هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان های بوگارت زده
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۶
#5

الادورا  بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۹۵
از شجره نامه ی خاندان بلک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
هري از راه پله بالا رفت. از وقتي سيريوس مرده بود او ديگر به اينجا نيامده بود. احساس خاصي داشت. اعضاي محفل همگي در طبقه ي پايين بودند و داشتند درباره ي نقشه هاي بعديشان صحبت مي کردند. هري از بس که مورد سوال هاي متمادي مودي قرار گرفته بود خسته شده و تصميم گرفته بود که براي لحظاتي هم که شده از آن ها دور باشد. همين طور از پله ها بالا مي رفت و به سر جن هاي خانگي نگاه مي کرد که به ديوار کوبيده شده بودند. در پاگرد طبقه ي سوم ايستاد. تصميم گرفت به اتاقش برود و کمي استراحت کند اما همين که نزديک در اتاق شد چشمش به دري افتاد که در آخر راهرو بود. تا به حال آن را نديده بود. برايش عجيب به نظر رسيد که چرا تا به حال آن را نديده است. به طرف در حرکت کرد. دستگيره ي در را چرخاند و وارد شد. اتاق بوي نم مي داد. و تاريک بود. هري شمع هاي روي ميز را روشن کرد. حالا ديگر مي توانست به خوبي فضاي اتاق را ببيند. ناگهان دلش فرو ريخت. اينجا اتاق خانم بلک بود که سيريوس وقتش را با کج پا در آن جا مي گذراند. هنوز فضله هاي کج پا در چند جاي آن به چشم مي خورد.
او اتاق را به خوبي کندوکاو کرد که ناگهان در انتهاي اتاق حرکات آرام و خفيف کمدي توجه او را به خود جلب کرد. هري مثل بچه هاي ذوق زده به طرف کمد رفت انگار انتظار داشت که چيزي يا نشاني از سيريوس را درون آن بيابد. او به آرامي در کمد را باز کرد. يک لحظه ترديد او را در خود گرفت خواست در کمد را ببندد اما ديگر دير شده بود. قسمت هايي از يک شنل از لاي در ديده مي شد هري لحطه اي فکر کرد که ديوانه سازي از درون کمد بيرون خواهد آمد اما اشتباه مي کرد چيزي که از کمد بيرون آمد ولدمورت بود که چوبدستي اش را به طرف او نشانه رفته بود. و با چهره اي وحشيانه به او نگاه مي کرد. هري لحظه اي ترسيد. او چوبدستي اش را بيرون آورد و گفت: ريديکيولاس
اما نتيجه اي در بر نداشت. او دوباره فرياد زد: ريديکيولاس او اين بار سعي کرده بود چيز خنده داري را در نظر بياورد.
ولدمورت تغيير کرد و به خانم بلک تبديل شد که مرتب فحش و نا سزا مي داد. هري چوبدستي اش را حرکتي داد و خانم بلک را تبديل به غباري کرد که در فضا گم شد.


همه ی ما به واقعیت جادو ایمان داریم، اما جادوی ما چوبدستی هایمان نیست، بلکه قلبهامان است.
[img]http://i14.tinypic.com/2u94e


Re: داستان های بوگارت زده
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۶
#4

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
شما فردا بیاین من خودم کارتونو درست میکنم...نه...وزیر هم هستش فردا. سلام برسونید...چشم...خداحافظ.
اوووف چه قدر مردم میتونن حرف بزنن. امروز هفت با ر زنگ زد.
حالا برم یک چایی بخورم. تا بعد.
باب در اتاقش رو بست و به سمت در ورودی اداره حرکت کرد.
ــ سلام قربان
باب: به به آقای حسن کچل خوبـــی؟
ــ آفا اجازه..ما دیگه کچل نیستیم...مو کاشتیم. الانم اومدیم اینجا کار کنیم.کمکمون میکنید؟؟(زیر گوشی اینو میگه)آخه شما با رییس رفت و آمد دارید.

ــ کار کنی؟؟ ای کاش زود تر میومدی همین الان رییس منو اخراج کرد.حالا برو ولم کن.
بعد هم بدون اینکه خداحافظی کنه سریع از اداره رفت بیرون و سوار بنزرخشش(بنز از نوع آذرخش)شد.

رستوران سه دسته جارو:
باب در رو آرام باز کرد و داخل شد ،روی اولین میز خالی نشست و منو رو از رو میز برداشت.
باب:خب خب ببینم چی داره...کافه..نه...قهوی،نه...آبمیوه...نه
آها شیر شکلات مصری بله همین خوبه،ببخشید آقا من یک شیر شکلات مصری با بیسکویت شکلاتی و نی شکلاتی و..
آقا:هووی من که خدمتکارتون نیستم،آهه
باب:ببخشید،نمیدونستم که..
ــ خاموش من به شما هشدار میدم من زندگی شما رو ...
باب قبل از اینکه حرف مرد تمام بشه از رستوران بیرون رفت.
باب با خودش:شورشو در آوردن،میرم این تو بهتری
و بعد وارد کله خوک شد.
(همون موقع هری داشت با بجه ها در مورد الف دال صحبت میکرد)
باب به فروشنده:ببخشید آقا من یک شیر شکلات مصری با بیسکویت شکلاتی و نی شکلاتی و شیرنی اصیل شکلاتی میخوام
ــ چشم شما برید رو میز شماره ده بشینید. من خودم براتون میارم.
باب که بعد از یک هفته شلوغ یک جای خلوت گیر آورده بود با خوشحالی به سمت میز ده رفت و منتظر نشست.
دیشدادالام دالام دالام(صدای زنگ موبایل باب)
باب:بله؟
ناشناس:سلام جناب
ــ سلام
ــ بنده استالاویستا هستم دیروز باهاتون تماس گرفتم.
باب با صدای زنانه:مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد.بیب بیب بیب
و بعد هم موبایل رو خاموش کرد.
فروشنده:شما اینا رو سفارش داده بودید؟
باب: بله
ــ بفرمایید بعدا بیاین حساب کنید.
ـاوکیییی
ناگهان در باز شد و ۳نفر وارد شدند.باب اولین نفر رو میشناخت.
همونی که تو سه دسته جارو با باب دعوا کرده بود.
باب دومی رو هم میشناخت:حسن کچل
صورت سومی هم آشنا بود: همونی که صبح تلفن کرده بود.
حسن کچل:آقا اجازه شما دروغ گفتین شما اخراج نشدید.یا همین الان کار ما رو درست میکنید یا نه من نه شما.
مرد سه دسته جارو: من زندگی شما رو به آتش میکشم من ..
سومی: یا همین الان این پرونده رو درست میکنی یا..
باب ناگهانی چوبش را در آورد و فریاد زد:ردیکلاااای
و بوگارت ها که به نظر آدم میومدن به دوهزار تیکه دود تبدیل شدند



Re: داستان های بوگارت زده
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۵
#3

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
رستوران سه دسته جارو

استر و جسي در رستوران نشسته بودن و مشغول گفت و گو بودن...در رستوران باز شد و دامبل و خانواده وارد شدن....
همه ي جمعيت داخل رستوران به دامبل اينا نگاه ميكردن
دامبل هم به همه نگاه ميكرد
استر و جسي از جاشون بلند شدن و گفتند:
سلام
دامبل:سلام عليكم....ااا...شما دو تايين باهاتون كار داشتم...برين محفل برين توي زير زمين يك جعبه اي مشكوك در گوشه و كنار زير زمين پيدا شده هيچ كس بازش نكرده مودي هم نيستش كه داخلشو ببينه ... يك كدومتون برين اون جعبه رو بيارين اينجا!!!
استر رو به جسي كرد و گفت:
تو برو تالار من خودم ميرم اونو ميارم اينجا بعد خودمم ميام تالار....
جسي:آخه خسته ميشي!!!
استر:نه بابا خسته چيه ...تو برو تالار كمي استراحت كن من سريع ميام...

*محفل*
استر با سرعت به طبقه ي پايين يعني زير زمين رفت و به جست و جوي جعبه پرداخت.....
يك جعبه زرد رنگ گوشه اي افتاده بود اونو برداشت ولي ديد خيلي سبكه....
كنجكاو شده بود كه بفهمه داخل جعبه چيه ...
جعبه رو گذاشت زمين و ازش فاصله گرفت ...سپس چوب دستي خودشو به سمت جعبه گرفت و فرياد زد:
اپنايت!!!
در جعبه با صداي مهيبي باز شد و عروسك خيمه شب بازي بيرون افتاد
استر:
عروسك: تصویر کوچک شده
مشخص بود كه اون جعبه جعبه اي نبود كه دامبل بهش اشاره كرد بود....باز هم جست و جو كرد و بالاخره جعبه رو پيدا كرد....

*رستوران*

دامبل و خانواده نشسته بودن و داشتند چايي قهوه مخلوط ميزدن
استر جعبه رو محكم كوبيد روي ميز....
قهوه اي كه مال تامبلي بود ريخت روي صورت تامبلي....
تامبلي: سوختم!!! بابا دامبل مامان ميني
دامبل:استر اين چه وضعشه

بعد از چند دقيقه

دامبل به جعبه نگاه ميكرد...تا اينكه استر گفت:
آقا من ميگم كه بازش كنيم چيزي نميشه ها!!!
دامبل گف:خسته نباشي
استر:
بالاخره دامبل راضي شد كه استر در جعبه رو باز كنه....
پاق!!!!
يك بوگارت پريد بيرون...به دامبل نگاه كرد شبيه مينروا شد
به استر نگاه كرد...به چيزي تبديل نشد
بوگارت:تو از چيزي نميترسي؟؟؟
استر : چي كار داري
بوگارت:

بوففف......
بوگي به 5000 تا تيكه مساوي از دود و غبار تبديل شد

ادامه ندارد!!!!!


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: داستان های بوگارت زده
پیام زده شده در: ۸:۴۷ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۵
#2

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
مونتاگ به آرامی توی کوچه ی ناکترون در حرکته . طوری حرکت میکنه که توجه کسی جلب نشه . سعی میکنه بیشتر از قسمت های تاریک کوچه عبور کنه . ماموریتی که داشت بسیار حساس بود و نباید توجه کسی بهش جلب میشد . به آرامی به سمت بزرگترین مغازه رفت .
برای وارد شدن توی مغازه در رو تا آخر باز نکرد چون باعث میشد زنگ بالای در به صدا در بیاد . مثل یه مار از کنار در خزید تو . توی مغازه چند تا مشتری داشتن با فروشنده سر خرید شیع عجیبی که توی یه دستمال پیچیده شده بود بحث میکردن. فروشنده نگاهش متوجه مونتاگ شد ولی عکس العملی نشون نداد. فقط برگشت و به یه نفر در پشت سرش اشاره کرد.

یک پسر جوان جلو آمد و مونتاگ رو به سمت انباری که در زیر زمین مغازه قرار داشت راهنمایی کرد . ولی خودش وارد زیر زمین نشود. مونتاگ به آرامی وارد زیر زمین تاریک شد و چوبدستیش رو روشن کرد. بعد بدون توجه به اطرافش رفت به سمت قفصه ی کتاب هایی که در انتهای زیر زمین قرار داشت . یک نوشته از توی جیبش در آورد و با دقت مشغول جستوی نام کتابی شد که روی برگه نوشته بود.

به نظرش رسید کسی داره اون رو نگاه میکنه به سرعت سرش رو برگشت و به سمت چپش خیره شد . آلبوس دامبلدور در حالی که چوبدستی به دست داشت به سمت مونتاگ میامد . مونتاگ با عجله از جاش بلند شد . خیلی سراسیمه بود. چوبدستیش رو به سمت دامبلدور گرفت ولی دستش میلرزید . داشت به خیانت بوگرین فکر میکرد و اینکه چطور میخواد جواب ارباب رو بده . که متوجه شد ریش دامبلدور زیر پاش گیر کرد و اون برای یک لحظه تعادلش رو از دست داد .

دامبلدور واقعی هیچ وقت با ریشش مشکل نداشت. مونتاگ چوب دستیش رو در آرود با خنده به سمت دامبلدور گرفت . از فکری که قرار بود برای بوگارت بیافته از الان خندش گرفته بود

_ لیویکروپس

یه بچه بقل دامبلدور ظاهر شد و دامبلدور مشغول بازی با بچه مونتاگ با صدای بلند خندید و یه بار دیگه ورد رو تکرار کرد

دامبلدور به تیکه های کوچکی از دود تبدیل شد و در هوا گم شد در همون لحظه چشمش به کتاب مورد نظر افتاد و با کتاب از زیر زمین اومد بیرون و مستقیم به سمت در خروجی رفت

وقتی داشت خارج میشد به بوگرین گفت

- زیر زمینت یه دونه بوگارت داشت . خیلی منو خندوند

_____________________________________
این پست حداقل پست قابل قبوله



داستان های بوگارت زده
پیام زده شده در: ۵:۲۲ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۵
#1

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۶ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
از هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
داستان هاي بوگارت زده

فرض كنيد كه با خيال راحت نشسته ايد و يا با فكري مغشوش در حال راه رفتنيد. و در هنگامي كه واقعا فكرش را هم نمي كنيد، موجود و يا شي اي كه در تمام طول عمرتان، از آن وحشت داشته ايد، در جلوي چشمان شما ظاهر ميشود!

اين موجود نماد همان ترس هاي ساخته و پرداخته ي خيالات مان است كه مسخره ترين ترس هاست!
حال بايد ديد كه شما چه خواهيد ديد و چه عكس العملي خواهيد داشت! شروع كنيد!

با تشكر، مك گونگال.




با سلام خدمت شما :
از اسم اینجا مشخصه که قراره چه اتفاقی بیافته. اما من نمونه کار رو به همراه توضیح میندازم اینجا:
هریمون به آرامی در حالی که داشت از کوچه های تاریک و نه چندان دل گشای هاگزمید عبور میکرد. حالش خوب بود. همین چن دقیقه پیش با دوستانش دمی به خمره زده بود و حسابی خودش را روشن نموده بود. اما چیزی که انتظارش را نداشت ناگهان از زیر تاریکترین چیزی که آنجا بود ظاهر شد:
همیشه از آن وحشت داشت:
معلم دین و زندگی. در حالی که یک دست لباس سیاه پوشیده بود به آرامی جلو آمد و دستانش را بر گردن او گذاشت و ارشادهایش را آغاز نمود. گویی این موجود کار دیگری نداشت. یا شاید هم داشت اما فقط بلد بود این یک کار نفرت انگیز را انجام دهد و کلاس 28 نفریه آنها را جهنم شازد ( مثلا مدرسه غیر انتفائیه ).
اما این بار نه. هرمیون مطمئن بود که این واقعی نیست. نمیدانست چرا اما مطمئن بود بنابراین چوبدسیتیش را بیرون کید و با اینکه حالش بد بود فریاد زد : مسخره. اما اتفاق خاصی روی نداد. او همچنان داشت ارشاد میکرد و می خندید.
بالاخره چیزیک ه آنرا یمخوست به نظرش آمد. ست لباسی را که دیروز دیده بود. آنرا در نظرش مجسم ساخت و فریادزد:
مسخره.
معلم در حالی که دستانش را جلوی سینه هایش ( چقد بی ناموسی ) قرار داده بود دادی زد و دوباره در تاریکترین نقطه ناپدید شد.
هرمیون هم در حالی که پوبدستیش را میان انگشتانش تاب میداد و به انتقام سختی که گرفته بود می اندشید به راهش ادامه داد.
-------------------------------------
کسانی که دوست دارن بنویسن نمونش بالاست. بد بنویسین آنی ونی تاپیک رو می نبده.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۸ ۷:۳۰:۳۶

ما بدون امضا هم معتبریم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.