بود. هوای پارک هم خوب بود. پس دراز کشید و خیلی سریع به خواب رفت...

مه غلیظی بود. خیلی غلیظ... لوسیوس مالفوی با عجله در خیابان ليتل هنگلتون می دوید. حامل خبر مهمی بود. باید هر چه سریعتر خود را به مخفیگاه می رساند. به قدری ذهنش آشفته بود که به هیچ وجه دقت های همیشگی را نمی کرد. چطور می توانست دقت کند! تمام عملیات موزه لندن شکست خورده بود, عده ای مرد سیاه پوش زودتر از او و افرادش رسیده بودند و هر که بودند بسیار نیرومند بودند. دو کشته و 7 زخمی و حالا مالفوی با حداکثر توان خود در حال دویدن به سمت اربابش بود. بنا بر احتیاط نمی توانست غیب و ظاهر شود. چون وزارت سحر و جادو با دقت غیب و ظاهر شدن ها را کنترل می کرد. بالاخره رسید! می توانست درب ورودی سیاه و آهنی بزرگ محوطه عمارت را ببیند. شخصی نیز دم درب ورودی بود. البته همیشه یک مرگخوار دم درب ورودی خارجی به نگهبانی می ایستاد.
"- سلام جوزف! درو باز کن! چرا اینطوری نفس می کشی جوزف! نکنه بازم اون لعنتیا خوردی؟ خوب بذا من برم تو... اوه!"
پای مالفوی به چیزی خورد. در حقیقت آن چیز شی نبود بلکه یک آدم بود که درست چند قدم جلوتر از درب ورودی عمارت روی زمین افتاده بود.در یک آن مالفوی متوجه شد چرا احساس کرده قد جوزف بلند تر شده و عجیب نفس می کشد. جوزف مرده روی زمین افتاده بود و آن فرد که مقابل او بود مسلما جوزف نبود!
"تو .....! آخخخخخ!"
برای عکس العمل دیر بود و مشت محکمی که آن شخص به مالفوی زد تقریبا او را چند متر به هوا بلند کرده و داخل کوچه به زمین کوبید.موجود مرموز سپس نگاهی به مالفوی انداخت و داخل محوطه ورودی امارت قدیمی شد. مشخص بود مدت های فراوانی است کسی در اینجا ساکن نیست. علف های خشک شده زیر گام های آهنین مرد در حالی که به سمت ساختمان اصلی عمارت که در وسط محوطه بزرگ بود له می شد و صدایی ناخوشایند ایجاد می کرد. چیزی نمانده بود که موجود مرموز به درب ورودی عمارت برسد که ناگهان کل محوطه در روشنایی سفید و سبز رنگی غرق شد. مثل اینکه شخصی منور زده بود. علامت سیاه در آسمان بود و مالفوی در حالی که از بینی و دهانش خون جاری بود نیم خیز روی زمین خود را به داخل محوطه رسانده و وند خود را به طرف آُسمان گرفته بود. نور جادویی مه را کاملا بی اثر می کرد و حالا مالفوی می توانست آن شخص را در زیر نور جادوی علامت سیاه به خوبی ببیند. موجودی وحشتناک با کلاهخودی عجیب و سرتاسر زره ای سیاه رنگ با شنلی سیاه بلند و باشکوه. درب عمارت متروکه باز شد و چندین مرگ خوار بیرون ریختند و بلافاصله موجود مرموز را دوره کردند. ولی ظاهرا اصلا باعث نگرانی او نشده بودند.صدای خشن مردانه و کش داری از داخل کلاه خود شروع به صحبت کرد:
"- تام ریدل... یا ولدمورت کدوم یکیتونه؟"
مالفوی از پشت لنگ لنگان نزدیک شد.
"- الان نشونت میدم کدومه! "
و مشتی از پشت به مرد مرموز زد.
"- آخ دستم........ آخخخخخخخ! آخ آخ.......لعنتی! بزنیدش معطل چی هستین!
بلاتریکس از میان جمع مرگ خواران به جلو آمد.
"- لوسیوس تو همیشه احمق بودی! نمی بینی زره داره! تو هنوز یاد نگرفتی مشت زدن ماله ماگل هاست؟!" بلاتریکس وند خود را چرخاند و فریاد زد" کروشیو!"
فاصله بین بلاتریکس و موجود زره پوش کمتر از سه متر بود و مسلما وقت کافی برای جاخالی دادن نداشت, ولی به نظر نمی آمد تلاشی هم کرده باشد!
طلسم با صدای بمی به زره موجود مرموز برخورد کرد. به نظر نمی آمد در وضعیت او تغییری ایجاد کرده باشد.
" - هیچ چیز مطبوع از درد نیست! باعث نزدیکی من به عالی جناب می شود. متاسفم وقت بازی ندارم! چوب جادویی شماها شکسته است!"

در این جمله آخر شخص مرموز نوعی اراده عجیب وجود داشت به طوری که بلاتریکس به صورت ناگهانی چند قدم عقب تر رفت. ولی بعد شروع به خندیدن به طرز مسخره ای کرد: " زره جالبی داره! حالا نشون......" حرف بلاتریکس قطع شد چون چوب دستی او و تمام همراهانش صدای عجیبی کرد و در جا تکه تکه شد. موجود مرموز جلو رفته و بلاتریکس را از گردن به هوا بلند کرد. بلاتریکس دست و پا می زد ولی انگار یک سد بتنی اورا نگه داشته بود. بقیه مرگخواران همچون موجودات بی خاصیتی شاهد خفه شدن بلاتریکس بودند و هاج و واج فقط صحنه را نگاه می کردند.
" - اربابت کجاست جادوگر!؟ یا همین....."
جمله مرد زره پوش نیمه کار ماند چون روی زمین پرت شده بود و از زرهش دود غلیظی بلند می شد. بلاتریکس که نیم خیز روی زمین افتاده بود زیر لب زمزمه کرد: ارباب
ولدمورت در وسط یاران خود ایستاده بود و وند خود را که هنوز دود از نوک آن بلند می شد به سمت موجود مرموز گرفته بود.صدایی بی روح و مارگونه شروع به صحبت کرد:"قبل از اینکه بمیری بگو کی هستی و برای چی دنبال من اومدی؟"
مرد کلاه خود دار از روی زمین بلند شد و دست خود را بالا آورد. نیرویی نادیدنی همه چیز را به هوا پرت کرد . تمام مرگ خواران به عقب پرت شدند. ولی ظاهرا در ولدمورت هیچ تاثیری نداشت.
"- قوی تر از رهبر جبهه سفید... بسیار قوی تر"
ولدمورت وردی نامهفوم زیر لب خواند و نور نارنجی رنگی به سمت مقابل خود فرستاد. در مقابل مرد مرموز از داخل ردای خود جسمی فلزی درآورد و آن جسم ناگهان به نواری قرمز رنگ تبدیل شد. این بار نوبت او بود تا وردی بخواند: " لاویتا دگادون ایمپایر!" سپری قرمز رنگی جلوی او را پوشاند.ولی طلسم ولدمورت سپر را شکافت و در یک انفجار مرد زره ای را به عقب پرتاب کرد. این بار مشخص بود به سختی آسیب داده است. ظاهرا با خود حرف می زد: "- خیلی قویه... امیدوارم عالیجناب منو ببخشه. باید از اراده تاریکی استفاده کنم.... باید تمرکز کنم. "
مرد زرهی دست خود را مشت کرد و سپس به شکلی درآورد که انگار می خواست هوا را خفه کند و زیر لب چیزی خواند. ولدمورت با خونسردی کامل ایستاده بود. ولی صدای افتادن چیزی در پشت سرش باعث شد به عقب برگردد. بلاتریکس و مالفوی که پشت سر اون قبلا ایستاده بودند روی زمین در حال غلط زدن بودند و گلوی خود را گرفته و به سختی نفس می کشیدند! چیزی داشت آنها را خفه می کرد! ولدمورت وند خود را بالا آورد و با یک حرکت نیرویی نادیدی را قطع کرد. مرد زره پوش تلو تلو خوران چند قدم به عقب رفت. و فریاد زد:"- امپراطور کبیر منو ببخشید! "و با سرعت شروع به فرار کرد . ولدمورت طلسم دیگری نیز به سمت او شلیک کرد ولی خطا رفت و قبل از اینکه بتواند کار دیگری انجام دهد آن شخص عجیب در میان مه ناپدید شده بود........


هری در حالی که فریاد می زد از خواب بیدار شد. جای زخمش به طرز وحشتناکی می سوخت. کمی طول کشید تا متوجه بشود هنوز روی صندلی پارک دراز کشیده است. کابوس عجیبی دیده بود! بیش از اندازه عجیب! اگر سابقه نداشت فکر می کرد که تخیلات خودش بوده است ولی خواب های او در مورد ولدمورت همیشه درست بودند... باید به دامبلدور خبر میداد. بلند شدو به سمت خانه شروع به دویدن کرد.....



خب از سدريك عزيز بخاطر زحمتي كه كشيدن واقعا ممنونم!
اميدوارم ديگران هم با پست هاي قشنگسون كمكي براي راه اندازي مجدد اين تاپيك باشند.
متاسفانه با توجه به اينكه سدريك زحمت كشيد و داستان قبلي رو گرد آورد و با توجه به جالبي همين موضوع پست هايي كه دوستان عزيز با داستاني جديد زده بودند پاك شد.
پس لطفا ادامه ي همين داستان نوشته شود!
منتظر فعاليت مثبت همه ي دوستان در اين تاپيك هستيم!

با تشكر
پيتر پتيگرو........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۶ ۲۱:۵۷:۴۷
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۱۴:۱۷:۰۲
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۸ ۱۲:۱۱:۲۰
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۸ ۱۴:۱۲:۱۱

[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۱:۲۳ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
#19

دارک لرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از پیش دافای ارزشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 821
آفلاین
بابا! من میگم از شخصیت های کلیدی استفاده نکنید! اونوقت لوپین جلوی چشم امپراطور فرار می کنه؟! امپراطور هم فقط نعره می زنه! آهان بعله! یه بارکی بنویس لوپین پا میشه با سنگ می زنه توی سر امپراطور داستان تموم بشه خیال همه راحت بشه! متنت قشنگ بود... خوب می نویسی ولی خط داستانی رو استاد کردی! فعلا نظری نمی دم تا یه پست دیگه ازت بخونم!

سرژ جان منظورم از شیلنگ بستن این بود که داستان اصلی باید چندین داستان فرعی هم داشته باشه. این همه نباید سریع اتفاق بیوفته. مثال می زنم اینکه من بنویسم ویدر رفت ولدمورت رو آورد پیش امپراطور! یا اینکه یه جریان مفصل درباره این بنویسم! به این میگن شیلنگ گرفتن! که مطالب رو کش بدی... داستان ها را دراز تر کنی و هر جمله رو تبدیل کنی به یه پاراگراف!

بعدا اگه لوپین اینطوری فرار کرد باید بگم که همون بهتر اصلا زندانی نمیشد! چون در سه تا پست زندانی شد و فرار کرد! جدا این وضعش نیستش!

در مورد جمع و جور کردن همه داستان از طرف منم هیچ فایده ای نداره! چون میشه کل داستان رو من بنویسم! چون مسلما من همونطوری که گفتم داستانم اینطوری نبود که امپراطوری علنی کار کنه و یا لوپین زندانی بشه فرار کنه ! لوپین بعدش چی کار می کنه؟! شاید دوباره زندانی میشه؟! !و هی فرار می کنه؟!

من خودم توی پستام مطلقا از شخصیت امپراطور استفاده نخوام کرد مگر در حد یه رد شدن از یه صحنه ! اونوقت امپراطور مثل شیر نعره می زنه! به هر حال این نظر شماست دیگه! منکه نمی تونم به زور بگم چی بنویسید. فقط نظرم رو میگم

چرچیل جان اول که می پرسه! هو عمله ها ولدمورت کدومتونه! بعدا که چیزی نمی گن! بلاتریکس رو خفت می کنه میگه ارباب کدومه! که بعد یکی(با این حساب که نمی شناسدش!) میاد می زنه اوتش می کنه! بلاتریکس زیر لب میگه ارباب! خوب میگیم اینم نمی شنوه چون بلاتریکس زیر لب میگه ولی وقتی خود طرف میگه: قبل از اینکه بمیری بگو کی هستی وبرای چی دنبال من می گردی! فک کنم دیگه کاملا مشخص میشه !


ویرایش شده توسط امپراطور کبیر تاریکی در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۵ ۱:۵۶:۵۸

!ASLAMIOUS Baby!


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۰:۴۰ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
#18

سر وینستون چرچیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۱۸ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 50
آفلاین
خب من هم نظر خودم رو بگم!
بزرگترين و مشهود ترين نكته اين بود كه غير از خود امپراطور تاريكي، بقيه هنوز شخصيت‌هابراشون گنگ و نامفهوم بود، و اين قصور رو از طرف امپراطوري مي‌دونم، چون خودش به صورت كامل روي شخصيت‌هاي داستاني خودش تسلط داره، و لرد ويدر و امپراطوري و كلا بروبچ امپراطوري رو خوب معرفي نكرده، بنابراين من كاربر عادي هيچ ديدي از رفتارهاي لردويدر ندارم و نخواهم داشت!
--------------
نكته بعدي، ملت! بابا دارين داستان مي‌نويسين! نمايشنامه تعطيله! فضا سازي، توصيف محيط، حركات، زاويه‌ي ديد، صداهاي شنيده شده، اجسام موجود در صحنه، جنس، كيفيت رنگ همه اينا بايد مطرح بشه تا يه تصويري از اون داستان تو ذهن ما شكل بگيره!
-------------
نقل قول:
عمو ورنون عینک نزدیک بین خود را به چشم زد و شروع به مطالعه روزنامه کرد. هری دلش می خواست در همان لحظه آن ظرف تبدیل به هیولایی چیزی میشد و عمو ورنون را درسته قورت می داد ولی متاسفانه استفاده از جادو در بین ماگل ها ممنوع بود. " - نگا کن بازم چرت و پرت! دیگه وقتی تایمز شایعه بنویسه وای به حال بقیه!

هوم! اين متن از لحاظ منطقي مشكل داره، با توجه به چيزي كه از عمو ورنون مي‌دونيم، اون هميشه صبح زود قبل از رفتن به سر كار با خوندن روزنامه سر ميز صبحانه خودش رو مشغول مي‌كنه، و در واقع اين يه كار حشو هستش اگه بخواد دوباره شب بخونه.
اگه امكان حذف هست، حذف بشه، در غير اين صورت به اين شكل تبديل بشه(البته نظر منه):
عموورنون كه داشت با پيچ موج راديو ور مي‌رفت تا صداي خش خش آن را رفع كند گفت:« گوش كن! بازم چرت و پرت! وقتي راديوي مملكت چرت و پرت پخش بكنه واي به حال بقيه!»
نقل قول:
پای مالفوی به چیزی خورد. در حقیقت آن چیز شی نبود بلکه یک آدم بود.در یک آن مالفوی متوجه شد چرا احساس کرده قد جوزف بلند تر شده و عجیب نفس می کشد. جوزف مرده روی زمین افتاده بود و آن فرد که مقابل او بود مسلما جوزف نبود.
"تو .....! آخخخخخ!"
برای عکس العمل دیر بود و مشت محکمی که آن شخص به مالفوی زد تقریبا او را چند متر به هوا بلند کرد. و به زمین کوبید.موجود مرموز سپس نگاهی به مالفوی انداخت و داخل محوته شد.

اولاً كه امپراطور عزيز! محوته نه و محوطه! دوماً من متوجه نشدم، اين محوطه توصيف نشده بود، بالاخره لرد دارت ويدر رفت تو اون (سالن، مهمون خونه، اتاق، هتل؟) يا نه؟
و اينكه صحنه درگيري كجا اتفاق مي‌فته!؟ اين قسمت خيلي عجولانه عبور داده شده!

------------
نكته آخر در مورد خروج هري از منزل بوده،‌با توجه به اقدامات احتياطي فوق خفني كه براي محافظت از جونش گذاشته شده، به نظر جناب عالي درسته كه هري يهو بزنه بيرون بره تو پارك (اونم بعد از شام! «ساعت تقريبا 9») و خوابش ببره؟

----------------
يه نكته اي كه الان بهش رسيدم اين بود كه، اولش لرد ويدر نمي‌دونه تام ريدل يا همون ولدمورت كيه، مي‌گه كدومتونه، بعد از حمله اول، ميگه: اربابت كجاست جادوگر؟
در صورتي كه هنوز هم بايد براش ناشناخته باشه، مگر اينكه بلاتريكس يا ديگر مرگ‌خوارها يه چيزي رو اون وسط لو بدن!‌


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۵ ۱۴:۲۰:۵۷








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.