هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۱۲ دوشنبه ۸ آبان ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۱۹:۵۸
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 132
آنلاین
بخشی از خاطرات ایزابل مک‌دوگال
«تو هدیه داری ایزابل... !»



در سکوت بی انتهای شب، که حتی صدای باران و رعد و برق هم توان شکستنش را نداشت، دختر بچه‌ی خردسالی گوی پیشگویی مادرش را بی‌اجازه از مکان امنش بیرون آورده و سعی داشت قدرت هایش را کشف کند. در ذهن کوچک خود، دنبال پاسخی برای نشانه روی گردنش می گشت. نشانه ای که با او متولد شده بود و کمتر کسی درباره آن می دانست.

آن شب دخترک در حالی که به گوی خیره شده بود، زمزمه‌ای را شنید که شاید هضم کردنش، در حالی که فقط شش سال داشت، چیزی فراتر از دشواری بود. صدایی در سرش نجوا کرد:

گذشته‌ات را دنبال کن،
به طبیعت برگرد،
نیرو ها را در وجودت احساس کن،
آنچه نادیدنی است را به تماشا بنشین و آنچه نمی‌توان شنید، زمزمه کن... !


پس شنیدن تک تک آن جملات، گوش چپش سوت کشید و صدای مهیب رعد و برق، دخترک را بیش از هر زمان دیگری به وحشت انداخت.
طبیعت، او را فرا می‌خواند... !

صدای جیغ ایزابل، تمام عمارت را در بر گرفت. مادرش، بانو کاساندرا، پلکان را با سرعتی بی‌سابقه طی کرد. زمانی که ایزابل را آشفته و وحشت زده دید، بدون لحظه ای درنگ دخترش را در آغوش گرفت.
- آروم باش... آروم... .

پس از دقایقی نسبتا طولانی، ایزابل در آغوش مادر آرام گرفت و حالا آماده بود که همه چیز را توضیح دهد. مادر از جا بلند شد و رو به روی ایزابل ایستاد. لحنش بیش از هر زمان دیگری تند شده بود:
- با اجازه‌ی کی گوی رو برداشتی و بدون این که طرز کارش رو بدونی، سعی کردی ازش استفاده کنی؟ هیچ میدونی تمام شب رو صرف گشتن دنبال گوی کردم؟
- عذر میخوام.

عذرخواهی مودبانه‌ی ایزابل باعث شد تا کمی از عصبانیت مادر، کاسته شود.
- هیچوقت... هیچوقت کاری انجام نده که میدونی باید بخاطرش عذرخواهی کنی. اینطور فقط شخصیت خودت رو پایین میاری ایزابل... امشب چه اتفاقی افتاد؟

ایزابل تمام ماجرا را مو به مو توضیح داد. چهره‌ی مادرش از حالت نصیحت گونه، به حالت متفکرانه تغییر پیدا کرد. اما هنوز اخم‌هایش در هم گره خورده بود.
پس از کمی درنگ، در کنار ایزابل روی تخت نشست و به چشمان نگران دخترک خیره شد.

- تو هدیه داری ایزابل...!



ادامه دارد...


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۸ ۱:۱۷:۳۰
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۸ ۱:۱۸:۰۷

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ یکشنبه ۷ آبان ۱۴۰۲

ریونکلاو

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۵۸:۱۰
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 83
آفلاین
شب بود. ایزابل همراه با خواهر کوچکش کار روی پشت بام عمارتشان در وسط لندن دراز کشیده و به بیگ بن خیره شده بودند.ناگهان کارا گفت:
-هیزل...
-چیزی شده؟
-تو چیزی از لونا یادت میاد؟
هیزل تعجب کرد.برای چه او درباره لونا میپرسید؟ لونا خواهر بزرگتر انها بود که وقتی کارا 1 ساله بود از دنیا رفت.قطره اشکی از چشم هیزل سرازیر شد.او خواهر بزرگتر اش را خیلی دوست داشت.اختلاف سنی انها تقریبا 4 سال بود. برای همین درست ترین جواب به این سوال این بود
-چیزی که نه... همه چیز رو یادم میاد. از لحظه ی اولی که بدنیا اومدم و خواهرم در اغوشم گرفت تا لحظه ی...
نتوانست جمله را ادامه دهد.بغضش گرفته بود.کارا هم دیگر بحث را ادامه نداد.
چند روز بعد
هیزل همراه با کارا در حال قدم زدن در باغ بود.ناگهان هیزل به کار گفت
-میدونستی لونا اسم من رو انتخاب کرده؟
-واقعا؟!
-اره. لونا اسم من و مامان اسم دیزی رو انتخاب کرده.
-چه جالب!
-اره.از روزی که این حقیقت رو فهمیدم عاشق اسمم شدم.
کارا نگاه پر اشتیاقی به هیزل انداخت. مثل اینکه واقعا دوست داشت تمام داستان زندگی لونا را بشنود.
-راستی! میدونستی لونا اسلایترینی بود؟
-جدی میگی؟!اسلایترین؟
-جدی میگم!تازه ارشد هم بود.توی تیم کوییدیچ هم عضو بود.فکر کنم جوینده بود.
-ارشد!جوینده کوییدیچ! وای کاش بیشتر زنده میموند و بیشتر میدیدمش!میتونستم کلی چیز ازش یاد بگیرم!
اشک از چشمان هیزل جاری شد.
-کاشکی...


🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱 ️


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۱۴ جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۱۹:۵۸
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 132
آنلاین
Happy birthday Black...!



یک روز بارانی، برای هرکس مملو از خاطراتیست که بر زبان جاری نمی شود. هنگامی که مروارید های باران به گونه اش برخورد کرد، گویی لحظه ای را به یاد آورد که خون ها در صورتش پاشید!

لذت می برد... !
دوست داشت برای هالووین صورتش را با همان قطرات خون تزئین کند، اما حیف که یک سال پیش چنین روزی، در میان هیاهوی باد و طوفان کارش را تمام کرد.

در خانه ی ریدل
به آرامی قدم برداشت. صدای پاشنه ی کفش هایش در راهروی سرد و ساکت طنین انداخت. یکی یکی درب اتاق ها را از نظر گذراند تا به اتاق کوین کارتر کوچک رسید. ظاهرا کوین مشغول تر از آن بود که حضور ایزابل را حس کند.

- کوین؟ چیکار می کنی؟

کوین با چشمان قهوه ای رنگ و معصومش به ایزابل خیره شد.
- نگاشی میکشم... برای تولد حاله دوریا.
- تو از کجا با خبر شدی؟
- دیروز داشتم تو دفتر حاله بلا فوضولی میکلدم که پَلوَنده حاله دوریا با اسم و تاریخ تولدشو دیدم.

این حجم از فضول بودن کوین را درک نمی کرد. و یا حتی این حجم از جرعت، که بدون اجازه وارد اتاق بلاتریکس می شود.
ایزابل بی هیچ حرف دیگری قصد داشت از اتاق خارج شود که صدای رعد و برق، گریه کوین کوچک را درآورد. بنابراین به داخل اتاق برگشت. کوین را بغل کرد و در گوشش زمزمه کرد:
- آروم باش... آروم... .

در همان حالتی که کوین را در بغل گرفته بود، به جای پسر بچه ی کوچک روی صندلی نشست. پس از آرام شدنش، ایزابل به او کمک کرد که نقاشی اش را کامل کند، با او بازی کرد و در نهایت، آن دو شب را در کنارهم سپری کردند. پس از به خواب رفتن کوین، ایزابل آرام و بی سرو صدا از اتاق بیرون رفت و در را بست.


شب و تاریکی، قصد تمام شدن نداشت. ساعت سه بامداد بود و ایزابل در حالی که قهوه اش را می نوشید، زیر نور شمع کتاب می خواند. نگاهش را از کتاب گرفت به توجهش به سمت صندوقچه ی روی میز جلب شد. صندوقچه ای قدیمی که به خوبی می دانست چه چیزی درون آن قرار دارد.

بی اختیار از جا بلند شده و به سمت آن حرکت کرد. وقتی قفلش را گشود، خنجری تزئین شده با یاقوت آبی خودنمایی می کرد، که لکه های خون پاک نشده ای روی تیغه اش نقش بسته بود. شاید چنین خنجری، مزین شده به خون یک ماگل، برای اصیل زاده ای مانند دوریا ارزش داشت.

هدیه مد نظرش را پیدا کرد... !



با تاخیر، تقدیم به دوریا بلک
از طرف ایزابل مک دوگال








ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۵ ۰:۱۷:۳۵
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۵ ۰:۲۷:۲۵

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۲۱ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۱:۰۵
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 301
آفلاین
-چه آسمون قشنگیه.

ساعت 12 شب بود. آیلین سرش را چرخاند به آسمان زیبای بالای سرش نگاه کرد. آن شب آسمان کاملا صاف بود و ماه در آن دیده نمی شد و ستاره ها، یکی از دیگری درخشان تر در آسمان چشمک می زدند. صدای جیرجیرک ها لحظه ای کاملا فضا را پر کرد.

-اون شبیه یه اسب نیست؟ و اون یکی هم یه پروانه ست. یه شبدر هم اونجاست. میتونی ببینیش؟

ستارگان را به هم وصل می کرد. ساختن صورت های فلکی جدید، جزو سرگرمی های شبانه ی آیلین بود. شفق، به رنگ سبز زیبایی درخشید. درخششی به زیبایی درخشش علامت شوم.

-میدونی چرا مرگخوار شدم؟

سکوت سنگینی برای چند ثانیه حاکم شد.

-اولش نمیخواستم مرگخوار بشم. میخواستم آدمی خوبی باشم. البته تا وقتی که فهمیدم "خوب" معنی ای که فکر می کردم رو نمی ده. اهداف لرد سیاه، چیزیه که جهان رو تغییر میده... میدونی؟ بهترش می کنه.

سرش را پایین آورد.
-تنها ارزشی که وجود داره، در تغییره.

فلش بک

آیلین پنج ساله، در اتاق نشسته بود و با چشمانی کنجکاو به مادرش نگاه می کرد. مادرش با احتیاط آب پاش را برداشت و با دقت شروع به آب دادن به گلدان گل رزی کرد که جلوی پنجره قرار داشت.

-مامان، تو وقتی فهمیدی بابا جادوگره چیکار کردی؟

مادرش آب پاش را روی میز گذاشت و به سمت او برگشت.
-اولش باور نکردم. فکر کردم دیوونه شده یا داره سر به سرم می ذاره. کم کم داشتم از دستش عصبانی می شدم. ولی یه روز بهم اثبات کرد که شوخی نمی کنه.

مادر آیلین با لبخند کمرنگی به جایی نامعلوم خیره شده بود. گویی خاطراتی عجیب از گذشته را به یاد می آورد.
-بعدش مجبورش کردم همه چی رو برام توضیح بده. دنیای جادویی... هنوز هم برام عجیب بود.

پس از لحظه ی تردید، با صدای بلند تری ادامه داد:
-ولی کم کم ازش خوشم اومد! جادو، چیزی بود که از بچگی آرزو داشتم واقعی باشه. پس چرا وقتی فهمیدم واقعیه باید ازش بدم می اومد؟ بعد چند وقت باهاش کنار اومدم. البته هنوز هم تازگی های خودش رو داره!

مادرش خندید و به او نگاه کرد.
-هر چیزی که بتونه تغییر ایجاد کنه، از بقیه ی چیزا برتره. وگرنه، هممون که میتونیم بخوریم و بخوابیم و فقط زندگی کنیم!

سه سال بعد:

-نه. مطلقا نه. حق نداری این کار رو بکنی.

-ولی من این کار رو می کنم. حتی اگه به نتیجه ای نرسه!

-چرا متوجه نمیشی؟ اون تو رو می کشه. بدون هیچ درنگی. تصمیمی که داری می گیری اصلا منطقی نیست!

پدر آیلین با خشمی آغشته با نگرانی، به مادرش چشم دوخت. مادر پاسخ پدر را با نگاهی سرد داد. نگاه سردی که در اعماق آن، احساسات زیادی وجود داشت.
آیلین هشت ساله، در گوشه ای به دیوار چسبیده بود و گوش می داد.

-نمیتونم اجازه بدم این کارو بکنی.

در را تا نیمه باز کرد.
-دیگه دیره. این تصمیمیه که از قبل گرفتم. نمی تونی جلومو بگیری... خداحافظ.

خواست که در را ببندد، اما آیلین، دیگر تحمل نکرد. دوید و محکم پایین ردای مادرش را گرفت.
-کجا داری میری؟

مادرش سکوت کرد. اما چند ثانیه بعد، به آرامی زمزمه کرد:
- جایی برای تغییر.

پایان فلش بک


-... و مادرم رفت. رفت پیش لرد سیاه تا به اون و هدفش ادای احترام کنه. اون میدونست قراره کشته بشه. ولی با این حال رفت. رفت و کشته شد. یه ماگل که با نابودی ماگل ها موافقه!

آیلین، نیشخند زد.
-این برای اکثر آدما قابل درک نیست. درست و غلط هم نداره. یه تصمیمه.

دندان هایش را به هم فشرد.
-ولی اون به من دروغ گفت. اون تغییر کرد، ولی نتونست تغییر ایجاد کنه. اون رفت و بار این وظیفه رو روی دوش "من" گذاشت.

آیلین سکوت کرد. موسیقی جیرجیرک ها همچنان به گوش می رسید. او چشمانش را اندکی مالید، آب پاشی که کنارش بود را برداشت و به گلدانی که رو به رویش قرار داشت، آب داد. درون گلدان، گل رزی سرخ، خودنمایی می کرد.

بعد از آن، آیلین از آنجا دور شد، و دیگر حتی موسیقی جیرجیرک ها نیز، نتوانست سکوت را در هم بشکند...


ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۲۰ ۱:۳۰:۵۹

............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۲

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۲
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 693
آفلاین
چشمانش را گشود و به ارتفاع زیر پایش نگاه کرد.
هیچگاه اهل خطر کردن نبود. ریسک کردن را دوست نداشت. اما در آن لحظه، در آن شب تاریک و بی‌ستاره، بر بلندترین نقطه‌ی بام خانه‌ی ریدل ایستاده و به زیر پایش خیره شده بود.

سقف، شیروانی بود و تنها به اندازه‌ی نوار باریکی فضا برای ایستادن داشت. ماه بی‌منت نور نقره‌فامش را بر پوست صورتش می‌تاباند و او را به شبحی بر فراز آسمان بدل می‌کرد.

- می‌دونی چیه...اینطوری خیلی بهتره.

مخاطبش کسی جز خودش نبود. و شاید، نسیم خنک شبانگاهی که او را در آغوش گرفته بود.

- قرار نبود اینجوری بشه. می‌دونم. ولی خب، چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم. ندارم.

قدمی به جلو برداشت. تلو تلو خورد، اما هرطور که بود، تعادلش را حفظ کرد.

- میگم یعنی، منم اینو نمی‌خواستم. معلومه که نمی‌خواستم! ولی کی اهمیت میده؟ اصلا مگه مهمه من چی می‌خواستم؟

قدمی دیگر.

- من همه‌ی تلاشمو کردم. خودت که شاهد بودی. دیدی چطوری هربار، هرچقدر هم سخت، بلند شدم و از اول شروع کردم. تو بودی و همه‌ی اینا رو دیدی! ولی کاری نکردی.

به اندازه‌ی دو قدم از جایی که در ابتدا ایستاده بود، طول نوار باریک را پیش رفته بود‌. راه زیادی نمانده بود. چیزی حدود هشت قدم.
هشت قدم دیگر تا انتها.

صدایی آرام و خفیف از سمت راست، در میانه‌ی قدم سوم متوقفش کرد. به عقب برگشت و سمت راستش را به امید نشانه‌ای از کسی، چیزی، که به دنبالش آمده باشد کا‌وید.
امیدوار بود نیازی به قدم سوم نباشد. نمی‌خواست. دوست نداشت این ده قدم را طی کند. اما مجبور بود. اگر کسی جلویش را نمی‌گرفت، مجبور بود.

کسی نبود. تنها گربه‌ی چاق و تنبلی که در میانه‌ی خواب شبانه‌اش بر روی دودکش، خرخری سر داده بود.

سرش را برگرداند و قطره اشک سمجی را که در گوشه‌ی چشمش جا خوش کرده بود، عقب راند.
قدم سوم را برداشت.

گربه خرخر شدیدتری سر داد و با چشمان کهربایی‌ رنگش به او خیره شد. بیدار بود. از همان اول بیدار بود.

- میشه اینطوری نگام نکنی؟ سخته تمرکز کنم.

گربه اهمیتی نداد. سرش را از روی دستانش بلند کرد و با هوشیاری بیشتری خیره شد. موهای خاکستری رنگش زیر نور ماه می‌درخشید.

- دست از زل زدن بهم برنمی‌داری، نه؟ خیلی خب. پس مجبوری همه چیو گوش کنی!

قدمی دیگر پیش رفت و کتش را محکم‌تر دور تنش پیچید. هوا سرد بود و باد پاییزی موهایش را بر هم می‌ریخت.

- خب...اون پایین، همه بودن. ارباب بود، لینی بود، سو بود، اما خودم نبودم! یعنی...بودم، ولی خود واقعیم نبودم.

آهی کشید.
- هیچ وقت احساس واقعیمو نشون نمی‌دادم. ناراحت نمی‌شدم. یجورایی، نباید می‌شدم! یا نشونش نمی‌دادم. به خودم حق ناراحتی نمی‌دادم تا بقیه ناراحت نشن. نمی‌خواستم کسی اذیت شه، ناراحت شه. حواسم بود اوضاع رو همیشه درست کنم. همه رو راضی نگه دارم. حتی اونایی که دوستم نبودن.

گربه خرخری کوتاه کرد و دوباره سرش را روی دستانش گذاشت.

- ولی پس خودم چی؟ مگه من آدم نبودم؟ احساس نداشتم؟ ناراحت نمی‌شدم؟ تو همه رو به من ترجیح دادی. همیشه بقیه بالاتر از من بودن. اولویتت بودن. همیشه اونا اهمیت داشتن، نه من.

دوباره مخاطبش خودش بود. بیشتر با خودش حرف میزد تا گربه.
قدم پنجم را هم جلو رفت. به نیمه‌ی راه رسیده بود.

- چرا نتونستی یه بار به احساسات من اهمیت بدی؟ یه بار بپرسی چیشد؟ چرا ناراحتی؟ از چی ناراحتی؟ یه بار دستتو انداختی دور گردنم، بغلم کنی، پتو رو بکشی رو شونه‌هام و بهم بگی عیب نداره؟ درست میشه؟ باهم درستش می‌کنیم؟ همونطوری که همیشه حواست به بقیه هست، به منم بود؟ نبود! هیچ وقت نبود.

قطرات اشک بر روی گونه‌هایش می‌درخشیدند. کِی به آنها اجازه‌ی پایین ریختن داده بود؟

- اون پایین، هنوزم همه هستن. ارباب هست. لینی هست. سو هست. فقط...من دیگه نیستم. می‌دونی، خسته شدم. خیلی خسته شدم. قبلا کسای دیگه‌ای هم بودن. اگلانتاین بود، ایوا بود، تاتسویا بود. الان اینا هم نیستن. رفته‌ن. خیلی وقته رفته‌ن.

چگونه سه قدم دیگر پیش رفته بود؟ کِی این مسیر را طی کرده بود که یادش نمی‌آمد؟ نمی‌دانست. در هر حال، اهمیتی هم نداشت.
سرش را برگرداند. چشمان گربه بسته بود. این بار دیگر واقعا خوابیده بود.

- می‌بینی؟ حتی تو هم خوابیدی. چرا انتظار داشتم تو اهمیت بدی؟...

باد سرد گونه‌اش را می‌گزید. حتی باد هم تمام تلاشش را می‌کرد به جلو هدایتش کند.
- ...شاید...شاید فقط می‌خواستم که اهمیت بدی. نیاز داشتم. ولی مهم نیست...تو هم مثل بقیه. خوب بخوابی؛ شب بخیر.

قدمی دیگر جلو رفت؛ تنها به اندازه‌ی یک قدم تا انتها مانده بود.
خاطراتش در ذهنش چرخید. تمام لحظاتی که در کنار مرگخواران سپری کرده بود...تمام دفعاتی که به انتظار تاییدی از جانب لرد سیاه نشسته بود...خنده‌‌هایش در کنارشان و تلخی‌ها و سختی‌هایش در تنهایی.
چهره‌ی تک‌تکشان از مقابلش گذشت. حتی آنهایی که دیگر نبودند. رفته بودند. مرده بودند.

آنها خانواده‌اش بودند.
آدم که اعضای خانواده‌اش را ول نمی‌کند. می‌کند؟
نمی‌دانست.

قدم بعدی را برداشت.

گربه‌ی خاکستری سرش را بلند کرد و با چشمان درخشانش به فضای خالی خیره شد.
خواب نبود. از همان اول هم اصلا خواب نبود.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۴۹ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲

مرگخواران

پروفسور بینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۰۲:۰۱ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲
از توی دیوار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 71
آفلاین
- هیچ می دونی مرگ، چه حسی داره؟ شده تا حالا از نزدیکانت بمیرن و تو کنارشون باشی؟
- آره... خیلی...

بینز نگاهی به بیرون از پنجره انداخت. جواب دادن به این سوال آسان بود. دیگر کسی برایش باقی نمانده بود. مدت ها از مرگ آخرین آشنایانش می گذشت، از افرادی که قبل از مرگ خودش آن ها را می شناخت، هیچ اثری باقی نمانده بود. گویی همانند نسیم سرد صبحگاهی که بر روی گونه گرم بچه مدرسه ای که صبح زود از خواب بیدار شده و به سمت مدرسه اش می رود، سرد ولی زودگذر.

مرگ دوستان و افراد خانواده اش را به یاد آورد. موهبت عمر طولانی، شاید در ابتدا بسیار خوشایند به نظر برسد، ولی با به خاک سپردن اولین آشنا، حقیقت تلخ و بی رحم تنهایی را به رخ فرد می کشد. اینکه بینز آن قدر عمر کرده بود که مرگ تمام عزیزانش را دیده بود، دیگر به نظرش یک امتیاز به نظر نمی رسید. عذابی بود که هیچ وقت از آن رهایی نداشت.
- میدونی کدوم جنبه از مرگ، بیشترین فشار رو به آدم میاره؟
- نه.
- آخرین باری که پدر و مادرت رو دیدی، کِی بود؟
- همین چند روز پیش.
- و میدونی که الان پدرت رفته وزارتخونه و مادرت هم توی خونه پیش خواهر کوچیکترته. درسته؟
- آره خب.
- و میدونی که نهایتا چند دقیقه با دیدنشون فاصله داری. مگه نه؟
- اوهوم.

جادوگر جوان سر تکان داد. حق با بینز بود. کافی بود از نزدیکترین شومینه، نام خانه شان را زمزمه کند تا در کسری از ثانیه، پیش خانواده اش باشد. بینز نگاهی به او انداخت و ادامه داد:
- اما مرگ اینطوری نیست. باید با این حقیقت که دیگه هیچوقت نزدیکانت رو نمیبینی کنار بیای... . اینکه دیگه قرار نیست وقتی در خونه خواهرت رو باز می کنی، ببینی که منتظر وایساده تا بهت خوشامد بگه. اینکه وقتی از شومینه خونه ای که کل بچگیت رو اونجا گذروندی میای بیرون، دیگه کسی نیست که باهاش حرف بزنی و درد و دل کنی... .

بینز چشمانش را بست و به فکر فرو رفت. از حالت قیافه اش میشد به این پی برد که سعی دارد تا خاطره ای را در ذهنش فرابخواند. شاید سعی داشت چهره معشوقه ای را به خاطر بیاورد، یا آخرین توصیه دوستی صمیمی را.
- هر روز از خواب بیدار میشی، تصمیم میگیری از پدرت خبر بگیری، ولی یهو یاد میاد چندین ساله که نیست... . یا از کنار یکی از مغازه های هاگزمید رد میشی و یادت میاد که با دوستت از اون مغازه چیزی خریدین و درست همون لحظه، فکر اینکه اون دوستت دیگه نیست، مثل سیلی رو صورتت فرود میاد. ایناست که مرگ رو ترسناک می کنه.

بینز، بی توجه به جادوگر جوان، مثل اکثر مواقعی که از کنار دانش آموزانش بی توجه رد میشد، راه افتاد. میدانست که کجا میخواست برود. به سمت خانه ریدل ها حرکت کرد، فقط همانجا مانده بود که هنوز بود. هنوز حضور داشت و بینز، این قوت قلب را داشت که بالاخره کسی را آنجا پیدا می کند. شاید روح یکی از دوستان قدیمی اش را، شاید فردی عزیز تر، شاید اربابش را.




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۱:۰۳
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
ایستاد. سرش را بلند کرد و به خورشید خیره شد. دستانش را دور خودش حلقه کرد و لرزید. باد نمی‌آمد، باران نمی‌بارید، زمستان نبود. او اما، خورشید را خوب می‌شناخت. خورشید می‌توانست چنان سرمایی را به عمق وجودت بفرستید که تُرد شدن استخوان‌هایت را حس کنی. بیشتر لرزید.
صدای سکون، چنان در هوا پیچیده بود که ضربان قلبش را به وضوح می‌شنید؛ تنها، آرام و بی‌قرار.
هیچ وقت کسی او را نفهمیده بود. راستش را بخواهید خودش هم هیچ‌گاه خودش را نفهمیده بود. سال‌ها پیش وقتی از بی‌رحمی خورشید گفته بود، همه، تنها خنده سر داده بودند. خورشید نمی‌توانست سرما آفرین باشد؛ نه، امکان نداشت. اما او به خوبی به یاد داشت که وقتی مسافری در کویری سوزان، در آغوشش جان داده بود، بدنش سردتر از شب‌های یخ‌بندان بود. او به وضوح به خاطر می‌آورد که چگونه مسافر را زیر شن‌ها دفن کرده بود در حالیکه سرمایی نامتناهی، از درون او را می‌بلعید.
چشم از خورشید برداشت. ذهنی آشفته و بدنی لرزان، پیام آور خبرهای شادی بخش نبودند؛ او این را می‌دانست اما باید ادامه می‌داد. شن‌ها مثل هزاران سوزن به درون پاهایش فرو می‌رفتند و او ادامه می‌داد. سایه‌ش هم او را ترک می‌کرد و او ادامه می‌داد.
دوباره ایستاد، سر بر آورد و به چشمان خورشید خیره شد. و باری دیگر خاطراتش را به یاد آورد. به زانو افتاد. خودش را در آغوش کشید. انگار، دوباره باید مسافری یخ زده را در دل کویر، به شن‌ها می‌سپرد. لبخند کمرنگی زد و چشمانش را بست. به زودی بیدار می‌شد، دوباره ادامه می‌داد؛ به خودش قول داده بود... .



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۵:۰۲
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1502
آفلاین
- ...خب...از هرجایی که میخوای شروع کن!

مردی با کت و شلوار قهوه ای رنگ، موهایی کم پشت و عینکی ضخیم با دسته های کائوچویی در حالی که با طناب به صندلی کارش بسته شده بود این حرف را زد. روی میز کارش پلاک برنجی به چشم میخورد که روی آن نوشته شده بود:
"ادوارد پیترسون، روانشناس"

در جلوی میز کار کاناپه دو نفره‌ای قرار داشت که یک اسکلت پیچیده شده در ردایی سیاه رنگ و کهنه روی آن دراز کشیده بود! اسکلت جمجمه اش را تکان داد و به طرز عجیبی گفت:

- خب راستش من از اون دسته آدم‌هام که روز تولدشون دچار افسردگی و پوچی میشن. البته الان در مورد خود روز تولدم هم دچار شک و تردیدم. یعنی نمیدونم کدوم یکی رو باید روز تولدم به حساب بیارم. روزی که اولین بار به دنیا اومدم، یا روزی که بعد از مرگ با این کالبد اسکلتی زنده شدم و از قبر در اومدم.

دکتر پیترسون اب دهنش را قورت داد و سعی کرد حمله عصبی وحشتناکی را که در آن لحظه تجربه میکرد نادیده بگیرد. اسکلت ادامه داد:
- به هر حال از زمانی که زنده بودم همیشه با روز تولد مشکل داشتم. یعنی فکر میکردم که اگه اطرافیان و خانواده ام تولدم رو فراموش کنن یعنی من بی اهمیتم؟ یا اصلا چرا باید روزی که به دنیا اومدم رو جشن بگیرم؟ یعنی اون موقع ها که دست آورد زیادی نداشتم. بعدا وقتی به ارتش سیاه پیوستم وضع کمی بهتر شد. به هر حال خدمت زیر سایه ارباب افتخاری بود که نصیب هر جادوگری نمیشد.

پیترسون با خودش فکر کرد که موجود روبرویش علاوه بر اینکه یک اسکلت سخنگو است، جادوگر هم هست! نمیدانست کجای زندگی کسل کننده اش اشتباه کرده بود که حالا باید گیر چنین موجود وحشتناکی میفتاد.

اسکلت که ظاهرا ایوان نام داشت کمی رو مبل جا به جا شد:
- تقریبا دیگه افسردگی روز تولد رو فراموش کرده بودم. منظورم اینه که برام تبدیل به یه روز خوب شده بود. روزی که به دنیا اومده بودم تا به اربابم خدمت کنم و سعی کنم جهان رو جایی سیاه تر و قابل زندگی کنم. ولی خب به قول شما مشنگ ها هیچ چیز توی این دنیا ثابت نیست. اتفاقاتی افتاد که در نهایت داستان زندگی من در یک شب بارونی در وسط کوچه ای نیمه مخروبه در اطراف لندن به پایان رسید...در اون زمان مردن گزینه منطقی ای به نظر میرسید. گروه از هم پاشیده بود، ارباب رفته بود و من هیچ انگیزه ای برای ادامه نداشتم.

پیترسون میتوانست قسم بخورد که در اینجای داستان صدای آه کشیدن اسکلت را شنیده است. به طرز باور نکردنی ای میتوانست علائمی انسانی در وجود چنین موجود شروری مشاهده کند. با خودش فکر کرد که چاپ مقاله ای در مورد این اتفاق میتواند مرزهای علم روانشناسی را جا به جا کند. بار سنگین نگاه اسکلت او را از افکارش خارج کرد.

- هی حواست کجاست؟! دارم با تو حرف میزنم...مگه واسه همین پول نمیگیری؟...داشتم میگفتم، مردن خب یه جور روتین بود. بعد از سال ها مرده بودن بهش عادت کرده بودم. تا اینکه یه روز فهمیدم ارباب برگشته! پس از سال ها دوباره برگشته بود و دوباره ارتشش رو دور خودش جمع کرده بود! احساس حماقت میکردم از اینکه مردم و نمیتونم دوباره به ارتش سیاه بپیوندم...ولی واقعا نمیتونستم؟ به طریقی تونستم با تلاش زیاد مرگ رو فریب بدم تا دوباره به دنیای زنده ها برگردم. ولی مرگ که هیچ وقت دوست نداره کسی فریبش بده انتقام خودش رو گرفت و من با این بدن اسکلتی بدرد نخور از قبر خارج شدم! باورت نمیشه این بدن چه محدودیت هایی داره!

- خب...من یه چیز رو متوجه نمیشم...تمام حرفهایی که زدی چه ربطی بهم داره؟

ایوان از روی مبل بلند شد و با نارضایتی گفت:
- واقعا مشنگ هایی که میان پیش تو از درمانت راضین؟ خیلی خنگ تر از چیزی که به نظر میرسه هستی! یه نگاه به من بنداز! من با این ظاهر دوباره ارتش سیاه پیوستم، ولی دیگه هیچ وقت نتونستم در حد و اندازه زمانی که قبل از مرگم میدرخشیدم افتخار کسب کنم. احساس میکنم که من توی ارتش سیاه یه مهره بی اهمیت، نالازم و اضافی‌ام. هیچ کس اگر کاری باهام نداشته باشه سمتم نمیاد! یه وقتایی احساس میکنم اضافی‌ام، یا شاید بهم اهمیتی نمیدن...

لحن ایوان در جمله اخر ناامید بود. انقدر که پیترسون احساس میکرد دلش برای این موجود عجیب میسوزد. او روانپزشک بود و قسم خورده بود که به مشکلات تمام مراجعانش رسیدگی کند. اخلاق حرفه ای نمیگذاشت که بین این موجود ترسناک و مراجعان معمولی‌اش تفاوتی قائل شود. برای همین گفت:

- طبق شناختی که از حرف هات نسبت به خودت و دوستانت به دست آوردم...به نظر نمیاد که شماها ادم‌هایی باشین که رابطه خیلی خوبی با احساسات داشته باشین. یعنی انتظار که نداشتی اعضای این به اصطلاح ارتش سیاه مثلا توی روز تولدت کلاه بوقی سرشون بذارن و برات کیک و شامپاین بیارن، درسته؟ به نظرم همینکه با این وضع تو رو دوباره داخل جمع خودشون پذیرفتن نشون میده که تو برای اونها اهمیت داری. حساب میشی و بر خلاف چیزی که فکر میکنی بدرد نخور نیستی. یعنی اگر بودی شک دارم که دوباره پذیرفته میشدی.

استخوان فک ایوان از دو طرف کشیده شد، انگار که آن اسکلت استخوانی داشت لبخند میزد! یک قدم به سمتش نزدیک شد و گفت:
- عجب تحلیلی! پس تعریف مراجعینت بیخود نبود. اونقدرها که فکر میکردم کودن نیستی. الان واقعا حس میکنم حالم خیلی بهتره. به خاطر همین و شاید به دلیل اینکه امروز روز تولدمه از جونت میگذرم و میگذارم که باز هم زندگی کنی. شاید بعدا باز هم بهت سر زدم. فقط قبلش یه طلسم فراموشی ساده روت اجرا میکنم تا برای من دردسر درست نکنی.

قبل از انکه پیترسون مخالفت کند طلسم به او برخورد کرد و بیهوش شد. ایوان طناب هایش را باز کرد و بعد خودش را ناپدید کرد...

کیلومترها دورتر ایوان در راهرو خانه ریدل به سمت اتاقش میرفت که یک جعبه کهنه و یک یادداشت درست جلوی در اتاقش نظرش را جلب کرد. نگاهی به اطراف انداخت اما هیچ کس در راهرو به چشم نمیخورد. جعبه و نامه را برداشت و وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست. روی تخت نشست و تای نامه را باز کرد:
-"سلام به درد نخور! میدونیم که امروز به دنیا اومدی، قطعا اتفاق بزرگی نیست ها ولی به هر حال همه ما تصمیم گرفتیم کاری برات بکنیم. به هر حال تو یکی از سمج ترین اعضای این گروهی که حتی مرگ هم نتونست مانع از عضویت مجددت بشه! تولد بی اهمیتت مبارک اسکلت! برات یه کادو هم گرفتیم که داخل جعبه است. به خودت افتخار کن چون ارباب شخصا اون جعبه کفش کهنه رو برای اینکه هدیه ات رو داخلش قرار بدیم به ما داد. امروز تولدته، هر طوری که فکر میکنی بهت خوش میگذره خوش بگذرون!"

ایوان نامه را کنار گذاشت و به جعبه نگاه کرد. جعبه ای کهنه، خاک گرفته و کمی له و لورده بود اما تمام اینها برایش ارزش داشت. در جعبه را به ارامی باز کرد، یک شیشه بزرگ شربت کلسیم محصول صنایع دارویی سنت مانگو در آن خودنمایی میکرد. استخوان فک ایوان حالا بیشتر از هر زمان دیگری به دو طرف کشیده بود...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۱۷ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۷:۱۷
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
از راه پله تنگ و نمور بالا می رفت و پاهایش را به دنبال خودش می کشید. سرد بودند و سنگین و بدون جان. همراهانی که تنها دلیلشان برای همراهی ناچاری بود و شاید اگر می توانستند جایی خیلی دورتر از پای پلکان مسیرشان را از آن روح خسته و سرگردان جدا می کردند و می شدند یک جفت پای خالی.
یک جفت پای خالی بودن بهتر از یک جفت پای مجبور اضافی بود. پاهایی گره خورده به روحی که در تن مچاله شده بود. روح مردی که زیر بار نگاه دیوارهای خانه‌اش سر خم کرده بود و فقط تلاش می کرد تا به اتاقکش برسد. زانوهای سست و خالی‌اش را وادارد که فقط چند قدم یا پله دیگر او را تحمل کنند. به دستان آویزانش التماس کند به دیوار چنگ بزنند و او را به پیش برانند و با خودش دعادعا کند زیر بار آن دیوارهای چرک شکم داده که با نگاهشان خردش می کردند له نشود.

ناگهان مقابل در بود. پایان فلاکتی و آغاز مصیبتی. شبح وار به درون اتاق خالی خزید. جلو رفت. به صندلی که رسید فرو ریخت. در مقابلش پنجره‌ای مه گرفته بود از آسمان ابری لندن بود و سدی ناکارآمد در مقابل شمیمی شرورانه که رطوبت آمیخته به تعفن را پخش می کرد. به تصویر خودش در آن نگاه کرد. شبیه به میوه‌ای بود که آبش را گرفته باشند. شل و وا رفته. کمی خم شد و زانوهایش را در شکم جمع کرد. احساس خوبی داشت. دلش می خواست برای مدت های طولانی در همان حالت بماند. شاید برای ابد.
اما نمی شد.
چیزی را حس می کرد... طوفان کوچکی در سینه‌اش بود. صدای صاعقه‌ها را می شنید و قایق کوچک قلبش را می دید که چطور در میان امواج بالا و پایین می شد و کاری می کرد تا وجودش تماما بتپد. سیلی بود در اسارت وجودش.
سرش را بالا گرفت و احمقانه دهانش را باز کرد... هیچ... تقلا کرد. صدا زد. از صندلی برخواست و بار دیگر، با شدت بیشتری فریاد زد. شعله امیدی یافته بود که نوید رهایی می دید. بلند داد زد. بالا و پایین پرید. بیشتر فریاد زد. بلندتر و بلندتر و ... هیچ.
دوباره فروریخت.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ جمعه ۱۷ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۱:۰۳
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
این پست در ادامه‌ی رول دیگری که تکلیف کلاس آموزش جادوی سیاه فوق پیشرفته است، نوشته شده است. با وجود اینکه درک این متن با دانستن موضوع تکلیف امکان پذیر است، پیشنهاد می‌شود بخش اول داستان را از دست ندهید. تکلیف گفته شده به شرح زیر می‌باشد: «تو خواب همکلاسیتون نفوذ کنید، بهشون کابوس بدید، جیغ بزنن بیدار شن، اینکه چطور میخوابونیدشون و چطور وارد میشید و چیکار میکنید هم بستگی به خلاقیتتون داره. آفرین.»
همچنین درصورت تمایل، برای درک بهتر متن، می‌توانید رول دوئل با موضوع مرگ را بخوانید.

*شیشه‌ی آتشفشانی یا ابسیدین نوعی سنگ آذرین مشکی است که از سرد شدن ناگهانی ماگما (گدازه) به وجود می‌آید.

***
دقایقی گذشت تا دختر بالاخره کمی آرام شد. روی دو زانو افتاده و چنان به قلبش چنگ انداخته بود که گویی می‌خواهد آن را درآورده و برای همیشه دور بیاندازد. سرش بر روی گردنش سنگینی می‌کرد و موهای مشکی‌ش سایه‌ای سهمگین بر صورتش انداخته بود. وقتی با زحمتی فراوان سرش را بالا آورد، چشمانش به سفیدی می‌زد.
دوریا همچنان دست به سینه، به پشتی صندلی تکیه داده بود و با لبخند، به تقلای دختر می‌نگریست.
دختر که هنوز نفس نفس می‌زد، به چشمان دوریا خیره شد. دوریا کمی روی صندلی جا به جا شد. حالا که دقت می‌کرد، چشمان دختر کاملا به سفیدی نمی‌زد و او در آن لحظه، رگه‌هایی مشکی را در چشمانش دید که مثل شیشه‌ی آتشفشانی می‌درخشید.
لرزشی غیرقابل کنترل، به مانند قطره‌ای اسید، از گردن دوریا به پایین خزیدن گرفت و تک تک استخوان‌هایش را در آغوش کشید. او با دست گذاشتن روی ناامیدکننده‌ترین خاطرات دختر، چیزی را درون او بیدار کرده بود که فرای درکش بود.
دختر بدون لحظه‌ای چشم برداشتن از دوریا، چوبدستیش را بالا آورد. دوریا می‌فهمید که چه اتفاقی دارد می‌افتد؛ اما توانایی تکان خوردن از او گرفته شده بود. همه چیز با کندترین حالت ممکن در جریان و مغزش به سرعت در جنب و جوش بود. «می‌خواد از ذهن‌جویی استفاده کنه. باید ذهنم رو ببندم. چفتش کن، ذهنت رو قفل کن. نذار وارد بشه.» عرقی سرد از شقیقه‌اش به پایین چکید. نفسش در سینه حبس شد. توانایی چفت شدگی‌ش به مانند دری خراب باز و بسته می‌شد و صحنه‌هایی را از پشت پرده‌ی تئاتری که شرحه شرحه شده بود، به دختری که روبرویش به زانو افتاده بود، نشان می‌داد.
چرخه‌ی قدرت چرخیده بود. این بار دوریا بود که به نفس نفس افتاده و زانوانش سست شده بودند. با استیصالی آمیخته به غضب، به دختر روبرویش نگاه کرد. شیشه‌ی آتشفشانی داخل چشمانش، گویی دوباره داشت حرارت خود را باز می‌یافت و تبدیل به گدازه‌ای سوزنده می‌شد.
قلب دوریا، خودش را در پی راه فراری، به قفس سینه‌اش می‌کوبید؛ اما راه گریزی نبود.
دوریا برای لحظه‌ای چشمانش را بست. «فقط نذار وارد خوابت بشه. هرکار می‌کنی نذار وارد خوابت بشه.» دوریا در ذهنش التماس می‌کرد؛ به چه کسی، خودش هم نمی‌دانست.
دختر از جایش بلند شد و با قدم‌هایی آهسته و خسته به دوریا نزدیک شد. خم شد و موهای دوریا را به عقب کشید تا چهره‌ی هر دو روبروی هم قرار بگیرد. از بین دندان‌های بهم فشرده زمزمه کرد:
-وقتی از یک روش کثیف روی کسی استفاده می‌کنی که حتی اسمش رو نمی‌دونی، نباید انتظارداشته باشی که بتونی از زیرش در بری!

دختر پوزخندی زد.
-«آلیسا». اسمم رو خوب به ذهنت بپرس.

سپس موهای دوریا را با خشونت رها کرد.
-نوبت منه... .

همه چیز برای دوریا تاریک شد. او به خواب رفته بود.

درون خواب دوریا
صحنه‌ی اول
دختری چهارساله با موهای بلند قهوه‌ای سوخته، در اتاقش کز کرده و گوش‌هایش را گرفته بود. صدای ضربات مشت و لگد به بدنی خسته و استخوانی، از اتاقی دیگر به گوش می‌رسید و در پیکره‌ی تهی ساختمان، طنین می‌انداخت. آلیسا به آرامی به او نزدیک شد و دست‌های دخترک را از روی گوشش برداشت و لبخندی زد.
-این صدا رو می‌شنوی؟ به زودی دیگه هیچ وقت نمی‌شنویش.

چشمان قهوه‌ای دخترک برق زد.
-جدی می‌گی؟
-آره! کاملا جدی می‌گم. تنها کاری که باید بکنی اینه که بری توی اتاقی که اونا هستن.

دخترک سرش را با شدت تکان داد.
-نه!‌ نه! من نمی‌تونم اونجا برم.
-مگه نمی‌خوای این صداها برای همیشه قطع بشن؟

در همان لحظه، صدای برخورد جسمی سنگین به چیزی چوبی شنیده شد. دوریای کوچک تمام قدرتی را که داشت در پاهای کوچکش جمع کرد و از اتاق خارج شد.
آلیسا روی صندلی گهواره‌ای داخل اتاق نشست و چشمانش را بست.
صدای التماس‌های دخترک، صدای فریاد پدرش که «همه‌ش تقصیر توئه وگرنه مامان عزیزت اینطور کتک نمی‌خورد.»، صدای لگد به دنده‌های مادرش، صدای دلخراش کنده شدن دسته مویی از سر دخترک و برخورد شدید بدن کوچکش به دیوار، صدای هق هق خفه‌ همه به مانند سمفونی لذت بخشی برای آلیسا بود. در نهایت همه‌ی صداها خاموش شدند بجز یک صدا که هنوز در دل خانه می‌پیچید:«همه‌ش تقصیر توئه... .»

صحنه‌ی دوم
دختری سال اولی با موهای کوتاه قهوه‌ای سوخته، با عجله در راهروهای هاگوارتز می‌دوید تا خود را به کلاسش برساند.
وقتی دختر با شتاب در کلاس را گشود، پروفسور نگاهی خصمانه به او انداخت.
-خانم بلک! نکنه فکر کردین چون مادر ندارین، می‌تونین هر روز کلاس رو دیر بیاین؟

دوریا جا خورد. او هیچ وقت در مورد این موضوع صحبتی نکرده بود. همیشه بدون آوردن بهانه، تقصیراتش، و حتی آنچه تقصیرش نبود، را پذیرفته و سپس در تنهایی خودش اشک ریخته بود.
پروفسور پوزخندی زد و به سمت تخته برگشت. دوریا به آرامی زیر نگاه سنگین هم کلاسی‌هایش، به سمت صندلیش حرکت کرد.

-میگن باباش مامانش رو کشته.
-من شنیدم مامانش آدم بدی بوده.
-پس حقش بوده که مرده... .
-من شنیدم چون دوریا دختر بدی بوده، باباش مامانش رو کشته.

صدای زمزمه‌ها بلندتر از آن بود که دوریا آن‌ها را نشنود. انگار کسی برایش مهم نبود که او این صبحت‌های بی‌رحمانه را می‌شنود یا نه. دست‌هایش را که روی پایش قرار داشت، مشت کرد.
وقتی کلاس تمام شد، دوریا با سرعت به سمت دستشویی دوید و شروع به گریه کردن کرد. وقتی در دستشویی را گشود، آلیسا آنجا ایستاده بود و دستانش را می‌شست. با دیدن دوریا که دم در متوقف شده بود، به سمتش رفت و در آغوشش کشید.
-می‌خوای همه‌ی این‌ها متوقف بشه؟

صدای هق هق گریه‌های دوریا شدت گرفت. آلیسا شانه‌های دوریا را محکم گرفت و او را از خود دور کرد. سپس مستقیم به چشمان دوریا خیره شد و نیشخندی زد.
-این‌ها متوقف نمیشن! مادرت ضعیف‌تر از یک پشه بود و آخرش به سرنوشتی که حقش بود دچار شد. اصلا نگران نباش! سرنوشت تو هم مثل همون میشه.

سپس دوریا را هل داد. دوریا به زمین افتاد و با چشمانی حیرت زده به آلیسا خیره شد.

-این غمی که توی سینه‌ت حس می‌کنی، این دردی که همیشه به گلوت چنگ میندازه، اینها تموم نمیشن. چون تو لیاقتش رو نداری. مرگ مادرت تقصیر تو بود.

آلیسا از دسشویی خارج شد و در را محکم پشت سرش بست. صدای بسته شدن در به مانند جمله‌ای که در سر دوریا می‌پیچید، بین کاشی‌های سفید طنین انداخت.
«مرگ مادرت تقصیر تو بود.»

صحنه‌‌ی سوم
عمارت بلک، با آجرهای افتاده و روحی دردکشیده، در میان باغی خشک ایستاده بود. دوریا پس از سال‌های متمادی اجتناب از بازگشت، با چمدانی کوچک جلوی در ایستاده بود. دستانش موقعی که می‌خواست در را بگشاید، می‌لرزید. وقتی وارد شد، سایه‌اش تا قلب خانه کشیده شد و کفپوش‌های چوبی ناله کنان به او خوش آمد گفتند. صدای خس خس نفس‌های مردی که از اوج قدرت به زیر افتاده و وارد سال‌های پیری شده بود، در گوش خانه می‌پیچید.
دوریا به سمت اتاق مرد قدم برداشت. مردی که روزی مادرش را کشته بود. مردی که روزی پدرش بود. وقتی وارد اتاق شد، مرد به زحمت چشمانش را گشود و لبخندی بی‌جان زد.
-دختر کوچولوی من!

دوریا چندشش شد. می‌خواست بگوید که دختر او نیست؛ می‌خواست فریاد بزند که قاتل مادرش، نمی‌تواند ادعا کند که پدرش است؛ اما فقط چهره در هم کشید، سری تکان داد و از اتاق خارج شد.

-خانم بلک! شما برگشتین!

آلیسا، در لباس خدمتکاران، وسط راهرو ایستاده بود. دوریا به سمت او برگشت.

-باید استراحت کنین. اتاقتون رو آماده کردم.

آلیسا اتاقی را با دست نشان داد که روزی دوریا بدن بی جان مادرش را در آن به آغوش کشیده بود. قلب دوریا به تپش افتاد.
-توی یک اتاق دیگه می‌مونم.

آلیسا قدمی به سمتش برداشت و با صدایی خش‌دار و لحنی آمرانه گفت:
-اتاقت همینه! همینجا می‌مونی.

دوریا نمی‌دانست که چرا دارد از یک خدمتکار اطاعت می‌کند. اما به سمت اتاق رفت و در را گشود. بدن بی‌جان مادرش آن‌جا افتاده بود. خود چهارساله‌اش را دید که از سرش خون می‌کشید و دسته‌ای از موهای کنده شده‌اش به کناری افتاده بود. نفسش تنگ شد و خواست برگردد اما نیرویی مانعش می‌شد.

-خوب نگاه کن! ببین که چطوری مادرت جون داد. ببین که چطوری باعث شدی مادرت بمیره.

دوریا به سمت آلیسا برگشت. روی زانوهایش افتاد و دامن آلیسا را گرفت.
-خواهش می‌کنم! التماست می‌کنم بذار برم.

آلیسا روبروی دوریا نشست و موهایش را نوازش کرد.
-چقدر غم انگیز که بعد از اون اتفاق دیگه هیچ وقت موهات رو بلند نکردی. موی بلند خیلی بهت میومد.

قطرات اشک بی‌مهابا از چشمان دوریا به روی فرش خاک خورده می‌ریختند.
-هرکاری بخوای برات می‌کنم! فقط بذار برم.
-می‌خوای همه‌ی این‌ها متوقف بشه؟

خنده‌ي آلیسا در اتاق پیچید.

دنیای واقعی
دوریا چنان به زمین چنگ انداخته بود که از ناخن‌هایش خون می‌چکید. احساس می‌کرد ریه‌هایش روی هم تا خورده‌اند و در خلائی بی انتها گیر افتاده است.
صدای خنده‌ي آلیسا را شنید. او هم مثل دوریا روی زمین افتاده و خسته و رنگ پریده بود؛ اما شیرینی انتقام او را شاداب‌تر نشان می‌داد. کم کم خنده‌ی او هم محو شد و به دوریا نگاهی انداخت.
-تو هم مثل من مقصری... .

قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشم آلیسا به پایین چکید. صدای هق هق دوریا در فضا می‌پیچید. دردی که هر دو کشیده بودند و رنجی که به یکدیگر وارد کرده بودند، قلب سخت هر دو را شکسته بود.
هر دو به خوبی می‌دانستند که از این لحظه به بعد، کابوسی را به دوش خواهند کشید که متعلق به آن‌ها نیست.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.